جلسهٔ ۱۹

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

در این جلسه به مروری بر بحث واژگان (در قرآن) که در جلسات پیش مطرح شده بود پرداخته می شود و در مورد واژه ی اسلام صحبت می شود.

جلسه ۱۹

دریافت فایل صوتی این جلسه‌ با کیفیت بالاتر

دریافت فایل صوتی این جلسه با حجم کمتر

متن صحبتها

ابتدا نکته هايي تکراري مي گويم،به اين دليل که سال جديد شده است. اول مي گويم که بحث واژه به کجا رسيده است و چند مثال در اين زمينه مي زنم. من سعي مي کنم که با کمک متد مشخصي معني واژه ها را پيدا کنم. در کتابهاي قديمي تاکيد بر روي ريشه کلمات است. کاري که ايزوتسو مي کند،اين است که خيلي به ريشه کلمه توجه نمي کند،بلکه تاکيدش بر روي کاربرد کلمه در متن است. من روشي را که براي ارائه معني يک واژه نه کشف معني آن داشتيم را مرور مي کنم. احساس من اين است که اگر در يک جلسه بخواهيم درباره معني يک واژه بحث کنيم، مقدمات آن را داريم. اين بحث را مي توان ادامه داد و در مورد هزار واژه بحث کرد. من نمي خواهم خيلي بحث واژگان را ادامه بدهم ولي اگر درآينده پيش بيايد، مي توان با کمک اين روش معني واژگان را پيدا کرد. هدف يادگيري متد چگونگي فهميدن معني واژه درمتن است واگر دو نفر در مورد واژه اي اختلاف نظر دارند بتوانند با هم بحث کنند و به نتيجه برسند.

بحث از اينجا شروع شد که آيا زبان قرآن،زبان عرفي متعلق به 1400 سال پيش است؟ اين بحث سه سطح داشت: يکي در حد واژه، يکي در حد قواعد گرامري و قواعد زيبايي شناسي( فصاحت وبلاغت) و ديگري در حد فرهنگ، به اين معني که نه تنها زبان عرفي است،بلکه فرهنگ عرفي 1400 سال پيش نيز رعايت شده است. مثلاً آمدن هفت آسمان در قرآن را دليلي براي رعايت کردن اين فرهنگ مي دانستند. در زبان فارسي نيز دو مقاله معروف وجود دارد که تاکيدشان بر اين است که فرهنگ قرآن تحت تاثير فرهنگ جاهليت قرار دارد و با آوردن مثالهايي در زمينه بازرگاني تاکيد مي کنند که فرهنگ آن زمان حتي اگر درست هم نبوده باشد،باز هم در قرآن نفوذ داشته است. يکي از استدلالهاي خيلي اساسي کساني که اعتقاد دارند فرهنگ حجاز در قرآن منعکس شده است، اين است که چون زبان، زبان حجاز است و بر طبق چيزهايي که در زبانشناسي مي گويند،فرهنگ در زبان وجود دارد و وقتي که به آن زبان صحبت مي کنيد، به ناچار تحت تاثير آن فرهنگ صحبت مي کنيد. من به اندازه کافي در اين مورد صحبت کرده ام که فرهنگ خيلي هم وابسته به زبان نيست و اين تئوري که زبان حامل فرهنگ است، خيلي طرفدار ندارد وکم کم به اين سمت پيش رفته است که اعتقاد به چيزهاي يکسان در تمام زبانها، در زمينه گرامر و کلمات بوجود آمده است. من در يک جلسه سعي کردم که با کمک چيزهايي که ايزوتسو مي گويد، نشان بدهم که واژگان قرآني واژگان حجاز آن زمان نيست. حتي دلايل شهودي نيز وجود دارد که بدون ارجاع به تاريخ نيز مي توان در مورد آنها بحث کرد. کسي در مورد يک سري از واژگان که مي توان اسم آنها را " واژه- تصوير" گذاشت، مثل اسم يک شي يا حيوان ،بحثي ندارد که به همان معنايي بکار مي روند که در آن زمان بکار مي رفتند. واژه هايي که حامل فرهنگند، واژه هايي هستند که انتزاعي تر وفکر شده ترند. در هر زباني واژه اي براي مثلاً پدر،مادر و حيوانات وجود دارد. واژه- تصويرها به همان معنايي که اعراب بکار مي بردند، بکار مي روند و مشکلي هم ايجاد نمي کنند. هر چه سطح واژه ها انتزاعي تر مي شود، معنيشان هم از معني اي که درزبان عرب بکار مي رفتند،دورتر مي شود. مثلاً کلماتي مانند کفر و ايمان نه تنها از نظر تاريخي مسلم است که با معنيشان در زبان عرب متفاوتند، بدون تاريخ هم مسلم است که به اين معنا بکار نمي روند.مثلاً در واژه هايي مانند آيه، اسلام ، آنقدر بينش توحيدي وجود دارد که واضح است در فرهنگ مشرک جاهليت وجود نداشته اند. اکثر واژه ها به حدي با جهان بيني توحيدي آميخته هستند که به طور بديهي نمي توانستند در يک فرهنگ مشرکانه بکار بروند. البته در کتاب ايزوتسو دلايل تاريخي مفصلي هم درباره واژه هاي اخلاقي وجود دارد. وقتي که حرف از واژه است، دو چيز را بايد از يکديگر جدا کرد:

1. Sense ( مفهوم: پيدا کردن جايگاه يک واژه درساختار زبان و ارتباط آن با ساير واژگان ومعني يک واژه را با استفاده از زبان توضيح مي دهند و معني کلمه را در داخل نظام واژگان بيان مي کنند.)

2. reference ( مصداق: پيدا کردن ارتباط واژه با جهان خارج نه با عناصر زباني و ارجاع آن به مصداقي در جهان خارج)

هنوز فيلم معجزه گر آرتري پنتر را کسي نياورد. خيلي دوست داشتم که صحنه اي از آن را نشان بدهم.

نکته حياتي و مهمي که وجود دارد، اين است که بچه ها با reference خيلي سروکار دارند.هنگامي که بچه واژه اي را ياد مي گيرد،با کمک reference کلمه، معني واژه را به او مي آموزند.کسي مي تواند به sense ارجاع بدهد که چند واژه ديگر نيز بلد باشد تا بتواند بکمک آنها معني را بيان کند. تمام واژه ها را ابتدا با reference آنها ياد مي گيريد. در واقع معني هر واژه را در ابتدا اينگونه ياد مي گيريد که معنيش را تجربه مي کنيد.يک چيز جديدي در تجربيات شما حاضر است،به آن اسم مي دهند وشما معني آن را ياد ميگيريد. هرچقدر رشدتان بيشتر مي شود، بيشتر متمايل مي شويد که sense واژگان را ياد بگيريد. مثلاً وقتي که وارد تعليمات عمومي مي شويد، براي پيدا کردن معني يک لغت، به لغتنامه مراجعه مي کنيد.در واقع ما در زندگيمان براي فهميدن معني لغات يک سيري را طي مي کنيم که از فهميدن reference مطلق شروع مي شود و کم کم به سوي فهميدن sense پيش مي رويم.البته تمايل شديد پيدا کردن به فهميدن معني واژه ها در سطح sense از نظر روانشناسي فاجعه است.خيلي جاها فکر مي کنيد که مي فهميد ولي واقعاً نمي فهميد. مثل مفهوم تهوع در رمان سارتر.نکته اين است که وقتي معني کلمه اي را در سطح sense مي فهميد، حس فهميدن داريد ولي واقعاً معلوم نيست که چقدر reference چيزي را که فهميده ايد، داريد.مثلاً وقتي که قرآن را مي خوانيد معلوم نيست که چقدر مفهوم واژه ها پيش شما حاضر است و آنها را تجربه کرده ايد.فاجعه اينجاست که پس از مدتي اين تفاوت فراموش مي شود. خيلي پيش مي آيد که انساني به اين نتيجه برسد که چيزهايي را که قبلاً فهميده است را دوباره به مفهوم بهتري مي فهمد.اتفاقي که مي افتد اين است که چيزها را در حد sense فهميده ايد و بارها چيزهايي را به شما گفته اند ومعمولاً هم وقتي چيزي تکرار مي شود، انسان گمان مي کند که آن را مي داند.ولي وقتي که reference جديدي برايتان پيش مي آيد وتجربه جديدي داريد، کلي از گزاره هايي که در ذهن شما وجود داشتند و به نظر فهميده شده مي آمدند،مفهوم جديدي پيدا مي کنند.اين اتفاق براي بعضي ها بشدت تکرار مي شود.مثلاً عرفا که خيلي حالات کشف و شهود برايشان اتفاق مي افتد،کافي است که يک reference جديد پيدا کنند تا خيلي از چيزهايي که در ذهنشان وجود داشته اند، معني جديدي پيدا کنند ومفهومشان عميقتر شود وعميقتر شدن reference هم مراحل مختلفي مي تواند داشته باشد. جنبه فاجعه آميز بودن اينجاست که زبان و واژگاني که وجود دارد،حامل سنت هستند.زبان را والد به شما ياد مي دهد.ماندن در محدوده sense خيلي به تبعيت از والد وابسته است وتجربي نيست.باکمک فيلم معجزه گر مي توانم ارتباط بين والد و ياد گرفتن را به شما نشان بدهم.نظام زبان چيزي است که در خارج وجود دارد وبه ما عرضه مي شود.من اگر بخواهم براساس تجربيات شخصيم زبان درست کنم،خيلي از کلمات را به شکل ديگري درست مي کنم.زبان بيشترين سيطره والد و سنت را به ما تحميل مي کند.در نتيجه خيلي از واژه هايي که احساس مي کنيد معنيشان را مي فهميد،در حد sense وابتدايي معنيشان را مي فهميد. هنگام خواندن قرآن خيلي مهم است که در نظر داشته باشيم که براي واژه ها و اصطلاحات هر اندازه که reference هاي بهتر و عميتري ياد بگيريم ،معني آيه ها را بهتر مي فهميم.علت اينکه دوست دارم تکه اي از فيلم معجزه گر را نشان بدهم اين است که فيلم واقعيست ودقيقاً زندگي هلن کلر است.اتفاقي که براي هلن کلر افتاد اين بود که خيلي زياد sense بلد بوده است و هيچ referenceاي را بلد نبوده است وتنها انساني است که يکدفعه در سن 10-12 سالگي فهميد که reference يعني چي. در اين فيلم تفاوت بين sense, reference خيلي مشخص است. هلن کلر در آخر فيلم کشف مي کند که اين کلمات به چيزهايي اشاره مي کنند.چون منفذ حسيش به سمت جهان خارج بسته بوده است، مثل اينکه اصلاً متوجه جهان خارج نبوده است.اين اتفاق در اين فيلم به خوبي نشان داده شده است.آرتورپن خيلي آدم متفکري نيست و بعيد مي دانم که فهميده باشد چه چيزي را مي سازد. اين صحنه خيلي عميق است و بنظر مي رسد فيلسوف يا روانشناس بزرگي براي ساختن اين صحنه مشاوره داده باشد وحالت هنرپيشه اي هم که نقش هلن کلر را بازي مي کند،خيلي خوب است وبه چيزهاييکه درحال حاضر درباره زبانشناسي مي گويند، مي خورد.

حرفهايي که درباره واژه زدم ميانگين دو نظر است.يکي ايزوتسو که بسيار متمايل به معني کردن واژه در سطح sense است و معني يک واژه را در يک متن بکمک ساير واژه ها و همنشيني با آنها پيدا مي کند. در حالي که آقاي جوادي آملي که حرف از زبان جهان فطرت مي زند،بشدت متمايل به reference است.درواقع حرفش اين است که اگر شما مطابق با فطرت زندگي کرده باشيد و مسير طبيعي زندگي را طي کرده باشيد، reference هايي در درونش ظاهر مي شودکه با خواندن قرآن ميفهمد که کلمات موجود در قرآن به آنها ارجاع مي دهند وبشدت متمايل به دانستن معني يک واژه از نظر reference است.حرف درستي ميزند که شما بايد طوري زندگي کرده باشيد که reference واژه ها را درک کنيد،چون نمي توان reference آنها را توضيح داد و هر توضيحي صرفاً در سطح sense است.ممکن است بتوان توضيحات را بگونه اي داد که حس ايجاد کند.ولي در هرحال اگر کسي reference واژه اي را نداشته باشد، نمي تواند معني واقعي را درک کند وواژه جاي خودش را پيدا نکند.بحث متدولوژي درباره واژه است که مي خواهم باکمک آن معني reference را پيدا کنم که اين جمله بنظر مي رسد که معني ندارد ومجبوريم درسطح sense بحث کنيم. براي پيدا کردن reference يک واژه بايد به تمام دستورات ديني عمل کرد ومطابق فطرت زندگي کرد. تمام حرفها در محدوده sense است و هدف يادگرفتن چگونه حدس زدن معني يک واژه وبيان کردن آن است. يک نکته اساسي پوپري اين است که هيچ کس حق ندارد بپرسد که معني يک واژه را از کجا آوردي! من مي توانم بگويم که reference اين واژه را پيش خود دارم و معنيش به نظر من اين است. متدلوژي اين است که معني کردن يک واژه مثل دادن يک تئوري است. وقتي که يک معني به واژه اي نسبت مي دهم،مثلاً بنظر يک نفر واژه اسلام در قرآن به معني ديني که پيغمبر آورده است،باشد.کاري که بايد بکند اين است که اولاً نشان بدهد که با آيه ها و reference هايي که در قرآن است،تطبيق دارد.در واقع آيه هاي قرآن مثل fact مي شوند وبايد آنها را بکمک تئوري ارائه شده توجيه کرد.اولين نکته اين است که هيچ کس حق ندارد پيرسد که معني واژه را از کجا آورده ايد. ولي بايد با آيه هاي مربوطه تطبيق داد. تئوري خوب است که با کاربردهاي بيشتري تطبيق داشته باشد. نکته ديگر اين است که معني با ريشه لغت بايد سازگار باشد.مثلاً اسلام که حاوي معني تسليم شدن است،يا توبه که يک نفر در کلاس گفت که به معني قول دادن انجام ندادن کارهايي است، فرض کنيد که درتمام آيه هاي قرآن بتوان اين معني را براي توبه در نظر گرفت،حال بايد توجيه کرد که چرا اين واژه برايش انتخاب شده است، واژه اي که معناي بازگشت درآن وجود دارد.پس نکته ديگر توجيه کردن علت بکار رفتن واژه اي براي مفهومي خاص است.مثلاً چرا به جاي توبه از کلمه قول يا عهد استفاده نشده است.پس نوع استعمال در زبان عربي هم مهم است، يعني اگر معني کرديد و واژه ديگري هم در زبان عربي به همين معني وجود داشت،بايد براي بکار رفتن اين کلمه توجيه داشته باشيد.متدلوژي بطور کلي اين است که معني را هرطورکه دلتان مي خواهد،حدس بزنيد.حتي ميتواند به اين شکل باشدکه پيش خودم يک reference داشته باشم ، مثل مثالي که درباره "لاريب فيه" زدم،احساسي درمورد صفتي در قرآن دارم، بعد در قرآن مي گردم که ببينم آيا جايي به اين مفهوم اشاره شده است يا نه.بعد احساس مي کنم که "لاريب فيه" يا"احکمت اياته" به اين مساله اشاره مي کند. مهم نيست که شما reference را چگونه گير مي آوريد، ممکن است همه آياتي که اين کلمه در آنها آمده است را جستجو کنيد ومثل ايزوتسو حدسي بزنيد.يا اينکه reference اي براي خود داريد و بدنبال واژه اي براي آن مي گرديد. يا حالت بينابين ، آيه اي را با referenceاي که پيش خود داريد هماهنگ مي بينيد. بدست آوردن تئوري اوليه اصلاً مورد سوال نيست. اين مراحل را بايد براي عرضه کردن معني يک واژه طي کنيد.بايد نشان دهيد که معني که در نظر گرفته ايد با همه جا سازگاري دارد وريشه واژه و نوع استعمالش در زبان عربي با معني شما سازگار هست.علت تکرارنکات اين بود که به نظر من اين نکات مهم است و از واژه ها بعنوان مثال استفاده مي کنم.انتخاب واژه براي من اهميت کمتري دارد.مهم اين است که شما نحوه برخورد با واژه را ياد بگيريد واگر با واژه اي برخورد داشتيد، بتوانيد تشخيص دهيد که چرا واژه هاي در جاي خاصي بکار رفته است.کار اصلي درآوردن ريشه لغت و چک کردن آن در تمام قرآن است.نمونه خيلي واضح سبع السماوات است که با تاکيد زياد درباره آن بحث کردم ونشان دادکه ارائه معني اي که به همه آيات بخورد،خيلي مهم است.تمام حرف اين بود که سبع السماوات را به معناي محسوسي نمي گرفتند،در حاليکه يک جا در قرآن( همان جايي که نوح با قومش صحبت مي کند) به نظر مي رسد به چيزي اشاره مي کند که همه آن را مي بينند وبنابراين بايد جزء محسوسات باشد. يا واژه توبه که هنوز درباره آن بحث خاصي نکرده ام يا واژه محسن.اشکالي درمقدمه کتاب ايزوتسو هست،که اشاره ميکند به جاهايي که قرآن خودش در بعضي جاها واژه ها را معني مي کند ومثال برّ را ميزند ولي درباره محسنين هم مي توان اين مثال را زد،"الذين يقيمون الصلوه و..." به نظر مي رسد که اين اصطلاح رابراي تعريف کردن واژه بکار مي برد. مثل اينکه قرآن معني کلمه محسن را تعريف مي کند.کساني که نماز مي خوانند، زکات ميدهند و به آخرت ايمان دارند. ولي واقعاً اينطور نيست،يکبار بر روي اين نکته تاکيد کردم که مثلاً محسن با توجه به ريشش يعني کسي که کار زيبا انجام مي دهد ودر سوره يوسف،اين شخصيت بعنوان يک نمونه بارز محسن است، بطوري که حتي کساني که نماز نمي خوانند و حتي معني نماز را هم نمي دانند،ميفهمند که يوسف انسان محسني است، به اين دليل که از نحوه رفتار،کارکردن وحتي راه رفتنش هم پيداست. بنابراين خيلي فرق مي کند که محسن را بعنوان واژه اي ناشناخته در نظر بگيريم که اصطلاحات بعدي آن را تعريف مي کنند يا اينکه معني محسن مشخص است و اين خصوصيات نشانه هايش هستند،در اين صورت از اين آيات مي توان نتيجه گرفت که از نظر خدا زيباترين کارها به ترتيب نمازخواندن،زکات دادن و ايمان به آخرت است.در واقع زيباترين کارها رتبه بندي مي شوند.خداوند کسي را محسن مي داند که حداقل اين کارها را انجام بدهد واينها کارهاي زيبايي هستند. اصلي هم که گذاشته ايم اين است که معني يک واژه چيزي است که بيان مي شود، مگر اينکه بتوان خلافش را ثابت کرد.برعکس علم وضوح المسايل که انگار هر چه براي کلمه اي معناهاي بيشتري پيدا کنيم بهتر است. استفاده اي که از اين اصل کرده ام اين است که وقتي مي خواهيد معني واژه اي را پيدا کنيد،مثلاً خيلي راحت است که بگوييم تسبيح درباره سيارات به معني شناور بودن و در مورد انسانها به معناي ذکر گفتن است. ولي اگر سعي کنيم که معنيش را ثابت نگهداريم،بين کار سيارات و انسانها ارتباط برقرار مي شود. مفهومي در اينجا مطرح است که يک واژه براي دو نوع موجود در دو سر يک طيف بکار مي رود و مي توان از آن وحدت بخشي و مفاهيم عرفاني جالبي را نتيجه گرفت.به نظر من اين اصل خيلي واضح و مفيد است ويک کلمه در متن يک معني دارد مگر اينکه بتوان استدلال کرد که معنيش در جاهاي مختلف تفاوت دارد. فکر مي کنم که اگر در آينده بخواهم درباره واژه اي صحبت کنم،متدلوژيش واضح است وحتي مي توانم به شما بگويم که خودتان معني يک واژه را بفهميد.مطمئناً بحثهاي واژه اي پيش مي آيد و بر سر واژه اي اختلاف بوجود مي آيد و سعي مي کنيم که با همين متد بتوانيم با هم بحث کنيم.ما با واژه ها تجربه خودمان را از جهان خارج افراز مي کنيم.حتي برخي مواقع واژه ها با هم همپوشاني دارند ولي دو واژه يکجا را نشان نمي دهند و با هم اختلافاتي دارند. هميشه يک واژه گستره اي از معاني را در بر دارد. مثلاً کلمه تسبيح بمعناي شناوري در"کلهم في فلک يسبحون" مي رساند که سيارات در مدارات خودشان شناورند و وقتي همين واژه درباره آدم بکار مي رود که تسبيح مي کند،خيلي راحت مي توان برداشت کرد که معني واژه درمورد انسان ذکر کردن است و هيچ ارتباطي بين تسبيح گفتن سيارات و انسان وجود ندارد.در جلسه اي بحث کردم که اين دو به هم مربوطند، در شناوري سيارات مفهوم ذکر گفتن و در ذکر گفتن ما مفهوم شناوري وجود دارد.مثلاً کلمه "عين" در قرآن به معناي چشم و چشمه بکار رفته است. دو مصداق کاملاً متفاوتند. من در مقابل اينکه کلمه اي چند معني کاملاً مختلف داشته باشد،مقاومت مي کنم. علمي به نام وجوه النظاير وجود دارد. مثلاً مي گويند که هدايت در قرآن شانزده معني دارد ورکورد مي زنند. به نظر من اين مخالف چيزي است که بايد باشد.مثلاً در ذهن من معني اي براي هدايت وجود دارد و اين معني در آيه اي صدق نمي کند، مي گويم اينجا معنيش چيز ديگريست؛ نمي گويم که من معني هدايت را خوب نمي فهمم. بطور خلاصه در کلمات زبان عربي را افراز مي کردند و هدايت به معني که در قرآن وجود دارد در هيچکدام از خانه هاي افراز نمي گنجند.اگر واژگان عرب را مربع فرض کنيم، خانه اين واژه دايره است و با خيلي از مربعها تقاطع دارد. طبيعي است که وقتي اعراب قرآن را مي خوانند،بنظرشان هدايت را به همان معني که استعمال مي کردند، بگيرند. ولي اين واژه،جديد است و به معنايي که در قرآن هست در زبان عربي وجود نداشته است.اگر بخواهيم کلمات را به همان صورت که در زبان عربي بکار مي رفتند، معني کنيم،واژه را به زباني که بلديم،برمي گردانيم و معني واژه جديدي را ياد نمي گيريم. اصولاً در فهميدن شعر، وقتي که شاعر کلمه اي را بصورت عجيب و غريب بکار مي برد، چيزي در ذهنش است وحسي دارد که با انتخاب اين واژه مي خواهد reference که پيش خود دارد را بيان کند.ما بايد reference هاي خود را عوض کنيم.يک واژه را بعنوان يک چيز واحد بايد فهميد.مگر اينکه براي داشتن معني متفاوت استدلال مدلل داشته باشيم. مثلاً عين به معناي چشم و چشمه حتي در فارسي هم به يکديگر ربط دارند،مثلاً از هر دو آب بيرون مي آيد.معمولاً اگر واژه اي چند معنا داشته باشد، بين معاني نيز اشتراک وجود دارد.ما بايد براي فهميدن معني يک واژه اشتراکات موجود در همه معاني را پيدا کنيم.

من مي خواهم درباره واژه هايي صحبت کنم که به معنايي متفاوت از زبان عرب در قرآن بکار رفته اند و در فرهنگ اسلامي نيزکم کم معني ديگري پيدا کرده اند وگاهي ممکن است از قرني به بعد واژه اي معني غلطي پيدا کرده باشد وبا اين معنا آيه اي را کاملاً اشتباه بفهميد.در حال حاضر نيز خيلي از واژه ها در بين مسلمانان به معنايي خلاف آنچه در قرآن است،بکار مي روند وچون ما گمان مي کنيم واژه هايي که بکار مي بريم، واژه هاي قرآني هستند،ممکن است اين اشتباه را مرتکب شويم و نتيجه گيريهاي غلطي بکنيم.من سعي مي کنم که در مورد واژه هايي که در حال حاضر معني جاافتاده اي مستقل از معني قرآنيشان دارند، صحبت کنم.

اولين واژه که بسيار هم ساده است، واژه نجس است.آقاي محمد تقي جعفري کتابي به نام منابع فقه دارد که شامل چهار مقاله است.در اين کتاب توضيح مي دهد که واژه نجس به معناي فقهي که ما مي فهميم، اولين بار در قرن سوم بکار رفته است.قبلاً نه در زبان عربي و نه در بين مسلمين نجس به معناي چيزي که بايد آب کشيد بکار نمي رفته است.مفهوم فقهي اين واژه کمي دير ساخته شده است. يکبار اين واژه در قرآن آمده است:"انما المشرکون نجس فلا يقربوا المسجدالحرام بعد عامهم هذا" عده اي از اين عبارت مي فهمند؛کسي که مشرک باشد، نجس است(مثلاً بايد او را آب کشيد!!!) بنابراين نبايد آنها را به مسجدالحرام راه داد.به نظر آقاي محمد تقي جعفري معني نجس در زمان نزول قرآن پليد بوده است.يعني کسي که بيشتر از نظر معنوي مشکل دارد و آدم پليدي حساب مي شود واين آدمها را نه به اين دليل که نمي توان بهشان دست زد،بلکه به اين دليل که آدمهاي بدي هستند،نبايد به مسجدالحرام راه داد.چرا که ممکن است با نيتهاي بدي وارد مسجدالحرا م شوند. در همين کتاب آمده است که عده اي همين آيه را ملاک نجس بودن مشرک ،به معناي کسي که نمي شود به او دست زد،گرفته اند و چون مسيحيها هم يک جورهايي شرک در کارشان هست،حتي اهل کتاب را هم نجس مي دانند و حکم فقهي را به اين آيه مي رسانند.بحث آقاي جعفري اين است که حداقل از اين آيه نمي توان هيچ استفاده اي در اين راستا کرد،به اين دليل که در زمان نزول قرآن اين واژه به هيچ وجه به معناي فقهي الانش بکار نمي رفته است و بعد از آن در مورد روايات بحث مي کند که آيا از آنها مي توان اين نتيجه را گرفت.مثلاً عده اي اعتقاد دارند که ذبح اهل کتاب حتي اگر به روش مسلمانان هم باشد، باز هم حرام است و زماني از ايران به استراليا قصاب مي فرستادند.حتي فتواهايي نيز در مورد نجس بودن خود اهل کتاب هم وجود دارد.ولي آقاي جعفري سعي مي کند، استدلال کند که نه در قرآن و نه در سنت مدرکي دال بر نجس بودن ذبح کردن اهل کتاب وجود ندارد.

س) در آيه اي از قرآن آمده است که غذاي اهل کتاب بر شما حلال است.

ج) اين آيه ربطي به اين بحث ندارد،من کاري به اينگونه بحثها ندارم. بحث آقاي جعفري درست است که آيه ذکر شده ربطي به اين موضوع ندارد. مي توانيد مقاله ايشان را بخوانيد و شايد هم کساني جوابش را داده باشند.

اينگونه واژه ها بعد از افتتاح فقه وشروع شدن بحثهاي فقهي، معني اي پيدا کرده اند. ما نبايد اين مساله را به ابتداي اسلام برگردانيم.بعلاوه اينکه تعميم دادن مشرکين به اهل کتاب خيلي کار عجيبي است. جزء بديهيات است که آمدن الف و لام بر سر مشرکين به انسانهايي اشاره مي کند که واقعاً بت مي پرستيدند. وگرنه اگر شرک را به معناي اخلاقي بگيريم که همه ما هم مشرکيم وهيچ کس نبايد به ديگري دست بزند يا برعکس چون همه مشرکيم،همه مي توانيم به يکديگر دست بزنيم.در خود قرآن آمده است که اکثراً ايمان مي آورند و مشرکند.اگر توحيد را به معني اينکه هيچ کس را در جهان بجز خدا موثر نشناسيد وشرک به معني خلاف اين تعريف،فرض کنيم، همه ما مشرکيم.طهارت در قرآن هست ولي ضدش در قرآن نيست.ما ميگوييم که يک چيزي نجس است و براي طاهر شدنش بايد کاري را انجام بدهيم.لزومي ندارد که هر کلمه اي درقرآن متضاد داشته باشد.در قرآن هيچ واژه اي به معناي نجس امروزي وجود ندارد،نه کلمه نجس ونه کلمه رجس.

س) رجس به چه معناست؟

ج) به معناي پليدي

س)آيا مفهوم نجاست در قرآن وجود دارد؟

ج) بله، وقتي مفهوم طهارت هست،پس مفهوم نجاست هم در قرآن وجود دارد.

لزوم داشته است که يک واژه اي به معناي نجس در فقه بکار برود ولي درست نيست که اين واژه را به معني فقهيش به قرآن هم تعميم بدهيم. نبايد يادمان برود که در قرن سوم، معني نجس را به اين واژه نسبت دادهايم. اصولاً معني واژه ها در طول تاريخ عوض مي شود.مثالهاي جالبي در زبان انگليسي وجود دارد،که واژه ها دقيقاً معني برعکس پيدا کرده اند. مثلاً از يک چيز محترمانه تبديل به چيز زشتي در حد فحش شده اند ويا برعکس، يک واژه بد تبديل به واژه خوبي شده است.ما بايد بفهميم که در متن قرن دوازده يا سه يک واژه به چه معنايي بکارمي رود. فقها واژه نجس را به معناي ديگري وضع کرده اند و بکار برده اند و وقتي که کتاب فقهي ميخوانيد، بايد معني نجس را به معناي فقهيش بدانيد. ولي وقتي که قرآن مي خوانيد، معني واژه نجس با معناي فقهيش فرق مي کند.

دومين واژه "حکمت" است.اين واژه در حال حاضر به معناي فلسفه بکار مي رود و کاملاً بي ربط با معني آن در قرآن است.وقتي که مي گويند يک نفر حکيم است،بيشتر به حکمت نظري اشاره مي کنند ودر عرف هم به معناي چيزي شبيه فلسفه بکار مي رود.مثل اينکه فلسفه چيز جديدي بود که وارد جهان اسلام شد و خواستند براي آن اسم جديدي بگذارند وبغير از فلسفه از حکمت استفاده کردند.معني اين واژه در قرآن ربطي به معنايش که در حال حاضر متداول است،ندارد.درباره کلمه نجس من تنها به يک تحقيق تاريخي که آقاي جعفري انجام داده اند،استناد کردم.هيچ کار ديگري م نمي توان کرد،به اين دليل که اين واژه تنها يکبار در قرآن آمده است ودر نتيجه بايد ديد که در زبان عربي اين واژه را به چه معني بکار مي بردند. ولي واژه اي مثل حکمت،بارها بکار رفته است وباکمک خود متن مي توان معني واژه را پيدا کرد.بهترين کار اين است که از جاهايي در متن،که معنيش واضح است و دراصطلاح غير ديني بکار رفته است،کمک بگيريم.حکمت 20-30 بار در قرآن آمده است و با کمک خود متن مي توان معنيش را فهميد.بهترين مثال براي شروع کاربرد اين کلمه در سوره لقمان است:"ولقد اتينا لقمان الحکمه ان اشکر لله:به لقمان حکمت داديم،شکر خدا را به جاي آورد." بعد مي گويد به ياد بياورکه به پسرش چي مي گفت،مثل اينکه چيزهايي که مي گويد،از حکمتش است.مثل اينکه من بگويم،لقمان آدم بسيار شجاعي بود و بعد چيز بي ربطي بگويم،مثلاً هر روز صبح زود از خواب بلند مي شد.وقتي ويژگي لقمان اين است که آدم حکيمي است و حکمت دارد،پس حرفهايي که از او نقل مي کنند،بايد حاوي حکمت باشد وبايد با کمک آنها بفهمم که حکمت يعني چه.لقمان براي پسرش به حالت موعظه احکامي را بيان مي کند. واژه حکمت از حکم مي آيد،به او مي گويد که به خدا شرک نياور، به والدينت احترام بگذار،نماز بجا بياور،زکات بده و... کسي که حکمت دارد،بوضوح مي فهمد که چه بايد بکند و چه کار نبايد بکند.حکمت از حکم مي آيد و به اين معني علم داشتن به اين است که چه کارهايي را بايد انجام داد و چه کارهايي را نبايد انجام داد.کسي که حکمت دارد،به جايي مي رسد و بايدها و نبايدها را مي بيند ومي فهمد که چرا نبايد کاري را انجام داد. اين مساله با دانستن فرق مي کند،ممکن است من بايدها و نبايدها را از پيغمبري شنيده باشم.ولي اين حکمت نيست.حکمت رسيدن به سرمنشايي است که بايدها و نبايدها از آن سرچشمه مي گيرند.سوره لقمان پر از بايدها و نبايدهاست،گاهي انگار استدلال مي کند. حکمت مثل نتيجه گرفتن بايدها و نبايدها از حقايق است، چون حقيقت اين است،پس بايد فلان کار را انجام داد.قاطعانه مي فهمد.مثلاً در بين حرفهايش که بايدها و نبايدها را تذکر مي دهد، اشاره مي کند که خدا همه چيزها را حتي اگر به اندازه دانه خردل باشد،مي بيند واين حقيقتي است که به پسرش يادآوري مي کند.با توجه به ريشه لغت که از حکم مي آيد،به نظر من حکمت يعني دانش خاصي که موجب مي شود،شما بفهميد که چه کاري را بايد انجام بدهيد وچه کاري را نبايد بکنيد.مثلاً در يک مورد خاص مساله عملي را پيش شما مي آورند واگر شما حکمت داشته باشيد،با قاطعيت مي گوييد که چه کار بايد انجام داد.در واقع براي مسايل عملي که برايتان مطرح مي شود،حکم مي دهيد.هر کسي قرآن را خوانده باشد، ميفهمد که داوود در قرآن يک ويژگي دارد، قاضي است و دو نفر براي آزمايش او مساله مطرح مي کنند،داوود با سليمان نشسته است و درباره گوسفنداني که از يک چراگاه خورده اند، حکم مي کنند." وشددنا ملکه وءَاتينه الحکمه وفصل الخطاب: وحکومت او را استحکام بخشيديم؛دانش و داوري عادلانه به او داديم." به اين معني که وقتي حرفي مي زند،کار تمام است.اصطلاحي که در سياست هم اخيراً بکار رفته است."فصل الخطاب" به معني کسي است که ماجرايي را فيصله مي دهد.حرف که ميزنند همه قبول مي کند.هرکس اختلاف دارد،پيش داوود مي رود و او مي گويد که چه بايد کرد و همه حرفش را قبول مي کنند.وقتي که حکمت را همراه با فصل الخطاب مي آورد،به اين معني است که حکمت چيزي نزديک به فصل الخطاب است.فصل الخطاب به نوعي بروز حکمت است.حکيم نه تنها همه چيز را خوب مي فهمد،بلکه وقتي که چيزي را بيان مي کند،بدليل وضوحي که مساله حکمها پيشش دارد،ماجرا فيصله پيدا مي کند و کارها درست مي شود. يا در جاي ديگر"ادع الي سبيل ربک بالحکمه والموعظه الحسنه"، حکمت به همراه موعظه آمده است، موعظه کردن به معناي اين است که به ديگرا بگوييد که چه کارهايي انجام ندهند وچه کارهايي بکنند.همه اينها نشان دهنده اين است که حکمت يک چيز نظري مانند فلسفه نيست وبيشتر با حکم کردن وتشخيص دادن بايدها و نبايدها و بيان کردن ارتباط دارد.در جاي ديگري در مورد حضرت عيسي مي گويد:"ولما جاء عيسي بالبينات قال قد جئتکم بالحکمه ولأبين لکم بعض الذي تختلفون فيه" با يکديگر اختافاتي دارند، من با حکمت آمدم تا بين شما حکم کنم واختلافات را رفع کنم.حتي نمي گويد حکم کنم، بلکه از ابين به معناي روشن کردن استفاده مي کند.کار حضرت عيسي صرفاً حل اختلافات نبود، بلکه به روشي بيان مي کند که همه بفهمند،حکمت تنها بيان احکام نيست،بلکه حتي بيان مي کند که از کجا به اين نتيجه رسيده است.کسي که حکمت دارد به جايي رسيده است که بوضوح حکمها را درک مي کند. آيه اي که خيلي زياد در قرآن تکرار شده است، به انواع مختلف اين آيه را داريم،مثلاً "يتلوا عليهم اياتک و يعلمهم الکتاب والحکمه ويزکيهم" کاري که پيامبران انجام مي دهند، اين است که آيات خدا را مي خوانند وبه مردم کتاب و حکمت ياد مي دهند.حکمت در اينجا در کنار کتاب آمده است،پيامبران دو کار انجام مي دهند،کتاب مي آورند ويا اگر کتاب نمي آورند،کتاب آموزش مي دهند وحکمت مي آورند، به اين معني که مجموعه اي آداب و مسايل را براي پيروانشان بيان مي کنند. پس پيامبران دو کار در قرآن انجام مي دهند،کتاب مي آورند و حکمت آموزش مي دهند.کتاب به معني نوشته اي که يک سري از آيات را مدون مي کند.

س) کُتِبَ يعني چي؟

ج) کُتِبَ يعني نوشته شد و وقتي که نوشته شد،بايد انجام بدهي. کتاب هم به معني نوشتار است.مثال کتابها در قرآن اسم برده شده اند،مثل انجيل، تورات و خود قرآن .

پيامبرا ن کتاب و حکمت را تعليم مي دادند.هر پيامبري چه کتاب مي داشت يا نه،به پيروانش آداب زندگي کردن و احکام ديني ياد مي داد. وظيفه همه پيامبران بوده است که نه تنها احکام را به پيروانشان ياد بدهند،بلکه احکام را برايشان بيان مي کردند و گاهي همراه با استدلال به آنها احکام را مي آموختند.مثل کار لقمان در سوره لقمان،که از مسايل اخلاقي تا مسايل فقهي همه را بيان مي کند.از اين بحث مي خواستم استفاده کنم براي ادامه بحث جلسه قبل وحسي که نسبت به پيامبر وجود داشت که پيامبر را صرفاً بعنوان موجودي در نظر مي گيرندکه کتاب مي آورد.تصور داخل قرآن هم اين نيست که پيامبر تنها آورنده کتاب است. پيامبران نه تنها معلم کتابند، بلکه علاوه برآن چيزهاي ديگري هم به پيروانشان ياد مي دهند. حتي پيغمبرهايي که کتاب نمي آوردند هم حکمت را ياد ميدادند وبه پيروانشان از مسايل اخلاقي سطح بالا تا مسايل ريزي مثل اختلافات خانوادگي را آموزش مي دادند.اگر بخواهم در حال حاضر کلمه اي را به جاي حکمت بگذارم، بيشتر شبيه فقه است.اسم فلسفه را فقه بگذارند، به اين دليل که نگرش عميقي نسبت به جهان دارد و اسم فقه را حکمت بگذارند، به اين دليل که به احکام مربوط مي شود.حکمت به اين دليل فقه نيست که به نيرويي که احکام را صادر مي کند،اشاره دارد.پيغمبران بدليل اينکه جهان و انسان را مي شناختند، مي دانستند که انسان در جهان چه کاري را بايد انجام دهد. علت اينکه واژه حکمت را معني کردم اين بود که معني اين واژه بکلي عوض شده است.مثلاً " ومن يوتي الحکمه فقد اوتي خيراً کثيرا "به اين معني نيست که اگر کسي فلسفه بلد باشد، خير زيادي دارد. حکمت يعني حالت روحي اي که از درونش حکم بيرون مي آيد وپيغمبران در کنارکتاب آن را ياد مي دادند. وقتي که ما به پيامبر ايمان مي آوريم به آموزشهايي که به پيروانش داده است،بايد اعتقاد پيدا کنيم.حکمت و مجموعه احکام چيزي است که ما از يک انسان ياد مي گيريم.کتاب رابطه اي کاملاً عمودي است وپيغمبر نقشي بجز يک واسط ندارد.وقتي که ما کتاب را مي خوانيم، حداکثر با پيامبر در حد يک واسط سروکار داريم،يعني کسي که الفاظ را به او داده اند و او نيز به ما داده است.ولي مستقيماً و عمودي با خدا سروکار داريم.حکمت افقي تر است،به اين معني که خداوند کسي را که از نظر عملي خيلي کار درست است،الگو مي کند وبه او وظيفه مي دهد که به ديگران ياد بدهد که چگونه زندگي کنند.در کتاب بخشي از احکام آمده است، ولي وظيفه کتاب بيان کردن احکام نيست،به نظر من احکامي در کتاب ميآيدکه حاوي حقايقند.جنبه نظري کتاب به جنبه عملي آن غلبه دارد.حکمت بخش عملي دين است که کار پيامبران است.

س) حضرت خضر حکمت دارد.

ج) به نظر مي رسد حضرت خضر بقدري انسان برجسته اي باشد که همه چيز را داشته باشد ولي در داستاني که در قرآن درباره او نقل شده است،حرفي از حکمتش نيست.خضر در داستان قرآن نماد آدمي است که چيزهاي غيبي مي داند.

س) اين به معني حکمت سطح بالاست.

ج) نه،حکمت به معناي احکام عمومي مربوط به شيوه زندگي انسانهاست.خضر مثال علم غيب است.حکمي که اجرا مي کند،ممکن است اگر من هم دانشش را داشته باشم،انجام بدهم.او چيزهاي خاص مي داند.حکمت عام است،مثل چيزهايي که لقمان به پسرش مي گويد ويا پيغمبران آموزش مي دهند وبدرد همه انسانها مي خورد ونتيجه علم غيب نيست.حکمت قابل تعليم و شيوع پذير است و اگر کسي به پيغمبر نزديک باشد، حکمت مي تواند به او نيز منتقل شود. حکمت قطع شدني نيست و همين الان هم انسانهايي وجود دارند که بوضوح مي بينند که چه کارهايي نبايد در زندگيشان انجام بدهند.حتي وقتي که مثال خاصي پيش مي آيد،با حکمت خود مي توانند کار درست را انجام بدهند. پيامبران با آموزش احکام علم خودشان را منتقل مي کنند.ممکن است احکامي که پيغمبر مي گويد را ياد بگيري ولي به حکمتش نرسي.حکمت مثل سرمنشا است وکسي که حکمت دارد، در جاهايي هم که حکمي بيان نشده است،مي تواند تشخيص بدهد که چه کاري انجام بدهد و چه کاري انجام ندهد.شايد واژه نزديکتر به حکمت اجتهاد باشد،به اين معني که انسان به جايي مي رسد که مي تواند احکام را صادر کند وفقط يادگرفتن رساله نيست. پيغمبران سعي مي کردند که آن را ياد بدهند.در اطراف هر پيغمبري بوضوح اين جريان وجود داشت که براي مسايلي که به آنها رجوع مي شد، حکم صادر مي کردند.آدمها پيش پيغمبران مشکلاتشان را بيان مي کردند و پيامبران مشکلات آنهارا رفع مي کردند و راه حل ارائه مي کردند،يک سري قواعد کلي را هم بيان مي کردند.

س) ما در حال حاضر به پيامبران دسترسي نداريم و آيا حکمت پيامبران با يکديگر متفاوت بوده است؟

ج) در بعد حکمت چندان فرقي بين پيامبر ما،حضرت موسي و سايرين وجود ندارد و ولي آدمهاي زمان پيغمبر مي توانستند از پيامبر سوالاتشان را بپرسند،در صورتيکه ما اين امکان را نداريم.ولي تو فرض کن که پيامبران حکمت ياد داده اند نه احکام ،حکمت باقي مانده است. پيامبر ما احکامي را بيان کرده است که ما مي توانيم با تقريبي چيزهاي شبيه زمان پيغمبر را ببينيم و حکمتش باقي مانده است و مي توان با کمک چيزهايي که پيامبر گفته است،حکمي را تشخيص داد وقرار است که مجتهدين اين کار را انجام بدهند.ولي به خوبي زمان پيغمبر نيست.البته در زمان پيغمبر زندگي کردن مشکلات خاص خودش را داشته است،مثلاً باورکردن اينکه او در بازارها راه مي رفته است و درعين حال به خدا نيز وصل است،سخت است!ولي وقتي که موجودي تاريخي مي شود،راحتتر مي توان باور کرد.تاکيد من براين بود که ما از نظر تماس با معجزه وفهميدن پيغمبريت حضرت محمد در شرايط يکسان با زمان پيامبريم. چرا که بنا به گفته قرآن پيامبر معجزه اي بجز قرآن نياورده است واين کتاب براي ما هم باقي مانده است. نبودن هم عصر پيامبر خوبيها و بديهايي دارد.به نظر من معني خاتميت اين است که معجزه پيامبر همانقدر به من رسيده است که به همعصران پيامبر مي رسيده است.ولي بديهي است که احکام را با قاطعيتي که در زمان پيامبر مي فهميدند،نمي فهميم و فوت کردن پيامبر ضايعه است واگر زنده بود،بهتر بود.ولي مثلاً ايمان آوردن در زمان پيغمبر سختتر از حال است.ما به موجود تاريخي که فقط تعريفش را شنيده ايم،راحتتر ايمان مي آوريم،به اين دليل که آنطور که ئوست داريم،مي توانيم تصورش کنيم. مثل فرق بين ادبيات و سينماست.فرض کنيد که آدمي حساسيت دارد و از آدمهاي با اين تيپ خوشش نمي آيد.من الان مي توانم قيافه پيغمبر را به هر شکل که بخواهم تصور کنم.مثلاً اگر در ادبيات توصيف کنند که زني خيلي زيبا بود،هر جور که دلمان بخواهد او را تصور مي کنيم ولي در سينما بايد کسي در نقش زن زيبا بازي کند وممکن است اين زن به نظر بعضي زيبا نيايد،بعنوان مثال "آبل گانس" فيلمساز دهه بيست فرانسه فيلمي به نام "ناپليون" دارد وزني را براي نقش ژزفين انتخاب کرده است که از نظر کارگردان بسيار زيباست ولي به نظر من فاجعه است. بقدري از او نماي نزديک مي گيرد و همه انسانهاي موجود در فيلم مدهوش او مي شوند،که از نظر من که اين نظر را ندارم،فيلم نابود شده است. ولي اگر ادبيات بود، ميشد توصيف کرد که بسيار زيبا بوده است.مثل توصيفي که از حضرت يوسف در قرآن وجود دارد.ماکه او را نديديم ولي بگونه اي توصيف مي کند که مثلاً ذوقتي وارد مهماني مي شود،همه مي گويند:"حش لِلَّهِ ما هذا بَشَراً ان هذا الَّا مَلَکٌ کريمٌ " بقدري زيباست که بشر نيست.کلاً نوشتار اين حسن را دارد و ما نسبت به زمان پيغمبر اين برتري را داريم و قطعاً چيزهايي را هم از دست داده ايم.بحث من اين است که همه پيامبران به پيروانشان آموزشهاي عملي مي دادند. مثلاً حضرت عيسي مانند معلم به حواريون چيزهايي در جنبه هاي اخلاقي و عملي زندگي ياد مي دادند. اين مساله در قرآن بوضوح بارها ذکر شده است.واژه "الکتاب والحکمه" بيشتر از ده بار در قرآن تکرار شده است.هر جا که حرف از کتاب زده شده است، در کنارش حکمت هم آمده است.

س) چرا در قرآن آمده است که ما کتاب را حفظ مي کنيم و درباره حکمت اينگونه چيزي ذکر نشده است؟آيا به اين دليل نيست که احکام نسخ مي شوند؟

ج)بله، در قرآن هم آمده است که حتي احکامي که در کتاب آمده اند،نيز نسخ مي شوند.احکامي که آموزش داده مي شوند،بخشهايي که مربوط به مسايل اجتماعي است، بوضوح قابل نسخند.در واقع صورت مساله ها و جامعه عوض مي شود،بنابراين يک حکم اجتماعي را مي توان تشخيص داد که قابل اجراست يا نه.هيچ کس نيست که معتقد باشد که حکمتي که پيامبر آموزش داده است تاابد به همان شکل اوليه است،بنا به گفته قرآن همه بايد معتقد باشند که حتي در مورد آيات قرآن نيز نسخ وجود دارد.نکته گرايش من است. پيغمبر چيزهايي را آموزش داده است وبايد ثابت کرد که حکمي از آن قابل اجرا نيست ونياز به تغيير دارد نه اينکه بدون هيچ استدلالي همه چيز را از اول بازسازي کرد.براي نسخ کردن هر حکمي بايد استدلال داشت.

س) خيلي مهم است که خدا براي کتاب تضمين بقا داده است ولي براي احکام اين تضمين را نداده است.

ج) تضمين بقا به اين معني است که اين کتاب هميشه باقي مي ماند،نه اينکه احکامش باقي مي ماند.

س) براي من کتاب کافيست واحکام را بايد با توجه به کتاب استخراج کرد.

ج) حکمت چيزي موازي کتاب است که تعليم داده مي شود. يعني حکمتي که پيامبر مي گفته است از کتاب نتيجه نمي گرفته است و از خودش مي گفته است. حکمتي که پيامبر تعليم مي داده است زير مجموعه قرآن نبوده است.

س) اگر قرار بود که حکمت به من برسد،بايد براي آن تضميني وجود مي داشت.

ج) تضمينش تاريخي است.به معني اي که کتاب به من مي رسد،حکمت نمي رسد.

براي نبودن فرمت نماز در قرآن مي توان دو تعبير داشت،يکي اينکه فرمت نماز چيز قابلي نبوده است که در قرآن بيايد.ولي به نظر من بقدري جزيياتش مهم است که جايش نبوده که درکتاب بيايد.وقتي که وضو مي آيد، وضو در حدي که دست و صورتت را بشوري کافيست. يک تعبير اين است که حکم عملي اي که قراراست بابدن اجرا شود،جزيياتش بقدري مهم بوده است که در قرآن نيامده است ودر حکمت بيان شده است. ما بايد تابع حکمت پيغمبر هم باشيم.درقرآن آمده است که پيامبران دوکارمي کردند،کتاب وحکمت تعليم مي دادند، يعني آموزشهاي عملي مي دادند.اگر من به پيغمبر ايمان دارم بايد به آموزشهاي عملي او نيز ايمان داشته باشم.البته اهميت حکمت بدليل سنديت تاريخي از کتاب کمتر است.کتاب اصولاً نظري تر است،حتي جاهايي که احکام بيان مي کند،جنبه هاي نظريش را مي گويد،مثل اينکه واقعيتي را بيان مي کند.مثل اينکه بيشتر بايد بفهميم حکم از کجا آمده است. ولي حکمت، آموزش عملي پيامبران است وبنا به خود کتاب مهم است.

س) قابليت وحي شدن قرآن به من وجود ندارد،پس بايد حفظ شود ولي قابليت وحي شدن حکمت به من وجود دارد ولزومي ندارد که حکمت تغيير نکند.

س) هيچ لزومي ندارد که الفاظ کتاب حفظ شود،چراکه عين گفته قرآن اين است که"انا نحن نزّلنا الذکر انا له لحافظون" کتاب را نمي گويد که حفظ مي کنيم.

ج) راست مي گويد!

س) حکيم به معناي کسي است که حکم دارد؟

ج)بله

س) پس خدا حکيم است،يعني چه؟

ج) خدا خيرالحاکمين است.کسي که روشن مي کند،چه کاري را بايد انجام داد. صفاتي که در مورد انسانها بکار مي روند،وقتي که در مورد خدا بکار مي روند،بايد با کمي احتياط با آنها برخورد کرد.

يک معني که براي حکيم بکار مي برند،اين است که حکيم هر چيزي را سرجاي خودش مي گذارد. حکم کردن خدا با توجه به قرآن اينگونه است که وقتي خدا به چيزي مي گويد باش،موجود مي شود. ما در سطح خلق کردن نيستيم. حکم خدا کمي با حکم بشر فرق دارد. خداوند چيزي را حکم مي کند وهمان مي شود. مثلاً سخن گفتن خدا با سخن گفتن ما فرق مي کند. مسيح کلمه الله است. حکمت براي خدا در سطح بالاتري قرار دارد.

س) خدا حکم نمي کند،بلکه هر کاري که انجام مي دهد،حکم است.

ج) قوانين جهان حکم خدا هستند،بنابراين خدا هم در زمينه تشريع وهم در زمينه تکوين حکم مي کند، ولي ما فقط در زمينه تشريع مي توانيم حکم کنيم.کسي که حکيم است، مي تواند احکام عملي را بشناسد.

س) معني اي که براي حکمت گفتيد،به ايدئولوژي نزديک است؟

ج) نه، ايدئولوژي مجموعه اي از جهان بيني به اضافه چيزهاي ديگر است.دانش خاصي است که آدمها حقايقي را درک مي کنندودر نتيجه مي توانند تشخيص دهند که انسانها چه کارهايي را بايد انجام بدهند.در هر زمينه مي توانند تشخيص بدهند که حکم چيست.

س) آيا همان دانايي است؟

ج) دانايي مي تواند صرفاً جنبه نظري داشته باشد. ممکن است کسي جهان بيني خوبي داشته باشد و جهان را بشناسد ولي از نظر عملي ضعيف باشد. شبيه همان حکمت عملي است،ربطي ندارد ولي در واقع جنبه دانش عملي است.

بحث برانگيزترين واژه که خيلي تغيير پيدا کرده است و خيلي مشکل ايجاد مي کند،"اسلام" است. مي خواهم بگويم که اسلام در قرآن هيچ ربطي به معني اي که ما براي آن بکار ميبريم، ندارد. اسلام بعنوان اسم يک دين بکار مي رود و "اسلمنا" را ترجمه مي کنند،ايمان آورديم وفکر مي کنند که منظور گفتن "اشهد ان لا الله الا الله واشهد ان محمدرسول الله" است.در صورتي که اصلاً به اين معني نيست. در هيچ کجاي قرآن اسلمنا واسلمکم به معني گرايش به دين پيغمبر نيست.از جاهاي واضح شروع مي کنم.اسلام،مسلم و اسلمتم،هميشه در قرآن به معني تسليم شدن است.يکي ازآيه هايي که خيلي مورد علاقه من است،قسمتي از داستان سليمان و ملکه سبا است:هدهد براي سليمان خبر مي آورد که پادشاهي وجود دارد که خورشيد را در آن سرزمين مي پرستند و خدا را نمي شناسند. سليمان به هدهد نامه اي مي دهدکه در آنجا بيندازد.ملکه سباپس ازدريافت نامه مي گويد: "قالَت ياايّها المَلَوُا انّي القي الي کتب کريم"من يک نامه کريم دريافت کرده ام.يکي از دلايلي که از اين آيه استفاده کردم،بکار رفتن واژه کريم براي نامه است."انّه من سليمن وانّه بسم الله الرحمن الرحيم"از طرف سليمان است وبانام خداوند بخشنده مهربان،"الا تعلوا عَلَيَّ واتوني مسلمين" پادشاهي براي پادشاه ديگري نامه مي نويسد و در عرف سياسي از او خواسته که تسليم شود،يک جور تسليم بي قيد وشرط ودر اختيار من باشيد.بوضوح يعني تسليم محض شويد و هيچ مقاومتي نکنيد.درتسليم شدن،مقاومت نکردن و سالم ماندن است.تسليم بمعني اينکه من مقاومت نمي کنم وخود را در اختيار طرف مقابل مي گذارم و در عوض خودم سالم مي مانم.وسط جنگ پرچم سفيد بالا مي برد،مثلاً ده نفر را مي کشد وبعد پرچم سفيد بالا مي برد و طبق قوانين بين المللي بالا بردن پرچم سفيد به اين معني است که امنيت او تضمين شده است.اسير حساب مي شود وبايد طبق مقررات ژنو با او برخورد کرد، ولي در هيچ جنگي اينگونه برخورد نمي شود. من از کسي که در جبهه بود،شنيدم که يک نفر سه آدم را کشته بود و وقتي پرچم سفيد را بلند کرد،کشته شد.کلمه تسليم عربي در قرآن به معني تسليم نمي آيد،بلکه به معناي درود وسلام فرستادن مي آيد.اسلام به معناي تسليم مي آيد.قرآن واژه سلم در باب افعال را به معني اي که ما در باب تفعيل استفاده مي کنيم،بکار مي برد.مثلاً "فاذا دخلتم بيوتاً فسلّموا علي انفسکم تحيه من عندالله" وقتي که وارد خانه اي مي شويد،سلام بفرستيد.فسلموا از تسليم مي آيد،باب تفعيل است که به اين معني بکار مي رود.يا "لاتدخلوا بيوتاً غير بيوتکم حتي تستانسوا وتسلِّموا علي اهلهم" وارد خانه اي بغير از خانه خود نشويد تا زماني که با آنها انس بگيريد و بر اهلشان درود بفرستيد. يا درجاي ديگر"سلّوا عليهم وسلّموا تسليما"درود وسلام فرستادن که در مورد پيامبر بکار مي رود.درحالي که "واتوني مسلمين" يعني تسليم من شويد.در تسليم،مقاومت نکردن،خود را در اختيار ديگري گذاشتن وسالم بودن وجوددارد.مثل اينکه سليمان تاکيد مي کند که اگر تسليم نشويد،سالم نمي مانيد.

س) چرا قرآن اين واژه را از باب افعال برده است؟

ج)باب افعال و تفعيل تقريباً شبيه همند.هر دو فعل را متعدي مي کنند.به تعبير ايزوتسو اين واژه ابداعي است ودر زبان عربي وجود نداشته است وفقط لفظ مسلم وجود داشته است، به معناي کسي که وقتي از او چيزي مي خواهند، مي دهد.اين واژه اصلاً صرف نمي شده است واولين بار در قرآن در باب افعال و تفعيل استفاده شده است.سوال بهتر اين است که چرا بعداً عوض شده است؟بدليل اينکه اسلام بعداً به معناي دين بکار رفته است ومسلمين يعني کساني که به حضرت محمد معتقدند. آخرداستان حضرت سليمان،ملکه مي گويد: "واسلمتُ مَعَ سُليمن لله ربِّ العالمين"همراه سليمان تسليم خدا شدم. در واقع ملکه سبا مي فهمد که نبايد تسليم سليمان شود،سليمان حالت واسطه دارد و دعوت سليمان مثل يک پادشاه به خودش نيست و قرار است همراه سليمان تسليم کس ديگري بشوند،همان کسي که قبلاًسليمان تسليمش شده است.ولي در ابتدا که مي گويد: "واتوني مسلمين" به معناي سياسي اي هست که همه مي فهمند.سليمان مي داند که همه وضع او را مي دانند واز لفظي که ملکه سبا بکار مي برد،معلوم است که همه سليمان را مي شناسند.سليمان ملکه سبا را نمي بيند که در جزيره اي چکار مي کند ولي همه پادشاهان مي دانند که پادشاهي سليمان وجود دارد.سليمان آدم معروفي است،به اين دليل که ملکه سبا مي گويد: "انّي القي الي کتب کريم انّه من سليمن" سليمان را بعنوان شخص معرفه بکار مي برد.در جاي ديگري از قرآن آمده است:"تقاتلونهم او يسلمون" با آنها بجنگيد،تا تسليم شوند.(در مفهوم جنگيدن) اينها معنيهاي غير ديني اسلام در قرآن است،يا"بلي من اسلم وجهه لله"کسي که خودش را تسليم خدا کرده است.مورد ساده ديگر در مورد اسماعيل وابراهيم وقتي که حکم ذبح اسماعيل مي آيد:"فلمّا اسلما وکلّه باليمين" خودشان را در اختيار اين حکم گذاستند و رفت که حکم را اجرا کند.بمعناي تسليم شدن در برابر حکم سختي است که خدا برايشان مقرر کرده است.علامه طباطبايي هم هيچ کجا اسلام را به معناي دين نمي گيرد ولي در بين عوام خيلي رايج نيست وبرخي از مترجمان بگونه اي ترجمه مي کنند که مقداري ابهام ايجاد مي کند.تاکيد من بر اين است که همانطور که ايزوتسو،علامه طباطبايي واکثر مفسرين اعتقاد دارند،اسلام يک حالت روحي مثل ايمان است،اسلام خيلي از نظر معني نزديک به ايمان است.ايمان به معناي امنيت پيدا کردن واسلام به معناي تسليم شدن وسالم ماندن است.خيلي به يکديگر شبيهند وتفاوتهاي جزيي دارند.اسلام اسم چيز بيروني نيست،بلکه اسم يک حالت رواني است.اگر بگويم اسلمت مثل اين است که بگويم آمنت.جاهايي که در قرآن کلمه اسلام مي آيد و صرف مي شود،را مي توانيد با ايمان عوض کنيد.واژه اسلام تاکيد بر مقاومت نکردن و ايمان تاکيد بر پناه بردن دارد. ولي اصولاً شبيه يکديگرند.تاکيد من بر اين است که اسلام يک حالت دروني آدم است وطبق معمول اين واژه يک طيف دارد،من مي توانم تسليم لشکر کشي بشوم يا اسلام آوردن مانند ابراهيم،به اين معني که بي قيد وشرط و تمام وکمال در اختيار خدا بودن ودر برابر خدا هيچ اراده اي از خودش ندارد و تسليم محض است.اسلام در بعضي جاها به معني مقام معنوي بسيار بالاست و عرفا هم از اين تعبير استفاده مي کنند.مثلاً اگر کسي اراده اش در مقابل اراده خدا محو شده باشد،مي گويند به "اسلام اکبر" رسيده است.همه واژه ها ممکن است از سطح مادي شروع شوند و تا حد يک مفهوم عرفاني سطح بالا پيش بروند.يک نفر بايد تلاش کند تا به آن سطح برسد.اسلام مثل تمام حالات روحي که در مفاهيم ديني ما هستند،مدارج دارد.کفر،شرک و ايمان هم درجه دارند.تاکيد مي کنم که حتي يکبار هم در قرآن اسلام به معني اسم يک دين نيامده است.فقط ابراهيم دعايي داشت واز خدا خواست که در اين منطقه از ذريه خودش براي مردم کسي را بفرستد وقرآن تاکيد مي کند که ظهور پيغمبر استجابت دعاي اوست.

س) دعايش چه بود؟

ج) "ربنّا واجعلنا مسلمين لک ومن ذريّتنا أمه مسلمه لک وأَرِنا مَنَاسِکَنا وتُب علينا انّک أنت التواب الرحيم.ربنّا وابعث فيهم رسولاً منهم يتلوا عليهم ءَايتک ويعلمهم الکتاب والحکمه ويزکّيهم انّک أنت العزيز الحکيم."

در قرآن تاکيد مي شود که ابراهيم از آن زمان صفت مسلم بودن را داراست"حنيفاًمسلما"خيلي در موردش بکار ميرود.وجه تسليم بودنش خيلي زياد است."وهو سمّاکم المسلمين" علت اينکه اسم اين دين اسلام شد وما مسلم هستيم،اين است که تاکيد پيامبر بر روي اين صفت در تعليماتش خيلي زياد بود.چيزي که پيامبر خيلي تاکيد داشت،حالت تسليم بودن در برابر خدا بود.ابراهيم هم اينگونه بود و اسم هم گذاشته بود که ويژگي اصلي پيروانش تسليم شدن باشد.مثل اسم گذاشتن بر روي بچه نيست.مثل اينکه بر اين ويژگي تاکيد مي کند، به همين دليل هم اسم دين اسلام ميشود.هيچ جاي ديگري درقرآن اسلام به معناي اسم دين بکار نمي رود.در اين آيه نيز مي خواهد بر اين ويژگي تاکيد کند.آيه هايي مي خوانم که بطور بديهي نشان مي دهند که اسلام آوردن ربطي به قبول کردن دين اسلام ندارد.در مورد تورات مي گويد وقتي که تورات بود،"يحکم بها النبيون الذين اسلموا"يعني پيامبراني که بعد از موسي مي آمدند واسلام آورده بودند،بنا به تورات حکم مي کردند،نه به معناي اينکه به پيامبري که نيامده ايمان آورده بودند،بلکه به معناي اينکه ويژگي اسلام در آنها وجود داشت.مسلم بودند،به اين معني که تسليم خدا و احکامش بودند."اسلموا" هيچ جا به معني اسلام آوردن نيست. ابراهيم به فرزندان خودش نصيحت مي کند:"فلا تموتن الا وانتم مسلمون:نميريد مگر اينکه مسلم شده باشيد."علامه طباطبايي همه جا اسلام را به معني بي قيدوشرط تسليم خدا بودن مي داند.مسلم صفت است واز اول تاريخ تا حالا مسلم داشته ايم.ما اسم خودمان را مسلم گذاشته ايم ولي معنيش نبايد با معني مسلم در قرآن قاطي شود وآيات را نبايد اينگونه معني کرد.مطمئناً منظور حضرت ابراهيم اين نبوده است که فرزندانش بايد تا آمدن حضرت محمد زنده بمانند،تا مسلمان شوند! "ما کان ابراهيم يهودياً و لا نصرانيا ولکن کان حنيفاً مسلما" ابراهيم يهودي ونصراني نبود ولي حنيف ومسلم (تسليم خدا) بود.آيه اي که خيلي اشتباه معني مي شود:"وقالت الاعراب آمنّا قل لم تومنوا ولکن قولوا أسلمنا: اعراب گفتند:"ايمان آورديم."به آنها بگو:" ايمان نياورديد بلکه اسلام آورديد." "اسلام آوردن به اين معني که اعراب بي قيدوشرط تسليم پيغمبر شدند.به معناي وارد دين شدن است و به معناي کسب صفت اسلام نيست.واژه در اينجا در پايين طيف بوده است.اگر بخواهيم به همان معني که ابراهيم اسلام آورده است،بگوييم که اعراب آن زمان هم اسلام آوردند،پس ايمان نيز آورده بودند.اسلمنا به معني تسليم شدن در برابر نيرو و حکومتي است که در مکه تشکيل مي شود. به همين معنايي که ما براي اسلام بکار مي بريم،وارد حيطه اسلام شدند.حتي در اينجا نيز منظور، استعمال اسم يک دين نيست وبه معني تسليم شدن است.فرض کنيد اسلام ديني است که همه پيامبران داشته اند ومسلم بوده اند.دين به معناي روش اصلي زندگي است. آيا "انَّ الدين عندالله الاسلام" به اين معني است که اگر کسي يهودي باشد، دينش قبول نيست؟اصلاً اين طوري نيست.بلکه به معني اين است مکه تنها چيزي که خدا بعنوان روش زندگي قبول دارد وتنها ديني که خدا دارد،اسلام است.يا ما به معنايي که قرآن مي گويد،مسلم هستيم يا نه.مثلاً ابراهيم مسلم بود. ما از اسلام بعنوان دکاني در برابر يهوديت و مسيحيت استفاده مي کنيم، در حالي که در قرآن اين لفظ به اين معني بکار نمي رود. خدا هيچ ديني را بجز اسلام قبول ندارد. بخشي از مسيحيها،يهوديها و مسلمانان، "مسلم" هستند. آدم بايد تسليم خدا باشد."ومن يبتغ غير الاسلام ديناًفلن يقبل منه وهو في الاخره من الخسرين " عقيده اي که در سرتاسر قرآن بر رويش تاکيد شده است،اين است که اگر کسي به خدا و روز قيامت ايمان داشته باشد وعمل صالح انجام دهد،رستگار است.هيچ جايي در قرآن بجز يکي دو آيه که ممکن است متشابه باشند،جزء بديهيات قرآن است که شرط رستگاري ايمان آوردن به خدا وروز قيامت و انجام عمل صالح است.متجاوز از صدبار اين مساله در قرآن آمده است.چيزي که در قرآن برآن تاکيد مي شود،اين است که يهودي يا نصراني بودن واينکه به چه پيغمبري ايمان داشته باشيد، باعث رستگاري نمي شود.با آمدن يک دين اديان قبلي کنسل نمي شوند ولزوماً همه نبايد دين جديد را قبول کنند.

س) پس جريان مباهله کردن چيست؟

ج) به پيامبر مي گويند که به خدا دروغ مي بندد وپيغمبر قبول کرد که با آنها مباهله کند. ولي حرف پيغمبر اين نبود که آنها به جهنم مي روند ودينشان قبول نيست.ما نمي دانيم که در جلسه مباهله دقيقاً چه حرفهايي ردوبدل شده است.ولي تاکيد قرآن براي رستگاري همان سه شرطي است که قبلاً گفتم وخدا اجرکسي را ضايع نمي کند.اسلام آوردن در قرآن به اهل کتاب وبه دين بني اسراييل نيز نسبت داده مي شود.اسلام يک صفت است. تنها يکبار در قرآن "والرسول" هم به سه شرط گفته شده اضافه شده است. به اين معني که از يک پيغمبر هم پيروي کنيد،ولي نه لزوماً پيغمبري که آخر آمده است. در قرآن هيچ اثري از اينکه با آمدن يک دين،دينهاي ديگر کنسل مي شوند،زده نشده است.

س) جايي که گفته شده از پيغمبر تبعيت بکنيد،رسول الف ولام دارد.

ج) نمي توان گفت که منظور ازالف ولام داشتن اشاره به يک پيغمبر خاص است. حتي ممکن است شما بگوييد که منظور از رسول پيامبر اسلام است.ولي سه شرط گفته شده در سراسر قرآن بعنوان يک چيز قطعي بيان شده است.الف ولام مي تواند معني ديگري هم داشته باشد. بحث محکم ومتشابه است که بايد به نکات روشن اشاره توجه داشت."وقالوا لن يدخل الجنه الا من کان هوداً او نصري" گفتند:"هيچ کس جز يهودي يا نصاري،هرگز داخل بهشت نخواهد شد." "تلک امّانيُّهم قل هاتوا برهانکم ان کنتم صدقين"اين آرزوي آنهاست.بگو:"اگر راست مي گوييد،دليل خود را بياوريد."يا در جاي ديگر"بل من أسلم وجهه لله وهومحسن فله أجره عند ربه ولا خوف عليهم ولا هم يحزنون" کسي که روي خودش را به سمت خدا کرده باشد وتسليم خدا ونيکوکار باشد وپاداشش نزد پروردگارش ثابت است،نه ترسي برآنهاست ونه غمگين مي شوند.يهوديها و نصرانيها ميگفتند که بايد يهودي يا نصراني باشيد تا خدا شما را به بهشت ببرد،در اين آيه چيزکليتري مي گويد وآن را رد مي کند. هر کسي که تسلييم خدا باشد وکار خوب بکند،اجر خودش را مي گيرد."وقالت اليهود ليست النصري علي شيء وقالت النصري ليست اليهود علي شيء" يهوديان گفتند:"مسيحيان هيچ موقعيتي نزد خدا ندارند." ومسيحيان گفتند: "يهوديان هيچ موقعيتي ندارند." "وهم يتلون الکتاب"در حالي که کتاب را مي خوانند. "کذلک قال الذين لا يعلمون مثل قولهم" کساني که نمي دانند،حرفهاي مشابه اينها مي زنند."فالله يحکم بينهم يوم القيمه فيما کانوا فيه يختلفون"خدامند روز قيامت،درباره آنچه در آن اختلاف داشتند،داوري مي کند. از اينگونه حرفها هنوز گفته مي شود،قرآن همه را زير سوال مي برد.اصولاً يک حقيقت کلي است که آدمها بايد به آن ايمان بياورند."قولوا آمنّا بالله وما انزل الينا وما انزل الي ابراهيم واسماعيل ويعقوب والاسباط وما اوتي موسي و عيسي وما اوتي النبيون من ربّهم لا نفرّق بين احدٍ منهم ونحن له مسلمون" بگوييد:"ما به خدا ايمان آورديم؛ وبه آنچه برما نازل شده،وبر آنچه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب وپيامبران از فرزندان او نازل گرديد،آنچه به موسي وعيسي از طرف پروردگارشان داده شده است ودر ميان هيچ يک از آنها جدايي قايل نمي شويم ودر برابر فرمان خدا تسليم هستيم."شما بين پيغمبر آخر و ساير پيامبران فرق مي گذاريد.اصولاً بحث بر سر اين نيست که مثلاً کسي مسيحيت را رها کند و مسلمان شود،دين مسيحي خودش را مي تواند داشته باشد ولي بايد مسلم (به معناي تسليم خدا بودن)باشد.

س) شما سه اصل گفتيد که بايد رعايت شوند ولي تاکيدتان بر اصل اول است.

ج) عمل صالح يک حقيقت کلي است،نه عمل کردن به آيين يک پيغمبر خاص،بقيه انسانها قبل از اسلام هم عمل صالح انجام مي دادند.

س) در حدي که مي فهميدند.

ج) براي تعبيري که از عمل صالح در قرآن داري،بايد دليل بياوري.

س) در آيين يهود اگر دست کسي زخم شود،بايد زخم را کند.

ج) بايد دليلي از قرآن بياوري که مبني برآن خدا دين آدمهاي يهودي و مسيحي را بعد از اسلام نمي پذيرد.من مي گويم که اين ادعا در قرآن نيست که همه بايد پيرو پيغمبر خاص باشند.از نظر تاريخي پيغمبر با مشرکين جنگيد وآنها را کنسل کرد ولي هيچ وقت با يهوديها و مسيحيها براي از بين بردنشان نجنگيد.آنها دينشان را عوض نکردند و محترم بودند.شواهد تاريخي نشان مي دهد که پيامبر به مسيحيها زور نمي گفت که حتماً بايد مسلمان شوند.قرار نبود که در جامعه اسلامي پيروان ساير اديان وجود نداشته باشند،قرار بود که مشرک وجود نداشته باشد.از جايي به بعد قرار شد که ديگر مشرک نداشته باشيم ولي يهودي و مسيحي مي توانستند دين خودشان را داشته باشند.حرف اين است که به دين خودشان عمل کنند ورستگار هم مي شوند.

س) من فکر مي کنم اين آيه کلاسيک مفيد است:"ان الذين آمنواوالذين هادوا والنصري والصبين من امن بالله واليوم الاخر وعمل صلحاً فلهم اجرهم عند ربهم ولا خوف ولاهم يحزنون" کساني که ايمان آوردند وکساني که به آيين يهود گرويدند ونصاري وصابئان(پيروان يحيي) هرگاه به خدا وروز رستاخيز ايمان آورند،و عمل صالح انجام دهند،پاداششان نزد پروردگارشان مسلم است؛ وهيچ ترس واندوهي براي آنها نيست. خداوند در قرآن از عده اي از نصاري ويهوديها تعريف مي کند ومي گويد که مي توانند مسلمان باشند. اين گفته که پيغمبر دروغ مي گويد،خيلي نکته مهمي است ولي کساني که مسلمند مي فهمند که حقايقي در قرآن گفته شده است که پيامبر آورده است.

ج) مسلم بودن از نظر خدا با مسلمان بودني که ما بکار مي بريم،فرق مي کند.حرف من همين است. شرط رفتن به بهشت ايمان آوردن به پيغمبر خاصي نيست.پيرو هر پيغمبري که باشيد،بايد مسلم باشيد.

س) نکته ديگري که مي خواهم بگويم اين است که هر وقت يک عقيده اساسي مطرح مي شود،مثلاً اينکه آيا قرآن کتاب آخر است؟ بايد بطور واضح در کتاب آمده باشد.

ج) شرط رستگاري يک چيز معنوي است. مسلم به معني تسليم خدا بودن است. با پيرو پيغمبر خاصي بودن اوضاع دگرگون نمي شود.بين مشرک واهل کتاب در يک نظام اسلامي فرق وجود دارد.اهل کتاب مي توانند رستگار شوند. ولي مشرک خيلي وضعش خراب است وبه زور بايد شرک را از بين برد. ولي لزومي ندارد که اهل کتاب را از بين ببريم،چرا که ممکن است به معناي معنوي مسلم و تسليم خدا باشند، ولو اينکه دينشان را تغيير نداشته باشند.براي همه آدمها مقدور نيست که تحقيق کنند دين آخر کدام است و وظيفه آدمها اين نيست که عمر خود را صرف پيدا کردن دين آخر وبهترين فرقه آن کنند. بارها در قرآن تاکيد شده است که در تورات و انجيل هدايت وجوددارد.حتي همين الان هم که تورات وانجيل تحريف شده اند،در آنها هدايت وجود دارد.در حال حاضر مسيحيهايي هستند که انجيل مي خوانند و يهوديهايي هستند که تورات مي خوانند و هدايت مي شوند.به اين معني که به خدا نزديک مي شوند وکلي چيز مي فهمند.اصولاً شرط رستگاري مدارج معنوي اي هست که آدمها طي مي کنند. مهم نيست که تحت پوشش چه پيغمبري و با چه ديني اين کار را انجام مي دهند. البته مهم است که من کتابي دارم که احساس مي کنم،همه کلماتش از طرف خداست.اسلام مزايايي دارد ولي شرط رستگاري در قرآن وبنا به شواهد تاريخي،اين نيست که حرف ساير اديان قبول نيست و بايد حتماً مسلمان بود.معتقد بودن به يک دين خاص شرط رستگاري نيست.مثلاً فرعون فهميد که موسي پيغمبر خداست ولي حاضر نشد که از او پيروي کند.اينگونه انسانها نادرند.

س) ممکن است کساني بدانند که شيعه برحق است ولي شيعه نشوند.

ج)بحث من اين است که اصولاً دين مهم نيست و شما بر روي فرقه ها حساسيت نشان مي دهيد. فرقه ها که بوضوح مهم نيستند.مگراينکه کسي بخواهد بدلايل شيطاني کاري انجام بدهد.

س) حديث داريم که کسي که به امامت داخل شود، رستگار است.کسي که از امامت خارج شود، لعنت ميشود ولي کسي که نه داخل ونه خارج مي شود،حکمش با خداست.مهم وجود عناد است.

ج) اگر کسی بفهمد که خدا پيغمبر اسلام را فرستاده است و دينش بهترين است و مي خواهد که از او پيروي کند،به معنايي که در قرآن هست،مسلمان نيست.مثلاً اگر يک يهودي بفهمد که مسيح پيغمبر بوده است و دين خود را عوض نکند،مسلم به معناي تسليم خدا بودن،نيست.ولي مي تواند به معناي معنوي مسلم باشد. برداشت عوام اين است که با آمدن دين آخر بقيه دينها کنسل مي شوند و پيروان ساير اديان کافر شناخته ميشوند. بنا به قرآن کافر به جهنم مي رود. در قرآن آمده است:"الذين کفروا من اهل الکتاب" پس با توجه به قرآن از اهل کتاب کساني کافر مي شوند.از مسلمين هم عده اي کافر مي شوند. اسلام به معناي فقهيش مثل دکاني در کنار يهوديت و مسيحيت است. در تمام اديان عده اي کافر وجوددارند. رستگاري انسانها بستگي به حالت افراد نسبت به خدا دارد.حتي کار خوب با ملاکهاي دين خودش هم اشکالي ندارد.شرعهاي قديم کنسل نشده است.کسي که به شرع يهوديت است،مانند کسي که به شرع اسلام است،خدا را اطاعت مي کند. اقليت بسيارکمي هستندکه حقيقت را ميفهمند ولي قبول نميکنند.کساني که حق را مي فهمند وقبول نمي کنند، وضعيتشان فرق مي کند.واژه اسلام در همه جاي قرآن معنوي است وبه معناي اسم دين که چيز ظاهري است،بکار نمي رود.در همه کاربردهايش به معني تسليم شدن است.دو بار "نحن له مسلمين "در کنار" لا نفرّق بين احدٍ منهم " آمده است.کسي که مسلم است،پيامبران را از هم جدا نمي بيند.کسي رستگار مي شود که به معناي معنوي مسلم باشد.آيه هايي که خواندم،همين را نشان مي دهد.وبراي رستگاري نبايد لزوماً يهودي يا نصراني شد. ما همين حرف را در مورد دين خودمان مي زنيم ومي گوييم که براي رستگار شدن حتماً بايد مسلمان شد.اين مساله مورد شماتت قرآن است. اسم دين دليل سعادت يا شقاوت نيست.مهم تابع دستورات خدا بودن است.البته اگر حقيقت برايت روشن شده و قبول نکرده اي،نشان مي دهد که خدارا قبول نداري.ولي وظيفه ما نيست که بگرديم وبهترين فرقه و دين را پيدا کنيم.مثلاً درست خواندن نمازي که ياد گرفته اي،مهمتر است. اگر در ديني بدنيا بيايي و خوب عمل کني وبه جايي برسي که بتوان اسمت را مسلم گذاشت وتسليم خدا شده باشي،بطوريکه چيزي غير از حق و آنچه خدا مي خواهد،نمي گويي؛به سعادت رسيده اي،حتي اگر دينت خيلي درست نباشد،اين مساله را قرآن بارها مي گويد.ولي در بين عوام به گونه اي ديگر جا افتاده است.واژه اسلام بعنوان واژه معنوي کم کم در مقابل کفر قرار گرفت واهل کتاب هم وارد دايره کفر شدند.فقط مسلمانان ماندند و در ميان آنها هم تنها يک فرقه خاص شد.انحصار طلبي اي که در يهود و نصاري بود در ميان مسلمانان نيز پيدا شد. اکثر فرقه هاي اسلامي اعتقاد دارندکه نه تنها مسلمان بودن، بلکه حتي اگربه فرقه آنها ايمان نداشته باشيد، به جهنم مي رويد.مثلاً بعضي از شيعيان اعتقاد دارند که اهل سنت به جهنم مي روند و نمازشان قبول نيست.در نتيجه در اين دنيا تنها ايرانيها شانس رفتن به بهشت را دارند.ايرانيها واقعاً خيلي خوبند! به نظر من دعوت پيامبر اسلام دعوتي در طول ساير اديان بوده است و دکاني بقل دکان سايرين نبوده است که بخواهد با آنها رقابت کند. نکته اصلي تسليم خدا بودن است. پيامبر با اهل کتاب بحث نمي کرده است که دين اسلام را قبول کنند."فان حاجّوک فقل أسلمت وجهي لله ومن اتبعن وقل للذين اوتوا الکتاب والامّين ءَأَسلمتم فان أسلموا فقد اهتدوا ان تولّوا فانّما عليک البلغ والله بصير بالعباد" بااهل کتاب صحبت کن اگر برايت دليل و برهان آوردند،بگو:" من و پيروانم در برابر خدا تسليم شده ايم." به آنها که اهل کتابند وبيسوادان بگو:"آيا شما هم تسليم شده ايد؟" اگر تسليم شوند،هدايت مي يابند؛ واگر سرپيچي کنند، بر تو تنها ابلاغ است؛ وخدا نسبت به بندگان بيناست. در اين آيه منظور اين نيست که بپرسد،آيا به دين اسلام گرويده اند و اگر نگرويدند،که هيچي و اگر گرويده اند،مسلمان شده اند.بلکه اگر تسليم خدا هستند،مثل اينکه از آنها بپرسيد:"آيا واقعاً به خدا ايمان داريد؟" سوال کلي تر از پرسيدن دين است.اگر تسليم خدا هستند،هدايت يافته اند. نمي گويد به اهل کتاب بگو که کتابشان کنسل شده است وحتماً بايد قرآن را قبول کنند. دعوت به اسلام کلي تر است.مثل اينکه پيغمبر براي همه مردم دنيا يک پيام دارد.يک شرع داريم که خوب است از آن تبعيت کنيم ولي پيام اسلام براي همه مردم دنيا اين است که هرجايي که هستيد،اگر در آنجا تسليم خدا باشيد،قبول است وهدايت شده ايد.اسلام اينگونه نيست که به ساير اديان بگويد که کتابشان قديمي يا تحريف شده است وبايد آن را کنار بگذارند وفقط از شريعت ما پيروي کنند.بلکه تاکيدش بر حالات معنوي اي هست که انسانها بايد داشته باشند. اگر به خدا ايمان داريد و تسليم او هستيد، قبول است.بهتر است که به دين اسلام گرايش پيدا کنيد و شريعت حضرت محمد را قبول کنيد؛ ولي دعوت اساسي اين نيست؛ دعوت به يک چيز معنوي است. پيامبر به ساير اديان نگفته است که بايد دينشان را کنار بگذارند ودين او را قبول کنند. اهل کتاب حتي جايي که حکومت اسلامي تشکيل مي شد، دين خودشان را داشتند وحرف از رستگار نشدنشان نبود.حرف اين است که به دين خودشان عمل بکنند.

س) دعايي هست که مي گويد،بايد اهل کتاب بر طبق دينشان حکم کنند.

ج) حتي از نظر تاريخي هم همين طور بوده است.اسلام ساير اديان را کنسل نمي کرده است. تحقيق ايزوتسو اين است که واژه کفر در قرآن بوضوح به اهل کتاب اطلاق نمي شود.همانطور که مسلمان در مقابل کافر است،مسيحي هم در مقابل کافر است.

اسلام هيچ کجا در قرآن به معني دين نيامده است و وقتي که مي گويد:"ان الدين عند الله الاسلام" به معني اين نيست که خدا تنها دين اسلام را قبول دارد.بلکه به معناي اسلامي که ابراهيم و ساير پيامبران به آن اعتقاد داشتند،است.

س) پس کي منظور پيروان پيغمبر است؟

ج) جاهايي که مي گويد: کساني که به اين پيغمبر ايمان آوردند "يا ايها الذين آمنوا" خطاب به پيروان پيامبر اسلام است.

خيلي عقيده عجيبي است که بگوييم اهل کتاب کافرند.مگر اينکه بگوييم معني کفر عوض شده است.به اين صورت که چيزي به اسم اسلام بوجود آمده است و هر کسي خارج آن است،کافر است. به نظر ايزوتسو از يک جايي به بعد، در کلام اسلامي ،متکلمين به هر کسي که پيرو شرع پيغمبر بود، مسلم مي گفتند وبه هر کسي که بيرون از اين دايره بود،کافر مي گفتند وشامل اهل کتاب هم شد. حتي اين حکم فقهي وجود دارد که بعضي ها مسيحي ها و يهوديها را نجس مي دانند.

س) در آيه اي از قرآن انتظاري که از اهل کتاب دارد، ايمان داشتن به خدا و روز قيامت است و از پيامبر حرفي نمي زند.

ج) بله،تعداد اين آيات خيلي زياد است،مثلاً درجايي قرآن از رهبانيهاي مسيحيها تعريف مي کند. اينها قرآن را مي شنوند و مي فهمند که از جانب خداست.ولي نمي گويد که مسلمان مي شوند. ممکن است يک مسيحي نه از روي عناد بلکه به دلايل ديگرمثلاً ترد شدن از جامعه ، با وجودي که بداند اسلام دين الهي است،باز هم مسلمان نشود. کسي که مسلم مي شود، از يک جايي به بعد مي فهمد که رستگاري به مسلم بودن ربط دارد.قرآن به اهل کتاب مي گويد به آن چيزي که بين ما وشما مشترک است، عمل کنيد.بعداً که جنگ شد، دين اهل کتاب کنسل شد وهمه مجبورشدند،مسلمان شوند.چون بايد زيرنظر خليفه مي آمدند وخراج مي دادند. اين تحولات به سياست هم ربط داشته است.

مراجع