جلسهٔ ۲۶

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

در این جلسه در ادامه صحبت در مورد تصویری بودن متن در قرآن صحبت می شود.

جلسه ۲۶

دریافت فایل صوتی این جلسه‌ با کیفیت بالاتر

دریافت فایل صوتی این جلسه با حجم کمتر

متن صحبتها

بگذاريد من در مورد بحثهايي كه هفتة قبل كرديم و به يك جايي رسيد كه ادامه حرفها را به طور طبيعي مي گويم . فقط يك نكته شما مي پرسيدكه چرا اسم خضر نيامده بعضي جا اسم آمده است . من همين جوري اينجا يك ايده ساده مي گويم كه خوب است كه اسم از اين آدم برده نمي شود ببينيد در اين مسافرت در كل داستان هاي سوره كهف يك جوري به يك چيزهاي عجيب و غريبي توي دنيا اشاره مي شود سه تا داستان است كه هر سه تا به شدت عجيب اند. در حاليكه داستان هاي ديگر قرآن ممكن در آنها معجزه باشد ولي توي يك لِولهاي روشني در واقع مي گذرد. براي ما عجيب نيست كه يك پيغمبر معجزه مي كند. ولي براي ما عجيب است كه يك نفر يك بچه را بدون عذر شرعي بكشد براي ما عجيب است كه يك آدمي به نام ذوالقرنين وجود دارد كه كارهاي عجيبي انجام مي دهد. اينها اصلاً معجزه نيست . اتفاقاً ذوالقرنين اينجا آدم عجيبي نيست يك آدمي كه گفته مي شود علم دارد . كارهاي عجيب و غريبي هم نمي كند حتي معجزه هم نمي كند. ولي وقايعي كه آنجا اتفاق مي افتند همه شان عجيب وغريب اند . يعني آ‎ن اقوامي كه او با آنها برخورد مي كند عجيب اند. توي داستان كهف هم يك جوانهايي هستند كه سيصد سال به خواب مي روند و دوباره بيدار مي شوند. من ميخواهم بگويم اينجا شخصيتي كه مي خواهيم به او بگوييم خضر از آن شخصيت هايي است كه توي يك قسمتهاي تاريك و پنهان زندگي مي كنند .مي دانيد منظورم چيست . مثل آن حديث قدسي كه مي گويد«إنّ اولياءي تحت عبائي لايعرفونهم غيري » يك آدم هايي هستند كه انگار خدا آنها را پنهان كرده است . اين ها اصلاً در جمع نيستند، با ديگران نيستند و از قواعد ديگران نيز پيروي نمي كنند به يك جاهايي براي خودشان رسيده اند جزء مثلاً افراد به اصطلاح جز خواص شده اند اين عرفا يك اصطلاحاتي دارند «خواص الخواص» يك آدمهاي خيلي خاص . من مي خواهم بگويم اين مناسبت دارد كه نام از آن آدم برده نمي شود. يك آدم پنهان است كه انگار يك لحظه شما مثلاً حال يك ملاقات موسي كه آدم مشهوري است و نام دار است با يك آدم بي نام و نشان را داريد مي بينيد. اينها جز آن نيمه‌‌ي تاريك جهان هستند قرار نيست كه معرفي بشوند اصلاً به شما . اصلاً شما اين لفظ را يك نگاه كنيد:«عبداً من عبادنا الصالحين » يك بنده اي از بندگان خدا.اين درحداقل ممكن اشاره مي كند. اينها جز مجهولات دنيا هستند فقط به كارهاي آنها اشاره مي شود.شما فضاي زندگي اين آدم را مي بينيد ولي قرار نيست اين آدم به شما معرفي بشود. هيچ تاريخي ندارد ،اصلاً گفته نمي شود ، تا حد ممكن قرار است شخصيت اش به عنوان يك فرد پنهان بشود. حالا همين جوري به ذهنم رسيد مناسبتي است بين پنهان كاري توي داستان وجود دارد . توي داستان ذوالقرنين بر عكس اين است ذوالقرنين نام دارد ولي جاهايي كه مي رود اصلاً معلوم نيست كاملاً اينها از نظر تاريخ و جغرافيا جز مجهولات هستند.

محسن : عمدتاً نه ولي در مورد اصحاب كهف تعداد سالهايي كه آنها خوابيده اند هم گفته شده. مي توانست بگويد قرن زيادي....

دكتر : ببين نام اينها برده نمي شود اصحاب كهف اصولاً جز آدمهاي نيمه تاريك نيستند مي خواهم بگويم آنجا چيز عجيب و غريبي اتفاق نمي افتد . با اين حال نامشان مهم نيست ، تعدادشان مهم نيست ولي اينكه اتفاق عجيبي افتاده است به مدت بسيار زيادي خواب بوده اند.

محسن : مي دانم ولي اين مي توانست بگويد يك مدت زيادي خواب بوده اند چرا سيصد سال دقيقاً ذكر شده.

دكتر: خوب ببين واقعاً اينكه يك مدت زيادي خواب بوده اند ابهام ايجاد مي كند اين يعني چي ؟ از اينجا داشتيم مي رفتيم يك بحثي شد در مورد عقيده آقاي فولادوند در مورد حضرت نوح. آقاي فولادوند اعتقاد دارد توي يك مقاله اي نوشته است ، توي كتابي هم كه اخيراًچاپ كرده است باز دوباره تأكيد كرده است كه حضرت نوح كه توي قرآن آمده است و توي قرآن تبليغ كرد يك نفر نيست يعني مثل اينكه يك خانواده هستند خانواده اي به نام نوح وجود دارد كه تعدادي افراد مختلف هستند كه به همه ‎آنها قرآن با اسم نوح اشاره مي كند. خوب من به نظرم عقيده‌ي خيلي عجيبي است كه كاملاً به نظر من با متن قرآن هماهنگي ندارد حالا من يك خرده بحث كردم كه يك نكته‌اي در اينجا وجود دارد كه هم اينكه اين ادعا احتياج به دلايل خيلي قوي دارد توي متن قرآن هيچ دليلي نيست ، هميشه نوح به نظر مي رسد كه يك آدم است از پسر نوح صحبت مي كند. نوح يك آدم معرف است و يك اسم خاص دارد اگر اينجوري است مي توانند در مورد ابراهيم هم اين حرف بزنند اگر قرار نيست دليلي داشته باشند. به نظر مي رسد تنها دليلي وجود دارد اين است كه تعداد سالهاي تبليغ آنقدر زياد است كه از نظر علمي يك آدم نمي شود كه اين قدر عمر كند. صحبتي مي كردم ، به نظر من ، حرف سال شد مي خواهم بگويم همين كه ذكر مي شود ،به عنوان يك چيز خاص، كه اين آدم 950 سال تبليغ كرد به عنوان يك فكت عجيب ذكر مي شود خوب اگر اينها خانواده بودند، يك حرفي است كه از دو طرف اين چيز مي توان افتاد يك عده اي اين جوري افتادند . من يك قرآني ترجمه‌ي معزي توي خانه مان بود كه فكر مي كنم من اولين بار از روي آن قرآن خواندم . قرآن يك كشف الآيات داشت. فكر كنم كشف الآيات نبود مثل يك كتاب قديمي بود كه قرآن نوشته باشند در مورد پيامبران توضيحاتي مي داد . حضرت ابراهيم ، حضرت آدم همه شان از هزار سال بيشتر عمر كرده بودند. حضرت ابراهيم 3000 سال ، حضرت آدم 2000 سال حضرت نوح جوان مرگ شده بود با آماري كه آن كتاب مي داد كاملاً حضرت نوح از همه كوچكتر بود كه از دنيا رفت اين يك طرف بام است كه اينها در واقع براي خودشان اسطوره هايي ساخته اند ، من مي خواهم بگويم هم اين مغايرت دارد با اينكه چرا اين عدد در قرآن ذكر شده وهم اينكه بگوييم اينها اصلاً خانواده اند. مي خواهم بگويم اين يك اتفاق خاص است براي همين هم اين 950 سال در قرآن نوشته است مثل اينكه به خود معجزه آسايي خداوند اين آدم را زنده نگه داشت . براي همين ذكر مي كند اگر همه دو هزار سال عمر مي كردند توجيه نمي شود ديگه چرا اين عدد آمده خوب طبيعي بوده ،قديم مردم زياد عمر مي كردند اين هم 950 سال .اگرهم بگويم اينها يك خانواده اند باز هم پس چيز عجيبي نيست . يك خاندان هستند و يك خاندان نهصدوپنجاه ساله هم چيز عجيبي نيست . آنجا هم در واقع به عنوان يك فكت عجيب ، سيصد سال به اندازه چند نسل ، اگر بگوييم مقدار خيلي زياد يعني حداقل از اين سيصد سال يك چيزهايي را مي توان فهميد اينها كه زنده مي شوند هيچ كس ديگر زنده نيست از آدم هاي نسل اينها . همه چيز تغيير كرده است . يعني حداقل به اندازه سيصدسال دنيا تغيير كرده است حداقل چيزي به شما مي گويد نمي خواهم بگويم ضروري بوده است مي شد جور ديگر هم گفت . گفتن خيلي زياد، خيلي كم ،اينها بعد با توجه به اين چيزهايي كه در مورد حضرت ابراهيم مي گويند كه حضرت ابراهيم 2000 سال عمر كرده است يه جوري اسكيل هايشان در زمان قديم تغيير مي كند آن موقع خيلي زياد را به معناي 5 هزار سال مي گيرند . 5 هزار سال هم نه ،صد هزار سال . خلاصه اينكه يك چيزي داده شده است توي آن داستان نه اسم اينها مهم است نه تعدادشان ولي اينكه اينها سيصدسال توي غار به خواب رفته اند به عنوان يك چيز غير عادي ،نكته اي است كه ذكر مي شود . تقريباً هم دقيق گفته است . به هر حال حضرت خضر جز آن نيمه پنهان اين دنياست و يك جور مناسبت دارد كه تا حد ممكن به شخصيت اين آدم اشاره اي نمي شود. من همينطوري يك چيزي يادداشت كرده بودم كه دفعه قبل به آن اشاره بكنم و يادم رفت يونگ يك مقاله اي دارد كه در آن به داستانهاي سوره كهف اشاره كرده است . من مي خواهم اين مقاله را معرفي كنم كه اگر كسي علاقه مند است برود و آنرا بخواند. يك كتابي است به نام چهار صورت مثالي كه يكي از مقاله هاي اسم اش است «ولادت مجدد» و در آن به داستانهاي سوره كهف اشاره مي كند و حداقل يكي دو تا اشاره بسيار جالب دارد . مثلاً به اين نكته دقت مي كند كه اولاً داستانهاي سوره كهف را به هم ربط مي دهد كه اينها همه در يك محتوايي مشترك هستند . توي چيزي كه او به آن مي گويد ولادت مجدد و مثلاً توي داستان موسي و خضر و داستان ذوالقرنين يك چيز مشترك جالب پيدا مي كند كه من تا قبل از اينكه اين مقاله را بخوانم دقت نكرده بودم توي هر دو داستان ديوار وجود دارد. اينكه اينجا يك ديواري هست كه دارد فرو مي ريزد و قرار است كه اين فرو نريزدو آنجا از او مي خواهند كه يك ديوار براي ايشان نصب كند روي اين بحث مي كند كه ديوار به عنوان يك لينك چگونه اين دو داستان را به هم مرتبط مي كند. يونگ هميشه حرفهايش جالب است . درست و غلط، باز هم جالب است . حرفهاي سطح بالا مي زند. من بحثي را كه دفعه قبل شروع كردم و نيمه تمام ماند درباره تصويري بودن زبان قرآن بود. يك سري مثال زدم براي اينكه چقدر زبان قرآن تصويري است يعني اينكه يك چيزهايي در طبيعت ،يا تمثيل هايي مي آورد كه مثل شرح دادن نقاشي است . خيلي جاها هست توي قرآن مثل اينكه يك تابلو را با جزئيات شرح مي دهد. كه خوب طبيعي نيست . در حاليكه وسط يك سري بحثهاي انتزاعي است و از يك سري واژگان انتزاعي استفاده مي كند يك دفعه يك مثال به محسوسات مي زند و محسوسات نيز اين حالت را دارند . حالت اينكه يك دفعه يك تصوير جلوي صورت آدم باز مي شود. اينكه چرا از اين تصاوير استفاده مي كند دفعه قبل يك اشاره اي كردم . نمي خواهم بيشتر اشاره بكنم ولي چيزي كه نگفتم دو مورد يك ويژگي خيلي خيلي خاص داستان هاي قرآن است كه تصويري هستند. مي خواهم يك سري مثال بزنم كه نشان دهد هميشه داستان ها همين جوري نقل مي شوند . داستان هاي قرآن سبك‌شان بيشتر شبيه فيلم نامه اند نه شبيه داستان روايي كه در قديم روايت مي كرده اند. يعني شما توي آن يا شرح صحنه مي بينيد، كه تا حد ممكن خوب تصوير مي شود من خواهم بگويم خوب تصوير مي شود يعني گاهي اينكه شما از چه زاويه اي داريد صحنه مي بينيد يك سري اطلاعات به شما مي دهد . نزديك صحنه است ، دور است . يكي ديگر ديالوگ است . يعني اينكه داستانهاي قرآن تشكيل شده است از يك سري صحنه ها به اضافه يك سري ديالوگ . يعني كاملاً شبيه همين سبكي كه ادبيات مدرن پيدا كرده است . ديگر كمتر نويسنده وسط اش حرف مي زند . مثلاً تولستوي كه يك نويسنده اواخر قرن 19 و اوايل قرن 20 است به خود اجازه مي داد كه بيايد وسط داستان «جنگ و صلح» مي آيد مي پرسد«خواننده عزيز نظر شما چيست ؟» يه جوري اين آدم ها در درونشان چه مي گذرد . روايت داناي كل به معناي اينكه چيزي در داستان مي گفتند كه قابل ديدن نبود. روايتهاي قرآن هميشه اين جوري هستند مگر كسي يك مورد استثنا پيدا كند كه اصولاً شما چيزهايي مي شنويد كه يا قابل ديدن هستند يا قابل شنيدن هستند . كمتر اين اتفاق مي افتد ، مثل فيلم ، فرق فيلم نامه و داستان به چيزهايي حق داريد اشاره كنيد كه قابل ضبط اند ميشود كه تبديل به تصوير يا صدا كرد. حق نداريد از درون آدمها ، از حالتهايشان ، اگر قرار است يك نفر خشمگين باشد بايد او را خشمگين نشان دهيد بايد حرفي بزنيد يا حركتي بكنيد تا خشمگين بودنش به چشم بيايد.

م محمودي: مثلاً يك كي تو ذهن من هست كه نمي دانم آن را نفي مي كند يا نه مثلاً آنجا كه موسي را از آب مي گيرند آن را از آب گرفتند و بعداً .....

دكتر: نه اينجا داستان روايت نمي شود . اينجا كلام خداست كه دارد به موسي مي گويد :اينجوري شد كه تو را از آب گرفتند «لتصنع علي عيني». اصلاً اين يك جوري حالت كلام خدا را دارد. بگذار من مثال بزنم من نمي خواهم ، اين يك چيز بديهي است كه داستانها قطع مي شوند با گفتارهايي كه در مورد خداست مثلاً فرض كن داستان روايت مي شود داستان به يك جايي ميرسد ، روايت قطع مي شود و اين آيه مي آيد «إن الله قادر علي امره ولكن اكثر الناس لايعلمون »به يك جايي كه مي رسدكه مثلاً قدرت خدا، كه خدا مي خواهد كه اين آدم مثلاً تأويل احاديث ياد بگيرد قرار اين بوده است حالا او را انداخته اند در چاه و آن خريده ، آنجايي كه مي رسد كه تأويل احاديث به او آموختيم و «كذلك سكنا يوسف........»او را مستقرش كرديم و به او علم داديم بعد مي گويد «إن ا... » يعني اينكه نمي توانيد مزاحم شويد خدا اگر مي خواهد او اين را ياد بگيرد ياد مي گيرد توي چاه بياندازيد، اين ور و اون ور بياندازيد هيچ كاري نمي توانيد بكنيد . اين روايت قطع مي شود با يك سري توضيحات انتزاعي ولي در خود روايت خيلي كم پيش مي آيد كه يك شرحهايي بيايد كه قابل ديدن نباشند كمتر توضيح مي آيد. حالا من مي خواهم جزئيات بگويم اين تصويري بودن حتي از ادبيات الآن از نظر يك سري ويژگي هايي نيز اين تصويري بودن بيشتر هم است . تصويري بودن اش به يك معنايي بيشتر است. .... از چه مثال شروع بكنم و اين مثال ،مِثال خوبي باشد. بگذاريد از اين آيه اي كه از سوره‌ي «قصص» خواندم جايي كه موسي مرتكب قتل مي شود كه لحظه‌ي خيلي حساس هم است توي زندگي حضرت موسي من خواهم اينها را بخوانم در واقع يك چيزهايي دارد تصوير مي شود اينكه اين تصاوير چگونه هستند. بگذاريد اين گونه بگويم ، تصور بكنيد كه يك نفر بخواهد اين صحنه هايي كه اينجا شرح مي شود مي خواهد تبديل به فيلم بكند مي خواهم ببينم چقدر راهنمايي است كه اين تصوير بايد چگونه ديده شود. در اين فيلم اي كه شما مي سازيد. در واقع مي خواهم بگويم كه اگر شما خوب بخوانيد و دقت بكنيد تصوراتي كه براي شما ايجاد مي شود تا چه حد براي شما دقيق است . مثلاً صحنه از دور ديده مي شوند يا از نزديك . يا مثلاً يك صحنه قرار است چگونه به صحنه‌ي ديگر قطع شود. بگذاريد من بخوانم ببينم به يك توافقي مي رسيم مثلاً مي گويد «دخل المدينه علي حين غفلت مِن اهلها» (قصص 15) وارد شهر شد در حاليكه از اهل شهر غافل بود. حالا شهر را مي بينيد ، موسي را مي بينيد كه وارد شهر مي شود من مي خواهم بگويم اگر قرار است تمام اينها تصوير شود يك تصوير مي بينيد از وارد شدن موسي به شهر . من مي گويم فرض كه مي خواهيم اين تبديل را به فيلم بكنيم نمي توانيد يك تصوير نزديك از موسي بگيريد كه پس زمينه آن معلوم نيست كه كجا مي رود. و «دخل المدينه علي حين غفليه» تصوير بايد اينگونه باشد كه يعني شهر را مي بينيد و ورود موسي را به شهر مي بينيد . حتما اينگونه است شهر و وارد شدن در شهر دراين تصوير هست . بنابراين تصوير دور است . «فوجد فيها رجلين يقتلان »( قصص 15) دو نفر را ديد كه در آنجا كار زار مي كنند.« هذا من شيعته و هذا من عدوّه» (همان ) چه جوري اين تصوير در ذهن شما مي آيد. دو نفر آدم ، به ذهن اش مي رسد كه يك خرده نزديك تر است و موسي مي بيند كه دو نفر آدم با هم دعوا مي كنند خوب از خيلي دور اين را نمي بيند. اين خيلي مهم نيست . اين مهم است ، اين تصوير را نگاه كنيد:«هذا من شيعته و هذا من عدوّه» چگونه اين تصوير به ذهن شما مي آيد؟ دو نفر آدم ، به ذهنش مي رسد، موسي آمده و اين دو نفر با هم دعوا مي كنند. پس از خيلي دور اين را نمي بينيد. اين تصوير مهم است «هذا من شيعته هذا من عدوه» من اگر بخواهم (؟) بكنم بايد دوربين روي يكي از ايشان مكث بكند بعد ديگري را نشان دهد. مثل اينكه دو تا كلوزآپ از اين دو تا آدم در اينجا تصوير مي شود. نمي توانيد طور ديگر تصور نماييد. اين اشاره مي كند «هذا.....» دو نفر هستند كه حالا اينها را به تفكيك نشان مي دهد. براي اينكه موسي در حال خودش نيست . همان چيزي كه دفعه قبل گفتم او اين مطالب را ديگر مي داند اين دو نفر ، بعضي ها فكر مي كنند كه اين آن است و اين هم از آنهاست (؟!) اينجا ريتم كند مي شود كه به تأخير بيفتد مثل اينكه خوب پروسس نمي شود . ولي من به تصاوير كار دارم . شما به وضوح دو تصوير جدا از اين دو آدم را ، نزديك شده ايد به ماجرا ، ديگر از دور نگاه نمي كنيد . « فاستغاثه الذي من شيعته علي الذي من عدوّه فوكزه موسي قضي عليه » اينها هم نزديك است . اين آدم، چون صدايش بايد بشنوم ديگر نمي توانم بگويم دور است . ديگر نزديك شده ايم به اين ماجرا . اين استغاثه مي كند، كمك مي خواهد و بعد موسي آن را مي زند و ماجرا ادامه پيدا مي كند. من منظورم از تصويري اينكه مي گويم خيلي تصويري است يعني حتي طوري است كه انگار كادربندي دارد حدوداً شما از وقايع يك تصوري مي كنيد اينكه چگونه براي شما نمايش داده مي شود. اينكه اول مثلاً دو نفر را مي بينيد كه دعوا مي كنند. بعد به تفكيك اين آدمها نشان داده مي شوند . بعد يك صحنه اي كه يكي از ايشان يك حرفي مي زند و موسي مي شنود. خوب حالا يك مثال ديگر .

-آن طوري كه شما گفتيد من تصور نمي كنم .

خوب مي تواني يك تصور ديگري از اينها بسازي ؟

مي شود از نزديك نشان داد وارد شدن به شهر را .

توي اين پس زمينه‌ي تصور بايد شهر باشد.

مثلاً من اگر بگويم يك نفر وارد يك باكسي شد مثل اينكه يك باكس هست و يك نفر وارد آن مي شود. تصور طبيعي اين است ./ توي مي خواهي يك صحنه اي را داشته باشي كه توي آن شهر پيدا باشد و ورود به شهر . يعني موسي خارج شهر است و وارد شهر مي شود تو بايد يك تصاويري داشته باشي . من مي گويم مي خواهم اين را تبديل به فيلم بكنم . من بايد يك صحنه هايي از حومه شهر داشته باشم و موسي را نشان بدهم كه كم كم به جايي مي رسد كه آدم وجود دارد . ولي توجهي به اينها ندارد . به آدمهايي كه اطراف او هستند. .........

من حرفم اين است كه توي آن قسمتهايي كه دعوا را مي بينيد و حرفها را مي شنويد حتماً توي محيط كوچكي اينها مي بينيد . و حتي توي اين گفته كادر بسته از يك نفر، بعد يك نفر ديگر را مي بينيد وجود دارد . كاملاً اين قسمت كه آدم ها ديده مي شوند اينها تك تك ، اينجوري نيست كه فقط بگويي يك تصويري بسازيم ، معادل سازي تصويري كه چه چيزي به ذهن آدم مي رسد . كه نمي تواندآن دو نفر جدا جدا نشان ندهد مجبوريد هم دو تا را داشته باشيد كه با هم دعوا مي كنند اين صحنه شما مي بينيد ، از يك جايي دوربين جاي چشم موسي است و آن را واقعي كه موسي مي بيند شما مي بينيد در حاليكه اول اين گونه نيست . اين تفاوت را قبول داري؟ اول كه مي گويد«دخل المدينه......» يك جوري موسي را مي بينيد كه وارد يك شهر مي شود . حال اين چقدر دور باشد يا نزديك ، نمي گويم بذار روي كوه ، بايد يك آدمي معلوم باشد كه موسي است ولي بعد از يك جايي اين اتفاق مي افتد كه نقطه‌ي ديد نقطه‌ي ديد موسي است . براي اينكه مي گويد«فوجد فيها ......» دو نفر را ديد. ديگر از اينجا از اين شما از چشم موسي مي بينيد اول يكي را نگاه مي كند بعد يكي ديگر را نگاه مي كند بعد هم نهايتاً يك چيزي را مي شنود و اين اتفاقات مي افتد. مثلاً وقتي مي گويد «فوكزه موسي عليه» لزوماً اين را از ديد موسي نمي بينيد. مي شود دوباره به يك نوع تصوير ديگري كات كرد. من خيلي اينكه اول دور باشد بعد نزديك باشد ، به نظر من تصورات من يك جوري است كه در نظر من بايد شهر در پس زمينه ديده شود. اگر شما مي گوييد دوربين را توي شهر بگذاريم و شهر را هم نشان دهيم . شهر را بايد ببينم. ... مثلاً از اين چيزهاي هاليوودي يك كرين بگذاريم كه موسي را نشان بدهد بعد يك دفعه اين وارد شهر مي شود اين برود عقب و يك نماي خيلي دور ببينيم كه وارد شهر مي شود . اين تكنيكش خيلي پيشرفته مي شود. توي سينما ما نمي شود از اين كارها كرد. ولي راست مي گويد از اين نماهاي اين شكلي در هاليوود خيلي مي سازند. يك آدم وارد يك جايي ميشود از نزديك نشانش مي دهند بعد يك دفعه اين كرين مي رود بالا و شما در پس زمينه شهر مي بينيد مثل اين فيلم بازگشت به آينده جايي كه وارد آن شهر و سترن مي شوند يك دفعه ، براي اينكه قراراست چيز عجيبي را نمايش بدهد.حالا كار نداريم من تأكيدم بر اين است كه از يك جايي به بعد تصاويري را مي بينيد كه موسي مي بينيد و اينها تصاوير نزديك است . در اينجا به وضوح يك تصوير كادر او و يك تصوير جدا جدا از آن دو آدم مي بينيد . كه موسي دقت مي كند تا اينها شناسايي كند كه يكي از آنها از پيروانش است و ديگري از دشمنانش است . يك مثال ديگر از دور و نزديك شدن توي سوره‌ي بقره جايي كه ابراهيم و اسماعيل در حال ساختن كعبه هستند. «اذ يرفع ابراهيم قواعد من البيت و اسماعيل » و آنگاه ابراهيم و اسماعيل پايه هاي اين خانه را بلند كردند / برافراشتند. اين تصوير به وضوح تصوير خيلي نزديكي نيست . اولاً ابراهيم و اسماعيل توي كادر هستند و در عين حال قواعد بيت هم در كادر هست . ‎آنقدر بايد دور باشيد اين صحنه را ببينيد كه اينها در حال انجام اين كار هستند حالا بدون هيچ مقدمه اي « واذ يرفع ابراهيم قواعد من البيت و اسماعيل ربنا تقبل منا إنك انت سميع عليم » يك زمزمه اي را از حضرت ابراهيم مي شنويد كه مي گويد كه خدايا اين را از ما قبول كن . داد كه نمي زند من مي خواهم بگويم اگر شما بخواهيد اين زمزمه را نشان بدهيد يك تصوير بسيار نزديك از ابراهيم لازم است كه او در حال گفتن چيزي زير لب به خداست . بنابراين نوع تصوير تغيير مي كند.

در داستان يوسف بعد از اتفاقاتي كه افتاده است عزيز مصر به همسرش تذكراتي مي دهد. من حرفم اين است كه چيزي گفته نمي شود ولي تصوير به صورت ؟ است نمي خواهم بگويم يك كادر مشخص است . تا حدودي حرفهايي كه زده مي شود به شما اين ايده مي دهد كه چه چيزي بايد ببينيد . حالتي از نزديك در حال تماشاي صحنه هستيد يا از دور . اينجا بعد از اين است كه قضاوت كرده اند و معلوم شده تقصير يوسف هم نبوده است «و فلما رأي قميصه قد من دبر....» وقتي كه ديد پيراهن يوسف از پشت پاره شد گفت اين از كيد شما زن هاست . «إن كيدكن عظيم » كيد شما بزرگ است . «يوسف اعرض عن هذا و استغفري لذنبك» يعني چي؟ بدون هيچ توضيحي متوجه شد كه تقصير يوسف نبوده بعدِ اين جمله يك ديالوگ آمده خوب معلوم است كه عزيز مصر آن را مي گويد«يوسف اعرض عن هذا» يوسف از اين كار اعراض كن . «واستغفري لذنبك» تو اي زن از گناه خودت پوزش بخواه . چي مي بينيد؟ مي خواهم بگويم اينجا جايي است كه هم يوسف در آن است و هم زن عزيزمصر. اول رو به يوسف مي كند و چيزي مي گويد و بعد مي گويد: تو هم از گناه خودت استغفار كن . هيچ شرح صحنه اي وجود ندارد ولي شما مي فهميد كه اينها در يك صحنه وجود دارند و اين ديالوگ گفته مي‌شود به خاطراين «واوي» كه اين دو جمله را به هم وصل مي كند در واقع تصوير كردن اش اين گونه است كه اول يوسف نگاه مي كند و يك چيزي به يوسف مي گويد همانجا بر مي گردد و به زنش هم چيز ديگري مي گويد تو از اين كار اعراض كن و«استغفري لذنبك » از اين گناهت پوزش بخواه ،« إنك كنت من خاطئين » تو از خطا كاران هستي . بدون اينكه حتي گفته شود كه چه كسي اينها را مي گويد . اين سبكي كه همه چيز با حداقل ابزار تا حد خوبي وضوح مي يابد . هيچ كس شك نمي كند كه اين حرف را چه كسي به يوسف مي زند و نوع جلسه چگونه است و اينكه به يوسف جداي از زنش مي گويد يا در همان جلسه مي گويد . به خاطر همين واوي كه اين دو جمله را به هم وصل مي كند آدم حساس مي كند كه اينها در يك جلسه هستند. يك پايان نامه اي نوشته شده است و در مورد همين موضوع در آن بحث شده است فقط مي دانم كه اين پايان نامه وجود دارد در مورد دكوپاژه شدن داستانهاي قرآن است . يعني اينكه تكليف ما با نوع تصويري كه مي بينيم روشن است . به دليل علايمي كه در خود تصوير هست نه به دليل شرحي كه گفته مي شود. دور بودن ، نزديك بودن ، نمي دانم آنجا چه تا حد بحث كرده است ، يك جوري مثال دارد . از اين جمله هايي كه نقل مي شود و دور و نزديك بودن تصوير و نوع تصوير در ذهن آدم مي آيد . من تاكيد مي كنم كه حرف من اين نيست كه آدم يك جوريونيكي(Unique) اين تصاوير را مي بينيد ولي اين تصويرات اين ويژگي را دارند كه نمي توانيد بعضي ها را كلوز‌آپ تصوير كنيد بعضي ها را لانگ شات تصور كنيد. بعضي حتماً از دورند بعضي‌ها حتماً از نزديك اند. بعضي ها ممكن است كرين داشته باشند من نمي خواهم بگويم مي‌شود در اين حد تفكيك كرد و تصاوير تا حدود زيادي ويژگي دارند . ويژگيهايي كه مثلاً چه جوري ديده مي شوند . به نظر من اين جمله بدون اينكه فاعل اين حرف مشخص باشد، بدون هيچ چيز شخصي در مورد اين صحنه گفته باشد يك جوري آدم احساس مي كند كه چه كسي و در چه صحنه اي اين حرفها را مي زند. به وضوح لحن جمله هم شخص است . .........

شما مثلاً فرض كنيد يك ديالوگ خيلي طولاني اصلاً معلوم چگونه اين آدمها را مي بينيد مثلاً هر دوتايشان در كادرند. وارد جزئيات كه نمي شوند مگر اينكه علايمي وجود داشته باشد كه محدوده‌ي كادر را مشخص كند. خيلي جا نويسنده ها خيلي چيزها تعيين مي كنند اينكه چگونه ما ببينيم . ولي در تمام داستان اينگونه نيست كه تكليف شما با تصاوير مشخص باشد. ما تصاوير و ديالوگ با هم مي بينيم و يك جوري اين تصاوير حالت دلبخواه و عمومي را ندارد. ويژگي هايي در تصاوير است ، حالا آن كس آن پايان نامه را نوشته است اسم پايان نامه همين است در مورد دكوپاژه بودن داستان هاي قرآن است دكوپاژ يعني همين كه قطع تصاوير كم و بيش معلوم است و مشخص است چه تصويري بعد از چه تصويري مي آيد شايد بد نبود يك داستان مي آورديم و مي خوانديم يك تفاوتي وجود دارد اين چيزي من مي گويم خيلي جاها توي اين داستانها تأكيد روي تصوير نيست مثلاً وقتي مي گويند دو نفر با هم صحبت مي كنند يكي از آنها جابه جا شد و يك چيزي را برد خوب لزوماً توي اين صحنه اينگونه كه او را تك ببيند يا دو نفر را با هم ببينيد يا كلاً فضاي عمومي چگونه است . لزوماً اينجوري نيست كه تصور آن بتوانيد بكنيد. همين كه داستانها تصويري اند جالب اند ولي من خواهم بگويم تصاوير يك خرده دقيق تر از آن هستند كه فقط شرح صحنه انتزاعي نداشته باشد.

مگر اينكه يك نفر وارد كادر مي شود و به آن دو نفر چيزي مي گويد و شي آن صحنه را نزديك مي گيرد كه اين دو تا در كادر ببينيد . براي اينكه خطاب به دو نفر گفته مي شود و يك ديالوگي است كه هردو نفر درآن درگير مي شوند . اصلاً اين توي داستان موسي جالب نيست كه(point of view) موسي مي شود؟ مي گويد موسي وارد شهر شد و بعد شما همه چيز را از ديد موسي مي بينيد. حتي اين جمله خيلي جمله‌ي عجيبي است كه :« هذا من شيعته و هذا من عدوه» مثل اينكه اين را نگاه مي كند و بعد آن يكي را نگاه مي كند. اصلاً عادي نيست كه پونيت او ويو را كه در سينما متداول است بياوريد در داستان .يك ادبياتي بنويسيد و يك جوري در واقع هي كات بزنيد از يك و يو كلي به اينكه اين چه چيزي مي بيند . توي سينما راحت مي شود اين كارها را كرد ولي واقعاً در داستان اين كارها اصلاً راحت نيست . حالا بگذاريد من مثالهايي بزنم . مثلاً يك چيز خيلي خيلي واضح در قرآن كات شدن صحنه ها به يكديگر است . هميشه بدون هيچ توضيحي . هنوز هم ، من فكر نمي كنم يك نويسنده اين قدر دل و جرأت داشته باشد صحنه ها را به هم كات كند. البته ديگر دل و جرأت نويسنده ها زياد شده است . يعني اينكه مثلاً من دارم اين داستان را روايت مي كنم يك جايي هست و دو نفر با هم صحبت مي كنند حرف يكي از آنها تمام مي شود بعد صحنه كات مي خورد به يك صحنه اي پنج سال بعد كه يك كسي به كس ديگري چيزي مي گويد. حتي هنوز هم اين فيلمهاي مدرن مي نويسد 7 سال بعد.حداقل يك نوشته مي آيد كه مشخص كند كه حداقل 7 سال گذشت. ....

حالا بگذاريد من يك تكنيك نشانتان بدهم خوشتان بيايد، يعني واقعاً من در ادبيات جاي ديگر، يك همچين چيزي نديدم . كات شدن يك سبك واضح و بديهي داستان گفتن در قرآن است . يك چيزي اتفاق مي افتد بعد يك صحنه ديگر است بعد يك صحنه‌ي ديگر است توضيح هم در زمان وجود ندارد. گاهي اوقات كه صحنه عوض شده است شما يكي ، دو آيه بعد تازه مي فهميد صحنه عوض شده است . يعني يك نفر ممكن است فكر كند اين ادامه‌ي همان صحنه است . اما بعد فهميد ، از يك چيزي ، كه اين ده سال بعد مي باشد. مثلاً فرض كنيد مي گويد، اين يك نكته مهم هم است كه يك عده اي هر طور شده مي خواهند اين گپ ها را پر كنند و فكر مي كننداگر يك چيزي بعد از يك چيز بيايد بلافاصله اتفاق افتاده است . واقعاً اگر يك نفر خوب دقت كند متوجه مي شود كه اصلاً نمي شود اينگونه داستانهاي قرآن را خواند. يعني اگر از يك صحنه مي رويم به يك صحنه‌ي ديگر فاصله زماني كمي وجود دارد. مثلاً ممكن فاصله زماني 5 ساعت باشد. داستان يوسف به دليل اينكه دقيقاً معلوم نيست كه چقدر طول مي كشد هيچ اشاره اي به زمان اتفاقات نمي شود . معلوم نيست يوسف چقدر در راه بوده است تا به مصر برسد. معلوم نيست چند سالش بوده است . معلوم نيست چند سال در زندان مي ماند . معلوم نيست چقدر طول مي كشد كه برادرها را ببيند . حتي ماجرايش با برادرها معلوم نيست چقدر طول مي كشد يك بار اينها مي آيند دوباره بر مي گردند دوباره مي آيند حالا مثلاً ممكن است توي يك سال يا دو سال اتفاق افتاده باشد يا چند ماه كمتر از يك . هر طوري كه شما حساب كنيد نمي توانيد محاسبه كنيد كه از ابتداي داستان يوسف كه مي اندازندش در چاه تا پدر ومادرش مي آورد كنار خودش چند سال است . بيست سال ؟ چهل سال است ؟ هيچ اشاره اي به زمان نيست . بنابراين كاتها كاملاً گنگ هستند از نظر زماني . مثلاً اينكه چقدر طول كشيده است تابه صحنه ي بعد. مي دانيم كه گپ هاي زيادي وجود دارد. مثلاً جايي كه تصميم مي گيرند كه يوسف را زنداني كنند مي گويد «ودخل معه السجن فتيان » مي گويد دو جوان با او وارد زندان شدند يكي از آنها مي گويد من يك خوابي ديدم و ديگري مي گويد من يك خواب ديگر ديدم «انا نراك من المحسنين» مي گويند اينها براي ما تعبير كن . «انا نراك من المحسنين» به نظر شما مي آيد چگونه اتفاق افتاده است . يوسف و دو نفر رسيده اند در زندان و تا رسيده اند اينها خوابهاشان را تعريف كرده اند . «انا نراك من المحسنين» اينجوري نيست ديگر.ديگر مي فهميد منظورم چيست اينها با هم ديگر وارد زندان شده اند ولي اين اتفاق كه اينها اين روياها را تعريف مي كنند بلا فاصله بدون هيچ چيزي بعدش مي آيد حداقل چند روز بعد است . رفتار هاي يوسف را در زندان ديده اند فهميدند كه آدم دانشمندي است فهميده اند اين آدم خيلي خيلي نيكوكار و نيكويي است . ورود اين دو آدم به زندان . اصلاً به شما اينجوري بگويم اينها يك شبي خوابيده اند اين داستان ها را صبح يك روزي تعريف مي كنند هر دو از خواب برخاسته اند و خوابهايشان براي يوسف تعريف مي كنند و از يوسف معني خوابهايشان را مي پرسند. حداقل بين وارد شدن به زندان با اين اتفاق حداقل يك بار خوابيده اند. به نظر اينجوري مي‌آيد. ولي هيچ چيزي وجود ندارد اصلاً اينطور نيست كه اشاره اي به اينكه چقدر طول كشيد شايد مثلاً يك سال ، چند ماه در زندان بوده اند هيچ معلوم نيست . «و دخل معه السجن فتيان » و دو نفر جوان وارد شدند. «قال»يكي از آنها گفت كه من يك چنين خوابي ديدم . اصلاً اگر تصوير كه اين اتفاق بلافاصله افتاده است داستان يوسف به اين صورت مي شود سه ماه . اگر اين «قال»هايي را كه بعد از شرح يك صحنه مي آيد به هم بچسبانيد اصلاً ديگر هيچ اتفاقي نمي افتد. ....اگر يك نفر بخواند و دقت نكند احساس مي كند كه بلافاصله بعد از ورود به زندان اينها حرفهايشان را مي زنند. هيچ گپي نيست ديگر. كه وارد زندان شدند گفت يكي از آنها گفت من چنين خوابي ديدم . فرض كنيد بعداً پادشاه خواب مي بيند و يوسف تعبير مي كند . من امروز قرار است در مورد سوره يوسف يك مقدماتي بگويم . بد نيست اين چيزها را بگويم . مثالها به طور طبيعي از سوره يوسف زياد است . تا خواب پادشاه تعبير مي كند مي آيد بيرون . يوسف مي گويد كه يوسف مي خواهد كه آن زنها شهادت بدهند كه دروغ مي گفته اند و شهادت مي دهند بعد پادشاه اين را در محضر خودش مي آورد مي گويد :«قال الملك ائتوني به استخلصه لنفسي »گفت بياوريد او را تا من جز خواص خودم قرار بدهم . «فلما كلمه قال إنك اليوم لدينا مكين امين » وقتي با او صحبت كرد گفت امروز تو پيش ما جايگاه داري و امين هستي بعد اين كه مي خواهد كه خزائن را به او بسپارند بعد اين جمله مي آيد «كذلك مكنا ليوسف » آمده پيش پادشاه در خواست كرد كه مسئول خزائن بكندش پادشاه حالا پذيرفته است واضح است كه مي پذيرد. و اين گونه شد كه يوسف را در زمين تسكين داديم . و اينكه ما اجر محسنين را ضايع نمي كنيم ، اجر آخرت برايشان بهتر است «وجاء اخوه يوسف فدخلوا عليه » اين احتمالاً پانزده سال بعد است . كه برادرهاي يوسف وارد شده اند اين آن سالي طبق پيش بيني يوسف بعد از آنها سالهاي فراواني بعد از آن سالهاي است كه مردم مي آيند كه «فيه يغاث الناس» مي‌گويم كه احتمالاً همان سال آخر است يا اگر پانزده سال نيست چهارده سال است يا حداقل هشت سال است . توي سالهاي فراواني نيست توي سالهاي قحطي است . كاملاً مي چسبد و «واو»هم دارد :«و برادران يوسف آمدند» همه داستان هاي قرآن اين طوري هستند تأكيد مي كنم . همه اش همينطورند بدون توضيح صحنه ها به هم كات مي شوند و يك چيزي مي ماند كه شما بايد به آن فكر كنيد. صحنه‌ها به دلايلي معلوم اند و آن چيزهايي كه شما مي خواهيد بفهميد مي فهميد. / سؤال : شما منظور اين بوده كه واقعاً اين اتفاقات ساده نيست ؟...... اينكه اين داستانها بدون توضيح به هم كات مي شوند، نمي خواهم بگويم توضيح اش چيست ؟ من فقط نشانتان مي دهم كه روايتهاي قرآني اين جوري است. اصولاً شما اصلاً نبايد قطع شدن يك صحنه به صحنه‌ي ديگر را از نظر زماني رويش حساب باز بكنيد. كه اينها پشت سر هم اتفاق افتاده اند. من فقط اين همين را مي گويم . آره مثلاً يك حسي ايجاد مي كند . يك حسي در سراسر سوره يوسف ايجاد مي شود. اينكه شما داستان زندگي اين آدم ، من اگر زندگي يوسف را مي ديدم چندين سال در زندان بود ولي اصلاً در مورد زندان اينكه به او سخت گذشته است راحت گذشته است اثري توي داستان يوسف نيست . اصلاً محيط زندان هم توي داستان محيط بدي نيست . مي فهميد منظورم چيست . يعني يك جوري داستان يوسف خيلي اين ويژگي را دارد كه چيزهايي كه ما به نظرمان براي يك آدم در زندگي يك آدم مهم باشد مي توانيد مقايسه كنيد كه خدا چه صحنه هايي از زندگي يوسف به اصطلاح از كل زندگي به ما نشان مي دهد براي خدا اينها لحظه هاي مهم زندگي يوسف است . و اين ما چه چيزهايي را ، مثلاً در داستان يوسف به دنيا آمدن فرزندان يوسف اشاره نمي شود. ممكن است مهمترين لحظه‌ي زندگي يك مرد موقعي كه باشد ازدواج كند و بچه دار مي شود يك لحظه هاي خاصي هست . يك جايي هست كه يوسف به خدا يك چيزي مي گويد اين مي آيد . در تمام زندگي يوسف لحظه‌ي مهمي است . وقتي يوسف مي گويد :«إن السجن اجب علي ممايد يدعونني» ....يعني اگر يك چيز را شما خيلي كش بدهي تغييرات نظر آدم را جلب نمي كند ولي اگر كات بشود به سالهاي آينده. بله بعضي تغييرات بهتره درك شود. ولي من اينجا اينكه بخواهيم بحث كنيم در مورد هر برشي كه چقدر طول كشيده چرا اين برش ايجاد شده . من فكر كنم چيزهايي كه بين اينها اتفاق مي افتد مثلاً چهارده سال حكومت يوسف هيچ نكته خيلي خيلي اساسي در آن وجود ندارد كه در زندگي يوسف قابل ذكر باشد. اين دارد به طوري خوبي مي گذرد. ما تصوري داريم كه اين در حال پادشاهي بر آنجاست . دارد حكومت مي كند. در حد پادشاهِ پادشاه نيست ولي مسئول خزائن است . خوب آدم خيلي قدرتمندي شده است . دقيقاً ما اينها را بعداً مي بينيم . چيزي آن وسط نيست براي روايت كردن و نكته‌ي كه من مي گويم نحوه برش خوردن به همديگر است . يك خرده عجيب است . همينطوري صحنه اي كه يوسف و پادشاه هستند و مي رود به چهارده سال بعد كه برادران يوسف وارد شدند بدون هيچ توضيحي . مخصوصاً توي سوره يوسف هيچ اشاره اي به فاصله‌ي زماني بين اين وقايع نيست . به نظر من اين را به عنوان يك چيز جالب مي گويم . يك چيز جالب كه مي خواستم بگويم ، الآن يك جور كات كردن در سينما متداول است كه اين پياده كردنش در ادبيات اصلاً كار ساده اي نيست . در قرآن چند بار صحنه ها يك جور خاصي صحنه ها به هم كات مي شوند . بگذاريد اول آيه را بخوانم يا اول سينمايي اش را بگويم تا بفهميد كه چه جوري كات مي كنند. حتما توي يك فيلم ديده ايد كه يك همچين صحنه اي باشد. مثلاً دو نفر در حال صحبت با هم هستند يكي به آن يكي مي گويد كه برويم به فلاني بگوييم كه اين كار را بكند، ببينيم قبول مي كند بعد كات مي شود اين مي گويد نه . ديگر نشان نمي دهد كه اين ها دارند آنها حرفها را به او مي زنند با هم توافق مي كنند كه يك كاري را بكنند شما نتيجه ‌ي خوبي را كه در آن سو مي زند را فقط مي بينيد. چرا اين كار را ميشود در سينما كرد. به خاطر اينكه آدم در حال نگاه كردن است و شما اين كات را مي بينيد . اگر در ادبيات بخواهيد يك جوري يك صحنه اي مثل اين را به صحنه‌ي ديگر كات بكنيد خيلي كار راحتي نيست ممكن است اين گپ يك جوري آدم را اذيت كند. حال بگذاريد من يك جاهايي در قرآن بگويم كه نه يكبار بلكه چندين بار كه يك چنين كاتهايي وجود دارد. پاسخي كه به يك چيزي گفته مي شود كه مثلاً ممكن است چندين ماه قبل آنجا توافق كرده اند . بعد از اينكه يوسف برادر كوچكتر را مي گيرد و پيش خود نگه مي دارد و برادران بزرگ خجالت مي كشند كه بروند پيش پدرشان بگويند اين يكي را هم گم كرديم برادر بزرگ فكر مي كنم مي گويد كه من در مصر مي مانم برنمي گردم اصلاً ،رويش نمي شود، به برادرانش مي گويد «قال كبيرهم » ، بزرگ ترين آنها مي گويد من نمي آيم به هيچ وجه از اينجا تكان نمي خورم مگر اينكه پدرم بگويد يا خدا بر من حكم كند به برادران كوچكش مي گويد «ارجعوا إلي ابيكم »برگرديدبه سمت پدرتان «فقولوا يا ابانا إن ابنك سرق ما شهدنا بها علمنا» و ما به چيزي نمي توانيم شهادت بدهيم مگر آنچه كه علم داريم .«ما كنا للغيب حافظين»ما از غيب خبري نداريم .«وسئل القريه التي كنا فيها والعير التي اقبلنا فيها» از افراد اين قريه اي با ما بودند و از افراد كارواني كه ما با آنها آمديم بپرس. «و انا لصادقون » و ما از راستگويانيم . «قال بل سولت لكم انفسكم » باز هم نفستان يك چيزي براي شما جلوه داده است . كجا كات شد. اصلاً اين جمله كات نشده . به نظر من كات نشده است . به نظر من كاتش اينجاست از اينجايي كه مي گويد «وسئل القريه التي كنا فيها» آن برادر بزرگ تر مي گويد برويد به پدر ما بگوييد كه اين دزدي كرد ما چه كار كنيم . ما همين چيزي كه مي دانيم شهادت مي دهيم «وما كنا للغيب حافظين » تا اينجا برادر بزرگتر مي گويد . ولي اين كات مي شود در جايي كه برادرها ادامه مي دهند حالا اين حرف را زده اند دارند يك چيزي اضافه مي كنند«وسئل القريه التي كنا فيها » دارند به يك چيزي اشاره مي كنند كه برادر بزرگتر اين را نمي داند . «والعير التي اقبلنا فيها » به نظر مي آيد اين حرف را برادراني كه پيش يعقوب هستند مي زنند. بعد يعقوب مي گويد «قال بل سولت لكم انفسكم»يا مثلاً جاهاي ديگر مثل توي سوره‌ي «طه» جايي كه خدا به موسي مي گويد برو پيش فرعون عيناً باز همين اتفاق مي افتد چند جا هست . وسط يك ديالوگ نصفش در يك صحنه است و نصف اش جاي ديگر است. خدا مي گويد «اذهب الي فرعون إنه طغي اذهب انت و اخوك بآياتي ولا تنيا في ذكري اذهبا إلي فرعون اِنه طغي فقولاله قولاً ليّناً » باگفتاري نرمي بگوييد«لعله يتذكرو يخشي». شايد بترسد يا متذكر شود «قال ........»ببخشيد من خيلي زود خواندم . بعد آنها به خدا يك چيزي مي گويند خدا جواب مي دهد «فاتياه فقولا إنا رسولاربك فارسل معنا بني اسرائيل» مي گويد برويد پيش اش و بگوييد ما دو رسول پروردگارت هستيم و بني اسرائيل را با ما بفرست . «ولا تعذبهم » اينها را عذاب نكن «قد جئناك بآيه من ربك » با نشانه اي از سوي پروردگارت آمديم «والسلام علي من اتبع الهدي» چقدرش خدا مي گويد كه بگوييد و چقدرش را موسي آنجا مي گويد ببينيد اين ديالوگ اينطوري است كه در شروع خدا مي گويد برويد به سمت فرعون به او اين طوري بگوييد. اين طوري بگوييد حالا كجاش موسي در حال گفتن آن در آن صحنه است . «السلام علي من اتبع الهدي إنا قد اوحي إلينا أن العذاب علي من كذب و تولي قال فمن ربكما يا موسي»گفتند كه ما اينطوري هستيم اين كار بكن و اين كار را بكن فرعون گفت پروردگار شماكيست ؟ اين را فرعون مي گويد . «فاتياه فقولا......»اينها خدا امر مي كند تا اينجا را خدا مي گويد «إنا رسولا ربك فارسل معنا بني اسرائيل قد جئناك ....»از اينجا ممكن است صحنه عوض شده است «قدجئناك بآيه من ربك » ممكن هم هست كه جمله اي باشد كه خدا گفته است به او بگوييد و خودشان مي گويند «والسلام علي من اتبع الهدي» اين را ديگر بعيد است خدا گفته باشد. «إنا قد اوحي إلينا أن العذاب علي من كذب و تولي قال فمن ربكما يا موسي »ممكن است كات اينجا باشد . ممكن است كه همه اين حرفها را خدا مي گويد برويد و بگوييد و اينها هم مي روند و مي گويند بعد كات مي شود به اينكه فرعون جواب مي دهد. من هيچ ادعايي نمي كنم اين جا يك ديالوگ است كه از يك جايي شروع مي شود خدا يك چيزهاي را مي گويد ممكن است بخشي از اين حرفها كه ادامه پيدا مي كند وسط اش كات شده باشد يا نه . به هر حال وقتي فرعون حرف مي زند شما مي فهميد كه توي يك صحنه‌ي ديگر هستيد. يا همه ي اين حرفهايي را كه خدا گفته بود عيناً نقل كرده اند يا بعضي از آنها خود موسي گفته است حالا فرعون جواب او را مي دهد. ..... شما داريد فرض مي كنيد ترتيب آيات مشخص نيست از نظر من كاملاً مشخص است . آيات اينطوري نيست ؟ بحثي كه هست ، تقريباً بحثي كه هست اينكه سوره ها را پيغمبر جايش را تعيين كرده است يا نه . من كه نديدم كسي روي آيه هاي بحث كند. اقليت مطلقند كساني كه به نظر من واضح است كه اين اشتباه است براي اينكه توي قرآن كلمه‌ي سوره است . سوره توي قرآن يك چيز واحد و مشخص است . چيزي نيست كه مثلاً يك نفر بگويد اين آيات مال يك جاي ديگري اينها را به هم چسباندند شد يك سوره .......... من مي گويم در اقليت محض اند كساني كه يك همچنين حرفي زده باشند. به نظر من ازخود قرآن بديهي بر مي آيد كه سوره ها يك چيزهاي مشخصي هستند كه در واقع واحدند . به آنها ارجاع داده مي شوند . به عنوان اينكه معجزه هستند اين كسي كه معتقد باشد تويش جابه جايي شده باشد خيلي بعيد است . در عين حال هم اگر اين حرفهايي كه مي زنند درست باشد باز هم من نمي فهمم كه چه ربطي به اين بحث دارد........ اصلاً يك لحظه اجازه بدهيد شما بايد بگوييد كه يك آيه ديگر در آن سوره است مي شود آورد گذاشت اينجا . واضح اين است كه ترتيب خطي روايت ،خدا، ترتيب خطي داستان همين است كه خدا اين حرفها را مي زند و اينها هم مي روند پيش فرعون ، چيز ديگري وجود ندارد كه كسي بخواهد بگذارد و اين جا هيچ شكي توي داستانها كه بديهي است كه ترتيب حفظ شده است . در عين حال به احتمال بالاي نود و نه درصد مثلاً اين قطعه هاي داستان يك جا نازل شده است . در سوره هاي مدني از يك جايي به بعد قطعه هايي كه نازل مي شده است بلندند. خيلي كوتاه نيستند. اينجا هيچ شكي نيست كه اينها ترتيب درست داستانهاست . مگر اينكه يك كسي ادعا بكند كه آنجا يك سري توضيحات و آياتي وجود داشته كه حذفش كرده اند . با تغيير تركيب نمي شود چيز كرد. نظم اينجا به هم زد. ..... مثلاً چون يك جور پراكندگي در ادامه‌ي بعضي آيات مي آيد يك عده احساسشان اين است كه اينها همين طوري ريخته اند. اگر كسي اين حرف را زده باشد نه به دلايل تاريخي ، چون مثلاً نه يك روايت كه روايت هاي زيادي داريم كه مثلاً حضرت پيغمبر از حافاظ قرآن مي خواست مثلاً مي آمدند پيش اش مي گفت سوره نساء را براي من بخوانيد. بپرسند آقا كدامش را اول بخوانيم كدامش را آخر بخوانيم . خيلي جز بديهيات است كه پيغمبر هر چيزي راكه نازل مي شد مي گفت بگذاريد در ادامه‌ي فلان آيات يا جاي تك آيه ها را مشخص مي كرد. فقط بحث سر ترتيب سوره هاست . حتي عده اي معتقدند ترتيب سوره توقيعي(؟) است يعني پيغمبر اينها را مرتب كرد كدام اول باشدكدام دوم . اينها تعدادشان كم نيست كه اين اعتقاد دارند . مثلاً آقاي طالقاني اينگونه است . مفسرين بزرگي هستند كه اين اعتقاد را دارند توي تفسيرشان ته يك سوره را به اول سوره ديگر بگويند . آن سوره كه اينطوري تمام شد اين سوره اينجوري شروع ميشود. به اين دليل مربوط است . ادامه‌ي اين سوره است . من خودم يك خورده مشكوكم(؟) يك جوري واحد توي قرآن سوره است . يك چيز مهمي است . اينكه سوره ها را يك خورده اين ور و آن ور بكنيد بعضي جاها به نظر مي رسد كه يك سوره به وضوح جايش مثلاً اين سوره ايلاف قريش خيلي معتقدند چسبيده است به سوره‌ي فيل . يعني اينكه مي گويد لايلاف قريش يعني آن ماجرايي كه براي ابرهه پيش آمد لايلاف قريش اين سوره اينجوري باز مي شود براي اتحاد قريش . بعضي اينجوري تفسير مي كنند. اين حتماً يك جوري ادامه‌ي اين سوره حساب مي شود. من يك خرده به اين موضوع شك دارم به نظر من از همه چيزهاي داخل قرآني و تاريخي به نظر مي رسد سوره مطلقاً بوسيله پيامبر تعيين مي شد كه آيه . با اين حال با اين حرفي كه من مي زنم اين مربوط نمي شود. داستانها كاملاً به صورت خطي معلوم است كه به دنبال هم هستند بگذاريد باز يك قطعه اي از داستان يوسف . جايي كه يوسف آن جام را در وسايل برادرش مي گذارد كه به برادر كوچكتر نسبت دزدي دهد كه آن را پيش خودش نگه دارد. برادرها در حال رفتن هستند يكدفعه يك جارچي صدا مي كند كه شما دزد هستيد و اينها مي آيند مي پرسند چه گم كرده ايد.«لما جهزهم بجهازهم جعل السقايه في رحل اخيه »وقتي آنها را تجهيز كردجام را در بار برادرش گذاشت . «ثم اذن مؤذن ايتها اليعرإنكم لسارقون » موذني ندا در داد كه اي كاروانيان شما دزد هستيد.«قالوا و اقبلوا عليهم ماذا تفقدون » گفتند و روي آوردند به سمت آنها كه چه گم كرده ايد . «قالوا نفقد صوامع الملك ولمن جاء به حمل بعير و انا به زعيم » ما جام پادشاه را گم كرديم هر كسي كه آن را بياورد يك بار شتر پاداش مي گيرد و من پشتيبان آن شخص هستم . كي نقل مي كند؟ يوسف اصلاً‌نيست در اين صحنه . چه تصوري برايتان پيش مي آيد از اين حرف . مثل اينكه فيلم مي سازند همه مشغول كار خودشان هستند يك دفعه يك صداي خارج كادر مي آيد كه همه به آن طرف نگاه مي كنند اينها دارند با هم ديگر حرف مي زنند اين موذن ها دارند با آن برادرها حرف مي زنند اينها مي گويد چي گم كرديد اينها مي گويند ما اين را گم كرده ايم اينها مي گويند اگر بياوريد چي به شما مي دهيم يكدفعه اين صدا شنيده مي شود با قاطعيت «أنا» آن هم آدم بسيار قدرتمندي است در حد پادشاه است . مثل اينكه حرف ، يك چيز گنده اي مي گويند كه هركي اين را پيدا كند يك با ر شتر به او مي دهيم و اين انگار يك دفعه از خارج كادر ظاهر مي شود و مي گويد و من اين را تضمين مي كنم . اين كار مي كنيم . يوسف اصلاً توي اين صفحه نيست و يكدفعه يوسف مثل اين كاتهايي كه وسط اين ديالوگ هاست يك دفعه يك آدم خيلي قدرتمند ظاهر مي شود و يك جمله‌ي قاطعانه مي گويد معمولاً اين جمله ها خيلي كوتاه اند. مثل همان حرفهايي كه ذوالقرنين مي زد. نشانه قدرت است . با «أنا» شروع مي شود . «من» مثلاً‌اين را تضمين مي كنم . همه داستان هاي قرآن به شدت اين حالت تصويري كه صحنه هابه هم كات مي شوند ديالوگها به هيچ وجه شرح ندارد. هيچ وقت يادم نمي آيد كه جايي در قرآن يك ديالوگي يك نفر بگويد و در مورد اينكه اين ديالوگ با خشم اداء مي شود يا با مهرباني، آرام يا بلند، يك حرفي زده شود. ولي يك جوري شرح صحنه ها و ديالوگها يك جوري است كه شما لحن ديالوگها را مي فهميد. ........ به نظر شرح لحن كلام است ؟ ... . اولاً نمي گويم هيچ جايي هيچ چيزي گفته نشده است ولي بگذاريد اينجوري بگويم فرض كنيد اين «و هو يعظه» را برداريم ( فرق دارد حسش ) نه يك پدري است كه به پسرش چيزي مي گويد . لحن صحبت لقمان با پسرش مثل يك پدري است كه به پسرش يك چيزهايي مي گويد اينكه آرام و يك جايي با هم نشسته اند و بعد هم دو تايي با هم تنها هستند و داره يك جور آرامي اين حرفها را به او مي زند . تاكيد روي اين است كه اين وعظ است فرض كنيد «يعظه» يعني اينكه نه اينكه اين پسر اين چيزها را نمي داند. مثلاً به نظر من ممكن اين مشكل پيش بيايد كه اين پسر مشرك است . كه اين به او مي گويد «لاتشرك با ....» موعظه يعني يك چيزي كه تكراري است يعني وعظ يك كلامي است كه من مي گويم ولي شما مي دانيد و دارم انگار ياد آوري مي كنم . يك كسي كه بالاي منبر موعظه مي كند حرف جديدي نمي زند ، در مورد قيامت صحبت مي كند . مثلاً فرض كن اگر من به يك جمعي خطاب بكنم كه گناه نكنيد اگر اين موعظه باشد يعني اينكه اينها اصولاً‌گناه نمي كنند دارم باز دوباره يك چيزي را مي گويم كه اينها نمي كنند. من مي خواهم بگويم اين يعظه يك چيزي را نشان مي دهد كه اين پسره نه اينكه آدم فاسقي باشد احتياج به اين حرفها دارد و معني اش اين است كه مشرك است و به پدر و مادرش بد مي كند دارد وعظ مي كند تاكيد روي اين است كه اين وعظ است . من سوالم اين است كه اگر پدر به پسري بگويد «لاتشرك با......» تصور چيزي به غير از اينكه موعظه است پيدا مي كنيد. تو چه تصوري مي كني . من يك پدرو پسر مي بينم كه تنها با هم نشسته اند(اينكه شما مي گوييد در نهايت آرامش چون آن «هو يعظه» راخوانده ايد . حس دارد اينكه اينها پدرو پسري هستند كه دارد، يك فضاي آرامي هست . ) ببين تاثيرش اين است كه پسره آدم بدكاري نيست . وعظ دارد مي شنود از پدرش . ولي من مي خواهم بگويم اگر اين نباشد ، شما فرض كنيد كه اگر يك پسر مشركي باشد تو چه حالتي ميتواني تصور كني كه اين پدر به پسرش چه جوري اين حرفها را بزند. مثلاً با فرياد به او بگويد پسر! لاتشرك..... به نظر من « هويعظه » اينكه به هيچ وجه حالت خصمانه وجود ندارد مي رساند آره ممكن است . من فكر مي كنم كه اصولاً يك نفراگر به پدرو مادرش بدي بكند يا يك كار ، ببينيد مي دانيد اين توصيه هاي لقمان چيست ؟ نمي خورد به اينكه ، نوح مي تواندبه پسرش داد بزند كه سوار كشتي شو! ولي نمي شود كه يك نفر سر يك نفر داد بزند كه صدايت بالا نبر! شرك نورز! تو روي زمين اينجوري راه نرو! اما قبول دارم حداقل يك اطمينان كامل مي دهد كه توي يك محيط آرامي نشستند اصلاً‌اينجوري نيست كه اين كارها نمي كند (؟)دارد وعظ مي شنود. حداقل يك تاكيدي بر حالت كلام لقمان است . ممكن بود يك آدمي به اين نتيجه برسد كه سر پسرش داد مي زند. به نظر من اگر اين نبود حالت كلام همين بود كه هست . ولي قطعاً مي توان گفت كه اين تاكيدي بوده كه هيچ شك وشبهه اي نباشد. پسر آدم خوبي است و دارد وعظ مي شنود. من نمي خواهم بگويم تمام قرآن را نگاه كردم و ديدم كه هيچ ديالوگي هيچ شرحي ندارد ولي اصولاً‌ قرآن را كه مي خوانيد مثلاً‌داستان يوسف يك تعداد صحنه است كه توي آنها ديالوگ گفته مي شود. معمولاً‌اين چيزهايي كه من خواندم هيچ وقت اينجوري نيست ، الآن واضح است كه يوسف اين «انا به زعيم » را با صداي بلند مي گويد . به جمعي كه دارند حرف مي زنند و يك چيزهايي مي گويند يك جمعي هستند يك نفر كه نيست انگار يك دفعه ظاهر مي شود و بايد همه صداي او را بشنوند و ساكت شوند. اصلاً‌محيط بيرون است و كاروان داشت مي رفت صدايشان مي كنند هنوز همانجا هستند . يك جايي هستند كه آدم هاي ديگري هستند و اين بحث مي شود خودبه خود بايد اين جمله بلند گفته شود نه توصيفي از اين هست كه چه كسي اين جمله را مي گويد اين را بايد بفهميد. خيلي جاها در داستانهاي قرآن تقريباً همه جا يك چيزهايي را بايد بفهميد كه چه كسي اين جمله را مي گويد . حتي مثلاً فاعل گفتن يك جمله معلوم نيست ممكن است در ابهام آن نكته جالبي وجود داشته باشد. من فقط چند تا مثال زدم ، احساس مي كنم تصويري بودن داستانها يك خرده از حالت ، يعني يك چيزي است كه بايد بر رو ي آن تاكيد كرد. خيلي خيلي نسبت به داستانهاي قديمي يك چيز متمايزي است . اين نحوه داستان گويي در قرآن ، اين كاتها، هنوز كه هنوز است به راحتي به سينما و ادبيات يك صحنه را به 14 سال پيش كات نمي كنند، بدون هيچ توضيحي ، واقعاً‌كار هنوز شجاعانه است كه يك صحنه را هر جا دلش خواست به آينده ببرد و به عهده شما باشد كه بفهميد چند سال پريد آنجا. اعتراف مي كنم كه چون فكر مي كنم اين آيه ‌ي قشنگي است درباره‌ي آن بحث مي كنم . مي خواهم يك مثالي بزنم توي آن تصوير سازي هست و اصلاً داستان هم نيست ، تمثيل هم نيست در مورد هيچ چيز طبيعي هم صحبت نمي كند مي خواهم مقدار تصوير شدن چيزها در قرآن يك خورده بيشتر از اين حرفهاست كه در داستانها و تمثيل ها ، خيلي جاها حرفهاي ساده اي كه گفته مي شوند يك تصورات را در ذهن آدم مي آورد. موقعيت هايي را مشخص مي كند من يك نصفه آيه سوره‌ي اعراف مي خواهم بگويم . فقط اين جمله كه خدا به پيغمبر مي گويد «ترا هم » مي بيني« ينظرون اليك» تو را نگاه مي كنند «هم لايبصرون » ولي هيچ چيز نمي فهمند . چه چيز را نمي فهمند؟ بگذاريد من مي خواهم بگويم چه تصوري براي آدم ايجاد مي شود از شنيدن يك چنين چيزي خدابه پيغمبر مي گويد اينها را مي بيني كه تو را نگاه كنند ولي هيچ چيز نمي فهمند . چه چيز را نمي فهمند كه همين پشت بين خدا و پيغمبر يك رابطه اي است ، پيغمبر يك آدم عادي نيست همينجا انگار يك ديالوگي برقرار است . آنها دارند مثل آدم عادي به پيغمبر نگاه مي كنند يك چيزي را نمي بينيد نگاه مي كنند ولي يك چيز خيلي خيلي مهمي را نمي بينند آن هم همين ارتباط است . چه خبر است ! انگار پشت پرده‌ي ظاهر پيغمبر خيلي خبرهاست . خيلي اتفاقها افتاده است آن ارتباط يك چيز عجيبي شده است و اينها اين را درك نمي كنند . تصوري كه براي آدم پيش مي آيد مثل اين است كه خدا و پيغمبر پشت يك پرده اي نشسته اند و خدا اين حرف را به پيغمبر مي زند يك پرده اي كه آنها پشت اين پرده را نمي بينند.« و هم لايبصرون»يك اتفاقي همين پشت مي افتد پشت اين ظواهر كه آنها متوجه اش نيستند. خدا به يك حالتي به پيغمبر مي گويد اينها را نگاه كن . پيغمبر از پشت پرده آنها را مي بيند و آنها هم از پشت پرده همين طوري نگاه مي كنند ولي يك چيزي پشت اين پرده است كه ديده نمي شود ، آنها نمي توانند بفهمند. اينجا واقعاً‌براي آدم يك تصور پيش مي آيد ، تصور از اينكه چيز پنهاني همين ارتباط است ، چيزي كه در درون پيغمبر است ارتباطي كه با خدا دارد آن چيزي است كه آنها نمي بينند . و يك تصوري از يك آدم كه آن پشت او را نگاه مي كنند يك پرده اي انگار وجود دارد آن چيزي است كه آنها نمي بينند. و يك تصوري از يك آدم كه آن پشت او را نگاه مي كنند يك پرده اي انگار وجود دارد يك چيزي انگار وجود دارد كه مانع ديد اينهاست كه آن واقعيت اصلي كه آن پشت هست را نمي بينيد. اين آيه مثل خيلي آيه هاي ديگر به وضوح يك تاثيري روي آدمي كه اعتقاد داشته باشد مي گذارد. معمولاً اينگونه است تاثيرات قرآن هر چقدر كه شما بيشتر ايمان داشته باشيد تاثير بيشتري بر روي شما مي گذارد . اين تاثيرش اين است كه شما توسط همين آيه ، وقتي اين آيه را مي خوانيد شما مي رويد آن طرف پرده ، آني را كه آنها نمي بينند مي بينيد اين آيه تاكيدش روي آن چيز پنهان است كه آنها نگاه مي كنند و نمي بينند. مي خواهم بگويم اين ديالوگ آنطرف پرده اتفاق مي افتد و شما مي شنويد . شما اگر اين را با اعتقاد بخوانيد حداقل يك لحظه آن طرف پرده هستيد جايي خدا اين حرف را به پيغمبر مي زند. شما داريد مي شنويد و اين ارتباط را مي بينيد. ماهم همراه پيغمبر داريم آن آدم هاي گيج و ويج مي بينيم . براي اينكه عمر مي شود كه پيغمبر كه اينها را نگاه كن «ينظرون اليك ولا يبصرون » همه‌ي جاهايي كه خدا يا پيغمبر حالت زمزمه دارد يك چيزي را به پيغمبر مي گويد اين حسن به وجود مي آيد يعني يك لحظه مي رويد آنجايي كه اين اتفاق مي افتد . اين زمزمه رخ مي دهد . از سطح عادي ديدن چيزهاي محسوس آدم را مي كشد بيرون . من احساس مي كنم كه اين نصفه آيه خيلي اين تاثيررا مي گذارد به دليل اينكه اشاره هم مي كند به آنهايي كه نمي بينند بنابراين اين ديالوگ خيلي اين حالت را دارد كه يك طرف ، يك جايي اتفاق مي افتد كه جاي غير معمول ممكن است من هم اگر آنجا باشم نبينم . من هم اگر آنجا باشم احتمالاً جز همان هايي باشم كه آن پرده را نگاه مي كنند ولي چيزي را نمي بينم ولي حداقل يك لحظه به لطف اين همين آيه آن واقعيتي را كه ديده نمي شود را مي بينيم . نكته ادبي اش چيست ؟ «تراهم ينظرون اليك ......» سه فعل در عربي داريم به معناي ديدن «رويت »است ،«ينظر»است و «بصيرت »هركدام از آن ديگري عميق تر است «رويت »به معناي ديدن معمولي است «ينظر»به معناي نگاه كردن عمدي است و اراده در آن است و «بصيرت » يعني نگاه كردن به يك چيزي و يك چيزي فهميدن و درك كردن . اين آيه همين سه فعل است . «تراهم ينظرون اليك وهم لايبصرون » اختصار بيشتر از اين نمي شود. سه تا فعل را پشت سر هم رديف بكنيد و يك تصوير جالبي از يك چيزي كه در غيب اتفاق مي افتد را در ذهن آدم تداعي مي كند. من اين مثال را زدم به جز اينكه اين آيه ، آيه‌ي خيلي قشنگي است براي اينكه تصوير سازي در توي داستان وطبيعت و مانند اينها نيست همين طوري در آيه هاي معمولي اي كه پيغمبر با خدا صحبت مي كند تصورات ، آن چيزي كه سيد قطب مي گفت من بچه كه بودم و قرآن را مي خواندم يك تصورات و تخيلاتي به طور غير ارادي در ذهنم نقش مي بست كه چون بچه بودم لذت می بردم . خیلی جاها این طوری است یعنی به طور واضح تصویر نمی شود و اگر يک خرده وقت بکنيد يک جوری همراه می شود يا يک سری تصورات مثل همين . تصور يک چيزی پشت پرده و يک عده آدم که دارند گيج گيج يک جايی را نگاه می کنند و نمی فهمند آن پشت چه خبر است يک همچين تصوری در اين آيه است . در مورد تصوير سازی ديگر بيشتر نمی خواهم صحبت بکنم . فکر می کنم جلسه آينده قرار است در مورد داستان يوسف صحبت بکنم قرار است که شما خوانده باشيد . البته يکی دو تا چيز می خواهم بگويم و داستان يوسف را مرور بکنم . شوخی نمی کردم وقتی می گفتم می خواهم سوال بکنم . که اگر داستان را می خواند با يک قصد خاصی بخوانيد . بگذاريد من همين طوری چند تا آيه نوشتم بگويم . خيلی توی سير بحث نيست ولی بد نيست . دو مورد چون مربوط به روايت می شود چون تازه به آن توجه کرده ام دوست دارم زود بگويم . واقعاً هيچ دليل خاصی ندارد. می خواهم يک جايی را در سوره‌ی عنکبوت نشان بدهم که داستان حضرت ابراهيم تمام می شود . ابراهيم و حرفهايش را زده است همه جواب داده و کسی به او ايمان نياورده است. کوتاه نيست . چندين و چن آيه است که بيشتر تأکيد بر روی حرفهای ابراهيم است و مردم را دعوت می کند به توحيد . بعد اين آيه می آيد : «فآمن له لوط » می گويد از بين مردم لوط به ابراهيم ايمان آورد « قال إنی مهاجر إلی روبی» گفت من به سمت پروردگار خودم مهاجرت می کنم. «إنه هوالعزيز الحکيم » لوط ايمان آورد و گفت من به سمت پروردگار خودم می روم و « انه هو العزير الحکيم » «و وهبناله » اين وسط داستان ابراهيم مثلاً دعوت های خودش را کرد و کسی ايمان نياورد و لوط به او ايمان آورد . گفت «إنی مهاجر إلی ربی» بعد داستان ابراهيم ادامه پيدا می کند با يک آيه نسبتاً ، دو خط است .« و وهبنا له اسحاق و يعقوب» می گويد به او اسحاق و يعقوب را داديم « جعلنا فی ذريته النبوه» در ذريه اش نبوت قرار داديم « والکتاب» و کتاب «و اتيناه اجره فی الدنيا» در دنيا اجرش را به او داديم . « و إنه فی الاخره لمن الصالحين » و در آخرت همه جز صالحين است . تمام شد ديگر با يک جمله تا ته آن گفت در دنيا اجرش را داديم در آخرت هم از صالحين است . حالا شما چی در ذهنتان است . از اين داستان تمام شد مثلاً . آمد ابراهيم دعوت کرد ، لوط به او ايمان آورد گفت «انی مهاجر إلی ربی » و ظرف يک جمله کل زندگی حضرت ابراهيمی که به او فرزندانی داده شده ، نبوت در خاندانش قرار داده شد و در دنيا هم اجرش را داديم و در آخر هم جز صالحين است . هر کس به اينجا برسد قطع ناگهانی داستان ابراهيم تنها چيزی برای آدم می ماند اين است که لوط چه شد . وسط اين داستان لوط آمد گفت «مهاجرٌ» مثل اينکه شما وسط داستان ديديد که يک نفر آمد گفت من می خواهم بروم پيش خدا . همين جوری بعد هم داستان ابراهيم تمام می شود. همه منتظرند تنها چيزی که می ماند اينکه لوط اين وسط چه شد؟ آمد ايمان آورد اين دقيقاً جايي که می خواهم بگويم می خواهد داستان ابراهيم را به لوط وصل کند. اينجوری نيست که داستان ابراهيم را تمام بکند برود سراغ لوط . يك جمله انگار فقط معرفی ميشود و می رود شما لوط را در واقع می بينيد که در حال رفتن است .

می رود به جايي که احتمالاً برمی گردد مهاجرت می کند به سمت پروردگارش . بعد داستان ابراهيم در يک خط تا ته اش حتی تا آخرت ابراهيم تمام می شود تنها چيزی که از داستان ابراهيم می ماند اين رفت چی شد؟ و آيه ی بعد «واو» شروع می شود . «لوط» مثل اينکه آدم بگويد و حالا آن لوط بريم سراغ اين . «اذ قال لقومه» وقتی که به قوم خودش گفت . بعد داستان لوط شروع می شود. آوردن يک آيه قبل از آيه پايانی يک جوری اين داستانها به طور خيلی خوبی به هم لينک می دهد. وقتی داستان ابراهيم تمام می شود شما منتظريد ببينيد که داستان لوط چه شد و داستان لوط از آنجا آغاز می شود. از جايي مهاجرت کرده و برگشته رسالت گرفته است آمده با قوم خودش صحبت می کند. خيلی خيلی زياد فرق دارد که اين آيه « فآمن له لوط» را بياوريد يکی اين ورتر . جابه جا کنيد خيلی خوب چيدن . من به نظرم اگر اين جوری نچيده بود من مطمئناً با سليقه ی 400 سال پيش حتماً آن آيه مربوط به لوط را می آوردند بعد از داستان ابراهيم .جای اين آيه را عوض می کردند. چرا آن لوط بيايد و بعد داستان ابراهيم تمام بشود ، داستان ابراهيم را تمام می کردند بعد داستان لوط را شروع می کردند./ اينجوری خيلی (؟) . خوب بگذاريد من چون دارد تعطيل می شود . همين جوری يک چيزهايي هست که به نظرم جالب است که بگويم . من می خواهم داستان يوسف را يک دور به قصد اينکه يک سوال ايجاد کنم فرض مي خواهم بکنم شما می نشينيد و برای جلسه آينده که دو هفته ديگر داستان يوسف را حداقل يک بار می خوانيد می خواهم يک چيزهايي بپرسم در موردش توی جلسه بعد بحث کنيم . يک سری از سوالهايي که می پرسم يک بخشی از آنها يک داستانی دارد حدود چند سال قبل تقريباً پنج شش سال قبل آن موقعی که هنوز صبح امروز در می آمد .....

يک نامه ای چاپ شدند يک معلم تبريزی يا مال آذربايجان بود يا روستاهای تبريز که توی صفحه ی فرهنگی صبح امروز اين را چاپ کرد . نامه نوشته بود به مسئول آن صفحه که من داشتم توی مدرسه‌ي ابتدايي درس می دادم و داستان يوسف را گفتم يکی از بچه های کلاس يک سوالی از من پرسيده است خوب يوسف که انداختش در چاه و کاروانی ها که آمدند از چاه گرفتند چرا يوسف به کاروانی ها نمی گويد که من پسر فلانی هستم پدر من پيغمبر است و از کاروانی ها نمی خواهد که او برگردانند پيش پدرش . همينطور با اين کاروان به راحتی می رود. می گويد بعد از اينکه اين سوال را پرسيد يک چيزی جوابش را دادم اما خودم قانع نشدم. بعد که آمدم خانه خيلی فکر کردم يک عالمه سوال به ذهنم رسيد بعد چند تا از اين سوالها را پرسيده بود . من می خواهم يک خرده مرور کنم و از سوالهای آن شخص باضافه سوالهای خودم بگويم . اين به دليل چاپ شدن اين نامه که توهين آميز می آمد مسئول آن صفحه را زندانی کردند بعد مدتی طول کشيد از زندان آزاد شد. در واقع نکته ماجرا اين بود که به دليل يك سوال بچه ی کوچولو که پرسيده يوسف چرا اين حرف را نمی زند اين اتفاق افتاد. من می خواهم اين داستان را خيلی مختصر مرور کنم و خيلی جاهايش سوال وجود دارد و اگر کسی می تواند يک جوری ذهن اش جهت دار شده باشد ببيند می تواند اين سوالها را جواب دهد . از توی خود همين داستان که می خواند جواب ها می فهمد يا نمی فهمد . همه سوالهای که می خواهم بپرسم و تمام چيزهايي که جلسه قبل (!؟!) می خواهيم بگوييم اينها همه در حد فهميدن اين داستان است . تعابير عرفانی و تفسيری و مانند اينها ، من کاری ندارم . من می خواهم ، اين يک داستان است مثل کتاب داستان بخوانيدش و ببينيد می فهميد که چه اتفاقی در اين داستان می افتد يا نه . در اين حد می خواهم داستان يوسف را در حد يک روايت ، اينکه چقدر می شود اين روايت را فهميد و اگر بخواهد بفهمد کاتهای زيادی توی اش هست و اينکه توضيحی اصولاً داده نمی شود يک سری صحنه است با يک سری ديالوگ خيلی جاهايش ممکن است يک سری مجهولاتی وجود داشته باشد مثل همين سوالی که پرسيده است. خيلی مختصر و مفيد می خواهم بگويم که داستان در مورد چی هست و اگر کسی نمی داند يک سوال بپرسم داستان شروع می شود با اينکه يک خوابی می بيند و برای پدرش نقل می کند. پدرش از او می خواهد که برای برادرهايش اين خواب را نگويد . به خاطر اينکه ممکن توطئه ای عليه اش انجام دهند. برايش توضيح می دهد که اين خواب معنی اش اين است که تأويل احاديث ياد می گيرد و خداوند نعمتش را بر او و خاندان يعقوب تمام می کند.خوابی که ديده معنی اش اين است که او آدم بزرگی می شود و علم تاويل احاديث را می آموزد. بعد کات می شود به اينکه برادرها دارند مذاکره می کنند و تصميم می گيرند که يوسف را در چاه بيندازند. حالا چند تا ديگه است که حرفهای اينها می شنويم که از روی حسادت است به هر حال تصميم می گيرند که نکشندش و بيندازندش در چاه. می آيد به پدرشان می گويند و او را از پدرشان می گيرند می روند و اين کار را انجام می دهند و يوسف را در چاه می اندازند. اولين را که همين بچه پرسيده بود اينکه او می اندازند در چاه و می آيند به پدرشان می گويند که او را گرگ خورده است و يک پارچه ی لباس خونی هم برای پدرشان می آورند . پدرشان يک جمله ای می گويد «قال بل سولت لکم انفسکم امراً» همه حرفهای اينها گوش می دهد و پيراهن را تحويلش می دهند و می گويد «بل سولت ....» می گويد يک چيزی را نفستان در نظرتان جلوه داده است . «صبر جميل»«والله المستعاان علی ماتصفون» خداوند کمک می کند بر آن چيزی که شما وصف می کنيد. يک سوال : يعنی چه که يعقوب می گويد «بل سولت لکم انفسکم امرا» يعنی می فهمد که اينها دروغ می گويند اين صحنه که اينها صحبت می کنند کات می شود به اينکه يک کاروانی می آيد يوسف را می برند و به ثمن بخس اين توی ادبيات ما خيلی معروف است ، می فروشند. به يک بهای اندکی می فروشند. و تاکيد می کند « و کانوا فيه من الظالمين » اصلاً خوششان نمی آمده است و نسبت به او بی ميل بوده اند. به نظرشان ارزشی نداشته و به نظرشان به قيمت فروخته اند .ثمن بخس هم اينطوری نبوده که بدانند گران تر می شود فروخت و نفروشند. خوششان نيامده بود. سوال بعدی چرا به ثمن بخس فروختند؟ ....شما می گوييد يک روايتی وجود دارد که برادرها فروختند. بگذاريد اين هم اضافه ، هر چی سوال اضافه تر بشود بهتر است ؟ اينکه چه کسی او را می فروشد؟ کاروانی ها می فروشند يا برادرها می فروشند؟ چه ا تفاقی می افتد؟ من همه اش تاکيدم اين است که داستان تويش چه اتفاقاتی می افتد. وآدم ها چرا اين کارها را می کنند. سوال اين است که فاعل افعال چه کسی است ؟ سوال اين است يوسف بسيار زيباست طوری که همه دنيا به هم می ريزد . دقيقاً کسی که می خرد عزيز مصر است . يعنی موجود با ارزشی است . خوب بزرگ می شود. می گيرند بزرگش می کنند . شما ببينيد که اين در حدی زيبايي و جذابيت دارد که از اولش که عزيز مصر می خرد می گويد«عسی أن ... او نتخذه ولذاً» اين را به عنوان پسر خودمان انتخاب کنيم . اينقدر جالب است . جواب ندهيد من الآن سوالی می کنم . ...دقيقاً در ادبيات ما اين را استعاره و تمثيل به همين مورد گرفته اندکه يوسف به اين با ارزشی را می شد بايک کوه طلا معاوضه اش کرد يک آدمی که يک چنين آينده ی روشنی دارد و يک چنين موجودی اين را به ثمن بخس ، اينکه می گويند يوسف به زر ناصره بفروخته بود هميشه تمثيل شده برای آدم های نفهم و احمق ايست که ارزش واقعی چيزها را نمی فهمند. ارزش معنويت را نمی فهمند . يوسف را درک نمی کنند می فهمند نه معنويت اش را می فهمند دقيقاً به نظرشان می رسد که اين يک بچه ای است که ، حالا من سوالم اين است که چرا اين اتفاق افتاده است .واقعاً نفهميده اند اين ارزشمند است يا نه ؟ سوال می پرسم . عزيز مصر او را می خرد و برد در خانه خودش بزرگش می کند و بعد آن اتفاق می افتد و آن کسی ، می گوييم زليخا و همسر عزيزمصر است و اسمش توی قرآن نيامده با يوسف مراوده می کند و از او می خواهد با هم ديگر ارتباط داشته باشند و يوسف رد می کند و جريان اتفاق می افتد. که در حاليکه در حال دنبال کردن يوسف است پيراهن يوسف را از پشت می گيرد پاره می کند و همين که پيراهن پشت پاره شده است در واقع يک جوری شاهد بر اين می شود که ، وقتی به عزيز مصر می رسند زليخا ادعا می کند که اين به من حمله کرده است و از من تقاضای نامشروعی داشته است . و بعداً يک آدمی می آيد و راه را برای معلوم شدنش تعيين می کند. اگر پيراهن از جلو پاره شده است خود يوسف پاره کرده است اگر از پشت پاره شده باشد او پاره کرده است . يعنی داستانی که يوسف تعريف می کند که چه شده است نتيجه اش اين است که نگاه می کنند و شهادت می دهند يوسف راست گفته است و زليخا دروغ می گويد. اين يک ماجرای روشنی است که اينجا اتفاق می افتد . بعد اين ماجرا در شهر پخش می شود .زليخا يک مجلسی ترتيب می دهد که اين هم در ادبيات ما خيلی انعکاس داشته است . با ديدن يوسف زنهايي که در آن مجلس هستند دستهای خودشان را می برند. به ايشان يک چاقويي می دهد برايشان يک جايگاهی مرتب می کند و يوسف را می گويد که وارد شود، در اثر شدت زيبايي يوسف آنها از خود بی خود می شوند و دست خودشان می برند، زليخا می خواهد اين هايي که پشت سرش حرف می زنند و می گويند که اين ديوانه شده است که از فرزند خوانده خودش يک چنين تقاضايي کرده است می خواهد به آنها درس عبرتی بدهندکه اين يک آدم معمولی نيست . شما هم اگر باشيد بدتر از اين می کنيد. کما اينکه دست خودشان را می برند ..... يک شعر خيلی خيلی قشنگی حافظ دارد که می گويد : من از آن حسن روز افزون که يوسف داشت دانستم / که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را . اين توی ادبيات ما زليخا را تبرئه کرده اند .حافظ می گويد من از آن حسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم ... آن ديگر دست زليخا نبود . لحظه به لحظه انگار داشت يك چيز جالب تر مي شد و خلاصه اين اتفاق مي افتاد . يك چيز خيلي مهم به نظر اين است كه اصولاً از اين داستان يوسف انعكاسهايي كه ادبيات فارسي پيدا كرده است خيلي از آنها سوء تعبير است . از جمله اينكه عشق يوسف و زليخا را به نظر من توي قرآن كثيف ترين عشق ممكن است و نهايت تحقير نسبت به زليخا وجود دارد به خاطر اين كارهايي كه مي كند اين را در ادبيات فارسي به عنوان نمونه ي عشق جالب تو قرآن گرفته اند منظومه ها برايش گفته اند يك جوري زليخا را تبرئه كرده اند 0چون پايان خوشي نداشته است خودشان يك پايان هم به آن اضافه كرده اند. به نظر من اين يك سوء برداشت بدي از داستان است . توي اين داستان من احساس مي كنم كاملاً وجه كثيف رابطه ي بين زن و مرد عشق به آن معناي متعارفش تصوير مي شود . نه يك چيزي كه قابل دفاع باشد . اين يك مادري كه به يك بچه اصلاً وحشتناك است . بچه ي خودش را ، حالا يوسف شانزده هفده سالش است و اين خانم چهل سالش است فاجعه است .... سوال اينكه آن جمله اي كه يوسف از زندان بيرون مي آيد چه كسي مي گويد ؟ (!!! )سوال اين است كه آن موقعي يوسف از زندان بيرون مي آيد زنها اعتراف مي كنند كه يوسف بي گناه است به او تهمت زده اندو انداخته اندش زندان . آنها كه اعتراف مي كنند يك جمله اي آنجا هست مي گويد « اين را كردم كه بفهمد من به او خيانت نكرده ام .» « لم اخنه بالغيب » اين جمله را چه كسي مي گويد؟چه كسي به چه كسي مي گويد؟ يك تعبير اين است كه زليخا بگويد من به يوسف خيانت نكرده ام و يكي هم اينكه يوسف مي گويد من اين كار را كردم اين تأخيري كه دو زندان است كه پادشاه ، ‌عزيز مصر به عهد من به او خيانت نكرده ام .... هر سوالي كه بپرسيد قابل مطرح كردن است . سوال اين است كه آن جمله را چه كسي گفته است ؟ ربطي به اينجا يي كه من تعريف مي كنم ندارد . واقعاً چون ديالوگها فاعلشان مشخص نمي شود و صحنه ها ممكن است خيلي ناگهاني بهم قطع شوند مرتب از اين سوالها پيش مي آيد . به نظر من ، فهميدن اينكه چه اتقاقي در حال افتادن است و به نظر من فهميدن اين روي فهميدن كل داستان تاثير مي گذارد . خلاصه به اين جا مي رسد كه يوسف مي رود در زندان بعد ماجراي زندگيش ، يك چيزهايي تعبير مي كند تا به جايي مي رسد كه پادشاه خواب مي بيند آن خواب را تعبير مي كند مي خواهند از زندان آزادش بكنند ولي مي آيد . پيغام مي فرستد كه بپرسيد از آن زنها « ما بال ا لنسوقه التي قطعن ايديهن » زنهايي كه دست شان مي بريدند حال شان چه طور بود ؟ اينها چه مي گويند ؟ حاضر نمي شود در حالي كه هنوز تهمت ،‌آزادش مي كنند براي اينكه فهميده اند دانشمندي بزرگي است ولي از او رفع اتهام نشده است مثل اينكه شما بفهميد كه اين خيلي خيلي آدم قدرتمند ي است و دانش دارد حالا اشكال ندارد كه يك كاري هم كرده باشد . يوسف حاضر نيست در حاليكه تهمتي به او زده اند از زندان بيايد بيرون ، مي ماند و مي گويد برويد بپرسيد اين ماجرا چه بوده است تا روشن بشود اين تقصيري داشته است يا نه. زنها اعتراف مي كنند «ماعلمنا عليه بسوء » مابدي از او نديدم و در واقع اعتراف مي كنند كه بدي از خودشان بوده است . ( دقيقاً به همان اتهام مي رود زندان ؟ ) آخر ادامه پيدا مي كند و آن جلسه اي كه بعداً زليخا مي گذارد بر اساس آن جلسه و اتفاقهايي كه بعد از روز آن اتفاق روي مي دهد به يوسف تهمتي زده مي شود كه زنداني مي شود ، داستان اين گونه است. داستان نه به دليل اينكه شك و شبهه اي ، به نظر مي آيد چيزي ديگري برايش درست مي كنند زيرا زنهاي ديگري نيز دخيل اند . وقتي مي گويد ازش بپرسيد چه شده است زنها هستند كه مي گويند « ما علمنا عليه بسوء » يعني فقط ماجرا ي دو طرفه ،‌در برابر زليخا نيست ، از اين جمله بر مي آيد كه تهمت دوم ، مهم اين است كه قسمت دوم چه بوده است حالا يك تهمتي بوده است كه مربوط به آن جلسه و زنها مي شده است .. يوسف قبل از اينكه برود زندان اشاره مي كند كه مي دانند كه مقصر نيست مثلاً يك افتضاحي به بار آمده است كه ترجيح مي دهند يوسف برود زندان . براي اينكه سرو صدا بخوابد . يك رسوايي به بار آمده است . يك آيه اي هست كه اين را ميگويد : بعد از اينكه برايشان معلوم شد كه خبري نبوده او را فرستادنش زندان » مهم اين است كه يوسف از زندان در نمي آيد تا اين ماجرا روشن بشود . وافعاً گفتنش راحت است ولي من فكر نمي كنم سياه چال جاي خيلي راحتي باشد و فكر نمي كنم يوسف ادا در مي آورده است به دليل اينكه اگر واقعاً روشن نميشد نمي آمد بيرون ترجيح مي داد كه توي سياه چال بماند تا بيايد بيرون جز مقربان پادشاه بشود و تا آخر عمرش بگويند او جواني ها يك كارهايي هم كرده است . حاضر نيست اين جوري از زندان بيرون بيايد . مي گويد اول بپرسيد ببينيد ماجرا چيست . پادشاه او را به عنوان كسي كه ، ببينيد تأكيد مي شود اينجا ، تاكيد مي شود كه بعد از اين اتفاقي كه افتاد پادشاه او را پيش خودش مي آورد آخرين چيزي كه به او مي گويد اين است . « قال إنك اليوم لدنيا مكين امين » ميگويد تو امروز پيش ما مكين و امين يعني كسي كه مكنت دارد ،‌ايشان مي گويد الگانس دارد . پادشاه مي گويد « استخلصه لنفسي » او بر نزديكانش قرار مي دارد . آدم بسيار قدرتمندي شده است در پادشاهي مصر ، بعد از اينكه از زندان در مي آيد بلافاصله اين ديالوگ هست كه ، بعد از تعبير ( خواب) پادشاه از زندان در مي آيد بعد از اينكه آن زنها شهادت مي دهند و همه تهمت ها برطرف شده است و همه هم مي دانند كه آدم فوق العاده اي است دانش فوق العاده اي دارد . و پادشاه هم خيلي از او خوشش مي آيد . مكين يك بار اينجا مي آيد و از طرف خدا هم مي آيد »‌و كذاك مكنا ليوسف في الارض » هيچ شكلي برايتان نماند كه يوسف به اينجا رسيده است نه برده است نه مشكلي دارد از لحاظ مالي نزديك به پادشاه رسيده است . اگر تا الان كسي اين سوال از خودش نمي پرسد كه چرا بر نمي گردد پيش پدرش و يك پيغام نمي فرستد براي پدرش كه من زنده ام تو بيا من بروم خلاصه اين پدر كه آنجا هست و او هم از پدرش جدا شده مي خواهم بگويم اگر تا به حال به فكر كسي نرسيده است الان يوسف مي تواند يك اسب سوار شود يا يك نفر بفرستد بگويد برو پدرم را بردار بيار ،چرا يوسف اين كار را نمي كند .... اولاً اينكه پيامبران علم غيب دارند و همه چيز را مي دانند اين خودش مورد سوال است .پيامبران اگر هم علم غيب داشته باشند به مسائل شخصي بدون اذن الهي از علم غيب شان حق ندارند استفاده كنند . اينجور نيست مثلاً پيغمبر مي داند چه كسي اين كار را كرده اين را دزده است از شرايط عادي قضاوت خارج شود هر كسي آمد بگويد تو چرا دزديدي ، تو چرا اين كار را كردي حتي اگر كسي اعتقاد داشته باشد كه پيامبران علم غيب دارند همه درهاي علوم ، همه چيز را مي دانند مثل خود خدا ، يك سوال آيا از سوره يوسف بر مي آيد كه يعقوب جستجو نكرده است . شما مي گوييد اين گونه بر مي آيد من سوالم اين است كه يعقوب چكار كرده است . جستجويي نكرده است . هيچ كدام اينها به دليل كاتهايي كه مي خورد ،‌سوالهاي زيادي هست ،‌به نظر من نكات اصلي داستان يوسف اگر اين سوالها را جواب ندهيم اصلاً نمي فهميد در اين داستان چه اتفاقي مي افتد . اين سوال خيلي مهم است كه يوسف چرا الان بر نمي گردد و كسي را سراغ پدرش نمي فرستد و قهر كرده اند . موضوع چيست ؟ من دارم مقدمه مي گويم . داستان را با دقت بخوانيد كه بفهميد چه اتفاقي در حال افتادن است يوسف چه مي كند ؟ يعقوب چه مي كند ؟ بعد كات مي خورد به اينكه برادرهاي يوسف مي آيند ، چرا يوسف خودش را معرفي نمي كند ،‌اصلاً از اينجا به بعد يوسف چه كار مي كند ؟ اين بازيها چيست كه در مي آورد خودش را معرفي نمي كند . بگذاريد من داستان به طور شهودي تعريف كنم . برادرها را مي بيند ولي خودش را معرفي نمي كند مي گويد برويد آن برادر كوچكتر را بياوريد . آن برادر كوچكتر را چكار دارد ؟ برادر كوچكتر را مي آورند با يك ترفند عظيمي و خدا هم تعريف مي كند مي نگويد « كذلك كدناليوسف » يعني اصلاً كار بسيار سختي بود براي اينكه مي گويد در قوانين مصر هيچ راهي وجود نداردكه اين برادر را يوسف بگيرد . به عنوان برده . يوسف ظاهراً مي خواهد برادر را بگيرد پيش خودش و آنها بفرستد و برادر پيش خودش نگه دارد . براي اين خواسته است كه برادر را بياورند . دقيقاً توي قرآن آمده كه هيچ راهي در قانون مصر براي اين كار نبود كه يك چنين كاري بكند ،‌مثلاً كسي را به عنوان دزدي به بردگي بگيرند ، كاري كه يوسف مي كند اين است كه اول اين تهمت دزدي را به اين مي زدند توي آن جلسه اي كه يك قسمتش را خواندم كه اينها بحث مي كنند كه ما ندزديدم . يوسف از اينها مي پرسد اگر در باريكي در شما پيدا شد چي ؟ آنها قانونشان اين است كه دربار هر كس كه پيدا شد او را به عنوان برده به شما مي دهيم . و كار درست مي شود يعني آنها اين جمله را ، آنها اين مجازات تعيين مي كنند بنابر قانون خودشان بنابر قانون مصر خيلي كلك خاصي مي زند خيلي زحمت مي كشد تا اين برادر را از آنها جدا كند . چرا اين كارها را مي كند ؟ هيچ توضيحي در قرآن نيست شما نقطه داستان را مي شنويد اين كار يوسف مي كند ، اين حرفها را مي زند بايد بفهميد كه يوسف چكار مي كند . يوسف چكار مي كند . اينها مي روند پيش پدرشان و بر مي گردند توي اين دفعه آخري كه بر مي گردند يوسف خودش معرفي مي كند و به ايشان مي گويد برگردند و خانواده شان را بياورند . مثل اين داستانهايي كه اين طرف يك قايق و يك روباه است و يك كلم و يك گوسفند هست بايد بروند آن طرف . اول آنها مي فرستد مي گويد برويد برادر كوچكتر را بياوريد اين را نگه مي دارد. اينها مي روند بر مي گردند يك پيراهن خودش را به آنها مي دهد و مي گويد اين برريد براي پدر او را شفا بدهيد . دوباره پدرتان و اهلتان بر گرديد . دوا سه بار رفت و برگشت او كاري را كه بچه مي پرسيد كه انگار از اول اش مي شد مي گفت مي توانست در اول بر گردد پيش پدر و خانواده اش . تا جايي كه پادشاه شد مي توانست يك پيك بفرستد با يك تعداد زيادي اسب و شتر هم اگر ندادند توي كنعان هستند يك كاروان بفرستد پدر و برادرهايش را بياورند . چقدر طول مي كشد اين ا تفاق مي افتد اين وسط چه كاري توسط يوسف انجام مي شود . من مي خواهم شما يك بار اين داستان را بخوانيد تا اين را نفهميد مثل اينكه چيزي را نفهميده ايد . داستان يوسف را وقتي كسي مي فهمد كه بفهمد يوسف چه مي كند و برادر چه مي كنند . يوسف چه مي كند هيچ توضيحي در مورد نيت آدمها نمي دهد .هيچ وقت گفته نمي شود يوسف خودش را معرفي نكرد زيرا پيش خودش فكر كه اينجوري است . حالا شما مي فهميد از چكار مي كند . داستان از اين نظر يك پيچيدگي روايي دارد كه من فكر مي كنم ارزش دارد بنشينيد و فكر كنيد كه يوسف برنامه اش چيست ؟ بردارها چرا اين عكس العمل ها را نشان مي دهند و پدر يوسف در آن طرف چه مي كند ؟ بر هر حال يك ماجراهايي هست كه به نظر من جالب است . كل سوال ها ي اصلي همين ها است اصلي ترين سوال اين است كه چرا اولين فرصت را كه مي يابد يوسف چرا بر نمي گردد ؟ اين كه او اين فرصت مي تواند به قول آن بچه جايي باشد كاروانيان پيدايش مي كنند مي تواند بگويد پدر من رئيس يك قبيله است من را ببريد هرچقدر كه بخواهيد به شما پول مي دهد . يا اگر پيغمبر هم نيست مي تواند يك چيزي بگويد . حداقل آنجايي تاكيد مي شود يوسف به اوج مكنت رسيده است جايي است به وضوح مي تواند برگردد و خانواده اش را بيابد . لازم نيست پانزده سال ديگر صبر كند توي اين پانزده يعقوب كور شد . توي اين سالهايي كه يوسف تاخير كرد يك برداشتي در ادبيات فارسي وجود دارد كه يوسف پدرش را فراموش كرد . اين هم به نظر من برداشت صددرصد غلطي است . يوسف به اين دليل متهم است كه به پدرش بي مهري مي كند . مي گويد انگار اصلاً‌ يادش رفته است كه آنجا پدري دارد كه ازغصه اين در حال مردن است و كور مي شود . و در تمام اين سالها تحركي كه نشان دهنده اين باشد كه مي خواهد برود پدرش ببيند يا بياورد نيست . چرا ؟ .... يوسف تعبير رويايي خودش را مي فهمد و يك دعاي بسيار زيبايي هست و از خدا تشكر مي كند از اينكه اين اتفاقات افتاد و به يك چنين جايي رسيد . آن رويايش هم تعبير شد و همه چيز را بخوبي و خوشي به پايان رسيد . در ادبيات فارسي نسبت به يوسف يك چيزي وجود دارد الا اي يوسف مصري كه كردت سلطنت ، مغرور ، مي گويند ، مغرور شد كه سلطنت به دست آورد وبي خيال همه چيز نشستي آنجا و يعقوب اين طرف زجر مي كشد و ياد يوسف است . به هر حال يعقوب بسيار بسيار محزون است . حالا گريه مي كند يا نمي كند . من بيشتر هم مي توانم سوال بپرسم ولي فكر مي كنم سوال اصلي داستان اگر كسي مي خواهد بگويد من داستان يوسف را فهميدم نكته مجهول اصلي داستان اين است كه چه اتفاق مي افتد در اين كارها براي چيست . واقعاً نكته اصلي داستان اين است كه يوسف چرا نمي گردد ؟ يا پدرش را بياورد پيش خودش ؟ اين همه تاكيدي كه روي رنج يعقوب هست يك جواب نمي بينيد . در ادبيات فارسي جوابش اين است كه يوسف مغرور شده و اصلاً به ياد پدرش نيست به نظر به وضوح با چيزي كه قرآن مي گويد تناقض واضح دارد.. . خيلي چيزهاي ديگر هم مي توان پرسيد همان معلم تبريزي هم خيلي چيزها پرسيده بود منتها اكثر سوالهايش سوالهاي جالبي نبود . ولي اصلاً نپرسيده بود چرا يوسف خودش را معرفي نمي كند و روند رفت و برگشت برادرها هم جالب است ، معما توي همين است .اينكه اين چه عملياتي كه در حال انجام است ، و يك نكته جالب اينكه داستان يوسف توي تورات است ولي اين جوري نيست اين رفت و برگشت را بدين شكل ندارد فقط يك قسمت هست كه يوسف خودش را معرفي نمي كند ولي دفعه ي بعدي مي آيند خودش را معرفي ميكند . اصلاً گرفتن برادر كوچكتر و فرستادن اينها در تورات نيست . اختصاصي ورژن قرآني داستان يوسف است . جلسه آينده فكر مي كنم كلاً مي شود درمورد داستان يوسف صحبت كرد . به اندازه اي مطلب توي اش هست كه بتوان صحبت كرد ... پدر و مادر خودش را مي آورد پيش خودش همه اهل و برادرها وخاندان و قبيله را ، پدر و مادر خودش ، برادرها و خانواده هاي (؟!) خودش را از كنعان مي آورد مصر و اين آيه در قرآن هست پدر و مادر خود را بالاي عرش مي برد و آنها بر او سجده مي كنند و بعد مي گويد هذا تأويل روياي من . اين تعبير همان رويايي است كه در بچگي ديدم . و آخر داستان اين است كه پدر و مادرش آورده است پيش خودش به اضافه ي برادرها و خانواده برادرها ، حالا خيلي جاها سوال است . روي آن رويايي كه مي بيند ماه و خورشيد پدر و مادرش هستند و يازده ستاره برادرانش هستند . نكته ايكه مي پرسي مربوط به تأويل روياست مربوطه به داستان يوسف نيست ؟ .... يك سوال ايجاد شد برادر ها در اين داستان آدمهاي بدي هستند ؟ چقدر بدند ؟ سوالي است ديگر شخصيت برادرها در قرآن چگونه توصيف مي شود آدمهاي خوبي اند بدند اصلاً رابطه شان با خدا چگونه است . بدند ؟ يك كار خيلي بدي در اين داستان انجام داده اند اما در كل زندگي شان چگونه هستند ؟ سوال ديگر برادرهاي يوسف بخشيده مي شوند؟ من مي گويم : نه. پدر مي گويد من از جانب خودم از خدا استغفار مي كنم اما حتماً نيست كه بپذيرد . ايشان مي گويند كه چون پيامبر است مي بخشد اما به نظر من نشانه اي در اين داستان وجود دارد كه بيشتر به نظر مي آيد از اين گناه خاص به طور كامل بخشيده نشده اند. من احساس خودم را مي‌گويم چون اينجوري هم گفتيد آره من احساس خودم را مي گويم نه ، يك چيزي ته ماجرا ... آن دليلي نيست كه موفق بشوند از گناه گذشته شان توبه كنند و بخشيده شوند. يوسف از جانب خودش سرزنش نمي كند . پدرشان برايشان استغفار مي كند ولي اينها هيچ كدام از اينها بدين معنا نيست كه اينها بتوانند يك گناه بزرگ را از زندگي شان پاك كند ... من نظر خودم را گفتم . يك نشانه اي هست كه به نظر مي رسد اينها موفق به توبه نمي شوند.من داستان يوسف براي شما مي گويم تا بفهميد كه داستانهاي قران كه ساده ترين جاهاي قران هستند براي فهميدنشان اين چه اتفاقي مي افتد احتياج به فكر كردن هست. براي بعضي آدمها كه از مبين بودن قرآن مي خواهند نتيجه بگيرند كه قران متن ساده اي است. هركسي بخواند مي فهمد به نظر من اين همه ادباي ما در تاريخ عشق يوسف و زليخا تطهير كرده اند غلط است نسبت غرور به يوسف دادن مطلقاً غلط است. يعني با قرآن نمي خواند . خيلي احتياج به دقت دارد كه شما داستان را خوب بفهميد . حتي در سطح فهميدن توي داستان ، اين تعبيرها و تعبير عرفاني مي كنند جاي خودش نكته هاي تفسيري به اصطلاح مي گويند. در حد اينكه آدم بفهمد توي داستان چه اتفاقي مي افتد و اين آدمها هدفشان از اين كارها چيست؟ در همين حد داستان يوسف داستان پيچيده اي است. با توجهبه سبك روايت كه اصولاً توضيحي راجع به اينكه آدم ها چه مي كنند نمي دهد دائماً بايد يك جوري همه چيز را كشف كنيد . من اميدوارم جلسه آينده وقت بشود، اصول كلي چيزهايش مي گويم اگر شما هم سوالهاي ديگري به ذهنتان مي رسد مي توانيد جلسه آينده پرسيد .اگر با كنجكاوري اين داستان را بخوانيد خيلي سوالات ديگر هم به ذهنتان مي رسد . اينكه پادشاه به يوسف مي گويد جز مقربان من هستي بلافاصله نه مي گذارد نه برمي دارد مي گويد: «اجعلي علي خزائن الارض » يعني شغل خودش از پادشاه مي خواهند مي گويد من را اينكار كن . خزانه ها را بده به من . شايد عجيب است كه تازه از سياه چال آمده است بيرون ، آمده است اينجا شغلش را هم تعيين مي كند. يوسف مي تواند و يك خانه زندگي مي خواهد برود زندگي اش را بكند . رسماً از پادشاه مقام مي خواهد. ايشان مي گويند اگر حضرت مسيح بود مي گفت ولمان كن بذار برويم. مطمئناً تعبير خواب هيچ ربطي به اينكه به خزائن ارض برسد ربطي ندارد. خوابش اين است كه به مقام علمي بالايي مي رسد . اين كنار، اينكه در تعبير خواب اش در نمي آيد كه او بايد مسئول خزان ارض مي شود اين ديكر تقاضا ندارد ... يعقوب هيچ شكلي ندارد كه آن خواب تعبير مي شود . مي گويد به برادرها نگو چون ممكن است كتك اش بزنند يا عليه او توطئه كنند يا بلايي سرش بيايند ولي نمي توانند جلوي اراده خدا را بگيرند. يعقوب خواب را اينگونه تعبير مي كند كه اينگونه مي شود خداوند ارده كرده تو را اينگونه بكند. «يتم نعمته عليك و علي ال يعقوب » بهر حال سوال حميد يك چيز ديگر است . يك جور پرويي دارد . ايشان مي گويند نتيجه اعتماد به نفس اش است . به نظر من هم همين است چه كسي از يوسف بهتر چقدر حضرت علي از خودش تعريف مي كند. وقتي آدم مناسب ترين آدم است براي اين كار است مي گويد سوال ايشان اين است كه چرا خزائن را مي خواهد .



مراجع