جلسهٔ ۵۱
در این جلسه این مطلب توضیح داده می شود که ما در زبان زندگی می کنیم و به معنای کلمات طیبه و خبیثه اشاره می شود.
جلسه ۵۱
دریافت فایل صوتی این جلسه با کیفیت بالاتر
دریافت فایل صوتی این جلسه با حجم کمتر
زندگی در عالم معنا
می¬خواهیم بدانیم این جمله یعنی چه: آدم و حوا در بهشت بودند و متوجه اجسام خود نبودند، سپس متوجه اجسامشان شدند و هبوط کردند. لازم است، هرمی رسم کنیم و بدانیم که ما ساکن عالم اجسام نیستیم و در حقیقت ساکن عالم زبان یا عالم معنا هستیم.
ما ساکن عالم اجسام نیستیم
اگر صد سال پیش نمی دانستیم، اکنون می¬دانیم که ما حتی دیدن را یاد می گیریم. در ابتدای تولد به جز یک الگو از رنگ ها چیز دیگری نمی بینیم، به مرور یاد می¬گیریم به این رنگ¬ها عمق بدهیم؛ مرز اجسام را از هم تشخیص بدهیم و بعد کم کم یاد می¬گیریم، که آن¬ها چه هستند و با یاد گرفتن نام¬ها آن¬چه را می¬بینیم برای خود معنا می¬کنیم و بدون این¬که متوجه باشیم، در معنا زندگی می¬کنیم. ولی ممکن است کاملاً خودمان را ساکن همین عالم اجسام احساس کنیم.
س. بعد از حرفهای شما، درباره¬ی قرآن این به ذهنم رسید، که چرا خدا برای هدایت چیزی از جنس کتاب فرستاد و چرا چیزی که فرستاده از مقولات برتر الهی نیست؟ از یک دنیای دیگر نیست؟! مثلا فرض کنید پیامبر چیزهایی میدیده و عرفا ادعا می¬کنند که چیزهایی میبینند. سوال من این است که چرا قرآن این کار را نکرده است، در سطح کلام حرف زده و بالاتر از آن نیست؟
ج.من از شما ممنونم سوال شما به چیزهایی که میخواهم در این جلسه بگویم ربط دارد، مثل اینکه دارید زمینه را فراهم میکنید ولی الآن جواب شما را نمیدهم و فعلاً فقط میگویم مرسی!
سؤالی که قابل طرح است این است که ما چرا اساساً جسم داریم؟ چرا جسمی داریم که اگر به آن توجه کنیم بدبخت می¬شویم؟ وقتی می¬گوییم «من» و نسبت به خود حسی را داریم، حس ما در عالم اجسام واقع نشده است و در عالم معناست. به عبارت دیگر ما از تصویرهایی که از دنیا داریم زندگی می¬کنیم و نه در خود دنیا. احساس ما نسبت به خود، به شناخت ما و معنایی که از عالم اجسام به دست می¬آوریم مرتبط است. مثل موجودی که در یک اتاق محبوس شده است و این اتاق پنجره¬ای دارد و او چیزهایی را از بیرون اتاق می¬فهمد و آن¬ها را برای خود معنی می¬کند. واقعاً در دنیای بیرون حضور کامل ندارد. یک مثال از یک بیماری روانی به نام پارونویا می¬زنم، کسانی که حالت¬های به اصطلاح پارانویز دارند، نسبت به آن¬چه در اطرافشان می¬گذرد، بسیار مشکوک هستند. مثلاً ممکن است، تخیلات عجیبی داشته باشند. یک چیز پارانویایی این است که افراد زیادی درگیر آن هستند، این است که زمانی که آن¬ها بچه بوده¬اند، یک سازمان آن¬ها را دزدیده است و تمام آدم¬هایی که اطراف آن¬ها هستند، مثل پدر و مادر و خانواده و... نقش بازی می¬کنند. همه به دنبال من هستند و یک سازمان مخوف می¬خواهد از من استفاده¬هایی بکند. به این¬ها تخیلات پارانومایی می¬گویند. فیلمسازی به اسم رومن پولانسکی، در تمام فیلم¬هایی که ساخته است به این پارانویز اشاره می¬کند و به وضوح مشخص است، که زمانی دچار خودش دچار چنین تخیلاتی بوده است. در فیلم خیلی مشهور او، به نام «بچه¬رزمری»، شخصیت اصلی فیلم اسمش رزمری است. او می¬فهمد، که نه تنها همه¬ی هم سن و سالانش بلکه همسایه¬ها و حتی شوهرش از یک گروه شیطان پرست هستند، و او را آورده-اند تا شیطان یک بچه از او به دنیا بیاورد و شیطان نهایتاً این کار را می¬کند، و فیلم با پیروزی کامل شیطان پایان می¬یابد! اگر کسی دچار چنین تصوری بشود، یعنی تفسیرش نسبت به چیزهایی که میبینید عوض شود، معنیها عوض بشوند، انگار دنیایش عوض شده است، در حالی که آن سیگنالهایی که از اجسام میگیرد، یعنی از نظر جسمانی هیچ تغییری نکردهاست. من وقتی در این کلاس هستم و در حضور شما خودم را احساس میکنم. اگر فکر کنم که شما همگی عضو سازمان سیا هستید، انگار خودم را در یک جای دیگر، احساس میکنم. و اگر فکر کنم که نه، شما همه دانشجوهای خوبی هستند که آمدهاید تا حرفهای من را گوش دهید حس دیگری پیدا میکنم. اینکه من خودم را کجا میبینم و در چه شرایطی میبینم بستگی به این دارد که چه تفسیری از آن¬چه میبینم دارم. درست است؟
یا مثلاً فرض کنید، یک نفر تصور کند، همهی موجوداتی که در بیرون میبیند، همه روبوت هستند و آدمی وجود ندارد، با عوض شدن تفسیرش نسبت به دنیا، دنیایش عوض میشود. یعنی وقتی دیدگاههای ذهنیاش عوض میشود انگار خودش را در جهان دیگری تصور میکند. ربطی به اینکه چه الگوهایی را میبیند و چه اجسامی را کشف میکند ربطی ندارد. بلکه به معنی کردن چیزهایی که میبیند بستگی دارد.
ما سیگنالهایی را میبینیم و بعد آنها را به صورت کمی معنا دار درمیآوریم، بعد به غالب زبان میریزیم. اینکه من چه چیزهایی را دارم میبینم، این مشاهدهها حتی وقتی میگویم چه چیزی را دارم مشاهده میکنم به زبان ربط دارد و بعد حتی ممکن است تفسیرهایی کلیتر بسازم و نهایتا یک احساسی پیدا کنم که من کجا و در چه موقعیتی قرار دارم. موقعیت خودم را کاملا در معانی احساس میکنم و آن چه از جهان خارج حس من میگیرد مثل مقدماتی است که این تفسیر را بسازم و در جهانی که برای خودم میسازم، زندگی کنم. من میخواهم تاکید کنم که آن مدلی که در مسائل دینی و عرفانی انسان را نگاه میکنند واقعا مثل این است که انگار یک روحی وجود دارد یک جسمی وجود دارد و اینکه یک فاصلهای هست. حالا اینکه این فاصله واقعا واقعی هست یا نه کاری ندارم. عرفا خیلی از این تعبیر استفاده می¬کنند که جسم مثل مرکب است و من سوار این جسم شدهام و از این دارم استفاده میکنم با جهان ارتباط دارم و این هیچ ربطی به این ندارد که تمام مثلا فرض کنید حالتهای روحی و احساساتی که من دارم به نوعی در جسم من بازتاب پیدا میکند. این جوری نیست که من از نظر روانی یک حالتهایی داشته باشم که هیچ تاثیری روی جسم نداشته باشد. فقط ببینید.. نکته این است که .. دیدگاهی که الان وجود دارد به اصطلاح... من اصلا این جور دیدگاهها را میگویم دیدگاه علمی یک خورده اکراه دارم برای اینکه علم کاری به این تفسیرها ندارد. علم کاری که میکند این است که یک چیزهایی را آزمایش میکنند و مشخص میکنند که این پدیده مثلا همراه آن یک اتفاق افتاد. ولی حالا یک دیدگاهی بعضیها به عنوان دیدگاه علمی ممکن است تصور کنند و بپذیرند این است که چیزی به اسم روح و یک چیز مجردی اینجا وجود ندارد. یعنی معانی... ما در دیدگاه عرفانی مثل یک هرم میماند که از عالم اجسام شروع میشود و ما کمکم میرویم بالا در آن عالم مثال در یک جای خیلی بالایی در واقع روح ما دارد زندگی میکند و یک جوری با این جسم ارتباط دارد. یک احساسی که از مطالعات علمی ممکن است به وجود بیاید این است که اینجوری نیست که .. همه چیز همان جسم است. یعنی مثلا فرض کنید اگر من یک حالت روانی را دارم تجربه میکنم چیزی به اسم حالت روانی وجود ندارد. یک سری هورمون ترشح شده و این هورمونها در این جسم یک همچین حالتی ایجاد کردهاند و اصولا اصالت به همین اتفاقاتی است که در جسم میافتد و اینجوری نیست که من یک چیزی داشته باشم که جدای از این جسم داشته باشد و تقدم به این داشته باشد. فکر کنم همهی آدمهایی که الان عارف هستند این را قبول دارند که اگر روح ارتباطی با این دنیا دارد از طریق همین جسم است. چه سیگنالی بخواهد بگیرد چی بدهد. چه حسی را در واقع بخواهد تجربه بکند. ولی اینجا این نکته وجود دارد. من میخواهم به این یک اشاره بکنم. اینکه واقعا آن
تقدم با جسم است یا روح؟
حالتهای روانی و معنوی که ما حس میکنیم، آیا اینها نتیجهی اتفاقاتی هستند که در جسم میافتد؟ به عبارت دیگر، تقدم با اتفاقات جسم است یا نه؟ آیا آن¬چه که در عالم معنا برای ما اتفاق میافتد در جسم انعکاس پیدا میکند؟ پاسخ این سوال با نکته قبل فرق می¬کند. نه به طور کاملاً علمی، اما با ارائه¬ی شواهدی بحث می¬کنیم. وقتی من یک حالت روانی را تجربه میکنم و مثلاً میترسم این از کجا شروع میشود؟ مثلاً از ترشح آدرنالین شروع میشود و بعد میرسد به اینکه من یک حس را پیدا کنم؟ یا یک اتفاق شناختی میافتد و من یک حسی پیدا میکنم که منجر به این میشود که جسم من هم در یک حالت جدیدی قرار بگیرد؟ این یک خورده قابل بحث است دیگر. هر چند به نظر من صورت بندی کردن این مسأله به صورت علمی شاید کار سادهای نباشد، اما به نظر میآید شاید هیچ تقدم و تاخری نشود در نظر گرفت.
س.... ظاهرا ادراک نهایتا در مغز اتفاق میافتد (با توافق عموم دانشمندان). میشود ادراک را با مغز یکی گرفت و تقدم زمانی را بررسی کرد.
ج.... من حتی به آن سیگنالها هم کار دارم.. یعنی اول مثلا آن سیگنالها باعث میشوند که من یک حسی پیدا کنم... من میخواهم بگویم قاطی میشود به دلیل اینکه شما در مغز هیچ چیزی نمیبینید. ما الان نمیدانیم در مغز چه میگذرد چه اینکه بخواهیم مثلا تقدم وتاخر یک سیگنال را با یک حسی که درک شده را اندازه بگیریم. ولی من میخواهم که یک توضیح خیلی کوتاهی بدهم که یک جوری به نظر من اینها شواهدی هستند که نشان میدهند که ما یک جوری تقدمی نه لزوما زمانی یک تقدم به نظر میآید میتوانیم قائل بشویم برای حالتهای معنادار نسبت به حالتهای صرفا جسمانی. یعنی آن تغییری که در وضعیت روانی ما اتفاق میافتد به نظر میرسد از بالا به پایین است.
یک مثال خوب می¬توان در این زمینه زد. یک کتاب روانپزشکی بردارید و ببینید که چهطور در مورد بیماریهای روانی مثل اسکیزوفرنی صحبت میکند. الان از نظر علمی این روشن است که اسکیزوفرنی معادل است به نوعی با به هم خوردن تعادل یک یونهایی در بدن. آدمهایی که دچار حالتهای اسکیزوفرنی میشوند... حس واقعیت را از دست میدهند و چیزهای تخلی و اوهام خود را واقعیت فرض میکنند، صداهایی میشنوند که واقعا وجود ندارند. آدمهایی را می¬بینند که وجود ندارند و به یک دنیای تخیلی می-روند و برمیگردند. معمولا آدمهای اسکیزوفرنی اینطوری هستند که در یک لحظاتی وارد یک دنیای خیالی و موجودات خیالی میشوند و دوباره حالتهای عادی هم دارند. آزمایشها نشان میدهد که همیشه وقتی این حالتهای اسکیزوفرنی در حالتهای حادش به وجود میآید تعادل بین یک سری یونها در جایی از بدن به هم میخورد. روان پزشکی اصولا این را تشخیص میدهد که آن موجودی که دچار اسکیزوفرنی است این یونهایش به هم خورده. بنابراین روان¬پزشکان یک داروی شیمیایی میسازند، تا تعادل آن یونها را برقرار کند. چه اتفاقی میافتد که وقتی بیمار آن دارو را مصرف میکند، آن حالت حاد اسکیزوفرنی برطرف میشود، اما دوباره بعد از مدتی آن یونها تعادلشان به هم میخورد. اگر مسئله شیمیایی بود من باید میتوانستم یک جوری با استفاده از یک مادهی شیمیایی این تعادل به هم خورده را دوباره سر جای خودش برگردانم. همهی ما میفهمیم که شخصی که دچار اسکیزوفرنی است در گذشتهی خود سوابقی دارد و کارهایی کرده و بلاهایی سرش آمده. این مشکلات روانی بر اثر سوابق روانی ما ایجاد میشوند یعنی آدمهایی که اسکیزوفرنی را قبلا به اسکیزوفرنی میگفتند جنون جوانی. زیرا یکی از مهمترین عوامل اسکیزوفرنی حد اقل در اوایل قرن، عشقهای ناکام دسته¬بندی شده بود. مثلا باعث آن میشود. خوب؟ اینکه همیشه آدم اسکیزوفرنیک گذشتهای دارد و اتفاقاتی برایش افتاده که معنی دار هستند. درست؟ و آن اتفاقها باعث شده که به این به یک استیتی برسد که حالا تعادل یونها حالا به هم میخورد گاهی. تا شما آن معنیها را درست نکنید و یعنی روانپزشکی را همراه با مشاوره نکنید و سعی نکنید که آن آثار معنیدار را از زندگی آن آدم پاک بکنید، به طور شیمیایی نمیتوانید آن تعادل را برگردانید. این جور نشانه هاست دیگر. در تمام بیماریهایی که روانپزشکها بررسی میکنند به همین نحو است. افسردگی که الان همه میروند پیش روانپزشکها و داروی افسردگی میگیرند. داروی افسردگی به طور موقت آدم افسرده را از آن حالت حاد در میآورد ولی اگر آن آدم باهاش مشاوره نشود اصولا افسردگیش برطرف نمیشود مگر اینکه یک کیسهای خیلی خیلی خاص باشد. طرف باید در شناخت خودش تغییراتی بدهد. آدمهای افسرده یک جوری با یک معانی افسردهکننده طرف هستند و مرتب خاطراتی از گذشته به خاطرشان میآید و نسبت به آیندهی خودشان امیدوار نیستند و اینهاست که باعث میشود که بعضیها که به طور شیمیایی در واقع به وجود بیاید. من میخواهم بگویم اینها نشانههای این است که شما نمیتوانید در واقع از وضعیت شیمیایی این را اصلاح کنید و به معانی دست پیدا بکنید ولی برعکسش کاملا در دسترس هست. یعنی یک آدمی را بدون هیچ داروی شیمیایی ممکن است که رواندرمانی بکنید و باعث بشوید که معانی در آن جهان معنا که دارد زندگی میکند بعضی چیزها اصلاح بشود و وضعیت یونها بعدا درست میشود و همهچیز بدنش درست میشود. اینها یک جوری وضعیت روانپزشکی در حال حاضر به نظر من نشاندهندهی اصالت جهان در واقع معنا است که ما واقعا در آن زندگی میکنیم. اصالت معنا نسبت به تغییرات جسمانی. این یک اثبات ریاضی نیست ولی یک شواهدی است که به نظر من خیلی قابل توجیه نیست اگر کسی معتقد باشد که همهی معانی در اثر چیزهای شیمیایی به وجود میآیند و ما تجربههای مستقل از همین تغییرات شیمیایی نداریم. ما احساسمان نسبت به خودمان بیشتر آن چیزهایی است که از بالا میآید.
منشأ معنایی بیماری های جسمی
به نظر میآید که در درمانهای روانپزشکی با استفاده از معنا می توان به طور کامل یک آدم را درمان کرد، اما مشکلات را نمیشود به طور شیمیایی از بین برد. یکی از اتفاقاتی که با به اصطلاح پیشرفت علم افتاد این بود که اصولا مردم از معنی کردن خیلی چیزها دست برداشتند. در حالی که در دوران پیش از اینکه علم پیشرفت بکند مردم به طور کاملا عادی همهچیز را معنی میکردند. مثلا اگر کسی مریض میشد و یک مریضی جسمانی هم میگرفت احساس میکرد که مثلا شاید کار بدی کرده که دچار این بیماری شده است. الان شما از یک پزشک بپرسید که این آدم چرا مرد؟ خیلی راحت بهتان توضیح میدهد که خوب یک ویروسی وارد بدنش شد و این مرد. یک توضیح کاملا بیولوژیک و به نوعی درست هم هست. ویروس وارد بدنش شده است. آن ویروس را ما میدانیم که چه جوری در بدن کار میکند و چه جوری باعث مرگ میشود. در حالی که همین بیماری را ۵۰۰ سال قبل طرف به چیزی در درون خودش و یک چیز معنیدار ربط میدهد. مدتها این نوع تفسیر از پزشکی کنار گذاشته شده است. یعنی اصولا الان هم شما بروید پیش پزشکها اصولا اپروچ پزشکی مدرن این است که یک چیزهایی است شیمیایی و فیزیولوژیک وجود دارد. اینها در واقع باعث بیماریها میشوند و معنی ندارند بیماریها. همانطوری که بیماریهای روانی قبلا معنی دار بودند بیماریهای جسمانی را هم مردم معنی دار فرض میکردند.
در دو یا سه دههی اخیر یک نگرش جدید به وجود آمده و مد شده که دیگر واقعا اینجوری هم نگاه نمیکنند. در واقع بیشتر توجه پزشکان به این جلب شده که بیش از اینکه آن ویروس از کجا آمده و چه کاری کرده مشکل در سیستم دفاعی خود بدن آدمها است. این ویروس بوده همیشه و کاری نمیکرده. مثلا الان همهی پزشکها این را میدانند که ریهی ما پر از انواع باکتری است که در صورتی که رشد کنند میتوانند کشنده هم باشند ولی نمیکنند! وقتی این اتفاق میافتد که شما به دلایلی سیستم دفاعی بدنتان و سیستم اینمنیتان تضعیف میشود. وقتی تضعیف میشود ممکن است آن ویروس وارد هم نشود همانجا هست. وارد شده بود و حالا رشد میکند. سیستم دفاعی بدن حالا چطوری ضعیف و قوی میشود؟ توسط حالتهای روانی که به شدت به آن حساس است. آدمها مثلا وقتی دیپرس میشوند سیستم دفاعی بدنشان ضعیف میشود و سرما خوردگی و خیلی بیماریهای دیگر هم درش میآید. من میخواهم بگویم پزشکی مدرن در ۲ ۳ دههی اخیر یک راه کاملا علمی برای ما باز کرده که ما الان کاملا میتوانیم بگوییم که خیلی از بیماریها به وضوح معنیدار هستند. حد اقل به این بستگی دارد که شما وارد چه استیت روانی میشوید. آن تاثیر میگذارد روی حالت روانیتان و آن باعث میشود که عوامل خارجی روی بدنتان تاثیر بگذارند و شما مریز بشوید. بنابراین من الان میتوانم از این حرف بزنم که تو که مریض شدی شاید کار بدی کردی که مریز شدی. دچار یک حالت روانی بدی شدی که روی سیستم روانی تو اثر گذاشته و آن باعث شده که سیستم دفاعی بدنت تضعیف شود که مریض شوی. الان میشود از این حرفها زد. من میخواهم بگویم که یکی از عواملی که باعث شد که ما از خیلی.. نه فقط از دین از خیلی چیزهای معنوی فاصله بگیریم این رشد سریع دانش جدید بود که اصولا علم جدید همراه با این است که چیزها را معنی نکنیم و خیلی سرد به اصطلاح به دنیا نگاه کنیم. فرمول بنویسیم بگوییم این که اینجوری میشود این میخورد به این و آن اینجوری میشود. این که کل این حادثه معنی دارد یا ندارد اصلا در ساینس نه بحث میشود و مخالفتی هم نمیشود. اصولا ساینس کاری به این چیزها ندارد که این اتفاقها که میافتد معنی دارند یا نه. اصولا کاری که میکند یک توصیف کاملا سرد حوادثی است که در دنیا اتفاق میافتد و تا حد ممکن ریاضی. برای اینکه معطوف به یک جوری پیشبینی آینده است. نمیخواهد ببینید که کنه ماجراها چیست. آیا مثلا از عالم معنا اینجا چیزی هست یا نه. اینکه بنابراین من میخواهم بگویم که یک دورهای که به علم خیلی ما به اصطلاح مطالعات علمی کردیم و یاد گرفتیم که دنیا را اینجوری نگاه کنیم اصلا از ذهن خیلی آدمها پاک شده که حوادثی که در زندگیشان اتفاق میافتد اینها میتواند به یک رفتارهای شخصی و حالتهای روانیشان ربط داشته باشند و معنیدار باشند. در حالیکه قدیم بعد از اینکه علم جدید پیشرفت بکند فکر میکنم همهی آدمها اینجوری زندگی خودشان را نگاه میکردند. بگذارید من سوالت را بگو که من ادامه بدهم..
س... میخواستم بگویم خوب عالم معنا قابل تقلیل به اینترکانکشن! های مغز است! و مشاوره هم در همان محدوده کار کند.
ج.... حرف از تقدم و تاخر است. یعنی هر چیزی که ما میفهمیم به ساختار مغزمان ربط دارد. اینکه من از پایین به بالا میتوانم دستکاری بکنم یا از بالا به پایین؟ از اولش چه چجوری این اتفاق میافتد؟ به نظر میآید که هر چه که بالا تر است به نوعی تقدم دارد نسبت به هر چیزی که در سطح پایین تر قرار دارد. همین را میخواهم بگویم. اینکه ما در لولهای بالاتر تقدم داریم. از پایین به... چون واقعا دیدگاههای ساینتیفیک مثلا ماتریالیستی به نوعی همه چیز را از پایین به بالا میبینند. یعنی اتفاقها انگار در مادیترین قسمتها میافتد بعد اینها منتقل میشوند به قسمتهای بالا. ببینید. من میخواهم بگویم که یک جوری آن سر و کار داشتن با بخشهای معنی دار تر.. اینکه این معنیها چه جوری در مغز جا میگیرند. خوب حتما یک جوری میگیرند دیگر. مثلا من جلسهی قبل مدام از این کلمهی ترین شدن استفاده کردم و توضیحی هم ندادم و هیچ کسی هم نپرسید که چرا اینقدر از این کلمه استفاده میکنی؟ خوب برای اینکه من تصورم این است که اینها یک سری نورالنتورک هستند که دارند ترین میشوند. و از این اصطلاح موجود در این بحثها استفاده کردم. یعنی اینکه مغز یک شبکه عصبی خیلی خیلی پیچیده است و در اثر یک اتفاقاتی که میافتد ما کمکم داریم یک چیزهایی را یاد میگیریم که این معنیش این است و به چه چیزهایی اختصاص میدهیم. کلا من چیزی را نمیخواهم اثبات کنم که ... چیزی که سعی میکنم توضیح بدهم این است که معنیها یک جورهایی از بالا به پایین یک چیزهایی منعکس میشود در جسم. من که یک اتفاق... بگذارید من یک چیزی یادم افتاد از یکی از دوستانم در دانشگاه که اسم نمیبرم. میگفت که آن موقع که بمباران میشد و آژیر قرمز میکشیدند یک خانم دکتری بود در دانشکدهی پزشکی فکر میکنم که آژیر را که میشنید به طور خیلی رفلکس عصبی داشت و شروع میکرد به لرزیدن و اشک ریختن و دست خودش هم نبود. بعد میگفت برای اینکه توجیه کند همانطور که آژیر میکشید میگفت من وقتی .. تند تند حرف میزند که وقتی من این صدا را میشنوم آدرنالین ترشح میشود و بعد فلان میشود اشکم در میٍآید و فلان و اینها .. ولی میگفت خوب ما به همهی اینها میگوییم ترسیدن دیگر حالا اگر میخواهی بگویی که آدرنالین ترشح میشود... مثلا یک جوری به نظر میآید که رفتن در آن بیس رفتار که چه اتفاقی میافتد معنی را از بین نمیبرد. ما به نوعی درمیخواهم بگویم در آن عالم معنا زندگی میکنیم. کاری نداریم که آدرنالین دارد ترشح میشود یا نه. تو الان یک حالتی داری که ما اسم این را گذاشتهایم ترس. مثل اینکه چیزهایی در کف وجود دارد که اگر یک خورده بیایی بالاتر ما اینجا یک نقطهای داریم که به این میگوییم ترسیدن. اینکه حالا این تحقق مثلا فرض کنید جسمانیش به چه صورت است این خیلی مهم نیست. و اینکه این تحققهای جسمانی از جهاتی به نظر میآید که خیلی اصالت ندارند. یعنی مثلا فرض کنید درد کشیدن توی بدن ما به یک طریق عصبی خاصی به اصطلاح تجسم پیدا کرده. مثلا فرض کنید یک مجموعهی از سلولهای نوع فلان آتش که میکنند در مغز ما احساس درد میکنیم. خوب؟ ولی در کرم خاکی اینطور نیست. آن هم به یک معنا حیوانات مختلف هم ما درد را در موردشان میبینیم. این یک معنای مشترک است که جورهای مختلف تحقق پیدا کرده. میخواهم بگویم هر چه به حالتهای روانی بیشتر دقت بکنیم یک جوری انگار که یک معنایی وجود دارد و آن یک جوری اینجا تحقق پیدا میکند. در مغز. بعد در جسم یک آثاری دارد و ما اصولا همهی حرفمان این است که ما میتوانیم واقعا زندگی کنیم و همهی چیزهایی که مربوط به عالم جسم هست را فراموش بکنیم. یعنی در همان عالم معنای خودمان زندگی بکنیم. و کاری نداشته باشیم که... همان جور که قبلا کار نداشتیم. ما واقعا خودمان را در آن معانی احساس میکنیم نه در عالم جسمانی اگر دقت بکنید. تا چیزی ببینیم و برای ما معنی نداشته باشد انگار با ما تماس پیدا نمیکند. این نا اثبات چیزی است نه رد چیزی. فقط تاکید روی این است که ما انگار یک جای دیگری هستیم. در تعبیرهای لول بالاتر. یعنی ما کاری نداریم که آدرنالین است یا نه. یعنی این حرفی که من میزنم خنده دار است که یکی بگوید من آدرنالین دارم ترشح میکن و این میخورد به آن و اینجوری میشود و اشکم درمیآید. خوب اینها اصلا برای ما خیلی مهم نیست. ما در یک کلمه و یک خورده بالاتر یک لولی داریم و به همهی این چیزها میگوییم ترسیدن. یک حیوان هم میترسه و ممکن است که اتفاقاتی به این شکل هم درش نیفتد. ها؟ ترسیدن یک معنایی است در عالم وجود دارد مستقل از اینکه چهطوری پیاده سازی شده باشد خودش وجود دارد. من این را درک میکنم و این .. ما دوست داریم که.. مثلا اینجوری بگویم که ما دوست داریم که این جوری و در این سطح به دنیا نگاه بکنیم نه در سطح خیلی پایین. وقتی به آن سطح خیلی پایین احتیاج داریم که میخواهیم کار تکنولوژیک بکنیم و میخواهیم در دنیای اجسام تاثیر بگذاریم، لازم است که مطالعات را در سطح پایین تر بیاوریم. وگرنه ما خودمان را آن پایین احساس نمیکنیم. اگر میکنیم داریم اشتباه میکنیم. ما در آن معانی واقعا داریم زندگی میکنیم.
"چرایی" در نگاه علم به دنیا به عنوان یک ماشین
فرض کنید که ما در یک سالن سینما نشستهایم و داریم یک فیلمی را، مثلاً یک فیلم معروف کره ای با نام «چرا بودیدارما به سمت شرق رفت.» روی پرده میبینیم. فرض کنید فیلم تمام میشود و من از یک نفر سؤال میکنم با کنجکاوی به عنوان نکتهی اساسی که در آن فیلم بود که خلاصه چه نتیجهای.. چی میشود گفت.. چرا بودیدارما به سمت شرق رفت؟ حالا... این آدم به طور کاملا ساینتیفیک برای شما توجیح میکند. به شما آپارات را نشان میدهد. فیلم را نشان میدهد که این از ۱۷۰ قطعه فیلم به شما نشان میدهد که در همهشان بودیدارما هست و کمکم فریمفریم دارد به سمت راست تصویر میرود. بعد به شما طرز کار آپارات را یاد میدهد که آپارات چطور کار میکند. این فریمها افتاده آنجا و به این دلیل بوده که بودیدارما به سمت شرق رفته. ببینید. تمام این توضیحات درسته و یک جوری کاملا هم بی معنا است. یعنی ربطی به سؤالی که شما پرسیدید ندارد. شما منظورتان این نیست که من این را دیدم و چطور تحقق پیدا کرد. چرا بودیدارما به سمت شرق رفت سوال من این است که چرا رفت به سمت شرق؟ یعنی چرا به سمت غرب نرفت؟ خوب آن مثلا باز میتواند جوابتان را بدهد که این فریمها را نگاه کن اگر میخواست به سمت غرب برود باید از سمت چپ خارج میشد. چون آنجا مثلا سمت شمال بود. شما از آدمهای ساینتیفک... ساینس همیشه توضیحاتش در این سطح است که این اتفاقات چطور تحقق پیدا کردهاند. ولی ما نسبت به دنیا یک سطح معنا در بودن هم میتوانیم قائل بشویم و دین و عرفان با این سطح کار داشته و هنوز هم کار دارد. من باز یک مثالی که آنجا زدم. وقتی یک مادری میپرسد که بچهی من چرا منگل شد شما نمیتوانید جواب بدهید که آ.. خوب وقتی باردار بودی ویروس آمد اینجا رفت تو و بعد هم مثلا این قسمت ژنت یک مشکلاتی پیدا کرد و منگل شد.... باز سؤال در ذهنش هست که چرا منگل شد. یعنی من چه اشتباهی در زندگیم کرده بودم؟ چرا داستان زندگی من اینجور تلخ شده؟ این تفاوت بین نگاه کردن به دنیا به عنوان یک ماشین است که ساینس اصولا استعارهی اصلی ساینس ماشین است. دنیا به مصابح ماشین که خوب اینطوری میشود نگاه کرد و وقتی این جوری نگاه بکنید میشود ماشین ساخت. میتوانیم یاد بگیریم که این ماشین چیزی که ما بهش میگوییم ماشین طرز کارش چطور است و مثلا فرض کنید آن آدم میتواند بعد از اینکه کار آپارات را یاد گرفت برود آن فیلم را جوری نشان بدهد که بودیدارما برود به سمت غرب. آ؟ میشود دخالت کند. وقتی یاد گرفت که چه جوری این فیلم دارد نمایش داده میشود میشود درش دخالت کرد. یعنی میتوانیم بودیدارما را بفرستیم به سمت غرب و به طرف هم بگوییم که بیا. خیالت راحت شد که دیگر به سمت شرق نرفت؟ من فرستادمش به سمت غرب. این یک سطح است که خوب به یک دردی میخورد. تکنولوژی میشود از آن در آورد. یک سطح دیگر هم وجود دارد که در واقع از متافور اثر هنری استفاده میکنیم.
"چرایی" در نگاه معنایی به دنیا به عنوان یک جهان کارگردانی شده
یعنی دنیا را من دارم نگاه میکنم.. یک آدم عارف یک آدمی که دین دارد دنیا را نگاه میکند به عنوان انگار که یک فیلم کارگردانی شده دارد میبیند. زندگیش معنی دار است . من میتوانم در مورد داستان زندگی خودم بپرسم که من چرا مثلا اینجور بدبخش شدم؟ حتما یک کار بدی کرده بودم. جهان نه فقط جهان انسانی.. جهان طبیعن هم مثل یک فیلم کارگردانی شده است که من همانطور که میتوانم بپرسم که در فلان صحنهی فیلم چرا ماه را نشان داد چرا آن اتفاق در شب افتاد و در روز نیفتاد، من میتوانم بپرسم و در مورد طبیعت سؤال کنم که چرا به معنای ... نه چرای ساینتیفیک .. به معنای دینی و عرفانی چرا شب ماه در آسمان در میآید؟ معنیش چیست؟ نماد چی است مثلا؟ چرا خداوند دنیا را انطوری خلق کرده است که خورشید که میرود پایین ماه در میآید؟ ماه به نوعی برای ما معنی دارد. و اینها برای ما معنیهایی هستند که در رؤیاها هم ظاهر میشوند. یعنی چه بخواهید و چه نخواهید چه این تفسیرها را قبول داشته باشید چه نه.. شب که میخوابید دنیا را اینطور نگاه میکنید. ماه در خوابتان میآید معنی دارد. معنیش این نیست که قوهی جاذبه در خوابتان این را آورد آنجا. این جوری نمیتوانید تفسیر کنید. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم در عالم معنا زندگی میکنیم و دنیا را معنادار میبینیم. فقط ساینس ما را عادت داده است از سن ۶ سالگی به زور ما را عادت دادهاند که دنیا را جور دیگری نگاه کنیم و دنبال معنی نباشیم. همه چیز دارد به صورت ماشینی و تصادفی اتفاق میافتد. من چیزی را ثابت نکردم ولی یه چیزهایی را فکر کنم توضیح دادم! به نظر من این خیلی خیلی مهم است که شما همانطور به طور کلاسیک وقتی دارید دینی به خودتان نگاه میکنید همان احساسی که در واقع توی ادبیات ما هست.. توی متون عرفانی هست.. مثل اینکه یک روح کاملا مجرد هستند که یک جایی اینستال شده و موقتا اینجا قرار گرفته اید. ...
یک شعر خیلی معروف منسوب به مولوی که میگوید: مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم. این واقعا دارد به چی اشاره میکند؟ باغ ملکوت. اینکه در آن هرم بعد از عالم اجسام که بالاتر میرفتند معتقد به عالم مثال بودند به ملکوت معتقد بودند. اینکه انسان.. دقیقا همین را میگوید که انسان ساکن در ملکوت اسم واقعا ولی انگار که جبسش کردن اینجا.. یک جوری بستنش به این عالم پایین و انسان اگر یک درک درستی داشته باشد از هستی خودش این را مثل یک بندی میبیند اینکه چرا به عالم پایین تر از جایی که هست ب زور مربوط است. و اینکه با مردن یک جوری میتواند از توی این قفس.. و اینکه تعبیر باغ ملکوت هم خیلی خیلی خوب است برای اینکه در این داستان قرآن هم وقتی از حظور آدم قبل از اینکه متوجه عالم اجسام بشود حرف از بودن در یک باغ است و من فکر میکنم که مولوی نزدیک شده که برگردد به آن باغ و این شعر را دارد اینجوری... یعنی اگر واقعا این احساس خیلی واقعی باشد دارد برمیگردد به همان باغ ملکوت که درش بود. من فقط خواستم توضیح بدهم که دیدی که نسبت به خودمان دارم میتواند غیر از این باشد که ... این سلسله مراتب قائل شدن و اینکه انگار ما یک جایی بالاتر از آن سطح پایین اجسام قرار داریم. فکر میکنم که این در متون دینی همیشه این جوری برخورد میشود. خوب من میخواهم.. یک چیزی را توضیح دادم دفعهی قبل که همان دفعه که گفتم، گفتم این را بعدا اصلاح میکنم، یعنی یک خورده دقیقترش میکنم. یعنی یک خورده میخواهم توضیحی را که دفعهی قبل دادم را دققتر بکنم. اینکه یک داستان مانندی تعریف کردم سعی کردم که بگویم که افتاقی که برای آدم افتاد چی بود. اینکه مثل یک آدمی است که انگار مثل یک موجود و کودکی که به شدت مشغول به چیزهای لذت بخشی بود در باغی.. مثل یک آدمی که از اولی که به دنیا آمده است.. این مثال خوبی است با همان مثال فیلم که زدم. مثلا فرض کنید از اولی که به دنیا آمده در یک سالن تاریکی هستند و پردهی سینما را دارید میبینید و اینقدر هم فیمل مهیج است که هیچ وقت هم متوجه این نشدهاید که خودتان کی هستید اینجا کجاست این چیه... این مثلا یک چیز خیلی خیلی جالب و لذت بخشی که لحظه به لحظه هم دارد بهتر میشود دارد نمایش داده میشود و شما هم غرق در تماشای این هستند. خوب؟ و حالا یک لحظه فرض کنید که این به یک دلیلی این نمایش فیلم متوقف میشود و این یک دفعه نگاه میکند و میبیند که در یک جای سالن مانندی است که اصلا برایش آشنا نیست. یک آپاراتی اینجاست اصلا این فیلم بوده. کلا یک دفعه ذهنیتش.. خودش را توی یک ماجراهایی در واقع میدیده و داشته یک چیزی را تماشا میکرده که همه چیز هم معنیهایش خوب بوده و خیلی هم داشته لذت میبرده و یک دفعه این توقف باعث میشود که متوجه یک چیزهای دیگری بشود. چیزهای واقعی که تا حالا بهش توجه نمیکرده و اینها را دیگر اصلا نمیفهمد. یعنی تاکیدم روی این است که آن فیلم را داشته خیلی خوب تماشا میکرده و همه چیز را هم تعقیب میکرده. دیگر نه میفهمد آپارا چی است.. .این سالن کجاست من کیم.. یک وضع اینجوری که وارد انگار یک دفعه وارد یک دنیایی از مجهولات شده. من دفعهی قبل به یک نحوی گفتم و میخواهم باز ملموسترش کنم و بگویم که این اتفاقی که در اثر نزدیک شدن به شجره افتاد چیست.. یعنی یک خورده دقیقترش بکنم. آن لحظهای که این اتفاق میافتد یعنی چی. اینکه لباسهایشان را. اصلا کلمهی لباس گول زننده است برای اینکه ما لباس را به معنی همین چیزی که بهش میگوییم لباس در زبانی فارسی به کار میبریم. در قرآن کلمهی قمیص برای لباس به طور اختصاصی است اما کلمهی لباس برای پوشش به کار میرود. لزوما در قرآن خیلی میتوانید راحت مواری پیدا بکنید که اصلا هیچ ربطی به لباس ندارد. فقط به معنای پوشش است. یک خورده معنای انتزاعی تری است از لباسی که ما میگوییم. الان کلمهی پوشش را من به کار میبرم. یک پوششی وجود داشت که باعث میشد اینها به اجسام خودشان توجه نکنند. این پوشش از بین رفت. یک حائلی وجود داشت انگار بین آگاهی اینها و اجسامشان. خوب... بگذارید من میخواهم سعی بکنم توضیح بدهم یک خورده دقیقتر که این اتفاقی که اینجا افتاده چی است. باز میخواهم از این عبارت غریزهی جنسی استفاده بکنم. چیزی که قبلا در موردش بحث کردهام و فکر میکنم که اینجا میشود ازش استفاده کرد. بگذارید من یک خورده سعی کنم بگویم و توصیف کنم که این اتفاقی که برای آدم افتاد ... توی مقدمات خود این داستان هم به نوعی ذکر شده چی است. ببینید آدم چیزی که یاد گرفت اسماء الهی بود. یعنی یک موجودی است که اسماء الهی را خداوند بهش تعلیم داده است. به نظر میرسد نکتهی اصلی ماجرا این است که آدم در وضعیتی بود که همهی چیزهایی که میدید برایش قابل به اصطلاح ارجاء به اسماء الهی بود. یعنی آن حالتی که به اصطلاح غرق در توحید بودند. یعنی من الان فرض کنید که در شرایطی هستم. همهی چیزهایی که به من میرسد این دیدگاهی که نهایتا عرفا بهش میرسند. میشود دنیا را اینجوری نگاه کرد همهی دنیا را خداوند خلق کرده و مطلقا هم دارد حکومت میکند، بنابراین اگر من میوهای از درخت میخورم هیچ لازم نست که اصلا به میوه و درخت توجه بکنم. من به این چیزهای جسمانی توجه نمیکنم و این میوه که به بدن ما وارد میشود مثل این است که یک نعمت الهی به من رسیده است. این واسطهها را یک خورده بهش توجه نکنید به این چیزهای جسمانیش توجه نکنید و فرض کنید که آدم در یک مثلا واقعا عالم جسمانی زندگی میکرده، همهی اینها را میشود توجه نکرد دیگر یعنی به وضوح لزومی ندارد بهش توجه بکنید. نهایتا من میتوانم بگویم خداوند به من میوه داد. خداوند مرا سیر کرد. خداوند یک نعمتی به من داد. اینجوری میتوانم بگویم. و این نعمتی که خداوند داد در واقع این ظهور اسم رحمان است. یک حالت دیگری اگر به من دست دهد من میگویم این ظهور اسم رحیم بودن خداوند است یا این حالتی که الان به من دست داده به اصطلاح ضور جلال الهی است. خوب؟ یعنی میتوانم خودم را اینجوری نگاه کنم. اگر یک خورده این واسطهها را بگذارم کنار و به حالتهای خودم که مثلا یک جوری از قبل باهاش آشنا شدهام در حظور خداوند میبینم و اسامی خداوند دارد هی تجلی میکند. اینکه اینها با چه واسطه هایی این تجلیها به من میرسد میتوانم یک خورده در واقع بگذارم کنار. در شرایطی هستم که میدانم این باغ را خداوند خلق کرده. مرا خداوند خلق کرده و هر چیزی که من دارم از این باغ میخورم همه را انگار که خداوند مستقیما در اختیار من قرار داده و الی آخر. همهی حالتهای من که تجلی در واقع اسماء الهی است این مثل این است که من در دنیایی قرار گرفتهام، اسمهایی را بلدم و هرچیزی هم میبینم خارج از چیزهایی که بلدم نیست. بنابراین مطلقا خودم را در محضر خداوند و اسماء ...تجلی اسماء الهی احساس میکنم و اصلا آدم متوجه اینکه چیزی به غیر از خدا وجود دارد.. من چیم.. اینجا چی است... اصلا انگار این تمایزها را درک نمیکند. من سعی کردم دفعهی قبل این را توصیف بکنم یک جوری که این چیزی است که کاملا قابل تصور است و ما در کودکی خودمان یک همچنین حالتی داشتهایم از نظر روانشناسی. کودک وقتی به دنیا میآید اصلا تمایز بین خودش، مادرش و بقیهی جهان نمیبیند. یک چیز را دارد در واقع... چیزی که لکان در روانشناسی اش عنوان غیر بزرگ را برایش میگذارد. این بعدا ... این غیر بزرگ در فارسی مینویسد غ. مرتب چیز است.... لکان یک ویژگیهایی دارد نوشتارش که خیلی ..... مثلا بعد از یک مدتی غیر کوچک را احساس میکند کودک که آن را مینویسد ؟؟؟ یعنی اگر شما کتابهایی در روانشناسی لکان را بخوانید چیزهای عجیب وغریب زیاد میبینید. وسطش را که باز کنید مثلا میبینید که اینجا نوشته نفس... روش خط میکشد. این فرق میکند با نفسی که رویش خط نکشیده باشند. یک عالمه در کتابهای لکان یک عالم چیز وجود دارد... یک عالم واژهها وجود دارد که ریش خط زدهاند. اگر کسی اول باز کند فکر میکند که این کتاب اشکال چاپی دارد ولی خوب.. یک نفر یک تز نوشته که لکانی هم نیست.. اصولا دربارهی زبان است و عنوان تز هست language و رویش خط کشیده است. اشاره به اینکه انگار خیلی به لکان علاقهمند است و با یک language خط خورده نگاه میکند. خلاصه ما در.. من میخواهم بگویم این حالتی که من دارم سعی می کنم توصیف کنم که آدم به نظر میآید این جور بود این هم با متن سازگار است برای اینکه انگار تنها چیزی که بهش آموزش دادهاند اسماء الهی است و خودش را در میان اسماء الهی میبیند و هم اینکه با توضیحاتی که من میدهم واضح است که یک همچین حالتی میتواند وجود داشته باشد. ما در کودکیمان هم یک همچین تجربهای داشتهایم. خوب. حالا چه اتفاقی ... من میخواهم یک خورده دقیقتر با اسلموشن نگاه کنیم که وقتی از آن شجره میخورد چه اتفاقی برایش میافتد. اینکه با موقعیتی مواجه میشود مثلا همان حالتی که یک دفعه آپارات متوقف بشود. اینکه نعمتها متوقف میشوند و آمد با یک موقعیت و چیزهایی مواجه میشود که دیگر معنی اینها را نمیداند. نمیتواند این چیزی را که الان دارد میبیند را تحلیل بکند که چه ربطی به اسماء الهی که بلدم دارد! نکته همین است که این اتصال قطع میشود. قبلا هر چیزی که میدید میتوانست اینها را بگوید که این چیزی که من دارم میبینم معنیش این است و این هم تجلی آن اسم الهی است که قبلا بلدم و مشکی پیش نمیآید. اگر چیزی به من نشان بدهند که من از قبل نمیدانم که اینها چیند مثل این که با یک چیزی مواجه شدم که این غیر خدا است و لااقل من نمیدانم که این چه جوری به خداوند ربط دارد. من میخواهم بگویم که دقیقا اتفاقی که به نظر میآید اینجا افتاده این است. با اجسام خودشان مواجه شدهاند و به عالم اجسام نگاه کردهاند و نحلیل نمیتوانند بکنند که این عالم اجسام این تمایزهای.. اینها چه جوری دوباره قابل جمع کردن است به اینکه .. به آن حالت وحدتی که احساس میکردند. مثل اینکه یک دفعه از یک عالمی که درش با خداوند تنها بودند و حتی خودشان را احساس نمیکردند وارد یک عالم پر از تمایزات غیر قابل تحلیل شدهاند. خوب؟ بلد نیست. آدم نمیبیند که این جسم که دارد میبیند این چیزهای جدید که قبلا بهشان .. اینها بودند و بهشان توجه نمیکرد اینها چه جوری ربط دارد به آن اسمائی که بلد است. اینها چه ارتباطی به خداوند دارد. من میخواهم از این واژهی غریزهی جنسی استفاده بکنم. اول آنجوری در واقع تصور... من دفعهی قبل نهایت سعیم را کردم که حرف از سیگنال و ترین شدن اینها زدم .. واقعا یک جور عرفان مثلا توضیحات عرفانی فیزیولوژیک و نوروساینتیستی بدهم که مثلا اینجوری برخورد کردم. الان همچنان میخواهم از این واژههای سیگنال و ترین استفاده بکنم. اشکال ندارد خوب است. چون به نظر میآید که ما یک سری سیگنال میفرستیم و میگیریم و یک مجموعهی تحولات شیمیایی هم در بدنمان اتفاق میافتد که همهچیز به اینها ربط دارد. خوب... بیایید اول غریزهجنسی که وجود ندارد و موهوم است.. بیایید آن چیزی که وجود دارد یک چیزی به اسم حالا غریزهی تولید مثل یا غریزهی عشق اسمش را بگذاریم. فرض کنید آدمی را در نظر بگیرید که عاشق شده است. اولا سیگنالهایی که دریافت میکند احساس عشق از اعضای جنسی ممکن است شروع بشود به به قول هندیها به چاکراهای بالاتر بدن برسد... مثلا یک احساسهایی در شکم، سینه، قلب، سر و با تمام بدن یک انسان انگار با تمام بدن خودش عشق را احساس میکند مخصوصا بیشتر احجساس در سینه و قلبش است. ما این جور احساسهای عاشقانه معمولا چیز نیست دیگر به سطوح خیلی پایین فقط ربط پیدا نمیکند. بیشترین احساسی که طرف میکند توی قلبش یک احساس شور و شعفی که در قسمتهای یک خورده بالاتر بدنش احساس میکند. خوب من یک عالم سالم را تصور بکنید که احساس عشق میکند و این سالم بودن به این معنا که جنبش غریزهی تولید مثل است. این شروع این است که میل دارد که با یک نفر ازدواج بکند خانواده تشکیل بشود. اسمش را بگذاریم غریزهی خانواده. خانواده تشکیل بدهند و بچهدار بشوند و این کل این چیزی است که اینجا دارد اتفاق میافتد. پس ما یک سیگنالهایی دارم از داخل بدنم دریافت میکنم که اسمشان را میگذارم یک حالتهای عاشقانه را دارم تجربه میکنم خوب؟ من به عنوان یک آدمی که مثلا فرض کنید اگر دارم هنوز در بهشت زندگی میکنم و هنوز تمایز هیچ چیز را با هیچ چیز نفهمیدم خیلی خوب میتوانم تحلیل بکنم که اینجا چه اتفاقی دارد میافتد. ربطش بدهم به خداوند. من میگویم که یک خورده نه با یک اسم. بلکه با چند اسم خداوند میتوانم معنی این احساس خودم را بیان کنم. خوب چیزی که میتوانم ببینم این است که ربالعالمین که ودود است و همه چیز را دوست دارد ارادهی خلقت یک موجود جدیدی را کرده است. این حسی که من الان دارم این نشانهی این است که خداوند میخواهد یک کودکی را به این دنیا بیاورد. به من یک احساسی نسبت به یک موجودی داده که اگر این ادامه پیدا بکند منجر به این میشود که خلقتی صورت میگیرد. این یک اتفاقی است که در طبیعت دارد میافتد و من تحلیلش را بلد هستم. احساس عاشقانه یعنی این. خداوند اینجا تجلی کرده و یک مهری ایجاد کرده و نتیجهاش هم به این قرار است برسد. این معنی دار است. یعنی یک آدم عارفی که در وحدت زندگی میکند میتواند بگوید که من یک تجلی از اسماء الهی را دارم در خودم میبینم و معنیش را هم میفهمم. چرا این احساسها به من دست داده؟ اینها کاملا با بقیهی چیزهایی هم که از دنیا میدانم سازگار است و همه چیز خیلی خوب است.. خوب؟ حالا من یک مثال خیلی چیز میخواهم بزنم. نقطهی مقابلش را تصور بکنید حالتی که اصلا ربطی به عشق و اینها ندارد. فرض کنید که این یک مثالی است از کتاب لقاءالله سید جواد ملکی تبریزی از استادهای عرفان حدود دو سه نسل قبل است که یک داستانی را تعریف میکند از خودش نیست،یک داستان معروفی است از یک آدمی که در زمان پیغمبر میگویند توبه کرده. یک مردی را تصور بکنید که کفن دزد است. رفته کفن بدزدد و اتفاقا امشب یک دختر جوانی را دفن کردهاند. کفنش را میدزدد و با این دختر آمیزش میکند. حالا شما این را بیایید تحلیل بکنید این وضعیت را ربطش بدهید به اسماء الهی.. این یک احساس .. لذتی هم اینجا برده. این لذت را یک جوری برگرداندید به اسماء الهی ببینیم چی میشود. میتوانید؟ تحلیلی دارید؟ این حالتی که به این آدم دست داد نسبت به این جسد یک زن و بعد باهاش آمیزش کرد این الان شما بلدید فکر هم بکنید میتوانید این را به اسماء الهی برگردانید؟ درسته که همهی چیزهایی که در دنیا اتفاق میافتد خلاصه قابل تحلیل هستند ولی ما بلدیم یک همچین موقعیت عجیب و غریب و احمقانهای را برگردانیم و خودمان را در توحید نگاه داریم؟ یا اینکه نه سقوط میکنیم؟ دارم توصیف میکنم که گناه چه ربطی به سقوط کردن به عالم اجسام دارد و چه ربطی به این دارد که من از توحید خارج بشوم. من وارد یک احساسی شده ام، یک سیگنالهایی دارم دریافت میکنم که اینها به هیچ وجه طبیعی نیستند و برای من قابل درک نیست که اینها چه ربطی به آن معانی که تا حالا درک میکردم از اسماء الهی دارد. بنابراین نمیتوانم خودم را در حالت توحید نگاه دارم. اینکه من دارم سعی میکنم اسلوموشن بگویم که در آن حالت که انسان به آن شجره نزدیک میشود و چیزی را که نباید بخورد میخورد،مثل اینکه یک سیگنال را دریافت میکند که این حس جزو حسهایی نیست که این بتواند ربطش بدهد به آنهایی که تا حالا بلد بود و به خداوند ارتباط میداد. این دیگر نه... مثلا این احساسی که فرض کنید کفن دزد در حال دزدی مثلا یک همچین عمل شنیعی انجام داده این حسهایی که دارد دیگر نه ربطی به رحمانیت خدا دارد و نه ربطی به خلاق.. نه مسئله خلقت مطرح است.. هیچ چیزی نیست دیگر.. این مثل یک سیگنالی بیخودی اضافی است... مثل یک نویزی که وارد بدن این آدم شده و قابل تحلیل نیست. این احساسها قابل برگرداندن به اسماء الهی برای این آدم در این شرایط نیست. بنابراین از آن حالت در میآید. این اتفاقی است که برای آدم افتاد. کاری کرد که نباید میکرد. بنابراین با یک چیزهای جدیدی مواجه شد که توجه کردن به اینها برایش قابل تحلیل نبود بنابراین نمیتواند دیگر خودش را در آن عالم بالا نگاه دارد. یعنی احساس اینکه من یک جای دیگری هستم. من دفعهی قبل که این را خواستم توضیح بدهم صرفا تاکید کردم روی متوقف شدن آن جریان مثلا آن فیلم... آن نعمتی که آن طرف درش غرق است و اینکه وقتی که این نعمتها قطع میشود به چیزهایی که تا حالا توجه نمیکند، میکند و این صرفا این نیست. با چیزی مواجه میشود که معنیش را نمیداند. توجه دارید؟ همهی این چیزهایی که دارد میبیند به یک معنایی شاید قبلا هم میدیده. ولی معنی دار بودند و قابل تحلیل بودند و میتواند صرف نظر بکند از این واسطههایی که اینجا وجود دارند. ولی وقتی چیزی را شما نتوانید تحلیل بکنید دیگر در همان سطح اول میمانید و تبدیل میشود به یک چیز بیمعنا، بنابراین تنها چیزی که دارید میبینید همان جسمانیتش است. یک اتفاق جسمانی جلو شما افتاده است. نمیدانم چقدر توانستم معنی را که میخواستم بگویم را برسانم. من دارم سعی میکنم توضیح بدهم که چه ارتباطی هست بین گناه کردن و سقوط به عالم اجسام.
س.
ج. آره.. یا اینکه حداقل ما نتوانیم بفهمیم.
س.
ج. آره.. چیز خارج از معانی توحیدی در عالم وجود ندارد و ما آمدهایم و هبوط کردهایم به کرهی زمین که اینجا زندگی بکنیم و همینها را یاد بگیریم. برگشتن به آن حالت.. برگشتن به بهشت معنیاش این است که شما یک جوری در عین حالی که در همین عالم اجسام دارید زندگی میکنید معنی همه چیز را میفهمیم و همه چیز .. یک عارفی که به یک حالت به اصطلاح عرفانی به طور ثابت میرسد این است که انگار تحلیل همه چیز را بلد است. ولی اینکه .. حالا من ... اینکه تحلیل چیز را بلد است تحلیل همهی چیزهایی را که برایش پیش میآید را بلد است. از یک چیزهایی که تحلیلش سخت است یا قابل سخت برای ما نیست پرهیز میکند تا توی عالمی زندگی بکند که همهی سیگنالهایش برایش آشنا باشد. مثل اینکه گناه نمیکند و یک کارهایی را نمیکند تا دچار همچین حالتهایی نشود که قابل تحلیل نیستند. ممکن است که حالتهایی وجود داشته باشد که برای هیچ موجودی یا انسانی قابل تحلیل نباشند و نتواند مستقیما ربطش بدهد به خدا ولی میدانیم که همه چیز ارتباط دارد. ما یک محدودیتهایی از نظر شناختی ممکن است داشته باشیم. خوب... من میخواهم باز در مورد این سؤالی که خوب این غریزهی جنسی به عنوان یک واژهای که من چند بار تا حالا رویش تاکید کردهام و ازش میخواهم استفاده هم بکنم که در واقع به چیزی اشاره نمیکند و یک واژهای است که من با حالت اغراق میگویم که اصلا وجود ندارد یک همچین چیزی اینکه این چه جوری به وجود میآید و من این واژه را میبینم. من میخواهم یک خورده حالا به واژه توجه کنید. یک خورده به واژهها توجه بکنید. حالا ربط پیدا میکند به تمام چیزهایی که در این داستان وجود دارد. خوب... من بگذارید یک خورده پاک کنم که بدون اینکه پاشم باز میخواهم یک هرمی بکشم و یک خورده.... فرض کنید که من میخواهم بگویم که آن هرمی که ما توش.. ببینید.. اتفاقی که الان میافتد این است که ما توی یک عالم اجسام زندگی میکنیم و اتفاقاتی میافتد. اینها را ما لول به لول هی تفسیر میکنیم تا اینکه تبدیل به معانی بشوند. یک آدمی که در اینجا زندگی میکند.. ما اصولا داریم بالا بالا ها زندگی میکنیم ولی خودمان را این پایین احساس میکنیم برای اینکه خیلی چیزهایی که این پایین میبینیم را اصلا نمیفهمیم چی هستند. هر چقدر کمتر بفهمیم که این معانی چی هستند.. این حد اقلش ما یاد میگیریم که از آن الگوی خیلی سادهی سیگنالهای تفسیرنشده همهمان در بچهگی یاد میگیریم که اینقدر بیاییم بالا و اینها را به صورت بعد دار و با زبان حداقل اینها را از هم جدا کنیم. یک چیزهایی با ببینیم. ولی اتفاقهایی که برای ما میافتد، مخصوصا من اشارهام به حالتهای درونی است. من دفعهی قبل فکر کنم چیزی که بیشترین تاکید را روی آن کردم این است که تا یک چیزی برای ما درونی نشود اصلا با ما ارتباطی ندارد. یعنی ما عالم را اول میبریم در درون خودمان بعدا درکش میکنیم. اینجوری است. حتی میبریم توی زبان و درکش میکنیم. خوب حالا یک عالمه.. یک کسی که کاملا میرسد به حالت یک سری موجوداتی مثل پیغمبرها که آن بالاها هستند و در توحید کامل دارند زندگی میکنند، این چیزی که بلد هستند این است که هر چیزی که در عالم اجسام میبینند در حدی تفسیر میتوانند بکنند... همهی اتفاقاتی که برایشان میافتد و حالتهایی که تجربه میکنند برایشان هیچ فرقی با اینکه دارند اسماء الهی را میبینند ندارد. اگر عاشق میشوند تجلی یک اسماءخداوند را دارند میبینند و یک احساس عشقی میکنند و اگر احساس گرسنهگی هم میکنند همین است. اگر هم چیزی را میبینند که در واقع به خداوند مربوط میشود.... همهی حالتهای طبیعی که برایشان اتفاق میافتند در واقع همهاش به نوعی قابل تحلیل به این است که انگار دارند تنهایی با خداوند زندگی میکنند تنهایی هم نه.. برای اینکه خودشان هم دیگر.. لزوما لازم نیست که بهش اشارهای بشود. اینکه در .. کل عالم را بلدند.. نه اینکه نمیدانند که وجود دارند یا عالم وجود دارد. همه چیز را میدانند ولی میتوانند همه چیز را تفسیر بکنند و ارتباط همهی چیزهایی که میبینند و حس میکنند را با آن مبداء اصلی مثلا یک جوری درک کنند. این اتفاق چه جوری میافتد؟من میخواهم بگویم که تفسیرها... این چیزهایی که ما میبینیم.. تبدیل اینها به واژهها میشوند.. من یک تعبیر تفسیر.. اینها اولین کاری که میکنند بعد از این لولهای خیلی پایین تفسیر کردن چیزی که مثلا میبینند یا میشنوند. اینها را به نوعی تبدیل به عبارتهای زبانیانگار میکنند. برای اینکه بفهمند. شما از یک نفر الان بپرسی که در چه موقعیتی قرار داری.. میتواند با زبان برای شما یک چیزهایی را بیان بکند. به هر حالا این چیزهایی که اینجا وجود دارد که برای احساساتی که شما دارید تجربه میکنید چه واژههایی هست. این واژهها ساختار درستی دارند یا نه. من همهی تاکیدم میخواهم روی این تاکید کنم که هیچ راهی وجود ندارد برای اینکه شما تفسیر درستی از جهان ارائه بدهید طوری که همه چیز تحلیل به اسماء الهی بشود مگر اینکه از کانال یک سری واژههای درست بگذرید. واژههایی که یک جوری خوب چیده شدهاند. من میخواهم بگویم من الان یک سیگنالی در درون خودم احساس میکنم و اسم این را میگذارم عشق ....خوب.. و بعد میتوانم تحلیلش بکنم.. برای اینکه اسم درستی دارم برای این سگنالی که دریافت کردم. حالت خودم را درست نام گذاری کردهام و میدانم که این نهایتا قرار است به خانواده و مثلا کودک و خلقت مربوط .. چیز بشود.. به اصطلاح... چون درست دارم به ماجرا نگاه میکنم ارتباطش را با خداوند میفهمم. حالا بیاید آن احساس را اسمش را بگذارید غریزهی جنسی. یک چیز خیلی جسمانی. دیگر ارتباطش را با عالم بالا نمیفهمیم.... دقت میکنید؟ ببینید من مثالی که میخواهم.. چیزی که میخواهم بگویم این است...مثلا فرض کنید یک چیز در نظر بگیرید مثل عشق... من دفعهی قبل یک مثال اینجوری برایتان زدم. مثل اینکه عشق مثل یک درختی است که یک سری شاخه دارد.. شاخههایی که مثلا درش فرض کنید .. یک مجموع از احساسات است. اینها درش احساسات شهوانی هست... یک شاخههایی دارد که مثلا برای مردها حس ساپرت کردن طرف مقابل هست.. میل به پدر شدن هست.. تشکیل خانواده هست و خیلی چیزهای دیگر.. یک حسی است که توش حسهای دیگر هم وجود دارد. مثل اینکه من یک ساختاری را دارم.. این کلمهی عشق بعد واژههای دیگری هم ازش منجر میشود. واژههای دیگری هم هستند که از اینها پایینترند واژهی عشق را از رویش میسازم و از روی آن به چیزهای بالاتر میرسم و به جایی میٰرسم که مستقیما تبدیل میشود به تجلی اسماءالهی به طوری که من چیزی که اینجا بلدم واقعا اسماء الهی را بلدم واقعا و همهاش را به من یاد دادهاند بنابراین چیزی در این عالم نیست که برای من پیش بیاید و اصولا برای من قابل تحلیل به این اسماء نباشد..
نمیدانم میفهمید منظور از اینکه این کلمهها مهمند چیست؟ من اگر حرف از غریزهی جنسی بزنم، غریزهی جنسی قابل تحلیل به این بالا نیست. قابل معنیدار کردن نیست برای اینکه واژهی غلطی است. مثل اینکه به... مثل اینکه یک جور.. یک چیز اینجوری در میآید فرض کنید. این شکلی. چیز نامنظم. من این را نمیتوانم ساختار این را که این چهجوری به این بالا میرسد را درک بکنم. ولی اگر واژههای درست داشتهباشم و درست به دنیا نگاه بکنم با این کلماتی که در واقع میبینم، خیلی راحت، اگر کلمهها درست باشند، شناخت من درست است. ارتباط همهچیز را با هم میفهمم و یک جوری این هرم را انگار را دارم میبینم. خوب؟ غریزهی جنسی چهجوری است؟ نگاه کردن به این شاخه است به عنوان یک درخت مستقل. یک همچین چیزی وجود ندارد. خوب؟ امروز خیلی دیگر دارم تند روی میکنم ها؟ ولی اشکالی ندارد میگوییم. چارهی دیگری ... بلدم نمیتوانم چیزتر بگویم.. فکر نمیکنم.. توضیح من این است که زندگی کردن در زبان، اینکه ما در زبان زندگی میکنیم یک واقعیت مطلق است. من برای اینکه دنیایی را که میببنم تفسیر بکنم و موقعیت خودم را بفهمم و شناخت پیدا بکنم، هیچ چارهای ندارم جز اینکه از واژهها استفاده بکنم. واژهها خوب و بد دارند. واژههایی که به چیزهایی اشاره میکنند دارم و واژههایی که به چیزی اشاره نمیکنند داریم. محسن، الان یاد هیچ آیهای نمیافتی؟ یک آیهای در قرآن هست به نظر من مطلقا دارد همین حرف را میزند. میگوید: «مثل کلمة طیبه» میگوید یک کلمهی پاک، مثل یک درخت است که ریشهاش در زمین است و شاخههایش در آسماناند و هر چند گاهی هم به خوبی میوه میدهد «و مثل کلمة خبیثه»، و کلمهی ناپاک مثل یک شجرهی خبیثه است. مثل یک درخت ناپاک است که «اشتست من فوق الارض». میگوید که از یک جایی بالای زمین رشد کرده. «ما لها من قرار». اصلا قرار هم نمیگیرد. سکون و آرامشی ندراد. این اشاره به همین نیست که واژههای پاک که خوب و درستاند مثل واژههایی که در قرآن میآید، اینها چیزهایی هستند که ریشه دارند.. شاخه دارند. به یک ماجرایی درست دارید نگاه میکنید. به یک شناخت درستی دارد منجر میشود. اینجوری نگاه کنید همه چیز را خوب میبینید. اگر با کلمات طیب نگاه کنید همه چیز را خوب میبینید. اگر کلمههای چرند و پرند به کار ببرید، شاخه را به جای درخت بگیرید و نمیدانم برگ را بگیرید به جای ریشه. غروقاطی نگاه کنید که ما ذهنمان توانایی این را دارد که واژههای چرند و پرند بسازیم. از واژههایی استفاده بکنیم که این واژهها به چیزی اشاره نمیکنند. درست؟ اینکه، اینکه اینجا در واقع برای تحلیل رفتی از.. نگاه کردن به عالم اجسام به بالا ما احتیاج به کلمههای درست داریم. نگاه درست ... باید دنیا را درست افراز کنیم. این فرق بین غریزهی جنسی این واژه با مثلا غریزهی خانواده یا عشق فرق بین چی است؟ بین نحوهی به اصطلاح categorize کردن دنیاست. چه جوری مقوله بندی داریم میکنیم؟ مثلا یک درختی از غریزهها در نظر میگیرم که یک شاخهاش جنسی است و یک دیگر فلان.. من این مثال را زدم برای درخت. گفتم درخت شهوات را خداوند دارد توصف میکند. یک شاخهاش حبالنساء است و یک شاخهاش حب قناطیرالمقنطره.. حب مثلا طلا و جواهر است. شما یعنی به شهوات که نگاه میکنید به عنوان یک واژهی درست، شاخههایی که میبینید در کنار همدیگر اینجوری مقوله بندی شدهاند. این هست، این هست و یک چیزهای دیگر هم هستند. در حالی که وقتی از غریزهی جنسی استفاده میکنید شما کنارش نه حرفی از دوست داشتن طلا و نقره میزنید نه چیز دیگری... یک جوری تبدیل میشود به.. در واقع دارید به درختی اشاره میکنید که اصلا وجود ندارد. این یک شاخهی یک درخت دیگری است که شما اشتباه گرفتهاید. وقتی اینجوری نگاه میکنید به دنیا، هیچ تحلیلهایتان درست نمیشود. این پایین را نمیتوانید به آن بالا ربط بدهید. من نگرانم...
س. منظورتان این است که مثلا برای این میز به جای اینکه لغت میز را داشته باشیم پایین میز و بالای میز را داریم؟.. ولی برای خود میز نداریم در صورتی که در زندگی ما خود این میز نقش دارد نه بالا و پایینش.
ج. آره. حالا یک مثالی داری میزنی که اصلا مهم نیست. مفاهیم انتزاعی مهم هستند. ما برای اینکه این پایینها را چه جوری اسم گذاری بکنیم. خیلی اهمیت ندارد که عالم اجسام را چه قدر مثلا تظریف میکند. ولی آن عالم... هر چقدر که .. .ما در واقع ذهنیتمان اینجوری است که از یک چیزهای کل عالم اجسام.. یک نامهای خیلی ساده شروع میکنیم و بعد هی واژههای کلیتر میسازیم. در واقع آن هرم را داریم میسازیم در ذهن خودمان. چه بخواهید چه نخواهید. هر زبانی این کار را میکند. هی مفاهیم را انتزاعیتر میکنیم تا اینکه یک جوری یک چیز هرم مانند ساخته میشود. وقتی که مفاهیم را غلط میسازید، ارتباطشان قطع میشود یعنی شما نمیتوانید مثلا با یک چیزهای عجیب و غریب مثل مثلا غریزهی جنسی یک آجر این شکلی... بعد رویش یک چیزی سوار بکنید و با پایین و بالا بگویید که ارتباطش چی است و شاخههایش کدام هستند. این آیه به نظر من دقیقا دارد به همین اشاره میکند که کلمه دو جور کلمه داریم. کلمههای طیب داریم که مثل یک درختیاند که ریشهاش در زمین است و شاخههایش در آسمان و میوه میدهد. شما میتوانید از میوهاش استفاده بکنید. در حالی که میوهاش علم است دیگر ها؟ دانش است.. من... کلی دچار وجد و سرور میشوم وقتی که مثلا یک چیزهایی را خوب میفهمم که ... این مثل آن است... علم چه جوری میآید؟یک دفعه یک چیزهایی با هم دیگر ربط پیدا میکند، این معلوم میشود که این مثل آن.. شاخهی خوشمزهای مثلا! می خورم بعد ادامه میدهم. و اینکه کلمههای بد وجود دارند. کلمههای خبیث که الان در دنیا پر از کلمههای خبیث است. اصلا همهاش تقریبا با غرق در مفاهیم خبیثایم که همهشان همین شاخههایی هستند که همینجوری الکی بهشان ریشه دادهایم و الی آخر. نمیدانم، تونستم توصیف بکنم که چه ارتباطی بین زبان و این ماجرایی که ما باید،این راهی که باید طی بکنیم که دوباره برگردیم به آن حالت مثلا وحدت وجود دارد یا نه. تحلیل عالم اجسام، این نامهای اجسام را که میگذاریم. این هرمی که در ذهن ما ساخته میشود احتیاج به مصالح درست دارد. و مشکلی که من قبلا در مورد شرک گفتم که ... جوری که حضرت یوسف توصیف میکند شرک نام گذاریهایی هستند که به چیزی اشاره نمیکنند. اینکه من به یک چیزی دارم اشاره میکنم به اسم غریزهی جنسی. همچین چیزی وجود ندارد در دنیا. این واژه، واژهی درستی نیست. بگو شما.
س. اینکه شما گفتید در بارهی گناه و آن آجرهایی که نمیتوانیم با آن برویم بالا...
ج. من گناه را چه جوری ارتباط دادم؟ به اینکه چه جوری ما با گناه از آن بالا میافتیم پایین ها؟
س. حالا این را بگویید که ... مثلا گفتید آدم وقتی که گناه میکند.. خوب؟ ولی این جایی که ما هستیم این پایین. اگر یک نفر دیگری هم این گناه را بکند باز برای شما میافتد. یعنی ربطی به گناه خود آن فرد ندارد. مثلا ممکن است که یک نفر دیگر هم گناه بکند و ...
ج. نه نه ! من حالت درونی من وقتی که خودم را گناه را کردهام. سیگنالهای واقعی از بدن خودم دارم دریافت میکنم. این فرق دارد با اینکه من گناه را در بیرون ببینیم. من گناه را در بیرون میبینم و میگویم که این گناه است دیگر! «هذا من عمل الشیطان». تمام شد. میتوانم رویم را برگردانم. ولی اگر خودم گناه کرده باشم برای من تبعات دارد. ببین، من میتوانم یک تحلیل کلی داشته باشم از اینکه گناه .. همین چیزی که من الان دارم توصیف میکنم، یک تحلیل کلی در مورد معصیت است. قبلا یک چیزی گفتم دیگر. معصیت یک چیزی است که درست است.... ببین من گرفتار گناه دیگری نمیشوم. گناه آن آدم در درون من مشکل ایجاد نمیکند. من اگر فرض کنید که یک گناه چیز.. مرتکب بشوم و یک آدمی را بکشم، در درون من یک تغییرات و تحولاتی ایجاد میشود. شب خوابش را میبینم. مثلا ... در واقع نفوذ میکند در درون من. واقعا من یک کار .. همچین کاری کردهام. یعنی سیگنال را من فرستادم. دست من بود که بالا رفت. من زدم این آدم را کشتم. بنابراین اینها یک بازتابهایی در درون من دارد که دیدن اینکه یک نفری دارد یک نفر دیگر را میکشد مطلقا اینجوری نیست. یک چیزی مربوط به ویژن است. من دارم یک سیگنالهای بصری دریافت میکنم. اینها نه قدرتی دارند نه... من به راحتی میتوانم آنها را فراموش بکنم. ببین مسئله تحلیل علمی فقط نیست. رسیدن به جایی که شما خودتان را محضر خداوند فقط احساس بکنید یعنی اینکه همهی حسهایی که بهتان دست میدهد اینها واقعا برای شما تجلی خداوند باشد.
س. منظورم این است که یک پدیدههایی دارد در خارج از ما به وجود میآید که این پدیدهها را وقتی شما نتوانید توجیه بکنید عملا نمیتوانید بالا بروید.
ج. من هم میخواهم بگویم اصلا چیزی که شما فهمیدی.. من نمیگویم که مسئله فقط علمی... ممکنه یک آدم گناهکار توجیه علمی همهی پدیدهها را به خداوند داشته باشد ولی در عالم اجسام ساکن باشد. این اینجوری نیست که من بفهمم که این .. من میتوانم یک استدلال کلی.. یک آدم فیلسوفی هستم. یک استدلال کاملا کلی بیاورم که هر چه که در این عالم اتفاق میافتد نتیجهی مثلا خداوند است. خوب.. حالا عارف شدهام؟ من همین جایی که بودم هستم. فقط به طور ذهنی فهمیدم که از نظر علمی چه گناه ببینم... یعنی به عنوان نظارهگر میتوانم همهچیز را بفهمم ولی الان من حسم چیست؟ کجا هستم؟ سیگنالهایی که از درون من میآید، این حسهایی که در من ایجاد میشود را
چه جوری به خداوند ربط میدهم؟ میتوانم الان بگویم که من در تحت کدام از تجلیات... کدام از اسماء الهی قرار گرفتهام وقتی این حالت بهم دست داد یا نه؟ اصلا مسئله علمی نیست. مسئله یک چیز خیلی واقعیتر از علمی است. حس کردن ارتباط علمی با... ببینید علم یک چیز خیلی چیزی است دیگر.. خیلی خیلی.. سطح پایین تری است، اینکه من بفهمم واژههای خوب کدام هستند و الان من به همهی شما دارم میگویم که واژهی غریزهی جنسی وجود ندارد و مثلا یک چیزی شبیه به غریزهی عشق و خانواده باید بگویید. ولی این تحقق پیدا میکند در شما؟ یعن شما دیگر از این به بعد چون این را فهمیدید دیگر احساساتتان یک دفعه فقط عاشقانه میشود؟ نه. شما وقتی.. اصلا ممکن است که دچار یک اختلال واقعی فیزیولوژیک هستید. یعنی یک سیگنالهایی که دریافت میکنید، سیگنالهای سراسری از مثلا قلب و مثلا بدنتان عادت کرده و یک سیگنالهایی مثلا فقط فرض کنید از یک قسمتهای خاص بدنتان مستقلا بیاید. این یک مشکل واقعی است که آدمیزاد پیدا میکند. چون.. ببین کسی که گناه میکند وضعیت سیگنالهای ... هماهنگیهای درون بدنش از دست رفته است. بنابراین این آدم مواجه یک چیزی با غریزهی جنسی شده است. یک چیزی که واقعا وجود ندارد.. ولی این....
س. روی این قسمتش اصلا من بحثی ندارم. نگاه کنید. من میگویم ما از سطح پایین بخواهم برویم بالا با تحلیلی که شما کردید باید یک جورایی این حس که این چیزها را باید توجیه بکنیم و اینکه این تمایز به وحدت تبدیل بشود را باید داشته باشیم.
ج. این توجیه علمی نیست. من میخواهم این را بگویم. الان فرض کن من خیلی خوب توضیح دادم همه این را فهمیدند.
س. علمی و غیر علمی نیست.. شما بالاخره یک سیگنالهایی در درونتان دریافت میکنید که در کنارش یک سیگنالهایی هم از بیرون دریافت میکنید. خوب.. قبول دارم که آن سیگنالهای درونی واقعیتر هستند و من باهاشان راحتتر میتوانم ارتباط برقرار کنم. ولی نکته این است که به هر حال این سیگنالهای بیرونی وجود دارند و گاهی اوقات هم تبدیل میشوند به یک سیگنالهای درونی. یعنی من بیرون یک چیزی میبینم، بعد که تحلیل میکنم اصلا میشود یک چیز درونی.. مثلا یک اتفاق خیلی خوبی میبینم و آن اتفاق را میآیم پیش خودم تحلیل میکنم و بعدش واقعا به یک سیگنال درونی من تبدیل میشود.
ج. چیزهایی که از بیرون میبینی نیاز دارند به توجیه علمی که بلدی.
س. من دارم میگویم ممکن است من اصلا هیچ توجیه علمی نداشته باشم که مثلا چرا این صحنه که دیدم اینقدر خوشم آمد و متاثر شدهام.
ج. ببخشید.. من.. بگذارید اینجوری توضیح بدهم. بگذارید یک خورده بیشتر در مورد غریزهی جنسی توضیح بدهم. غریزهی جنسی یک غریزهی.. یک کلمه است.. یک کلمهی خبیث است که در نتیجهی گناه به وجود میآید. مثلا اصولا در نتیجهی زنا. ارتباط جنسی خارج از خانواده. وقتی یک نفر به خودش حق میدهد که صرفا به دلایل سیگنالهای سطح پایینی که دریافت کرده این کار را انجام بدهد رابطهی جنسی برقرار کند.. درش حس ساپرت.. یعنی درخت را واقعا اینجوری با این شاخهاش سر و کار دارد دیگر. یعنی یک عملی انجام داده است که سیگنالهایی درش دریافت کرده و لذتی برده که ربطی همراه .. این چیزهایی که در عمل جنسی خارج از خانواده اتفاق میافتد نه درش ساپرت هست نه درش کودکی هست.. نه هیچی... هیچی.. حس پدری.. هیچ کدام اینها نیست. بنابراین مثل اینکه درخت را واقعا شاخهاش را بریده و دارد با این شاخههه کار میکند. خوب؟ یک چیزی است که از بالای ارض روییده. خوب؟ من بعد از اینکه یک آدمی دچار گناه میشود حالا دیگر یک مشکلی پیدا میکند واقعا. حالا فردا اگر تا حالا اینجوری بود که وقتی که معصوم بود، فقط و فقط ممکن بود نسبت به یک زن احساس عشق پیدا بکند حالا میتواند احساس جنسی خالص پیدا بکند. یعنی میتواند یک زنی را ببیند و تنها چیزی که به نظرش میرسد اینکه این را به عنوان یک به اصطلاح sex object بهش نگاه کند. الا رسما به زنها میگویند سکس آبجکت دیگر. زنها هم بدشان نمیآید واقعا. من این خیلی برایم همیشه عجیب است که اصلا رسما به زنها میگویند سکسآبجکت و خیلی به نظر من توهین آمیز است ولی بعضی زنها خودشان هم به خودشان میگویند.. مثلا مدونا رسما اسمش سکسآبجکت است.. اشکال هم ندارد از نظر خودش. میفهمی منظورم چی است؟ من الان دچار ... در اثر معصیت دچار یک چیز شدهام. دچار یک مشکل واقعی شدهام. من الان در جهان خارج را که مشاهده میکنم، سیگنالهایی دریافت میکنم که اینها هماهنگی خودشان را از دست دادهاند و اینها قابل تحلیل نیستند به اسماء الهی. بنابراین ممکن است که من الان بفهمم که خوب چون گناه کردم اینجوری است ولی حسها را دیگر ندارم. یعنی من خودم را نمیتوانم در حالی که این سیگنالها به من میرسد در محضر خداوند احساس بکنم. برای خاطر اینکه اینها منحل نمیشوند. علمش را دارم. میدانم که این الان با یک همچین چیزهایی مواجهام. ولی خوب به چه درد میخورد؟ حسها را ندارم. یعنی اینها چیز نمیشوند... بگذار من یک آیهی دیگر بخوانم که متوجه بشوید که این کمهها.. میگوید که این کلمهها به سمت خداوند میروند. کلمههای خوب. صعود میکنند. میگوید «الیه یصعد الکلم الطیب» کلمههای طیب به سمت خداوند میروند. «والعمل الصالح یرفعه» عمل صالح است که اینها را بالا میبرد. این را نمیتوانی... این بالا نمیرود. حالا شما میخواهی علمش را هم داشته باش که علت اینکه این بالا نمیرود این است که این شکلی است. خوب حالا! بالا نمیرود دیگر. شما علم داری که چرا بالا نمیرود. ولی آن حالت بهت دست نمیدهد. پیغمبر اینجوری است که همهی چیزهایی که درعالم اجسام میبیند اینها به معانی تبدیل میشوند که مستقیما ربط پیدا میکنند به خداوند. این عین ببین عین دیدن است.. و همان معنی که من الان دیگر عادت کردهام و نمیتوانم شما را سه بعدی نبینم. یعنی اصلا فراموش کردهام که اینجا پترنی وجود دارد که بعدا من یاد گرفتم.... اصلا یادم نیست که کی یاد گرفتم و چه جوری یاد گرفتم که شما را سه بعدی ببینم و تمایز قائل بشوم یا در تفسیرهای زندگی بکنم. پیغمبر اینجوری دارد زندگی میکند یعنی وقتی که اتفاقهایی برایش میافتد و چیزهایی را میبیند این اصلا منحل در این است که دارد مقابل خداوند زندگی میکند. فکر نمیکند.. میفهمی منظورم را؟ خودش میرود بالا این کلمهها خودشان میروند بالا. این آیه میگوید که... خیلی آیهی خیلی خوبی است! خیلی آیهی مبهوت کنندهای است به نظر. برای من مبهوت کننده است. اینکه این کلمههای طیب میگوید اینها به سمت خداوند بالا میروند و عمل صالح است که اینها را بالا میبرد. شما نمیتوانید گناه بکنید و بعدا یک کلمههایی برود به سمت آسمان. شما کلمههایتان به هم میریزد. شما توی....
س. یعنی هیچ تاثیری به نظر شما سیگنالهای خارجی ندارد؟ در اینکه آدمی که در یک لولی دارد زندگی میکند. وقتی در دنیای اجسام دارد سیگنال منفی دریافت میکند...
ج.. منفی ! خوب...
س.تاثیری نمیگذارد.. منفی یعنی مثلا گناه دارد میبیند.
ج. خوب آن سیگنالی که من دارم دریافت میکنم از ویژن دارم دریافت میکنم. فرق دارد. من مثلا فرض کن صحنهی فرض کن گناه یک آدم را مثلا کفن دزده را که مثلا دارد گناه میکند را این صحنه را میبینم. خوب.. من که از درون خودم این کلمهی غیر.. این را من میتوانم تحلیل کنم به یک سری کلمات طیب و اینها بروند به سمت خداوند چون یک چیزی در حد ویژن است. این غیر از این است که من در درون خودم سیگنالهای ناهماهنگ دریافت بکنم. چیز ناهماهنگی نیست. من یاد میگیرم که در جهان خارج، معصیت را چه گونه به خداوند تحلیلش کنم. اینجا یک چیزی بوده.. حالا... باز دارید چیز میشوید.. اینکه حالا.. این مثال چی مثلا.. برگه از درخت میافته چه جوری با قوانین نیوتون میآید پایین.
س. سؤالم این است. اینکه یک چیزهایی را نمیتوانم توجیه بکنم مثالی که شما میزنید.
ج. اشکالی ندارد! اصلا اشکالی ندارد! چون ما که آن مثالها در ذهنمان نیست. حرفهایتان را هم گوش نمیدهیم که بفهمیم آن مثالهای چی است بنابراین از نظر ما هیچ اشکالی ندارد! مشکل خودت است !!! اجازه میدهی من ادامه بدهم؟ من میخواهم یک خورده بیشتر وارد... میتوانی خصوصی به من بگویی من شاید بتوانم.. مثلا من نمیدانم افتادن برگ درخت را با قوانین نیوتون چه جوری باید توصیف کنم. ولی میدانم که مثلا طبق مثلا حدودا دارد طبق قوانین نیوتون میافتد پایین. ببین من نمیتوانم قواعد کلی که دارم میگویم را حالا شما یک مثال خاص بزنید من مثلا این را توجیه بکنم که این کلمات خوبش چی است و چه جوری میشود این را تحلیلش کرد. بگذارید من.. بگذار من بحثم را ادامه بدهم شاید مشکلات شما حل شد حل هم نشد خیلی مهم نیست! ببینید. من میخواهم بگویم که گناه چه کار میکند. گناه تعادل در واقع درونی شما را به هم میزند. مثلا این غریزهی جنسی به نظر من... اصلا چرا غریزهی جنسی به عنوان یک واژهی بدیهی در دنیا به وجود آمده؟ برای اینکه مردم صبر نمیکنند که عاشق بشوند و خانواده تشکیل بدهند. کارهای دیگری میکنند. حالا قدیمها از آم موقعی که غریزهی جنسی پابلیک شد.. ببینید هر آدمی که هر وقتی در دنیا مرتکب زنا شده باشد غریزهی جنسی را در خودش حس کرده است. خوب؟ این یک مرحله است. ولی وارد غریزهی جنسی به عنوان یک واژه وارد فرهنگ عمومی نشدهاست. برای اینکه اکثریت نداشتهاند این آدمها. آن لحظهای که همهی آدمها این کاره شدند کم و بیش. یا لااقل آن آدمهایی که این کار را میکردند فرهنگ ساز شدند. که الا الحمدللله همه مردم فرهنگ ساز هستند برای اینکه همه میتوانند کتاب بنویسند یا با یک رسانه ارتباط برقرار کنند، این واژه را ساختند و وارد فرهنگ جهانی شد و چون همه دارند به نوعی خلاف قاعده رفتار میکنند.. حالا مسئله فقط یک جوری... عجیب و غریبتر از مسائل مثلا شبیه... باز... به یک معنایی.. نمیدانم حالا چه جوری بگویم... .مسئله فقط ارتباط جنسی خارج از خانواده نیست. مثلا پورنوگرافی.. این چیزی که الان در دنیا یک شیوع وحشتناکی پیدا کرده پورنوگرافی هم همین جوری است دیگر. مثلا شما یک سیگنالی دارید دریافت میکنید که لذت میبرید از یک تصویر مثلا پورنو که اصلا این قبلا در عالم وجود نداشت. یعنی آن آدمهای شهوتران قدیمی هم یک همچین سیگنال عجیب و غریبی نمیگرفتند. بگذارید من پورنو گرافی را برایتان توصیف بکنم که شبیه چی است. یعنی اگر قبلا کسی یک همچین سیگنالهای خالصی دریافت کرده باشد. خالص که میگویم ببینید حتی مشاهده کردن بدن برهنهی مثلا فرض کنید یک جنس مخالف این فرق دارد با لذتی که یک نفر از یک تصویر پورنو میبرد. برای اینکه مثلا فرض کنید اگر شما در مقابل یک نفر باشید، برهنه باشید طرف برهنه باشد، حد اقل زنده است. بعد شما احساس اینکه بهش نگاه کنید مثلا یک احساس شرم هم دارید یعنی حداقل یک سیگنالهای لذت جنسی ممکن است به وجود بیاید به اضافهی شرم و یک چیزهای دیگر. یک جوری یک حس حظور وجود دارد اینجا. ولی سیگنالی که از پورنوگرافی میآید یک جور خلوص چیزی دارد... دیگر نه شرم... مثل اینکه اگر قدیمها کسی یک همچین سیگنالهایی دریافت کرده نگاه کردن به بدن یک زن مرده... میتواند یک همچین سیگنالهای شبیه پورنوگرافی تولید کرده باشد. چون عکس مرده است دیگر. تصویر و فیلمی که شما دارید نگاه میکنید حیات ندارد. شما میتوانید مثلا به یک تصویر پورنو زل بزنید بدون اینکه کوچکترین احساس شرم.. کسی آنجا حضور ندارد. در حضور یک چیز مرده هستند. فیلم هم همین جور. مهم نیست که اینها تکان بخورند. حرکت کردنشان مهم نیست. روح ندارند. بنابراین احساس شرمی به وجود نمیآید. بنابراین این یک جور لذت جنسی خالص جدید است که قدیم اصلا وجود نداشته. این را میخواهید تحلیل بکنید از تویش یک کلمهای ساخته بشود که بعدا منحل بشود در اسماء الهی. نمیتوانید این کار را بکنید! ببینید همه چیز کم کم دارد روشن میشود! (در این لحظه لامپهای کلاس روشن شدند!!) اینکه بگذارید من یک مقالهای یک بار دیدم. واقعا به نظر من این مقاله به یک نکتهای اشاره میکرد. نخواندم مقاله را. فقط فهمیدم که موضوع مقاله چی است. در بارهی شیوع تصاویر زنان مرده و زنها بود. مخصوصا در سینمای آمریکا. اینکه چرا اینقدر ار سینمای دنیا تصویر زن برهنهی مرده زیاد است. خوب؟ حالا بعد من نمیدانم.. آمار داده بود دیگر که مثلا چقدر زیاد است. من نمیدانم.. واقعا این چیزی است که شیوع پیدا کرده در حدی که یک نفر مقاله نوشته در توجیه اینکه چرا زیاد است. چرا زیاد است؟ برای خاطر اینکه آن حس پورنو را تشدید میکند دیگر. برای اینکه اصلا لذت پورنو گرافی نگاه کرده به مرده است. پس اگر آن چیزی که در فیلم هست خودش هم مرده باشد یک لول انگار این دارد تشدید میشود و خالصتر میشود. حالا یک چیز دیگری که در پورنوگرافی هست حس چشم چرانی است. به همین ترتیب که زن مردهی برهنه در فیلمها زیاد است، صحنههای پورنو که یک نفر دارد دزدکی یکی را نگاه میکند در فیلمها زیاد است. برای اینکه یک چیزی را تشدید میکند. دزدکی و در غیاب یک نفر نگاه کردن. بنابراین شاید خالصترین حالتش این است که یک نفر دزدکی به بدن یک زن مرده نگاه کند. این خالصترین و.. شما دارید نگاه میکنید که یک نفر دارد ... شاید وقتی یک نفر دارد نگاه میکند.. وقتی یک نفر به یک چیزی نگاه میکند. قهرمان فیلم وقتی به یک چیزی نگاه میکند شما باهاش همزاد پنداری کردهاید. لذتی که یک نفر از یک همچین چیزی میبرد شدتش بیشتر میشود. درست است؟ بنابراین میشود چیز کرد دیگر.. این را توجیه کرد که چرا بدن زن مرده.. .فکر کنم که بروسبسفورد... اول این مقاله با این جمله شروع میشود. فکر کنم از بروسبسفورد... گفته بود که زنها در سینما یا باید مرده باشند یا برهنه.. اگر هر دوتایش باشند بهتر.....! کلا این تقش زنها در سینمای مدرن دنیاست. ببینید وقتی شما کاری میکنید که طبیعی نیست دچار این واژههای این شکلی میشوید که گیر میکنند و اینها بالا نمیروند و علتش هم این است که ... نمیدانم همه چیز واقعا روشن شد یا نه. من دارم سعی میکنم که توجیه بکنم که گناه چه ربطی به زبان حالا دارد....
چرا و چه جوری میشود که ما گیر میکنیم در عالم اجسام؟ گناه واژهی غلط ایجاد میکند. مثل اینکه به یک چیزی.. یک چیزی در وجود شماست.. سیگنالهایی ... همه چیز درونی میشود و بعد شما میفهمید. چیزهایی در درون شما به وجود میآید که اینها طبیعی و طیب نیستند. خبیث هستند. واژههایی که به کار میبرید مثل واژهی غریزهی جنسی واژهی خبیث است. بنابراین این واژهی خبیث اصلا در آن ساختار جهان بالا نمیرود. یعنی قابل تحلیل به اسماء الهی نیست مگر به طور علمی. نه به طور واقعی.
س. حالا اینکه گناه یک تاثیراتی میگذارد خوب بعد چه جوری این تاثیرات از بین میرود مثل اینکه توبه بهش میگویند.
ج. مرس واقعا! چقدر امروز سؤالات بینظیر میکنی! چون من اینجا دقیقا خط بعدی را نگاه کردم دیدم که باید این را بگویم... چه جوری اینها از بین میروند؟ وقتی که یک نفر گناه میکند چه جوری این گناه از بین میرود؟ چه مشکلی پیش آمده برایش کسی که گناه میکند دچار یک حالتهایی شده است که اگر اسم برایشان بگذارد و از کلمات استفاده بکند به معنای واقعی کلمه با رفرنسهای غلط سر و کار دارد. مثل اینکه با کلمات غلط سر و کار دارد. چه جوری میشود این را از بین برد؟ در همین ادامهی این داستان نوشته است. نوشته که «فتلقی آدم من ربه کلمات» خداوند یک کلماتی را به آدم داد و درست کرد. مثل اینکه حالتی پیش آورد که این مثلا فرض کنید که یک آدمی که دچار ۱۰۰۰ تا مشکل جنسی بوده است. حالا دچار عشق میشود. حالا میفهمد که کلمه آن نبود اصلا، من اشتباه میکردم. این است. کلمهی واقعی این است. این که اصلا کلمه نیست. آن قسمت را میشود اصلاح کرد دیگر. کافی است که خداوند کلماتی را به شما القا بکند. کلمههای طیبی که آن پدیداری که قبلا شما به طور ناقص و غروقاطی با آنها در اثر گناه سر و کار داشتید آنها توجیه بشوند. این دقیقا ... میگوید که «فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب» این جوری است که خداوند برمیگردد به سوی آدمی که گناه کرده است. انگار که آن رفرنسهای غلط منحل میشوند در ریفرنسهایی که کشف میکند. شما هر کار بدی یک نفر کرده باشد. هر کار بدی.. اگر کلمات درست آن منطقه را خداوند بهش بدهد که میتواند بدهد. میتواند یک آدمی بعد از سالهای سال گناه... اصولا آدمی که با غریزهی جنسی سر و کار دارد دیگر عاشق نمیشود به طور طبیعی. ولی خوب اگر یک مدت از گناهان صرف نظر بکند. به اصطلاح ما توبه بکند، بعد خداوند میگوید که من هم برمیگردم. وقتی برگردم کلمات بهش میدهم. مثل اینکه کافی است که عاشق بشود. یک مدت مثلا بعد از اینکه گناههای جنسی را بگذارد کنار. غریزهی جنسی کم کم این کلمه و واژه سست بشود در نظرش و حد اقل بفهمد و حس کند که این واژه درست و حسابی نیست. بعد وقتی که عشق میآید بعد همه چیز درست میشود دیگر میفهمد که در چه عالم پرت و پلایی بوده است.
س. این را خدا انجام میدهد دیگر رسما؟
ج. ببین خداوند همه چیز را به خودش نسبت میدهد. تو میتوانی بگویی اگر بخواهیم الان در علم جدید و مد روز صحبت کنیم میگوییم اینجوری میشود. اگر تو یک مدتی آن گناهان را بگذاری کنار واژههای درست خودشان میآیند. ما همیشه این جور میگوییم! باد میآید، نمیدانم، ابر میآید، باران میبارد. خدا همهی اینها را میگوید من میفرستم، آن را میفرستم، آن را میدهم. همه را... اینها کلمات درست هستند و استراکچر درست دنیا است و باید نگاه کنید.
س. در باب کلمه و عیسی و ...
ج. من یک بار فکر کنم در این کلاس این کلمه یکی از به نظر من سختترین... فهمیدنش یکی از سختترین واژههای قرآن است. یک جوری یک معنی خیلی خیلی اساسییی دارد. این چیزی که من داریم میگویم، کلمات تشریعی داریم. کلماتی که در زبان هستند و کلمات تکوینی داریم. حضرت عیسی یک جور موجودی است که یک .. خودش یک کلمه است انگار.. مثل اینکه من بگویم حضرت عیسی یک مفهوم است.. خودش... میدانید... ما از این حرفها میزنیم الان... فلانی یک ملت بود مثلا برای!... اینکه حضرت عیسی یک مفهوم است اصلا.. مفهومی که تجلی پیدا کردهاست. من قبلا در مورد اینکه حضرت عیسی از نظر تکوینی در واقع نقطهی مقابل قرآن است به یک معنییی یک بار اینجا صحبت کردیم.. میدانی.. یک چیز خاص است. مثل اینکه در عالم انسانها باید آن نقطه توسط یک موجودی پر میشد. مثل اینکه در یک رأس تکوینی عالم باید یک رأس آنجا قرار میگرفت. عیسی آن رأسی است که آنجا هست. مثل اینکه من میتوانم در عالم تکوین اشاره کنم. یک چیز خاص است. نمیدانم منظورم را میفهمید یا نه. اینکه مثلا... بگذریم.... خوب..
اینکه چه جوری گناهان پاک میشوند توسط القی کلمات. اول گناه ترک میشود. یعنی آمادگی.. تا وقتی که یک نفر دارد معاصی جنسی انجام میدهد خبری از عشق نیست. اصلا چیزی نمیفهمد... الان شما نگاه کنید در دنیا... البته خوب خیلی فیلسوفانه مثلا کروات میزنند، پیپ میکشند، میگویند که عشق وجود ندارد و قبلا هم وجود نداشته! میگویند دیگر... الان شما تمام هنرمندان غربی و متفکرانشان به این نتیجه رسیدهاند که این اوهامی بوده در دنیای قدیم وجود داشته... واقعا زکی! چیزهایی کشف میکنند...خودشان.. شماها وجود ندارید یک جوری در مورد چیزهایی حرف میزنید که وجود ندارد.. اینکه به هر حال این است دیگر. اینکه ماجرای توبه کردن هم به وضوح در این داستان آمده که مسئله تلقی کلمات است. من حالا که ایشان سؤال کرد. شماها یک دور به واژهی کلمه در قرآن یک نگاهی بکنید. از استعمالهای مختلفی که دارد. چیزهای مبهوت کننده زیاد است. من فکر کنم اگر یک نفر کلمه را بفهمد که قرآن چه جوری استفاده میکند از این.. شاید یکی از پیچیدهترین مفاهیم دینی در قرآن کلمه باشد واقعا که فهمیدنش به نظر من خیلی سخت است. بعضی جاها مثلا.. اینکه دیگر این چه جوری استفادهی خاصی است که از «کلمه» دارد میشود. خوب... سؤال دارید شما؟
س. به نظر من این کلماتی که شما میگویید خیلی وقتها خیلی وارد زندگی ما شده است...
ج.کلا زندگی.....
س. مثلا ناچاریم که وارد این سیستم بشویم... بعد نمیتوانیم بگوییم این از عمل شیطان است و من کنار میگیرم...
ج. اینکه من همهی چیزهایی که دارم میگویم این است که اینجوری میتوانید نگاه کنید که کلا انحرافهایی که بشر پیدا میکند اینها مستقیما در زبان انعکاس پیدا میکند. اگر دو سه قرن پیش این اتفاق نمیافتاد الان دیگر میافتد. یعنی یک نفر آدم میتواند یک واژه را خلق بکند و به همهی دنیا بدهد و آدمهای مشابهش هم... ممکن است من که دچار آن انحطاط نیستم اول کار خوب درک نکنم ولی بعد آدمهای دیگر هم هستند که همه تایید میکنند که بله ما هم با این واژه سر و کار داریم و واژه وارد فرهنگ میشود. بعد بچههایی که به دنیا میآیند واژه را یاد میگیرند و وقتی که شما با این مفهوم زندگی کردید، بعد آن کاری هم که مربوط به این کلمه میشود را انجام میدهید. یعنی من اگر غریزهی جنسی را به عنوان یک واژه پذیرفتم، بعد خوب دیگر غریزهام است دیگر.. ناچارم میروم این کارها را هم میکنم. یعنی کلا فرهنگ توسط این واژهسازی در ذهن من اثری که میگذارد این است که من وادار انگار دارم میشود به طور توجیه شده یک سری گناههایی را که قبلا پیشینیان من انجام دادهاند تکرار کنم. ببین عین ساختن بت! مثل یک اسمی که به چیزی اشاری نمیکند و فرهنگ پر از واژههایی است که به چیزهایی اشاره نمیکنند و ما مشکلمان این است. قبلا من اشاره به اینکه هایدگر با واژهها یک کار خاصی میکند کردم. اینکه هایدگر و همهی هایدگریهای دنیا علاقهی خیلی خیلی زیادی دارند به اینکه به ریشهی واژهها توجه کنند. اگر هایدگر میخواهد در مورد ریاضیات بحث کند میرود میبیند که در یونان ریاضیات به چه معنایی به کار میرفته. ریشهی Mathematics چیست. بعد انگار که دارد استدلال میکند میگوید ببینید ریشهی Math این است پس این! اولین بار که یک نفر این نحوهی استدلال را میبیند میگوید که چی؟ خوب یونانیها یک چیزی را برای Math گذاشتهاند. به ما چه ربطی دارد؟ ما Math را به یک معنای دیگری مثلا شاید داریم به کار میبریم. ولی نکتهای که هست این است که هایدگر تصورش این است که هر چه که فرهنگ دارد پیش میرود واژههای جعلی دارند زیاد میشوند. در ابتدای زبان، زبان پاکتر است. واژهها کمتر هستند و درستتر هستند و هر چه که داریم جلو میرویم واژهها چرند و پرندتر میشوند و استعمالهایشان هم مذخرفتر میشود. بنابراین یک جوری رفتن و به مبداء نگاه کردن.. مهم نیست در یونان نگاه کند یا در ایران. همیشه ریشهی واژهها خیلی معنیدار هستند و خوب هستند و خیلی چیزها میشود از آنها در آورد. این توجیه خوبی است به نظر من برای اینکه ما هرچی که داریم.. آن چیزی که شما میگویید کاملا درست است. ما در یک فرهنگی پر از واژههایی که به چیزی اشاره نمیکنند و همه غلط هستند و ممکن است که ما را به اشتباه بیندازند داریم زندگی میکنیم. خوب.. حالا چی کار باید کرد؟ خوب.. در مورد دفعهی قبل به اینجا رسیدیم که ... خوشبختانه وقت تمام شد واردش نشدم برای اینکه فکر میکنم به اندازهی کافی حرف نزده بودم که بخواهم همهچیز را خوب بگویم ولی ما به چه چیزهایی احتیاج داریم برای اینکه تاثیر این فرهنگ را از بین ببریم؟ یعنی یک جوری به یک جایی برسیم که دنیا را بتوانیم طوری نگاه کنیم که باید نگاه کنیم. برگردیم دوباره به بهشت. خوب؟ یکی اینکه احتیاج به یک کتاب داریم که واژههای درست در آن آمده باشد و به چیزهای درستی که واقعا وجود دارند اشاره بکند. یعنی تمام واژههایی که درش وجود دارند همین چیزهایی باشند که در هرم هستند. مکعب مستطیل باشند! روی همدیگر قرار بگیرند و ارتباط درستی واژهها با همدیگر داشته باشند. پس یک چیز این است. من احتیاج به یک متن دارم که زبان درستی داشته باشد و واژههای چرند و پرند در آن نباشد و ارتباط واژهها درست باشد و ساختار خوبی داشته باشد.خوب؟ دیگر احتیاج به چی دارم؟
س. اینکه بفهمیم معنی این واژهها چی است.
ج. نه... خوب آنکه مربوط به خودمان است. اینها ابزارهایی هستند که من نیاز دارم که در واقع یک جوری بتوانم توسط اینها یاد بگیرم که چطوری میتوانم زندگی بکنم که مثل .. در همین دنیا هم که هستم مثل بهشت باشد. از عالم طبیعت به قول عرفا از عالم جسم و طبیعت فرار بکنیم مثلا... برگردیم به همان باغ ملکوت. یکیش احتیاج به یک زبان اصلاح شده دارم دیگر. من وقتی وارد این فرهنگ میشوم. انتظاری از من... یک آدمی را فرض کنید مثل حضرت ابراهیم باید باشد که بیاید و وارد یک فرهنگ عجقوجقی بشود و تک و تنها خودش فرهنگ درست کند برای خودش! باید آنقدر آدم پاک و معصومی باشد که اصلا این واژههای اینجوری به دلش نمینشیند دیگر! یک آدمی که گناه نکرده این واژهها را میشنود میگوید چی؟! مثلا میگویند غریزهی جنسی. خوب میداند که همچین چیزی وجود ندارد. میگوید که خوب.. تو چی میگویی؟ یعنی قدرت تشخیص اینکه چی درست است و چی غلط را دارد. ما اینجوری نیستیم. کسی که معصوم نیست نمیتواند در واقع انحرافهای فرهنگ را به راحتی تشخیص بدهد. یک کتاب لازم داریم که زبان درست داشته باشد، همه چیزش درست باشد. همین کتاب را میخوانیم و اگر یاد بگیریم که اینجوری به دنیا نگاه کنیم از این واژهها استفاده بکنیم.. .نمیخواهم بگویم که حرفهای روزمره را بگذاریم کنار، ولی بدانیم اینکه مثلا غریزهی جنسی وجود ندارد و در این کتاب هم حرفی از غریزهی جنسی نیست. یک چیزهایی وجود ندارد و بهش اشاره نمیشود و بعد قبلا توضیح دادم که واژگان فقط یک سری واژهی جدا نیست. ساختار دارد. شما وقتی که یک کتاب را میخوانید نحوهی جملههایی که این واژهها درش به کار میروند بین واژهها ارتباط برقرار میکنند یعنی ساختار میدهند به واژهها مثل اینکه جهان را در واقع توصیف میکنند و میسازند. خوب این .. دیگر چی لازم داریم؟ یک چیز خیلی بدیهی لازم داریم. اینها تلقی کلمات است برای اینکه گناهانی که کردیم اثرش را پاک کند. شما قرآن را میخواند و تاثیر گناهانی که کردهاید پاک میشود برای اینکه کلمات دریافت میکنید از خداوند! این همه کلمه. حضرت آدم ۳ ۴ تا بیشتر دریافت نکرد و مشکلش حل شد! خوب؟ دیگر چی؟ بابا اصلش این است که چی کار بکنیم و چی کار نکنیم.. چیها گناهاند و چیها نیستند! اصلش آن است دیگر. باید ریشهی اینکه چی شد که به کلمات... شجرههای خبیثه را باید بشناسیم. چه کارهایی را نباید بکنیم؟ احتیاج به حکمت داریم. حکمت یعنی یک مجموعهی از احکام. چه کارهایی را نباید انجامدهیم و چه کارهایی را باید انجام بدهیم. درست است؟ من باید عمل خودم را اصلاح کنم که دوباره دچار.. اگر یک نفر همین جور گناه بکند و قرآن را هم بخواند درست نمیشود که. هنوز یک چیزی در.. .من باید گناهان را ترک بکنم درست زندگی بکنم. من باید یاد بگریم که به شجرههای خبیثه را بشناسم و بهشان نزدیک نشوم و بعد کلمات را تلقی بکنم که همه چیز درست بشود و بیاید سر جایش. پس به دو تا چیز احتیاج داریم دیگر. یک کتاب. در قرآن این واژهها مربوط به این دو تا مفهوم این است. کتاب و حکمت. و خداوند پیغمبران را میفرستد که کتاب و حکمت یاد بدهند به مردم. با خودشان کتاب بیاورند و حکمت یاد بدهند و مجموعهی اینها را در قرآن در یک کلام خداوند میگوید هدایت. اینکه به شما به اندازهی کافی امر و نهیهایی که چه کارهایی را بکنید و چه کارهایی را نکنید برسد به اضافهی اینکه دنیا را چه جوری نگاه بکنید. او هدایت مجموع این دو تا واژه نیست. آن حسی است که در آن لحظه بهتان دست میدهد همه چیز روشن میشود. یاد میگیرد که اصلا این این نبود این بود! اینکه شما میرسید به یک حالتی که چیزهایی که قبلا نمیدیدید و تحلیلش را نمیفهمیدید همه را در واقع به همدیگر ربط میدهید و ارتباطش را با اسماء الهی هم میفهمید. این طرح خیلی خیلی کلی به نظر من عرفان یک چیزی است که بهش میگویند عرفان اسلامی من یک خورده با این واژهی عرفان دفعهی قبل گفتم مشکل دارم. برای اینکه وقتی شما میگویید عرفان یعنی این یک چیزی غیر از دین است. مثلا یک دکان دیگری است که یک عده زدهاند، یک عده عارفاند! مثل اینکه ما دین بدون عرفان هم مثلا داریم! مثلا قرآن یک چیزهای.. اینکه من یک بار در این کلاس روزی که فکر کنم بحثهای فرقهای بود گفتم که من یک علاقهی خیلی خیلی خاصی دارم به آن چیزی که بهش میگویند مکتب «هله» که آدمهای معروفش سید حیدر آملی هست. علامه بحرالعلوم است. اینها به اصطلاح عرفایی هستند که اولا خیلی به نظر میآید که عارف هستند. یعنی در بالاترین سطح ممکن کتابهایشان به نظر میآید از نظر عرفان نظری یک خورده مثلا یک لول پایینتر از ابن عربی اینها هستند. خیلی حرفهای سطح بالای عرفانی زیاد زدهاند. یک شرحی سید حیدر آملی دارد به فصوصالحکم که خیلیها معتقد هستند که شاید بهترین شرح فصوصالحکم ابن عربی است. اولا آدمهای از نظر عرفانی هیچ کسی شک ندارد که اینها در بالاترین سطح هستند بعد هم اینکه مطلقا.. اصلا شعارشان جمع کردن بین عرفان و قرآن با همدیگر است. یعنی اگر شما کتابهایشان را بخوانید معلوم نیست این تفسیر قرآن دارد میگوید؟ یعنی هر چیزی که میگویند. ابن عربی هم حدودا اینجوری است و اینها یک خورده بیشتر. اینها به هیچ طریقتی به غیر از شریعت اعتقاد ندارند. یعنی معتقد هستند که همین حکمتی که پیغمبر آورده است خوب همین است دیگر. این طریقت ماست. نه اینکه هیچ کاری.. یعنی همهی کارهایشان را در دایرهی شرع انجام میدهند در حالی که فرقههای صوفی خیلیها اینجوری نیستند. صوفیه ممکن است که مثلا نماز هم نخوانند. میگویند که اگر استادت بهت گفت نماز نخوان طریقتت این است. فرق میگذارند بین طریقت و شریعت یعنی میگویند یک لحظهای ممکن است که لازم بشود که تو برای طی طریق یک حکم شریعت را بگذاری کنار و در مکتب هله کلا اینجوری نیست. این سید بحرالعلوم کتاب معروفی دارد به اسم سیر و سلوک که کتاب مورد علاقهی علامه طباطبایی است. علامه طباطبایی نمایندهی تمام و کمال این مکتب در زمان معاصر بود. یعنی یکی از کتابهایی که دوست داشت و بارها تدریس کرده بود خصوصی همین سیر و سلوک بحرالعلوم بود. بحرالعلوم میگوید اگر کسی یک کلمه مثلا .. عین عبارتی هست که تقریبا در سیر و سلوک آمده که اگر یک چیزی خلاف آن چیزهایی که در شرع هست تر طریقت خودش کسی ذکر کرد، این آدم منافق است و اصلا هیچی! به کل بگذاریدش کنار. یعنی اینکه یک کلمه نباید پس و پیش بشود این چیزی که پیغمبر به عنوان حکمت گفته همین است و تاکیدشان روی این هست که خداوند هدایت را فرستاده است دیگر. من که نمیتوانم مثلا یک چیز جدیدی بیاورم.
س. ببخشید خوب نحوهی زندگی مسیحیان هم مثلا حکیمانه است دیگر. پس بحث یک کلمه درست نیست. مثلا یک دفعه ۱۰ کلمه عوض میشود و درست میشود.
ج. یک چیزهایی وجود دارد. اینکه سبک زندگی یک آدم.. ببین پیغمبر با این شیوهی زندگیش به نقطهی نهایی رسید. پس آن شیوهی زندگی را اگر تو پیش بگیری مشکلی برایت پیش نمیآید. مهم این است که تو در زندگی خودت کاری نکنی که دچار مشکل بشود. پیغمبر رسیده است، عیسی رسیده است. همهی پیغمبرها رسیدهاند. پیغمبر ما، موسی.. همهی اینها زندگیشان درست است که با هم اختلافهای جزئی دارد ولی هیچ کدامشان زنا که نمیکنند که. یعنی در کلیات یکی هستند. جزئیات، نحوهی عبادت کردنشان فرق ممکن است بکند. اصلا مهم نیست. یعنی هر آدمی که موفق شده باشد که این راه را طی بکند شیوهی زندگیش شیوهای است که اگر کسی آن جوری زندگی بکند هیچ مشکلی برایش پیش نمیآید. ولی نمیشود نصف را از این گرفت و نصف را از آن. من پیغمبر را به عنوان آدمی که یک شیوهی زندگییی داشته است که من میدانم که بدون هیچ مشکلی راه را طی کرده و به بالاترین حد ممکن رسیده و خداوند مهر زده. یعنی به عنوان پیغمبر فرستاده دوباره پایین که مردم ازش تقلید بکنند. همین کافی است. اصلا این نیست که یک مجموعهی احکامی مثل گزارههای مثلا مثل قانون اساسی باشد که همه باید این کار را بکنند و این کارها را نکنند. در یک جزئیاتی میتواند فرق کند. مهم آدمها هستند. این آدم توانست با این شیوهی زندگیش... مثلا در قرآن آمده است که حضرت یعقوب چیزهای دیگری را بر خودش حرام کرده بود. و بنی اسرائیل چیزهایی بهشان حرام شد در شریعت یعقوب که یعقوب به خودش حرام کرده بود. به هر حال او یک چیزهایی به خودش حرام کرده که آن مقدار در خوردنی ها.. آن مقدار خوردنیها را حرام کرده بود مشکلی برایش پیش نمیآمد. یعنی آن بالا بود و لحظهای هم لازم نمیشد که بیاید پایین. بنابراین درست است دیگر. ولی یک چیز یکتا نیست. دقیقا این مفهوم ولایت که میگویند این است دیگر. یک آدمی را باید مهر زده باشند که این خداوند این را تایید کرده شیوهی زندگیش را. تو باید.. ولایت داشت یعنی اینکه از یکی از این آدمها باید پیروی بکنی. شیوهی جدید نمیشود آورد. این چیزی است که از ما خداوند اینجوری خواسته است. از یکی از پیغمبرها باید پیروی بکنی. اینها آدمهای مهر استاندارد خوردهاند. ولی همهی چیزهایی که مهر استاندارد میخورند ممکن است که کیفیتهایشان دقیقا مثل هم نباشد. یکی بهتر باشد و یکی بدتر. ولی به هر حال مهر استاندارد دارند. عمل کردن بیشتر برای این است که از این واژههای اینجوری (اشاره به تخته) ریفرنسهایش در وجود تو اینجاد نشود. اینکه حالا یک خورده نمیدانم.. مثلا این واژههای اصلی را بتوانی بفهمی. اینها نکتههایش در همین حد فکر میکنم چیز است... خوب.. من حالا دفعهی دیگر یک خورده با شرح و بسط بیشتر میگویم که یک خورده بیشتر وارد اینکه این شیوهی به اصطلاح من یک توصیف خیلی خیلی خیلی کلی کردم مثلا عرفان هندی چه جوری است ولی در مورد عرفان اسلامی میخواهم وارد جزئیات بیشتر بشوم.
من یک چیزی چون جلسهی ۵۰ام است از نظر سنتی هم میخواهم یک..
س.۵۱ ام است.
ج. حالا نمیدانم! من یک چیزی میخواهم بگویم که قبلا هم صحبت کردهام با چند نفر م امیدوارم که به هر حال استقبال بشود از این حرفی که میخواهم بزنم. بگذارید اولی یک توصیفی بکنم که حالا ۵۰ یا ۵۱ جلسه با ۲ ۳ تا سخنرانی دیگری که کردهام. من همینجوری میخواهم سرانگشتی حساب بکنم بدون اینکه خدای نکرده قصد این را داشته باشم که.... حالا در این کلاسها شرکت میکنم برای خود من هم خیلی مفید بوده و امیدوارم برای شما هم مفید باشد. حدودا حساب کردم برای هر جلسه یک چیزی حدود هفت هشت ساعت حداقل به طور متوسط، شاید هم بیشتر وقت گذاشتهام. چیزی نزدیک فرض کنید ۴۰۰ ساعت تا حالا برای آمدن به این جلسات وقت گذاشتهام. رفت و آمد و حالا اینکه قبلش فکر کنم و یک چیزهایی بنویسم. گاهی واقعا بیشتر و گاهی کمتر این کار را میکنم دیگر. قطر نوشتههای من نشان میدهد که چقدر نشستهام فکر کردهام که در جلسه چه جوری بگویم. خوب. خودم هم میگویم من خیلی راضی هستم و خیلیها هم از شما اظهار رضایت میکنند و من یک تصمیمی گرفتهام و مدتی هست که حرفش هست و با چند نفر صحبت میکنم که این چیزهایی که گفته شده است را به صورت متن پیاده بکنیم. پیاده کردنش یک دلیل خیلی خیلی اساسیاش این است که مرتب آدمهای جدیدی وارد این جلسات میشوند که به نظر من دیگر تعداد جلسات دارد آن قدر زیاد میشود که دیگر نمیشود بهشان گفت بروند و مثلا ۱۵۰ ساعت سخنرانی را گوش بدهند و بعدا بیایند سوال بکنند. یکی از کارهایی که میشود کرد این است که اگر این متنها در واقع پیاده شده باشد یکیاش این است که خود متنها را من میتوانم ویراستاری بکنم. اینها دانلود کردنش راحتتر است. من میتوانم به بعضی از آدمهایی که اصولا نمیتوانم بهشان فایل صوتی بدهم که گوش بدهند ولی میتوانم متن بدهم بخوانند و اظهار نظر بکنند. به اضافهی اینکه من فکر میکنم خیلی خیلی مفید است که از هر جلسهای یک متن کوتاه و خلاصهشدهاش را در بیاوریم و اینها در چیز باشد.. یعنی یک نفر که میآید در این کلاس حد اقل بتواند با یک مرور یکی دو ساعته همهی چیزها و موضوعاتی که اینجا گفته شده را با یک توضیحات خیلی مختصری بفهمد که اینها چی هست. بعد تصمیم بگیرد که کدام متنها را میخواهد بخواند یا کدام فایلها را میخواهد گوش بدهد. به هر حال من فکر میکنم به یک جایی رسیدهایم که لازم است. به اضافهی اینکه من برای خودمم هم فکر میکنم خیلی خوب است که اگر بتوانم روی این متنها دوباره کار کنم. بارها پیش میآید که در مورد یک چیزی که قبلا گفتهام، اگر بین آن جلسه با جلسهی بعد پیش بیاید که تکرار میکنم. اگر فکر کنم که بهتر میتوانم یک چیزهایی اضافه بکنم و یک عده هم شاکی میشوند و من هم معمولا به شکایتشان هیچ رسیدگی نمیکنم! ولی اگر واقعا متنهای قدیمی را خیلی چیزها به ذهنم میرسد و میخواهم اضافه بکنم اصلا امکانش را ندارم. ولی در متن میشود دست برد. من کم کم میخواهم سعی کنم که این فایلهای صوتی بی اعتبار بشوند و متنهای معتبرتر در واقع جایگزینش بشود. خوب حالا این مقدمهی این است که میخواهم ازتان.. در واقع یک عده داوطلب بشوند که کمک بکنند به پیاده کرده این فایلهای صوتی که داریم. توضیح خیلی مختصرش هم این است که ظاهرا در Media Player 9 به بعد یک آپشنی وجود دارد که میشود ۲۰ ۳۰ درصد سرعت حرف زدن را کم کرد. بنابراین تقریبا میشود به صورت آن لاین پیاده کرد. یعنی اگر سرعتش را کم بکنید شاید زیاد هم لازم نباشد پالس بزنید. همین جور حساب سر انگشتی بکنیم من فکر نمیکنم یک جلسهی مثلا دو ساعت را بیشتر از ۵ ۶ ساعت وقت بگیرد که به صورت متن یک نفر در بیاورد. اینکه احساس میکنم کار سختی نیست و امیدوارم که به اندازهی کافی همکاری بکنید و تنها کاری هم که قرار است انجام بشود این است که در مرحلهی اول پیاده بشود. فقط به توصیهی دوستان از حالت محاورهای به حالت غیر محاورهای تبدیل بشود بدون دخل و تصرف زیاد. اینکه مثلا این چیزهایی که من میگویم «میکنه» را مثلا بنویسید میکند. و بعد پیشنهاد این است که یک گروهی ویراستاری بکنند. من خودم خوب اگر هیچ کسی هم کار نکند... هم در پیاده کردنش قطعا کمک میکنم. هم در ویراستاریش نهایتا یک سهم عمدهای باید داشته باشم. من در یک کاغذی.... من یک ... من فکر میکنم که خوب است این کاغذ را بدهیم و هر کسی اظهار تمایل بکند که چند جلسه را میل دارد که ۱ ۲ یا حد اکثر ۳ جلسه را پیاده بکند. اگر تعداد.. من فکر میکنم که همین الان اگر ۲۰ نفر از توی همین جمع یا بیرون این جمع کاندید بشوند... من فقط میخواهم یک شرط زمانی بگذارم. هر چند جلسهای که یک نفر کاندید میشود که پیاده بکند ظرف ۲ هفته بدهد. من فکر میکنم الان امتحانات تمام میشود و وقت.....
س.
ج. هر کسی هر چی در طی ۲ هفته پیاده کرد بیاید تحویل بدهد. ببینید یک آپشن این است که من نهایتا میتوانم خودم این کار را بکنم یا بدهم اگر هیچ کسی هم همکاری نکند بدهم بیرون آدمهایی هستند که تایپ میکنند حتی از روی صدا. ولی فکر میکنم که وحشتناک در میآید دیگر. یعنی وقتی نمیدانند اصلا جلسات چی هست. حالا آیات را من انتظار ندارم که شماها هم پیاده بکنید و عربی بنویسید. ولی فکر میکنم بدهم بیرون، آخرش یک چیزی دستم میآید که دوباره از اول ترجیح میدهم که خودم بنشینم و بنویسم به جای اینکه آن را مثلا اصلاحش بکنم. این است که به نظرم میآید که بهترین راه این است که در همین جمع خودمان این کار انجام بشود. من بالای این ورقه اسم خودم و آدرس ایمیل خودم را نوشتهام و تعداد جلساتی را که قصد دارم ظرف دو هفته پیاده کنم را هم نوشتهام و یک ویراستاری هم نوشتهام و زیرش علامت زدهام که من میل دارم ویراستاری هم کمک بکنم. حالا همین کاغذ را میشود که بگردانیم و هر کسی هر تعداد جلسهای را که میخواهد را بنویسد و اینکه ویراستاری میخواهد بکند یا نه. آدرس ایمیلش را هم بدهد که بعد از دو هفته اگر گفت که نتوانستم این کار را بکنم خوب کس دیگری این کار را انجام بدهد. یعنی من فکر میکنم سریع این کار را انجام بدهیم بعدا حداقل ۳ ۴ هفته طول میکشد که تایپش کند و نهایتا این کار را حد اکثر فکر میکنم که ویراستاری شدهاش را سعی کند در تابستان تمامش کنم و خیلی طول نکشد. من احساسم این است که امتحانها در همین هفته تمام میشود و حداکثر هفتهی آینده. و معمولا یکی دو روز بعد از امتحان وقت خوبی است که آدم یک کاری بکند دیگر! اگر نکنید دیگر نمیکنید!
س. ببخشید منظورتان این است که کاملا صحبت را تکست کنیم یا خودمان خلاصه کنیم؟
ج. نه.. کاری کاملا مکانیکی. فقلا فقط تکست بشود و بعد خودم که حتما این کار را میکنم، اگر یک گروهی هم بخواهند در ویراستاریش و خلاصه کردن هر همکارییی بکنند... من میل دارم دو تا متن داشته باشیم. یک متن فقط به دلیل خلاصه شدن که آدمهای جدید بهش رجوع بکنند و یک متنی هم که خودم ممکن است خیلی چیز درش اضافه بکنم. اصلا تصور من این است که ایدهآلش این است که اصلا بعد از یک مدتی اصلا این فایلهای صوتی را بگذاریم کنار. کسی قرار نشود که این فایلهای صوتی را گوش بدهد. من خودم نمیتوانم این فایلهای صوتی را گوش بدهم. یک جوری است. حالا شاید برای من زیادی چیز است... یک خورده به نظرم حالت محاورهایش برای کلاس خوب است و زنده است. ولی وقتی آدم مینشیند و میخواهد گوش بدهد برای من یک خورده سخت است. این آقای محمودی میگوید خیلیها گوش دادهاند و مشکلی هم نداشتهاند. من خودم نمیتوانم گوش بدهم.
س. این کلمات طیبهای که در قرآن آمده از آنها چه چیزی دربارهی سیاست و حکومت فعلی میتوانیم نتیجه بگیریم؟
ج. چه سؤال خوبی! شما مطمئنید که سیاست و حکومت و اینکه مثلا دموکراسی باشد یا نباشد به هدایت فردی آدمها خیلی ربط دارد؟
س.ولی ما درگیریم الان!
ج. سؤال که سؤال خوبی است. سؤال ایشان این است. مربوط به هفتهی بعد از انتخابات است. در واقع ما بینالانتخاباتین هستیم!! و طبیعی است که حرف از چیزهای سیاسی بشود. ایشان سؤالش این است که اگر را واژههایی که در قرآن است ما یک جوری ساختار درست جهان را میتوانیم درک بکنیم در مورد حکومت و مسائل سیاسی چه واژههایی در قرآن آمده؟ یعنی ساختار حکومت مثلا در قرآن داریم یا نه؟ و مثلا یک سؤال خیلی ساده این است که ما ساختار برای نظام اقتصادی داریم یا نداریم؟ داریم؟ نداریم؟ من که متخصص نیستم ولی به نظر من که نداریم. یعنی حداقل در اقتصاد به نظر میآید که خیلی خیلی چیز است.. یعنی ساختار اقتصادی معنای اینکه الا نظام اقتصادی میگوییم در قرآن نیست. برای من بدیهی است که نباید هم باشد. وقتی مثلا در .. شما در مثلا فرض کنید جامعهی عرب زمان پیغمبر فکر میکنم ساختار بردهداری تنها ساختار اقتصادی موجود در سراسر جهان و ممکن در سراسر جهان بود به دلیل محدودیت ابزار و تولید. فکر میکنم اکثر جامعهشناسان این را میپذیرند که ما از یک حالتهای خیلی ابتدایی به بردهداری رسیدیم بعد به فئودالیسم رسیدیم. الان هم به سرمایهداری رسیدیم بعد به سرمایهداری رسیدیم.. بعد دیگر همینجور!
س. مارکسیسم..
ج.آها! یک چیزهایی میگفتند که بعدش قرار است به یک چیزهایی برسند.. میگفتند! کلمات طیبه نبودند. این کلمه طیبه است! اینکه من مثلا در مورد نظام اقتصادی چه انتظاری دارید که در قرآن اصلا چیزی نوشته شده باشد. ممکن است به ساختار اقتصادی و سیاسی زمان پیغمبر اشارههایی شده باشد و شما از اینها بتوانید حرفهای خوبی در بیاورید که خداوند مثلا از نظام اقتصادی چه چیزی میخواهد و چه چیزهایی نمیخواهد. چیزهایی کلیات ولی نباید انتظار داشته باشید که در قرآن یک نظام اقتصادی برای ابد طراحی شده باشد. این اصلا غلط است. اگر قرار بود که طراحی بشود باید بردهداری میشد دیگر. برای انکه همان زمان بود بعد هم برده هم بود و مردم اصلا نمیفهمیدند که سرمایهداری چه ممکن است باشد. من یک خورده مردد هستم. متخصص که نیستم یعنی ننشستم قرآن را به این مفهومی که شما میگویید ببینم و ببینیم ساختار اقتصادی سیاسی خاصی از آن در میآید یا نه. فکر میکنم این کار سختی است اصولا همچین بحثی.
س.
ج. نه... نه اینکه هیچ حرفی نزدهاندها. ممکن است بعضیهانشان فقیه به معنای مرسوم کلمه بودهاند.
س. مثلا بحث جهاد که پیش میآید یعنی که یک مرزی و کشوری هست. پس حکومتی هست.
ج. نه! حکومت و کشور یعنی چی؟ یک منطقهی فرمانروایی مثلا وجود دارد ولی کشور یعنی چی؟ کشور یک مفهوم... ببین ملت یک مفهوم کاملا مدرن است و اصلا قدیمی نیست. این نوع تقسیمبندیهای سیاسی وقتی در واقع معنی پیدا کردند که حکومتها امکان ابزار کنترل به اندازهی کافی در اختیارشان بود. میشد مرزها را مثلا کنترل کرد. قبلا که اینجوری نبود. قبلا بیشتر قوم و قبیله وجود داشت تا اینکه ملت به مفعنی یک مفهوم سیاسی در دنیا نقشه کشیده باشیم و بگوییم که اینجا مثلا مرز کشور من با کشور تو است. مفهوم کشور و ملت اینها یک خورده مدرن هستند. بنابراین اینکه بین کسانی که مؤمن هستند و مؤمن نیستند درگیری نظامی ممکن است که پیش بیاید خوب آره ممکن است پیش بیاید. ولی این به معنی جنگیدن به معنای جنگ دو ملت و کشور نبوده. یک خورده.. من اصولا میگویم که خیلی تخصص میخواهد. برای اینکه یک نفر باید شرایط اقتصادی و سیاسی زمان پیغمبر را بینهایت خوب بشناسد و خیلی خوب بداند که آنجا چه خبر است. ملت وجود دارد؟ مفهوم ملت هست؟ نیست؟ خیلی چیزها را باید بداند و بعدا ببیند از توی این مجموعه آیاتی که در مورد مسائل سیاسی و اقتصادی و نظامی هست چه چیزی در میآید و چه چیزهای کلی در میآید. من میگویم واقعا یک کار خیلی خیلی بزرگی است که اگر یک نفر بخواهد سعی کند که ساختار.. .ساختار اقتصادی در نمیآید برای اینکه اصلا یک همچین چیزی... یعنی ساختار اقتصادی به این معنا که یک نفر فکر کند که از قرآن میشود یک مجموعه مثلا قواعد اقتصادی درآورد برای فعالیت اقتصادی، این اصلا معنی ندارد. به نظر من بدیهی است که این معنی ندارد برای اینکه اقتصاد بسته به اینکه شیوهی تولی چی است معنیاش عوض میشود و نوع جنس روابط اقتصادی عوض میشود. نمیشود در یک لحظهای ۱۴۰۰ سال قبل یک فرمول درست کرد که برای ابد کار کند. مثلا یک آیهای مثل اینکه میگوید که «لا تاکلو اموالکم بینکم باالباطل» اینکه اموالتان را بین خودتان با باطل نخورید و مثلا حیف و میل نکنید این از تویش یک حکم اقتصادی که مناسب با بردهداری است در میآید؟ در کاپیتالیسم هم این را میتوانید استعمال بکنید. این ساختار اقتصادی تعریف نمیکند. یک چیز اخلاقی کلی است که شما در هر سیستم اقتصادی که زندگی میکنید این کار میکند. من یک خورده میگویم.. سؤالتان خیلی خیلی تخصصی است و به نظر من چیز شخصا فکر میکنم که هیچ نظام اقتصادی در قرآن نیست. نظام سیاسی اگر باشد لزوما نمیشود نتیجه گرفت که ما هم باید آن نظام سیاسی را پیاده کنیم. برای اینکه ما الان امکاناتی داریم از نظر سیاسی که قبلا وجود نداشته است. ما امکان نظارت بیشتر داریم. مثلا محدودهی ملت داریم. رسانه داریم. اینکه محدودیتهای آن موقع ممکن است که یک نوع ساختارهای سیاسی خاص را اینجاب کرده باشد. مثلا نمیشود آن موقع رأیگیری کرد. میشد؟ من یک چیزی روی دلم مانده است و بد نیست که حالا اینجا بگویم. چند بار شنیدهام از آدمهای مختلفی که شیعه هستند و شک دارند و اینها.. که میگویند که این ماجرایی که در سقیفه نشستهاند و انتساب حضرت علی را به خلافت نپذیرفتند دلیلش این بود که خوب دموکراسی را اجرا کردند. من واقعا عصبانی کننده است! برای اینکه یک مشت آدم رئیس قبیلهی ابله نشستهاند ریش سفیده کردند. رأی که نگرفتند از مردم. حضرت علی را همه دوست داشتند. اگر رأی میگرفتند بلکه حضرت علی توسط مردم انتخاب میشد. یک مشت آدم ابله نشستهاند یک گوشهای و یک کار احمقانهای کردند. این را به عنوان دموکراسی غالب کردن و این را من از یک آدم .. مرجعش یک کسی است که خیلی شیعه است و در ضم دموکراسی این حرف را زده است. گفته است که اصلا دموکراسی از آم موقع شروع شد که در سقیفه نشستند. میخواهد بگوید که دموکراسی مثلا چیز خیلی بدی است. این کجایش دموکراسی است که یک مشت رئیس قبیله بنشینند و بگویند که ما به دلایلی که اصلا معلوم نیست چی است از این آدم خوشمان نمیآیند. من فکر میکنم اگر رأی گیری میشد....
س........
ج. آره.. بیشتر شبیه رد صلاحیت بود تا اینکه شبیه دموکراسی باشد. ولی این حرف را من بارها شنیدهام که میگویند که مثلا ابوبکر را با انگار رأی گیری.. مثلا ملت رأی دادند و ابوبکر... این چیز خیلی.. شباهت آن به دموکراسی به اندازهی شباهت چیزهای دیگر به دموکراسی است.