جلسهٔ ۴۲

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم


آیه آشنایی زدا

این بار، دوره را با یک آیه مناسبتی از قرآن شروع می کنم و در مورد همین آیه صحبت می کنم. من این آیه را خیلی خوانده ام. آدم وقتی اثری را می خواند که جنبه ی هنری دارد ممکن است به دلایلی از قسمت هایی از آن خیلی خوشش بیاید، شاید حتی نتواند در مورد آنچه دوست دارد صحبت کند و آن را خوب معنی کند. من سعی می کنم این آیه را بخوانم و بگویم که چرا برای من خیلی جالب است. این آیه از سوره نمل است. جایی که سلیمان به هدهد می گوید نامه ای را برای ملکه سبا ببر. اولین جایی است که در باره ی ملکه سبا صحبت می شود... ملکه نامه را پیدا کرده و این عبارت را می گوید:


قَالَتْ يَا أَيُّهَا المَلَأُ إِنِّي أُلْقِيَ إِلَيَّ كِتَابٌ كَرِيمٌ ﴿سوره نمل ۲۹﴾


إِنَّهُ مِن سُلَيْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿ سوره نمل ۳۰﴾


اینجا جایی از متن قرآن است که در آن بسم الله الرحمن الرحیم آمده است.


چرا این آیه جالب است؟

یک دلیل آن، همان است که در اواخر دوره ی اول بحث های زیبایی شناسی قرآن مطرح شد؛ در آنجا گفته شد که اصولاً بعضی در مورد ادبی بودن یک اثر می گویند که آن اثر باید به شیوه ای آشنایی زدایی کند، باید به طریقی از قواعد معمول زبان که همه با آن صحبت می کنیم انحراف پیدا کند تا یک اثر ادبی حساب شود.


من اگر بخواهم روزی درباره این که «آشنایی زدایی یعنی چه؟» توضیح بدهم مثال های کلاسیکی برای این منظور وجود دارد. مثلا می توانم به یک کتاب داستان انگلیسی ارجاع دهم که در آن در قسمتی از کتاب، طرز خوابیدن یک نفر، که خبر بدی را شنیده، توضیح داده شده... اینکه این توصیف بسیار طولانی است و با جزییات زیاد بیان شده نظر انسان را جلب می کند. خلاف عرف است که اینقدر در مورد جزییات شرح داده شود و مثلا درباره ی قرار گرفتن دست و صورت تا این اندازه توضیح داده شود و این کار به نوعی خارج شدن از حالت معمول است. هدف نویسنده این بوده است که میزان تأثیری که در آن لحظه حادثه روی آن آدم گذاشته را به طور خوبی بیان کند. اما خیلی منصفانه اگر من بخواهم در جایی مثالی بزنم تا مردم بفهمند که آشنایی زدایی یعنی چه؟ همین آیه را می خوانم.


اینجا در واقع چه چیزی آشنایی زدایی می شود؟ این عبارتِ تکراریِ اولِ همه یِ سوره ها که ما به طور عادت می گوییم «بسم الله الرحمن الرحیم». این قدر از روی عادت این را گفته ایم که در اثر تکرار زیاد خیلی به محتوای آن دقت نمی کنیم. اینکه چرا همیشه اول یک سوره یا اول کارهایی که می کنیم یک عبارت را می گوییم به یک چیز فرهنگی و خیلی نرمال، تبدیل می شود. چیزی که خیلی تکرار می شود و مردم مرتب می گویند کم کم از آن محتوای واقعی خودش دور می شود و دیگر تأثیر تمی گذارد و دقیقا آشنا می شود.


ما با این واژه ها و این عبارت بیش از اندازه آشنا هستیم از سنین خیلی خیلی پایین شنیده ایم و شاید لازم باشد که شما یک بار طور دیگری آن را بشنویم.


اما چرا این دو آیه کوتاه مثال خیلی خوبی از آشنایی زدایی است؟ برای اینکه وقتی این داستان را می خوانید کسی که این نامه را دریافت کرده اولین بار است که این عبارت را می بیند. با تعجب دارد این را می گوید. و آشنایی زدایی دقیقا یعنی همین. این داستان شما را در موقعیتی قرار می دهد که یک بار این عبارت را "غیر آشنا" ببینید؛ همان طوری ببینید که ملکه سبا دارد می بیند. نامه ای به دست او رسیده و برای اولین بار می بیند که در بالای نامه به جای آنکه مثلا نوشته باشد "به نام داریوش کبیر" یا "به نام شاعر فلان جا"... یک چیز عجیب نوشته... نوشته "به نام خداوند مهربانِ مهربان". واقعا رحمن و رحیم، بخشاینده ی مهربان، از نظر وازه تقریبا یک معنا را می دهند. به نام یک موجودی به نام الله که خیلی خیلی مهربان است. و این را بالای یک نامه نوشته است.


شما وقتی این نامه را از دید ملکه سبا می خوانید یک لحظه جای او هستید و آن شگفتی که به او دست می دهد به شما هم دست می دهد. نامه ای آمده است و معلوم نبست که چه کسی فرستاده ولی بالای آن چنین عبارتی است... این دقیقا یک مثال خیلی خوب از آشنایی زدایی است. فکر می کنم هر کسی هنگام خواندن این داستان چنین حسی به او دست می دهد... اینکه انگار برای اولین بار دارد این عبارت را می بیند، دیگر برایش آشنا نیست همانطور که برای آن آدم آشنا نیست. عبارت عجیبی است. شما این طور به این آیه نگاه کنید ببینید نامه ای با چیزی شروع می شود، با نام الله، و بعد دوبار تکرار می شود که مهربان مهربان است... این عبارت عجیب بودنش همان طور که به نظر این آدم می آید به نظر شما هم می آید.


من گاهی وقتی می خواهم مثلا بسم الله الرحمن الرحیم را خیلی از ته دل بگویم، حداقل چند بار آن را می خوانم... مثل اینکه دارم برای اولین بار آن را می بینم و می گویم. به طوری حس آدم را عوض می سود. برای من همیشه این طور است. برای همین، از تکنیکی که در اینجا این کار را انجام می دهد خیلی خوشم می آید.


نکته ی دیگر اینکه این آیه در واقع به نحوی وصف خود قرآن هم هست یعنی موقعیت ما هم شبیه موقعیت این آدم است. من هم یک کتاب در یافت کرده ام. کتابی کریم که بالایش نوشته بسم الله الرحمن الرحیم. واقعا ما هم نامه ای دریافت کرده ایم که بالایش نوشته بسم الله الرحمن الرحیم.

بنابراین در این آیه ها با اینکه خیلی کوتاه هستند ولی نکاتی هست که آن ها را خیلی جالب می کند. اینکه در واقع «بسم الله الرحمن الرحیم»، موقعیت این نامه را به موقعیت خود ما شبیه می کند. همچنین عبارت "یک کتاب کریم"، کریم را به نامه نسبت می دهد یعنی به طور استعاری، نویسنده اش آدم خیلی بزرگواری است و این بزرگواری در خود نامه هم منعکس شده . حتی لزومی ندارد نامه خوانده شده باشد شکل و شمایل نامه می تواند نشان بدهد که این کتاب از شخص بزرگی است. به اضافه ی نکته ای که در مورد مسئله ی آشنایی زدایی گفتیم اصولا جدای از اینکه محتوای این آیه چه باشد بد نبود که با این نکته شروع بکند.

آوردن بسم الله الرحمن الرحیم در متن قرآن، از نظر فنی جالب وکمی غیر متعارف است. تمام سوره ها بسم الله الرحمن الرحیم دارد. و یک سوره ندارد. همچنین یک سوره هست که در متن آن بسم الله الرحمن الرحیم دارد. آشنایی زدایی یعنی همین. این ساده ترین کار است، وقتی همیشه همه سوره ها را با بسم الله الرحمن الرحیم شروع بشود ممکن است معنی خودش را برای شما از دست بدهد، به نظر بیاید که این بسم الله الرحمن الرحیم چیزی است که اول همه ی کارهایمان می گوییم و اول همه ی سوره ها هم هست؛ اما وقتی آن را از اول یک سوره بردارید تازه بقیه ی بسم الله الرحمن الرحیم ها معنی پیدا می کند.

در سوره هایی که بسم الله الرحمن الرحیم دارند چیز خاصی، مثلا رحمتی هست که مناسبت داردکه با بسم الله الرحمن الرحیم شروع شود . و یک سوره هم هست که بسم الله الرحمن الرحیم ندارد، اگر آن سوره نبود، ممکن بود عده ای فکر کنند بسم الله الرحمن الرحیم مثل یک تعارف است که اول همه ی سوره ها نوشتیم، شاید اصلا جزء سوره حساب نمی شد. اما اجماع وجود دارد که بسم الله الرحمن الرحیم را جزء سوره می دانند دقیقا به خاطر همین استدلالِ ساده، که یک سوره هست که این را ندارد.

و یک نکته ی دیگر که برای خودم نیز، خیلی قابل تاکید نیست این است که من احساس می کنم شاید این عبارت را اولین بار سلیمان بکار برده است. و این آیات به نحوی نشان دادن ریشه ی این عبارت هم هست. شاید همه ی پیغمبران بالای نامه هایشان این عبارت را نمی نوشتند؛ حتما با نام خدا شروع می کردند ولی اینکه با دو وصف مهربان بیاید یک ایده خاص است که شاید اولین بار سلیمان این کار را کرده و در واقع انگار داریم تاریخچه این عبارت را می بینیم ولی نکات اصلی همان هاست که گفته شد.

موضوع ادامه جلسات

مروری بر مقدمات

مخاطب قرآن انسان های بالغ هستند در دوره ی اولیه تعدادی جلسات مقدماتی گفتم که به نظرم می آمد با اینکه ربط مستقیم به قرآن نداشتند، خیلی لازم هستند. مثلا اینکه ما دیدمان زیادی انتزاعی است یا مثلا از تمثیل استفاده نمی کنیم. یا اینکه مدت هاست دیگر به مسائل عاطفی در کشف حقیقت اهمیت نمی دهیم و... مثلا در مورد مفهوم والد صحبت کردم برای خاطر اینکه فکر می کنم قرآن برای آدم هایی نیست که عادت دارند چیزهای معمولی و عادی ببینند و افرادی که خیلی والد هستند و به یک سنت وابسته هستند و اصولا خیلی اهل این نیستند که خودشان بنشینند فکر بکنند و چیزهایی که به آنها گفته می شود را خیلی خوب بررسی کنند. معمولا ویزگی خیلی ساده این افراد این است که دوست ندارند حرفهای جدید بشنوند و دوست دارند حرفهای تکراری بشنوند. مثلا آدمهایی که بت پرست بودند را در نظر بگیرید شخصی بیاید و بگوید چیزهایی که تا به حال شنیده اید همه غلط است و بیاید حرفهای جدید بزند و بگوید بیایید تا من بگویم حرف درست چیست؛ کسانی که والد هستند اصلا حوصله ی این را ندارند یک آدمی بیاید حرفها ی جدید بزند و ذهن آنها در گیر این بشود که آیا او درست می گوید یا آن چه که قبلا می دانستیم. آنها از همین فرار می کنند .

کسی که می خواهد قرآن بخواند و خوب بفهمد باید توانایی این را داشته باشد که کمی نوع فکر کردن خودش را عوض کند. شاید بعضی از عقایدی که دارد موقع خواندن قرآن زیر سؤال برود باید جرأت این را داشته باشد که بررسی بکند. بعضی از عقاید خودش را به اصطلاح به حالت تعلیق در آورد. یعنی اگر من به چیزی معتقدم و در قرآن می بینم صراحتا چیز دیگری نوشته حداقل این حس را داشته باشم که بتوانم اینها را به حالت تعلیق در آورم. یعنی عقاید و چیزهایی که شنیده ام و تا حالا پذیرفته ام خیلی به من نچسبیده باشند. قرآن آدمها را این طور بار می آورد که زیاد فکر کنند، زیاد تعقل کنند و خودشان به چیزهایی که معتقد هستند برسند.

من دوباره تاکید می کنم با فرض اینکه همه ی عقایدی که به طور موروثی به ما رسیده باشد صد در صد درست باشد -قبلا یک استدلال خیلی کلی، از نوع استدلال های غیر انتزاعی کردم که اصلا هیچ وقت نمی شود سنتی به وجود بیاید که همه ی آنچه که در آن تعلیم داده می شود صد در صد درست باشد چون آنچه در سنت به عموم تعلیم داده می شود عامیانه است و این ویزگی همه ی سنت ها است. مثلا نمی توان یک جور عرفان خاص را به تبدیل به سنت کرد و به همه ی مردم کوچه و بازار یاد داد، مثلا نمی توان وحدت وجو د را از بچگی به مردم گفت، مردم اصلا نمی توانند بفهمند این که "تو وجود نداری" یعنی چه... تازه بعدا به او می گویند نه وجود داری ولی باز هم وجود نداری! اگر کسی سعی کند وحدت وجود را که مثالی از یک مسئله عرفانی است به سنت تبدیل کند در آخر، خود به خود عامیانه می شود. یعنی به یک عقیده ی انحرافی که دیگر آن عقیده ی اولیه نیست تبدیل می شود.

کاملا بدیهی است که وقتی بخواهید نظام تعلیم و تربیت را برای یک جمعیت بزرگ طراحی بکنید خیلی نمی توانید حرفهای سطح بالا بزنید. بنابراین با فرض اینکه 90% آنچه در سنت هست گزاره ها ی درستی باشد به نظر من قرآن تعلیم می دهد که شما باید خودتان به آن گزاره های درست برسید. باید مفاهیم دینی را حس کنید.

مؤمن در قرآن کسی است که همه چیز را می بیند. به حدی رسیده که عقایدش برای او مسلم است نه با استفاده از تلقین. در قرآن مؤمن شبیه کسی است که ما به او عارف می گوییم. عبارت یا ایها الذین آمنوا در قرآن ممکن است خطاب به همه ی آدمهایی باشد که دور بر پیغمبر هستند ولی وقتی وازه ی مؤمن یا مؤمنین به کار می رود اگر دقت می بنید همیشه آدمها ی سطح بالا هستند، نماز خواندنشان کیفیت است، همه اش حرف از کیفیت کار مؤمنان است. این طور نیست که در قرآن در مورد کسانی که مثلاً به زبان ادعای ایمان می کنند، واژه مؤمن به کار رود.

این مقدمات در دوره ی اول گفته شد، این که چه طور می شود درباره مفاهیمی که در علوم قرآنی مطرح است صحبت کرد. در مورد واژگان و گرامر و کمی در باره ی زیبایی شناسی صحبت کردم و احساسم این بود که داشت خیلی شخصی می شد. و دو ایراد داشت. یکی اینکه هر چه جلوتر می رفت خودم مجبور بودم مطالعه کنم خوب بود ولی برای من در آن موقع خیلی مطلوب نبود . و دیگر اینکه چون خیلی داشت تخصصی می شد احساس می کردم جمعیتی که اینجا می آید خیلی در آن رابطه فکر نمی کنند و بیشتر خودم را داشتم تحمیل می کردم و آنچه پاسخ داده می¬شد سؤالات افراد حاضر نبود بیشتر علایق من بود.

دور اول را با جلسه ای که درباره ی یوسف بود تمام کردیم. آن جلسه جزء بحث هایی بود که در باره ی داستانهای زیبایی شناسی قرآن داشتیم که من به عنوان مثال، داستان یوسف را مطرح کردم. ولی دور دوم همان مثال به یک دوره ی جدید 14 جلسه تبدیلک شد و همان داستان یوسف را با جز ئیات زیاد گفتم. یک دلیل آن این بود که خودم دوست داشتم آنها را بگویم و دلیل دیگر این که بچه ها خوششان آمده بود و می گفتند از بهترین جلسات بود. داستان را همه دوست دارند. فکر می کنم دوره دوم زیاد به این احساس نرسیدم که دیگر علاقه ندارند بقیه ی داستان را بشنوند. داستان این خاصیت را دارد که یک نفر تا یک جایی را می شنود دیگر بقیه اش را هم دوست دارد بشنود. آن هم تمام شد. آن را می توان به بحث ها ی زیبایی شناسی چسباند ولی واقعا بحث جدایی بود.

صحبت درباره آیه های دوست داشتنی

وسوسه ای خیلی قدیمی در ذهنم هست و فکر می کنم خیلی خوب است که آدمها در باره ی آیه هایی که دوست دارند صحبت کنند. منظورم آیه هایی نیست که مفاهیم فلسفی عمیق دارند بلکه آیه هایی که دوست دارند و فرضا روی آنها اثر خاصی دارد. فکر می کنم مثلا اگر سنتی بود و از همان ابتدا که قرآن آمد، تا به حال، در این 1400 سال، آدمهایی که با سواد هستند... عارف و اهل قرآن هستند.... در باره آیه ای که فکر می کردند خیلی دوست دارند یا روی آنها خیلی تأثیر دارد چیز هایی می نوشتند؛ خیلی سنت خوبی می شد اگر فهم عمیق یا احساسهای عمیقی که از خواندن قرآن و آیه ای خاص به آنها دست می داد را می نوشتند. احتمالا می توانستیم از این نوشته ها برای بررسی حس های خاصی که هنگام خواندن قرآن به افراد دست می دهد هم استفاده کنیم. به جای این که تا این اندازه درباره چیزهای ظاهری بحث کنیم.


من این جلسه را با یک آیه ای شروع کردم که اولا بسم الله الرحمن الرحیم داشت و نکاتی را درباره آن بیان کردیم اما جدای از همه ی این حرفها، دلیل خواندن این آیه این بود که من اصلا این آیه را دوست دارم و گاهی وقتها برای خودم می خوانم. بعضی آیات هست که حالت شیرینی برای آدم دارند. ممکن است شما یک بار در حالت خاصی آیه ای را خوانده اید همان طور که نسبت به آثار هنری این طور است که ممکن است کسی یک فیلم را خیلی دوست دارد. یا از داستانی خیلی خوشش می آید و خودش هم نمی تواند بگوید از چه چیز آن خوشش می آید. در سوره نمل هم دریافت کردن نامه لحظه خاصی در داستان است.

لعلّهم یعرفونها إذا انقلبوا إلی أهلهم لعلهم یرجعون

یک بار، موقعی که در باره داستان یوسف صحبت می کردیم گفتم که اگر بخواهم در داستان یوسف یک آیه را انتخاب کنم که در من از نظر حسی خیلی تأثیر می گذارد آیه ای را انتخاب می کنم که از جایی از داستان است که شاید خیلی بی ربط است. جایی که یوسف بعد از اینکه می خواهد برادرهایش را بفرستد به خدمتکارانش دستور می دهد چیزهایشان را در رحل آن ها بگذارند، بعد این جمله را می گوید: لعلهم یعرفونها اذا انقلبوا إلی أهلهم لعلهم یرجعون.. این جا تنها جایی در داستان یوسف است که یوسف را به شدت عاطفی می بینیم. در سرتاسر داستان، یوسف حالت قدر ت مندانه ای دارد کاملا عاقلانه و حساب شده رفتار می کند و خوب می داند که چه می کند. اینجا تنها جایی است که می بینیم او از "لعلهم" استفاده می کند بر خلاف جاهای دیگر که شاید و لعلهم در کارش نیست و به نظر من این آیه خیلی جالب است.

تصوراتی در باره ی پیامبران وجود دارد مثلا این که آنها مثل یک ماشین یک سری فرامین را می گیرند و اجرا می کنند و در مورد آنها هیچ حسی ندارند، شاید این ها تصورات درستی نیست. قبلا در اواخر داستان یوسف درباره ناراحت بودن یعقوب، بحثی درباره حالات پیامبران در کلاس شد؛ این که مثلا آیا ابراهیم وقتی به اوگفته شد که سر پسرت را ببُر ناراحت می شود یا نه؟ حتی کمی؟ آیا کمی با خودش کلنجار می رود تا دستور را عمل کند؟ کتابی از كي ير كگارد به اسم ترس ولرز، تصورات نویسنده درباره حالات ابراهیم است وقتی دستور بریدن سر پسرش را دریافت می کند.

داستان آفرینش، مهمترین داستان قرآن

می خواهیم در ادامه درباره داستان آفرینش داستان آدم و حوا صحبت کنیم. بنا به دلایلی که مثلا یکی از آن ها این است که فکر می کنم واقعا مهم ترین داستان قرآن است. هدف این داستان این است که درباره موقعیت انسان در جهان به طور کلی حرفهایی بزند؛ مثلا اینکه چرا خلق شده و چه کار دارد می کند.

در این داستان شخصیتی وجود ندارد و آدم مثل یک انسان به معنای کلی است. در حقیقت این داستان، یک داستان فلسفی است و داستان، به معنای متعارف آن نیست. بعضی ها معتقدند این داستان لزوما حقیقت ندارد و می توان به منزله یک تمثیل به آن نگاه کرد . مثلا اینکه آنجا آدم بوده...حوا بوده.... اینها تمثیل هستند. قرار است شما موقعیت بشر را به عنوان مخلوقی که در این دنیا خلق شده به طور کلی درک بکنید.. چه کاره است؟چه انتظاری از آن می رود؟ کلیات زندگی او چیست؟ مهم ترین مولفه های زندگی بشر چیست؟ دقیقا یک نوع فلسفه است . فلسفه یعنی همین صحبت کردن در مورد کلی ترین مؤلفه های هستی بشر. به هر حال این داستان، یک داستان خیلی خاص است و مثلا با داستان پیامبران خیلی فرق دارد. در این داستان قرار نیست خواننده تحت تأثیر یک شخصیت قرا ر بگیرد، قرار نیست کلام خاصی را از یک پیامبر بشنود و بپذیرید. داستان در فضای خیلی اسطوره ای و تمثیلی می گذرد.

همان طور که قبلا گفتم لزومی ندارد تمثیلی بودن یک داستان را به معنای این بگیریم که در واقعیت اتفاق نیفتاده، می توان فرض کرد که عینا اتفاق افتاده است و آنچه اتفاق افتاده نقل می شود و در کلمه به کلمه آن تمثیل وجود دارد.

در حقیقت همه واقعیت ها و اتفاقات ابعاد تمثیلی دارند. اگر به هر واقعیتی خوب نگاه کنید می توانید آن را مثل یک تمثیل هم ببینید. در عین حال که اتفاق هم افتاده است می توانید دو دنیا را با هم ببیند دنیا ی واقعیت ها و دنیای مُثُل، دنیایی که تمثیل ها که در آن اتفاق می افتد. به نظر می آید بین آنها جدایی وجود ندارد.

بنابراین داستان آفرینش را برای این که مقدمه ی خوبی برای بحثهای بعدی است مطرح می کنم. انتظار نداشته باشید که بحثها خیلی عمیق بشود. اصلا فکر می کنم کسی که داستان آ فرینش را در قرآن خیلی خوب فهمیده باشد در واقع همه چیز را فهمیده است! چون با فهمیدن این داستان کلی ترین مسائل وجود بشر را به طور کامل فهمیده است.

در این داستان خیلی کلی بحث می شود و به نظر من تک تک واژه هایی که در این داستان بکار می روند خیلی اهمیت دارند. هایدگر جمله قشنگی دارد که می گوید: زبان خانه ی انسان است. واژه هایی که ما از آنها استفاده می کنیم انگار پوششی هستند که ما را در این دنیا در بر می گیرند. و خیلی مهم است که این واژه ها چه هستند. واژگان این داستان باید ستونهای اصلی خانه¬ی انسان در دنیا باشند. با فرض اینکه این داستان هدفش بیان وضعیت کلی بشر است و درباره ی همه ی کلیات هستی بشر را صحبت می کند. همه چیزش ابعاد خیلی خیلی مهمی پیدا می کند.


فهمیدن این داستان هم خیلی سخت است. اما پیچیدگی آن از نوع دراماتیک نیست. مثلا داستان یوسف پیچیدگی دراماتیک دارد. شما باید سعی کنید داستان را بفهمید تا پیچیدگی های دراماتیک آن را بفهمید و انگیزه شخصیتها را دریابید. داستان آدم و حوا هیچ پیچیدگی دراماتیکی ندارد. همه چیز خیلی خیلی صریح و رک و راست رخ می دهد. اصلا داستان آ نقدر کوتاه است که جای این حرفها را ندارد که مثلا شخصیت پردازی شده باشد؛ هدفش هم این نیست. خیلی رک و راست داریم در باره ی وضعیت بشر صحبت می کنیم. اما داستان خیلی پیچیده است.

ده آیه محبوب تر

به غیر از آن وسوسه - این که ممکن است گاهی اوقات یک آیه ای را انتخاب کنم و اول یا آخر جلسه بخوانم و بگوییم چرا به نظر من خیلی آیه ی جالبی است- شاید یک بار هم اعلام کنم که می خواهم یک جلسه ده آیه محبوب خودم را بگویم... چه اشکالی دارد. سنّتی در بین منتقدین سینمایی یا نویسنده ها هست که هر کسی بیان می کند که ده فیلم محبوبش چیست. اشکالی ندارد درباره قرآن هم این کار را بکنیم.

یک بار در یکی از این مجلات فرهنگی ایران (احتمالا کیهان فرهنگی) یک رأی گیری در باره ی حافظ شد تا معین شود بهترین غزل حافظ کدام است. فکر می کنم غزلی که آخرش می گوید (شروعش یادم نیست) « از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند»، رأی اول یا دوم را آورد. می توان در مورد سوره ها یا آیه ها هم این کار را انجام داد و فکر نمی کنم حرمتی داشته باشد.


یک حس عامیانه بین مردم ما وجود دارد که اگر از خیلی ها بپرسید از کدام آیه قرآن خوشت می آید، جواب می دهند: از همه خوشم می آید. –حالا ممکن است طرف اصلا قرآن نخوانده باشد – اما خیلی ها همین پاسخ را می دهند. اما واقعا این طور نیست که همه از همه آیات قرآن به یک اندازه خوششان بیاید. هر کسی یک سوره را بیشتر دوست دارد مثلا چون بهتر می فهمد یا یه نحوی با طبع او جورتر است. به نظر من هیچ اشکالی ندارد که آدم ها خیلی رک وراست بگویند از کدام آیه خیلی خوششان می آید. حتی اشکالی ندارد که خیلی صادقانه بگویند از چه آیه هایی و چرا خوششان نمی آید یا آن آیه ها را نمی فهمند و حس می کنند ای کاش این آیات نبود. مثلا بعضی ها در این کلاس در دلشان می گویند ای کاش در سوره ی نساء آیه ی « ... واللاتی یخافون نشوزهنّ فعظوهنّ واهجروهنّ فی المضاجع واضربوهنّ...» (آیه 34 سوره نساء) - نبود. هر وقت آن آیه را می خوانند به آنجا که می رسم فکر می کنند چرا این آیه هست سعی می کنند یه جوری رد بشوند. سوره ها هم همینطور. مثلا فرض کنید کسی سوره ای از قرآن را دارد تند تند می خواند و اصلا آن را نمی فهمد... هیچ وقت نشده در یک جایی از آن احساس خاصی به او دست بدهد. ولی شاید سوره ای باشد که از جاهایی از آن خیلی خوشش بیاید و احساس هایی به او دست بدهد.

مثلا برادر من آدم رک وراستی است خیلی مذهبی کلاسیک هم نیست... کار هنری هم می کند هر وقت دراین باره با او صحبت بشود می گوید اول سوره ی روم را دوست دارم. من فکر می کنم بعضی از جاهای قران را شاید یکی دو بار بیشتر نخوانده باشد ولی هر وقت حال داشته باشد می نشیند سوره ی روم را می خواند.


به نظر من این بد نیست که آدم حداقل پیش خودش بداند که از چه آیه هایی خوشش می آید و از چه آیه هایی خیلی خوشش نمی آید، منتهی موضع آدم این نباشد که آیه ای که من از آن خوشم نمی آید آیه ی خوبی نیست! این کار حرمت دارد. باید بگوییم من این آیه را نمی فهمم یا با احساسات من جور نیست من مشکل دارم نه این آیه. من فکر می کنم برخورد طبیعی نه تنها با قرآن که تقدس دارد و کلام خداست بلکه حتی نسبت به آثار هنری، همین طور باید باشد. مثلا اگر فیلمی را می گویند بهترین فیلم دنیاست اما شما می بینید و از آن خوشتان نمی آید بایستی کمی هم به خودتان شک کنید... نه ممکن است واقعا فیلم خوبی نباشد و همه الکی بگویند ولی احتمال آن زیاد نیست. اگر بنا باشد این طور فکر کنید از اول هم که به کلاس اول می رفتید می گفتید من حساب دوست ندارم اما همه می گویند حساب خوب است. اما وقتی اول راه هستیم آدم باید مقداری به خودش شک کند.

یک دلیل قانع کننده برای شک کردن به خود و جود دارد اگر مثلا شما فی البداهه از هیچ اثر هنری خیلی معروف خوشتان نمی آید باید تلاش کنید برای اینکه خوشتان بیاید! مثلا یک نفر به من می گفت که از همینگوی خوشم نمی آید... در حالی که همه می گویند همینگوی نویسنده ی خیلی بزرگی است، خوب این شخص باید یکی دو بار تلاش کند سعی کند آن چیز هنری که در آن هست را درک کند. و گرنه ممکن است آدم فقط از چیزهای مبتذلی خوشش بیاید و تا آخر هم در همان ها بماند و پیشرفت نکند مثل آدمی که تا آخر عمر فیلم هندی می بیند و تلاش نمی کند تا فیلم های دیگر را بفهمد خوب فیلم هندی سهل الهضم است و همه می توانند راحت با آن ارتباط برقرار کنند و این شخص هر فیلم دیگری که ببیند به نظرش مزخرف می آید چون آن را نمی فهمد.


فکر می کنم خوب است آدم اگر در قرآن جایی هست که احساس می کند نمی فهمد و یا برایش ناراحت کننده است، آن را به حالت تعلیق در آورد، و از ذهنش پاک نکند. بگوید خوب من با این آیه مشکل دارم، راهش این است که برود فکر کند، تفسیری نگاه کند، شاید چیزی بفهمد که با آنچه فکر می کرده خیلی فرق دارد می فهمد. به هر حال من فعلا تصمیم دارم در باره ی داستان آفرینش صحبت کنم. بعد فکرم این است که در باره ی حج صحبت کنم. و اگر جرأت کنم ممکن است در بار ه ی داستان مریم صحبت کنم ... فکر نمی کنم جرأت کنم. {استاد درباره سوره مریم صحبت کرده است!}

تکرار و تفاوت داستان ها در سوره های قرآن

داستان آدم و حوا چندین بار در قرآ ن آمده، دو مورد از مهم ترین جاهایی که در آن ها بیشتر در این باره بحث شده است، یکی در اوایل سوره ی بقره و دیگری در سوره اعراف است. در بحث سوره بقره درباره آفرینش، ویژگی خاصی وجود دارد این که این داستان از جایی زودتر از بقیه ی داستانهای مربوط به آفرینش در قرآن شروع می شود. همه ی بحث هایی که درباره آفرینش در قرآن آمده اند از این شروع می شوند که خلقی انجام شده و حالا قرار است ملائکه سجده کنند و ابلیس سجده نمی کند. ولی اینجا گفتگویی بین خدا و ملائکه است و خدا اعلام می کند که می خواهد خلق کند و ملائکه سؤال می کنند... -همه این ماجرا را شنیده اید. این یک و یژگی داستان آفرینش در سوره بقره است که قسمتهایی دارد که در داستانهای دیگر نیست و شاید طو لانی ترین شکل این داستان است در این سوره نقل می شود.


احساس من این است که اگر آنچه را که در این دو سوره (بقره و اعراف) درباره آفرینش آمده است کنار هم بگذاریم، نهایتا در این دو، همه ی نقل هایی که درباره آفرینش هست؛ گفته می شود. چیز هایی در سوره اعراف آمده که در سوره بقره نیامده، در سوره اعراف تأکید بیشتری روی ابلیس است.

ابتدا کمی بیشتر در باره ی این صحبت می کنم که چرا یک داستان به این صورت در قرآن نقل می شود. بعضی از داستان های قرآن بارها و در چند سوره تکرار می شوند، بیشتر از همه ی داستانها، داستان موسی نقل می شود و گاهی کاملا تکراری است. چیزی که عینا در یک سوره آمده در سوره دیگر هم هست. حتی گاهی جمله ها هم تکراری هستند مثلا در سوره ی طه آیاتی درباره حضرت موسی نقل شده و عینا در سوره ی قصق با یک تغییر جزئی آ مده اند. صحنه های تکراری هم که خیلی زیاد است، مثلا در همین داستان آدم و حوا صحنه ی سجده در همه ی جاهایی که این داستان نقل شده، هست. گاهی فقط یک جمله است. مثلا به ملائکه گفتیم سجده کنند، ابلیس سجده نکرد، همین. در همه ی شکل های مختلف این قسمت هست.


اما داستان به طور معمول چه طور نقل می شود؟ معمولا داستان نویس، داستان را یک بار از اول تا آخر به بهترین وجه ممکن نقل می کند. آیا نویسنده ای را سراغ دارید که داستانی را ده بار تعریف کند و هر دفعه نسبت به دفعه ی قبل کمی تغییر دهد. این معمول نیست مثلا فرض کنید داستانی در سوره ی بقره آمده بعد به سوره ی اعراف که رسیده یک چیزی فراموش شده اینجا دارم آن را می گوییم.یک دلیل ممکن است اهمیت داستان باشد اما این دلیل اصلی نیسیت. اگر واقعا شما بخواهید روی اهمیت یک داستان تأکید کنید بهتر نیست که عینا یا با تغییرات کمتری آن را نقل کنید؟ داستانهای قرآن در هر بار روایت تغییر می کنند، مثلا داستان آدم و حوا در این سوره با آن سوره کمی فرق دارد. شاید بگویید آن فرازی که تکرار می شود خیلی مهم است مثلا داستان حضرت موسی که این قدر در قرآن تکرار می شود خیلی مهم است. در این باره بیشتر توضیح می دهیم.

دلیل زیاد بودن داستان حضرت موسی در قرآن

چرا داستان موسی در قرآن اینقدر زیاد است؟ برای خاطر اینکه این، تقریبا تنها مثال قرآن است که قومی به دنبال پیامبرشان راه افتاده اند و یک امتِ مثلاً مؤمن تشکیل شده است. در قرآن همیشه پیامبرانی را می بینید که از قومی دعوت می کنند و آنها هم ایمان نمی آورند. اما الآن موقعیت ما مسلمانها شبیه بنی اسرائیل است. یعنی قومی هستیم که ادعا می کنیم ایمان آورده ایم ولی واقعا ایمان نیاورده ایم و همان کارهایی را می کنیم که بنی اسرائیل با موسی می کردند و چنان بلاهایی را سر دین خودمان می آوریم.

نشان دادن بنی اسرائیل، حرفهایی که می زنند و نوع برخوردشان با مسائل....حداقل به ما اخطار می دهد که در همه ی ادیان آدمهایی که ایمان واقعی ندارند و به دنبال یک پیامبر راه می افتند چه رفتار و سرنوشتی دارند. بنی اسرائیل عقاید درستی را گرفته اند ولی نه به دلیل اینکه خودشان به درستی آن رسیده باشند. مثل مؤمنین خاصی که اطراف پیامبران ظا هرمی شوند نیستند.


در تمام قرآن می بینیم پیامبران، با چند نفر آدم خیلی برجسته که واقعا مفاهیم توحیدی را می فهمند همراه هستند. مثلا به طور خاص در سوره ی یس، بعد از آمدن سه پیامبر به یک قوم تصویر یک شخص خاص در اصل داستان است، انگار آن پیامبر ان در حاشیه هستند. شخصی که دوان دوان از راه دور می آید و به مردم می گوید از این پیامبران پیروی کنید او خودش انسان بر جسته ای است انگار همه چیز را می داند. بعد از این که شنیده است عده ای آمده اند و گفته اند ما نماینده خدا هستیم از حرفهای آنها بلا فاصله می فهمد که آنها پیامبر هستند. به سراغ مردم می آید و آنها را دعوت می کند و طبق معمول مردم او را می کشند! معمولا شکل عمومی داستان پیامبران این است. ولی ما بیشتر با شکل بنی اسرائیل درگیر هستیم. چون ما هم مسلمانانی هستیم که ادعا می کنیم به پیامبری ایمان داریم ولی در حقیقت ایمان نداریم در مسیحیت نیز این پدیده هست در سایر ادیان هم که مردم دینی را از والد خودشان می گیرند این پدیده هست.


اینکه یک داستان به یک دلایلی مهم است که تکرار شود . ابعاد خیلی مختلفی دارد. شما در تکرار های مختلف داستان موسی را از زاویه های مختلفی می بینید. خود موسی هم به دلیل نوع خاص وحی ای که به او شده... برخوردی که با فرعون پیدا می کند.... درگیری موسی با یک قدرت تحکیم شده و .... مهم است. داستان موسی نسبت به یک قوم بدوی که پیامبری برایشان می آید به ما نزدیک تر است.

استقلال سوره ها از هم، یک دلیل تکرار

در قرآن واحد معجزه سوره است. انگار هر یک سوره یک چیز خیلی خاص است که یک مطلب در حد اعجاز را بیان می کند. بنا براین خیلی واضح است که اگر مثلا در سوره ای مفهوم خاصی وجود دارد که خوب است ذکری از موسی بشود؛ قسمتی از داستان موسی مطابق با محتوای کلی سوره می آید . و این نوع تکرار صحبت کردن درباره داستان ها، خلاف بلاغت نیست. مثل تشبیه گل و بلبل که در غزل های مختلف یک شاعر ممکن است آمده باشد.


به سوره این طور نگاه نکنید که قرار است یک سری اطلاعات خاص به شما بدهد یا مثلا گزاره ای را منتقل کند. قرار است یک سوره یک حس کلی به شما منتقل کند. در واقع فهمیدن یک سوره این است که یک حس کلی به شما دست دهد . حال و هوایی دارد شما را وارد یک فضای خاص می کند. اگر برای رسیدن به این حس لازم است که به داستان آدم و حوا اشاره ای بشود خوب است که اشاره شود. دلیل خیلی ساده ی این ماجرا این است که سوره ها مستقل از هم هستند و اصلا مسئله انتقال اطلاعات نیست تا نتیجه بگیریم اگر موضوع سجده کردن به آدم یک بار گفته شد دیگر لازم نیست بیان شود.

در کتابهای درسی عادت ندارید یک مطلب را دو بار ببینید. هر مطلبی در مناسبترین جا یک بار و به بهترین وجه گفته می شود و کار تمام می شود. هر چند در آموزش تکرار داریم؛ وقتی می خواهید مطلبی را آموزش دهید ممکن است ابتدا یک بار به آن اشاره کنید، بعد یک بار کامل بگویید، و بعد آن را دوباره یک بار یادآوری کنید. در هدایت و تعلیم هم ممکن است تکرارهایی ببینید.

پس فراموش نکنید که سوره ها مستقل از هم معنی دارند و چون هدف انتقال اطلاعات نیست تکراری دیدن یک داستان مشکل ایجاد نمی کند. مثلا لحظه ی وحی شدن به موسی که لحظه ی خاصی است و مشابهی در بقیه ندارد خیلی تکرار می شود و همین خیلی جالب است. گاهی شما در ابتدای یک سوره می بینید که در یک آیه لحظه ی وحی را فقط یاد آوری می کند و بعد بقیه مطالب سوره شروع می شود انگار خوب است در ابتدای این سوره حس مربوط به وحی شدن به موسی دوباره برای شما ایجاد شود، یک بار دیگر موسی را ببینید؛ آن آدم با آن گذشته به جایی رسیده که مستقیم مورد خطاب خدا قرار می گیرد .


فهمیدن سوره ها کمی شبیه فهمیدن شعر نو است البته ما در زبان فارسی به همان پیچیدگی که مثلا فرانسوی ها شعر می گویند شعر نداریم. ارتباط ها واضح نیست اما اینطور نیست که ارتباطی وجود نداشته باشد.

خیلی سخت است که انسجام سوره های بلند را کاملا ببینیم . سوره های کوتاه به وضوح راحت تر هستند، چند آیه هستند و روی یک چیز متمرکز هستند. ارتباط دادن مطالب بعضی سوره های بلند، مثل سوره ی یوسف ساده است، ولی شاید در بعضی از سوره ها که حتی یکی دو صفحه هستند نتوانید ارتباط اول و آخر سوره را پیدا کنید در تفسیر ها هم این کار را نمی کنند آیه آیه تفسیر می کنند . مثلا در مورد محتوای یک سوره می گویند درباره توحید و معاد و ... صحبت می کند ولی اینها با هم فرق دارند. به هر حال تعجب نکنید از اینکه چرا این کار راحت نیست .

قرار نیست کسی که یک سوره را می خواند و تحت تاثیر قرار می گیرد خوشش می آید کامل فهمیده باشد .ممکن است تحت تاثیر یک آیه قرار بگیرید. فکر می کنم یک آدم خیلی باید کلاسش بالا باشد که تحت تاثیر یک "سوره" به طور کامل قرار بگیرد، احساس کند که من این را کاملا فهمیده ام.

سوره یوسف یکی از راحت ترین سوره هاست... مقدمه ی واضحی دارد و وقتی درباره مؤخره صحبت کردیم همه قانع شدند که چرا آیات انتهایی سوره در انتهای داستان آمده اند: همه انتظار دارند که بنا به محتوای سوره به پیغمبر خطاب بشود که اکثر مردم ایمان نمی آورند، حرف از صبر کردن بیاید و اینکه پیامبران گاهی فکر می کنند که دیگر امیدی نیست ولی همیشه امید هست....همه این مطالب به محتوای داستان مربوط است.

تکرار داستان از چند دید

یک مد روایت داستان در پست مدرن این است که یکه داستان را از دید چند نفر روایت کنید. یک بار از دید یک نفر روایت کنید تمام که شد از دید نفر دیگر ابعاد جدیدی پیدا می کند . و این با عقاید پست مدرن نیز سازگار است چون در واقع معتقد به تکثر هستند، وقتی داستان را زدید یک نفر می گویید همه ی زوایا دیده نمی شود از دید نفر دیگر که نگاه می کنید ممکن است چیزهای زیادی را بفهمید.

این انسان ملعون(!)کوئنتین تارانتینو که از pulp fictio آن بسیار صحبت کردیم فیلمی به اسم جکی براون (Jackie Brown) دارد که یک صحنه از آن سه بار و از دید سه نفر تکرار می شود. این صحنه سه بار فیلمبرداری شده، یک بار از دید کسی که در آنجا منتظر ایستاده، یک بار از دید کسی که دارد به محل ملاقات می آید و یک نفر دیگر. هر دفعه شما یک چیز را می بینید که دفعه ی قبل نمی دیدید. با یکبار نشان دادن نمی شد حس دو آدم اصلی فیلم را بیان کرد.

کلاسیک ترین مثال فیلم راشومون است؛ از چند نفر در دادگاه سوال می شود هر کس یک روایت دارد . به نحوی اصلا نمی فهمید چه اتفاق افتاد چون سه چهار نفر روایت های خیلی متنوعی از ماجرای یک قتل دارند . هر دفعه بیننده احساس می کند از دفعه ی قبل بهتر فهمیده و یک چیز هایی برایش روشن شده ولی نمی توانید با قاطعیت بگویید حرف کی راست بوده و حرف کی دروغ بوده .

علاوه بر دلیل مستقل بودن سوره ها برای تکرار یک دلیل دیگر این است که این یک تکنیک هم هست. مثال من دفعه قبل این بود که شما یک بار در سوره روم جزئیات غرق شدن فرعون و اطرافیانش را در رود نیل می بینید ولی در سوره ی قصص فقط یک عبارت خیلی کوتاه می شنوید . داستان از ابتدای تولد موسی، پیامبر شدن او، آمدن او به سراغ فرعون، تهدیدات فرعون می آید و داستان یکباره با یک عبارت خیلی کوتاه تمام می شود: اینها را گرفتیم و در دریا انداختیم . حسی خاص ایجاد می شود از نظر سادگی کار ، اینها این همه جزووز کردند که چه می کنیم چه می کنیم . یک جایی عبارتی بکار می برد از قول فرعون ( لشرذمه ) اینها مثل مورچه هستند . خیلی به نظرشان کار ساده ای بود و دقیقا برعکس می شود، و خودشان به سادگی عذاب می شوند: ما اینها را گرفتیم انداختیم توی دریا و تمام شد. اگر اینجا را با جزئیات نقل کند دیگر این تاثیر را نمی گذارد. سریع بودنش نشان دهنده سهولت کار است. در قرآن یک تهدیدی هست، می گوید اگر شما یک کاری بکنید اصلا همه تان را برمی داریم و یک خلق دیگری می آوریم. مثلا زیادی شلوغ کنید همه تان را جمع می کنیم یک دور دیگر از نو خلق می کنیم! اگر فکر می کنید خیلی جایگاه مستحکمی دارید، ... این سادگی واقعا ازین سرعت واقعه به نظر آدم می آید. شما نمی توانید هم جزئیات را بگویید و هم این حس سریع بودن را برسانید. این چند بار روایت کردن دقیقا مثل همین دیدن از زاویه های مختلف می شود. جایی که غرق شدن فرعون را می بینید انگار از دید خود فرعون جزئیاتش را نگاه می کنید. مثلا پشیمان می شود وقتی دارد می میرد حرفی می زند، جوابی می شنود. آنجا دیگر محتوا این نیست که کار آسان بوده. آن جا مرگ فرعون را مشاهده می کنید. ولی یک جای دیگر از یک زاویه ی خیلی بالا شما چند تا مورچه را می بینید که گرفته اند انداخته اند توی دریا. فرعون اصلا آن جا دیگر مطرح نیست. بنابراین اصولا ذکر کردن داستان بدون این مسئله ی استقلال سوره ها، این مزیت را دارد، چون داستان دقیقا که تکرار نمی شود، از دیدگاه های دیگری انگار دارید نگاه می کنید. شما داستان موسی را هرجایی نگاه کنید با توجه به قبل و بعدش یک حسی دارد که ممکن است شما دفعه ی قبل که خوانده اید این حس را بهش نرسیدید.


همانطور که قبلا هم تأکید کردم قرآن بیشتر یک اثر هنری است تا یک اثر علمی. قرار است که روی شما تأثیر بگذارد و با عاطفه ی شما هم درگیر بشود نه این که فقط یک سری اطلاعات بدهد.

ویژگی های داستان آدم و حوا

از این ویژگی این داستان که بگذرید که این داستانی است که خیلی تکرار شده، ویژگی دیگر این داستان این است که برخلاف اکثر داستان های قرآن شخصیت پردازی ندارد. همان طور که اول جلسه گفتم، این داستان از نظر فرم بیشتر مشابه حکایت های تمثیلی متداول در همه ی سنت های فرهنگی تاریخ است. مثلا در کلیله و دمنه که یک داستان کاملا تمثیلی است، می دانید که گرگ تمثیلی از یک چیز دیگر است. در داستان های قدیمی مثل اسطوره ها، متداول است که چیزهای غیر معمولی فقط برای بیان کردن مفهومی به کار گرفته شوند.



داستان آدم و حوا از معدود داستان های قرآن است که شخصیت پردازی ندارد. مثلا حوا به غیر از این که ذکر می شود که وجود دارد تقریبا ازش ذکری در داستان نیست. آدم هم همین طور. با این که یکی دو جمله ازش نقل می شود این جوری نیست که شما شخصیت خاصی در ذهنتان بیاید، یک انسان به معنای کاملا کلی است. در واقع نقش یک آدم کلی به معنایی که ما به کار می بریم را بازی می کند.


نکته ی دیگر این که در داستان دیالوگ بین خدا و فرشتگان هست، خیلی فضای متفاوتی است، بخشی از داستان در زمین انگار اتفاق نمی افتد، در آسمان هاست. داستان خلقت است دیگر، انگار شروع همه ی داستان هاست. انتظارهایی که مثلا از داستان دراماتیک مثل یوسف دارید نباید اینجا داشته باشید، دیالوگ هایی که شخصیت پردازی آدم ها را نشان می دهند و ....مثلا در داستان یوسف دیالوگ ها کاملا نشان دهنده شخصیت هاست، هر کسی با آهنگ و کلمات خاصی حرف می زند. برادران زیاد قسم می خورند، یوسف قاطعانه حرف می زند، زنان مصر مرتب واژه هایی را تکرار می کنند. این جا اصلا این طوری نیست. دقیقا به معنای واقعی کلمه داستان فلسفی و شبیه تمثیل است.


من اصلا روی این بحث نمی کنم که آیا این اتفاق ها واقعا افتاده یا نه، چون هیچ نتیجه ای ندارد بحث کنیم که آیا واقعا این دیالوگ بین خدا و فرشته ها اتفاق افتاده، یا امر به سجده واقعی است یا تمثیلی . فرقی نمی کند. انگار اصلا بدنه ی داستان وجود ندارد، همان مفهومی که منتقل می شود مفهوم اصلی است. من شخصا فکر می کنم، اگر یک نفر بخواهد از قرآن بدون بحث فلسفی درباره ی امکان وقوع این داستان را بررسی کند، از ادبیات قرآن بر می آید که این یک واقعه ی اتفاق افتاده است. نشانه ای در خود داستان نیست که بگوید این تمثیلی است که اتفاق نیفتاده. مثل یک واقعیت ورای زمینی است که ما نمی توانیم در مورد این که خدا چه طوری با ملائکه صحبت می کند و ... صحبت کنیم.


یک عده بحثی می کنند که این جنت چی بوده، بهشت الان مگر وجود دارد. این خیلی بحث معروفی است در مورد این داستان، که آدم و حوا را خدا کجا گذاشت؟ در همان بهشت موعود گذاشت؟ مگر بهشت موعود در ازل وجود داشته؟ بیشتر به نظر می آید که بهشت بعدا ایجاد می شود، این را از خود قرآن هم می شود برداشت کرد. واقعا من نمی فهمم این ها چه ربطی به محتوای این داستان دارد. مثلا نظر آقای طالقانی این است که این باغی است در خود کره ی زمین. آدم و حوا در زمین اند و هیچ اشکالی ندارد وقتی می گوید "هبوط کنید به زمین" از قبل هم در زمین بوده باشند. چون در جاهای دیگر قرآن هم این به کار می رود، مثلا وقتی می گوید "اهبطوا مصرا"، هبوط کردن به هر نوع پایین رفتن اطلاق می شود، لازم نیست از آسمان بیفتند به زمین.

من می خواهم در مقدمه بگویم که تا حد ممکن از این جور بحث ها اجتناب می کنم و می خواهم در مورد مفهوم کلی که این داستان به ما منتقل می کند حرف بزنم.


سؤال: ممکن است این یک بیان تمثیلی باشد از واقعیتی که هست چون آن واقعیت قابل بیان نیست؟

بله . چیزی هست که اگر ما بخواهیم بفهمیم احتیاج به تمثیل دارد. مثلا وقتی خدا و ملائکه با هم حرف می زنند به زبان عربی که حرف نمی زنند، پس حداقل این است که این جمله ها این جوری گفته نشده اند. هر بار که خدا مثلا به آسمان ها امر می کند کلام بیان نمی شود.


وقتی در قرآن می گوید مَثَل دو نفر را برایتان می گوییم لزومی ندارد که آن دو نفر واقعی باشند. مثلا در سوره کهف داستان باغی هست که شخصی در آن هست و این شخص مغرور شده ...لزوما این داستان واقعی نیست چون در ابتدا می گوید مَثَلی برایتان می زنیم شبیه این که بگویید: فرض کنید...


به نظر من در مورد آدم و حوا اتفاقاتی افتاده و داستان آفرینش بیانی تمثیلی است که ما حقایق آن را بفهمیم. بعضی ها در مورد واقعی بودن این داستان ادعاهایی می کنند که مجبور می شوند تا آخر پایش بایستند. مثلا بعضی ها می گویند که در قیامت به بعد همه عربی صحبت می کنند!!!

اگر شما به دلایلی بگویید که بهشت آدم و حوا روی زمین بوده، یک عده آدم هستند که بلافاصله می ریزند سر شما که کجا بوده؟! بعد می شود سال ها روی این بحث کرد. مثلا من جواب می دهم که در مثلث برمودا! بوده تا نتوانید بروید ببینید!D :


سوالات از متن داستان

با خواندن داستان پیش می رویم و سؤالاتی مطرح می کنیم: داستان در سوره ی بقره با این جمله شروع می شود که

وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ (30 )


به یاد آر هنگامی که پروردگارت به ملائکه گفت که من در زمین خلیفه ای قرار می دهم. "و اذ" که اول خیلی از داستان ها گفته می شود بعضی ها ترجمه می کنند "هنگامی که".


سؤالهایتان را مطرح کنید اما ممکن است سوال هایی مطرح کنید که من بگویم جواب نمی دهم. .مثلا یک نفر ممکن است بپرسد خدا چرا چنین چیزی را به ملائکه می گوید که آن ها جواب بدهند؟ من هیچوقت سوال در باره اینکه چرا خدا این کار را می کند جواب نمی دهم! احساس من این است که خود سوال و جوابش معمولا در یک سطح خیلی احمقانه ای اتفاق می افتد که چرا خدا یک کاری را انجام می دهد یا یک چیزی را می گوید. من اصلا نمی فهمم این سوال یعنی چی که بخواهم جوابش را بدهم.


سؤال اول این است که خلیفه یعنی چه؟

یک تأویل از خلیفه یا جانشین خدا بودن در زمین، انسان کامل است، مثل پیغمبران و اولیای خداوند در زمین. آیا واقعا این طور است؟ یا همه ی ما خلیفه ی خدا در زمین هستیم؟ "خلیفه الهی" آیا یک مقام است که بعضی انسان ها به آن می رسند؟ اگر شنیده باشید. چنین تعبیر عرفانی ای وجود دارد که آدم های خوب به مقام خلیفه الهی می رسند . آیا منظور از این آیه این است، یا همه ی آدم هایی که در کره ی زمین هستند خلیفه ی خدا هستند؟

دوتاچیز به نظر می رسد: یکی این که آدم، انسان اصولا هر کاری هم که بکند خلیفه ی خدا روی زمین است و مقام خلیفه اللهی دارد. یا می شود این گونه تعبیر کرد که به قول عرفا مقام اتمّ و اکملش از انسان هایی است که به مقام انسان کامل می رسند ، به یک معنای برتری جانشین خدا هستند.

به نظر من سیاق آیه این را می گوید که هر آدمیزاد اصولا خلیفه ی خدا روی زمین است. همه چیز دست خداست، اما مثل این که انسان ها به گونه ای می توانند دخل و تصرف هایی در کره ی زمین بکنند. همه ی کرات آسمانی در مدارهای خودشان گردش می کنند و انگار همه چیز از پیش تعیین شده است، اما یک موجود مختار که ویژگی های الهی دارد، می تواند خلق کند، تمدن به وجود می آورد ، خراب می کند، و صفات این شکلی دارد، انگار در کره زمین فرمانروایی می کند. گویا قرار است در کره ی زمین بعضی از کارها را کسانی به عهده بگیرند، که جانشین خدا هستند.

جانشین کسی است که نقش یک نفر دیگر را ایفا می کند، در جایگاه یک کسی قرار می گیرد به طور بدلی. واقعا این کاره نیست ولی به خواست خود خدا، مثلا می تواند این جا کارهایی انجام بدهد که با خواست خدا مخالفت بکند. اینها بحث های یک خرده از این سطحی که ما داریم بحث می کنیم بالاتر است، این که تناقضی ندارد با این که اراده ی خدا هم در زمین انجام بشود. بهتر است وارد این بحث های یک جور عمیق فلسفی که شاید خیلی هم عمیق نباشند نشویم. از این آیه چی می فهمیم. جانشین خدا دارد روی زمین می گذارد یعنی چی؟ یعنی یک سری کارهایی که به طور معمول خداوند باید انجام بدهد را این دارد انجام می دهد. جایی می تواند بسازد، جایی می تواند خراب کند، دخل و تصرف می کند.


سوال: بعضی ها می گویند این حرف ملائکه نشان دهنده این است که این سابقه داشته، و کسانی قبلا روی زمین بوده اند که فساد کرده بودند. و خلیفه بودن انسان به معنای جانشین آنها بودن است.

این حرف خیلی عجیبی است، اصلا کل بحث خلیفه اللهی را مختل می کند.تو داری درباره ی یک موجود مجهولی حرف می زنی که قبلا بوده بایستی شواهدی برای این حرف بیاوری. – احادیثی وجود دارد... –می شود روی این مسائل فکر کرد اما فعلا بحث های مهمتری داریم.


سوال: انگار از ابتدا معلوم است که انسان قرار است وارد زمین بشود

این نکته ی مهمی است. از اول معلوم است این موجود موجودی است که توی بهشت ماندنی نیست، این اتفاق می افتد و هبوط صورت می گیرد از همه چیزش پیداست! نمی شود جلویش را گرفت، موجودی است که جایگاهش بهشت است-یک چیز پیچیده ای اینجا دارد گفته می شود-جایگاهش بهشت است ولی نمی تواند . باید انگار یک مرحله ای را بگذراند بعدا دوباره وارد بهشت بشود. این طور نیست که یک نفر فکر کند که ای کاش آدم این کار را نمی کرد ما هنوز هم توی بهشت بودیم. اصلا از اول حرف از این است که آدم قرار است خلیفه ی خدا روی زمین بشود . روی همه ی اینها می شود بحث کرد.


احتمالا شنیده اید که بعضی از عرفا این گونه تعبیر می کنند انسان کامل، خلیفه ی خدا در کل کائنات است حرف از جغرافیای زمین نیست. و انسان کامل در بین همه ی موجودات مقام خلیفه اللهی دارد. اما در این جا حداقل دو نشانه واضح وجود دارد که اوضاع آن گونه نیست، نباید خیلی گنده اش بکنیم. نشانه اول این که در اینجا می گوید إنّی جاعل "فی الارض " خلیفه. در کره ی زمین خلیفه ای می گذارم، نه در همه جهان.

-...

ایشان می گوید چون همه ی فرشته ها مأمور به سجده می شوند، بنابراین یک پدیده ی بین المللی است!


نشانه ی بعدی این است که نمی گوید "الخلیفه". من "جانشینم" را در زمین قرار می دهم بلکه می گوید: من در کره ی زمین "جانشینی "قرار می دهم. می شود گفت جانشین های دیگری هم هستند. اگر خدا فقط یک جانشین داشت، معرفه می شد و می گفت الخلیفه. اما از زمین شروع می کند، و می گوید جانشینی. نکره است. حتی در کره ی زمین هم می تواند یک خلیفه ی دیگر باشد!

کسی می تواند بگوید چرا این تعبیر به وجود آمده و این انقدر بزرگ شده، با توجه به این که عرفای اسلامی خیلی روی نثر قرآن احتجاج کرده اند، چرا اصلا به این چیز ساده دقت نکرده اند؟


برای این که همه ی دنیا زمین بود! یک زمین بود، یک چیزهای نورانی هم در آسمان وجود داشت. جای دیگری جز زمین وجود نداشت! ما الان احساسمان این است که زمین یک چیز کوچولویی است و اووه این همه کرات، خدا می داند چند جای دیگر هم مثلا خلیفه نصب شده باشد. تصور قدیمی از دنیا این بود که همه ی دنیا همین زمین است، و آسما ن هم یک جوری کوچک تر از زمین است! تصورشان این نبود که آسمان یک چیز خیلی عظیمی است و خیلی امتداد دارد. بنابراین حالا که کل دنیا زمین است، به نظر می آید که خلیفه در دنیا دارد نصب می شود دیگر، جای دیگری نیست. در ماه که دیگر خلیفه نمی گذارند به این کوچکی! به نظر من این تصویر خیلی گمراه کننده ی بود که تا همین چند وقت پیش هم مطرح بود و بنابراین خیلی جاها ممکن است اشتباه پیش آمده باشد.

یک دلیل برای این که انسان یک موجود خیلی خاص است این است که موجود دیگری ما در قرآن نمی بینیم هم سطح انسان. ما ملائکه را می بینیم ، در کره ی زمین ، موجودات دیگری به اسم جن هستند، ملائکه هم که به ما سجده کردند.

هیچ وقت فراموش نکنید که ما دنیای انسان را در قرآن می بینیم نه همه ی دنیا را. اصلا یک چیزهایی در دنیا هست که ما اصلا درکش نمی کنیم و به ما ربطی هم ندارد. در قرآن به این ها اشاره نمی شود. ما چیزی را در قرآن می بینیم که به گونه ای به انسان ربط دارد. این کلام خدا برای بشر است، سند بین المللی نیست که برای ما نازل شده باشد. حتی وقتی در مورد روح سوال می کنند خداوند می گوید سوال نکنید چون نمی فهمید. همین قدر بدانید که این جا چیزی هست حتی درمورد خودتان که شما هیچوقت نمی فهمید چه برسد در مورد چیزهای دیگر. در قرآن هست که مومنین شب ها پا می شوند آسمان را نگاه می کنند می گویند:"ربنا ما خلقت هذا باطلا". یک حسی دارند که این جا چیزی هست که ما نمی فهمیم. که ورای این زمین مثلا در این آسمان ها یک چیزهایی هست، یک جریان هایی هست، اینها اینهمه دارند حرکت می کنند اینطرف و آنطرف می روند دلیلش ما نیستیم مربوط به ما نیست.

-...

مثلا وقتی می گوید که ارض را زیر پای شما گستردیم، یعنی چی؟ یعنی همین که زیر پای شماست. وقتی در قرآن می گوید ارض منظور کره ی زمین نیست، فضایی فکر نکنید. جیزی است که ما رویش راه می رویم. مثل سفره است. یک چیزی زیر پای ما هست از تویش غذا در می آید. ما نشسته ایم سر این سفره . تصور زمین در قرآن این است. نه این که مخالف این باشد که کره است، اما ربطی هم ندارد. اشاره به این چیزی است که زیر پای ماست و ما ازش غذا می خوریم. اصلا مهم نیست که چه شکلی است، کره است، مسطح است، کجا قرار گرفته، چند تا از اینها داریم. این که بگوییم اینهایی که در جاهای دیگر هستند هم به چیزی که زیر پایشان است گفته می شود زمین تصور عجیبی است. اگر در زمانی که قرآن نازل شده مردم از ارض همین را می فهمیدند که من دارم می گویم، معنیش همین است. با تمام توصیف هایی هم که در قرآن از زمین آمده همین است که من می گویم. یک سفره ای است که زیر پای شما گسترده شده.


ملائکه جواب می دهند که آیا کسی را در زمین قرار می دهی که در زمین فساد کند و خون بریزد؟ سوالی که به وجود می آید این است که ملائکه از کجا می دانند موجودی که هنوز به وجود نیامده این ویژگی ها را دارد؟ فرض کنید من می گویم: می خواهم فلانی را جای خودم بگذارم آن جا. به من بگویند: می خواهی بگذاری آنجا پدر مردم را در بیاورد؟ آیا تا به حال خدا این کار را می کرده که خلیفه اش بکند؟ از چه چیزی ملائکه این نتیجه را می گیرند که این موجودی است که می خواهد خون بریزد و فساد کند؟ ادامه ی حرف ملائکه این است که ما تو را تسبیح می کنیم و تقدیس و ستایش می کنیم . اگر منظور این است که اینها هم در زمین تو را عبادت کنند، خوب ما داریم به بهترین وجه این کار را می کنیم. جواب خداوند این است که من چیزی می دانم که شما نمی دانید. بعد قرار است شرح این بیاید که چه چیزی است که خداوند می داند و اینها نمی دانند.


این ماجرا می آید که خداوند اسماء را به آدم یاد می دهد. به وضوح سوال این است که این اسماء چیست؟ چه ارزشی دارد که آدم این اسماء را می داند؟ مثلا یک چیزهایی است که مثل بچه ها، آدم بلد است اینها بلد نیستند؟ اتفاقا آنها هم همین جوری برخورد می کنند. می گوید "آگاه کنید مرا به نام های اینها اگر صادق هستید." جوابشان این است که : "سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا". ما همان چیزهایی را بلدیم که به ما یاد داده ای. مثل اینکه جواب این است که خوب به ما یاد ندادی که، به او یاد دادی. او هم که از تو یاد گرفت. به ما هم یاد می دادی شاید مثلا یاد می گرفتیم. یک خرده همچین حالتی دارد. من علیه ملائکه دارم حرف می زنم!!


بعد می گویند "انک انت العلیم الحکیم".اظهار عجز می کنند که ما نمی دانیم و فقط چیزهایی را می دانیم که تو به ما یاد داده ای. بعد به آدم گفته می شود که آنها را به آن اسماء آگاه کند. دوباره این تکرار می شود که خداوند می گوید :"آیا به شما نگفتم که من غیب آسمان و زمین را می دانم""انی اعلم غیب السموت و الارض و اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون".این عبارت یعنی چه؟ می دانم آن چه را که آشکار می کنید و آنچه پنهان کردید. چه چیزی را دارند پنهان می کنند؟! من نمی خواهم به همه ی این سوالات فعلا پاسخ کامل بدهم.


به ملائکه امر می شود که سجده کنند و همه به جز ابلیس سجده می کنند. اینجا بحث معروفی هست که ابلیس جزء ملائکه بوده یا نه . چون یک جایی می گوید :"و کان من الجن". اما این آیه"فسجدوا الا ابلیس"انگار ابلیس هم جزء ملائکه بوده. در تاریخ تصوف هم عده ای نسبت به ابلیس سمپاتی داشته اند و رسما ابلیس را ازا ین که مرتکب گناه شده تبرئه می کردند.

ابلیس امتناع کرد، "و استکبر و کان من الکافرین". و از کافرین بود. گزاره به زمان گذشته است. من دیگر بیشتر از این سوال مطرح نمی کنم، اینها را می گذاریم برای جلسه بعد.


به نظر من داستان از این جا شروع می شود که این اتفاق ها می افتد و آدم در بهشت ساکن می شود. این شروعش، این که ما بتوانیم درک بکنیم که این دیالوگ بین خدا و ملائکه چرا این جوری است و چرا این را دارند می گویند، این که ملائکه چرا دارند این حرف ها را می زنند و ... یک خرده به نظر من وارد شدن به این بحث ها زیاد کار جالبی نیست. نه این که هیچی نفهمیم. شاید مثلا پیغمبر همه ی اینها را می فهمیده. من می خواهم بگویم که این قسمت داستان خیلی ثقیل است. داستان یوسف و برادرانش نیست که یک ماجرایی است که در کره ی زمین اتفاق افتاده.خیلی امیدی به این که ما که خیلی موجودات زمینی هستیم این دیالوگ بین خدا و ملائکه و سوال کردن از این که چرا خلق کرد ، این حرف را زد، ... امید کمتری است. قبول دارید که یک جاهایی از قرآن هست، مثلا چی می فهمید از این که می گوید :"هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن". قرار نیست همه جای قرآن یکنواخت فهمیده بشود. ما چی می فهمیم از این که "سدره المنتهی " یعنی چی؟ شاید از اول تاریخ به جز پیغمبر چند نفر بیشتر نفهمیدند که سدره المنتهی یعنی چی. این که همه چیز کتاب فهمیده نمی شود اصلا چیز عجیبی نیست. هر چقدرش را می شود فهمید سعی می کنیم حرف بزنیم. اما این که مثلا بپرسیم چرا این دیالوگ انجام شد؟ من نمی دانم اصلا چطور می شود این را جواب داد. چرا خدا قبل از این که می خواهد یک چیزی خلق کند به ملائکه دارد می گوید و به نظر می رسد که آنها دارند جواب هم می دهندٌ! حداقل یک جوری حالت تعجب دارد، حالا اگر نگوییم اعتراض. که این چه کار عجیبی است می خواهی بکنی.

-...

یک نکته ی منطقی و خوبی توی حرف ایشان هست اگر دقت بکنید. یک چیزی است مربوط به خدا و ملائکه. مثلا خدا دارد یک چیزی به ملائکه می گوید که بعدا ناراحت نشوند! مثلا می گویم!! دیالوگ بین خدا و ملائکه را از ملائکه بپرسید که چرا خدا این را بهتان گفت! یک چیزی برای ما هم دارد.

پیاده شده در 12/تیر/89

ویرایش شده در خرداد 91