جلسهٔ ۱۷

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

بحث در مورد ادامه بحث سبع السماوات برای چندمین بار و مفاهیم ایمان، تسبیح و قامه صلوه در قرآن صحبت می شود.

جلسه ۱۷

دریافت فایل صوتی این جلسه‌ با کیفیت بالاتر

دریافت فایل صوتی این جلسه با حجم کمتر

متن صحبتها

در مورد جلسه ی پیش آقای مهینی سؤال کردند که چرا مثلاً هفت سیاره یا هفت کره گفته نمی شود و هفت آسمان گفته می شود؟

در واقع چیزی که مردم می دانستند و ما الان نمی دانیم به خاطر اینکه شبها آسمان را زیاد نگاه نمی کنیم چون خوب سریال های خیلی جالبی تلویزین پخش میکند و در واقع، آدم حیفه که آسمون رو نگاه کنه قدیمها اینطور بود که مردم همه، چیزی در مورد آسمان می دانستند. چیزی که در آسمان می دیدند و برایشان جالب بود و برای ما شاید دیگر ،خیلی جالب نیست، این بود که یک سری اجرام ِ آسمانی بودند ؛که آنها ترتیبشان را خیلی خوب درک می کردند. اینکه پایینترین از همه شان ماه است که از همه شان به ما نزدیکتر است بعد به ترتیب عطارد، زهره، خورشید، یا برعکس زهره، عطارد، خورشید، مریخ، بعد مثلا فرض کنید مشتری و زحل. این هفت آسمان، اینها هستند.

چیزی که برای آن آدمها جالب بود بود، این بود که این اجرام در فاصله های مشخصی از هم قرار دارند. مثلا فرض کنید هر شب این صحنه را می دیدند که ماه در می آید و این را درک می کردند که زهره، همیشه در سطح دیگری حرکت می کند که بالاتر از سطح حرکت ماه است. بعد مثلا خورشید و ... اینکه اینها لایه لایه هستند. در واقع، چیزی می فهمیدند از آسمانی که نگاه می کردند. فقط مسئله ی دیدن ِ این کرات نبود.

اینکه اینها یک فاصله های منظمی را حفظ می کنند، "یک ساختاری اینجا، بالای ِ سر ِ ما، وجود دارد"، دقت می کنید؟ مسئله، صـِرف ِ اینکه اجرامی در آسمان می آیند و می روند، نبود. درک ِ اینکه لایه هایی وجود دارد و اینها، با هم تداخل نمی کنند. این چیزی که به آن سبع السماوات می گفتند، اشاره ای بود به این لایه ها و فاصله هایی که اینها از هم دارند.

یک مشکل دیگر هم که یکی، در آیه ی دیگری گفت:اینکه آسمان "رتق" بوده، بعد می گوید "فـَفـَتـَقـناهما" یعنی اینها را از هم گشودیم، گشودگی اشاره ایست به فاصله ای که حفظ می شود به نظر من.

نکته ی اصلی سبع السماوات، لایه لایه بودن آسمان است. انگا ر که مثلا فرض کنید یه جایگاهی دارند.یکی پایینتر است و توی یک کره ای دارد حرکت می کند(واقعا یک کره است. در یک مدار مشخص نیست. می چرخه یه جوری) فقط مثل اینست که کراتی قرار دارند که هرکدام ،جایگاه ِ یکی از این کرات ِ آسمانیست و ستاره ها خارج ِ این چیز سماوات هستند. حالا بنابر تئوری ِ مثلا ارسطو ،ستاره ها توی ِ سقف ِ آسمان ِ هفتم چسبیده اند .من می خوام بگم سبع السماوات اشاره به این کره ها نیست ،اشاره به اجرام نیست،اشاره به این ساختار است.آن چیزی که احساس نظم و مثلا یک چیز ِ پیچیده ای به مردم می داد، وجود این لایه هاست، جدا از هم بودن و هر کسی سر جای خودش است دقت می کنید؟

این ،فرق می کند با اشاره کردن به اینکه فقط هفت تا کره وجود دارد .اشاره به کره نیست ،اشاره به این ساختار ِ موجود بالای سر ماست که برای مردم جالب بود .اینکه چطور مثلا اینها با هم تداخل نمی کنند ،همیشه یک نظمی را دارند رعایت می کنند.توی همان آیه ای که جمله ای از حضرت نوح نقل شده که می گوید :"الم تری کیفَ خلق َ الله ُ سبع السماواتِ طباقـا ً" ،طبقه طبقه بودن ِ اینها ،نکته ی جالب است.نه فقط اینکه اینجا ،یه سری اجرام وجود دارند که حرکت می کنند. ستاره ها هم توی آسمان حرکت می کنند،درسته؟ ولی حس نظم ِ خاص داشتن ،توی در مورد ستاره ها نیست. ولی توی اجرام آسمانی که به ما نزدیکترند و چیزهای خاصی هستند ،یه همچین چیزی در واقع مردم می دیدند.

مثلا شما به این آیه دقت بکنید که می گوید "تسبح ُ له السماوات ِ سبع و الارض و من فی هنَّ " :سماوات ِ سبع و زمین و آن چیزی که توی این آسمان هاست .اینها در حقیقت اشاره به همین اجرامی ست که ما توی آسمان می بینیم. در واقع سماوات ،اشاره به اجرام نیست .بیشتر اشاره به آن ساختار است تا خود ِ جرم ها.

یا مثلا : " الله الذی خلق سبع السماواتٍ و من الارض ِ مثلهنَّ " :هفت آسمان است و هفت چیز ِ شبیه به زمین هم توی اینهاست ،مثل اینکه هفت تا سیاره

من می خوام بگم اشاره به کرات هست ،به عنوان ِ چیزهایی که توی این سماوات هستند. سماوات ،منظور ساختار ِ خاصی است که اینها توی آن قرار گرفته اند. وجود یک جرم آسمانی ،مثلا ،جزء نشانه ها ی وجود خدا ،نیست ولی وجود یک سیستم پیچیده ای که دارد کار می کند،این جزء چیزهاییست که برای مردم می تواند نشانه ی نظمی در عالم باشد که جزء نشانه های وجود خداست ،چیزی که حضرت نوح می گوید

من می خوام بگم که ،فقط مساله ی کرات نیست ،بنابر این ،این اسم ،اسم ِ بدی نیست. مثلا اینجا مساله ی مدار ها هم نیست ،برای اینکه این آیه در قرآن آمده که :"و لقد خلقنا فـَوقـَکـُم سبع الطرائق" ،این ،اشاره به این راههاییست که اینها - کرات -،تویش می روند ،من می خوام بگم باز چیزی غیر از وجود مدار است. مساله ، آن حالت ِ طبقه طبقه بودن و لایه لایه بودن ِ آسمانهاست .یا مثلاً به نظر می آید کلمه ی " فلک" که در قرآن آمده ،منظور "مدار" است .مثلاً: " کلٌ فی فـَلـَک ِ یـَصبَحون" که هر چیزی توی یک مداری انگار،شناور است.

من می خوام بگم جزئیاتی که در ذهن ما هست ،با یک اسم های دیگری در قرآن آمده. "سبع السماوات" منظور، اشاره به آن حسی است که مردم داشتند که اینها لایه لایه هستند و با هم تداخل نمی کنند. که همان کلمه ی "فـَتـَقـناهما" به معنی "گشوده شدن از هم"،به نظر من، اشاره به حالتیست

که آسمانها - کرات - بالای ِ زمین دارند.

س _ اینکه مردم ِ آن زمان چه حسی داشتند را از شعر های عرب می فهمیم؟ اینکه می گویید مردم آسمان را به این شکل می دیدند....


      مردم ِ همه ی دنیا می دیدند .آزتک ها هم می دیدند کاملا مثلا اسناد ِ چیز دارن.. خیلی مصری ها مثلا خیلی .. آسمان را نگاه می کردند ،همه می فهمیدند. قبل از زمان ِ پیغمبر ،یونانی ها ،تئوری هم داشتند. مثلا ببین ،یونانی ها خیلی پیچیده تر در واقع .وقتی از زمین به آسمان نگاه کنید ،مدارها این جوری که از خورشید نگاه کنید ،ساده نیستند یه خورده پیچیده ترند.در واقع ،حس ِ سادگی وقتی به دست می آید که تئوری کپرنیک را در نظر بگیرید.برای همین هم تئوری ِ کپرنیک ،یه جوری خوب جا افتاد.برای اینکه از نظر محاسباتی ،از نظر ِ ...مدار ها ساده می شوند. مدار های این کرات ،اگر از زمین به آنها نگاه کنید یه جوری یک حرکت ِ مثل ِ سیکلوئید هم ،توی خود ِ مدار ،وجود دارد. مثلا ً بطلیموس که اینقدر شهرت دارد در یونان ،به خاطر ِ این بود که اینها را درآو ُرد حساب کرد.اسم ِ اینها را گذاشته بود epicycle و همه ی محاسبات را می توانست انجام دهد .یعنی وضعیت ِ این epicycle ها ،مشخص بود که چیست. 

... اینکه مردم می دانستند ،مردم ِ همه جای دنیا می دانستند. ستار هها را می شناختند ،صور فلکی را خوب می شناختند و این سیاره ها را فرق می گذاشتند .می دانستند که اینها با ستاره ها فرق دارند. توی تمام ادبیات ِ دنیا ،اشاره به مثلا فرض کنید زهره و بهرام و ...این چیزا توی فارسی

که هر کدام از اینها، یک نقشی توی آسمان دارند ،برایشان یه جوری شخصیت قائل می شوند.به هر حال این کره ها را و این ساختار را کاملا می

شناختند .من چیز ِ خاصی از شعر عرب نمی دونم که در این مورد بخوام نقل کنم.ولی فکر می کنم جزء اطلاعات عمومی ِ همه ی مردم ِ دنیا بود.

00:09:10

این یک نکته که مربوط به اینکه چرا" سبع السماوات " گفته می شود ،چرا "سبع السیارات " گفته نمی شود(سیاره معنی ِ کاروان دارد توی زبان ِ قرآن)

یکی اینکه سوالی کردند ،به نظر من سوال ِ خوبی بود؛دفعه ی قبل هم من جواب دادم ،می خوام یه آیه ای در موردش بخونم.اینکه "سماء" گفته می شود ،به طور کلی منظور (مثلا "سماء الدنیا" گفته می شود) مفرد ِ این "سماوات" هست یا نه؟

من دفعه ی قبل گفتم که این طور نیست. یعنی ،وقتی گفته می شود "سماء" یعنی هر چیزی که بالای سر ماست مگر اینکه متن طوری باشد که دارد اشاره به یکی از این چیزهای خاص می کند. بطور کلی وقتی "السماء" گفته می شود، توی زبان ِ عربی ،سماء یعنی هر چیزی که بالای سر ما قرار دارد و توی قرآن هم کاملا این جوریه به این شکل است. یعنی سبع السماوات توی سماء هستند - توی آسمان هستند - و "سماء" انگار چیز ِ کلی تری است. "عرش" هم مثلا یه جوری شاید بشود گفت "سماء" است.یعنی بالای سر ِ ما قرار دارد ،چیزیست که از پایین به بالا که نگاه کنی ،می بینی. یا این آیه رو می خوام بگم به نظر من آیه ی جالبی است :"ثم استوی علی السماء" یعنی "سپس به آسمان پرداخت" ،"فسویهن سبع السماوات"، "فـَسَوی -با تاکید: - هنَّ سبع السماوات" ؛ نمی گه که ،من می خوام بگم که با تئوری بطلیموسی تناقض دارد. تئوری ِ بطلیموسی اینست که چیزی که در آسمان است ،همین سبع السماوات است. درسته؟ یعنی چیز دیگری قائل نیستند . مردم هم همین جوری به همین شکل فکر می کردند:"این ،هفت تا آسمان ِ و دیگه ستاره ها هم اون تـَهِشن ... تموم می شه دنیا". نمی گوید "ثم استوی علی السماء" : "به آسمان پرداخت"... "فسوی - با تاکید: - هُ السبع السماوات" نمی گوید "آسمان را ،سبع السماوات کرد" ،"...به صورت ِ سبع السماوات ،شکل داد " .مثل اینکه می گوید "ثم استوی الی علی السماء " :" به آسمان پرداخت ،و این هفت آسمان را شکل داد "، "هفت آسمان را ،هفت آسمان کرد " فسویهنَّ ،اشاره به این هفت آسمان می کند؛ که اینها را به صورت ِ هفت آسمان در آورد ،نمی گوید که آسمان را به صورت ِ هفت آسمان درآورد .می دونید منظورم چیه؟اینکه این ضمیر ،برنمی گردد به سماء ،و از این آیه ،نه تنها بر نمی آید که سماء ،همین هفت آسمان است ،بیشتر برمی آید که انگار یک بخشی از این سماء ،هفت آسمان است که توش قرار داره. می گوید : "آنها را ،سبع السماوات قرار داد " یعنی هنَّ برمی گردد به خودِ این سبع السماوات.مثل اینکه دارد در مورد خود ِ این صحبت می کند که "به آسمان پرداخت ،و یه قسمتیش این هفت آسمان ِ؛اینا رو شکل داد " و کاملا اگر تئوری آن چیزی باشد که مردم می فهمیدند ،که آسمان ،همین هفت آسمانیست که ما می بینیم ،باید این به این شکل بیاید که " فسویه ُ السبع السماوات " - فسویها ...- یعنی "آسمان را ،به صورت سبع السماوات درآورد" . به نظرم این حس در آن هست که هر چیزی که در آسمان هست ،فقط این سبع السماوات نیست.

خوب ،این یه چیزی مربوط به  فرق سماء و سبع السماوات .سماء ،مفرد ِ سماوات نیست ،سماء هر چیزیه ،از جمله می بینید شامل سبع السماوات هم می شه. 

یک اشکال !کسی این اشکال را نپرسید. به نظر می آید که قائل شدن ِ به آسمان های هفت گانه ،یه جوری انگار تئوری ِ زمین مرکزی در آن وجود دارد. مثل اینکه ما از اینجا داریم نگاه می کنیم و هفت آسمان می بینیم. خوب این اشکال ِ ؟من می خوام روی این تاکید بکنم یه چیزی در مورد ِ یک مشکلی که توی کتاب ِ "خدا و انسان" ِ ایزوتسو هست را من قبلا گفته ام. ایزوتسو ،یک اشتباهی که می کند ،طوری برخورد می کند که انگار که قرآن یک کتابیست در مورد ِ همه ی جهان. و بعد ،از اینکه الله ،مهمترین شخصیت ِ قرآن است و انسان شخصیت دوم است ،یه جوری نتیجه می گیرد که در جهان بینی ِ قرآن ،در جهان بینی قرآن ، شخصیت ِ دوم انسان است و تقابل اصلی در قرآن ،بین انسان و خداست.

من قبلا یه صحبت مختصری کردم که اینجوری نیست به این شکل نیست ،قرآن ،جهانی است که انسان می تواند بشناسد و ببیند ،جهان ِ وابسته به انسان است .یعنی در قرآن ،مثل اینکه دارید به جهان ،از زاویه ی دید انسان نگاه می کنید ،برای همین ،انسان ،در قرآن اینقدر مهم است وگرنه ،انسان اصولا ،اصلا موجود خیلی مهمی نیست. یعنی این اشتباه نشود که مثلا ،خیلی در مورد انسان در قرآن صحبت می شود... این کتابیست که برای انسان است ؛آن چیزی که انسان ،از جهان می تواند درک کند.

مثلا از عرش ...- یه مثال خیلی ساده را ببینید - حد اقل ،عرش چیزیست که عظیم است در مقابل سبع السماوات ؛ولی از عرش در قرآن کمتر یاد می شود تا سبع السماوات ِ محیط ِ زندگی انسان. یعنی ،قرآن کتابیست که اگر جهان را دارد نگاه می کند ،اصولا جهانیست که انسان می تواند ببیند

،جهانیست که انسان می تواند بشناسد. اگر چیزهایی در دنیا هست که در حد فهم ما نیست ،خوب طبیعیست که در قرآن هم اشاره ای به آن نشود ،چیزهاییست که به ما ربطی ندارد. من میخوام بگم اصلا انسان مرکزی بودن ،به معنایی در قرآن ،وجود دارد. برای اینکه این کتاب ،کتابیست که برای انسان آمده ؛طبعا دنیا را هم از دید انسان نگاه می کند یعنی آن شکلی که ما می بینیم.درست؟بنابر این ،واقعا یه چیزاین هست در قرآن که خورشید مرکزی نیست ،زمین مرکزیست انگار.یعنی از دید ما ،آن شکلی که ما داریم می بینیم توصیف می شود. همین الان هم که شما ،شب مثلا آسمان را نگاه کنید ...،طبیعی نیست که فکر کنید توی خورشیدید و دارید نگاه می کنید؛ مثلا همه چیز را آنگونه تصور کنید. یک نکته ای که وجود دارد ،اینست که شما ،این منظومه ی شمسی را اول ،در کتاب دیدید : خورشید وسط است و ...آسمان را نگاه نکردید .والّا همچین تصوری در ذهنتان نمی آمد که الان از منظومه ی شمسی هست. منظومه ی شمسی را مردم ،طور دیگری می دیدند ؛می دیدند واقعاً. و هفت تا چیز هم بیشتر ،نمی دیدند .در مورد اینکه این ،هفت تاست یا نه تا...ببینید یک حسّ شهودی وجود دارد نسبت به چیزی که شما ،می بینید.من می خوام بگم که انسان با این کرات آسمانی ،می تواند یک رابطه ی خاص پیدا کند.یعنی شما وقتی که نگاه می کنید ،می توانید نسبت به ماه ،احساس خاصی پیدا کنید. من می خواهم اشاره کنم به اینکه مثلا ماه ،به عنوان نماد معنی داری در رویاهای انسان ها ،ظاهر می شود. ماه برای ما ،معنی ای دارد به عنوان چیزی که شب را روشن می کند ،خورشید برای ما معنی دارد و همین طور سیاره های دیگر هم به شکلی معنی دارند. ما در یک نگاه شهودی نسبت به آسمان ،می توانیم حس های معنوی تری داشته با شیم ؛کما اینکه عرفا داشتند. عرفا واقعا به شکلی بین سبع السماوات و چیزهای معنوی درون خودشان ،رابطه برقرار می کردند ؛واقعا می کردند ،اینگونه نبود که حالت ِ تخیلی داشته باشد .این شعری که من دفه ی قبل از ناصر خسرو گفتم که : "صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی..."حتی آنها معتقد بودند که مثلا سبع السماوات ،انعکاسی در وجود ما دارد. انسان را می گفتند "عالم صغیر" است ،آن چیزهای "عالم کبیر" در او ،انعکاس پیدا می کند. یک رابطه ی واقعی ،بین این آسمانهای بالای سر ما و داخل خودمان ،هست و انسان می تواند چنین ارتباطی را ،درک کند.همانطور که نسبت به ماه و خورشید ،می تواند حس خاصی داشته باشد...می خوام بگم که آن اجرامی که دیده نمی شوند و ما نسبت بهشان حسی نداریم ،آنها انعکاسی هم در وجود ما ندارند و این یک واقعیت است که این هفت تایی که دیده می شوند ،به شکلی به ما مربوطند. من می خوام دفاع کنم از اینکه هفت تا آسمان است ،نـُه تا نیست .اینکه ما چه چیزی را می بینیم و با چه چیزی می توتنیم یک رابطه ی وجودی برقرار کنیم مهم است.ما نمی توانیم مثلا با سیاره ی پلوتو ،یک ارتباط خاصی داشته باشیم - چیزی که از پشت تلسکوپ ،به زحمت دیده می شود - ولی نسبت به ابن اجرام آسمانی که شب ها می توانیم ببینیم ،می توانیم یک احساس خاصی هم داشته باشیم کما اینکه مردم ،خیلی ها داشتند ،عرفا داشتند .ملاک دیده شدن و مواجه ی وجودی به قول یاسپرس ،یک شکلی معنی می دهد به اینکه واقعا آنی دیده می شود ملاک خوبی است، نه اینکه یکی کوچکتر است ،یکی بزرگتر. دارم دفاع می کنم از اینکه همین الان هم هفت تا آسمان وجود دارد ،نـُه تا نشده ،ده تا هم نشده ،دیگه هم نمی شه!!.

س -در مورد اینکه در آسمان کشور ما ،یه سری سیاره ها دیده نمی شوند...

ج - خوب مثلا یکی هم کور است ،می گوید اصلا آسمان وجود ندارد....

س - پس در رویا هم نماد نمی شود ،چون ندیدنش...

ج -خوب آره ،واقعا برای بعضی ها نمی شود ولی یه جورایی ،گاهی چیزهای عجیب و غریبی پیش می آد


س-؟

ج-حسی که نگاه کردن به ماه در شما ایجاد می کند ،آن حس را هیچ وقت نسبت به پلوتون پیدا نمی کنید ؛مواجه ِ ندارید با یک ستاره ی خیلی دور. شعری هست از شیمورتسکا که در آن حرف از اینست که ستاره ای کشف شده ،نامی به آن داده اند ،قسمت های مختلفش به این شکل است که :

"آره خوب می شه تز دکترا باهاش نوشت ،می شه جشن گرفت،با دوستان نشست و صحبت کرد،مثلا یه پیاله شرابی خورد به افتخار اینکه این کشف شده .ولی حرفش اینه که حالا این چه فایده ؟چه فرقی می کنه مثلا این ستاره هست یا نیست.چیزی که من نمی بینم و به زندگی من هم ربطی نداره"

آره ،ستاره هایی وجود دارند که ما نمی بینیم ،کمتر به ما مربوطند تا اون چیزهایی که می بینیم.برای اینکه ما با آنها مواجه نمی شویم بنا بر این نقش نمی بندند در وجود ما.(0:20:00)مثلا درخت برای شما نماد چیزی است ولی یک چیز ِ - مثلا زنده یا غیر زنده - عجیب و غریب توی مریخ ،برای شما نماد چیزی نیست ولو اینکه عکسش را دیده باشید.


ج - بریم سراغ اشکال رتق و فتق ...این آیه ای که می گوید : "أوَلم یـَری الذین َ کـَفـَروا أنَّ السماوات و الأرض کانتا رَتقا ً ففتقناهم"

   اشکال این بود که من یک استدلالی که کردم به عنوان اینکه سبع السماوات اصلا نمی تواند یک چیز نا دیدنی عجیب و غریبی باشد مثل لایه های جو یا شش آسمانی که دیده نمی شوند (در مورد این تـئوری که ما در آسمان اولیم و شش تا آسمان وجود دارد که دیده نمی شوند یک نفر حرف خوبی زد که "ما توی یه آسمانیم ،شیش تا آسمان هم هست که اصلا نمی دونیم چیه بعد یه عرش عظیم هم هست که دیگه اونکه دیگه هیچی ،واویلاست! دیگه" یعنی اصلاً هیچی دیگه ،تمام چیزهایی که در قرآن آمده ،غیر از یک آسمان اول ،ما هیچی ازش درکی نداریم ونمی دانیم اصلا اینها چه هستند .یه خورده عجیب و غریب می شود .نه تنها شش تا آسمان را نمی بینیم ،آن عرش عظیم که از این هفت تا آسمان خیلی بزرگتر است هم که اصلا دیگه هیچی ،واقعا معلوم نیست کجا قرار گرفته. خیلی تئوری عجیبی است اگر فقط هم برای آن یک آیه این تئوری را داده باشند - که البته اینجوری نیست - ولی به هر حال اگر اینطور باشد ،خیلی تئوری عجیبی است.

(00:21:35)

اشکالی که در این آیه بود که من یک استدلالم این بود که نوح به قوم خودش می گوید :"ألـَم تـَری کـَیفَ خلق الله ُ سبع السماواتٍ طباقا ً" و این نشان می دهد که این- سبع السماوات - ،یک چیز دیدنی است بعد آیه ای که مثال زدند این بود که :" أوَلـَم یری الذین َ کفروا أنَّ السماواتِ و الأرض کانتا رتقا ً ففتقناهم " - آیا کسانی که کافر شدند نمی بینند که سماوات و أرض در هم پیچیده بودند - یکی بودند -بعد ما اینها را از هم گشودیم - در واقع می گویند که اشکال اینست ،اینکه وقتی گفته می شود "آیا نمی بینند ..." لزومی ندارد که واقعا ببینند .کما اینکه نه تنها کسانی که کافر شدند ،ما هم نمی بینیم که رتق بوده بعد هم فتق شده بنابر این ،می گویند که این استدلال درست نیست که گفتن ِ اینکه " آیا نمی بینند "،توی قرآن به این معنی نیست که

یک چیز ِ دیدنی است .یک نکته بگم به عنوان مقدماتی :من احساسم نسبت به این آیه این نیست که منظور اینست که حالت ِ رتـقش را می دیدند و حالت فتقش هم ... یعنی بدو خلقتش را هم دیدند .واضح ِ نه تنها کسانی که کافرن ،ما هم ندیدیم. این مثل اینست که وقتی نوح می گوید "ألم تری کـَیف َ خـَلـَـق َ الله ُ سبع السماواتٍ طباقا ً" نمی تواند طرف جواب بدهد "نه ! من خلقش را ندیدم ". سؤال می کند " آیا ندیدید چطور خدا اینا رو اینجوری خلق کردِ ،طبقه طبقه ؟ " ،لزوما معنی اش این نیست که خود ِ خلقتش - زمان خلقتش - را دیدید،همان چیزی که هست را می بینید یا نه؟من احساسم اینست که این آیه ،نه تنها درمورد کفار ،در مورد ما هم معنی اش اینست که " آن چیزی که هست را می بینید یا نه ؟" می گوید :" آیا کسانی که کافر شدند ،نمی بینند که سماوات و زمین - که یه روزی حالا مثلا چیز بوده ،ممکن ِ ندیده باشن- حالا اینها را گشوده ایم از هم" منظور واقعا به نظر من ،گشودگی فعلی اش را دارد می پرسد .نه در مورد کفار ،در مورد ما هم در واقع صدق می کند که هیچ کسی نمی بیند که حالت بدو خلقتشان را که اینها رتق بوده اند" درست؟ از این جمله نمی شود نتیجه گرفت که رتق و فتق را هردو ،مردم باید ببینند .این چیزی ِ گذشته ست مثل خلقت آسمان ها که دیدنی نیست ولی نتیجه اش را در واقع ،داریم می بینیم. به نظرم می آد که این آیه ،معنی اش اینست .در واقع جوابی که می خواهم بدهم اینست که - بذارید من چند تا آیه بخونم که شبیه ِ همین آیه هام هست - معنی اش این نیست که یک چیز دیدنی است :" أولم یری کیف َ یـُبدِؤا الله الخلق َ ثـُم یعیده " - آیا نمی بینید که خدا چگونه این خلق را به وجود آورد و بعد این را باز می گرداند - حالا خلقش را اگر کسی ببیند ،بازگشتنش را که قطعا نمی بیند .یا "أولم یری أنَّ الله َ یبسط الرزق َ لمن یشاء و یقدر " - آیا نمی بینند که خدا رزق را برای هر کس که می خواهد بسط می دهد و هر طوری که بخواهد تقدیر می کند - واضح است آدم هایی که کافرند نمی بینند .من می خوام بگم این سؤال که " آیا نمی بینند ..." معنی اش این نیست که حتما می بینند .در واقع خدا به پیغمبر می گوید ،پیغمبر همه ی اینها را می بیند .پیغمبر می بیند و مومنین می بینند که خداست که رزق را می دهد و برایشان خیلی واضح است .یه سؤال ِ که حالت چیز داره که آیا اینها نمی بینند ؟مثل اینکه آره خوب نمی بینند دیگه ،واقعیتش این است که اینها نمی بینند .یک چیز واضح است ولی اینها نمی بینند.


س -؟

ج -آخه نمی شه معنی کرد "ندانسته اید " ،نمی شه ترجمه رو عوض کرد.سؤال اینه که " آیا نمی بینند؟" .ولی منظور اینه که نمی بینند .حتما نمی بینند که ایمان نمی آرن دیگه .درست؟این فرق می کنه با اینکه نوح به قوم خودش به عنوان استدلال یه چیزی می گه .خدا به پیغمبر یه چیزی می گه ،می گه "آیا این کفار نمی بینن ؟این چیز ِ به این واضحی رو نمی بینن؟" جوابش اینه که "آره ،اصلا نمی بینن که ایمان نمی آرن" درست؟ولی اینکه من برم به عنوان استدلال به قوم نوح یه چیز عجیب و غریب بگم که اصلا نمی شناسن و نمی بینن ،خیلی فرق می کنه .این آیه خطاب به کفار نیست ،به کفار نمی گه که " آیا شما نمی بینید؟ " اصلا کفار مخاطب قرآن نیستند ،قرآن نمی خونن. مثل اینه که به ماها که یه چیزایی می فهمیم داره می گه که ،به پیغمبر می گه که اینا نمی فهمن .چیز ِ به این سادگی رو نمی فهمن و جوابش واقعا اینه که نمی فهمن .اینها ،این چیزایی که پیغمبر می فهمه و مؤمنین درک می کنن رو درک نمی کنن ،نمی فهمن اصلا رزق رو خدا می ده.این نوع سؤال ها ،نمی شه ازشون استدلال کرد که "پس این چیز خیلی واضجیه که همه می دیدن که خدا رزق رو می ده" اینا اصلا خدا رو توی زندگی خودشون دخیل نمی دونستن ،چه برسه به اینکه در مورد رزق بخوان صحبتی بکنن .این سؤال های قرآن ،دقیقا حالت ِ "نمی بینن " داره .ترجمه ش این نیست ولی معنی ش اینه که از یه چیزی داره صحبت می کنه که اگه ببینن ،باید ایمان بیارنو واضح هم هست ولی اینا نمی بینن

س -؟

ج - داره نقل می کنه قرآن که نوح ، به قوم خودش داره خطاب می کنه و این رو می گه ،بنابر این ،مخاطب ِ این جمله کفارند.کسانی هستند که ایمان ندارن ولی مخاطب این جمله ها پیغمبر ِ

س - من می خوام بگم که مخاطبش واقعا کفارند....

ج -قبول داری که این آیه هایی که اینجا هست ،این آیه ها از روش نمی شه استدلال کرد که اون چیزی که اینجا گفته می شه ،دیدنی ِ و همه باید ببینند ؟،ایمان ِ که باعث می شه تو یه چیزهایی رو ببینی در واقع در سایه ی یه دانش ِ دیگه ای می بینی که مثلا رزق رو خدا داره می ده .ولی خطاب کردن به عنوان استدلال ،به قوم نوح ،باید حتما یه چیزی باشه که مورد توافقشون باشه .داره بهشون می گه که " آیا شما نمی بینید ؟"

یه نکته بگم که خطاب به کفار اینجا نیست ...



فرق بگذاریم بین آیه هایی که اولشان " قل " هست و آیه هایی که اولشان "قل " نیست.وقتی که می گوید "قل" - به پیغمبر می گوید " بگو ،..." -یعنی به اینها برو بگو.اگر مثلا فرض کنید آیه به این شکل باشد که " بگو که آیا شما فلان چیز را نمی بینید؟ "پس حتما یه چیزی می بینند.قرار است پیغمبر برود و به آنها ،این را بگوید.ولی آیه هایی که اولشان "قل "نیست ... ببینید، دوتا چیز ِ مختلف هستند واقعا ً. اینکه این همه آیه ها اولشان

" قل " آمده مثل اینکه چیزهایی است که قابل طرح کردن است - حتی برای کفار - .یه چیزهایی هست که بین خود ِ مؤمنین است ،خدا گاهی مثلا یک حرف خصوصی به پیغمبر می زند. قرار نیست پیغمبر ،برود به همه این را بگوید ،به کفار هم بگوید .ما در واقع ،مثل اینکه یک زمزمه ای بین خدا و پیغمبر را داریم می شنویم .(00:30:00)هر قدر که بیشتر ایمان داشته باشیم ،بیشتر از آن ممکن است چیز بفهمیم .در حوزه ی عمومی ،قرار نیست این ،مطرح شود .



ادامه ی ج - اگه این آیه ها اولش "قل" داشت ،به نظر من می شد نتیجه گرفت که ،چیزیه که قابل ِ طرح ِ برای همه ی مردم. ولی وقتی نداره ،نمی شه این نتیجه رو گرفت. ولی از اون حرفی که نوح می زنه ،می شه این نتیجه رو گرفت ،اون ،جزء ِ "قل"هاست . "گفت ،به قومش این رو گفت".

فکر می کنم این خطاب ها ،در واقع تحریک کننده است برای اینکه ما ،چیزهایی را که می شود دید ،بدانیم اینها در حد دیدن می تواند برسد .تو می توانی ببینی که مثلا رزق را خدا می دهد .چیزهای ِ واضحی است که کفار نمی بینند.اینکه ترجمه می کنند که نمی بینند ،برای خاطر ِ این است که محتوایش همین است ،اینها ،چیزهایی اگر ببینند ،باید ایمان بیاورند ؛ولی نمی بینند .

(بین دقایق ِ 30 تا 40 ،بحثی است در مورد بدیهی بودن یا نبودن آنچه که خدا به پیغمبر می گه "آیا نمیبینند ...؟"که تقریبا ً 3 دقیقه ش نوشته شده ،چون خیلی محاوره ای می شد ،بقیه اش رو ننوشتم)


(00:40:15)اگر کسی راضی نیست از اینکه سبع السماوات ،به منظومه ی شمسی ربط دارد ،باید یک تئوری بیاورد یعنی یک نفر باید یک تعبیری برای سبع السماوات بیاورد و باهمه ی آیه ها ،بگه که جورند نشان بدهد که مطابقت دارند (فکر می کنم ،هیچ آیه ای نیست که مخالف ِ این چیزی باشه که من می گم)


در مورد صلاة و تسبیح یه خورده صحبت کنم ...یه خورده معنوی تر.این بحث ها - بحث های مربوط به سبع السماوات - در فهمیدن قرآن ،خیلی مؤثر نیستند.

در شروع این بحثی که در مورد تسبیح و صلاة می خواهم صحبت کنم ،که واژه های معنوی تری هستند ،از فیلمی که خیلی علاقه دارم ،می خواهم قسمتی اش را مثال بزنم. فیلم "کودکی ایوان" ...

یه جایی از فیلم ،که ایوان فرار کرده ،با پیرمردی مواجه می شود که خانه اش در اثر بمباران از بین رفته و یه خورده حالش خوش نیست. یک تابلو در دستش است که می خواهد روی دیوار نصب کند ؛دیواری که خانه خراب شده ،یک دیوارش مانده،یک تابلوی نقاشی می خواهد به این دیوار نصب کند .ایوان را که می بیند ،که به او می گوید :" تو این رو ندیدی؟ یه میخ بود "دنبال این میخ دارد می گردد ظاهراً .می گوید :"این میخ را ندیدی؟". ایوان هم مبهوت نگاهش می کند ...،میگوید :"بلند بود ،موهایش صاف بود". یعنی بین اینی که همسرش است و میخ ،دنبال یک چیزی دارد می گردد ؛بعد دائم در ذهنش تبدیل می شود به اینکه همسرش از بین رفته .مثل آدم ِ دیوانه است دیگه .جمله هایی که می گوید ،بین اینکه این خلاصه میخ است یا همسرش ،هی نوسان می کند.یه حالت خیلی جالبی دارد این دیالوگ ِ عجیب و غریبی که این می گوید ،هی دوباره می گوید که ... دوباره می شود میخ !باز دوباره پایین را نگاه می کند ؛بعد هـِی آن چیزی که از همسرش در ذهنش است انگار می آید و قاطی می شود با این چیزی که الان ،دارد دنبالش می گردد.اینجا متنی نیست که اعتراض کنند که :"آقا !اینجا میخ ِ بالاخره یا همسرش؟"عمدا ً به خاطر ِ اینکه حسی را نشان دهد ،دارد ابهام ایجاد می کند که حرف هایش حالت ِ دیوانه واری پیدا می کند ،تعمدی است .ابهامی که تعمدی باشد ،یعنی چیزی که چند تا معنی در یک متن بدهد که شعرا ،زیاد این کار را می کنند .این ،می تواند یک جنبه ی هنری داشته باشد که خوب هم هست.مثالی که می خواهم بزنم ،در مورد کلمه ی "تسبیح" ،تسبیح ،در اصل به معنی شناور بودن است.و توی قرآن هم به همین معنی به کار می رود .مثلا ،شما وقتی این آیه را میخوانید :"کلٌ فی فلک یسبحون "،یعنی این اجرام در مدارهایشان ،شناورند.یا مثلا در این آیه ای که می گوید :"والنازعات ِ نزعا ً و السابحات ِ سبحا ً و الناشطاط ِ نشطا ً و السادحات ِ سدحا ً " ،همه معمولا ترجمه می کنند "چیز هایی که شناورند".سباحة یعنی شناور بودن. این واژه ،معنی شناور بودن می دهد در اصل.و توی یه جاهایی که در مورد کـُرات به کار می رود ،واقعا به معنای شناوری به کار می رود .مثلا ً یک آیه را نگاه کنید :" ألم تری أنَّ الله َ یـُسَـبحُ لهُ من فی السماوات ِ والأرض و طیر الصافات" ،می گوید :"آیا نمی بینید که هر چه در آسمان و زمین است ،"سَـبح" دارد می کند و پرندگان ِ بال گشوده" چه چیز مشترکی بین این چیزهایی که در آسمان هست ،با پرنده ای که بالش را گشوده و دارد می رود پرواز می کند ،وجود دارد؟ اینجاها ،این واژه ...،من می خوام یه توجیهی با این بکنیم یک اصل ،یک چیزی که گفتیم به عنوان متود ،اینکه شما می خواهید بگویید مثلا "تسبیح " به معنای "ستایش کردن" است ؛چرا واژه ی "سباحة" برایش به کار رفته؟"شناوری" چه ربطی دارد؟باید یک ربطی داشته باشد.فرض کنید که تسبیح ،همان چیزی است که ما می فهمیم.یعنی مثلا "سبحان الله" گفتن.یک سؤال اینست که ،چرا واژه ی "شناوری" دارد به کار می رود؟ و اینکه در آیه هایی وجود دارد که بیشتر ،"شناوری" معنی می دهد تا "تسبیح گفتن" با کلام یا چیز دیگر."کلٌّ فی قلک ِ یسبحون"،اکثراً ترجمه می کنند که "همه شان در مداری شناورند"


س -شما می گویید که یک معنی اش "شناور بودن" است و یک معنی "تسبیح" ،"تسبیح" را از کجا آوردید؟

ج - برای اینکه پیغمبر مثلاً می گوید :"فسبحان الله حین تمسون ِ و ..."،"سَبـِّحوا بکرةً و عرشیا" ،معنی اش این نیست که "برو شنا کن"

س - معنی اش اینست که "برو فلان کلمه را بگو" مثلاً؟

ج -می خواهیم به معنی اش برسیم ،حالا ما از یک جایی شروع کردیم .همه از تسبیح ،یه چیزی می فهمند ،مثلا "سبحان الله" گفتن : تقدیس ِ خداوند

یه جوری ،معنی تقدیس و تنزیه خداوند.این چیزی است که بین همه رایج است که تسبیح را به این معنا می فهمند.مثلا از "یسبح له ما فی السماوات و الأرض" ،می فهمند که "این چیزهایی که در آسمان هستند ،تسبیح خدا را می گویند"



آقای طالقانی ،خیلی روی این بحث می کرد .اینکه اینجا ،یک نکته ای وجود دارد ؛که چرا برای این فعلی که ما به کار می بریم یا تقدیس یا تنزیه ،واژه ی "شناوری" به کار می رود؟باید یک توجیهی داشته باشیم. این عبارت ،این واژه را باید من سعی کنم یک توجیهی واشته باشم ،به اضافه ی اینکه من اینجوری می فهمم :در بعضی از موارد ،مثلا توی خود ِ قرآن ،معنی شناوری می دهد مثل این آیه ای که می گوید:"و کل ٌ فی فلک یسبحون" یعنی "در مداری شناورند" .


س -توی همین آیه هایی هم که مثال می زنید که به نظر می آید "پرنده ها شناورند" شاید ،شناور بودن هم در یه صورتی با آن حرف ما متناقض نیست(شاید ،همه جا همون معنی تسبیح رو باید برداشت کنیم)

ج -یسبحون ،حتی از تسبیح نمی آید ها! یعنی از باب تفعیل نیست.صرفا به معنای شناور شدن است.این واژه ،با همین ریشه ی شناوری ،درحالت ِ ساده اش ،به غیر از باب تفعیل ،به کار رفته،باز معنای شناوری می دهد ظاهراً.

س -دلیلتون چیه؟

ج -من می گم که این واژه معنی شناوری می داده و اینکه توی این آیه ،بیشتر می خوره ...یعنی چی ؟اینا توی مدار دران تسبیح می گن؟در مدار خودشونن.این واژه که معنی شناوری می ده.اینجا هم که شناوری بیشتر می خوره.

من این سیاره ها رو می بینم که اینها ،توی مدارهایی دارن حرکت می کنن و حالت شناوری دارن.این واژه که معنی ش اینه ،در مورد این اجرام هم که به کار می رود ،معنی ش همینه دیگه .چرا برعکس این بگم؟


می خواهیم بفهمیم تسبیح یعنی چه و چرا این لفظ برایش به کار می رود.لفظ در اصل از "سبح" می آید به معنای "شناوری" پس یک ربطی بین شناوری با تسبیح گفتن ما باید وجود داشته باشد مگر اینکه تو بخوای یه توجیه خوبی بکنی.خوب است اگر که این واژه ی "شناوری" به کار می رود ،ربط داشته باشد به معنی "تسبیح" توی قرآن. چرا این واژه انتخاب شده؟ اگر منظور "تقدیس" است ،خوب بگوید "تقدیس"، اگر منظور "تنزیه" است ،خوب بگوید "تنزیه".این واژه ها در عربی هم وجود داشت.

این واژه ،د ریک آیه به وضوح معنی شناوری می دهد و همین واژه دارد برای تسبیح هم به کار می رود مثلا "ألم تری أنّ الله یُـسَـبح ُ له من فی السماوات ِ و الأرض و طیر الصافات""کلٌ قد علمَ صلاته ُ و تسبیحَـهُ"در تصویر ِ پرنده ای که بالش را گشوده ،چیزی هست که من باید بفهمم که به تسبیح ،ربط دارد. دارم سعی می کنم که بفهمم که این "تسبیح" ،واژه اش چه ربطی دارد به شناور بودن کرات آسمانی.یک واژه ی دیگر که معنی شناوری ،توش نیست زیاد ،مثلا :"یـُسَـبّحُ رعدُ بحمده" .حالا آیه هایی که معلوم نیست شناوری ِ یا چیز دیگری است (من می خوام بگم که معنی شناوری ،یه طیف ِ .دو تا واژه ی مختلف ،با دوتا معنی نیست این جوری نیست که یه جا به معنی شناوری باشه ،یه جا تنزیه و تقدیس) "الذین یحملون العرش و من حوله یـُسَـبّحُون بحمد رب" می شه گفت:"چیزهایی که توی عرش هست ،به ستایش پروردگارشان شناورند" ،و یا اینکه "به ستایش پروردگارشان ،تنزیه می کنند" .من اولی را ترجیح می دهم.

این حسی که یک کره دارد ،وقتی که شناور است ...،در واقع ،چیزی که توی آسمان هست که همه دارند خدا را تسبیح و نتزیه می کنند ،همین چیزی است که شما می بینید. این ها کلام ندارند ،حرف بلد نیستند بزنند.یک سیاره یا ستاره ،کاری که دارد انجام می دهد ،مثل یک نمایش ...مثلا چطور وقتی ما داریم عبادت می کنیم ،با تمام وجود و امکاناتی که داریم ،عمل ستایش آمیزی انجام می دهیم ،مثل اینکه حرکات زیبایی سعی می کنیم انجام دهیم و کلام زیبایی خطاب به یک نفر بگوییم ؛بشر وقتی که می خواهد این عمل را -ستایش- انجام دهد ،این کار را انجام می دهد.وقتی می خواهد ستایش کند ،جلویش می ایستد ،حرکات جالبی می کند ،یا مثلا فرض کنید می خواهد نمایش پر شکوهی راه بیندازد برای ستایش یک نفر؛مثلا فرض کنید یک رقصی ترتیب می دهند و یک نمایش .به این معنی ،تمام دنیا ،درحال تنزیه و تقدیس پروردگار است.همین چیزی که می بینیم. یعنی کَرات در حرکتشان ،زیبایی هایی که خلق می کنند ،نور می دهند از خودشان ،آن کارهایی که می توانند بکنند را دارند انجام می دهند .و این را به نیت ستایش پروردگار دارند انجام می دهند .مولوی ،از همین جاها شاید الحام می گیرد و این شعر را گفته که "تمام این اجرام فلکی که دارند می چرخند ،به عشق خداست" یعنی ،حسی که توی قرآن نسبت به اجرام فلکی وجود دارد ،این است که اینها ،کاری را که می توانند بکنند ،به نحو احسن ،دارند انجام می دهند.این کار ،نور دادن است و شرکت در یک نمایش خیلی زیباست .که م یتواند معانی خیلی چیز هم داشته باشد.من می خوام بگم تسبیح سیاره ها و ستار ها ،همین سباحتشان است واقعا.همین شناوری اینها توی آسمان ،با حس تقدیس خدا ،ارتباط دارد .اینکه یک ستاره ،کاری که برای تقدیس خدا می کند ،کار یکه بلد است ،همینی است که می بینیم دارد انجام می دهد .یعنی توی یک کهکشانی ،یک جای دنیا که شما فکر می کنید همین جوری ،بازی است ،مثل شرکت کردن توی یک نمایشی ،دارد نقش خودش را ایفا می کند: نور می دهد ،چیزهایی را به سمت خودش جذب می کند و شناور است توی آسمان،توی مدار خودش دارد حرکت می کند و این کاری است که دارد برای خدا انجام می دهد.خدا خلقش کرده ،همین را ازش خواسته و آن هم همین کار را دارد می کند. و حس درونی اش اینست که دارد کار خودش را برای خدا انجام می دهد.این تصوری است که از آسمان ها ،در قرآن هست."یـُسَـبّحُ لله من فی السماوات و الأرض" ،بی ربط نیست به شناوری .این ها همه شناورند و توی این حس شناوری خودشان ،در حال شتایش پروردگار هستند.من احساسم نسبت به آیه ای که می گوید "یـُسَـبّحُون بحمد ربهم "،واقعا آن "یـُسَـبّحُون" ،بیشتر نزدیک به شناوری است تا مثلا ،کلماتی را ادا کردن ،ماییم که تسبیحمان ،حالت ادای کلمات دارد .کاری که از ما بر می آید در قبال خدا ،اینست که بایستیم ،حرکات زیبایی انجام دهیم و کلمات زیبایی را به ...ستاره نمی تواند این کار رابکند ،ستاره ،کار خودش را می کند.و موضوع اینست که آدمی که ذکر می گوید ،تسبیح می گوید ،حس شناوری هم بهش دست می دهد.این ،گزارش عرفا است.اینکه در ذکر خودش شناور می شود .انگار انسان خلق شده و تسبیحش اینست.به این جمله دقت کنید :"کلٌ قد عَـلِمَ صلاته و تسبیحه" :"هر چیزی توی این دنیا ،صلاة خودش را دارد و تسبیح خودش را" .ما ،تسبیحمان همین ذکر گفتن با کلام ِ و حس شناوری در آن هست و آنها ،واقعا شناورند. به جای اینکه دوتا معنی بکنیم ،این واژه را ،یک معنی بکنیم و بعد بک چیز خیلی مهم ،می فهمیم .یک ارتباط جالب بین عبادت کردن ما و حرکت ستاره ها وجود دارد،برای همین است که یک واژه برای هر دو دارد به کار می رود.برای همین است که شناوری ،توی هر دوتایشان است.این است که فایده دارد که شما که آن پشت نشسته اید ،یک واژه را به یک معنی بگیرید.برای اینکه ابعادی از معانی ،برای ما کشف می شود که ممکن است کشف شده نباشد.یعنی وقتی که من ،یک واژه را هی جایی که رسیدم ،ربطش را با یک واژه ای که مشابه آن است ،نفهمیدم ،بگویم اینجا ،یک معنی دیگری دارد،خودم را از یک چیزی دارم محروم می کنم. از دیدن یک شباهت بین دوتا مفهوم،خودم را دارم محروم می کنم. در تمام قرآن ،(مثلا آن میخ و همسر) واژه ی سباحه ،به معنی تسبیح ما به کار می رود ؛به معنی تسبیح آنها هم به کار می رود و اینها یک چیز است از نظر خدا.یعنی من هم که می شینم ،در ذکر خودم شناور می شوم،مثل همان ستاره ای می شوم که آن هم در ذکر خودش انگار شناور است.حالا آن با کلام نمی گوید ،من این عمل را با کلام ...چون ویژگی اصلی انسان ، تکلم و بیان است ،تبعا ما باید با استفاده از این ویژگی خودمان ،کاری انجام دهیم.ما نمی توانیم نور بدهیم ،نمی توانیم در آسمان ها شناور شویم ،نمی توانیم آن جاها ،نقشی بازی کنیم .ولی توی همین جایی که هستیم ،می توانیم با این امکاناتی که داریم ،کاری انجام دهیم که مشابه همان کاری است که آنها دارند انجام می دهند .و حس شناوری هم طبق گزارشات واصله ،توی ذکر گفتن ،هست. بنابر این ،هیچ بی ربط نیست که این واژه ،به همین معنی شناوری ،در مورد این چیز ها ،دارد به کار می رود. تسبیح انسان هم ،حس شناوری توش وجود دارد.







(01:18:16)

نماز حالا چیست؟که ""کلٌ قد عَـلِمَ صلاته و تسبیحه" نماز هم دقیقا حالا نمی دانم چیزی که باز گزارش عرفاست ،شما می توانید تسبیح را ... می توانید با همه ی وجود ،توش شرکت نکنید.مثلا فقط یک ذکر بگویید.این هم تسبیح حساب می شود.نماز ،آن عبادت خاصی است که حالت تسبیح دارد و با تمام وجود،توش شرکت باید بکنید ،یعنی بدنتان هم حرکت باید بکند. ،این نمازی که ما می خوانیم - که نماز ِ روایت شده از پیغمبر است -،مثل اینکه انسان ،در یک لحظه ای ،معنی لغوی صلاة ،توجه کردن است.

در مورد این کامه ی اقامه ی صلاة ،خیلی بحث شده که یعنی چه؟صلاة در معنی لغوی اش ،به معنی توجه کردن و التفات است.اصلاً فرض رو بر این بگذارید که صلاة یعنی توجه .و اقامه ی صلاة ،مثل برپا داشتن توجه است.دستگاه شناختی ما یک ویژگی دارد ،توی این پدیدار شناسی که خیلی اوایل قرن متداول بود ،ویژگی اصلی ذهن انسان را می گویند به اصطلاح ،حیث التفاطی دارد اینکه می تواند به یک سمتی متوجه شود .مثلا پدیدارهایی ظاهر می شود ،تو می توانی یکی را انتخاب کنی از بین بقیه و روی آن focus کنی .این ویژگی اصلی شناخت ذهن انساناست .انسان ،کاری که در اقامه ی صلاة باید بکند ،برپا داشتن توجه است.شما باید به خدا توجه کنید و این را نگه دارید.من می خوام یه روایتی رو بگم ،معمولا روایت نقل نمی کنم.یک روایتی را بگویم که مهم نیست که روایت ،چقدر اعتبار داشته باشد.توصیف جالبی توی این روایت هست که چطوری پیغمبر ،نماز را کشف کرد ؛می گویند کشف مهم پیغمبر از نظر معنوی ،نماز است.همین نمازی که ما می خوانیم.که وقتی که در حالت استقرام در خدا بود ،خداوند جلوه ای کرد ،بعد مثلاایستاده بود در مقابل خدا و توجه می کرد بعد جلوه ای از صفات اسماء خدا ،بر پیغمبر شد که بی اختیار به رکوع رفت .مثل اینکه آن حالت ایستادن را دیگر نمی توانست تحمل کند.بعد که سر از رکوع برداشت ،می گویند جلوه ی ذات آمد و به سجده افتاد و سر که برداشت ،یک بار دیگر جلوه ی ذات آمد و به سجده افتاد ...این روایتیست که می گوید که ...مثل اینکه من می خوام بگم که این روایت ،می خوره به اینکه ...مثل اینکه توجه تام بکند کسی نسبت به خدا ،حالتی به او دست می دهد.مثلا شما ،اگر واقعا در مقابل یک موجود عظیمی بایستید و بشناسیدش ،توجه کامل که می کنید ،خود به خود توی بدنتان ،توی چیز دستگاه شناختی تان ،چیزهایی ظاهر می شود.چیزهایی در ستایشش می گویید.این روایت دارد توصیف می کند که چگونه نماز کشف شد.مثل اینکه در اختیار پیغمبر نبوده .در یک لحظه ،توجه تامی ،یک کشف اینجوری به وجود آمده و بعد هم پیغمبر این را تا آخر عمر به عنوان نماز روزانه ی خودش ،با همین حرکات و همین اذکاری که مثلا کشف کرده ،می گفته و ما هم مثلا قرار است که این را به همین شکل بگوییم.در واقع من می خوام بگم که اقامه ی صلاة ،همان ذات کاری است که انسان میتواند مقابل خدا انجام دهد .توش لفظ هست ،توش حرکت هست ،تقریبا هر چیزی که مثلا انسان می تواند انجام دهد ،توجه ،همه ی بدن و روح انسان ،انگار توی یک عملی درگیر می شود با توجه کردن به خدا و این ،به نظر می آید که معنی اقامه ی صلاة تو قرآن ،اینست و این چیزی که ما داریم ،یک صورت اقامه ی صلاة است. من احساسم اینه با توجه به معنی صلاة ،اینکه کسی اقامه ی صلاة می کند یا نمی کند... ،شما وقتی نماز می خوانید ،اقامه ی صلاة حساب می شود یا نه - بسته به مقدار توجهی که می کنید- اگر معنی واژه ،"برپا داشتن و توجه است" کسی که نماز می خواند و هیچ تو جهی نمی کند به خدا ،هیچ چیزی از اقامه ی طلاة در واقع توی عملی که انجام داده ،نیست و اگر در تمام مدت بتواند این توجه را پایدار نگه دارد ،موفق شده که اقامه صلاة کند( به آن معنایی که قرآن می گوید)یعنی ،عمل ِ اقامه ی صلاة هم ،یک طیفی دارد .از ظاهری ترین صورتش تا آن حالتی که توجه کامل است در طول مدتی از زمان که به همین دلیل است که کار ساده ای نیست.قرآن می گوید که :"و استعینوا بالصبر و الصلوة و إنها لکبیرةٌ الـّا علی الخاشعین" :"نماز برای کسی که خاشع نباشد ،سخت است .خیلی خیلی سخت است"برای اینکه به راحتی نمی شود در مقابل یک موجود خیلی عظیمی ایستاد ،ایستادگی کرد ،توجه آدم ،فرار می کند از چنین حالتی .به عنوان یک دلیل خیلی ساده ای که صلاة توی قرآن ،مطلقا ً معنی نماز خواندن به معنی ای که ما می خوانیم را ندارد ،یعنی این صورت ،مهم نیست .صلاة ،یک حقیقت است ،یک عمل عبادی است مثل تسبیح که حتی بین موجودات هم مشترک است.فقط ما نیستیم .هر موجودی انگار ،یک جوری ،غرق در توجه ،حرکاتی که می تواند انجام دهد را انجام می دهد ما هم این کار ار داریم انجام می دهیم .مثلا ً اینکه نماز ،ربط به اسلام و پیغمبر ندارد ،مثلا از ابراهیم ،توی قرآن نقل می شود که دعا کرد :"ربّ ِ اجعلنی مقیم الصلوة و من ذرّیتی" :"خدایا !من را بر پا دارنده ی نماز قرار بده و از فرزندانم" مخصوصا این آیه ؛چه توجیهی دارد اگر کسی بخواهد بگوید صلاة توی قرآن ،به معنای همین نمازی است که ما می خوانیم ،چه توجیهی برای این آیه ،می شود آورد که "فی صلاتهم دائمون " ،در وصف متقین می گوید که "اینها تماما ً ،همیشه متوجه خدا هستند"یعنی فقط در آن لحظه ی نماز نیست که توجه دارند ،همیشه در حال توجه به خدا هستند.ولی ،معنی اش این نیست که همیشه دارند نماز می خوانند ؛می خوابند ،بلند می شوند ،کارهای دیگر هم در زندگیشان می کنند. یا یک آیه ای در قرآن هست که می گوید که برای همه ی مؤمنین ،صلاة برای همه ی مؤمنین "کانت کتابا موقوتا" :"برای همه واجب بوده" یعنی مؤمنی نیست که صلاة نداشته باشد.هر کسی که به خدا ایمان داشته باشد ،باید یک لحظه ای وجود داشته باشد که به خدا توجه بکند ،و خوب مطابق با توجه خودش یک حرکاتی احتمالا انجام دهد.این یک بحثی است ؛عده ای می خواهند بگویند که اقامه ی صلاة توی قرآن ،همین اقامه ی صلاة خودمان است .این را نماز خواندن ،ترجمه می کنند.یعنی دو رکعت صبح نماز می خوانیم و ... این می شود نماز خواندن.و دلیلی هم که می آورند،می گویند اگر به این شکل نباشد ،اشکالش این است که توی قرآن ،هیچ جا پس ،اگر امر به اقامه ی صلاة این نیست ،پس هیچ جا ،امر به اقامه ی صلاة نیست ؛نماز واجب نیست.فقط اشکال را گفتم ،جواب نمی دم.(01:40:00) در جواب اینکه اقامه ی صلاة ،همین است که ما می خوانیم ،گفته اند اگر این نباشد ،پس چیه؟ توی قرآن که چیزی نیست براش .واجب شمرده نشده پس. نمی دونم! اینها ،می خواهند بگویند که توی قرآن ،باید هر چیزی که واجب است ،بهش امر شده .

موضوع اینست که همه باید نماز بخوانند ،و یک فرمش اینست که ما می خوانیم .نماز ،فقط ،این نیست که ما می خوانیم :به زبان عربی باشد ،فلان باشد ...نماز یک حقیقتی دارد ،که همه می خواندند و خواندنی هم نیست .اقامه کردنی است.یک حقیقتی است که فرمی که بنا به سنت پیغمبر به ما رسیده ،اینست.

چرا این نمازی را که پیغمبر می خوانده ،باید بخوانم؟برای خاطر اینکه نماز ،در اصل یک عمل عبادی است .جمع مسلمانهاست .ما یک روزی باید مکه بریم .باید آنجا نماز جماعت بخوانیم.و نمی شود هر کسی ،نماز خودش را یه جوری بخواند.نماز در اصل ،در خود قرآن هم ،جماعت توش هست .مثلا حرف از نماز جمعه توی قرآن هست.من می خوام بگم که این مهمِ که اولا یک کشف تامه ی محمدیه ست که ارزش دارد.یعنی ما اگر به این توجه نکنیم که پیغمبر به عنوان موجودی که ما بهش اقتدا می کنیم و اسوه ی حسنه ی ماست ،چه جوری نماز می خواند ... یعنی هیچ ارزشی ندارد این اصلا ؟اینکه پیغمبر چه جوری نماز می خواند .من می خوام بگم که صورت نماز پیغمبر ،صورت ِ کامل همان حقیقت نماز است.پس من باید سعی کنم که به این نزدیک شوم. می توانم پنج وعده نمازهایی که پیغمبر گفته ،بخوانم ،این را مثل یک چیزی که دارم بهش تکیه می کنم ،قرار دهم ،نماز خودم را هم داشته باشم .ولی سعی کنم به این نزدیک بشم .نشم مثلا مثل موسی و شبان ،چرت و پرت جلوی خدا بگم ؛به دلیل اینکه هیچ چیزی نمی فهمم. یه آدمی که در حد نهایت کمال بوده ،یه نمازی به من یاد داده .من باید سعی کنم که نماز خودم را ،به این نزدیک کنم.من نمی گم که نمازی غیر از این نباید خواند.تو می توانی به زبان فارسی ،یه نمازی برای خودت اختراع کنی.هر جوری که دوست داری.فکر می کنی ستایش خدا داری می کنی.ولی این یک راهنمای خوبی است که اینجا هست و من سعی می کنم که شبیه این نماز بخوانم.یه ملاک دارم برای خودم .اگر دوست دارید فارسی نماز بخوانید که من توصیه می کنم این کار را بکنید ،روزی سی ثانیه هم شده به خدا توجه بکنید و هر چه دلتان می خواهد ،بگویید . ولی نه اینکه مثل شبان ،برای خودتان بگویید که "بیام موهاتو شونه کنم" مثلا .چرت و پرت نگویید.یه چیزی اینجا وجود دارد به عنوان یه الگی کامل از نظر فـُرم و من هم اگر می خواهم برای خودم نمازی درست کنم و بخوانم - که فکر می کنم خیلی مفید است -،حد اقل این را دارم و می توانم خودم را شبیه به این ،کم کم بکنم .ببینم تا آخر عمرم چقدر واقعا بنا به حس خودم ،چیزی شبیه به این می گویم .کسی ممانعت نکرده از اینکه برای خودتان اعمال عبادی درست کنید که خصوصی باشد .فکر می کنم تشویق هم کرده اند.ولی اینکه این نماز را من نخوانم ،مثل اینکه پیغمبر را قبول ندارم ،احترامی برایش قائل نیستم .خلاصه یک چیزی کشف کرده ،دست ما داده .کما اینکه نکته ی خیلی مهمی است که این مسأله ی جماعت مسلمین هم نکته ی مهمی است. و اینکه این نماز یومیه ،قرار است در جایی مثل مسجد خوانده شود .قرار اینست ،حالا ما نمی خوانیم ...ما برای خودمان هر کاری دلمان می خواهد می کنیم. قرار اینست که مسلمان ها در هر شهری ،جایی جمع شوند و خدا را عبادت کنند مثل ستاره هایی که دسته جمعی عبادت می کنند.این هم چیز جالبی توش هست. که مثلا یک جمعی دارند عبادت می کنند. و نمی شه که یکی رکوع بره ،یکی نره ...یک فـُرم ثابتِ مشخص برای نماز خواندن وجود دارد .هم فایده دارد که همه این کار را میکنند -مشابه هم انجام می دهند- هم اینکه یک حد نهایی نماز به جا آوردن است.بنابراین خوب است که این کار را بکنیم هرچقدر هم دلتان می خواهد ،عبادت بکنید اصلا هیچ کس مانعتان نمی شود .از صبح تا شب فارسی عبادت کنید...

معنی واژه ی صلاة ،توجه است .مثلا در "إن الله و ملائکته ُ یصلون علی النبی" ،از طرف خدا که به کار می رود ،به معنی توجه کردن است .از طرف فرشته ها که به کار می رود ،به معنی دعا کردن است. حالا اینکه ملائکه وقتی صلوات می فرستند بر پیغمبر یعنی چی؟،مثلا دعاش می کنند .


س -خوب اگر مدل نماز پیغمبر اینقدر مهم بود ،خدا می توانست در قرآن ،اشاره ای به آن بکند ...

ج -مثلا تو قرآن هست :"فسبحان الله حین تـُمسون و حین تـُسبحون و له الحمد و السماوات والأرض و عشیا ً و حین تعسرون" مثل اینکه اوقاتی را که باید توش ذکر خدا شود را گفته. حالا شما باید یک کاری توی این- آیه رو عمل کنید دیگه - اوقات بکنید .پیغمبر این کار را می کرده .به یک فـُرم خاصی می کرده .حالا شما می خواهید به اون فرم بکنید ،می خواهید نکنید .برید از فقها بپرسید دلایل وج.بش چیست من نمی دونم ...این حرفها ،ربطی به بحث من ندارد.


س -؟(صورت سؤال رو چندان نمی فهمم) در مورد مصلین ....

ج -همین کلمه ی صلاة که این معنی را دارد و اقامه ی صلاة ،توی قرآن با فـُرم "مصلین" هک می آید.نه "مقیمین الصلاة" ."مقیمین الصلاة" یعنی آنهایی که واقعا دارند نماز می خوانند."مصلین" یعنی فرمتش را دارند اجرا می کنند. می خوام بگم که یک طیف است .صلاة کردن ،مثل اینکه من یک اقامه ی صلاة دارم ،یک صلاة کردن - یعنی نماز خواندن .می گوید "ویل ٌ للمصلین هم عن صلاتهم ساهون" یعنی فرم نماز را دارد به جا می آورد ولی حواسش نیست .جزء "ساهون" است .این واژه ،"مصلین" است نه "مقیمین الصلاة" ."لا تقربوا الصلاة و انتم سکری" .این طیفش به حالت ظاهریش هم دارد می رسد.معنی "مقیمین الصلاة" معلوم است یعنی چه - توجه کردن است - فرم هم ممکن است نداشته باشد .تا می رسد به یه جایی که یک نفر فرم را دارد بدون توجه انجام می دهد ،باز همین واژه در موردش به کار می رود. همان طور که ما هم "نماز خواندن "می گوییم.

دقیقی یک سر طیف اینست که طرف ،فرم را فقط دارد اجرا می کند بدون اینکه آن محتوا را داشته باشد .ولی اقامه ی صلاة ، هر وقت در قرآن می آید ،به معنای توجه کردن است. "صلاة" به معنی "توجه " ،دیگه توی قرآن نیست .ریشه ی لغوی اش یعنی " توجه ".ولی اقامه ی صلاة یعنی حرکات و رفتاری که تو ،موقع توجه انجام می دهی. شکل دارد بنابر این.یه نوع نمازی هست که عرفا برای خودشان اختراع کرده اند.که می نشینند ،اول "الف " الله را در ذهنشان می آورند،بعد از یک مدتی ،"لام" ...،نه بدنشان حرکت می کند ،نه چیزی می گویند . به این می گویند نماز.چیزی که در قرآن هست ،"توجه" توش هست ولی حرکات پیرامونی اش دیگر وجود ندارد.به نظر می آید نماز ،اصلش آن توجه کردن است.ولی به هر حال ،یک فرمتی هم داشته که همه ی بدن مثلا درگیرش است ،همه ی توجه انسان ،درگیرش است.


س -فکر می کنم حتی آنجایی که "اقامه ی صلاة" میآید ،لزوما ً فرمتش توش نیست...

ج - معلومه که نیست(با عصبانیت!)

س -اینکه گفتید آمیخته شده ،یه جاهایی ،یه جاهایی می گه که "من ،فرزندانم را به ....(؟)" که مثلا صلاة به پا دارید یعنی ،یعنی ،کلا ً مستقل از فرمت ،فکر کنم داره می گه...

ج -من نمی گم که مستقل از فرمت نیست .فرمت ابراهیم ،با فرمت پیغمبر ،فرق دارد .اینکه واضح است.اولش گفتم که این فرمتش مهم نیست ،یه جمله ای از ابن سینا ،نقل می خواهم بکنم که به نظر من ،جمله ی خیلی قشنگی است .یه جایی ،خواندم که این جمله ی این سینا را کم و بیش ،با حالت تمسخر نوشته بود که مثلا اینها ،آنقدر توی فکر طبیعیات و افلاک و ...بودند ،که حتی مفاهیم دینی را هم ،اینجوری می دیدند.ابن سینا ،یک جمله ی بسیار زیبا دارد که به نظر من ،هیچ ربطی به طبیعیات قدیم ،ندارد .می گوید که "اقامه ی صلاة ،تشبّـه به اجرام فلکی است" یعنی انسان،توی همان حالی قرار می گیرد که مثل اینکه یک جرم فلکی هست.جمله ی فوق العاده خوبیه ،هیچ ربطی به طبیعیات قدیم ،ندارد .واقعا این ،معنی تسبیح را به نظر من ،خیلی خوب فهمیده .اینکه وقتی آدم ،این کار را دارد می کند ،یه حسی شبیه ِ حس ّ مثلا سیاره ای که توی مدار خودش هست ،پیدا می کند.یعنی یک حس شناوری ،بهش دست می دهد.(جمله ی خوبیه خلاصه .مسخره کردن ،نداره)



(01:59:30)

در مورد واژه ی "ایمان" ،در مورد ایمان ،می خواهم یک آیه بیارم که توی معنی "ناسوتی" اش باشد. اگر بتوانیم چنین آیه هایی پیدا کینم ،خیلی خوب است.یعنی ،یه فرم ِ خارج از text ِ دینی ش،جاهایی تو قرآن آمده ،چیه(؟)مثلا این آیه که حضزت یعقوب می گوید وقتی که برادر ها آمده اند که برادرِ کوچک یوسف را هم با خودشان ببرند به مصر.می گوید :"قال َ هل آمنکم علیه الّا کما امنتکم علی اخیه من قبل" :"امنیت داره که این رو به شما بدم ؟مثل همان قبلی که بردید ،برنگرداندید" .واژه ی "آمَـنَ" اینجا آمده به معنای اینکه "احساس امنیت کردن " در مورد کاری که این دارد انجام می دهد.بدون اینکه بخواهیم به کتاب های لغت مراجعه کنیم ،همه می دانند که توی معنی واژه ی ایمان ،امنیت هست.از "امن بودن" میآید .درسته؟وازه ی "ایمان" مفهدم امنیت توش هست.ولی ما وقتی واژه ی ایمان را به کار می بریم ،یه جوری به معنای "قبول داشتن و باور کردن" و چیزهای دیگر به کار می رود .

(واژه را باید سعی کنیم خوب بفهمیم ).مثل اینجا ،ا یه چیز اعتقادی نیست که من بخواهم یه چیزی را بفهمم.یا مثلا یه اعتقاد فلسفی ،نیست برای اینکه توی اعتقاد داشتن ،به یه چیزی ،معنی امنیت به طور معمول ،نیست. من می خوام بگم از روی این واژه ،که از ریشه ی امنیت گرفته شده ،چی باید بفهمیم از واژه ی ایمان؟من می خوام بگم که "چرا واژه ی ایمان به کار می رود؟"برای این چیزی که بیشتر به معنی باور کردن ما می شناسیم.می خوام یک وضعیت extreme توصیف بکنم که "ایمان آوردن" ،معنی خوب خودش را ،نشان بدهد.من قبلا این مثال که زدم ،فکر کنید یک دفعه ،یک نفر،دچار یک تجربه ی مذهبی می شود و آن چیز سه بعدی را که تا به حال نمی دیده ، میبیند .مثلا من می خوام به عنوان یک تخیل ،تصورکنید

یک نفر ،یک دفعه متوجه یک موجود بسیار عظیمی ،توی آسمان می شود که همه ی آسمان را گرفته و تا به حال ،متوجهش نبوده .چه حسی به این آدم دست می ده؟ یک حسی از عدم امنیت ،توی این هست .وقتی من متوجه یک چیزی بشوم که امنیت من را ممکن است یک موجود بسیار بزرگی ...؟؟؟(جمله را نمی فهمم)(2:02:15) پس ایمان آوردن ،توی همچین موقعیتی ،در واقع معنی دقیق خودش را دارد.اینکه من یک چیزی را می بینم و یک چیزی را باور می کنم و حس عدم امنیت دارم و احساس می کنم باید یک کاری بکنم که ایمن بشوم.یه level بالاتر از دیدن و فقط اعتقاد پیدا کردن به چیزی است.همراه با یک عمل روحی است که من خودم را در پناه این موجود قرار می دهم.مثل اینکه به فکر این می افتم که چی کار باید بکنم که این عدم امنیتم ،از بین برود.نسبت به این ،یه احساس وظیفه ای می کنم،یک فعلی را باید انجام دهم که در پناه این موجود قرار بگیرم برای اینکه ،این موجودی است که در واقع می تواند امنیت مرا از من بگیرد. من می خوام بگم که یک چیز دیگری توی ایمان وجود دارد که معمولا بهش ،خیلی توجه نمی شود.مثلا باور کردن و یقین کردن و ...همه یک طرف است ،این عمل پناه آوردن ،یک طرف.توی ایمان ،level ِ آخرش ،اون level ِ اصلیش ،پناه آوردن به یه چیزِ و عدم امنیت را از بین بردن.

بنابراین مؤمن کسی نیست که خدا را باور دارد یا قبول کرده ،یه جوری پناهنده شده به خدا مثل اینکه دیگه حالا اگر خدا حرفی دارد ،حرف خدا را گوش می دهد.حس عدم امنیت خودش را دارد با یک عملی ،پوشش می دهد بنا بر این ،مؤمن ،معنی واژه ی مؤمن ،صرفا کسی نیست که اعتقاد دارد.کسی است که اعتقاد پیدا کرده و خودش را در پناه خدا ،قرار داده .چون عدم امنیت در مقابل اعتقاد به روز جزا هم می تواند وجود داشته باشد بنابراین ما ایمان به یوم الآخر هم داریم حتی مشرکین هم به معنایی ،ایمان میآورند.همه ی ما ،متولد که می شویم ،یک حس عدم امنیت داریم که پدر و مادمان ،این امنیت را به ما می دهند.خانواده جایی است که ما ،توش احساس امنیت می کنیم .تا آخر عمر ،یه جوری ما در پناه یه چیزی ،زندگی می کنیم.یک مشرک ،در پناه این بت ها زندگی می کند.در مقابل احساس خطری که در مقابل مرگ ،هر چیزی دارد و اینکه حد اقل ،احتمال نمی دهد که بعد از مرگ ،خبرهایی باشد.حتی یک احتمال کوچک دادن ،باعث می شود که شما ،احساس عم امنیت توی زندگیتان بکنید .یه آدم مشرک ،در پناه بت هت ،احساس امنست می کند.نکته ی اصلی ایمان ،صرف ِ باور کردن نیست.پناه آوردن ،در واقع هست.باور کردن،یک level ِ پایینترش ِ .شما باید قبول کنید ،باور کنید و بعد ،یک گرایشی پیدا کنید ،به منظور پناه آوردن و امنیت پیدا کردن در مقابل یک واقعیت یکه کشف کردید.برای همین است که از واژه ی "ایمان" استفاده می شود. یه خورده ،سطحش از اعتقاد ذهنی ،بالاتر است.

بدم نمی آد که یه قسمت هایی از سوره ی ذاریا رو بخونم سوره ِ ذاریات ،قدیمی تر است من احساس می کنم ،مفهوم ایمان ،خیلی جاها ،توی سوره ی "والذاریات" ،هست.یه جایی هست ،انگار این توصیفی که من کردم ،از همین آیه به ذهنم رسیده.معنی ایمان ،به این معنی که دارم می گم ،اینکه یک جایی میگوید که :"والسماء بنیناها بـِا َیدٍ و انّا لموسعون و الأرضَ فرشناها فنعم الماهدون و من کل شیءٍ خلقنا زوجین لعلکم تذکـّرون ففرّوا الی الله" می گوید :"...فرار کنید به سمت خدا" یعنی چی "فرار کنید به سمت خدا"؟ مثل اینکه یک واقعیت خیلی عظیمی را دارد می گوید ...یعنی اصلا ترسناک است ؛باید فرار کرد از آن .به چه سمتی می شود فرار کرد ؟می گوید :"ففروا الی الله" :"فرار کنید به سوی خدا" .به نظرم واژه ی "ایمان" یعنی حسی که توی ایمان هست ،خیلی توی این آیه وجود دارد :فرار کردن ِ به سمت خدا .مثل اینکه یک حقیقت عظیمی را من درک کرده م که احساس خطر می کنم و حالا می خوام پناه بگیرم ،راهش اینست که به سمت خدا فرار کنم .هیچ جا دیگه این تکرار نمی شود ،این مفهوم فرار کردن به سمت خدا .ولی واقعا ً توی ایمان ،این مفهوم هست.مثل اینکه توی خود ِ والذاریات ،یکی دو جا ،این کلمه ی "ایمان" می آید .ولی یه توصیفی است از موقعیتی که باید از آن فرار کرد و به نظر من توصیف خوبی از اینکه ایمان آوردن یعنی چی(؟ این جمله ای که گذشت رو نمی فهمم)


س -ماجرا ،اون وری نیست؟یعنی اینکه شما ،تا وقتی که خدا را ندارید ،یه جور تناقض دارید ،حالا باید فرار کنید به اون سمتی که احساس امنیت می کنید .

ج -مگه چیزی غیر از این گفتم؟

س -شما گفتید حالا که دیدی ... من یه جور دیگه فهمیدم .همین رو گفتید؟

ج -من گفتم که درک کردن وجود خدا و روز قیامت و ... یک حسّ عدم امنیت ،به انسان می دهد.که باید یه جوری ،جبران بکنیم .چی کار باید بکنیم؟ باید به سمت خدا فرار کنیم ،به سمت خدا ،پناه ببریم .

باور کردن و درک کردن ِ اینکه خدایی وجود دارد و روز جزایی وجود دارد ،این به شدت احساس عدم امنیت به انسان می دهد .

س -نکردنش (درک نکردنش) ،عدم امنیت نمی ده؟

ج -درک نکردنش ،احساس عدم امنیت نمی ده .احساس عدم امنیت ،نمی ده.

نمی دونم ،همه ی آدم ها ،احساس عدم امنیت ممکن است بکنند .خوب؟ من وقتی که به خدا ایمان می آورم ،به روز جزا ایمان می آورم ،در مقابل خدا و روز جزا ،یه جوری احساس عدم امنیت بهم دست می ده .

ممکن ِ از شیر هم می ترسم ،حالا اون رو بذار کنار. من در مقابل خدا و روز جزا ،این اعتقادی که پیدا می کنم ،حس عدم امنیت بهم دست می ده و این را با ایمان آوردن ،با پناه بردن ،یه جوری جبران می کنم ؛امنیت پیدا می کنم.

اگر روز جزایی وجود نداشت ،واقعا ً الان ،بیشتر احساس عدم امنیت می کردید یا الان که وجود دارد؟ معلوم است الآن که وجود دارد .الآن که وجود دارد ،ممکن است که شما بی نهایت زمان را در عذاب سپری ... فوقش مثلا این بود که مرگ آخر همه ی چیزها بود ،کمتر من احساس عدم امنیت می کردم تا اینکه ....

س -؟؟(یه شلوغی و سؤال نامفهوم)

من نمی گم اصلا وجود داشته باشد ،نداشته باشد ،امنیت داریم ،نداریم. این را اصلا بگذارید کنار.من می گم حسّ اینکه یک موجود عظیمی هست ،که من در مقابلش بی دفاعم و حس اینکه یک آخرتی هست ،این عدم امنیت ایجاد می کند و عملی که من انجام می دهم در مقابلش ،این است که ایمان می آورم یعنی پناه می گیرم به خودِ همین خدا ؛پناه می آورم در واقع .

شاید اعتقاد ندارید هم ،عدم امنیت دارید ،خوب داشته باشید.

من می خوام بگم که اعتقاد پیدا کردن به خدا ،به یک موجود مسلطی که هر کاری می تواند بکند ،و من در ید قدرتش هستم و اعتقاد پیدا کردن به اینکه عذابی ممکن است ...این حسّ عدم امنیتی توش هست که ایمان این را جبران می کند .ایمان ،فقط اعتقاد نیست.اعتقاد ِ همراه با یک جور پناه جستن توش هست .حرف خدا را گوش کردن ،هر کاری که خدا می گوید ،کردن .این ها همه توی مفهوم ایمان هست و اینکه پناه آوردن به خدا توش هست .


س -من حس خودم رو بگم نسبت به ایمان :من احساس می کنم که یک آدم ،خدا را نبیند توی دنیا و ....(؟؟!!)

ج -اینکه احساس می کنی در واقع ،عدم امنیت ِ قبل از ایمان آوردن هم حتی یه جوری جبران می شود توسط پناه آوردن به خدا .ممکن ِ آره خوب ،این هم با حرف من تناقض که نداره. یه جوری می خوای بگی عدم امنیت نه تنها در مورد آخرت و خود ِ خدا ،عدم امنیتِ کلی ،مثل اینکه من همیشه

... آها .با توجیهی که تو داری می کنی ،ایمان آوردن به بت ،معنی دارد .

(2:13:00)

س -یه سؤال راجع به منفعلانه یا فعالانه بودن ایمان صورت سؤال رو نمی فهمم

ج -واضح است که فعالانه است .از خود واژه بر می آید که یک عملی است که تو داری انجام می دهی .مثلا "یا ایها الذین آمنو"... این نکته را من قبلا گفتم .ایمان آوردن ،طیف دارد ؛از یک چیز خیلی ساده ،تا ایمان آوردن در حد مطلقش .مثلا "یا ایها الذین آمَـنو آمِـنو بللّه و رسوله "یعنی از یک مرتبه ای از ایمان ،به مرتبه ای دیگر از ایمان ...(؟؟!؟).اینکه شما می گی... ،همین که امر می شود که ایمان بیاورید ،یعنی اینکه اختیاری است. شما باید یک کاری انجام دهید .

س -این به خاطر این است که خدا را بیشتر می شناسد بعد ایمانش تقویت می شود یا ارادی است؟

ج -به نظر من ،هر چقدر که شناختش بیشتر شود ،حسّ پناه گرفتنش بیشتر می شود .


س -ممکن است یک نفر خدا را ببیند ،ولی ایمان نیاورد ؟

ج -آره دیگه مثلا اون مرحله ی پناه آوردنش را انجام ندهد.مثلا یقین کند که خدا هست ولی ایمان نیاورد.مثل فرعون .تو قرآن هست که "فرعون یقین کرد که این(موسی) پیغمبر خداست ولی پاشد حرف خودش را زد" نمی توانست ایمان بیاورد ،با منافعش سازگار نبود .

(2:14:40)

س -هر کسی به یک چیزی ایمان می آورد؟(؟؟! شاید صورت سؤال رو اشتباه فهمیده باشم)

ج -آره ،مثلا به بت ها هم می شود ایمان آورد .شما می توانید در سایه ی بت ها زندگی کنید.حالا اینکه به دردتون می خوره یا نه ،بحثش جداست .مثلا توی قرآن ،این هست :"(....؟؟؟!؟نمیفهمم)" :"اگر شرک به خدا بگیرند ،شما ایمان می آورید" یعنی به چیزهای چرت و پرتی که مثلا اینها میگویند ،ایمان می آورید .نه فقط اعتقاد پیدا می کنید ،خودتان را در سایه ی آن ها ،احساس امنیت به شما دست می دهد .


من فقط می خواستم به عنوان یک مثال ،بگم که فهمیدن واژه خیلی مهم است.اینکه واژه از چی آمده ،ریشه اش چیست ...- باور کردن ِ ،اعتقاد داشتن ِ ؟- واقعا اینجوری نیست .حسّ اصلی ایمان ،واقعا پناه آوردن و امنیت پیدا کردن است.


س -؟؟؟

ج -آره ،معمولا کسی که ایمان می آورد ،عمل صالح هم انجام می دهد. جزء نتیجه ی ایمان می شه به هر حال.


س -بازتاب واژه ی "باور کردن" توی قرآن چیه؟

ج -باور کردن ،توی خود ِ واژه ی ایمان ،هست .دارید اینجوری فکر می کنید که یه چیزی وجود داره به اسم "باور کردن" من ببینیم توی قرآن ....مثلا مزاحل مختلف اعتقادی مثل یقین کردن یا گمان کردن ؛این توی قرآن هست.باور کردن آخه یعنی چی؟ صد درصد ؟یا صد درصد ِ و رسیدی به یقین اگر نه ،در حدّ گمان ِ.هست توی قرآن ولی کلمه ی مشابه باور ،نیست.ممکن است شما ایمان بیاورید ولی یقین نداشته باشید :مطمئن نباشم که روز جزایی وجود دارد ولی همان مقدار گمانی که دارم که وجود دارد ،ممکن است باعث شود که به آن، ایمان بیاورم.


مراجع