جلسهٔ ۳۲

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

در این جلسه در ادامه بحث داستان سوره ی یوسف به نکات روایی داستان یوسف اشاره می شود و در مورد گمراهی از نوع زنانه (در مورد زلیخا در داستان) صحبت می شود.

جلسه ۳۲

دریافت فایل صوتی این جلسه‌ با کیفیت بالاتر

دریافت فایل صوتی این جلسه با حجم کمتر

اشاره هایی به جلسه قبل و وجه نمادین کاروان

در صحبت های مربوط به وجه های تمثیلی و وجوه نمادین، به« قمیص» اشاره شد. اینکه لباس یوسف و پیراهنش خیلی نقش بازی می کند و به عنوان یک شئ خاص، مرتب در داستان ظاهر می شود. که در این جلسه در باره آن صحبت خواهد شد.

در مورد تکرار واژه ی ذئب به معنای گرگ نکته ای که وجود دارد این است که برادران یوسف واقعاً به طور تمثیلی نماد گرگ هایی هستند که قصد دارند یوسف را از پدرش جدا کنند. چیزی که پدر یوسف خیلی از آن می ترسد.

چاه - قبلاً خیلی توضیح داده شده است- به نوعی با حقیقت یوسف بسیار متناسب است.

کاروان به طور تمثیلی، « نحوه ی معیشت انسان در زندگی» ("carrier") است. همراه با یک کاروان از یک جایی به جای دیگر رفتن، به طور تمثیلی نماد وارد شدن به carrier اصلی زندگی است. مثلاً اگر شما فرض کنید که در یک رویا کسی با یک کاروان از محل سکونت خودش می رود نماد این است که گویی وارد بخش اصلی زندگی اش شده است.

وقتی یوسف را در چاه قرار دادند اصلاً ایده آنها این بود که کاروان بیاید یوسف را ببرد. هر آنچه که باید انجام می شد صورت پذیرفت. و کاروان به طور تمثیلی یوسف را به همان محل اصلی زندگیش که مصر بود رساند. مصر در آن زمان مرکز قدرت عالم بود و کسی که قرار بود قدرتمند شود باید به یک نحوی به مصر منتقل می شد. در داستان یوسف روی نمادهای گرگ و چاه و کاروان تأکید خیلی زیادی نیست. روی پیراهن، تاًکید بیشتری است و با معنا تر هم است.

برای من جالب است که برادران دقیقاً همان کاری را می کنند که باید بکنند. ببینید عبارتی که وسط دیالوگ ها برادران می گویند که بعد از اینکه پیشنهاد قتل یوسف داده می شود و یکی از آنها با تاًکید زیادی گفت: یوسف را نکشید و در چاه بیاندازید که یک کاروان بیاید آن را ببرد... «قال قآئل منهم لا تقتلوا یوسف والقوه فی غیابة الجب یلتقطه بعض السّیارة ان کنتم فاعلین» (آیه 10 سوره ی یوسف) این دقیقاً آن چیزی است که یوسف را به آنچه که سرنوشتش است، نزدیک می کند. این مثل یک الهام الهی است که یک نفر به ذهنش رسید که گفت که آن کار را انجام دهیم .

سرنوشت یوسف و گناه برادران

من منظورم این نیست که قرار بوده برادران این گناه را بکنند. بلکه قرار بوده که یوسف به مصر برود و فرمانروایی آنجا را به یک نحوی به دست بگیرد. منظور این است که حتی اگر برادران بخواهند توطئه کنند جلوی این سرنوشت را نمی توانند بگیرند تا اتفاقی که قرار است بیفتد نیفتد. مثلاً فرض کنید برادران آدمهای خوبی بودند و این کار را نمی کردند، یوسف به طریق دیگری این مسیر را طی می کرد- بدون آنکه خودش و پدرش رنج و عذاب زیادی بکشند. ولی به هر حال این اتفاق- رسیدن یوسف به مصر و فرمانروایی-اتفاقی بود که قرار بود بیفتد. اگر برادران با گناه این کار را نمی کردند این اتفاق به شکل دیگری رخ می داد.

وجه نمادین پیراهن در روانشناسی

پیراهن به طور کلی (مگر آنکه شکل خاصی داشته باشد و یا به چیز خاصی اشاره کند به طور کلی) نماد چیزی است که در روان¬شناسی به آن personality[شخصیت] می¬گویند. یعنی نحوه ی جلوه کردن ما در جامعه.

هر آدمی یک مجموعه رفتارهایی دارد که رفتار¬های بیرونی او حساب می شوند پرسنال در واقع یک ماسک است. که اصلاً معنای منفی ندارد. همه¬ی آن چیزی است که ما در مقابل دیگران از خود نشان می دهیم. وقتی از پرسنال حرف می زنند منظور شیوه ما برای جلوه کردن در اجتماع است. مثلأ فرض کنید ما یک سری ضوابط اجتماعی را قبول نداریم ولی به هر حال باید رعایت کنیم. برای جلوه کردن برای خود داریم. در همه ی آدمها این شیوه با آن چیزی که واقعأ هستند و احساس می کنند یک در صدی فرق می کند.یعنی اصلاً درست نیست که آدم با همه ی احساسات و عواطف خودش در جامعه ظاهر شود.

عمق رابطه ی ما با دیگران، به اندازه¬ی عمق رابطه ای که ما در درون با خودمان داریم نیست. پس اصلاً لازم نیست که کسی همه ی ابعاد وجودش را به یک باره در جامعه نشان دهد. هر جور که دلش بخواهد و هر شکل که واقعاً میل دارد رفتار کند. همیشه قیدهایی وجود دارد و ما در این قید و بندها از یک ماسکی استفاده می کنیم. ممکن است شما خودتان را از آنچه که هستید بهتر نشان دهید و یا از آنچه که هستید بدتر نشان دهید اصلأ خودآگاه نیست. یعنی این جور نیست که فکر شده باشد. ما طبق اتفاقاتی که در زندگی برایمان افتاده ، عادت می کنیم که به شکلی جلوه کنیم.

وجه نمادین پیراهن یوسف

در این داستان مسئله پیراهن یوسف به معنای نمادین ساده ای است که اکثرأ در روان شناسی می گویند پیراهن نماد person است. اما اینجا موضوع عمیق¬تر است. در واقع این است که مسئله ظاهر شدن در جمع و اجتماع نیست، بلکه مسئله ظاهر شدن در «دنیا» است. پیراهن نماد وجهی از یوسف است که در این دنیا ظاهر می شود در مقابل آن وجهش که غایب است. یوسف به عنوان انسانی که به کمال رسیده ، گویی جان او پیش خداست، خیلی خیلی بالاست. یوسف در دنیا هم به شکلی ظاهر می شود اما نحوه ی ظاهر شدن یوسف در این دنیا و چیزی که از یوسف دیده می شود، همه چیز نیست. در باطنش خیلی چیز ها می تواند باشد که در ظاهر نمی توان دید. پس پیراهن یوسف نماد آن بخشی از یوسف است که در این دنیا ظاهر می شود و به نوعی در دسترس قرار می گیرد

مفهوم "پیراهن " و تکرار آن در این داستان یک وجه نمادین دارد. حداکثر بخشی از یوسف که در دسترس مردم است همین است. تنها می توانند با پیراهن یوسف یک کارهایی بکنند . کسی نمی¬تواند با خود یوسف، کاری بکند. برادران یوسف یا زلیخا که موجوداتی هستند که می خواهند به نحوی به یوسف آسیب برسانند به تنها چیزی که دسترسی دارند، پیراهن یوسف است نه به خود یوسف. برادران نمی توانند خود یوسف را به خون آلوده کنند، پیراهنش را به خون آلوده می کنند. زلیخا وقتی به دنبال یوسف می رود، دستش به خود یوسف نمی رسد، دستش به پیراهن می رسد و پیراهنش را پاره می¬کند.

نه تنها در بخش هایی از سوره که در مورد قمیص صحبت می کند؛ بلکه از همان شروع خاص داستان، ما با وجه معنوی یوسف که خیلی خیلی برجسته است سرو کار داریم شروع داستان از طریق یک پیش گویی در مورد یوسف است و ما آن را باور داریم و در تمام طول داستان ما به نوعی با یوسف هستیم و می دانیم که آدم بزرگی است. می دانیم موجودی است که تقریبأ مقدس است. جزو محسنین است ...انگار هر چه بیشتر از داستان می گذرد خدا بیشتر از یوسف تعریف می کند. ما گویی با بخش پنهان یوسف، که در دسترس مردم نبوده است سروکار داریم. آن را می شناسیم و با آن وجه، یوسف را در طول داستان همراهی می کنیم.

چیزی که در داستان مرتب پیش می آید این است که ما به حقیقت یوسف نزدیکیم. دیگران - که حقیقتی را که ما می دانیم، نمی دانند- از یوسف چیز دیگری می بینند. برادران، یوسف را به عنوان رقیبی که در سر راه ارتباط آنها با پدرشان قرار گرفته می بینند. که این حقیقت یوسف نیست. کاروانیان هم طبق آیه « وجاءت سیارة فارسلوا واردهم فادلی دلوه قال یا بشری هذا غلام واسروه بضاعة والله علیم بما یعملون » (آیه 19) تنها چیزی که آن شخص با دیدن یوسف به ذهنش می رسد این است که: خب، می شود او را به غلامی گرفت!

آنها حقیقت یوسف را نمی بینند اما چیزی که ما به نوعی می بینیم و به آن نزدیکیم - ولو اینکه کاملأ نفهمیم حقیقت یوسف چیست- وجهی از یوسف است که در دنیا، ظاهر نمی شود. این داستان را خداوند روایت می کند گویی ما نیز یوسف را طوری می بینیم که خداوند او را می بیند. و مرتبأ در داستان تکرار می شود که : ببینید، دیگران یوسف را چگونه می بینند! چه برداشت های سطحی و سطح پائینی دارند! پیراهنی که مرتب به خون آغشته می شود و پاره می شود، در واقع وجه بیرونی یوسف است که در واقع نماد بسیار طبیعی و خوبی است. به وسیله پیراهن مرتباً تأکید می¬شود که شما مواظب این باشید و ببینید دیگران نسبت به یوسف چه دیدگاهی دارند.

نکته ی دیگری در آخر داستان وجود دارد که یوسف پیراهنش را می فرستد، و بعدأ مفصل صحبت می کنیم. دلیل تأکید من روی مسئله پیراهن و جنبه نمادین آن به این خاطر است که این بخش در داستان یوسف خیلی بر جسته است. ما در مورد بقیه¬ی پیغمبران، زیاد به این موضوع کار نداریم که دیگران، پیغمبران را چگونه می بینند. من قبلا آیه ای (198 اعراف) را که از منظر ادبی جالب بود گفتم خدا خطاب به پیغمبر (ص) می فرماید:« وَ إِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدى‏ لا يَسْمَعُوا وَ تَراهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْکَ وَ هُمْ لا يُبْصِرُونَ» (در مورد کفار و مفسدین ): ... آنها را می بینی که به تو نگاه می کنند ولی درکت نمی کنند.

در این داستان، روی این مسئله تأکید زیادی می شود که یوسف یک حقیقت بسیار بالایی دارد و گویی همیشه در محضر خداست و دیگران چیزی که از یوسف می فهمند یک چیز سطح پا ئین و در حدٌ خودشان است. چندین بار بر این مسئله تأکید می شود و "قمیص" هم در واقع آن بخشی از یوسف است که به نظر مردم می رسد و نه آن طوری که واقعأ است."قمیص" تأکید بر این نکته است که : متوجه باشید که دیگران چگونه یوسف را می بینند.

چند نکته ادبی از داستان یوسف

سه صحنه ی اول داستان تنها دیالوگ است

صحنه ای که یوسف رویایش را تعریف می کند؛ صحنه ای که برادران نقشه می کشند و صحنه ای که برادران می آیند و از یعقوب می خواهند که یوسف را به آنها بدهد تا جایی که یوسف را می خواهند در چاه بیا ندازند. این یک ویژگی عجیب است برای یک داستان. سه صحنه در این داستان داریم که حتی یک کلمه، شرح صحنه ندارد. دیالوگ خالص است.

من هنوز عصبانی هستم از اینکه می گویند زیبایی شناسی قرآن همان چیزی است که در بین اعراب بوده...اعراب که هیچ، شما همین الان یک داستان بنویسید، سه صحنه ی اولش دیالوگ باشد. کاملأ یک اثر آوانگارد است. اگر خوب دربیاورید یعنی خیلی عجیب و غریب نباشد و مضمون طوری باشد که اجازه دهد چنین کاری انجام دهید،یک اثر ادبی خیلی مدرن حساب می شود. من هیچ مثالی در ذهنم نیست که یک داستانی ، سه صحنه ی بدون شرح داشته باشد. ممکن است شروع داستانی با دیالوگ باشد ولی مقداری که پیش می رود یک کسی می گوید که اینها چه کسانی هستند، کجا هستند....

شما نمی دانید که این دیالوگ ها (داستان یوسف) کجا اتفاق می افتد؟ نمی دانید که برادران کجا با هم صحبت می کنند؟ همه ی اینها حذف می شود در عین حال نکته این است که لطمه ای به داستان وارد نمی شود. اینها را من الان می گویم ممکن است شما چندین بار خوانده باشید و خیلی هم به این ویژگی توجه نکرده باشید.زیرا لطمه نزده است.

مثلأ یوسف احتمالأ از خواب بیدار شده و برای پدرش خواب را تعریف می کند. احتمالأ صبح است با توجه به اینکه رویا را اول صبح تعریف می کند نشانه هایی هست که ما حس گنگی نسبت به مکان و فضا وآدم ها پیدا نمی کنیم. قبل از اینکه برادران توطئه کنند در دیالوگ قبلی آماده ی این شده ایم که برادرانی وجود دارند و احتمالأ توطئه می کنند. بنا براین وقتی دیالوگشان شروع می شود ما هیچ شکی نداریم که اینها چه کسانی هستند که در حال حرف زدن هستند. کما اینکه درخود دیالوگشان خودشان را معرفی می کنند. و از نوع دیا لوگ که توطئه آمیز است آشکار است که اینها جایی با هم خلوت کرده اند و مشغول حرف زدن هستند و بعد هم اینکه پیش پدر می روند.

با توجه به اینکه در قسمت قبل زمینه چینی شده است، داستان قطع می شود و مستقیمأ به جایی می رود که برادران از یعقوب می خواهند یوسف را در اختیارشان قرار دهد. همه چیز روشن است و هیچ پرشی احساس نمی شود. احساس نمی شود اینجا چیز گنگی وجود دارد و نوشتن داستان به این نحو اصلأ ساده نیست. امتحان کنید! سعی کنید سه صحنه بنویسید که هیچ چیز راجع به آدم ها، وضع ظاهرشان، مکان، زمان و... نگوئید و با دیالوگ داستان را پیش ببرید. این ویژگی خاص ادبی در مورد شروع داستان است. آن یک میان نویسی هم که هست (آیه 7) شرح صحنه نیست .چیزی در مورد داستان است. تأخیری بین صحنه ی اول و دوم داستان ایجاد می کند به اضافه ی اینکه نکته مهمی را هم تذکر می دهد. اینکه می گوید: لقد کان ... اینکه داستان مربوط به یوسف و برادرانش است و تأ کید می کند که از این داستان باید سؤال کرد تا جواب بدهیم.

عوض شدن صحنه بعد از پیشنهاد برادران

همه ی کسانی که فیلم دیده اند می دانند امروزه یک جور cut خوردن در همه ی فیلم ها متداول است. فرض کنید عده ای مشغول حرف زدن هستند و در مورد چیزی قصد تصمیم گرفتن دارند،یک نفر نهایتأ پیشنهادی می کند. یعنی هر کسی پیشنهادی می کند و یک نفر یک پیشنهادی می کند و همه ساکت می شوند بعد این صحنه cut می خورد به صحنه ی بعدی. از این صحنه می فهمیم که این پیشنهاد آخر، تصویب شده است. اینجا هم دقیقأ این cut وجود دارد. هیچ حرفی نیست که برادران پذیرفتند یا نپذیرفتند. یک پیشنهاد، پیشنهاد قتل است. سپس یک پیشنهاد می آید که او را نکشید و فلان کار را بکنید.

سپس این صحنه cut می شود به این که به یعقوب می گویند: «یوسف را به ما بده تا ببریم...» و همه ی ما می دانیم که یوسف را می خواهند ببرند بیا ندازند در چاه. یعنی حرف آخر تصویب شده و حالا cut خورده به اینکه اینها از یعقوب می خواهند که یوسف را در اختیارشان قرار دهد همه چیز روشن است و آدم هیچ پرشی احساس نمی کند .احساس نمی کند که اینجا یک چیز گنگی وجود دارد در واقع طبیعی هم هست که اگر حرف دیگری زده شده باشد و حرف دیگری تصویب شده باشد باید در متن بیاید.و وقتی صحنه cut می شود یعنی حرف آخر،مورد قبول جمع قرار گرفته است،چون نشانه ای از عدم پذیرش نیست، کسی رویش حرفی نزده است.

راوی

یک بحث های خیلی کلی در مورد روایت ادبی در ادبیات هست. مثلأ بحث های جدیدی که در 30 سال اخیر در موردش صحبت شده مثلأ درمورد راوی.این بحث هایی که راوی اول شخص است سوم شخص است ، دوم شخص است و...قدیمی شده است.ولی بحث های جدید که در واقع با رمان ها و داستان های جدید، بحثش پیش آمده است این است که به عنوان مثال فرض کنید راوی تا چه حد قابل اعتماد است. این الان یک پارامتر است . شما وقتی که داستان رامی خوانید یک پارامتر آن است که راوی چقدر قابل اعتماد است. در داستان های قدیمی همیشه به نوعی راوی هر چه می گوید درست است. راوی نمی خواهد شما را فریب دهد. ولی امروزه داستان های جدید این طور نیست. شما یک داستان می خوانید بعد از اینکه از نصف گذشت متوجه می شوید که راوی عقب افتاده است! یا یک آدمی است که خیلی چیزها رانمی داند و چرند و پرند می گوید از خودش می سازد! بنا براین مسئله کمی پیچیده می شود.

امروزه خودش یک بحث است که چقدر می توان به راوی اعتماد کرد؟ این را گفتم به عنوان بحث جالبی که امروزه وجود دارد و اصولأ کار نویسنده را به شدت انعطاف پذیر می کند و قدرت به او می دهد. البته طبع خواننده ها می پذیرد راوی را که دروغ می گوید یا خیلی چیزها را نمی داند یا اشتباه می کند یا فهمش به یک چیزهایی نمی رسد...اینها کاملأ در ادبیات دهه های اخیر جا افتاده است.

مخاطب نمونه داستان

این خیلی نکته ی مهمی است که کسی داستان را برای چه کسی می نویسد؟ بگذارید این طور بگویم که نویسنده چه توقعی دارد از سطح معلومات خواننده؟ این که چه چیزهایی را خواننده می داند و بر اساس آن اطلاعاتی انتقال پیدا می کند.

چقدر نویسنده روی خواننده حساب می کند که این ، آدمی با شد که ظرافت ها ی ادبی را می فهمد یا نمی فهمد، سطح نوشتار ادبی کاملأ تغییر می کند . بعضی از نویسنده ها طوری می نویسند که به نظر می آید خیلی از خواننده های خود انتظار دارند. حتی گاهی ارجاع هایی به آثار ادبی و هنری دیگر در اثر وجود دارد.این که من داستانی می نویسم و می توانم برای عوام بنویسم کسی که هیچ اطلاعاتی راجع به ادبیات ندارد،هیچ توقعی از او ندارم که داستان را با دقت خیلی زیادی بخواند. قدیم به این صورت بود. شما داستان های قدیمی را نگاه کنید مثل فیلم های هندی می ماند! فیلم های هندی معمولاً به این مشهور هستند که هیچ چیزی را با توضیح کم در این فیلم ها نمی بینیم. ساده ترین چیزها هم رویشان تاکید می شود. به قول یک منتقد: فیلم ساز هندی روی اینکه مخاطب ممکن است وسط فیلم به دستشویی برود و برگردد حساب می کند! ممکن است از سینما بیرون برود، تخمه بخرد و برگردد، برای چنین آدمی فیلم می سازد! بنابراین شما در یک فیلم هندی یک لحظه ی حساس که اگر آن را نبینید بقیه ی فیلم را نفهمید پیدا نخواهید کرد. مثلاً اگر یک نکته ی خیلی حساسی وجود داشته باشد آن را 5 بار می گویند.

حالا شما نویسنده هایی را که خیلی سخت می نویسند در نظر بگیرید یا فیلم سازهایی که خیلی سخت فیلم می سازند.مثل پاراجانوف سازنده فیلم «رنگ انار». با یک بار دیدن فیلم " رنگ انار" نمی دانم چقدر می توان از آن چیز فهمید. یا با یکبار خواندن بی دقت «خشم و هیاهو» یا آثار دیگری که پیچیدگی روایی دارد، شخصیت ها تودرتو هستند، واقعیت هایی دیر برملا می شوند – که تا وقتی آن واقعیت ها را ندیده باشیم بسیاری از اوایل داستان را نمی فهمیم- به جایی از داستان که می رسیم احساس می کنیم باید برگردیم و از اول داستان را دوباره بخوانیم. مثلاً وسط داستان فهمیده ایم که راوی یک آدم خل وضع است و یا دروغ می گوید ، پس در همه ی چیزهایی که تا به حال خوانده ایم شک می کنیم و لازم می بینیم که برگردیم و از اول بخوانیم ...


داستان های قرآن برای آدم هایی که 100 بار یا 1000 بار این ها را می خوانند نوشته شده

در قرآن روی تکرار خواندن، حساب می شود. اینکه شما برای بار اول داستان یوسف را بخوانید خیلی از چیزهایش را متوجه نمی شوید. ابزار عاطفی اش را درک نمی کنید. من قبلاً این مثال را زدم که قرآن روی این حساب باز کرده است که شما بارها آن را می خوانید. کتابی که زیاد خوانده می شود و با دقت خوانده می شود تا حد ممکن – هر آنقدر که بخواهید- به ظرافت ها اشاره شده ، چیزهایی که محال است دفعه ی اول درک کنید. مسئله فقط ظرافت هم نیست. من مثالی را که زدم دوباره تکرار می کنم. شما تراژیک بودن جمله ای را که در جواب برادران می گوید – وقتی که از او می خواهند یوسف را همراهشان بفرستد - دقت کنید: قال انٌی لیحزننی ان تذهبوا..می گویند:او را به ما بده ما صبح می بریم عصر بر می گردانیم.(یوسف را پیک نیک می برند!) یعقوب می گوید: من دلم تنگ می شود ، حاضر نیستم او را از خودم جدا کنم. شما دفعه ی اول اگر ماجرای داستان را ندانید نمی فهمید که چه فاجعه ای است. بار دوم که داستان را دوباره می خوانید و متوجه می شوید که این آخرین دیدار است و دیدار بعدی می رود برای 30 سال دیگر ، متوجه می شوید که این جمله قرار است اثر عاطفی خاصی بگذارد.

من مرتب تاکید می کنم که در این داستان خیلی از قسمت ها حذف می شود، روی یک چیزهایی تاکید نمی شود ولی شما وقتی داستان را می خوانید و خوب می فهمید یک جاهایی را در ذهن خودتان باید تکمیل کنید و گرنه داستان را از نظر عاطفی نمی توانید خوب درک کنید. البته اینجا، تکمیل کردن نمی خواهد، داستان جلو می رود و شما متوجه می شوید که یعقوب سال ها یوسف را نمی بیند و گویی زمینه سازی برای این است که شما انتظار این را داشته باشید که یعقوب خیلی دلتنگ است. بعد از 10 سال 20 سال30 سال می بینیم که دلتنگی اش رو به فزایش است. به هر حال این جمله به نوعی زمینه را آماده کرده است که روابط عاطفی آنها به حدی است که نمی توانند برای مدت کوتاهی از هم جدا شوند.

و باز من تاکید می کنم که آن برادر کوچک ، که به نظر می رسد از همه بیشتر درگیر است، اینجا غائب است ولی بعداً با چیزهایی که اتفاق می افتد و داستان جلو می رود متوجه می شویم که در داستان حضور دارد و حضور پررنگی هم دارد ولی به او اشاره نمی شود. او یک قسمت کم رنگ داستان است که قرار است خیلی در موردش فکر نکنیم. مثل یک چیزی که قابل فهم نیست.

تاکید می کنم که این داستان ها برای کسانی نوشته شده اند که تا حد ممکن دقت دارند، زیاد می خوانند، ظرافت کافی دارند تا بعضی از نکته ها را بفهمند. رعایت اینکه فهم عموم چقدر است در داستان های قرآن نشده است. با یکبار خواندن و بی دقت خواندن، خیلی از نکته ها فهمیده نمی شود.

از آن چیزهایی که باید برای خودتان بسازید این است که از داستان واضح است برادران دیر به خانه می آیند و این یک جو انتزاعی ایجاد می کند که بعد از آن که جمله ای را از یعقوب می شنویم، صحنه ی دیر آمدن برادران یوسف یک صحنه ی قوی می شود و به این جمله ی عجیب ختم می شود که حضرت یعقوب می گوید: «فصبر جمیل و الله المستعان علی ما تصفون» می بیند این چیزی است که از عهده ی خودش خارج است که تحمل کند. اینجا می گوید که خدا باید یک کاری بکند آن چیزی که شما توصیف می کنید، برای یک چنین موردی فقط باید از خدا کمک گرفت.

غیبت یعقوب

غیبت یعقوب در این داستان از نظر دراماتیک نکته ی مهمی است. (بعداً بیشتر رویش تاکید می کنم) دیگر شما یعقوب و برادران را نمی بینید. غیبت یعقوب در این داستان به شکلی طولانی می شود با توجه به زمینه سازی که در مورد عواطف یعقوب شده، در تمام مدتی که یوسف در مصر است، بعد برادران می آیند و ... تا یک جاهایی دیگر یعقوب نیست و اگر یک نفر از لحاظ عاطفی با داستان درگیر شده باشد نگرانی برایش به وجود می آید که بالاخره یعقوب چه شد؟ با توجه به چیزهایی که از عواطف خودش در مورد یوسف می گوید غائب شدنش از داستان یک التهابی ایجاد می کند. تا اولین جایی که دوباره یعقوب را در داستان می بینیم، که دوست داریم بدانیم در چه حال است و در این سال ها چه بر او گذشته است.

ریتم و حرف ربط واو

آیه پانزدهم سوره یوسف

«فَلَمَّا ذَهَبُواْ بِهِ وَأَجْمَعُواْ أَن يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَةِ الْجُبِّ وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَـذَا وَهُمْ لاَ يَشْعُرُونَ»


یک نکته در مورد ریتم خاص این آیه وجود دارد –اینها نکته های ریزی است که به نظر من جالب است و به شکلی هم به مفاهیم داستان ارتباط دارد- این جمله یک حالت خاصی دارد. جمله ایست که اولین شرح صحنه در این داستان است. دیالوگ نیست "فلمٌا ذهبوا به: آنگاه که بردندش ... و اجمعوا ان یجعلوه فی غیبت الحبٌ: و جمع شدند که او را در چاه بیاندازند... و اوحینا الیه لتنبئهم بامرهم هذا: و وحی کردیم به او که برادرانت را آگاه می کنیم به کاری که کردند و آنها نمی فهمند: و هم لا یشعرون".

به طور کلی در ادبیات اگر در صحنه ای چیز عجیبی اتفاق بیفتد – از نظر تکنیکی یا ادبی یا اتفاق خاصی بیفتد که با آنچه ما انتظار داریم جور در نیاید- این صحنه به نوعی دقت ما را جلب می کند، گویی نکته ای در آن است. می خواهم بگویم اینجا ظاهراً یک " و " اضافه وجود دارد. شما اگر بخواهید این جمله ای را که گفتم تکرار کنید، به طور طبیعی چگونه می گوئید؟ که وقتی که بردندش تصمیم گرفتند در چاه بیاندازند، به او وحی کردیم که آنها را آگاه می کنیم و اینها نمی فهمند.

ولی بین این دو قسمت هم یک "و" وجود دارد. عبارت این گونه است: پس آنگاه که بردندش و جمع شدند که در چاه بیاندازندش و وحی کردیم که اینها را آگاه خواهی کرد و آنها نمی فهمند. وَجَاؤُواْ أَبَاهُمْ عِشَاء يَبْكُونَ: و آمدند پیش پدرشان... بین همه ی آنها "و" است. یک جا این "و" کاملاً اضافه هست، ما انتظار داریم که این گونه باشد که وقتی که بردند و این کار را کردند بعد جواب این قسمت باید بیاید.این قسمت "و ما وحی کردیم" به گونه ایست که گویی اینجا جوابش نیامده است. بعد از آن هم یک "و" دیگر می آید و بعد از آن نیز... و هیچ وقت هم جوابش نمی آید. چرا این "و" ها اینجا است؟ می خواهم بگویم وجود "و"، حرف ربط بین همه ی این جمله ها، یک نکته ی غیر عادی ادبی است. در واقع یک نکته اینجا وجود دارد که این گونه نقل می شود: ریتم این عبارت به شدت تند است. حرف ربط جزء چیزهایی است که ریتم را تند می کند. یعنی وقتی که "و" است شما خود به خود اجازه ی مکث به خودتان نمی دهید. فکر می کنید که ادامه دارد. رفتند و خواستند بیاندازند و به او وحی شد و ... و صحنه تمام می شود و گویی چیزی که شما می خواهید اتفاق نیفتاده است. چرا این گونه است؟ زیرا این صحنه یک کم زیادی زشت است!! گویی می خواهند زود از آن رد شوند... قرار نیست خیلی وارد جزئیات شویم و رویش مکث کنیم.صحنه ی خیلی افتضاحی که اینها انجام می دهند با یک ریتم بسیار تند –جوری که شما هیچ مکثی رویش نمی کنید– گزارش داده می شود. "و" وسط باعث می شود قبل از اینکه تصویر تمام شود که آنها رفتند و یوسف را در چاه می اندازند وصل می شود به اینکه به یوسف دارد وحی می شود. آدم به طور طبیعی وقتی که حرف ربط وجود دارد، جمله ها را پیاپی می خواند.

استفاده از حرف ربط مثلاً در شاهنامه ی فردوسی در قسمت هایی فوق العلاده جالب بوده است. اینکه چه طور با آوردن حرف ربط در اول مصراع ها ریتم را تند می کند.با اینکه تمام شاهنامه با یک وزن گفته شده ولی اگر شما شاهنامه را بخوانید به وضوح در جاهایی ریتم را تند و در جاهایی ریتم را کند می بینید.فردوسی از نظر استادی در کار خودش به بالاترین حد ممکن رسیده است. اکثر آدم هایی که به ادبیات به طور تکنیکی نگاه می کنند، فردوسی را بزرگترین شاعر ایران می دانند نه حافظ را. فردوسی از نظر به کار بردن تکنیک و کنترل وزن و ...غیرعادی است! تمام شاهنامه را با یک وزن می گوید ولی باز می تواند ریتم را کنترل کند و تقریباً هر کار که بخواهد در آن وزن می کند. معمولاً این کتاب های صنایع ادبی را که نگاه کنید اکثر مثال ها را از فردوسی می آورند نه از حافظ و سعدی و ... .

فردوسی از نظر صنعت، صنعتگر ماهری است. مثلاً زمانی که قسمت کشته شدن سهراب به دست رستم است ، سهراب شروع می کند خود را معرفی کردن تا رستم بفهمد که پسرش است. به جایی می رسد که حالت تهدید آمیز پیدا می کند ناگهان حالت شعر عوض می شود. جایی هست که با این مصراع شروع می شود، می گوید:

کنون گر تو در آب ماهی شوی

و یا چون شب امدر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر

...


این سه بیت که پشت سر هم می آید، ریتمش کاملاً فرق می کند با ریتم ابیات تا قبل از آن. نه فقط به خاطر لحن تهدید آمیزی که دارد. به خاطر آنکه مانع مکث می شود. یعنی شما هیچ مکثی نمی کنید به خاطر آنکه بینشان "و" است.

به هر حال این "و" اضافه ای که اینجاست و آدم انتظارش را ندارد یک جور ریتم جمله را تند تر از آنی می کند که شما به طور معمول- اگر "و" نباشد- می خوانید. و به نوعی باعث می شود که شما روی آن عبارتی که یوسف را در چاه می اندازند مکث نمی کنید.این چیز خوبی است که اینجا مکثی اتفاق نیفتاده است. تا جائی که آنها برمی گردند پیش پدرشان: "و جاؤوا اباهم عشاءً یبکون..." و دیالوگ ها دوباره شروع می شود، این قطعه با سرعت زیادی می آید: کار خودشان را می کنند و برمی گردند.


گذر سریع قرآن از کار شنیع برادران

سوال: چرا خوب است که آدم راجع به این موضوع –انداخته شدن یوسف در چاه- فکر نکند؟

جواب: نمی خواهم بگویم فکر نکنید...جزئیات این صحنه کمی زننده است. (و این حرف های ربط می خواهد بگوید) قرار نیست وارد جزئیات شویم.مثل: یوسف چه گفت...آنها چه گفتند...می خواهم بگویم این صحنه در حداقل ممکن در داستان روایت می شود.این صحنه، صحنه ی خیلی مهمی است. صحنه ی خیلی شنیعی است.

خیلی می توان از نظر عاطفی تشریح کرد که این صحنه، چقدر صحنه ی بدی بوده است. قرار نیست خیلی رویش تاکید شود. من احساسم این است که با سرعت زیاد از روی این کار برادران رد می شود. جزئیات، در قرآن نیامده و ریتم هم، ریتم خیلی سریعی است. جمله ها کوتاه است و همه هم با حرف ربط به همدیگر ارتباط برقرار کرده اند.

سوال: اینکه قید زمان را بیاوریم، بگوئیم: "زمانی که این اتفاق افتاد " و بعد ادامه اش ندهیم، این احساس را ایجاد نمی کند که گوئی باید خودمان به این زمان فکر کنیم؟

جواب: چیزی که اینجا وجود دارد این است که یوسف در این صحنه بیش از هر چیزی غافل گیر می شود. برادرانش را دوست دارد. همه چیز در ظاهر خوب است. یوسف هم آدمی نیست که بگوئیم فهمیده است که اینها ممکن است بلایی سرش بیاورند. حتی تصورش هم در ذهن یوسف نیست. نکته اینجاست که یوسف به عنوان یک موجود – هر چهقدر هم که خوب باشد- از این اتفاق ممکن است آسیب بپذیرد. ممکن است کینه ی برادران را به دل بگیرد. در چاه به یوسف وحی می شود تا این طور نشود. یعنی به گونه ای تاثیر کار برادران در قلبش پاک شود.اینجا اتفاق عظیمی برایش می افتد- با فرشته یا بدون فرشته- یک چیزی به او وحی می شود آن هم این است که اینها چیزی نمی فهمند که دارند این کار را می کنند و تو یک روزی به آنها می گویی.

گویی از یوسف دلجویی می شود. وجود "و" بین این دو صحنه مثل این است که خدا نخواست حتی برای لحظه ای بدی به دل یوسف بنشیند. بلافاصله این وحی آمده است و از این که یوسف نسبت به برادرانش احساس بدی بکند او را نگه داشته است. به او اطمینان داده است که تو یک روزی به اینها می گویی و اینها نمی فهمند که چه کار می کنند.

اینجا یوسف حفظ شد و بلافاصله وحی اتفاق افتاد. کلاً ریتم سریع است و این اتفاقات را به همدیگر می چسباند. ممکن است هرکس یک حسی داشته باشد، من فقط می گویم اینجا یک "و" اضافه است و خوب است که به آن توجه کنیم.


سوال: سوال من این بود که می توانست "زمانی که " را نیاورد. گفته است: " زمانی که " و بعد یک صحنه را توصیف کرده است .حالا برای اینکه نتیجه بگیرد باید در مورد آن صحنه یا زمان ، یک دیالوگی بگوید.ولی این کار را نمی کند.

جواب: آره...فلمّا ذهبوا به...آنگاه که بردندش و یک کاری کردند ...

ادامه سوال: و در آخر هم چیزی نمی گوید. این احساس را ایجاد نمی کند که ما باید رویش فکر کنیم؟ صحنه ی مهمی است و ما باید رویش تأکید داشته باشیم؟

جواب:روی این صحنه، تاًکید است، ولی بدون جزییات. زیرا فلاش بک می خورد. این صحنه، لحظه ی خاص داستان است. مهمترین لحظه ی داستان است. گره ی داستان به اصطلاح در این صحنه به وجود می آید-از نظر ادبی -.

ولی مثلاً شما یک صحنه ی قتل را که ممکن است خیلی هم مهم باشد نشان ندهید. و یا به گونه ای نشان دهید که اگر صحنه ی شنیعی است مردم نبینند. من نمی گویم در این صحنه اتفاق مهمی نیفتاده ، مهمترین اتفاق قصه در این صحنه است، منتها وارد جزییات نمی شود. از رویش رد می شود. با سرعت زیادی روایت می شود. من از نظر ریتم می گویم (کوتاه بودن جمله ها و حرف ربط ها و...). شما یک چیز دیگری می گویید. شما می گویید یک "فلمّا" آمده و بعد، چیزی در جوابش نیست تا شاید یک تخیل برای آدم ایجاد کند. این که آدم بنشیند و راجع به آن فکر کند و من هم نمی گویم نباید به این صحنه فکر کرد.

قبلاً مثالی در مورد صحنه ای از فیلم اِم (M) زده ام که فردی دختر بچه ای را می کشد. این فیلم یک فیلم بسیار قدیمی برای سال 1930 است. کارگردان این فیلم در مصاحبه ای در مورد این که چرا این صحنه را این طور نشان داده، حرف جالبی زده است. این مثال برای آن بحث که در داستان بعضی چیز ها باید کمرنگ باشند و بعضی چیز ها پررنگ، مثال خیلی جالبی است.

در فیلم مردی وجود دارد که دختر بجه ها را به طرز فجیعی می کشد از اول فیلم هم ما شنیدیم که جنایات عجیب و غریبی می کند. ما می بینیم که برای دختر بادکنک می خرد و داخل پارکی می روند و می بینیم که پشت شمشاد هایی می روند، دیگر دیده نمی شوند، مدتی که می گذرد می بینیم که بادکنک از پشت شمشاد ها بیرون می آید- یعنی از دست دخترک رها می شود- و به هوا می رود و به سیمهای برق می چسبد یک مدت مکث می کند و ناگهان با سرعت زیادی رها می شود و به آسمان می رود... به این معنا که دخترک مرد. از کارگردان می پرسند که چرا این صحنه را این طور نشان دادید؟ جواب داد اگر قتلی را که بسیار شنیع است نشان دهند مردم به دو دسته تقسیم می شوند: آنهایی که نمی توانند دیدن چنین صحنه ای را تحمل کنند. و آنها یی که صحنه را می بینند و می گویند: خیلی هم شنیع نبود. من ترجیح دادم که هیچ نشان ندهم و این را به تخیل آدمها واگذار کنم.هرکس هرچقدر که تحمل دارد یک صحنه ی شنیع در نظر خودش بیافریند.

اینجا هم یک صحنه ی شنیع اتفاق می افتد و شاید اصلاً قابل درک نباشد که یوسف در آن لحظه چه حسی داشته و آنها در آن لحظات چه کار می کردند، مثل گرگ به جانش افتاده اند ، لباسش را از تنش در آورده اند و ...سریع بودن اشاره به این معنی نیست که اینجا اتفاق مهمی نیفتاده است و به این معنی نیست که قرار نیست ما به آن فکر کنیم...بلکه به این معنی است که داستان قرار است وارد جزئیات نشود.

انحراف از گرامر دلیل مکث

می خواستم نظرتان را جلب کنم که این "و" غیر عادی است. و هر چیز غیر عادی در یک اثر هنری –و نه فقط ادبیات- که نظر آدم را جلب کند، جائی است که باید مکثی کرد و پرسید چرا این گونه شد. جاهایی که به طور سلیس روایت می شود کافی است بفهمیم خود روایت چه می گوید ولی وقتی جائی، از نظر عبارت بندی، اتفاق خاصی می افتد جایی است که باید مکث کرد و اندیشید. مثل انحراف از گرامر. اگر مثلاً در قرآن، از نظر ادبی انحراف از گرامر دیدید حتماً باید مکث کنید و بدانید که آنجا نکته ای است که ارزش این را داشته که یک مطلب گرامری از بین برود.

فروخته شدن یوسف

باز شبیه همین ریتم –که البته در اینجا التهابش بیشتر است– در این قسمت وجود دارد که «کاروان می آید و یوسف را از چاه در می آورد» جمله های کوچک هستند که همه به هم وصل شده اند. "و جاءت سیٌاره : کاروانی آمد...فأرسلوا وارِدَهم: وارد خودشان را فرستادند..فادنی دلوه : دلو خودش را انداخت..قال یا بشری هذا غلام" بیشتر از هر چیزی روی این تاکید می شود که حتی یک لحظه هم فکر نکرد که این -یوسف– به هر حال آدم است! مثل اینکه طلا و جواهر پیدا کرده باشد... "و اسرٌوه بضاعة" فقط به عنوان یک بضاعت ، یک کالا او را پنهان کردند.این جمله ها ریتم خاصی دارد، کوتاه کوتاه هستند تا اینکه می رسد به جائیکه: قال یا بشری...

من در جلسه ی اول گفتم که اول از دیدن یوسف به شدت خوشحالند، به نظرشان می آید چیز بسیار خوبی پیدا کرده اند و بعداً به قیمت بسیار ناچیز می فروشند این اشاره به وضع یوسف از نظر جریان این سفر دارد. یعنی دور شدن از پدرش او را به وضعی می رساند که آدمهایی که در اول با شادابی هر چه تمام تر ، کالا پیدا کرده بودند، هرچه سریع تر می خواهند از دستش راحت شوند، زودتر بفروشندش ولو به قیمت خیلی کم.به نظر می رسد یوسف در حال مردن است.یعنی به نوعی امید زیادی به زندگیش ندارد.در واقع می خواهد بگوید که فکر کنید که چه شد آنها او را به مبلغ نا چیزی فروختند؟ حتماً اتفاقی افتاده است... بعداً در داستان مشخص می شود که بله...برای یوسف و برادرش اتفاق بدی افتاده است.فشار بسیار زیادی را تحمٌل کرده اند به طوریکه حتی به ادامه ی زندگی یوسف، زیاد امید نداشته اند. مثلاً شاید غذا نمی خورده...خیلی ضعیف شده بود... 24ساعته گریه می کرد... ممکن هست حتی دلشان هم به رحم آمده و از او پرسیده اند که: مال کجا هستی؟ پدر و مادرت کجا هستند تا ما تو را پیش آنها ببریم... ولی یوسف حرف نمی زند، با توجه به وحی ای که به او شده می داند که نباید برگردد.

آنها هم دیدند که گریه می کند و غذا هم نمی خورد و حرفی هم نمی زند...فروختندش تا از دستش راحت شوند!

در تورات، داستانی هست در مورد اینکه برادران یوسف بر می گردند سر چاه و آنها هستند که یوسف را می فروشند و عده ای از مفسٌرین اسلامی هم با استناد به تورات متاسفانه این را به آن معنی می گیرند که فاعل جمله "شروه بثمنٍ بخس معدودة" برادران یوسف هستند.

از قرآن کسی این مفهوم را استنباط نمی کند و استناد کردن به تورات در مورد این داستان کار جالبی نیست! در تورات به این شکل است که برادران بعد از مدتی بر می گردند می بینند که کاروانی آنجا ایستاده می گویند این برده ی ماست و او را می فروشند. داستان بی مزه و عجیبی است.

و كانوا فيه من الزاهدین: زاهد یعنی بی میل. نکته این است که چرا کاروانیان نسبت به یوسف بی میل بودند در حالیکه پسر خوبی است، ظاهر خوبی دارد، پدرش هم که آدم ثروتمندی بوده است پس از نظر جثه و... همه چیزش خوب بوده، تاًکید می شود بر روی کلمه ی الزٌاهدین... از یوسف بدشان آمده بود، می خواستند به نوعی او را رد کنند. با تمایل زیادی به او نگاه نمی کردند. منشاً این که برادران، یوسف را به کاروانیان می فروشند برای تورات است. تورات چنین چیزی را نوشته است.

ورود یوسف به مصر

از جایی که یوسف وارد مصر می شود تا جایی که وارد زندان می شود یک فصل کامل است که همه ی اتفاقات پشت سر هم می افتد. جمله ی اولی که این فصل با آن آغاز می شود به نوعی نطفه ی اتفاقاتی که در این فصل قرار است بیفتد در خود دارد. می گوید: کسی که در مصر یوسف را خرید به همسرش گفت: «أکرمی مثواه»او را گرامی بدار «عسی أن ینفعنا» شاید نفعی به ما برساند یا به عنوان فرزند او را انتخاب کنیم... و ادامه پیدا می کند با جمله هایی که مثل میاننویس هستند.

این که مردی برای همسر خودش از بازار فرزند خریده، این مقدمه ی این است که اینجا مشکلی وجود دارد. شاید وقتی بعداً این داستان را می خوانید این حدس تقویت شود که عزیز مصر یک مرد بسیار مسن است که با زن بسیار جوانی ازدواج کرده است و آنها بچه دار نمی شوند. نکته این است که این ها بچه دار نمی شوند و مشکل هم از عزیز مصر است که بچه دار نمی شوند. زیرا از بازار برای همسر خودش بچه خریده است. این قسمت مثل یک مقدمه، برای ماجرایی است که در این فصل ادامه پیدا می کند. بعداً می بینید که همسر عزیز مصر ،بچه نمی خواهد، احتیاج به معشوق دارد به جای بچه. و این که مشکلی بین این زن و مرد وجود دارد از همین جمله- پیشنهاد اینکه یوسف را به فرزندی قبول کنند- از نظر روایی پیش زمینه ای رامشخص می کند.

این حدس بعداً تقویت می شود که بعد از انکه مشخص می شود مراوده ای که بین یوسف و زلیخا بوده تقصیر زلیخا بوده، عزیز مصر بسیار راحت برخورد می کند. فقط می گوید که عذرخواهی کند و بعد هم می بینید که عکس العملش در حدی نیست که حتی یوسف را از او جدا کند. مثل اینکه به همسر خودش از جهاتی حق هم می دهد. جمله ای که در شروع فصل می آید نکته ای راجع به روابط عزیز مصر و همسرش در آن است، اینکه فرزند ندارند و عزیز مصر می خواهد به طور مصنوعی به همسرش فرزندی اعطا کند.

چند جمله ی میان نویس اینجا است: «و کذلک مکنٌا لیوسف فی الارض» : ما یوسف را در زمین مکنت دادیم.. «و لنعلٌمه من تاویل الاحادیث»: و به او تاویل احادیث یاد دادیم... «والله غالبٌ علی أمره»: خداوند در امر خودش چیره است... «ولکنٌ أکثر الناس لایعلمون»: ولی اکثر مردم نمی دانند... «ولمٌا بلغ أشدّه آتیناه علماً و حکماً و کذالک نجزی المحسنین».

من نمی خواهم بگویم هرجا میان نویس می آید حتماً برای کنترل ریتم است، و به معنای گذر زمان است... ولی اینجا این طور هست. یعنی شما این میان نویس را جایی دارید که قبل از آن یوسف هنوز بچه است و خریده می شود تا صحنه ی بعدی چندین سال گذشته است. یوسف بزرگ شده و دیگر بچه نیست. همین جمله ی «ولمٌا بلغ أشدّه» اشاره می کند به اینکه یوسف به بلوغ رسید و در صحنه های بعدی به نظر می رسد که لااقل 17- 18 سال سن دارد در حالیکه قبلاً بچه بوده است. در واقع این چند جمله گذر زمان را شبیه سازی می کنند و بین صحنه ای که یوسف وارد مصـــر می شود و صحنه ای که مراوده ی بین یوسف و زلیخاست وقفه می اندازد.

سوال:نامفهوم

جواب: ببینید... عزیز مصر از یوسف خوشش آمده. احساس می کند که او موجود خاصی است مهرش در دلش قرار گرفته. خداوند همین را می خواهد بگوید که خدا به راحتی می تواند محبت یک نفر را در قلب کسی قرار دهد. عزیز مصر از یوسف خوشش آمده و احساس می کند که او موجود مفیدی است.ممکن است دانشمند شود ممکن است آدم قدرتمندی شود... بنابراین به نوعی احساس می کند که او به آنها نفع می رساند و آن قدر هم برایش جالب است که حتی می تواند به عنوان فرزند قبولش کند. من توضیح خیلی خاصی ندارم در مورد اینکه "ینفعنا" یعنی چه.

داستان یوسف و زلیخا

داستان یوسف و زلیخا در این داستان قرآن، حجم خیلی زیادی را اشغال نکرده است ولی ادبیات ما کامل متمرکز بر این قسمت است! من واقعاً سوال می کنم که چرا این طور است؟! داستان تأکید خودش را از اول روشن کرده است: «انٌ فی یوسف و اخوته آیاتُ للسّائلین» این داستان، در قرآن، داستان یوسف و برادرانش است و نه داستان یوسف و زلیخا و نه داستان یعقوب.

یک نویسنده چندین کتاب نوشته که 2 تا از کتاب هایش در مورد داستان های قرآن است. یکی از آنها در مورد حضرت مریم (س) است به نام:«مریم، مادر کلمه». خیلی مختصر مفید است. به نظر من نکته های خوبی را فهمیده است. این، کتاب دوم است. کتاب اولی را که نوشته بود و فکر می کنم حدود 4 سال قبل چاپ کرد کتابی بود به اسم :"اندوه یعقوب" . در واقع داستان یوسف بود. چیزهای جالبی نوشته بود شروع داستان، عبارتی داشت به این صورت: خواستم داستان یوسف را بگویم ، داستان یعقوب حاصل شد.

اسم کتاب را هم گذاشته :"اندوه یعقوب". یعنی تمرکز چیزی که نوشته بر روی اندوه یعقوب است نه یوسف. چرا؟ زیرا به داستان یوسف، بیشتر آن طوری که در تورات آمده است نگاه شده است تا آن طوری که در قرآن آمده است. در تورات رابطه ی بین یوسف و برادران بسیار کم رنگ است. مثلاً فقط سَفر اول و دوم وجود دارد سفر سومی در کار نیست. به نوعی اصل ماجرا، کاری که یوسف انجام می دهد، در تورات اصلاً نیامده است. و فکر می کنم که اگر کسی تورات را ملاک قرار دهد شخصیت بارزی که از نظر عاطفی جلب توجه می کند، بیشتر یعقوب است تا یوسف یا برادرانش.

در قرآن، داستان، داستان یعقوب نیست. یعقوب در این داستان کاملاً یک شخصیت مثبت و حاشیه ای است، اندوه یعقوب در این داستان چیزی است که برای انسان ها قابل درک است می توان روایتش کرد و انسان احساس کند آنچه از اندوه و ناراحتی می فهمد اگر 100 برابر کند می رسد به اندوه یعقوب. می توان تصور کرد آدمی که دوری فرزندش را از صبح تا شب نمی تواند تحمل کند، چه احساسی دارد که 30 سال فرزندش را نمی بیند. نکته این است که احساس و اندوه یوسف و برادرش را نمی توان تصور کرد. مثل آسیب هایی که انسان ها در بچگی می بینند. کسی که آن آسیب را ندیده باشد نمی تواند بفهمد. من فکر می کنم در قرآن، از ذکر اندوه یعقوب این طور استفاده می شود که شما بعداً در مقابل چیزی قرار می گیرید که بسیار شدیدتر از اندوه یعقوب است[اندوه بردار تنی یوسف]. در ادبیات ما، این داستان به عنوان داستان اندوه یعقوب خوانده شده، به عنوان یوسف و زلیخا خوانده شده، ولی تقریباً جائی به عنوان یوسف و برادرانش انعکاس پیدا نکرده است.

تفاوت روایت قرآن و تورات

سوال در مورد تحریف شدن تورات

جواب: تحریف شده... تورات را بعداً نوشته اند. سینه به سینه نقل شده و بعداً نوشته شده است. مثل تاریخ می ماند. قرن ها بعد از اینکه پیامبران بنی اسرائیل آمدند و رفتند، عده ای این داستان ها را که سینه به سینه نقل شده بود نوشتند. بسیاری ازمطالبش درست است و بسیاری از مطالبش هم ممکن است ناقص و غلط باشد.

تفاوت داستان یوسف در قرآن و تورات این است که بخش هایی از داستان اصلاً در تورات نیست. در تورات همیشه از دید "بشر" به ماجراها نگاه می شود، بنابراین چیزهای ظاهری را می بیند. در حالیکه در قرآن بر لحظه هایی تاکید شده که اصلاً کسی نیست، راوی وجود ندارد. صحنه هایی هست که راوی وجود ندارد که بخواهد آن را روایت کند ولی روایت شده است.


چهره زلیخا در قرآن

اینجا، ماجرای یوسف و زلیخا یک ماجرای عاشقانه ی مثبت نیست. کثیف ترین وجه رابطه ای که می توان اسمش را رابطه ی عاشقانه گذاشت اینجا روایت می شود: تقاضای شهوانی مادری از فرزند خوانده اش ( دیگر از این بدتر نمی شود!) یعنی این قطعه در قرآن نشان می دهد که چقدر چنین چیزهایی می تواند به فضاحت کشیده شود.در داستان یوسف و زلیخا هیچ چیز مثبتی وجود ندارد. به غیر از آنکه در آخر– بعد از آنکه زلیخا یوسف را سال ها در زندان نگه می دارد– زلیخا اعتراف می کند که کار او بوده است، هیچ چیزی در قرآن نیست که بخواهد زلیخا را به یک شخصیت مثبت نشان دهد یا رابطه را شبیه یک رابطه ی عاشقانه ی مثبت بداند.

چهره ی زلیخا فاجعه است! در حین روایت داستان، شما زلیخا را فوق العلاده کثیف می بینید. وقتی می بیند که شوهرش هم هست بلافاصله می گوید: «قالت ما جزاء من اراد باهلک سوءا الا ان یسجن او عذاب ألیم» در حالیکه تا به حال عاشق بود به محض اینکه منافعش به خطر می افتد بلافاصله می گوید: چه می تواند باشد جزای آن کسی که به اهل تو نظر بدی داشته است به غیر از آنکه زندانی شود یا عذاب شود.

و بعد هم جلسه ای که زلیخا تشکیل می دهد و زنان را دعوت می کند بسیار شیطانی است. انسان از آن حالت شیطانی که در آن جلسه است به شدت وحشت می کند. در "خطاب" ممکن است که مطلب خاصی در مورد زلیخا نداشته باشیم ولی چهره ای پلید در این داستان دارد، هیچ چیز مثبتی در او نیست.

یکی از برداشت های ادبی- مثل حافظ- به این نکته می پردازد که در واقع تقصیر یوسف است. که آنقدر زیباست که چنین وضعیتی پیش می آید. من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم / که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را به هر حال وضعیت یوسف، وضع زلیخا را تطهیر نمی کند. زلیخا یک چهره ی بسیار پلید است. حتی آمدن زنان هم تغییری ایجاد نمی کند. هیچ چیزی که راه را باز بگذارد تا ما زلیخا را خوب ببینیم، واقعاً وجود ندارد. و این داستان در قرآن مثال یک عشق به اصطلاح مجازی بسیار شهوانی است، نه یک عشق لطیف آسمانی.


بعضی از مطالبی که در ادبیات ما انعکاس پیدا کرده از تورات گفته اند، چه چیز باعث شده که در اطراف این داستان به این میزان ادبیات ایجاد شود به طوری که سعی کنند به نوعی آن را تبدیل به یک عشق تاحدی آسمانی تبدیل کنند؟ (چیزهایی به آن اضافه کنند تا کمی درست شود)- مثلاً در ادبیات، در داستان یوسف و زلیخا، تلاش شده تا زلیخا را یک عاشق واقعی نشان دهند در حالیکه در این داستان اصلاً این گونه نیست. کذب است.اگر زلیخا ادعای عشق دارد کذب است. چرا که تا می بیند منافعش به خطر افتاده است حاضر است یوسف را به کشتن دهد اما به خودش آسیبی نرسد.

عشق در قرآن

تصور شعرا و عرفا و همه ی کسانی که در افکارشان به عشق، وزن زیادی می دادند این بود که خلاصه در این کتاب (قرآن) باید چیزی وجود داشته باشد تا ما بتوانیم در اطرافش حرف بزنیم، و چون پیدا نکردند، به این قسمت گیر دادند! ولی پیدا نکرده اند؛ داستان عاشقانه در قرآن هست ولی آن قدر با ظرافت نقل شده که ممکن است کسی به راحتی متوجه نشود. تجریدی از عشق معنوی در قرآن وجود دارد که می توان اطراف آن داستان سرایی کرد، نکته اینجاست که آن را ندیدند. نه یک جا، بیش از یک جا در قرآن به طور تلویحی به عشق، با معنای معنویش که می تواند بسیار مثبت باشد، با ظرافت زیادی اشاره شده است و چون صحنه های هیجان انگیز نداشته نظر ادبا را جلب نکرده است.

داستانی که به نوعی عشق معنوی در آن اتفاق می افتد، داستان موسی(ع) و دختر شعیب است. شما به طور تمثیلی می بینید بین موسی و دختر شعیب رابطه برقرار می شود که به این موضوع، با ظرافت اشاره شده است. قرار نیست کسی از احساسات موسی و دختر شیعب صحبت کند. ما می فهمیم که اتفاقی افتاده است ولی همه ی آن در حاشیه است و فقط به آن اشاره می شود. این دقیقاً تمثیل یک عشق معنوی است که موسی را از یک آدم که به قول خودش گمراه است و آواره در بیابان هاست به محضر شعیب می رساند و پیغمبر می شود.

هیچ تمثیلی بهتر از این نیست. داستانی که عرفا می خواستند تا با آن بگویند عشق می تواند زمینه ساز عرفان باشد و یک نفر را به مقام عرفانی برساند همین است. داستان علاقه ی موسی به دختر شعیب مثل عشق های در اولین نگاه است! یعنی در لحظه ای که همدیگر را می بینند به نظر می آید از همدیگر خوششان می آید. با هم صحبت می کنند ، دختر شعیب با پدرش حرف می زند تا موسی را استخدام کند. بسیار تلویحی است، صراحت ندارد ولی اگر دقت کنید واضح است مثلاً جمله ای که دختر شعیب به پدرش می گوید: «خیر من استأجرت القوی الأمین» این جمله، جمله ی دیوانه واریست: "این بهترین کسی است که می توانی استخدام کنی " از کجا می دانسته فقط آدمی که عاشق شده است چنین جملات دیوانه واری که کاملاً دور از منطق است می گوید، گویی همه ی دنیا را دیده است ولی موسی از همه بهتر است. حس اینکه موسی از همه بهتر است و ...

پیشنهاد شعیب مبنی بر اینکه می خواهد یکی از دو دخترش را به موسی دهد به این دلیل است که شعیب فهمیده است اینجا یک ماجرایی است. به هر حال، این داستان یک داستان عاشقانه ی لطیف است که نمی توان خیلی هیجان انگیزش کرد، خیلی معنوی تر از آن است که بخواهد صحنه های هیجان انگیز داشته باشد.

به هر حال داستان یوسف نظر شعرای ما را بیشتر جلب می کند! واقعاً در قرآن داستان یوسف و زلیخا، عشق زلیخا، جنبه ی کثیف و خطرناک احساسات عاشقانه است. این عشق نیست ، چیزی که اینجا ست به نوعی احساسات شهوانی است که به حالت خاصی که می رسد فرد ممکن است تصور کند که احساسات عاشقانه است ولی واقعا نیست احساسات عاشقانه لطیف ترند و به همچین وقایعی نمی رسند.

سوال: به نظر شما اگر ذره ای جنبه های شهوانی که در هر انسانی هست اگر در هر عشقی باشد آن عشق از عشق آسمانی پست تر می شود؟

پاسخ: نه، اینجا، با احساساتی که منشاء شهوانی دارند و معنوی نیستند روبرو هستیم. اینجا معنویتی در کار نیست. اینجا ارتباط بین دو روح نیست. کاملاً چیزی در سطح جسم است و ادبیاتش هم به وجود آمده است. همین احساساتی که می توانند ساده باشند و چیز خوبی هم نیستند و زمینه ساز چیز خوبی هم نیستند ، برجسته شده اند.در اینجا عشق به طور معمول – حس فداکاری ، حس مقدم داشتن دیگری و ...- وجود ندارد.یک سری تمایلات شهوانی است که وقتی خود را در معرض خطر می بیند حاضر می شود دیگری را فدا کند.به هر حال من تاکید دارم که چیز مقدس و جنبه ی مثبتی از عشق ،اینجا وجود ندارد.اینجا دقیقاً جایی است که قرآن می خواهد به خطر بزرگی که چنین احساساتی می توانند به وجود بیاورند اشاره کند.

زلیخا نقطه مقابل مریم

زلیخا در قرآن نقطه مقابل مریم است. مثل موسی و فرعون که مقابل هم هستند، چهره ی زلیخا چهره ی منفی زن در قرآن است. ذکر زنان در قرآن به ندرت انجام می شود و این با تمایلات درونی زن ها سازگار است. به یک معنا، قرآن تاکید زیادی بر روی سیاه سفید دارد. هنری بودن به معنای مدرن از نظر محتوا، نباید در قرآن رعایت شود و نمی شود. به هر حال اگر از تمام زنانی که قرار است یادی از آنها نکنیم، فقط مریم را بیرون بکشیم و داستانش را بگوییم، به نوعی تناقض آمیز است. همه ی زنان، مریم نیستند. یک زن هم با جلوه ی بد زنانه در قرآن است. وقتی موسی و فرعون هستند، در مقابل مریم هم، زنی – با وجه سیاه زن- باید در قرآن ذکر شود که می شود.

سوال در مورد ذکر زنان پیغمبران

جواب: برای زنان پیغمبر (ص) شخصیت پردازی نمی شود، مثلاً برای زن فرعون نشان می دهد که شخصیت مثبتی دارد. می خواهم بگویم وقتی قرآن می خوانیم شخصیت ابراهیم و یوسف و ... را می شناسیم یک تصوری در ذهنمان به وجود می آید که چه نوع آدمی هستند. آدم حس می کند که با آنها آشناست. ولی شما زنان پیامبر(ص) را در قرآن نمی شناسید.در موردشان حرف هایی زده می شود ولی شخصیت پردازی نمی شود. ولی حضرت مریم را واقعاً می شناسیم. مریم به عنوان وجه مثبت زن در قرآن است.زلیخا هم در قرآن یک شخصیت است که در موردش شرح داده شده است و نه یک اسم. خیلی از زن ها در قرآن در حد یک اشاره حضور دارند.


یک شخصیت مثبت دیگر هم در قرآن وجود دارد: ملکه ی سبا، در داستان حضرت سلیمان. نمی خواهم بگویم زنان به کلی در قرآن غائبند ، گاهی ممکن است یک تک جمله در مورد زنی در قرآن گفته شود.ذکر زنان در قرآن کمتر است، نه اینکه اصلاً نیست. من سعی کردم این طور استدلال کنم که : بین زن و مرد تفاوتی وجود دارد که زنان را به نوعی از تمایل اینکه خود را در تاریخ ثبت کنند بی نیاز می کند. ولی مردان به شدت احساس ثبت شدن در تاریخِ به اصطلاح خطی را دارند. من برای اینکه خودم را راحت کنم شما را ارجاع دادم به مقاله ای از کریستوفر که خواندنش شاید خیلی راحت نباشد. این حرفی نیست که خیلی عجیب و غریب باشد الان حتی بعضی از فمنیست ها هم این حرف ها را می زنند. اعتقاد به اینکه یک تفاوت هایی در ارتباط با زمان بین مرد و زن وجود دارد. زن گویی زمان را به طور غیر خطی نگاه می کند.من می توانم توضیحات بیشتری هم بدهم ولی شاید واقعاً برای اینکه وضعیت زلیخا روشن بشود فکر می کنم بد نیست چیزی که می خواهم واردش شوم وفکر می کنم طول بکشد این است که در مورد مریم باید کمی صحبت بکنم و اینکه زلیخا چگونه نقطه ی مقابل مریم می شود. حرف زدن سخت است.

حضرت مریم یک شخصیت خیلی خیلی خاص است و خیلی حرف در مورد حضرت مریم در همان داستان کوتاه هست. در سوره ی حضرت مریم خیلی نکته های اساسی است. بگذارید به جای اینکه خوبی ها را بگوییم راجع به مشکلات زنانه حرف بزنیم. زنان هم مثل مردان ویژگی عمومی شان این است که اکثراً بد هستند!

همان طور که ممکن است از مردان بسیار تعریف کنیم که مردان قدرت تفکر انتزاعی دارند و ویژگی ها ی خاصی دارند و... اما چند درصد مردان در زندگی خودشان به این ویژگی ها تحقق می بخشند؟ زنان هم همین طور. ممکن است ویژگی های مثبت خیلی داشته باشند ولی اینکه چقدر زن خوب دراین دنیا وجود دارد. چقدر آدم وجه سیاه و منفی زن را می بیند و چقدر وجه مثبتش را؟ حرفی دراین مورد ندارم. فکر می کنم از نظر آماری زنان و مردان از این نظر مساویند.

وابستگی زنان به حیات، مانع کمال در زنان

یعنی اگر در مورد مریم صحبت کنیم می توانیم بگوییم همه ی زنان به این ویژگی ها می توانند برسند ولی اکثراً نمی رسند. من می خواهم به یک نکته ی خاصی در مورد زن ها اشاره بکنم که در واقع یک مشکل عمومی زنان است.اینکه فرق می کند بین زنی که به کمال نرسیده و مردی که به کمال نرسیده. در واقع نوع گمراهی هایی که زنان دچارش می شوند و گمراهی هایی که مردان دچارش می شوند فرق می کند. مشکلی که زیاد برای زنان به وجود می آید و چیزی که برایشان جاذبه زیادی دارد و باید سعی کنند از کمندش فرار کنند تا به کمال برسند؛ این است که زنان گرایش خیلی خیلی عمیقی به حیات به معنای طبیعی اش دارند. این مشکل در مردان نیست.


کلاً در زبان فارسی، زن و زندگی از یک ریشه هستند. بین زن و زندگی، زن و حیات یک وابستگی است، وابستگی خاصی که بین مرد و حیات نیست. زن ها اصولاً مولد حیات هستند، محافظ حیات هستند و به نوعی زندگی و حیات در زن نمود بیشتری دارد تا در مرد. مرد از نظر واژه در زبان فارسی با مرگ هم ریشه است. از آنجا که زندگی و حیات در زن ها خیلی می جوشد، این مشکل زن هاست که بتوانند خود را از جاذبه ی حیات طبیعی رها کنند. در واقع فکرمی کنم اکثریت زنان در همین وضعیت باقی می مانند که درهمین حیات طبیعی و روزمرٌه گم می شوند. اصلاً احساس نمی کنند که ما در این جهان هستیم و قرار است یک راهی را طی کنیم و به کمالی برسیم و زندگی به همین معنای زنده بودن، به اندازه ی کافی ارزش ندارد. در خیلی از زنان این مفهوم کم رنگ می شود. احساس می کنند هر چه هست همین زنده بودن و زندگی کردن با همین خوشی های حیات است و این آن قدر برایشان جاذبه دارد که احساس نمی کنند اگر همین طور زندگی کنند چیز بیخود و بیهوده ای را به دست آورده اند. مردان کمتر دچار این حالت می شوند که به حیات، به معنای طبیعی خودش کاملاً بسنده کنند. همیشه یک حس درمردان هست که این زنده بودن و زندگی کردن به معنای خودش کافی نیست. لازم است آدم یک کار مهمی در زندگی خودش در حیات خودش انجام دهد. مشکل زنان این است که جلوه ی این حیات برای زنان بیشتر است.

خیلی از زنان مشغول حیات به معنی طبیعی می شوند. زندگیشان این می شود که غذا بخورند، به بچه هایشان غذا بدهند، بچه ها را بزرگ کنند. از همین روابط دور هم نشستن، روابط خانوادگی خیلی لذت می برند. و حیاتشان منحصر می شود به اینکه یک زندگی صلح آمیز به دور از جنگ و جدال برسند. زندگی در سطح حیات. آنچه که برای زنان مشکل تر از مردان است رسیدن به این حس است که این زندگی، کافی نیست؛ اگر کسی بسیار خوش رفتار باشد، به مردم کمک کند و در روابط اجتماعی آدم بسیار خوبی به معنای متعارف کلمه باشد باز هم برای یک زندگی کافی نیست. یعنی یک چیز متعالی بزرگتری لازم است تا زندگی توجیه شود. اینکه زن ها درک کنند که یک مسیری است، یک راهی است که باید طی شود برای رسیدن به کمال. کما ل فقط در سطح حیات ساده ای که ما می بینیم به دست نمی آید. من فکر می کنم این مفهوم در مرد ها کمتر گم می شود که یک کاری باید کرد و یک راهی را باید طی کرد و یک چیزی ورای ینکه فقط باشیم و زندگی کنیم وجود دارد. زنان خیلی بیشتر این مشکل را دارند که اینجا گیر می کنند. در حیات مادی و طبیعی گیر می کنند. زن ها می توانند از این حالت در بیایند مثل حضرت مریم(ص).اصلاً به نظر می آید حضرت مریم غافل از حیات مادی و طبیعی خودش شده است- به طوریکه غذایش را هم برایش می فرستند. مریم کسی نیست که بلند شود دنبال غذایش برود و زندگی اش را صرف عبادت و اطاعت خدا کرده است.

هم زن و هم مرد خلق شده اند تا با خدا ارتباط داشته باشند نه با دیگران و نه با خودشان. و نه اینکه فقط زنده باشند.این حس اصلی که در تعالیم مذهبی است در واقع همین است که ما یک دوره ی موقت کوتاه مدتی دراین دنیا هستیم و این مقدمه ای برای زندگی اصلیمان است که در این دنیا نیست و ما دراین دوره باید تا حد ممکن بیش از هر چیزی به ارتباطات با خدا فکر کنیم. بنا براین base حیات و زنده بودن، چیز خیلی با ارزشی نیست. مردها مشکلاتشان چیز دیگری است. مردها اصلاً یادشان می رود که یک چنین base ای وجود دارد. به نوعی تبدیل به یک موجودات انتزاعی و گمشده در راه های کج و معوج می شوند. مردها راه می روند ولی معلوم نیست چه راهی می روند! مردها شدیداً حس می کنند زندگی چیز با ارزشی نیست و دائم دنبال چیزهای دیگرند و تقریباً هیچ کدامشان هم راه مستقیم نمی روند. دائم کج و چپ و پائین می روند. مردها دراینکه "باید راه رفت" معمولاً مشکلی ندارند. در اینکه کدام راه را باید پیدا کنیم و چه راهی را باید برویم مشکل دارند. هر نرم افزاری را می توان بر زوی مردها install کرد. زن ها به شدت روی این که نرم افزاری رویشان install شود مقاومت نشان می دهند. چه درستش چه غلطش. واصلاً نرم افزار غلط رویشان install نشده و دائم پاک می شود. از آن طرف، هر چه بر روی مردان install کنید install می شود. ممکن است یک مرد برای مزخرف ترین عقاید هم خون خود را بدهد. زنان معمولاً این کار را نمی کنند و به علاوه، جلوی مردان را هم می گیرند!

تلفیقی از زنانگی و مردانگی خوب است. مردان باید base حیات را درک کنند اول پایشان را بر روی زمین بگذارند و بعد راه بروند.آنها معمولاً روی هوا راه می روند و به جائی هم نمی رسند.اینها باید با هم ترکیب شود. به نظر من امروزه در باور زنان بسیار مطرح است که راهی باید طی شود. ولی اینکه در زندگی عملی چقدر به آن عمل می کنند و حسشان چگونه است...

مثلاً به عرفان علاقه مندند ولی اگر در زندگی روزمره شان نگاه کنید نیم ساعت هم به آن عقیده شان اختصاص نداده اند. ولی اگر مردان به یک مطلب چرند هم علاقه مند شوند تمام زندگیشان را بر روی آن سرمایه گذاری می کنند، به هیچ چیز توجه نمی کنند و در آخر هم به جائی نمی رسند.

مردان بعد از مدت ها سرگردانی در راه های عجیب و غریب مختلفی که می روند، ناگهان بر اثر روبرو شدن با یک زن- جلوه ی زنانگی- عاشق شده و base حیات را کشف می کنند. آن حالت هایی که برای زنان بسیار طبیعی است برای مردی که کارهای عجیب و غریبی کرده تا راهی را طی کند برای مردی که کارهای زیادی کرده و به هیچ چیز هم نرسیده و خسته شده، بسیار جذاب است. در واقع مردان ناگهان از این گمراهی معمولی مردانه شان می افتند در گمراهی زنانه!!

خواننده ی بسیار معروف غربی وجود دارد به نام جان لنون. جان لنون تا حدودی مارکسیست بوده و عقاید چپ داشته.ناگهان در سال های آخر عمرش –بعد از آنکه با همسر ژاپنی اش آشنا می شود- نمونه ی مردی می شود که دچار حمله ی آنیما شده است. البته اینکه آنیما ی مردی به جنبش بیفتد و در تعادلی قرار بگیرد خوب است ولی مشکل بسیاری از مردان این است که در حالت های عجیب و غریب خودشان در آنیما غرق می شوند.

ترانه ی فوق العلاده زیبای جان لنون ، از ابتدا تا انتها شرح حال آدمی است که در آنیما قرار گرفته است.اگر این ترانه را بخوانید متوجه منظور من از آنیما می شوید.مثلاً اینکه : زندگی است دیگر..مرز برای چیست؟ چرا کشورها مرز دارند؟ چرا آدم ها خوش و خرم با هم زندگی نمی کنند؟ آرزوی اینکه هیچ عقیده ای نباشد . هیچ کس مالک هیچ چیز نباشد.هیچ چیز قراردادی وجود نداشته باشد.همه چیز طبیعی باشد و ...خلاصه ، احساسات به شدت صلح آمیزی در شخص به وجود می آید.حرفش را به صورت یک تصور ایده آل مطرح می کند.و البته تنها جان لنون نیست.بسیاری از هنرمندان را می بینید که در دوره هایی از زندگیشان به طور افراطی وارد حالات آنیمایی شده اند.مثلاً مائده های زمینی آندره ژید نشان می دهد که یک آدم – با زمینه های شدید مادی- ناگهان کشف می کند که چقدر می تواند در این دنیا از حیات طبیعی لذت ببرد.

در واقع مشکل اساسی که در راه تکامل زنان وجود دارد این است که اصولاً پذیرفتن و فهمیدن اینکه صرفاً زندگی کردن، خوب زندگی کردن، به دیگران خوبی کردن و ... کافی نیست و یک چیز متعالی باید بیاید و به زندگی ارزش دهد ، در زندگی زنان غائب است(حتی اگر حرفش را بزنند).

کمتر این مشکل را در مردان می بینیم.مردان مشکل خاص خود را دارند.مردان معمولاً خود را غرق کار می کنند و نه زندگی. اکثر مردان بعد از متاهل شدن از این می نالند که نمی توانند کارهای دوران تجرد را انجام دهند- آن اهدافی که در زندگی داشتند-.

احساس می کنند که در حیات مادی اسیر می شوند.حسی که بسیاری از مردان نسبت به ازدواج دارند اسیر شدن در مناسبات حیات مادی است.

و در این داستان ، زلیخا نمونه ی بارز یک زنی است که هیچ مقررات و عقیده ای را نمی پذیرد، هیچ برنامه ای رویش install نمی شود ، زندگیش در همین هواهای نفسانی است و به خودش حق می دهد که هر کار که می خواهد بکند.

مریم (س) دقیقاً نقطه مقابل زلیخا است.زنی که موفق شده است از دام و حریم زندگی مادی به طور کامل رها شود حتی غذا خوردنش هم دیگر عادی نیست.به ساده ترین موضوعات حیاتی اش هم توجهی ندارد.به نوعی در عبادت کردن واعتقادش به خدا غرق شده است.از نظر گرایش به آزادی جنسی ، این دو در نقطه مقابل هم هستند.وقتی از مریم (س) یاد می شود مرتب به این نکته اشاره می شود که او چقدر برای جسم خودش حریم قائل بوده است . اینجا شما زلیخا را می بینید که هیچ حریمی قائل نیست ، هر کاری از او سر می زند.

سوال: اصلاًخوب است همه ی مردم این کار را بکنند(مثل حضرت مریم،از دنیا کامل دل ببرند)؟

جواب:در مورد حضرت مریم (ص) که این کار خوب است.چرا که بعداً نتایج خوبی حاصل می شود.اما برای بقیه...سوال شما مثل این سوال است که بگوییم:آیا برای همه خوب است که مثل پیامبر(ص) عبادت کنند؟من نمی دانم. آدم ها با یکدیگر فرق دارند.در قرآن هم که نگاه کنید شخصیت پیغمبران با همدیگر فرق دارد،حالا هر چه قدر هم در مورد یکی بودن یا نبودن سطح معنویشان حرف بزنیم.

مثلاً در مورد حضرت یحیی(ع) بنا به روایات تاریخی در کتاب مقدس به نظر می آید خیلی محزون بوده است.در روایات ما هم هست که حضرت یحیی شخصیتی بوده که به شدت به عذاب فکر می کند و خیلی به خودش سخت می گیرد و خیلی گریه می کند.

جمله را دقت کنید: و او بسیار گریه می کرد و ما این گونه قرارش دادیم. نمی توان گفت که آیا همه ی مردم این قدر گریه بکنند خوب است؟ نمی توانند بکنند! او این چنین آدمی بود.یک آدمی اگر به اوج کمال برسد ممکن است مثل حضرت یحیی بشود. شخصیت و تیپ و منشش این جورشود که بیشتر با حزن روحیه اش سازگار باشد.این جزء ذات آن آدم است.نمی توان از آن برای دیگران الگو گرفت. یک سؤال ساده : آیا قراراست همه مثل حضرت عیسی زندگی کنند؟ که هیچ توجهی به این دنیا ندارد. ازدواج نمی کند. به امور دنیوی و دنیا توجه نمی کند.بیشتر شبیه فرشته زندگی می کند تا انسان.گویی از احساسات بشری فاصله گرفته است. خوب است که مردم این گونه باشند؟ ؟؟؟ حضرت یوسف و یا حضرت موسی که تمام مدت بین مردم است حرف می زند و می شنود و به او بدی می کنند ؟؟؟ می شود و....

به نظر من همه ی آدم ها نمی توانند مثل حضرت مریم باشند.ولی حضرت مریم خوب است که این طور شده است. مریم را مادرش نذر کرد که وقتی به دنیا آمد اختصاصش بدهد به خدا. خدا هم می گوید ما این را قبولش کردیم . نذری است که قبول شده و حضرت مریم مال خدا شده است ،حتی غذایش را هم خدا می دهد و همه چیزش به عهده ی خداست. و به نظر من حضرت مریم نمی تواند الگوی همه ی آدم ها باشد. حضرت عیسی هم نمی تواند الگوی همه ی آدم ها باشد ولی الگوی بعضی از آدم ها می تواند باشد .همین الان هم ممکن است آدم هایی باشند که به نوعی حالت ؟؟؟ برایشان پیش بیاید – و خوب باشد که این طور زندگی می کنند ولی نه همه. مخصوصاً مردها. مردها فرقشان با زن ها از نظر مراحل عرفانی دین است.

زن ها می دوند و در خدا غرق می شوند حل می شوند و به اصطلاح عرفا به فنا می رسند و خدا آنها را بر نمی گرداند همان جا قبولشان می کند و هستند. ولی مردها معمولاً وقتی به یک مقاماتی می رسند به زور باید بر گردند. یعنی یک رسالت هایی به عهده شان گذاشته می شود و باید بیایند یک کارهایی دراین دنیا انجام دهند. زن ها بیشتر از این چیزها معاف هستند. بیشتر شخصیتشان این جور است که شبیه مریم می توانند زندگی کنند. مثلاً فرض کنید پیغمبر (ص) ما به نوعی شبیه حضرت مریم داشت زندگی می کرد. می رفت در غار و عبادت می کرد و در حالت خلوت با خدا بود. ولی خدا نمی گذارد پیغمبر ما زندگیش را این طور ادامه دهد. باید برگردد و یک کارها یی را انجام دهد.مسؤلیت های اجتماعی به عهده ی مردان گذاشته می شود ولی به عهده ی زنان گذاشته نمی شود. از اینکه بر گردند و قومی را رهبری کنند و... معاف هستند.

مریم یک موجود ایده آل است.الگو است. و اینکه آیا همه می توانند آن طور باشند و یا خوب است که آن طور باشند …به نظر من همه نمی توانند آن طور باشند. مثلاً فرض کنید زنی سعی کند مثل حضرت مریم زندگی کند، نمی تواند.

به هر حال حضرت مریم در زندگی زاهدانه و عابدانه برای بعضی ها خوب است.بعضی ها اصلاًخلق می شوند که همین طور زندگی کنند. کسی کاری به کارشان ندارد.

سؤال : نا مفهوم.

جواب: من گفتم که از بین همه ی زن ها یک زن انتخاب شده است به عنوان الگو و در قرآن نقل شده یعنی عرفانی که ما در مورد حضرت مریم می بینیم نزدیک به چیزی است که زنان می توانند به آن برسند.و با عرفانی که مردان می توانند به آن برسند فرق می کند. در واقع حالت انقطاعی که حضرت مریم داده یک نوع عرفان زنانه است.

مردان اصولاً این گونه ؟؟؟ و قرار هم نیست که این گونه باشند. الگوی عرفان برای مردان پیغمبران هستند که کار انجام می دهند . کار به کار دیگران دارند. این طور نیست که بروند یک گوشه بنشینند و زندگی خود را غرق در خدا کنند. اگر بشنوند هم برشان می گردانند!

چیزی که در اسفار اربعه است: بعد از غرق شدن در خدا یک سفر دوباره از حق به خلق عرفا می گویند است. مثل اینکه مسؤلیتی را طرف احساس می کند که باید برود در این دنیا کاری را انجام دهد. زن ها اصولاً این گونه نیستند. اینجا یک الگوی زنانه وجود دارد.

مراجع