جلسهٔ ۲۵

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

اشاراتی به جلسه قبل، ریتم

در قرآن فرم کلام، مثلا تند بودن یا کند بودن ریتم با محتوی سنخیت دارد. (در اینجا منظور ریتم عروضی، بلند یا کوتاه بودن هجاهاست). به روش های مختلفی می توان در جمله ریتم ایجاد کرد مثلا با کاربرد حروف، این که حروف با هم متناسب باشند یا نباشند و بتوانند با هم خوب همنشین شوند یا نه. مثال های خیلی زیادی زده شد که ریتم ها حساب شده و مرتبط با محتواست. اما با مثال این مطلب برای تمام قرآن اثبات نمی شود. فکر می کنم هر کسی می تواند خودش در هر جای قرآن این موضوع را بررسی کند.

اصولا هر عبارتی که بیان می شود یک نوع محتوای روانی دارد. از قدیم معتقد بودند که حروف مستقلاً محتوای روانی دارند. وقتی جمله ای گفته می شود؛ علاوه بر ریتم این که از چه حروفی تشکیل شده است، و این که چه حرفی در آن تکرار شده است و حروف به چه ترتیبی آمده اند، باعث می شود که آن جمله محتوای روانی خاصی پیدا کند.

یکی از حضار: نقطه های حروف...

بله، آن هم هست. مثلا عرفا روی نقطه زیر باء بسم الله بحث کرده اند. روایتی هست که فکر می کنم از حضرت علی (علیه السلام) منقول است: «أنا النقطة تحت الباء». فعلا به گفتار می پردازیم و نه نوشتار.


ریتم بسیار منظم است ممکن است بتوانید برنامه ای بنویسید که برای یک جمله معین داده شده ریتم بنویسد. ولی در مورد روابط حروف نمی توانیم حرف مشخصی بزنیم نتیجه گیری خیلی حسی می شود.

ادعا این است که سنخیت داشتن ریتم و محتوی در مورد تمام آیات قرآن برقرار است و نه در مورد آیه هایی خاص.

فصاحت و بلاغت قرآن

برای فصاحت تعریف جامع و مانعی نداریم البته بعضی تعریف های پرتی از آن کرده اند و می کنند مثلا برخی فصاحت را به معنی روان بودن گفتار در نظر می گیرند. در حالیکه با این تعریف در برخی موارد قرآن فصیح نیست. مثلا جاهایی که بر حسب محتوا خوب است که عمدا به دست انداز بیافتد. اصولا این گونه نیست که هر جای قرآن را بخوانیم با یک کلام روان سرو کار داشته باشیم.

مثالی می زنم از کتاب فصاحت و بلاغت که در ایران چاپ شده و کتاب دانشگاهی است؛ «علوم بلاغت و اعجاز قرآن» نوشته دکتر نصیریان. کتاب جمع آوری ایده هایی است که از قبل بوده. متأسفانه کتاب های مدرن ایران را که نگاه می کنیم کتاب "سید قطب" در مراجعشان وجود ندارد. این کتاب، کتاب بسیار مهم و نقطه عطفی در مطالعه زیبایی شناسی قرآن است. ولی اصلا مورد توجه نیست. کتاب خوب دیگری از آقای فراستخواه که جزء روشنفکران مذهبی هستند. در این کتاب در دو صه صفحه به سید قطب اشاره شده است و تنها به این منظور ذکر شده که بله، او هم حرفهایی زده است. فکر می کنم برای خیلی ها اهمیت کتاب سیدقطب جانیفتاده است. عرب ها این کتاب را بیشتر تحویل گرفته اند.

در کتاب علوم بلاغت و اعجاز قرآن، ویژگیهایی گفته شده است که اگر کلام آن ها را داشته باشد فصیح نیست: "اولی ضعف تألیف است منظور از این عیب آن است که ترتیب کلام بر خلاف قواعد نحوی صورت پذیرد" در این صورت قرآن به وضوح فصیح نیست ظاهرا همه جا خلاف قواعد نحوی است. عیب دیگر که گفته شده تتابع اضافات است... پیچیدگی کلام... تنافر کلمات جزء موارد عدم فصاحت گفته شده... اما ممکن است جایی تنافر کلمات خوب باشد وحسی ایجاد کند. عیب دیگر کثرت تکرار است! یعنی اگر لفظی یا چیزی زیاد تکرار شود از فصاحت می افتد و مثال عربی کتاب این است:

و تسعدنی فی غمرة بعد غمرة / سبوح لها منها علیها شواهد

می گوید چون سه تا ها داریم این شعر خوب نیست ولی هرکسی این شعر را بخواند به نظرش زیبا می آید. سلیقه ایست.

این ایده ها بسیار قدیمی است. و در کتاب هایی که اخیرا هم چاپ می شود همین حرف ها گفته می شود انگار ایرانیان نمی خواهند از نظر ادبیات پیشرفتی بکنند. جمعیت اصلی آنان در ادبیات هزار سال پیش مانده اند. من قصد توهین به آقای نصیریان را ندارم ولی احتمالا سن ایشان هم بالاست. کتاب آقای فراستخواه مطالب جدیدی دارد اما او هم از سید قطب خیلی خوشش نمی آید.

بحث های مربوط به فصاحت و بلاغت بعد از قرآن به وجود آمده اند، گرامر و قواعد زیبایی شناسی کلام همه بعد از قرآن مطرح شده اند. درک مردم از زیبایی شناسی طوری بوده است که مثلا اگر خیلی پیچیده می شده خوششان نمی آمده یا از بعضی تکرارها بدشان می آمده... ولی در مجموع همه کسانی که این مطالب را می نوشته اند قبول داشته اند که قرآن یک کتاب هنری خیلی عالی است.

ممکن است شما انسان هنر شناسی باشید و به خوبی آثار مربوط به زمینه ای مثل داستان یا شعر را بفهمید و لذت ببرید ولی اگر بخواهید قواعد زیبایی شناسانه آن را بگویید ممکن است حرف های بی ربطی بزنید. کسانی که این حرف ها را که خیلی جالب نیست در مورد فصاحت زده اند -باز در مورد بلاغت بهتر است- معنی اش این نیست که زیبایی را نمی فهمیده اند. ممکن است جایی دیده باشند که تکرار زیبا نبوده است نتیجه گرفته اند اگر تکرار باشد کلام زشت می شود ولی ممکن است جای دیگری تکراری باشد که کلام را زیبا کند. همیشه قاعده مند کردن زیبایی با خطاهایی همراه می شود. اما خطای اینها بزرگ است.

نظر من این است که نمی توان فصاحت را از بلاغت جدا کرد زیرا فصاحت چیزی نیست که به معنا مربوط نباشد. فصاحت بستگی به این دارد که فرم کلام با معنایی می خواهیم منتقل کنیم و حسی که می خواهیم ایجاد بکنیم تطابق داشته باشد. اگر همیشه روان باشد حتی زمانی که مثلا درباره جهنم صحبت می کند به همان روانی باشد که درمورد بهشت صحبت می کند. در باره پیغمبران همانگونه صحبت کند که درباره انسانهایی که خوب نیستند این جالب نیست. اصل در قرآن بلاغت است یعنی طوری باشد که آنچه قرار است به شما منتقل شود منتقل بشود. ممکن است جایی روان باشد و جایی روان نباشد و مجبور باشید مکث کنید بسته به این که معنی آن چه باشد.

مقایسه قرآن با شعر نو و کلاسیک

قرآن از دو جهت خیلی مهم با شعر کلاسیک تضاد دارد و مشابه شعر مدرن است. یکی از نظر ریتم، ریتم ها دیگر حالت تکراری ندارند و کاملا در جهت القای محتوی استفاده می شود. حتی در سجع هم که برای کنترل ریتم جمله ها را کوتاه و بلند می کرده اند تا معنی بهتر منتقل بشود باز مانند شعر نو نبوده و تقریبا یک بافت ریتمیک ساده بوده است. مرتبط شدن فرم کلام با معنا ویژگی است که الآن در شعر وجود دارد. ممکن است نمونه های خوب قدیمی داشته باشیم که بتوانیم این ویژگی ها را در آن پیدا کنیم ولی این که ویژگی کل کتاب این گونه باشد فکر می کنم نتوانیم در قرنهای قبلی کتابی مثل قرآن پیدا کنیم.

تفاوت اساسی دیگر شعر نو و شعر کلاسیک این است که شاعری که شعر نو می گوید تشبیهات و تمیثیلات و الفاظ خاصی که به کار می برد خودش خلق می کند. یعنی شعر شما را به یک سنت از پیش تعیین شده ارجاع نمی دهد. در حالیکه شعر کلاسیک این گونه است. مثلا اگر کسی به سبک عراقی شعر بگوید به نوعی مدلهای ذهنی و تمثیلات استانداردی که در شعر عراقی وجود دارند به او تحمیل می شود به زحمت می تواند ابتکارات خاصی داشته باشد. مثلا در شعر حافظ گل و بلبل بسیاری از مفاهیم استعاری و تمثیلات همان هایی هستند که بقیه شعرای شعر عراقی از آن استفاده می کنند.

به نظر می آید حافظ کلمه رند را به طور خاصی استفاده می کند. ولی این جور نیست که خودش زبان خودش را خلق کند. در شعر کلاسیک معمولا مرجع تشبیهات و تمثیلات، استاندارد و موجود است. نه این که شاعر خلاقیتی نداشته باشد ولی داخل آن مجموعه استاندارد تا حدی خلاقیت به خرج می دهد.

مولوی بسیار انسان خلاقی است، خیلی دور از زبان شعر عراقی شعر گفته است و اگر ریتم را کنار می گذاشت از شعر عراقی جدا می شد مثلا در دیوان شمس گل و بلبل و ... نمی بینید نهنگ و هزار تمثیلات عجیب و غریب و نو هست که خودش به کار می برد.

کتاب «طلا در مس» از رضابراهانی را کسی خوانده است؟ {باز هم کسی از حضار نخوانده} من دارم از شما نا امید می شوم... خیلی کتاب خوبی است. در این کتاب بحث های خوبی درباره مولوی است و زبان شعر مولوی بررسی جالب و خوبی می شود این که به نوعی شعر مولوی به شعر سورئالیستی نزدیک شده است حالا شما دیوان شمس را هم که نخوانده اید!{خنده حضار}...

شباهت های قرآن با شعر نو از لحاظ استفاده از ریتم و استفاده از واژه ها و تشبیهات و استعارات با توجه به زمان کتاب واضح و غیر عادی است. مثلا فکر می کنم تعداد واژه هایی که در این کتاب برای اولین بار به این معنی به کار رفته اند حتی امروز هم با اختلاف قابل توجه از همه کتابها بیشتر است.

مثال هایی در جلسه پیش از استفاده از ریتم در بیان داستان زدم که حتی از شعر نو هم جدیدتر است که پیغمبر حتی اگر پیغمبر نبوده خیلی انسان باهوش و باذوق و هنرمند خیلی بزرگی بوده است. اگر در همین حد هم بپذیریم باعث می شود که به خواندن این کتاب علاقه مند بشویم.



-این چند جلسه تطبیق قرآن با شعرها بوده است...

تطبیق نیست من چیزهایی از قرآن می گویم که شما در کتاب های کلاسیک نمی بینید اگر کتاب بلاغت یا کتابهای دیگر را بخوانید مثال های خیلی جالبی از جناس و صنایع ادبی شناخته شده در قرآن می بینید. من به چیزهایی از قرآن تأکید کردم که خیلی در قدیم شناخته شده نبود و واقعا اینها ویژگی های مهمتری در قرآن هستند. مگر چقدر جناس در قرآن داریم خیلی کم نیست ولی چیزی است که باید بگردید تا آن را پیدا کنید ولی استفاده از ریتم چیزی است که در همه جای قرآن هست ولی چون با هنر کلاسیک تناقض داشته است آن ها این را به عنوان یک زیبایی از قرآن ندیده اند. و شاید حتی ته دلشان می گفتند ای کاش قرآن وزن عروضی یا وزن ثابتی داشت...


-پس چرا می گفتند که قرآن شعر است؟

نه قرآن از این نظر که وزن آن عروضی باشد شعر نبوده است. در واقع شاعرانه است. ایزوتسو در کتابش می گوید که شعر در زمان جاهلیت معنای خاصی متفاوت با چیزی که الآن می گوییم داشته است. شاعر در نظر آنها تحت تسلط موجودات ماوراء طبیعی شعر می گوید و با جن ارتباط دارد. بنابراین وقتی کلمه شعر را در قرآن می خوانیم به معنی کلام آهنگینی که اکنون به آن شعر می گوییم نگیرید.

اگر شعر نو اسمش شعر است چرا می گوییم قرآن شعر نیست. خیلی جاها خیلی خوب از ریتم استفاده می کند، استعاره دارد، تمثیل دارد، تشبیه دارد، همه ابزار شعر به معنی کنونی اش در قرآن استفاده شده است. ولی شعر در قرآن معنای خیلی خاصی دارد به همان معنی که عرب ها از آن استفاده می کرده اند.

من به چیزهای جدیدی از قرآن نقل می کنم که فکر می کنم مهم تر از آنچیزی است که قبلا گفته می شده است. کتاب سید قطب همه آنچه از فصاحت و بلاغت گفته می شده است را کنار گذاشته و زیبایی هایی که در قرآن می بیند را بیان می کند. همه را کاملا از خودش و بدون آن که با غرب آشنا باشد می نویسد.

سید قطب در ابتدای کتابش داستانی را نقل می کند، می گوید "خواندن قرآن در دوران بچگی برایم بسیار شیرین بود مثلا وقتی فلان آیه را می خواندم تصاویری در ذهنم ایجاد میشد. و دوست داشتم مدام قرآن را بخوانم." و همین طور که بزرگ شده است و قرآن را بیشتر و بیشتر خوانده است شجاعانه آنچه را به نظرش در قرآن جالب و زیبا بوده است گفته است و اصلا قصد تطبیق با ادبیات مدرن نداشته است و فکر می کنم اصلا با آن آشنا هم نبوده.


البته همین طور که زمان جلو می رود تکنیک های ادبیات پیشرفت می کند و در هر عصری ویژگی هایی از ادبیات جلب نظر می کند مثلا در قرن بیستم استفاده از ریتم در بیان داستان شروع شده است. خیلی طبیعی است که کسی که تکنیک های ادبیات را بداند زیبایی های ادبی قرآن را بیشتر می بیند. اما ممکن است تکنیک های یک اثر هنری را نبینید ولی از آن لذت ببرید. ممکن است کسی در هزار سال پیش تمام لذتی که سیدقطب می برده به اضافه ده برابر آن را می برد ولی نمی توانست تکنیک های آن را بیان کند و بگوید از چه لذت می برم. سیدقطب هم زمانی که بچه بوده تکنیک ها را نمی دانسته وقتی بزرگ شده سعی کرده در کتابش به بقیه هم آن زیبایی ها را نشان بدهد.

یک نکته خیلی مهم، عده ای معتقدند که مبانی زیبایی شناسی قرآن منطبق است بر مبانی زیبا شناسی زبان عربی که در آن موقع وجود داشته است. گفته ام که این موضوع عصبانی کننده است. به این دلیل که قرآن با زبان عرب آن روز بسیار بسیار متفاوت است. در قرآن چیزهایی متداول است که تا پنجاه سال پیش هم متداول نبوده است مثلا استفاده از ریتم در داستان به طور خیلی بارز در دهه سی قرن بیستم شروع شده است. ولی مارکز در دهه 60 کسی است که به این کار خیلی معروف است و از این تکنیک همیشه، نه یک جا در داستانش استفاده می کند.

کسانی که این ادعا را مطرح می کنند دلیلشان این است که اگر قرآن بر مبنای تکنیک های زیبایی شناسانه عرب نباشد مردم آن زمان، زیبایی اش را درک نمی کنند پس فایده ای ندارد. در مسائل هنری این حرف کاملا نادرست است زیرا اصلا قرار نیست کسی تکنیک ها را بفهمد لازم نیست کسی به ریتم دقت کند و هوشیارانه تکنیک ها را بفهمد تا از ریتم لذت ببرد وقتی ریتم خوب باشد اثرش را می گذارد بدون آنکه گفته شود.

عموماً تکنیک های ادبی قرار است روی ناخودآگاه تأثیر بگذارند. بلاغت این نیست که بخواهیم تنها با خودآگاه مخاطب حرف بزنیم. در عین صحبت می خواهیم به سطوح عمیق تر ناخودآگاه او هم در صورت امکان دسترسی پیدا کنیم و اثر بگذاریم.

در حالی که کسی قرآن را با ادبیات آن زمان عرب مقایسه کند بسیار بسیار متفاوت است و پیدا کردن شباهت هایش سخت است.


سوال: به نظرم یک تفاوت اساسی بین قرآن و شعر وجود دارد این که کنایه در قرآن نداریم.

جواب: این طور نیست. کنایه و استعاره در قرآن داریم. مثلا آیه معروف در سوره هود آیه44: وقيل يا أرض ابلعي ماءك و يا سماء أقلعي ... سعی می کنم جستجو کنم و مثال های خوبی بیاورم...

اگر قرآن را به عنوان کلام خدا می خوانیم باید انتظار داشته باشیم که چیزهایی در آن نباشد مثلا ممکن است که در یک شعر اظهار عجز شاعر به شعر زیبایی بدهد ولی ما انتظار نداریم که اظهار عجز خداوند را در قرآن ببینیم. مثلا انتظار نداریم داستان اول شخص ببینیم ممه داستان ها را سوم شخص هستند برای این که همه داستان ها را خدا نقل می کند. این نیست که همه تکنیک های مدرن در قرآن دیده بشوند. بعضی از تکنیک ها به شدت جنبه انسانی دارند یعنی انسانی که نقل می کند درگیر ماجراست و از پایین ماجرا را نقل می کند اما همیشه در قرآن از بالا به مسائل نگاه می شود. مثالی می زنم از این که در عین از بالا نگاه کردن می توان داستان اول شخص بیان کرد اما نه به آن شکلی که کسی از خودش نقل کند. یکی از ویژگی های ادبیات مدرن این است که حالت دانای کل را در آن کنار گذاشته اند قرار نیست شاعر یا نویسنده همه چیز را بداند. ولی تکنیک هایی مثل ریتم ربطی به این ندارد که چه کسی حرف را می زند.

مثلا یکی از ویژگی های هنر مدرن این است که انسان متوجه انسان بودن و ناکامل بودن خودش است. در جهان مدرن نسبت به جهان قبل "من" رسمیت پیدا کرده است. مثلا حافظ به عنوان حافظ را در اشعارش کم می بینیم حافظ مثل موجودی است که حقایق را بیان می کند و درباره زندگی خصوصی اش چیزی نمی بینیم تنها یک شعر درباره مرگ فرزندش گفته است، که با این بیت شروع می شود: «بلبلی خون دلی خورد و دلی حاصل کرد/ باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد» ... «غرة العین من آن میوه دل یادش باد / که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد» در آخرین بیت می گوید که به فکر دنیا و افتادی امکان فوت شد (نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ / چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد) خودش را ملامت می کند که اصلا غافل شده است که همچین شعری گفته است زیرا اصلا قرار نیست حافظ از درد دل خودش حرف بزند. اما در قرآن نباید انتظار داشته باشید که خدا از تکنیک های درد دل استفاده کند! تکنیک های جدیدی مثل اول شخص مفرد مدرن هستند اما قرار نیست در قرآن باشند.

از مجموعه تمام آنچه گفته شد، هدف این بود که به این نکته توجه کنید که در قرآن به طور فوق العاده زیادی به همه آنچه مربوط به فرم است توجه می شود.

فرم های متفاوت در قرآن

در قرآن تفاوت سبک و فرم زیادی وجود دارد از نثر خالص مثل انشاء تا چیزی که کاملا به شعر خالص نزدیک است. همه فرم های بینابین این دو وجود دارد. می توان دو سوره از قرآن را انتخاب کرد و تفاوت آن دو از نظر فرم را دید. به عنوان مثال چند داستانی که در سوره صاد هست را نگاه کنید و سوره کهف را نگاه کنید و سوره یوسف را نگاه کنید. سه تیپ داستان در این سه سوره است. داستان های بسیار کوتاه در حد یک خط در سوره صاد می توان پیدا کرد. این سه داستان از نظر نحوه دادن اطلاعات با هم بسیار متفاوت هستند.

در سوره صاد تقریبا اطلاعاتی داده نمی شود. وقتی داستان را می خوانید احساس ابهام می کنید و تصادفی نیست همه داستان های آن سوره به همین شکل هستند. یکی از حضار: مثل اسم سوره است. داستان های سوره کهف کمی طولانی تر هستند ولی عجیب و غریب هستند و جریان اطلاعات یک فرم غیرعادی دارد. داستان ها از وسط شروع می شوند و شما ابتدای آن ها را نمی دانید. در حالیکه داستان یوسف کاملا شبیه داستان های کلاسیک است. با یک رویا شروع می شود و زندگی یک آدم است و همه اتفاقاتی که می افتد با یک جریان خطی پیش می رود تا جایی که رویای اول تعبیر می شود. این فرم کلاسیک داستان است که اگر آخر داستان به ابتدای آن وصل شود حس کمال به وجود می آورد و شما احساس می کنید که این داستان واقعا تمام شد. تمام زندگی یوسف این بود که رویایی که دیده بود تعبیر شود و وقتی تعبیر می شود اتفاق دیگری نمی بینیم و داستان همان جا ختم می شود. پس توجه به فرم به وضوح در داستان های قرآن وجود دارد و این نیست که همه در یک رده باشند.


داستان یوسف به شکل یک رمان فشرده است و من حدس می زنم فرم داستان یوسف به زودی در ادبیات دنیا متداول می شود. تمام نویسنده های بزرگ قدیمی رمان نویس بوده اند. کتاب های بزرگ با شخصیت های متعدد می نوشته اند تا یک زندگی را روایت کنند و ایده آنها این بوده که جزئیات یک زندگی را می توان به این شیوه روایت کرد. همینطور که دنیا صنعتی شد و ریتم زندگی تند شد و مردم دیگر حوصله خواندن رمان نداشتند کم کم داستان کوتاه رواج پیدا کرد اما داستان کوتاه کاری را که رمان می کرد، نمی کرد. داستان کوتاه لحظه ای از زندگی یک آدم را خیلی عمیق نشان می دهد. تجربه ای خاص در محدوده ای خاص را توضیح می دهد. یک فرم ادبی جدید در یکی دو دهه اخیر متداول شده است به اسم خنده دار Long short story «داستان کوتاه بلند». مثلا رمان بازمانده روز از ایشی گورو رمان نیست بیشتر شبیه داستان کوتاه بلند است. شکل آن از نظر محتوا شبیه داستان کوتاه است. شما یک زندگی کامل نمی بینید ممکنه شخصیت ها متعدد نباشند از نظر محتوا شبیه رمان نیست و بیشتر شبیه داستان کوتاه است ولی طولانی است و بیشتر از صد صفحه باشد.

من فکر می کنم به زودی بتوانند short long story یا رمان کوتاه بنویسند که خیلی چیز خوبی خواهد بود. داستان یوسف دقیقا یک رمان خلاصه شده است. مثل این است که از یک رمان هرچه را می توان حذف کنیم به طوریکه اسکلت اصلی رمان باقی بماند و روی اینکه خواننده جاهای خالی را پر می کند حساب کنیم. در داستان یوسف نمی شنویم که یوسف خودش را معرفی نمی کند تنها این جمله است که برادران آمدند و یوسف را نشناختند. جمله بعدی مال وقتی است که برادران خداحافظی می کنند و یوسف به آن ها می گوید دفعه بعد آن برادرتان را با خودتان بیاورید کل ملاقات اول در دو جمله است:


وَجَاء إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُواْ عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنكِرُونَ ﴿۵۸﴾

و برادران يوسف آمدند و بر او وارد شدند [او] آنان را شناخت ولى آنان او را نشناختند (۵۸)


وَلَمَّا جَهَّزَهُم بِجَهَازِهِمْ قَالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَّكُم مِّنْ أَبِيكُمْ أَلاَ تَرَوْنَ أَنِّي أُوفِي الْكَيْلَ وَأَنَاْ خَيْرُ الْمُنزِلِينَ ﴿۵۹﴾

و چون آنان را به خوار و بارشان مجهز كرد گفت برادر پدرى خود را نزد من آوريد مگر نمى‏ بينيد كه من پيمانه را تمام مى‏ دهم و من بهترين ميزبانانم (۵۹)


از جمله یوسف می فهمیم که برادران مدتی آنجا مانده اند و پذیرایی خوبی از آن ها شده است یوسف با آن ها در مورد خانواده آن ها صحبت کرده و ماجراهای پدر آن ها را می داند در قرآن هیچ یک از این ها نقل نمی شود ولی همه ان ها قابل فهم است. می توان گپ را پر کرد. اگر نویسنده ها روی مخاطب حساب کنند می توان همچین فرم ادبی را استفاده است.

در کل دقت کنید که تا چه اندازه فرم ها و سبک های مختلف در قرآن وجود دارد. یک هنرمند نمی تواند ادعا کند که در چندین سبک مختلف شعر گفته و داستان نوشته است.


مشابه داستان یوسف در قرآن داستان حضرت موسی در سوره قصص است که از اول سوره داستان شروع می شود تا جایی که موسی به پیامبری رسیده است. و همچنین سوره طه. نمونه دیگر در سوره نمل داستان ملکه سبا است. داستان همه زندگی ملکه سبا گفته نمی شود ولی از نظر روشن بودن فضای داستان و خطی بودن اطلاعاتی که داده می شود شبیه سوره یوسف است. اما حالا داستان موسی و خضر را بیان می کنم و می بینید که سه سطح مختلف از نظر جریان اطلاعات وجود دارد.

داستان موسی و خضر

داستان این گونه شروع می شود:


وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا (۶۰)

و هنگامى را كه موسى به شاگردش گفت از راه باز نمی ایستم تا به محل برخورد دو دريا برسم هر چند سالها[ى سال] سپری شود.


دو نفر را در جایی می بینیم و اطلاعاتی در مورد آنها نداریم ممکن است کسی شک کند که موسی اکنون پیغمبر هست یا نه.

جمله بعدی این است که وقتی به آن مجمع رسیدند ماهی خود را فراموش کردند و آن ماهی راه خود را در دریا گرفت و رفت:

فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَبًا ﴿۶۱﴾


ظاهرا زمانی که به مجمع رسیده اند متوجه نشده اند و ماهی راه خود را رفته است. وقتی از آنجا گذشتند به شاگردش گفت که غذایمان را بیاور که از این مسافرت خسته شده ایم:

فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءنَا لَقَدْ لَقِينَا مِن سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا ﴿۶۲﴾


گفت آیا متوجه شدی که زمانی که در پناه صخره استراحت کردیم من ماهی را فراموش کردم و جز این نبود که شیطان با عث شد من آن را فراموش کنم:

قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا ﴿۶۳﴾

از این داستان به سادگی چیزی فهمیده نمی شود جریان اطلاعات در این داستان غیر عادی است این سوال برای ما مطرح است که این ها چه کسانی هستند به کجا می روند برای چه به مجمع البحرین می روند.


می گوید این جایی بود که ما به دنبالش می گشتیم و از راهی که آمده بودند برگشتند:

قَالَ ذَلِكَ مَا كُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَى آثَارِهِمَا قَصَصًا ﴿۶۴﴾

موسی می فهمد جایی که ماهی به آن دریا رفته است همان مجمع البحرین است که به دنبالش می گردند.


در آنجا بنده ای از بندگان ما را پیدا کردند که رحمتی از جانب خودمان داده بودیم و از جانب خود به او علم تعلیم داده بودیم:

فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا ﴿۶۵﴾

به نظر می آید که آنها دنبال کسی می گشته اند و پیدایش کرده اند. بعد از چهار-پنج جمله از ابتدای داستان به نظر می رسد که برای دیدن این شخص آمده بوده اند.


موسی به او می گوید آیا از تو تبعیت بکنم تا از چیزی که به تو تعلیم داده شد به من تعلیم بدهی تا من رشد بکنم:

قَالَ لَهُ مُوسَى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَى أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ﴿۶۶﴾


او جواب می دهد که تو نمی توانی با من صبر کنی. جمله ای اضافه می کند: چطور می توانی صبر کنی بر چیزی که بر آن آگاهی نداری.

قَالَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا ﴿۶۷﴾ وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿۶۸﴾


موسی به او قول می دهد که من صبر می کنم و قرار می شود که این دو با هم همراه شوند. او از موسی می خواهد که اگر با من همراه شدی حق نداری از چیزی سوال کنی. و چنین قراری می گذارند و می روند:

قَالَ سَتَجِدُنِي إِن شَاء اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا ﴿۶۹﴾ قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْأَلْنِي عَن شَيْءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا ﴿۷۰﴾


دیگر شما در این داستان حرف این شاگرد را نمی شنوید! از این جا به بعد موسی و خضر با همدیگر هستند. توضیح زیادی داده نمی شود تنها به نظر می آید که موسی و شاگردش برای دیدن این انسان به سوی مجمع البحرین می آمده اند.

سپس ماجراها شروع می شود سوار کشتی می شوند و آن فرد که ما به او خضر می گوییم ولی اسمش در قرآن نیامده کشتی را سوراخ می کند. کشتی ای از یک عده انسان فقیر است موسی به او اعتراض می کند که چرا کشتی را سوراخ می کند. به موسی جواب می دهد قرار نبود از من سوال بکنی. موسی عذرخواهی می کند و قرار می شود که باز با هم بروند و دیگر موسی سوال نکند.

فَانطَلَقَا حَتَّى إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا ﴿۷۱﴾ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا ﴿۷۲﴾ قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْرًا ﴿۷۳﴾


به جایی می روند و این شخص پسر جوانی را به جایی می برد و می کشد موسی دیگر نمی تواند تحمل کند و می گوید چرا نفسی که خداوند کشتنش را حرام کرده کشتی. به او می گوید قرار نبود از من سوال کنی! موسی عذرخواهی می کند و می گوید اگر یک بار دیگر سوال کردم دیگر مرا همراه خودت نبر.

فَانطَلَقَا حَتَّى إِذَا لَقِيَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُّكْرًا ﴿۷۴) قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِي صَبْرًا ﴿۷۵﴾ قَالَ إِن سَأَلْتُكَ عَن شَيْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّي عُذْرًا ﴿۷۶﴾



دفعه دیگر وارد قریه ای می شوند و از آن ها غذا می خواهند ولی به ایشان غذا نمی دهند و از آن ها پذیرایی نمی کنند به خارج قریه می روند خضر دیواری را می بیند که درحال خراب شدن است و شروع به تعمیر آن دیوار می کند. موسی می گوید اگر میخواستی تعمیر کنی حداقل از آنها اجری می گرفتی و غذایی می خوردیم. به او جواب می دهد که دیگر آخر این ماجراست دیگر نمی توانی با من بیایی و شروع به توضیح دادن می کند.

فَانطَلَقَا حَتَّى إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَن يُضَيِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِيهَا جِدَارًا يُرِيدُ أَنْ يَنقَضَّ فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا ﴿۷۷﴾ قَالَ هَذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا ﴿۷۸﴾


توضیح می دهد که آن کشتی مال انسان های فقیری بود پادشاهی در آن اطراف هست که در حال جنگ است و همه کشتی های سالم را ضبط می کند من این کشتی را سوراخ کردم تا پادشاه این کشتی را از این آدم های فقیر نگیرد. در مورد آن پسر توضیح می دهد که آن پسر به پدر و مادر خودش آسیب می رساند. (این را با علم خاصی که دارد می داند.) من او را از پدر و مادرش گرفتم تا خداوند بچه بهتری به آن ها بدهد. و سومی این که زیر این دیواری که تعمیر می کنیم گنجی هست که متعلق به فرزندان مرد صالحی است و اگر بریزد آن گنج معلوم می شود من می خواهم دیوار نریزد تا وقتی فرزندان بزرگ می شوند گنج خود را بردارند.

أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا ﴿۷۹﴾

وَأَمَّا الْغُلَامُ فَكَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينَا أَن يُرْهِقَهُمَا طُغْيَانًا وَكُفْرًا ﴿۸۰﴾

فَأَرَدْنَا أَن يُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَيْرًا مِّنْهُ زَكَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا ﴿۸۱﴾

وَأَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَكَانَ تَحْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَكَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَيَسْتَخْرِجَا كَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّكَ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ذَلِكَ تَأْوِيلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَيْهِ صَبْرًا ﴿۸۲﴾


چرا این داستان این گونه روایت می شود؟ کاملا واضح است که این داستان فرم خاصی دارد پر از ابهام شروع می شود و همین طور که داستان ادامه پیدا می کند پر از ابهام است. خضر کارهایی می کند که ما نمی دانیم و عمدا هم می خواهد که سوال نکن گویا خضر از خواننده می خواهد بدون آن که سوال کنی فقط داستان را بخوان تا این که من آخر داستان به تو توضیح دهم که داستان چه می خواهد بگوید. داستان پر از ابهام است اما جایی در آخر داستان تمام ابهام ها بر طرف می شود. محتوای داستان هم شبیه فرم آن است. داستانی است از مجهولاتی که در این عالم وجود دارد و آن انسان چیزهایی را می داند که ما نمی دانیم کارهایش را نمی فهمم و در آخر آن چیزها را می فهمیم. خود موسی هم در همین وضعیت مبهم قرار دارد.


فرم داستان کاملا منطبق با محتوای آن است. این داستان سوم شخص است اما کاملا شبیه داستان اول شخص است. گویی خواننده با موسی در یک موقعیت قرار دارد. تمام سوالاتی که موسی دارد خواننده نیز همان سوالات را دارد. این نیست که خداوند از ابتدا جواب این سوالات را نداند اما جوابها را نمی گوید تا ذهن شما همراه ذهنیت موسی بشود.

از آنجا که داستان های سوره کهف ابهام دارند و گنگ هستند فرم داستان هم به همین شکل است و اطلاعات در آن ها اطلاعات قطره قطره داده میشود برخلاف داستان حضرت یوسف. که در آن جا همیشه صحنه را می فهمیم.

یکی از حاضران: اما این ابهام فقط بار اول وجود دارد وقتی بعدا می خوانیم انتهای داستان را می دانیم.

در مورد همه آثار هنری همین طور است. خانمی در انگلستان بیش از پانصد بار یک فیلم را - هر هفته یک بار- در سینما دیده است! ما از آثار هنری لذت می بریم. این طور نیست که من وقتی داستان یوسف را می خوانم بگویم من آخرش را می دانم دیگر نخوانم. هر بار سعی می کنیم با داستان همراه شویم و مثل بار اول بخوانیم.

داستانی که به شیوه دانای کل روایت می شود گاهی چیزی را به خواننده منتقل می کند که هیچ یک از شخصیت های داستان آن را نمی دانند. مثل تولستوی. ولی در داستان موسی و خضر روایت سوم شخص به گونه ایست که ما به اندازه موسی می دانیم نه به اندازه خضر یا خدا... پس تاثیر شیوه روایت اول شخص را می گذارد.


داستان های سوره کهف با سایر داستان های قرآن تفاوت دارند در آنها از عجایب و غرایب جهان صحبت می شود. مثل داستان خود اصحاب کهف که به یک غار رفته اند سیصد سال در آنجا خوابیده اند و بعد بیرون آمده اند و یا داستان ذوالقرنین که اصلا انسان عجیب و پر از ابهامی است نمی دانیم این شخص کیست از کجا می آید و به کجا می رود و چه کار انجام می دهد. از آنجا که محتوای داستان ها عجیب هستند از فرمی استفاده شده که مناسب آن است مخصوصا در داستان موسی و خضر.


سوال: شما معتقدید که این داستان ها اتفاق افتاده اند؟

جواب: بله من معتقدم که این داستان ها واقعی اند. اما لزومی ندارد کسی که به قرآن اعتقاد دارد معتقد باشد که همه داستان های آن واقعی هستند. خیلی ها معتقدند که داستان های قرآن نمادین هستند. من نظر شخصی خودم را می گویم، به نظر من واقعی هستند. به طور کلی فکر می کنم هر چیزی در قرآن را بایستی واقعی فرض کرد مگر آن که بتوانیم استدلال محکمی بکنیم که نمادین است. انگار بعضی افراد پیشفرضشان این است که همه چیز نمادین است مگر خلافش ثابت شود. به نظر من وقتی صحبت از جای خاصی مثل مجمع البحرین می شود انسان های خاصی اسم برده می شوند و به وقایع تاریخی اشاره می شود داستان نمادین نیست.


سوال: ولی به چه حقی آن کودک را می کشد؟

موسی پیغمبر است و ما پیرو پیغمبران هستیم اما آدم های دیگری در دنیا وجود دارند که علوم خاصی دارند کسی نباید از الگویی مثل خضر تبعیت کند آن ها به نوعی استثنائات این دنیا هستند. خضر از شریعت پیروی نمی کند. به این دلیل پیچیدگی این داستان است که روی این داستان اینقدر بحث شده است. در این داستان شریعت، طریقت و حقیقت مطرح شده است و به همین علت داستان مورد علاقه عرفاست. وقتی کسی طریقی را می خواهد طی کند ولو این که شریعت نقض شود باید اطاعت کنند. موسی هم سوال شما را می پرسد چرا و به چه حقی نفسی که خدا حرام کرده می کشی؟ کار خضر در غالب شریعت نمی گنجد ولی به نظر می آید خدا از موسی خواسته است که به مجمع البحرین برود و این یک ارتباط خارج از فرمان خدا نیست. زیرا خدا از موسی خواسته که از خضر تبعیت کند. خضر کارهایی را انجام می دهد که از نظر شریعت حرام است ولی موسی علاوه بر این که نباید جلوی او را بگیرد حتی نباید در مورد آن سوال بپرسد.

اسامی و تاریخ و جغرافیا در قرآن

سوال: چرا اسم این شخص در قرآن نیامده است؟

جواب: چون نام او مهم نبوده است. قبلا صحبت کردیم در بسیاری از داستان های قرآن تاریخ و جغرافیا و اسم افراد گفته نمی شود. مثلا آقای طالقانی در تفسیر پرتوی از قرآن درباره یک داستان یک خطی در آیه 243 سوره بقره مطلب جالبی می گوید، آن آیه این است:


أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُواْ مِن دِيَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللّهُ مُوتُواْ ثُمَّ أَحْيَاهُمْ إِنَّ اللّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْكُرُونَ

آيا از [حال] كسانى كه از بيم مرگ از خانه‏هاى خود خارج شدند و هزاران تن بودند خبر نيافتى پس خداوند به آنان گفت تن به مرگ بسپاريد آنگاه آنان را زنده ساخت آرى خداوند نسبت به مردم صاحب بخشش است ولى بيشتر مردم سپاسگزارى نمى‏ كنند (۲۴۳)


تمام تفاسیر پر است از این که این شهر چه شهری بوده است؛ عده ای با دلایل خیلی جالبی ثابت کرده اند که این شهر باید انطاکیه باشد آقای طالقانی می گوید اصلا چرا روی این بحث می کنید اگر مهم بود انطاکیه است یا جای دیگر در قرآن ذکر می شد. آقای طالقانی می گود قرآن عمدا چیزهایی را نمی گوید که ذهن شما روی اصل ماجرا -چیزی که قرآن می خواهد شما آن را بدانید- متمرکز شود. اینجا تاریخ و جغرافیا اهمیتی ندارد.


مثلا در مورد تعداد اصحاب کهف در قرآن چند آیه وجود دارد می تواند در آن بین تعداد را بگوید اما باز نمی گوید همین طور آن را مبهم نگه می دارد.

سَيَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَّابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَيَقُولُونَ خَمْسَةٌ سَادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْمًا بِالْغَيْبِ وَيَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَثَامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ قُل رَّبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم مَّا يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ فَلَا تُمَارِ فِيهِمْ إِلَّا مِرَاء ظَاهِرًا وَلَا تَسْتَفْتِ فِيهِم مِّنْهُمْ أَحَدًا ﴿سوره کهف آیه ۲۲﴾

سوال: ببخشید اینطوری بدتر شده و همه به دنبال تعداد آن رفته اند.

جواب: خوب آدم های مریضی وجود دارند که حتی اگر به آن ها بگویی به این فکر نکن. دچار وسواس ذهنی می شوند و بیشتر فکر می کنند.


سوال: پس در جاهایی که اسمی برده شده است مثلا اسم حضرت موسی آن اسم مهم بوده است؟

جواب: بله، مهم است که این پیغمبر خداست. حداقل این جا که اسم موسی می آید ما می دانیم که با یک پیغمبر بزرگ سروکار داریم. شخصیت او را در قرآن میشناسیم. پیغمبری که خود صاحب شریعت است نه یک انسان معمولی.

در مورد خضر مطلبی که در قرآن بیان می شود این است که : «عبدًا من عبادنا» و به این صورت مهر تأیید می خورد بنده ای از بندگان خداست که خدا به او علم خاص داده است. فرض کنید اسمش خضر است ما این داستان را به اسم موسی و خضر می شناسیم شاید شخص دیگری باشد. این داستان داستانی نیست که قبل از قرآن هم سابقه داشته باشد.


خضر الگویی برای تبعیت کردن سایر انسان ها نیست. شریعت است که عام است و همه باید از آن تبعیت کنند. حضرت خضر انسان خاصی است که به جایی وصل شده و خدا به او گفته که مثلا آن کودک را بکشد. ممکن ا ست خداوند کشته شدن آن کودک را به طریق دیگری انجام دهد شیطان را به سراغ قاتلی بفرستد و بگوید که او را بکشد به هر حال آن بچه باید کشته شود. من نمی خواهم برداشت خاصی ارائه بدهم. این داستان برداشت های زیاد و موافقان و مخالفان زیادی به وجود آورده... بعضی از عرفا به شکلی هر برداشتی که خواسته اند از این داستان کرده اند. مفهوم سرسپردگی را از اینجا برداشت کرده اند گفته اند کسی که می خواهد در زمینه عرفان کار کند باید سرسپرده ی یک نفر باشد و اگر به او گفته شود که به می سجاده رنگین کن نباید شک کند.اینجا نمونه طی طریق یک انسان با استادش است و استاد هرچه می گوید او حتی حق سوال هم ندارد. البته اعتقاد عرفا هم بسیار محترم است و همه آن ها هم این اعتقاد را ندارند ولی در واقع نتیجه گرفته اند که مرشد (چون این جا کلمه رشد هم آمده) می تواند خلاف شرع از شاگرد بخواهد مثلا بگوید امروز نماز نخوان وقت نماز خواندن تو نیست. صوفیه همچین اعتقادی دارد.


این داستان این را می گوید که یک انسان خاص ممکن است خلاف دایره شرع زندگی کند. البته موسی پیغمبر است و به او وحی شده که از تبعیت کند. فرق دارد با آدمی که ما می بینیم در خانقاه نشسته... اگر او بگوید برو آدمی را بکش ما هرگز تبعیت نمی کنیم.


در این داستان انسانی که یکی از عباد خداست و خارج از محدوده شریعت کارهای خاصی را برای خدا انجام می دهد از روی علم و به دلیل ارتباط خاصی که با خدا دارد این کار را انجام می دهد و نه به میل خودش. گویا این آدم فرمان های خاصی از خدا می گیرد و انجام می دهد. از نظر موسی ممکن است همه کارهای خضر حرام باشد و درست هم فکر می کند.

این داستان می گوید که تو نباید از خضر الگو بگیری الگوی تو موسی است. باید مثل موسی فکر کنی و مثل موسی باشی در این داستان هم ما همراه موسی هستیم. من اگر کسی انسانی را بکشد حتما به او اعتراض می کنم مگر این که از او بترسم! D:


سوال: برخی از جاهای قرآن نام ده-دوازده پیامبر آورده شده که در هیچ جای دیگر آن ها نام آنها نیست. مثلا ذالکفل و یسع و شیث ...

جواب: بله همین طور است. حداقلش وقتی اسم برده می شود این امکان به وجود می آید که در موردش اطلاعاتی کسب شود.


ممکن است خضر فرشته باشد؟

سوال: ممکن است آن شخص فرشته باشد؟

اما ما این طور برداشت نمی کنیم. عین یک آدم با او برخورد میشود با موسی می روند در یک کشتی می نشینند فرشته که در کشتی نمی نشیند. سپس او شروع به سوراخ کردن می کند... غیر انسان گرفتن خضر خیلی ادعای عجیبی است. داستان دارد طوری روایت می شود که ذوالقرنین، خضر، موسی و شاگردش همه انسان هستند هیچ اشاره ای به این که آنها موجودات خاصی باشند نشده است. اگر بخواهیم او را غیر انسان فرض کنیم کسی می تواند نتیجه بگیرد که امکان دارد همه برادران یوسف انسان نباشند!


اگر کسی انسان نباشد باید ذکر شود. و اگر انسان نباشد که اصلا داستان جالب نیست! فرشته ها زلزله ای درست می کنند و هزاران انسان را می کشند. نکته داستان این است که این شخص انسان است و خارج از قوانین شرع کارهایی برای خدا انجام می دهد.


در این بحث هدف ما این بود که همخوانی محتوی و فرم را نشان دهیم. پایان این داستان کاملا حس روشنی به انسان دست می دهد در حالیکه شروع داستان مبهم است.

سوال: من فکر می کنم این داستان می خواهد بگوید که ما انسان ها نیز در مقابل اتفاقاتی که برایمان می افتد باید همچین رویکردی داشته باشیم

جواب: بله، این هم هست. یکی از تأثیرات این داستان همین است که اگر بچه یک نفر مُرد نپرسیم که چرا خداوند اجازه داد این بچه بمیرد. چه کسی می داند که این بچه در آینده چه می شد. تاثیر این داستان این است که به ما می گوید در ساده ترین اتفاقات ممکن است حکمت هایی وجود داشته باشد که ما نمی دانیم. اگر آدمی مثل خضر باشد می فهمد که اینجا مثلا چقدر اتفاق خوبی افتاد اما ما که نمی دانیم ممکن است بی تاب می شویم.


سوال: میشد در اینجا بگوید یکی از پیامبران ولی اسم حضرت موسی را آورده شده این حتما علتی داشته است، مثلا چرا اسم حضرت لقمان در قرآن آمده است؟

خود اسامی معنای خاصی دارند مثلا ابراهیم، عیسی و لقمان... خود اسم هم معنا دارد و در هر جایی می توان موردی بحث کرد که چرا در اینجا خوب بوده است که اسم بیاید.

دقت کنید که اسامی در قرآن تصادفی نیست مثلا در سوره مریم هنگامی که به زکریا فرزندی عطا می شود اسم کسی که قرار است متولد شود به او گفته می شود: يَا زَكَرِيَّا إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ اسْمُهُ يَحْيَى لَمْ نَجْعَل لَّهُ مِن قَبْلُ سَمِيًّا ﴿۷﴾

اى زكريا ما تو را به پسرى كه نامش يحيى است مژده مى‏دهيم كه قبلا همنامى براى او قرار نداده‏ايم (۷)

ممکن است از نام لقمان چیزی فهمیده شود یا مثلا فرض کنید با آوردن نام لقمان می توان تحقیق کرد که در چه دوره تاریخی زندگی می کرده و اطلاعاتی به دست آورد و خوب بوده که نام او بیاید.


مقام موسی و خضر

سوال: ظاهرا حضرت موسی از لحاظ عرفانی از حضرت خضر کمتر است و در آخر هم به او نمی رسد

پاسخ: شما خیلی درگیر این هستید که چه کسی از چه کسی بالاتر است. موسی پیغمبر می شود نه به این علت که از لحاظ عرفانی بالاترین فرد سرزمین خودش هست. من نمی دانم این طور بوده یانه. پیامبران جایگاه اجتماعی بالایی هم داشته اند مثلا حضرت موسی فرزند خوانده فرعون است و تنها کسی است که می تواند به دربار فرعون راه پیدا کند و او را ببیند. حضرت خضر را اصلا به دربار فرعون راه نمی داده اند. تمام پیامبران جایگاه اجتماعی بالایی داشته اند مثلا به حضرت صالح گفته می شود:

قَالُواْ يَا صَالِحُ قَدْ كُنتَ فِينَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا ...﴿سوره هود آیه ۶۲﴾

ای صالح ما به تو امید داشتیم چرا اینجوری شدی تو قرار بود مثلا فرض کنید فرمانده ما بشوی!

پیداست که آدم مهمی بوده است. به هیچ پیغمبری گفته نمی شود که تو جزء اراذل هستی ولی به آن ها می گویند که پیروان تو جزء اراذل هستند. پیغمبران طوری هستند که حرف آنها فرصت شنیده شدن پیدا کند.

پیغمبر ما نیز انسان سر شناسی است و از خانواده خوبی است و قبل از پیامبری به امین بودن مشهور است. پیامبر شدن تنها به طی مراحل عرفانی نیست.

ادعا نمی شود که به طور کلی پیامبران از هر نظر فاضل ترین انسان های عصر خود هستند. (پیامبر ما از همه انسان های همه دوران ها فاضل تر بوده است.)

نتیجه گیری داستان موسی و خضر

بحث این بود که در یک جمله، حروف، کلمه ها و ریتم با محتوای آن هماهنگی دارد من مثال بزرگتری زدم از این که فرم داستان ها هم همین طور است.

خود سوره ها هم همینطور هستند و فرم مشخصی دارند اما بحث کردن در مورد سوره ها سخت تر از بحث کردن در مورد داستان است. در مورد داستان ساده تر می توان فهمید که شیوه بیان داستان با محتوای آن هماهنگی دارد.

من مخالفت می کنم با این که فصاحت دارای فرمولی باشد و جدای از معنا باشد. در قرآن اینطور نیست که تنها کلمات روان بیاورد یا انحراف از نحو وجود نداشته باشد. انحراف از نحو گاهی خواندن را سخت می کند مثلا اگر عرب باشید و جایی مرفوع را منصوب ببینید مکث و تأمل می کنید.

تصویری بودن قرآن

سید قطب از همان کودکی که قرآن را می خوانده و همین طور که بزرگ تر شده با خواندن قرآن تصاویر در ذهنش ایجاد می شده است و این مسئله برایش لذت بخش بوده و هرچه بزرگتر شده آگاهانه تر این را دیده است که قرآن چقدر تصویر است. برعکس کتاب های دیگر که انتزاعی حرف می زنند و از مفاهیم کلی استفاده می کنند


به نظر می آید قرآن با واژه ها تابلو می کشد و کاری غیر از نقل کردن با کلمات به طور انتزاعی انجام می دهد. خیلی از جاها به جای آن که توضیح بدهد از تمثیل استفاده می کند و می گوید مثل این است و تصویری برای شما رسم می کند.

مثال هایی را از کتاب سید قطب می آوریم. وقتی قرآن می خواهد از آدم هایی که در راه خدا انفاق می کنند صحبت کند و بگوید که کسانی که بعد از انفاق منت می گذارند کارشان بد است و کسانی که بعد از انفاق منت نمی گذارند کارشان خوب است؛ در سوره بقره این طور بیان می کند:


يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تُبْطِلُواْ صَدَقَاتِكُم بِالْمَنِّ وَالأذَى كَالَّذِي يُنفِقُ مَالَهُ رِئَاء النَّاسِ وَلاَ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوَانٍ عَلَيْهِ تُرَابٌ فَأَصَابَهُ وَابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْدًا لاَّ يَقْدِرُونَ عَلَى شَيْءٍ مِّمَّا كَسَبُواْ وَاللّهُ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ ﴿۲۶۴﴾

اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، صدقه‏هاى خود را با منّت و آزار، باطل مكنيد، مانند كسى كه مالش را براى خودنمايى به مردم‏، انفاق مى‏كند و به خدا و روز بازپسين ايمان ندارد. پس مَثَل او همچون مَثَل سنگ خارايى است كه بر روى آن‏، خاكى (نشسته‏) است‏، و رگبارى به آن رسيده و آن (سنگ‏) را سخت و صاف بر جاى نهاده است‏. آنان (=رياكاران‏) نيز از آنچه به دست آورده‏اند، بهره‏اى نمى‏برند؛ و خداوند، گروه كافران را هدايت نمى‏كند. (۲۶۴)


وَمَثَلُ الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمُ ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ وَتَثْبِيتًا مِّنْ أَنفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصَابَهَا وَابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهَا ضِعْفَيْنِ فَإِن لَّمْ يُصِبْهَا وَابِلٌ فَطَلٌّ وَاللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ﴿۲۶۵﴾

و مَثَل (صدقات‏) كسانى كه اموال خويش را براى طلب خشنودى خدا و استوارى روحشان انفاق مى‏كنند، همچون مَثَل باغى است كه بر فراز پشته‏اى قرار دارد (كه اگر) رگبارى بر آن برسد، دو چندان محصول برآورد، و اگر رگبارى هم بر آن نرسد، بارانِ ريزى (براى آن بس است‏)، و خداوند به آنچه انجام مى‏دهيد بيناست‏. (۲۶۵)


قرآن اصلا استدلال نمی کند که چرا این کار را بکنید خوب است و آن کار را بکنید بد است یک تصویر در ذهن شما ایجاد می کند یکی مثل تخته سنگی است که رویش خاک گرفته و باران آن را می شورد و همان تخته سنگ می شود. ولی آن ها مثل باغی هستند که وقتی باران می بارد نه تنها چیزی را نمی شوید بلکه این خاک چیزهایی دارد که وقتی باران می بارد آمادگی دارد چند برابر محصول بدهد.

به جای استدلال از تصاویر استفاده می کند. ممکن است کسی بگوید که من نمی فهمم این تصاویر چه ربطی به آن موضوع دارند؛ لازم نیست بفهمید این تصویر با آن محتوا در ذهن شما همراه میشود و تأثیر خودش را می گذارد. حس شما را عوض می کند. نکته این است که قرآن تنها با فکر سروکار ندارد. بلکه با جنبه های حس و ناخود آگاه هم کار دارد. به نوعی عواطف شما را هم تحت تاثیر قرار می دهد.

تمثیل این فایده را دارد که بر ناخود آگاه شما تاثیر بگذارد.


مثال دیگر در مورد کسانی که خدا را می خوانند و کسانی که غیر خدا را می خوانند:

لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِهِ لاَ يَسْتَجِيبُونَ لَهُم بِشَيْءٍ إِلاَّ كَبَاسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى الْمَاء لِيَبْلُغَ فَاهُ وَمَا هُوَ بِبَالِغِهِ وَمَا دُعَاء الْكَافِرِينَ إِلاَّ فِي ضَلاَلٍ ﴿سوره رعد آیه ۱۴﴾

دعوت حق براى اوست و كسانى كه [مشركان] جز او مى‏ خوانند هيچ جوابى به آنان نمى‏دهند مگر مانند كسى كه دو دستش را به سوى آب بگشايد تا [آب] به دهانش برسد در حالى كه [آب] به [دهان] او نخواهد رسيد و دعاى كافران جز بر هدر نباشد (۱۴)

این جا استدلالی ارائه نمی شود فقط حس ایجاد می شود همه قرآن بر پایه توحید است بدون این که استدلالی بیاورد. فقط احساس کسی که هر کاری می کند آب به دهان او نمی رسد را ایجاد می کند.


مثال دیگر درباره کسی که شرک می ورزد:

حُنَفَاء لِلَّهِ غَيْرَ مُشْرِكِينَ بِهِ وَمَن يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّمَاء فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ أَوْ تَهْوِي بِهِ الرِّيحُ فِي مَكَانٍ سَحِيقٍ ﴿سوره حج آیه ۳۱ ﴾

در حالى كه گروندگان خالص به خدا باشيد نه شريك‏ گيرندگان او و هر كس به خدا شرك ورزد چنان است كه گويى از آسمان فرو افتاده و مرغان [شكارى] او را ربوده‏ اند يا باد او را به جايى دور افكنده است.

گویی شخص بی پناهی در هواست ... ممکن است پرنده ای به او حمله کند ...یا ممکن است باد او را ببرد...


فکر نکنید از این مثال ها در قرآن یکی دو تاست حداقل 100 تا از این مثال ها در کتاب سیدقطب هست و هر جای قرآن را باز کنید این تمثیل ها وجود دارد و تصویری بودن کاملا یک از ویژگی های داستان های قرآن است. نمونه خیلی واضح آن توصیفات بهشت و جهنم است. همه تابلوهایی تصویری هستند شما توضیح انتزاعی درباره بهشت و جهنم نمی شنوید.


اما اگر به کتاب ملا صدرا در مورد قیامت نگاه کنیم، پر از مفاهیم انتزاعی و فاقد تصویر است. با قرآن قرار است عواطف شما تحریک شود... این به این معنی نیست که در قرآن مفاهیم انتزاعی وجود ندارد بلکه قرآن خودش هم مفاهیم انتزاعی بسیار ساخته است و جهان بینی انتزاعی درباره توحید و نبوت و قیامت تولید کرده است.

بسیاری از مفاهیم در قرآن به صورت یک واژه هستند مثلا از أم الکتاب صحبت می کند که واژه انتزاعی است اما به هر حال تعداد تصویر سازی های قرآن بسیار بیشتر از آنچیزی است که در فرهنگ ما مرسوم است.


صحبت کردن درباره بهشت و جهنم در قرآن حالت تمثیل دارد عین آیه ی قرآن این است که:


مَّثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الأَنْهَارُ أُكُلُهَا دَآئِمٌ وِظِلُّهَا تِلْكَ عُقْبَى الَّذِينَ اتَّقَواْ وَّعُقْبَى الْكَافِرِينَ النَّارُ ﴿سوره رعد آیه ۳۵﴾


مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيهَا أَنْهَارٌ مِّن مَّاء غَيْرِ آسِنٍ وَأَنْهَارٌ مِن لَّبَنٍ لَّمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ وَأَنْهَارٌ مِّنْ خَمْرٍ لَّذَّةٍ لِّلشَّارِبِينَ وَأَنْهَارٌ مِّنْ عَسَلٍ مُّصَفًّى وَلَهُمْ فِيهَا مِن كُلِّ الثَّمَرَاتِ وَمَغْفِرَةٌ مِّن رَّبِّهِمْ كَمَنْ هُوَ خَالِدٌ فِي النَّارِ وَسُقُوا مَاء حَمِيمًا فَقَطَّعَ أَمْعَاءهُمْ ﴿سوره محمد آیه ۱۵﴾


تصاویر طبیعت در قرآن

در قرآن، کمتر توضیح انتزاعی درباره طبیعت میشنویم مثلا توصیف می کند که باد می آید و با خودش باران می آورد. نمونه هایی از تصاویر طبیعت:

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَلَكَهُ يَنَابِيعَ فِي الْأَرْضِ ثُمَّ يُخْرِجُ بِهِ زَرْعًا مُّخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطَامًا إِنَّ فِي ذَلِكَ لَذِكْرَى لِأُوْلِي الْأَلْبَابِ ﴿سوره زمر۲۱﴾

انگار دارد چیزی را به شما نشان می دهد: آب آمده در زمین جاری شده چیزهایی درآمده که رنگ هایشان متفاوت است بعد می بینید که اینها به حالت بهجت می رسند سپس پژمرده و سیاه می شوند. انگار تابلویی را نگاه می کنید.


آیه دیگری که توصیفی از یک کشتزار است و نکته ریتمی هم دارد:

وَفِي الأَرْضِ قِطَعٌ مُّتَجَاوِرَاتٌ وَجَنَّاتٌ مِّنْ أَعْنَابٍ وَزَرْعٌ وَنَخِيلٌ صِنْوَانٌ وَغَيْرُ صِنْوَانٍ يُسْقَى بِمَاء وَاحِدٍ وَنُفَضِّلُ بَعْضَهَا عَلَى بَعْضٍ فِي الأُكُلِ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَعْقِلُونَ ﴿۴﴾

و در زمين قطعاتى است كنار هم و باغهايى از انگور و كشتزارها و درختان خرما چه از يك ريشه و چه از غير يك ريشه كه با يك آب سيراب مى‏گردند و [با اين همه] برخى از آنها را در ميوه [از حيث مزه و نوع و كيفيت] بر برخى ديگر برترى مى‏دهيم

در این آیه با تنوین ریتم ایجاد شده است. ( سه تنوین مرفوع ( ٌ) و یک تنوین مجرور ( ٍ) داریم که دوبار این شکل تکرار می شود)


.... چند دقیقه آخر نوشته نشده است...