جلسهٔ ۴۷

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

در این جلسه در بحث داستان آدم در قرآن به مسئله اهمیت زبان و زبان جامع بشر برای توصیف همه چیز اشاره می شود و بیان می شود که برخی واژگان بدون مرجع و دروغین هستند مانند واژه ی طبیعت و واژه ی غریزه ی جنسی که چنین مفاهیمی واقعاً وجود ندارند.

جلسه ۴۷

دریافت فایل صوتی این جلسه‌ با کیفیت بالاتر

دریافت فایل صوتی این جلسه با حجم کمتر

متن صحبتها

در برخي از جلسات گذشته، گاهی پيش مي‌آمد كه بحث‌هاي حاشيه‌اي مطرح مي‌شد. بحث اين جلسه مستقيما به كار ما مربوط نمي‌شود، ولي گاهي بعضي مباحث به جايي مي‌رسند كه مي‌شود برخي موضوعات را مطرح كرد، مانند جلسات قبلي درباره كاپيتاليسم، مردسالاري و .. كه من سعي مي‌كنم هر جا كه بشود، اشاره‌اي به آنها داشته باشم. امروز با وجود اين كه مبحثي كه قرار است مطرح شود با بحث‌هاي قبلي ارتباطاتي هم دارد ولي بيشتر به جزئياتي روزمره كه ما با آنها سروكار زيادي داريم مربوط مي‌شود. به ويژه مشكلاتي كه زبان به وجود مي‌آورد.

به طور خلاصه (اگر از جزئيات صرفنظر كنيم) مهمترين چيزهايي كه تا به حال در اين داستان ديديم و مربوط به متن خود داستان مي‌شد اينها بودند.

الف- مهمترين ويژگي بشر چيزي است كه مي‌توانيم به آن بگوييم «دانش زباني جامع» كه به نوعي ترجمه فارسي “تعليم السماء” در آيه “علم الاسماء كلها” مي‌باشد كه به نوعي جامعيت هم دارد. “دانش زباني” اصطلاحي است كه در حال حاضر در عرف زبان شناسي به علت اين كه چامسكي زياد از آن استفاده مي‌كند بسيار متداول است. اما در ايجا مسئله به نوعي جامعيت داشتن زبان بشر هست. به اين نكته با كمال صراحت، در متن اشاره شده است. من در مباحث قبلي سعي كردم به نحوي نشان دهم كه چرا مهم است موجودي وجود داشته باشد كه زباني جامع داشته باشد،‌ كه همه جهان به نحوي به اين زبان قابل بازيابي باشد، كه مانند اين است كه با خلقت او لايه جديدي به جهان اضافه مي‌شود و علاوه بر اين نكته خيلي مهمي كه مطرح است، نقص همه موجودات است در درك برخي اسماء الهي. آنها حداكثر مي‌توانند “خبر” اين اسماء را بشوند. ولي اولا كاري كه آدم مي‌كند اين است كه اسماء الهي را كه ملائكه با آن آشنا نيستند را خبر مي‌دهد. اين كاركرد خاص بشر است كه گويي جاي خالي‌اي در دنيا وجود داشته كه با خلقت بشر در حال پرشدن است. چيزي كه در جلسات قبلي (جلسه اول از كل جلسات و جلسه قبل) به آن تاكيد شد اين است كه خلقت بشر و وجود يك زبان جامع باعث مي‌شود كه كل قرآن كه به نوعي در تكوين هم وجود دارد، به طور كامل در لايه دوم (زبان) تجلي پيدا كند. همه موجودات به نحوي هدايت تكويني دارند گويي كه بخشي از قرآن به هر موجودي تعليم داده شده ولي وجود زبان بشر باعث مي‌شود كه قرآن به طور كامل تجلي يابد.

اينها توضيحاتي بود كه درباره اهميت زبان و چرايي اهميت آن داده شد. سعي من در اين مباحث، مرتبا و با صراحت اين است كه بين چيزهايي كه مستقيما از متن مي‌فهميم و آن چيزهايي كه خودمان اضافه مي‌كنيم بايد سعي كنيم تا جاي ممكن تفكيك كنيم هر چند كه ممکن است اين تفكيك به طور كامل ممكن باشد. و ما به طور دقيق نفهميم كه كجا، ذهنيت قبلي ما در برداشت مفاهيم تاثير گذاشته زيرا حداقل ذهنيت ما در مورد فهمي كه از زبان داريم، به طور بديهي در فهميدن متن هم دخالت مي‌كند. ولي از ديدگاه عملي مشخص است كه مي‌خواهيم چه كار كنيم. مثلا اين كه زبان به نوعي مهمترين ويژگي بشر است (زبان كامل) به اعتقاد من مستقيما از متن استخراج مي‌شود. ولي اين كه چرا مهم است كه موجودي باشد كه زبان جامعه داشته باشد را سعي مي‌كنم فكر كنم و به نتيجه برسم. در حقيقت چيزي نيست كه از متن استخراج كرده باشم. در حال استدلال كردن و تطبيق با جاهاي ديگري از قرآن هستم و به نتيجه‌اي مي‌رسم. در مورد هر متني همين طور است،‌ مستقل از اينكه متن چه باشد. حتي يك متن هنري، مثلا حتي نقاشي يا فيلم يا داستان. وقتي آن متن را مي‌خوانيم (مي‌بينيم، گوش مي‌دهيم و …) برداشت اوليه‌اي داريم و هميشه بايد اين برداشت را با ساير اجزاي متن تطبيق داد و مرتبا به صورت رفت و برگشت بين برداشت خود و متن مطابقت كرد تا به نتيجه برسيم. يا مثلا براي فهميدن يك واژه ممكن است با يك ديدگاه خاصي براي واژه‌اي، مرجع (reference) پيدا كنيم، در آن صورت بايد با ساير جاهايي كه اين واژه در متن آمده تطبيق داد تا چك كنيم كه آيا در آن جاها نيز به همين صورتي كه ما فكر مي‌كنيم از واژه استفاده شده يا خير؟ با فرض اين كه قبول داشته باشيم كه در يك متن واژه‌ها با معناي خاصي ظاهر مي‌شوند از اين كه در هر جاي متن هر واژه‌اي را هر طور كه دلمان خواست تعبيرهاي متفاوت كنيم و با جاهاي ديگر چك نكنيم. به نظر مي‌رسد حداقل در مورد قرآن اين كار درستي نيست.

ب- نكته بعدي اين است كه شروع داستان با مطرح شدن مسئله شر است. به اين معنا كه وجود انسان بر زمين (و نه صرف خلقت او) مترادف با ايجاد شر است. گويي پديده نامطلوبي درحال اتفاق افتادن است. و چون دليل اين ارتباط را “زبان” داشتن بشر دانستيم بنابراين بايد براي حل مسئله شر، در ويژگي‌هاي زبان جست و جو كرد (اين جز نكاتي است كه از متن استنتاج مي‌شود). وقتي خداوند در پاخ ملائكه در اعتراض به ايجاد شر بر اثر جعل انسان در زمين، به آنان پاسخ مي‌دهد كه او قلم اسماء كامل دارد دو چيز استنتاج مي‌شود. اول اين كه زبان جامع آن قدر چيز ارزشمندي است كه ايجادش به مشكلات مورد اشاره ملائكه مي‌ارزد و ديگر اين كه بدون شر نمي‌توان زبان جامع به وجود آورد. (اين را جلسه قبل استنتاج كرديم از متن) والا پاسخ خداوند به ملائكه پاسخ قاطعي نخواهد بود. اگر دقت كنيد نكته اصلي‌اي كه به عنوان محور بحث در نظر گرفتيم اين است كه اگر زبان بخواهد زبان خوبي باشد، به اين معني كه جامع باشد قابليت بازنمايي همه چيز را داشته باشد و به طور نامتناهي بتوانيم در آن گزاره توليد كنيم بايد ويژگي‌اي داشته باشد كه آن را productive بودن مي‌ناميم. اي اصطلاح يك اصطلاح متداول زبان شناسي است. به اين معنا كه در زبان انسان، مكانيسم‌ها، واژه‌ها و syntax ي وجود دارد كه با استفاده از اينها مي‌توان گزاره‌ها و حتي مفاهيم جديد توليد كرد. نامگذاري‌هاي اسامي جديد انجام دهيم و اين نامگذاري‌هاي جديد را در جملات جديد به كار ببريم. بنابراين همه چيز به اين موضوع برمي‌گردد. كه وقتي زبان preductive شد (همان طور كه درجلسات قبل اشاره كرديم) گزاره‌هاي كاذب و در نتيجه كذب به وجود مي‌آيد كه حاصل آن شر است. چيزي كه در اين داستان هم مي‌بينيم اتفاقي كه در اين داستان مي‌افتد اين است كه بشر براي اولين بار گزاره‌اي كاذب مي‌شنود، گمراه مي‌شود و نتيجه‌اش افتادن به مهلكه‌اي است كه در آن شر هست. درواقع بناي شر بر روي كذب است. اشاره به اين نكته لازم است كه در اين بحث منظور از كذب معناي اخلاقي آن نيست. كذب به معناي "گزاره‌اي كه درست نيست" به كار رفته است. كذب به اين معنا تنها در جهان تشريع وجود دارد، در جهان تكوين كذب وجود ندارد. مثلا اگر احساس به موجودي تكويني دست دهد و يا چيزي در وجودش بازنمايي شود، هيچگاه غلط نيست. بشر به علت داشتن پيچيدگي زباني مي‌تواند واژه‌هاي درست كند كه به چيزي اشاره مي‌كنند و گزاره‌هايي بسازد كه معني‌اي ندارد.

اين توضيحات براي ادامه بحث ضروري بود ولي نكته بسيار مهمي كه قبلا هم رويش تاكيد شده در اينجا وجود دارد كه ما واژه‌هايي داريم كه به چيزي اشاره نمي‌كنند. در اين حد كه حتي مبناي شرك (طبق داستان يوسف) واژه‌هايي هستند كه به چيزي اشاره نمي‌كنند. اين موضوعي كه اين قدر مهم است و در جاهاي مختلف قرآن هم به آن اشاره مي‌شود (اسم گذاري‌هاي نادرست) در تمام بحث‌هاي ما در مورد واژه‌شناسي قرآن هم مطرح بود. در آنها هم با اعلام خطر كمتر گفته شد كه بسياري از واژه‌هايي كه ما به كار مي‌‌بريم و در فرهنگ عرب يا چيزهاي ديگر وجود داشته (و مي‌دانيم كه واژگان حامل فرهنگ‌اند) لزوما در قرآن به كار مي‌روند. واژه‌هايي هستندكه واقعا به چيزي اشاره مي‌كنند. به عنوان مثال همانطور كه قبلا هم اشاره شده واژه‌هايي مثل “ثروت” و “شجاعت” يا … كه در قرآن نيامده‌اند جز واژگاني هستند كه به چيزي اشاره نمي‌كنند، يا حداقل به چيز باارزشي اشاره نمي‌كنند. در خطبه حضرت يوسف هم مي‌آيد: نمي‌پرستيد “الا اسماء ميتموها اسم وآبائكم ما انزل ا… بما من سلطان” اينها اسامي هستند كه شما و اجدادتان گذاشتيد و سلطان ندارند. در اينجا مفهومي وجود دارد. يعني ممكن است گفته شود كه هميشه هر واژه به چيزي (حتي موهوم) اشاره مي‌كند ولي منظور اين است كه به چيزي كه از آن تاثيري حاصل شود اشاره نمي‌كند. مثلا “شجاعت” در ظاهر به چيزي اشاره مي‌كند درجلسه قبل گفته شد كه چرا شجاعت واژه خوبي نيست. اگر دقت كنيم مي‌بينيم كه به چيز خالص اشاره نمي‌كند. مثلا بايد گفت: “شجاعت، نترسيدن از يك سري چيزهايي است” يعني اين واژه حتي به طور خالص به “ترسيدن” هم اشاره نمي‌كند. گويي اين واژه به طور خالص وجود ندارد. واژه‌هاي ديگري وجود دارند و انگار كه آن واژه‌ها صفحه جهان را به خوبي با مستطيل‌هايي به طور كامل مي‌پوشانند و توضيح مي‌دهند و بعد ما با ابداع يك سري واژه مي‌خواهيم اين صفحه را با دايره افراز كنيم و بپوشانيم. بنابراين هر چند ممكن است اين دايره‌ها بخش‌هاي خوبي از واقعيت ما را دربربگيرند ولي بخش‌هايي از واقعيت از دست مي‌رود. مثلا شجاعت يعني نترسيدن از فلان چيز به علاوه بهمان چيز و… و همين طور نياز به توضيح و تفسير دارد. معمولا واژه‌هايي كه بشر درست مي‌كند حتي به صورت دايره هم نيستند. انگار اشكالي هستند با مرزهاي پيچيده كه دقيق توضيح داده نشده‌اند. اين باعث ابهام مي‌شود كه اين موضوع حداقل نيم قرن (به طور خاص در اوائل قرن بيستم) محل بزرگترين اختلاف فلاسفه در جهان غرب بود. در آن هنگام تحولي به وجود آمد كه همه شروع به فكر و بحث درباره زبان كردند. اتفاقي كه به آن linguistic turn گويند. تا قبل از آن زمان نه تنها زبان در فلسفه موضوع اصلي نبود حتي موضوعي فرعي هم به حساب نمي‌آيد. بعد از اين رويكرد به مطالعه زبان دو گروه اصلي به وجو آمدند، گروهي كه معتقد بودند زبان روزمره به درد فلسفه و كشف حقيقت نمي‌خورد و زبان نياز به پالايش دارد. به عنوان مثال “برتراندراسل” در افراطي‌ترين اشخاص اين جريان است كه اعتقاد دارد بايد يك “زبان منطق” درست شود كه كاملا formal باشد. و آن را در فلسفه به كار برد. او اعتقاد داشت كه همين استفاده نامناسب از واژه‌ها و گرامر و … است. كه باعث مبهم شدن مسائل و به نتيجه نرسيدن بحث‌هاي فلسفي مي‌شود. او مي‌گفت فلسفه چيزي از علم كمتر دارد وقتي ما زبان رياضيات داريم طبيعي است كه بخواهيم زبان فلسفي شسته و رفته‌اي داشته باشيم. اين دو گرايش دقيقا در ويتگنشتاين ديده مي‌شود. ويتگنشتاين اول به همين گرايش تعلق دارد. او سعي در كنار گذاشتن زبان و يافتن زبان اصيلي كه “بايد باشد” دارد. ولي ويتگنشتاين دوم گرايش به چيزي دارد كه به آن “فلسفه زبان روزمره” مي‌گويند. اين كه اصولا موضوع فلسفه همين زبان روزمره است. اين كه چيزهاي زيادي در همين زبان روزمره است كه نه تنها نبايد آنها را كنار بگذاريم بلكه نمي‌توانيم كنار بگذاريم و با همين زبان چيزهاي زيادي (ولو به طور دقيق) را مي‌توان گفت، بحث‌هاي در مورد “بازي‌هاي زباني” يا مبحث speech act (كنش گفتاري) همه متعلق به اين مكتب است. فلاسفه مهم اين مكتب راستون و رايل هستند به علاوه ويتگنشتاين دوم. قرآن به يك معنا گرايش اول را دارد. يعني ما نمي‌خواهيم از زبان روزمره فاصله گرفته و زبان نرمال بسازيم ولي قرآن زبان روزمره را به نحوي كه عرب به كار مي‌برد، به كار نمي‌برد. ما در قرآن براي واژه‌ها خوب و بد داريم. اين گونه نيست كه هر چه مردم گفتند، به همان صورت به كار رود. حتي ممكن است syntax خوب و بد داشته باشيم. يعني زبان قرآن (واژه‌ها و syntax) خيلي بر زبان عرب منطبق نيست.

مي‌خواهم به چند واژه اشاره كنم كه به چيزي واقعي اشاره نمي‌كند. در دنياي امروز “بت” نداريم. اين واضح است كه بشر هنوز از شرك دست نكشيده است. اين طور نبوده كه زماني بشر بد و مشرك بوده و يك مرتبه خوب شده است.

ولي در دنياي امروز واژه‌هاي كليدي و مهمي هستند كه به چيزي اشاره نمي‌كنند. هدف به شك انداختن است كه همه واژه‌هايي كه ما در فرهنگ استفاده مي‌كنيم ممكن است جزو واژه‌هايي باشند كه واژه‌هاي خوبي نيستند و به چيز درست و حسابي‌اي اشاره نمي‌كنند. يكي از مهمترين واژه‌هايي كه آن طوري كه استفاده مي‌شود به چيزي اشاره نمي‌كند، واژه “طبيعت” است. جملاتي از قبيل “بشر شاهكار طبيعت است”، “طبيعت همه چيز را به سمت كمال مي‌برد” و عباراتي از اين دست كه قبلا همين جملات گفته مي‌شده و به جاي “طبيعت”، “خدا” قرار مي‌گرفت، مثلا بشر شاهكار خلقت خداوندي است. اين عبارات در مورد طبيعت به راحتي در همه جا به كار مي‌رود. متون درسي رسانه‌هاي ديداري، نوشتاري، شنيداري و … انگار طبيعت تصميماتي مي‌گيرد و جريانات را به سمت خاصي هدايت كرده و كنترل مي‌كند. اين امر براساس استفاده‌اي جديد است كه طبيعت (به معناي جهان بيرون، كه معمولا هم ما در آن نيستيم و بعد اشاره خواهد شد كه چرا) چيزي است مانند يك ماشين كه به طور اتوماتيك درحل كاركردن است و طراحي قبلي هم نشده است. مفهوم والد را به خاطر بياوريد. مجموعه‌اي از سنت‌ها، حقايق، بايدها و نبايدها كه به طور اتوماتيك در ذهن ما كپي مي‌شود و ما بدون بررسي ممكن است تحت تاثير اينها زندگي كنيم كه بسيار بد است. اين سنت‌ها مي‌توانند سنت‌هاي جغرافيايي باشند. مربوط به محل‌هاي خاص- يا سنت‌هاي تاريخي كه معمولا قويترند ديده نمي‌شوند و … نكته اين جاست كه آن دسته از سنت‌هاي فكري كه در واژه‌ها نفوذ مي‌كنند را ديگر به سختي مي‌توان تشخيص داد و فهميد كه در اين واژه و كاربرد آن نوعي نگاه خاص نهفته است.

اين جز ويژگي بشر بوده و هست (چه قبل و بعد از linguistic turn) كه زبان خود را حساب نمي‌كند و متوجه آن نيست.

گويي زبان چيزي معصوم وبي‌گناه است كه ما براساس آن بيان مي‌كنيم انگار زبان يك رسانه (medium) شفافي است كه افكار ما و چيزهايي كه مشاهده مي‌كنيم به خوبي از آن عبور مي‌كند و به ديگران هم مي‌رسد. Linguistic turn در حقيقت بدين معنا است كه اين هيچ ربطي به واقعيت ندارد. يعني اولا با زبان فكر مي‌كنيم. ثانيا هنگامي كه ما افكار و احساساتمان را در قالب زبان مي‌ريزيم، داريم آن را در يك قالب از پيش طراحي شده مي‌ريزيم. زبان يك سنت است.اين همان گرايش فرانسوي‌ها در بحث‌هاي زباني است كه به آن “ساختار گرايي” مي‌گويند: زبان مثل چيزي است كه بيرون از بشر به حيات خودش ادامه مي‌دهد. به قول لاكان زبان فرانسوي را نه ما به وجود آورديم و نه شما. در حقيقت ما به درون زمان پرتاب مي‌شويم. زبان ما به ما مي‌گويد چه واژه‌هايي هستند. بنابراين وقتي واژه‌اي وجود دارد حتي اگر به چيزي اشاره نكند من بنابر عادت چيزي مي‌سازم كه مرجع آن كلمه باشد. هر چقدر كه والد قديمي‌تر باشد و به سالها و ماههاي اول زندگي برگردد قدرتمندتر و نامحسوس‌تر است. و اولين چيزي كه به ما در اين دنيا زياد داده‌اند. زباني است كه زبان خوبي نيست. يعني بار فرهنگي دارد. يعني ما مثلا غيرعادي بودن جملات مربوط به طبيعت را احساس نمي‌كنيم چون در زبان است و ما آنها را شنيديم.

به عنوان يك fact تاريخي دقت كنيد كه اولين سالهايي كه كتاب معروف داروين (منشا انواع) و نظريه تكامل او عرضه شد و عكس‌العمل‌هايي را (به علت از بين بردن نياز به خالق و طراحي از قبل) برانگيخت يكي از طرفداران نظريه داروين به استفاده درست از كلمه طبيعت (Nature) حساسيت نشان مي‌داد. او مي‌گفت چون قرار است ما بگوييم طراحي وجود ندارد و در اين جا چيزي بدون هوش عمل كرده است، پس طبيعت را در هر جمله‌اي را نبايد به كار برد. يعني نسبت به اين جملات مثلا به كاربردن فعل خواستن درباره طبيعت حساسيت زيادي وجود داشت. يعني در اوايل كار كه اين واژه داشت وارد فرهنگ مي‌شد. خيلي‌ها به غيرعادي بودن اين استفاده پي بردند ولي كم كم ما عادت كرديم و اصلا غيرعادي بودن اين جملات را به اين معني حس نمي‌كنيم. مثالهاي ديگري نيز در اين حول و حوش وجود دارد. مثل اين جمله كه قوانيني در طبيعت وجود دارد به اين معني كه كارهايي به طور اتوماتيك انجام مي‌شود. در ابتدا قرار بود استعاره طبيعت به نحو ديگري كار كند. بگذاريد كمي به بررسي تغيير كاركرد اين استعاره بپردازيم. از لحاظ فيزيكي ذراتي وجود دارند كه اين ذرات ويژگي‌هايي دارند (به چگونگي پيدايش اين ذرات هم فعلا كاري نداريم.) و به دليل اين ويژگي‌ها براي اين ذرات قوانين به وجود مي‌آيد، و قوانين مذكور به طور اتوماتيك دنيا را اداره مي‌كند. پس در ابتدا قرار بود فيزيك ما را به اين سمت ببرد كه ذرات تشكيل دهنده عالم چيستند و از روي اين چيستي قوانين بايد در حد ذرات را بيان كنيم و در انتها تمام چيزها و پديده‌هاي ماكروسكوپيك را از روي اين قوانين بدست آوريم. ما حتي در مورد قوانين طبيعت نيز حرفهايي مي‌زنيم كه تازگي دارد. طوري كه اگر يك آدم قديمي اين حرفها را بشنود شايد اصلا نفهمد كه اين حرفها در مورد چيست. مثلا قانون جاذبه اگر بتوان آن را يك قانون فيزيكي در نظر بگيريد. آيا ما هيچ وقت ازكسي پرسيديم يا اين مساله را براي خودمان پيش آمد كه چرا اجسام يكديگر را جذب مي‌كند. فرض كنيد اولين بار يكي بيايد و اين قانون را به ما بگويد كه همه اجسام از راه دور نزديك همديگر را طبق يك قانون رياضي جذب مي‌كنند. قطعا جاي سوال دارد كه بپرسيم چرا؟ ولي اين را هنگامي به ما ياد مي‌دهند كه سن كمي داريم و محيط مدرسه اصلا محيطي نيست كه چنين سوالي را بتوان پرسيد. به طور نامحسوس دانش آموز مدرسه هر سوالي را كه نمي‌تواندبپرسد. در انتهاي هر فصل كتاب درسي يك سري پرسش هست كه مربوط به درس است مي‌گويند همه‌اش اينهاست. و همين‌ها را در جلسه امتحان از ما مي‌پرسند. و اگر از معلم فيزيك بپرسيم اجسام چرا همديگر را جذب مي‌كنند،ممكن است ما را از كلاس بيرون بيندازند. اگر در يونان باستان كسي مي‌آمد و مي‌گفت اجسام همديگر را جذب مي‌كنند همه از اومي‌پرسيدند: چرا؟ دو جسم با فاصله چطور به هم نيرو وارد مي‌كنند. اگر كمي ذهنمان را آزاد كنيم مي بينيم كه اين امر بيشتر به جادو شبيه است دو جسم در دو سر دنيا به هم نيرويي وارد مي‌كنند كه با مجذور فاصله‌اشان در ارتباط است. ما حتي از خود نمي‌پرسيم كه چرا مجذور فاصله؟

حداقل در فيزيك، دانشمندان برجسته‌اي چون انيشتين و فاينمن اين سوالات را از خود مي‌پرسيدند و سعي مي‌كردند حلشان كنند مثلا فاينمن در مورد برقراري قانون عكس مجذور فاصله ايده بسيار جالبي دارد.

او مي‌گويد: اگر فرض كنيم كه در اثر مبادله ذره‌اي به وجود مي‌آيد، يعني اجسام ذراتي را كه اسمشان را گراويتون مي‌گذاريم از خود بيرون مي‌دهند و مقداري كه از اين اجسام به بقيه اجسام مي‌رسد باعث ايجاد يك نيروي جاذبه مي‌شود. با اين فرض و با در نظر گرفتن اينكه اين اجسام به صورت كروي ساطع مي‌شوند مي‌توان قانون عكس مجذور فاصله را توجيه كرد. اين هنوز توجيه قطعي نيست. مي‌توان پرسيد اين ذرات چيستند؟ كجايند؟ چرا برخوردشان باعث جذب مي‌شود؟ بحث اين است كه درواقع ايده اوليه فيزيك كه رسيدن از چيستي ذره به قوانين ميكروسكوپيك واز آنجا به قوانين ماكروسكوپيك بود، مهجورمانده. يعني ما نه تنها به اين سمت نرفتيم و نزديك نشديم، به نظر مي‌آيد كه حتي نمي‌رويم. يعني آنقدر محيط ذرات نااميد كننده شده كه گويي اين پروژه متوقف شده يعني كسي سراغ اين مسائل نمي‌رود. ولي زماني اين ايده وجود داشت. ايده اين كه اگر فيزيك نمي‌تواند منشا اين عالم و اين كه جهان چگونه خلق شده را توضيح دهد (كه محال است توضيح دهد كه از عدم چگونه چيزي به وجودآمد، چون قوانين فيزيكي در عدم كار نمي‌كنند!) فرض كنيم كه حالا كه اين ذرات به وجود آمده‌اند و سعي كنيم بقيه‌اش را توضيح دهيم. مثلا به اين صورت كه ذرات چون فلان جورند، پس بهمان قوانين به وجود مي‌آيند و صورت ماكروسكوپيك آن اين گونه مي‌شوند بنابراين وقتي از واژه قانون در طبيعت هم وقتي استفاده مي‌كنيم، داريم به چيزي اشاره مي‌كنيم كه آن چيزي نيست كه قرار است باشد. اين يك انحراف است. درواقع هنگام استفاده از كلمه قانون ما درواقع به يك سري فرمول اشاره مي‌كنيم كه حداكثر با استفاده از آنها مي‌توان حركات و اتفاقات جهان را پيش‌گويي كرد. اينها فقط مدلهاي محاسباتي‌اند. معمولا هر چه جلو مي‌رويم فيزيك جديد از پرداختن به منشا قوانين دورتر مي‌شود. يكبار در جلسات خيلي قبلتر گفته شد كه اگر يك يوناني الان زنده شود و شما به او بگوييد كه آن چيزهايي كه شما نمي‌دانستيد، كه مثلا اجسام چرا و طبق چه قوانين حركت مي‌كنند. اينها را ما كاملا كشف كرديم. بعد او از شما مي‌پرسد كه خوب علت حركت آن جسم از آنجا به آن جا چيست؟ و شما يك جواب كلاسيك به او مي‌دهيد. “دليل حركت اين جسم در اين مسير اين است كه بايد لاگرانژين اين فرمول حداقل شود.” آن يوناني قطعا مطمئن مي‌شود كه شما ديوانه‌اند. “آن جسم به اين دليل از آن نقطه به آن نقطه حركت مي‌كند كه اين لاگرانژيني كه تو اين جا روي اين كاغذ نوشتي مي‌بنيم شود؟!" آنها وقتي مي‌خواستند پديده‌هاي طبيعت را توضيح دهند توجيهاتشان نوع ديگري بود. قانون رياضي به كار نمي‌روند. اصلا مدل رياضي نداشتند. ولي ما مرتبا فرمول مي‌نويسيم و يك نوع ديوانگي در اين جا وجود دارد اگر كسي گمان كند كه اين فرمول‌ها در حال توجيه چرايي اتفاقاتي است كه در جهان رخ مي‌دهد.

اينها فقط ابزار محاسبه و اندازه‌گيري كميت‌هايند. گرايش فيزيك مدرن اين است كه ابزاري راحت تر براي محاسبه درست كنند. و اصلااين حس وجود ندارد كه فيزيك بايد جهان را توصيف كند. اين استفاده اتوماتيك بودن ماشين طبيعت آن قدر ذهن ما را پركرده كه نمي‌توانيد و نمي‌توانيم بدون اين استعاره راحت به دنيا بنگريم حال اين را مقايسه كنيم با نگاه قرآن به پديده‌هاي طبيعي. هميشه در تمام زمانها جمله‌هايي كه در مورد طبيعت به كار مي‌روند. (از منظر نحوي) پر بود از جملات مجهول و نسبت دادن فعل به پديده‌هاي طبيعي بوده است. مثلا جمله “باد دارد مي‌وزد” كه در ظاهر جمله‌ي بي خطري است. باد فاعل است كه دارد مي‌وزد. انگار كه باران مي‌آيد، خورشيد مي‌رود باد مي‌وزد، باد مي‌آيد و …

ولي در قرآن اينگونه كه پديده‌ها را خدا مي‌فرستد. “باد فرستاديم”، “باران فرستاده شد” نسبت دادن اعمال و فاعليت پديد‌ه‌هاي طبيعي حتي خيلي قديمي تر از مسائل مربوط به علم و اينهاست. بايد خوب فهميد كه قوانين طبيعي به چيز ي اشاره نمي‌كنند يعني چه؟ مثل بت، وقتي اسم بت برده مي‌شود، ما در ذهنمان چيزي گذر مي‌كند كه واقعا وجود ندارد. قوانين طبيعي باعث آوردن چيزي به ذهن و احساس آرامش كردن كاذب (در اثر توهم دانستن چرايي پديده‌ها توسط اين قوانين) مي‌شود كه واقعيت ندارد. اين آرامش نتيجه تصوري است كه گويي چيزي حل شده در حالي كه هيچ چيزي حل نشده است. بعد از كشف قوانين ترموديناميك و تقليل آن به ذره‌اي اين حس كاملا در ميان فيزيكدانان وجود داشت كه پروژه‌اي در حال انجام است (همانطور كه در كتاب‌هاي فيزيكي آن زماني مي‌آمد كه هدف ما پيدا كردن ذرات و قوانين آن و رسيدن به قوانين ماكروسكوپيك است) اين پروژه اكنون انگار متوقف شده است. وقتي كسي مثل روتن مقاله سياهچاله‌هاي دوبعدي‌اش را چاپ كرد، كسي از او نپرسيد كه اين سياهچاله‌هاي دوبعدي چيستند. اگر قبلا كسي به چنين جوابي از معادلات سياهچاله مي‌رسيد همه مي‌گفتند يا معادله غلط است، جواب تو و راه‌حل تو غلط است يا جواب غيرقابل قبول است، يا بالاخره توضيح بده كه اين چيزهاي دوبعدي (آن هم نه در فضاي سه بعدي كه در فضاي 10 بعدي نظريه ريسمان) چيستند. الان نه خود روتن از خودش مي‌پرسد و نه كسي از او، آخرين افرادي كه سعي در توضيح جهان توسط فيزيك داشتند شايد به اينيشتين ختم شوند. وقتي در همين دانشگاه استادي در كلاس درس دانشكده فيزيك بحث‌هاي فلسفي مي‌كند درباره اينكه آيا فيزيك جهان را توصيف مي‌كند، با اكثريت اساتيد دانشكده (فيزيك) مشكل پيدا مي‌كند.

واژه ديگري كه مي‌خواهم به آن اشاره كنم و به چيزي اشاره نمي‌كند (و بسيار هم اين موضوع شگفت انگيز است) واژه “غريزه جنسي” است. ابتدا بايد مفهوم اين كه “غريزه جنسي” به چيزي اشاره نمي‌كند. بلكه واژه جديد بد ساخته شده‌اي است را روشن كرد. اگر فرض كنيم اصولا غريزه واژه‌اي باشد كه به چيزي اشاره كند (فرض مي‌كنيم غريزه هماني است كه ما مي‌فهميم) و اگر خوب رفتارهاي انسان را مشاهده كنيم، در انسان غريزه‌اي وجود دارد به نام “غريزه تشكيل خانواده” ، “غريزه عشق” و نه غريزه جنسي. اصل اين غريزه يك درخت بسيار بزرگ است با شاخ و برگ‌هاي بزرگ و ريشه‌هاي زياد. يكي از شاخه‌هاي آن هم رابطه جنسي است. به وضوح در اميالي كه ما با تمام وجود به آن پاسخ مي‌دهيم (به عنوان مثال درمردان) ميل به زيبايي وجود دارد. ميل به پدر شدن و تشكيل خانواده تمايل به حمايت از موجودي كه به او علاقه مند است. بخشي از آن هم رابطه جنسي و تمايل به آن است كه طبيعت (!) در نهاد ما قرار داده كه با وجود مشكلات توليدمثل، به خاطر لذت‌هايش اين عمل انجام شود و خانواده تشكيل شود و به همراه ميل به زيبايي و عشق و… نوع (نسل بشر) حفظ شود. منظور اين است كه غريزه جنسي خالص وجود ندارد. يعني به اين معني كه گفته مي‌شود بشر غريزه جنسي دارد، “يعني مي‌خواهد اين عمل را انجام دهد” چيزي وجود ندارد. دقت كنيد كه حتي مثلا ميل جنسي در کودک هم خيلي پيچيده‌تر از اين حرفهاست. الان يك شاخه از اين درخت را به طور تنها و خالص جداگانه درخت فرض مي‌كنند، حال ببينم با اين طرز تفكر چه مشكلي پيش مي‌آيد. حكم صار مي‌شود كه بشر نياز جنسي دارد، پس مردم ارتباط جنسي برقرار كنند. اگر اين را به صورت شاخه‌اي از درخت مي‌ديديم (يعني اين واژه به صورت خالص كاربرد پيدا نمي‌كرد) اگر كسي مي‌گفت: “من دچار بحران جنسي هستم” مي‌شد در پاسخش گفت: “برو و تشكيل خانواده بده” يعني شاخه نشكن و جدا نكن. يك درخت بدست بياور(همه درخت را) ولي وقتي غريزه جنسي خالص كرديم مي‌شود يك ميل جدا از ساير اميال كه مي‌شود جداگانه هم ارضايش كرد. بحث اين است كه اصولا غريزه جنسي به طور واقعي ارضا نمي‌شود، مگر از طريق درخت خانواده “وقتي ما روي چيزي اسم گذاشتيم” و شاخه‌اي را به درخت تبديل كرديم احكامي به وجود مي‌آيد، يعني صدور حكم “برقراري ارتباط جنسي” در صورت “احساس نياز جنسي” به وجود مي‌آيد، كه كاملا بي‌معني است. اين چيزي است و حكمي است كه در حال حاضر در فرهنگ صادر مي‌شود. و چگونه اين امر محقق شده؟ به اين صورت كه ما واژه‌اي داريم كه به طور خالص به چيزي اشاره مي‌كند كه به طور خالص وجود ندارد. اين گونه فرهنگ از اين حكم حمايت مي‌كند.

فرهنگ كار ديگري هم مي‌كند (فقط به واژه‌سازي ختم نمي‌شود) وقتي كه قرار است به سمتي حركت كنيم، فرهنگ به دليلي (كه توضيح داده خواهد شد) به نوعي رفتار خاصي گرايش پيدا مي‌كند و بعد اگر نياز داشته باشد واژه هم وضع مي‌كند. يعني توليد اين واژه بخشي از يك پروسه است (پروسه ونه پروژه يعني يك سري آدم ننشته‌اند توطئه كنند كه اين بلا را برسر بشر بياورند. كار يك سري آدم هوشمند در يك انجمن نيست. معمولا اتفاق‌هاي خيلي بد اين گونه نيست. ممكن است براي چيزهايي ديگري نقشه ريخته شده باشد. و اينها ديگر اثر و ادامه طبيعي آن باشد). حال اين پروژه چيست؟ اصولا هيچ گاه نياز جنسي به طور خالص وجود نداشته و حالا هم ندارد. ولي وقتي اين واژه وضع مي‌شود نشانه اين است كه به نوعي در فرهنگ گرايشي به طوري رابطه خاصي جنسي به وجود آمده است. يعني وجود اين واژه يك كاركردي براي فرهنگ دارد. از طرفي در فرهنگ هم وظيفه‌اش (fanction) انجام مي‌شود. يعني فرهنگ به سمتي مي‌رود كه به نحوي رابطه جنسي هر چه خالص‌تري به وجود بياورد. يعني فرهنگي به وجود مي‌آيد كه در آن براي ارضاي غريزه جنسي لازم نيست حتما ازدواج كرد و اين ميان آدم‌ها جا مي‌افتد. به پديده “پورنوگرافي” توجه كنيد. خلوص غريزه جنسي در مورد آدمي كه به يك تصوير يا فيلم پورنو نگاه مي‌كند، چيزي است كه اصلا در طول تاريخ وجود نداشته است. حتي در رابطه بين زن و مرد (رابطه جنسي) خيلي چيزهاي ديگر غير از احساس خالص جنسي وجود دارد. مثلا شرم وجود دارد (حتي در رابطه‌هاي خارج از خانواده كه در آن حس پدر شدن و حامي بودن و … هم وجود ندارد) يعني اگر ما يك رابطه جنسي را تا حد امكان خالص كنيم از نظر ميزان خلوص به پاي پورنوگرافي نمي‌رسد. در رابطه بين زن و مرد (رابطه جنسي و نه لزوما زناشويي) ممكن است حس عاشقانه وجود داشته باشد. ممكن است تعهداتي اخلاقي به وجود بيايد، هر چقدر اين رابطه زودگذر باشد باز هم رابطه‌اي انساني است. پورنوگرافي به نوعي به خلوص رساندن چيزي است به نام جنسيت (sexuality) كه اصلا وجود ندارد. حس تحريك شدن جنسي كسي كه مي‌نشيند. و در خلوت يك تصوير پورنوگرافي را نگاه مي‌كند. اصلا طبيعي نيست. چون به طور طبيعي (و حتي فيزيولوژيك) تحريك جنسي با يك سري شاخ و برگ‌هاي ديگري هم همراه است. حتي يك رابطه جنسي فيزيولوژيك عادي (غيرزناشويي) را در نظر بگيريد. حتي در اين رابطه هورموني وجود دارد كه به آن هورمون صميميت(Intimate) می گويند. اين هورمون هنگام ديدن “پورنوگرافي” ترشح نمي‌شود. يعني لذتي كه يك نفر هنگام ديدن فيلم پورنو مي‌برد،لذتي جديد است كه حتي با طبيعت ما هم سازگار نيست. كل اين پروسه به وسيله واژه‌سازي طبيعي نشان داده مي‌شود. معروفترين كاري كه مشيل فوكو انجام داده كتابي مفصل است. به نام “تاريخ جنسيت” او در اين زمينه حتي عقيده‌اي افراطي دارد. معتقد است كه اصولا چيزي به نام سكسواليته وجود ندارد. يعني نظامي كه در مورد روابط جنسي، ما به عنوان نظامي طبيعي فرض مي‌كنيم يك چيز كاملا اجتماعي و قراردادي است به طور مطلق او حتي منكر اين است كه مرد و زن بايد با هم رابطه جنسي داشته باشند (دو جنس مخالف) او مي‌گويد جنسيت پديده‌اي است مطلقا فرهنگي كه در دوران مختلف تاريخ توسط فرهنگ ساخته مي‌شود. هر چند كه اين عقيده خيلي افراطي است. اما اين كتاب و كتاب ديگر او (اراده به دانستن) تعداد زيادي حقايق جالب دارد، درباره تغييراتي كه در مورد مسائل مربوط به جنسيت و نگرش به آن در دو قرن اخير پيش آمده است. اين حقايق خيلي جالب و در عين حال ارزش مند است. مثلا حقايقي در مورد تصوراتي كه درباره انحرافات جنسي در تاريخ وجود داشته است. برخورد قديم چطور بوده و الان چطور است. مثلا كليسا چگونه با اطلاعيه مشخص كه در سال معين صادر شده روندي جديد در نگاه به جنسيت به وجود آمده است.

در كنار اين تحقيقات در مورد كاپيتاليسم و واژه‌هايي (مقولاتي) كه كاپيتالسيم وارد فرهنگ كرده آدم معروفي وجود دارد بنام آلتوسه (؟) او از معروفترين نوماركسيت‌هاي فرانسوي است و مهمترين حرفش اين است كه چگونه كاپيتاليسم با توليد مقوله خودش را حفظ مي‌كند. بحث‌هايي در اين مورد قبل از او (توسط گرامشي و ديگران) وجود دارد كه در جلسه كاپيتاليسم به آن اشاره شد. در اين باره كه چگونه هژموني وجود دارد. پليس ساختارهاي اجتماعي، رسانه‌ها و … آلتوسه حرف عميق‌تري مي‌زند. چون وارد بافت زبان مي‌شود. چيزهايي عميق‌تر و غيرشفاف‌تر.

براي ختم بحث در مورد جنسيت، بياييد ببينيم چه عامل كاپيتاليستي‌اي وجود دارد كه باعث مي‌شود غريزه جنسي به خلوص برسد. اول از همه اين است كه مي‌توان كالا توليد كرد. در يك رابطه جنسي طبيعي كالا نداريم. زن و شوهر را خريد و فروش نمي‌توان كرد ولي مي‌توان دو مورد پورنوگرافي كالا توليد كرد كافي است دقت كنيم كه در حال حاضر صنعت سكس (sex indnstry) سالانه ميلياردها دلار درآمدزايي مي‌كند. يك دليل مهم ديگر هم وجود دارد. كاپيتاليسم از مردم چه مي‌خواهد. كاپيتاليسم به دو صورت به مردم نگاه مي‌كند. يكي دهان باز كه مي‌توان چيزهايي بهش فروخت و از آن پول گرفت و يكي هم موجودي كه كار مي‌كند. هر چه مردم بيشتر كار و مصرف كنند هم توليد بيشتر مي‌شود و هم مصرف. و آن شي فرضی كه نامش كاپيتال است افزايش مي‌يابد. (دقت كنيد كه كاپيتال هم از آن واژه‌هايي قرار دادي است كه وجود ندارند) خوب اگر مردم عاشق شوند، خانواده تشكيل دهند. با هم در محيط خانواده حرف بزنند كه كسي نمي‌توان كار كند درس بخواند و … عشق و خانواده و محبت و … همه و همه بر ضرر كاپيتاليسيم‌اند. ؟؟ چه چيز خوب است؟ اين كه آدم‌ها رابطه جنسي داشته باشند. (به ويژه مردان. زنان معمولا از اين نوع رابطه جنسي ضرر مي‌كنند و حس نارضايتي از اين نوع رابطه در آنان زياد است. اصولا پايه اصلی تشكيل خانواده زنان هستند و نه مردان به دلايل غريزي پس از برقراري يك رابطه جنسي زن حس مي‌كند كه ممكن است باردار شود. و لازم است كسي مراقبش باشد. حالا هر قدر مي‌خواهيم قرص ضدبارداري به او بدهيم و اطمينان بدهيم كه باردار نمي‌شود، مكانيسم‌هاي فيزيولوژيكش كار خودشان را مي‌كنند. مثلا اگر به كسي يك فلز كوچك بدهند و به او بگويند كه مطمئن باش اين فلز است و هضم شدني نيست. زحمت هضم آن را به خودت نده منتظر باش كه دفع شود. هر چقدر هم تاكيد كنند باز تمام عمليات هضم براي آن فلز انجام مي‌شود. ما نمي‌توانيم به مكانيسم‌هاي فيزيولوژيك خود توضيح دهيم كه اين رابطه ربطي به بچه‌دار شدن ندارد. آن هورمون‌هايي كه بايد ترشح شوند و حس‌هايي كه بايد ايجاد شوند، مي‌شوند. همين حالا هم مي‌توان ديد كه زنان تمايل به روابط طولاني مدت دارند و مردها برعكس بنابراين حكم مردسالاري هم اين است كه به اين صورت بهتر است. مردسالاري راضي، كايپتاليسم راض، چه كسي ناراضي؟!) دليل تاكيد بر رابطه جنيست با كاپيتاليسم اگر آن را بشناسيم خيلي چيزها قابل تحليل مي‌شود. در آن صورت فرق بين در طبيعت بودن و نشانه‌هاي خدا را ديدن با در شهر بودن و نشانه‌هاي كاپيتاليسم را ديدن، اين است كه در اينجا فقط يك واسطه وجود دارد. اگر كسي بتواند كاپيتاليسم را ببيند و بشناسد مي‌تواند در شهر هم به احساسات توحيدي برسد مثلا وقتي قوطي كنسرو لوبيا را مي‌بينيد، حس اينكه رزقش رسيده را داشته باشد و بداند كه اين همان لوبياست كه كنسرو شده و دليل اين كار هم مشخص است حتي ممكن است احساساتي شود و در مورد قوطي كنسرو لوبيا، يك هايكو بسرايد. فقط مهم است كه بتوانيم كاپيتاليسم را تحليل كرد. به عنوان مثال مي‌توان خيلي رويش فكر كرد مي‌توان به اين سوال اشاره كرد. “چرا اين قدر اتومبيل وجود دارد؟" اگر كمي فكر كنيم مي‌بينيم كه به درد نمي‌خورد. اگر براي حمل و نقل است به راحتي مي‌توان در همين تهران سيستم حمل‌ونقل عمومي‌اي طراحي كرد كه از جلوي در هر خانه‌اي يك دقيقه به يك دقيقه ماشين رد شود. چرا اين قدر اتومبيل وجود دارد. مي‌بينيم كه در تهران حتي به درد حمل‌ونقل هم نمي‌خورد. اتفاقا بيشتر مردم در آن گير مي‌كنند. اصولا از ابتداي به وجود آمدن اتومبيل مي‌شد طراحي كرد كه چگونه توليد كنيم. اتومبيل‌هاي با حجم بالا براي راههاي اصلي و اتومبيل‌هاي با حجم كمتر براي رفتن به كوچه‌ها و را‌ه‌هاي فرعي و بعد هم طراحي مكانيسمي براي رساندن هر شخص از جايي به جاي ديگر ظرف مدت حداكثر 10 دقيقه مي‌توان بررسي كرد. كه از لحاظ تاريخي چگونه به اين سمت رفتيم. كسي فكر نكرد كه اگر حمل‌ونقل قرار است انجام شود. با چه فرمي و حجمي و ساختاري بهترين نوع توليد است؟ اصولا در يك توليد كاپيتاليستي هيچ وقت چنين فكرهايي انجام نمي‌شود. اصلا پيامبر كاپيتاليسم “فورد” است. براي اينكه اولين خط توليد را او راه‌انداخت چرا فورد ماشين‌هاي به اين حد كوچك و مخصوص توليد مي‌كرد، در حالي كه لازم نبود.

در مورد جنسيت و sex revolution نكته بااهميت ديگري هم وجود دارد. اين كه اصولا بعد از جنگ جهاني دوم كه خطر كمونيسم وجود داشت، sex revolution و رواج مواد مخدر برنامه‌ريزي شده و مورد حمايت جوامع غربي بود، جزو بديهيات است. آنقدر در اين موارد اتفاقات غيرعادي افتاده است كه محال مي‌نمايد بدون حمايت و برنامه‌ريزي باشد مثلا در وود استاك 69 (woodstock) [جشنواره موسيقي سالانه‌اي كه هنوز برگزار مي‌شود ولي سال 69 يك سال خيلي خاص در آن بود] مواد مخدر بين تمام جمعيت جهان توزيع شده است. چه كسي اين را توزيع كرده؟ اصولا جريان موسيقي راك (Rock) در زمان ظهور الويس پريسلي، مواد مخدر و sex revolution همگي حمايت شدند و اتفاقا جواب هم دادند. يعني باعث از بين بردن كمونيسم شدند. يعني جوان‌ها خود را اينگونه تخليه كردند. حتي در كشورهاي اروپاي شرقي جوانان آرزوي چنين زندگي‌اي پيدا كرده بودند. به مرور ناراضي شدند و خواستار مهاجرت به غرب و زندگي در آنجا شدند. جاذبه‌هايي در آنجا به وجود آمده بود. Rock-star ها يك مرتبه خلق نشدند. جرياني در پشت اين مسئله بود.

در كل نكته اين است كه واژه‌هايي كه به چيزي اشاره نمي‌كنند (مثلا بت‌ها) مسئله مربوط به دنياي قديم نيست. اتفاقا هر چه زمان پيش مي‌رود، زبان پيچيده‌تر مي‌شود. و واژه‌هاي بيشتري به وجود مي‌آيند كه به چيزي اشاره نمي‌كنند.

دقت كنيد كه وقتي به گروههاي راك معروف نگاه مي‌كنيم، مي‌بينيم كه خيلي از آنها آزادانه چپ هستند. مثلا در اوج جنگ سرد هنگام اجراي كنسرت با پيراهني كه عكس ماركس روي سينه‌اشان بود در انگلستان روي صحنه مي‌آمدند! مثلا sex pistols، beatles و … ولی از كار آنها جلوگيري نمي‌شد. چون مفيد بودند! چپ بودن به معناي طرفداري گروه sex pistols بودن بيشتر انسان را تخليه مي‌كند. من چپ هستم آنها هم چپ‌اند. آنها كه كاري نمي‌كنند. موسيقي اجرا مي‌كنند من هم مي‌روم گوش مي‌كنم. اصلا وارد سياست واقعي نمي‌شدند. همه مي‌دانستن كه اين گروهها در نهايت كار انقلابي نمي‌كنند.

دقت كنيد كه لزوما هر كاري كه در نظام كاپيتاليستي انجام مي‌شود (مثلا توزيع رايگان مواد مخدر در وود استاك 69 به اين دليل نيست كه در آن سود توليدي وجود دارد. ممكن است براي مقابله با يك دشمن باشد. مثلا من الان حس مي‌كنم كه كمونيسم وجود دارد. و براي مقابله با آن بايد كاري كرد. در جلسه كاپيتاليسم هم اشاره شد كه در اينجا دو چيز مختلف وجود دارد. يكي فرهنگ ناخودآگاه كه از اول كاپيتاليسم بيرون مي‌آيد و يكي چيزهايي كه فكر شده است. اينها ممكن است با هم تضاد داشته باشند.

بريم سراغ داستان:

هر چقدر بيشتر بدانيم كه زبان چست چگونه به وجود مي‌آيد و چگونه كار مي‌كند قطعه شروع داستان را عميق‌تر مي‌توان فهميد. حال به اين صحنه مي‌رسيم كه ملائكه به امر خدا به انسان سجده مي‌كنند ابليس سجده نمي‌كند. اين صحنه بسيار شگفت‌انگيز است. به اين دليل كه شايد قبل از اين در تاريخ جهان كسي به موجودي غير از خدا سجده نكرده است. همين حالا هم از نظر شرعي سجده بر غيرخدا حرام است. معني اين سجده چست؟ تجليل از مقام آدم است؟ يا به معناي فرمانبرداري است؟ معنايش مطمئنا پرستش نيست. به نظر مي‌آيد معناي دوم باشد. يعني انسان خليفه خداوند در زمين است و بنابراين شما همان طور كه به خدا سجده مي‌كنيد (به حالت خادم و مخدوم) بايد به او هم سجده كنيد. اگر دقت كنيم مي‌بينيم كه سجده بر غيرخدا به اين معني با هم در قرآن آمده است. مثلا به حضرت يوسف (ع) سجده مي‌كنند. و چيزي كه صحنه را عجيب و غريب مي‌كند اين است كه يك نفر سجده نمي‌كند. مطمئنا اين صحنه نياز به توضيح دارد. معناي فرمان خدا به سجده بر غير خدا چيست؟ سرپيچي از فرمان خدا يعني چه؟ مگر نه اين است كه خدا مي‌گويد: كن فيكون پس معناي اين سرپيچي چيست؟ رابطه‌اش با توحيد چه مي‌شود؟ و نكته ديگر خداوند مي‌گويد به ملائكه امر كرديم كه سجده كنيم و همه سجده كردند جز ابليس. ولي در خود قرآن تصريح شده كه كان ابليس من الجن. اين امر به سجده چگونه شامل ابليس هم مي‌شده. چگونه خداوند مي‌گويد “قال ما منعك ان لاتسجد اذا امرتك” كي و چگونه به ابليس امر شده است. (البته اين موضوع آخر كه مسئله تفسيري معروفي است، در فهم داستان تاثير زيادي ندارد. چيزي كه ما از داستان مي‌خواهيم بفهميم اين است كه در مورد انسان چيزهايي بفهميم، يعني با گرايش انسان شناسي اين داستان را مي‌خوانيم. شايد يك نفر خواست اين داستان را به قصد شيطان شناسي بخواند در آن صورت اين مسئله مهم مي‌شود!!)

به سوالات بپردايم: دليل تمرد شيطان چيست؟

اولين چيزي كه از متن برمي‌آيد اين است كه به نظر شيطان از قبل هم جزو كافران بود. يعني اين جا آغاز سقوط او نبوده است. از آنجا كه مي‌آيد “عبادات تكبر و كان من الكافرين” و با توجه به آنكه گفته نشده كه “عبادات تبكر و كفر” لحن اين دو جمله كاملا فرق مي‌كند. مي‌گويد او از كافران بود يعني در آن لحظه كفر اتفاق نيفتاد. يعني علاوه بر لحن، نحو جمله هم حكايت از اين دارد يعني يا از قبل كافر بود و يا آينده محقق الوقوع است (پيش زمينه آن وجود داشته است) خوب است ببينيم ساير جاهاي قرآن اين گرامر كجا مي‌آيد. گويي از ابتدا ايرادي در شيطان بوده است. مثلا جاي ديگري كه اين نحو (به صورت تقريبا مشابه) آمده. كان ابليس من الجن: يعني شيطان از قبل از جن بوده است. نكته جالب توجه اين جاست كه شيطان كه با توجه به سخنانش در جاهاي ديگر قرآن از پيچيدگي زباني زيادي برخوردار است طبيعي مي‌نمايد كه اولين كافر باشد.

در اين جا شيطان با توجه به پيچيدگي‌هاي زباني كه دارد مي‌تواند حجابي روي خودش بگذارد و چيزي را كه وجود دارد نبيند: قدرت خداوند را يا چيزي مشابه آن. چيزي در شناخت او كم است. اگر مثلا مانند ملائكه خدا را مي‌شناخت همانطوري كه هست، آن وقت تمرد كردنش غيرقابل توجيه مي‌شد.

حال چرا ابليس سجده نمي‌كند؟ توضيح مي‌دهد، هنگامي كه از او سوال مي‌كنند اين جمله معروف را مي‌گويد: “انا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين” خودش را با آدم مقايسه مي‌كند و چون به نظر مي‌آيد از جنس بهتري است به خودش حق مي‌دهد كه سجده نكند. چون حس مي‌كند در شانش نيست كه سجده كند.

حال زماني را تصور مي‌كنيم كه هنوز انسان به وجود نيامده بود. در آن زمان هم بعضي موجودات قرابت داشتند. ملائكه “عبادا مكرمين” گويي كه ملاك‌هاي ارزش در جهان وجود دارد كه كساني كه آن ملاك‌ها را دارند، محترمند. يعني ملاك‌هاي واقعي وجود دارد كه نشان مي‌دهد قرابت به خدا چقدر است. در بين همه موجودات عالم اين ملاك‌ها وجود دارد. مثلا حتي يك ستاره مي‌پذيرد كه آن ستاره ديگر بزرگتر است، نور بيشتري دارد. در نتيجه وظيفه مهمتري را انجام مي‌دهد و نقش مهمتري دارد حال تمام ملاك‌هاي قابل تصور براي عظمت و بزرگي را در نظر بگيريد. به نظر مي‌رسد كه با توجه به اين ملاك‌ها آدم هيچ مزيتي ندارد. که موجودات بپذيرند كه او يك برتري برآنها دارد. واقعا شايد ملاك‌هاي تثبيت شده‌اي در جهان وجود دارد و شيطان با توجه به آن ملاك‌ها مشكلي با ملائكه ندارد، يعني قبول مي‌كند كه آنها به او مزيتي دارند. به نظرمي‌رسد موجودي خلق شده كه با ملاك‌هاي موجود كسي نمي‌فهمد كه اين چيست. چرا؟ دقت كنيم كه خوبي انسان در اين است كه مي‌تواند چيزها يي را بهفمد كه ديگران نمي‌فهمند. حال چگونه كسي مي‌تواند بفهمد كه او (آدم) مي‌تواند چيزي بفهمد كه بقيه نمي‌فهمند، (از جمله خود آن شخص يا موجود)؟ به اين معني كه برتري انسان آشكار نيست، پنهان است. يعني حتي اگر ملائكه سجده مي‌كنند تنها در حال فرمانبرداري محض هستند. برتري آدم در “تعليم اسماء” است. وقتي موجودات معناي اين اسامي را نمي‌فهمند (حتي به فهميدنش هم راه ندارند) چگونه مي‌توانند بفهمند كه آدم معناي اينها را مي‌داند. دقت كنيد كه اين با موضوع انسانها فرق دارد. يك انسان مي‌تواند بفهمد كه يك انسان ديگر يك موضوع را بهتر از او مي‌فهمد، ولي اين امر به اين دليل است كه تقريبا همه انسان‌ها زبان جامع مشتركي دارند. ولي اين امر در مورد همه موجودات در زمان پيدايش و خلقت آدم صادق نيست. آن موجودات مثلا معناي “تواب” را نمي‌فهمند. هر چقدر هم برايشان توضيح بدهند به مرجع آن (reference) نمي‌رسند به دليل ساختار وجودشان و اين كه زبانشان ناقص است.

يعني علاوه بر اينكه انسان موجودي كوچك است كه با ملاك‌هاي موجود در جهان ارزشي ندارد، حتي تنها چيزي كه به عنوان برتري او شمرده مي‌شود اصلا براي ساير موجودات قابل درك نيست. از جمله براي شيطان، يعني شيطان برتري انسان نسبت به خودش را نمي‌فهمد. و اگر بخواهد سجده كند بايد با اطاعت محض اين كار با بكند و مي‌بينيم كه سرانجام نمي‌كند. (به نوعي براي اولين بار در اينجا ديوانگي به وجود آمد. يعني موجودي گمان كرد كه دارد بالغانه زندگي مي‌كند و امری چنين بديهي –اطاعت از امر خدا- را ناديده گرفت) شيطان با وجود اين كه قبول داشت كه خدا چيزي مي‌داند كه او نمي‌‌داند (خداوند در شما هم اين را اعلام مي‌كند) ولي اين امر را قبول نمي‌كند.

پس اصولا كرامت انسان براي شيطان قابل كشف كردن نيست.

اما از طرفي به نظر مي‌آيد كه اتفاقا برتري شيطان به ملائكه در زبان پيچيده اوست. با توجه به نقل قول‌هايي كه از شيطان وجود دارد و مقايسه آن با سخنان ملائكه مي‌بينيم كه پيچيدگي زباني شيطان خيلي بالاتر است. قاطع‌تر، زيباتر و منسجم‌تر از ملائكه حرف مي‌زند. اصولا شيطان معيشت پيچيده‌اي دارد و به دليل همين پيچيدگي زباني است كه مي‌تواند دلايل زباني درست كند كه بشر را گمراه كند. طبق اصطلاحي كه در علم زبانشناسي وجود دارد، توانش زباني شيطان در اين لحظه از سايرين بيشتر است.

بنابراين در اين مورد كه نسبت به موجودي كه گفته شده برتري او نسبت به ساير موجودات دقيقا در زمينه همان برتري فعلي شيطان است حسدورزي مي‌كند. يعني شيطان يا برتري انسان را واقعا نمي‌تواند درك كند و يا اينكه نمي‌خواهد برتري انسان را قبول كند. يعني تكبر مي‌كند. تكبر يعني خود را در چيزي بالاتر مي‌بيند كه واقعا بالاتر نيست. آيا تكبر هميشه چيز بدي است؟ واضح است كه با اين تعريف تكبر براي هر موجودي الا خداوند بد است ولي براي خداوند جزو صفات خوب است. خدا اگر بزرگي نكند خلاف حق است. و وقتي خداوند او را مي‌راند و شيطان از خداوند مهلت مي‌خواهد به او گفته مي‌شود “انك من المنذرين” گفته نمي‌شود كه به تو مهلت داديم، قبول“، بلكه گفته مي‌شود تو از مهلت داده شدگان هستي” که به نظر كمي غيرعادي مي‌آيد. گويي خدا مي‌گويد: تو همين حالا هم از مهلت داده شدگان هستي، مگر خودت نمي‌بيني.

سوالي كه باقي مي‌ماند اين است كه آيا خداوند دستوري داد و محقق نشد؟ فرمان خدا به وقوع نپيوست؟


مراجع