جلسهٔ ۳۷

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

جلسه 37

دریافت فایل صوتی این جلسه‌ با کیفیت بالاتر

دریافت فایل صوتی این جلسه با حجم کمتر

دشمن نبودن نفس

در اواخر جلسه پیش نکاتی در مورد شیطان مطرح شد. شیطان در همه مذاهب به عنوان دشمن مطرح میشود و در اسلام نیز تنها دشمنی که برای انسان وجود دارد شیطان است. با وجود اینکه در اسلام جهاد با نفس به عنوان جهاد اکبر مطرح است؛ نفس، دشمن انسان نیست.

یک روایت خیلی معروف از پیامبر به ما رسیده؛ زمانی که پیامبر با اصحابش از جنگ بر می گشت فرمود: ما از جهاد اصغر برگشته ایم و حالا وقت جهاد اکبر است. پرسیدند: جهاد اکبر یعنی چه؟ پیامبر گفت: مبارزه با نفس.

اینکه در اینجا مجاهدتی باید انجام داد به این معنی نیست که دشمن وجود دارد. نکته این است که در خود نفس و خواسته های نفسانی هیچ چیز بدی برای انسان وجود ندارد. اینگونه نیست که نفس برای انسان نقشه بکشد و بخواهد انسان را از بین ببرد. تصور این که بخشی در وجود ما به اسم نفس هست تصور اشتباهی است، ما یکپارچه هستیم. اینطور نیست که بخشی به اسم نفس وجود داشته باشد و روی آن عقل سوار کرده باشند و نفس از چند تکّه امّاره و لوّامه و مطمئنه تشکیل شده باشد.

ما یک موجود یکپارچه هستیم و این که در درون ما تضادهای شدید وجود داشته باشد تصور درستی نیست. من فکر می کنم در مذاهب و مخصوصا قرآن تأکید روی این است که دشمن یک موجود بیرونی است و نه موجود درونی.

در مذهب به معنای سنتی، از یک دشمن درونی یاد می کنند. ما می خواهیم در مورد این مسئله توضیح بدهیم که دشمن بودن نفس مانند دشمن بودن شیطان نیست. در وجود ما مجموعه ای از تمایلات کودکانه وجود دارد که به این تمایلات کودکانه نفسانیت می گوییم. اینها امیالی است که از همان کودکی در انسان وجود دارد مثلا میل به خوردن یا میل به مورد توجه قرار گرفتن. بقایای این امیال در وجود ما باقی می مانند این طور نیست که در لحظه خاصی از زمان ما از کودکی به بزرگسالی منتقل شویم و همه آن تمایلات کودکانه از بین بروند.


در حقیقت تمایلات کودکانه امیال ساده و خوبی هستند که برای ادامه حیات لازمند مثلا میل به خوردن که جزء تمایلات نفسانی است چیز بدی نیست و در آن دشمنی خاصی برای انسان نیست. من خیلی می پسندم به جای کلمه نفس در روانشناسی از کودکی استفاده شود. به نظر من نوع رفتاری که بایستی با نفس کرد همان رفتاری است که با یک کودک باید انجام داد. باید آن را تربیت کرد. باید یاد بگیرد که همیشه غذا نخواهد و هر چه را که می بیند هوس نکند. باید یاد بگیرد به مقداری از غذا که برای او لازم است و کفایت می کند راضی باشد، مدام نق نزند و مدام مانع کار کردن شما نشود. مبارزه کردن با نفس به معنای نابود کردن نفس نیست.


یک مجموعه تمایلات خام در وجود انسان هستند که مانع رشد کردن انسان است.اگر شما همیشه به حرف نفس خود گوش بدهید مثل یک کودک بار می آید. رشد کردن چه روانی و چه جسمانی، همیشه این طور اتفاق می افتد که شما سطحی از تمایلات را براساس رشد روانی/جسمانی خود دارید؛ اگر یک عادت را که در این سطح دارید ترک کنید و عادت های دیگری را جانشین آن بکنید رشد می کنید. کاری را که تابه حال انجام می داده اید انجام ندهید راه باز می شود که کار تازه ای را بکنید.

یک مثال برای این مسئله پستانک خوردن است. همه ما تا سنی پستانک می خوردیم و چون به ما گفته می شد که این کار بچه هاست و ما میل داشتیم که بزرگ شویم با آن که دوست داشتیم آن کار را کنار گذاشته ایم. آدمی که تا آخر عمرش پستانک بخورد بخشی از کودکی خودش را در وجود خودش مستحکم کرده و باقی گذاشته.

همه مراحل چیزی که به آن مبارزه با نفس می گویند باید این طور نگاه شود که مجموعه ای از تمایلات کودکانه وجود دارند و ما قرار است این تمایلات را ترک کنیم و عادت های متعالی تر جانشین آن بکنیم. دشمن قصد نابود کردن ما را دارد. اما کودک درون ما یا نفس ما با ما دشمنی ندارد بلکه مجموعه ای از خواسته ها را دارد. هیچ کس قرار نیست لذت طلبی نفس را نابود کند. نفس خواسته هایی دارد که مشروع است اما نباید زیادی بخواهد نباید هر چیزی را در هر زمانی که میل داشت بخواهد و مانع کارهای ما بشود. مسئله تهذیب یا تربیت نفس است و نه کشتن آن.

مثلا غریزه جنسی اصلش چیز بدی نیست مانند خوردن است مثل این است که بگوییم شما هر چه می خواهی بخور اما این چند چیز را نخور.


انانیت، «من موهومی»

سوال: معیار این که ما تشخیص دهیم که خواسته ما اصالت دارد یا نه چیست؟ تنها یک چیز ممنوعه وجود دارد و آن انانیت است یعنی لذت بردن از چیز موهومی ما به آن من می گوییم. که این از ریشه درخت ممنوعه است اما بقیه چیزها شاخ و برگهای ممنوعی وجود دارند مثلا قرار است چند چیز خاص را نخوریم یا در مورد مسائل جنسی محدودیت هایی را رعایت بکنیم اصل هیچ یک از این ها خواسته های نامشروع و بدی نیست.

اما یک چیز موهومی به اسم من وجود دارد که لذت بردن از آن موهوم است و یک انحرافی است که در همه ما به وجود می آید.


سوال: معیار تشخیص این که چه چیز مربوط به انانیت است و چه چیزی مربوط به کودک درون چیست؟ نمی دونم. موهوم بودن یک معیار است. این که انانیت به هیچ جا وصل نیست. غرایز ما به نحوی برای ادامه حیات به معنای وسیع لازمند. مثلا تولیدمثل هم برای ادامه حیات نسل انسان لازم است. اما انانیت و چیزی که به آن «من» می گوییم همانطور که سنت روانشناسی هم قبول دارد چیزی است که بالای نوددرصد آن وهم است. نه این که من واقعی وجود نداشته باشد بلکه انسان هایی که اندازه کافی رشده نکرده اند و فرآیند فردانیت خود را کاملا طی نکرده اند به چیزی که من می گوید اشاره به چیزهایی است که اصلا وجود ندارند. ولی یک «من متعالی» وجود دارد که می توان به آن رسید. وقتی من اسم شما بگویم و شما بخواهید تصوری را که در مورد آن دارید بگویید شما بیشتر چیزی را می گویید که در آینه دیگران دیده اید. منِ شما چیزی است که از دید دیگران به دست آمده و مستقل نیست. همه ما این اختلال را داریم. از این من موهوم می توان لذت های نامشروع بچه گانه ای برد که این لذت ها از اصلشان شیطانی هستند.


گزاره کلی به عنوان معیار تفکیک این خواسته ها ندارم. حقیقی بودن یا موهومی بودن این نیاز ها را باید بررسی کرد. حقیقی بودن یک نیاز هم این است که به نحوی به مکانیزمهای حیاتی انسان ربط داشته باشد و به درد ادامه حیات یا رشد کردن بخورد.

پس نتیجه این شد که عاملی که در وجود ما وجود دارد این دشمنی را ندارد که بخواهد ما را از بین ببرد تنها از ما چیزهایی می خواهد مثلا از ما می خواهد که تا آخر عمر پستانک بخورد. ما باید جلوی او را بگیریم. یک پدیده روانی وجود دارد که اولین بار فروید آن را مطرح کرد که به آن fixation میگویند: در طی هر مرحله از رشد اگر فردی بیش از اندازه از آن مرحله لذت ببرد در آن مرحله fix می شود و باقی می ماند.

مثلا فروید سه مرحله از رشد را در کودکان تشخیص می دهد: مرحله دهانی و مقعدی و جنسی. آدمهایی که در مرحله دهانی بیش از اندازه لذت می برند یا اختلالی در مرحله دهانی آنها پیش می آید شخصیت هایی پیدا می کنند که فروید به آن ها شخصیت های دهانی می گوید یا شخصیت های مقعدی، بسته به این که در کدامیک از این مراحل خیلی لذت ببرد در آن مرحله دچار fixation می رود.


به طور کلی ما موجودی هستیم که باید رشد کنیم و لازمه رشد کردن این است که وقتی می خواهیم از این مرحله به مرحله بعد می رویم آنچه مربوط به مرحله بوده است را کنار بگذاریم. این کل ماجراست که کودکی را که درون ماست باید تربیت کنیم و اگر این کار را نکنیم مثل کودکی که تربیت نشده باشد مزاحم زندگی ماست. همانطور که نمی توان با یک کودک با خشونت صرف یا با ملایمت صرف بر خورد کنید با نفس هم نمی توان این گونه برخورد کرد.

فایده استاد در مسیر سلوک این است که به تو می گوید با این کودک درون چگونه برخورد کنی. مثلا براساس این که حالتهایی که به تو دست داده است صادق یا کاذب بوده است به تو می گوید که کجاها به نفست سختگیری کنی یا کجاها با آن با ملایمت برخورد کنی. این مسئله کاملا یه شرایط فرد بستگی دارد و قاعده کلی ندارد مثلا انسانی مثل حضرت عیسی نیاز به سختگیری ندارد.

در روانشناسی فروید گفته می شود که ما در درون خود یک نیروی مخرب داریم. اما تصوری که ما از انسان در قرآن داریم این است که هیچ چیز مخربی در وجود انسان وجود ندارد. نفس می تواند مخرب شود اگر به چیزی که اصلا نباید، خیلی علاقه مند شده است. مثلا اگر کسی عادت کرده باشد که چیز کثیف همراه با لجن غذای مطلوبش باشد می خورد و مریض می شود. انسان باید مدام پستانک های مختلف را از نفس خودش بگیرد. اما در فاصله جایگزین شدن آن ها خلأهایی وجود دارد و باید این خلأها را تحمل کرد. مفهوم اصلی که در مورد رشد انسان در قرآن به کار می رود صبر کردن است.

مثلا ممکن است لازم باشد که ده روز کاری را انجام ندهی یا 40 روز بخورونمیر زندگی کند. تمایل شیطانی در وجودش نیست اما فرض کنید کسی که به الکل یا مواد مخدر معتاد شده است، اختلالی در رشدش ایجاد شده است که ممکن است نتواند آن را ترک کند به این صورت این نفس دراثر انحراف دچار تمایلی شده است که انسان را نابود می کند.

ما باید مرتبا دستور العمل هایی را در مورد خودمان انجام دهیم و مبارزه و تهذیب نفس انجام می دهیم بنابراین نفس را نمی کشیم بله که آن را تربیت می کنیم. در قران هرگز عدوی در درون ما نیست آنچه عدو ماست در بیرون ماست.

حرفهای پرت در عرفان

یک سری حرفها و اصطلاحات در فرهنگ عرفانی وجود دارد که اصلا درست نیستند مثلا همین اصطلاح کشتن نفس به جای تربیت نفس. کسی که می خواهد این راه را شروع کند اصلا می ترسد می بیندکه جایی خونریزی وجود دارد آدم باید نفس خودش را بکشد.

همه این حرفهایی که در مورد سخت بودن طریق عرفان زده شده است اصلا درست نیستند. این حرفها را کسانی زده اند که خودشان طی طریق نکرده اند یا تا مراحلی از عرفان پیش رفته اند و نتوانسته اند صبر کنند و ادامه دهند و برگشته اند.

عرفای واقعی چیزی غیر از سهولت این راه و این که در این مسیر شاد شده اند و به لذتهای سطح بالاتری رسیده اند نمی گویند. معمولا آدم هایی که از سختی راه و گردنه هایی که اژدهایی می آید و آدم را می خورد حرف می زنند اینها آدمهایی نیستند که راه را رفته باشند.

احساس واقعی آدمی که واقعا راه را رفته باشد چیزی شبیه به حسی است که علامه طباطبایی در شعرش دارد:


من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه

ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم

او که می رفت مرا هم به دل دریا برد


اصلا احساس سختی و زحمت ندارد، به نظر خودش در هر مرحله ای می دانسته که بالاتر بهتر است بنابر این فکر نمی کند که کار خاصی انجام داده است.

آدم هایی که رشد کرده اند نسبت به گذشته خودشان نوستالژی ندارند مثلا شما از این که دیگر پستانک نمی خورید ناراحت نیستید اگر کسی ابراز ناراحتی کند از همان هایی است که هنوز در گوشه کنار پستانک می خورد! اما آدمی که رشد می کند می بیند که چه کار بیخودی بود یک چیز پلاستیکی را که اصلا مواد غذایی نداشت می خوردیم و هیچ لذت خاصی هم نداشت.


من از حرفهای آقای الهی قمشه ای خوشم می آید خیلی خوب در مورد این راه صحبت کرده همیشه از شادی و عدم غم در این راه صحبت می کند.

در این راه حالتهایی به این شکل پیش می آید که شما به دو در می رسید که از طرف خدا به شما گفته می شود که پشت یکی از این درها غذاهای خوشمزه هست و پشت در دیگر اژدها و خدا از شما می خواهد که به دری که پشت آن اژدها است وارد شوید. کسانی که انتخاب می کنند که از در اژدها وارد شوند می بینند که آنجا اصلا هم اژدها نبوده و خیلی چیز خوبی بوده اما زمانی که می خواهند در را باز کنند واقعا اشهدشان را هم خوانده اند. کسانی که رفته اند از خوبی و خوشی آنجا می گویند اما کسانی که وارد آن در نشده اند می آیند و تعریف می کنند که آنجا اژدهایی هست که آدم را می خورد. کسانی که رفته اند می دانند که پشت آن در اژدها نبوده و فقط خدا می خواسته شما را امتحان کند که اگر بگوید به دهن اژدها برو، میروی یا نه. یک مثال در قرآن کشتن اسماعیل است به شما دستور داده می شود که نفست را بکش اما قرار نیست که بکشی.


در تصور قرآنی حرف از کشتن نفس نیست بلکه حرف از این است که چرا چیزی را که به آن دعوت می کنیم که باعث حیات شماست آن را نمی پذیرید می گوید شما مرده اید چیزی که ما به شما پیشنهاد می دهیم باعث زنده شدن شما می شود. و در قرآن بیشتر دعوت به صبر شده است مثلا آیه ای که می گوید وان لو استقاموا علی الطریقة لاسقیناهم ماء غدقاً (سوره مبارکه جن آیه 16) رشد کردن در جاهایی سختی هایی هم دارد اما این بیشتر از بیرون به نظر می آید. مثلا ممکن است کسی عارفی را از بیرون نگاه کند که چهل روز فقط یک دانه بادام بخورد. با خودش می گوید این عارف چقدر بیچاره است... اما خبر ندارد که این عارف مثلا تمرکزش صد برابر شده است. با این تمرین یک چیز نامرئی در وجود او رشد پیدا می کند که کسی که از بیرون نگاه می کند لذت او را نمی بیند.

من یک بار از کتاب تذکرة الأولیاء عطار به عنوان یک کتاب پرت عرفانی نام بردم و باور نمی کنم عطار خودش مسیر عرفان را رفته باشد و این سخنان را نوشته باشد. مدام از سختی راه صحبت می شود و یک حس حماسی نسبت به عرفان وجود دارد. در قرآن نسبت به عرفان حس حماسی وجود ندارد. من نسبت به کتاب تذکرة الأولیا حس خوبی ندارم مثل این است که راجع به پهلوان ها صحبت کرده باشد کسی که این کتاب را بخواند به عرفان علاقه مند می شود اما چیزی که به آن علاقه مند شده است چیز با ارزشی نیست عرفان به معنی واقعی نیست.


اما مثلا از کتاب بحرالعلوم پیداست که او رفته و تجربه کرده و از سایر عرفا شنیده هایی را جمع نکرده است.

سوال درباره ضرورت استاد همه پیامبران شاگرد پیامبر دیگر بوده اند مثلا در مورد حضرت ابراهیم و حضرت نوح گفته می شود که «لإن من شیعته لإبراهیم». اما ممکن است کسی مثل حضرت مریم که بدون وجود مردی کنارش فرزند داشته باشد.

در سطح عمومی قرآن عشق چیز تأکید شده ای نیست. بین بنده و خدا تأکیدی نیست که رابطه عاشق و معشوقی باشد فقط اشاره هایی وجود دارد. رابطه بنده و خدا در سطح عمومی قرآن بیشتر خوف است. چون انسان های معمولی بهتر است وقتی قرآن را می خوانند بهتر است بترسند چون مهذب نیستند اما همین آدم در سطح بالاتری وقتی قرآن می خواند دیگر نمی ترسد خودش پی برده است که مبنای همه چیز عشق است.

این که در سطح عمومی قرآن هم راجع به شاگرد و استادی حرفی زده نشده است این استدلال خوبی نیست که این رابطه، رابطه معتبری نباشد. بلکه می توان نشان داد که رابطه مهمی است. اما راه طبیعی آن این است که انسان یک استاد خصوصی داشته باشد.

در سنت عرفانی ما رابطه شاگرد و استادی یک مقدار افراط شده و به این حد رسیده است که دیگر هرچه گفت باید انجام بدهی.

کید زنانه

چرا کید زنانه عظیم است؟

معمولا فرهنگ عامیانه هم بر این تأکید دارد که زنان موجودات پیچیده تری هستند. من نمی خواهم به این سوال جواب بدهم تنها می خواهم به چند نکته اشاره کنم.


ابتدا تأکید می کنم که کید لزوما منفی نیست. کید داشتن تاکتیک است و به نوعی قدرت است. اما این که بیشتر استفاده های منفی از آن می شود به این علت است که بیشتر کارهایی که بشر انجام می دهد منفی هستند و اگر قدرتی هم دستش باشد بیشتر استفاده های منفی از آن می کند. مثل دینامیت داشتن که قرار بود استفاده های مثبت از آن بشود اما بیشتر استفاده های منفی از آن شد.


قبلا توضیح دادم که رابطه زنان با عالم کلام، یا عالم سخن با مردان فرق دارد. لذت بیشتری می برند و تأثیر بیشتری می پذیرند. کلام برای زن جاذبه های سحرآمیز دارد که برای مرد به آن حد ندارد. وقتی کسی نسبت به چیزی حساسیت بیشتری داشته باشد رمز و رموز آن را هم بهتر یاد می گیرد. مثلا زن ها با کلامشان می توانند کارهای زیادی انجام دهند و در به کار بردن کلام برای رسیدن به اهدافشان استادی بیشتری دارند که یک دلیل آن حساسیت بیشتر نسبت به کلام است.

مثلا فرض کنید که از کلام دیگران تأثیر زیادی بپذیرید مثلا اگر شما را تشویق کنند خیلی خوشحال شوید یا اگر حرف بدی به شما بزنند خیلی ناراحت شوید این طوری شما به تأثیر کلام بیشتر آشنا می شوید. و زنان توجه بیشتری به عالم سخن دارند.

به نظر می آید که یکی از انحراف های زنانه برای زنان استفاده از کلام است نه به عنوان ابزاری برای بیان حقیقت بلکه ابزاری برای ایجاد واکنش. این یک ایده مردانه است که کلام وسیله ای برای بیان حقیقت است. زنان طور دیگری به زبان نگاه می کنند و با آن کار انجام می دهند.

کتابی که من همیشه به همه توصیه می کنم بخوانند روانشناسی خیلی عمومی ای هست و یکی از پرفروش ترین کتابهای دنیا هم بوده است: کتاب " مردان مریخی، زنان ونوسی".این کتاب فصلی در مورد حرف زدن زنان و مردان دارد مثلا می گوید که زن می خواهد کاری کند که شما او را به گردش ببرید، او مثلا این جمله را نمی گوید که مرا به گردش ببر بلکه مثلا می گوید ما هیچ وقت گردش نمی رویم.

در عالم مردانه جواب این است که ما هفته پیش به گردش رفتیم! این یک سوء تفاهم است زنی که می گوید ما هیچ وقت گردش نمی رویم به طور مستقیم امر نمی کند که مرا گردش ببر و اصلا منظورش این نیست که چیزی که نقل می کند حقیقت دارد. بلکه دارند کار انجام می دهند و به شما می گویند که من میل دارم به گردش بروم.

به طور کلی اگر چیزی به اسم اکشنیسم و ری اکشنیسم وجود داشته باشد یعنی اصالت دادن به اکشن یا ری اکشن که من آن را همین جا تعریف می کنم، زنها همه ری اکشنیست هستند و مردان اکشنیست هستند. زن ها چیزی می گویند تا شما چیزی بگویید آنچه زنان می گویند مهم نیست بلکه مهم چیزی است که شما در جواب آن می گویید.

در این کتاب جمله ای هست که « مرد به این می اندیشد که با جهان چه کند. زن به آن می اندیشد که جهان با او چه خواهد کرد.» و این همان اکشن و ری اکشن را توضیح می دهد.

مقاله ای هست به اسم «زن اروپایی» که نشریه توس آن را چاپ کرده است به نظرم این مقاله یکی از شاهکارهای یونگ است. انحراف هایی که تازه در سال 27 شروع شده بود یونگ پیش بینی کرده که می تواند به کجا برسد. عده ای معتقد هستند که یونگ حالت پیامبرانه ای دارد که در مورد آینده صحبت می کند.

زلیخا خیلی خوب می داند که اگر آن مجلس را ترتیب دهد ری اکشن زنان چه خواهد بود. کید یعنی من شرایطی را فراهم کنم که شما کاری را که من می خواهم بکنید.

سوال: پس کید فراتر از زبان است؟

بله من از کلام مثال زدم که زن ها از آن به عنوان ابزار استفاده می کنند. این که جمله یا خبری است یا دستوری یا پرسشی این دستور زبان را مردان درست کرده اند، صد و هفتاد جور جمله دیگر وجود دارد که ما نمی دانیم! ممکن است جمله امری باشد که تو فکر کنی سوال است ولی خبر باشد ... ممکن است جمله ای سی درصد خبری باشد شصت درصد سوالی ده درصد هم امری... ولی نکته اساسی این است که زنان خیلیی خوب ری اکشن می گیرند بنابر این می توانند موقعیتی را ایجاد کنند که شما ری اکشن دلخواه آن ها را انجام دهید.

نکته آخر این است که زنان اصولا به روابط انسانی بسیار بیشتر توجه دارند و این نکته مثبتی است. روابط انسانی خیلی بیشتر از شرایط کاری و ... برای آن ها مهم است. یونگ می گوید: فقط مردان هستند که عاشق چیزها می شوند زنان فقط عاشق آدم ها می شوند. مثلا ممکن است مردی فوتبال را دوست داشته باشد اما یک زن اگر فوتبال را دوست داشته باشد به این علت است که کسی که دوست دارند فوتبال دوست دارد و دوست دارند که با او فوتبال نگاه کنند. فرض کنید مرد طرفدار یک تیم است و طبیعتا زن هم طرفدار همان تیم شده است این دو باهم به استادیوم می روند تا تیمشان را که ممکن است مربوط به شهرشان باشد یا دوستانشان در آن بازی کنند تشویق کنند فرض کنید تیم مورد نظر آن ها بازی را هفت هیچ ببازد ممکن است مرد با شادی بگوید که بازی خیلی قشنگی بود و حقشان بود که ببازند اما زن دیگر نمی فهمد می گوید ما طرفدار کدام تیم هستیم تیممان هفت گل خورده آنوقت می گویی بازی خوبی بود!؟ اگر قراره ما فوتبال نگاه کنیم باید تیم مورد علاقه ما ببرد این که فوتبال یک چیز انتزاعی است که خود بازی می تواند خوب باشد برای زنان معنی ندارد.

یک خانمی از جمع: من به عنوان یک فردی از جنس مؤنث حرفهای شما را قبول ندارم به نظرم می توان خود فوتبال را هم دوست داشت

همه این حرفها به نوعی اغراق آمیز است. اما در مقدار توجه زن ها و مردها به روابط انسانی تفاوت وجود دارد. مثلا شما کمتر می توانید زنی را پیدا کنید که در شغلش غرق شود اما به راحتی می توانید زنی را پیدا کنید که در خانواده خودش غرق شده است. اکثریت مردان به شغلشان بیشتر از خانواده اهمیت می دهند و تظاهر می کنند که پیشرفت شغلی برای درآمد بیشتر برای خانواده است بلکه حتی اگر خانواده هم نباشد همینطور عمل می کنند.

حرف یونگ هم کمی اغراق آمیز است اما به طور کلی یک حقیقت است که زنان به روابط انسانی بیشتر اهمیت می دهند. زنان هر زمان که وارد جایی شوند که کسی ناراحت باشد می فهمند اما مردان اصلا نمی فهمند. مثلا یکی از دوستان من تمام شب را بایکی از دوستانش سپری کرد و صبح دوست او خودکشی کرد! و دوست من با این که تمام شب را پیش او بود اصلا نفهمیده بود که او ناراحت است. زنان بعید است که این را نفهمند و تلاش نکنند که بفهمند او چه مشکلی دارد.

یک برخورد ساده بین مردان این است که اگر مردی خیلی ناراحت باشد و همکارش از او بپرسد که چرا ناراحتی انکار می کند و حتی ناراحت هم می شود که چرا از او می پرسد همکار منی و نباید به این مسائل کار داشته باشی اما زنان به راحتی در محیط های کاری هم از یکدیگر دلجویی می کنند.

من دو قطب بسیار مخالف را می گویم زنان به یکی از این قطب ها متمایل ترند و مردان به قطب دیگر. این تفاوت حتی بین کودکان دختر و پسر هم وجود دارد. مثلا دختران بیشتر به بازی های جمعی علاقه دارند و برد و باخت برایشان اهمیتی ندارد اما پسران بیشتر بازی هایی را می کنند که برد و باخت مطرح است و به سادگی سر بازی دعوا می کنند.

تمثیل خوبی که می توان به کار برد این است که قلب مردان دو قسمت دارد و انگار علاقه به اشیاء و علاقه به آدم ها در دو قسمت وجود دارد اما قلب زنان یک قست دارد و اگر دختری به فوتبال خیلی خیلی علاقه مند شد علاقه اش به آدم ها کمتر می شود انگار علاقه به اشیاء مزاحم علافه به آدم ها می شود.


پس نکته این بود که زنان به روابط انسانی اهمیت بیشتری می دهند و نتیجه اش این است که روابط را بهتر میشناسند احساسات مردم را بهتر درک می کنند و خیلی خوب می توانند بفهمند که در چه موقعیتی چه کسی که چه احساسی دارد.

من بار پیش این سوال را مطرح کردم که قسمت اول داستان حضرت یوسف که کید مردانه است با قسمت دوم داستان چه فرقی دارد؟ من به این سوال جواب نمی دهم. اما خوب است که به این توجه کنید. پاسخ این سوال به یک تفاوت اساسی مرد و زن بر می گردد. در داستان یوسف قسمت های حذف شده ای وجود دارد که ما باید خودمان آن ها را بفهمیم مثلا بعد از جلسه ای که زلیخا ترتیب داد زنان دسته جمعی کاری کردند که ما آن را نمی شنویم فقط می بینیم که آن کار باعث زندانی شدن یوسف می شود و بعد همه زنان اعتراف می کنند و می گویند: ماعلمنا علیه من سوء یوسف می گوید بروید بپرسید که کید زنان چه بود به نظر می آید که یک کار دسته جمعی هم وجود دارد.

در مورد کید زنانه و مردانه به طور کلی اگر بخواهیم یک دو گانگی جذب و دفع بین مردان و زنان تشکیل دهیم زنان متمایل به قطب جذب هستند و مردان متمایل به دفع. یا خشم و غضب در مقابل شهوت. و کاری که در ذهن برادران هست از نوع کشتن یا پرتاب کردن است یعنی چیزی را تا حد ممکن دور کردن. درحالی که فانکشن زنانه حبس کردن است یعنی کاری که زنان می کنند این است که چیزی را پیش خود نگه دارند تا فرار نکند.

فانکشن گرگ فانکشن مردانه است اما زن اسطوره ای زن عنکبوتی است. بدترین چیزی که ممکن است در وجود یک زن رشد کند تبدیل شدن به یک زن عنکبوتی است. زنان اسیر می گیرند اما مردان علاقه ای به اسارت گرفتن ندارند و اگر اسیر بگیرند معمولا او را می کشند.


چند نکته روایی در داستان

یوسف أعرض عن هذا و أستغفری لذنبک

این جا برای ما صحنه ای تصویر می شود که انگار هم زلیخا و هم یوسف حاضر هستند عزیز به یوسف رو می کند و می گوید أعرض عن هذا و به زلیخا رو می کند و می گوید وأستغفری لذنبک یک حالت دکوپاژ دراین صحنه وجود دارد بدون این که توضیحی در مورد موقعیت داشته باشد ما از این دیالوگ همه چیز را می فهمیم. علاوه براین حزن عزیز هم در این صحنه کاملا واضح است. و از نوع برخورد آرامش به نظر می آید که دارد به زلیخا حق می دهد.

کات شدن ناگهانی

زلیخا در ادبیات ما و انحراف از هدف قرآن

فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِّنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ ﴿۳۱﴾

پس چون [همسر عزيز] از مكرشان اطلاع يافت نزد آنان [كسى] فرستاد و محفلى برايشان آماده ساخت و به هر يك از آنان [ميوه و] كاردى داد و [به يوسف] گفت بر آنان درآى پس چون [زنان] او را ديدند وى را بس شگرف يافتند و [از شدت هيجان] دستهاى خود را بريدند و گفتند منزه است‏خدا اين بشر نيست اين جز فرشته‏اى بزرگوار نيست (۳۱)


قَالَتْ فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسَتَعْصَمَ وَلَئِن لَّمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونًا مِّنَ الصَّاغِرِينَ ﴿۳۲﴾


[زليخا] گفت اين همان است كه در باره او سرزنشم مى‏كرديد آرى من از او كام خواستم و[لى] او خود را نگاه داشت و اگر آنچه را به او دستور مى‏دهم نكند قطعا زندانى خواهد شد و حتما از خوارشدگان خواهد گرديد (۳۲)


نکته بعدی درباره روایت داستان در مورد جلسه ای است که زلیخا تشکیل می دهد. زلیخا در ادبیات ما به نوعی تطهیر شده است اما این یک انحراف از هدفی است که قرآن داشته است. در قرآن زلیخا به عنوان موجودی که نهایت سقوط یک زن را نشان می دهد ظاهر می شود. نهایت این که یک زن تا چه اندازه می تواند سقوط کند در جلسه ای که زلیخا تشکیل می دهد اعلان عمومی شده است، وقاحت و شنائتی در آن جلسه وجود دارد که کمتر جایی در قرآن وجود دارد.

امروزه کاری که در ادبیات به تبعیت از سینما انجام می شود دقت در نحوه وصل کردن صحنه ها به هم است. می توان یک صحنه را با مقدماتی به صحنه بعد وصل کرد و یا ناگهانی وصل کرد. ناگهانی وصل کردن صحنه ها به هم می تواند کاربردهای خیلی خوبی داشته باشد.

مثلا در فیلم معروف «شکارچی گوزن» یک مشابهت با اتصال صحنه ها به هم در داستان یوسف وجود دارد که برای آن که تأثیر عاطفی آن پی ببرید نقل می کنم. در رأی گیریهایی که بین کارگردان ها انجام می شود شکارچی گوزن معمولا آراء خیلی بالایی می آورد در حد ده فیلم برتر. در این فیلم یک کات خیلی جالب وجود دارد. یک سکانس عروسی در اوایل این فیلم وجود دارد که خیلی طول می کشد و به ماجراهایی در ادامه فیلم ختم می شود. حدود ده دقیقه تا یک ربع این مجلس عروسی نشان داده می شود که به بیننده این حس را منتقل می کند که این آدم ها شاد هستند مشغول رقص هستند اما می بینید که این آدمها فردا قرار است به جنگ ویتنام بروند و در آن شادی یک حس التهاب هم وجود دارد. نکته این است که این سکانس خیلی طول می کشد و بعد به طور ناگهانی بدون آنکه هیچ مقدمه ای ببینید صحنه ای را می بینید که یک هواپیما در یک فرودگاه می نشیند (به این معنی که این ها به ویتنام رفتند)و این کات می شود به این که همه این آدم هایی که در عروسی بودند در یک دهکده ای که روی آب است اسیر شده اند و در آب دست بسته هستند و ویتنامی ها در بالای یک صخره قمار می کنند که این ها را رولت روسی بازی کنند(رولت روسی این است که یک فشنگ در یک هفت تیر می گذارند و آن را می چرخانند و باید با آن شلیک کنند و به این شیوه شرط بندی می کنند تا طرف بمیرد و وقتی او می مرد بعدی را بالا می آوردند) این صحنه عروسی و زندگی روزمره عادی با فاصله زمانی خیلی کوتاهی به صحنه ای ختم می شود که یکی از کسانی که در این عروسی است و بسیار هم خوش تیپ است دارد از ترس می میرد. بقیه سعی می کنند که آرامش کنند در حالی که همه می دانند باید چند لحظه بعد بالا بروند و بمیرند.

کمتر صحنه ای در سینما هست که بتواند این طور وحشت جنگ را منتقل بکند به خاطر این که شما غافلگیر می کند. اگر این فیلم به گونه ای باشد که این ها در یک عملیات شرکت کنند و بعد دراین عملیات آنها را دستگیر کنند و بعد اتفاقاتی بیفتد و به تدریج به اینجا برسد که کشته شوند این قدر اختلاف سطح وجود ندارد که شما متوجه تفاوت بین زندگی ای که می کنید و جنگ نمی شوید.


مهم این ایده است که در این فیلم حواس شما را پرت می کند و سرگرم یک مشغول عروسی می کند و ناگهان به شما می گوید که جنگ یعنی چه.


در سوره یوسف هم یک کات وجود دارد جایی که زلیخا می گوید: فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَلَقَدْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ فَاسَتَعْصَمَ این جمله کات می شود به جایی که یوسف در یک خلوتی نشسته است و با خدا صحبت می کند. اختلاف سطح زیادی بین این دو قسمت وجود دارد. آن جلسه و جزئیاتی که ذکر شده و شرح صحنه نسبتا طولانی دارد و یک دفعه یوسف را می بینیم که از صمیم قلب می گوید زندان را از کاری که این ها من را به آن دعوت می کنم بیشتر دوست دارم


قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُن مِّنَ الْجَاهِلِينَ ﴿۳۳﴾


[يوسف] گفت پروردگارا زندان براى من دوست‏داشتنى‏تر است از آنچه مرا به آن مى‏خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من بازنگردانى به سوى آنان خواهم گراييد و از [جمله] نادانان خواهم شد (۳۳)


این کات کردن بین یک فضای شیطانی و یک فضای الهی است و اگر دقت بکنیم بسیار تأثیر گذار است. بعضی ها فکر می کنند که یوسف در همان جلسه این حرف را می زند اما واقعا این طور نیست. به نظر می آید که در یک خلوتی این حرف را می زند. اصولا وقتی دو صحنه به این صورت پشت سر هم می آیند نباید اشتباه کنید که در همان جا در دل خودش می گوید. به هر حال فرقی نمی کند اختلاف سطح بی نهایت زیادی بین آن جلسه زنان و این جلسه خصوصی یوسف با خدا بسیار تأثیر گذار است.


می توانید وقتی درباره یک اثر هنری صحبت می کنید آن را به نحوی با جهان خارج ربط بدهید. می توان در مورد درست یاغلط بودن ایده یک اثر صحبت کرد مثلا این که حس آن اثر را قبول دارم یا نه. یک حس واقعی در دنیای خارج است یا مربوط به دنیای نویسنده اثر است و چیزهایی شبیه این. در مورد آثار ادبی جنبه دیگری نیز وجود دارد که ربط دادنش به جهان خارج نیست زیرا اثر ادبی خودش هم جزء جهان خارج است می توان به اثر ادبی به عنوان چیزی که درجهان وجود دارد نگاه کرد.


یوسف را در زندان می اندازند بعد از این که نشانه ها را دیدند در این قسمت از داستان چیزهای حذف شده وجود دارد اتفاقاتی افتاد که آنها متوجه شدند کاری وحشتناک تر از زندانی کردن یک انسان معمولی انجام می دهند اما با وجود این تصمیم گرفتند که لیسجننه حتی حین تصمیم گرفتند تا مدتی که ابها از آسیاب بیفتد یوسف را زندانی کنند تا رسوایی در شهر پخش نشود. انگار انسانهایی که در مقابل یوسف هستند یک نکته را نمی دانند این که وقتی این کارها را می کنند خدا آنها را نگاه می کند و یک چیز مهمتر را نمی دانند این که این کارها در کتابی که بعدا قرار است بیاید ذکر خواهد شد. هیچ رسوایی را بیشتر از ماجرای یوسف و زلیخا مردم نمی دانند. هدف آنها از زندانی کردن یوسف این بود که رسوایی برای زلیخا پیش نیاید اما حالا بچه های شش-هفت ساله ی دنیا هم می دانند که زلیخا چه گفت و چه کرد و چه اتفاقی افتاد. رسواترین ماجرای دنیا همین است زیرا از پشت درهای بسته آن هم خدا خبر داده است. اما به نظر من یوسف می داند که داستان خوبی اتفاق می افتد و در جایی نقل خواهد شد.


خود این داستان یک موجود است که انعکاسی در جهان پیدا کرده است.

من به زمان بندی هایی که در این داستان است بسیار علاقه مندم؛ این که در چه بخش هایی از داستان حس گذر زمان وجود دارد.

بعد از جلسه و حرفی که یوسف زد یک میان نویس وجود دارد اتفاقاتی افتاده که مانمی دانیم

اما در زندان، آیا از زمان به زندان افتادن یوسف تا زمانی که این دو نفر رؤیایشان را نقل می کند زمان زیادی طول کشیده؟