جلسهٔ ۵۲

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

دو سوال از جلسه ی قبل

دو تا سوال بعد از کلاس پرسیده شده بود که دیدم خوب است در کلاس درباره ی آن بحث بشود .

چرا روی "غریزه جنسی" تاکید شد ؟

سوال اول این بود که به قول معروف ، چرا انقدر به موضوع غریزه جنسی گیر داده اید ؟! ایده ی خودش این بود که این فقط یک مثال از یک واژه ای که به چیزی اشاره می کند نیست . من جوابی که دادم این بود که : یکی این که من واقعا مثال بهتر از این نمی شناسم ؛ مثالی که اولا معصیت است، و این که یک شاخه ای از یک درخت است در آن واضح و بدیهی باشد . بعد از جواب دادن این سوال هم به این مساله فکر کردم و سعی کردم مثال های دیگری بزنم . به نظرم مثال خوبی است، و حتی اگر هیچ دلیل خاص دیگری هم نداشت شاید مرتب به عنوان واژه ای خاص به آن اشاره کنم . اما علت دومش این بود که خیلی مبتلابه است . اصلا قرن بیستم قرن غریزه ی جنسی است ؛ قرنی که توجه به شدت به سمت مسایل جنسی جلب شده . و قبلا اینطور نبود . فکر می کنم در یک دورانی هستیم که این مساله دارد بدتر می شود . بحثی که می کردیم، شامل موضوع پورنوگرافی بود که چیز خیلی جدید و وحشتناکی است ، روزبه روز بدتر هم می شود.من در مقاله ای خواندم که نوشته بود : از وقتی که امکان دسترسی به پو ر نو گرا فی از طریق اینترنت فراهم شده جهش خیلی بزرگی در میزان استفاده ی آدم ها و تعداد آن ها که از این روش استفاده می کنند ، رخ داده .توضیحش هم این بود که تا قبل از این هیچگاه راهی که یک آدم به طور کاملا خصوصی و دور از چشم آدم ها این کار را بکند تا این حد وجود نداشت . مثلا اگر کسی می خواست مجله ی پورنوگرافی تهیه کند، حداقل باید به جایی مراجعه می کرد، کسی آنرا برایش می آورد ، و ... .امکان این که این که بدون هیچ واسطه ای و بی آنکه هیچکس بفهمد به این عکس ها دسترسی پیدا کنند نبود .برای تهیه ی فیلم و سی دی پورنو هم به هرحال باید معامله ای صورت می گرفت . الان، آدمی که با هیچ کسی در این زمینه ها ارتباط ندارد هم می تواند از طریق اینترنت آنرا دریافت کند . کما این که اینترنت خودش آدم ها را به این سمت می کشاند . شما مرتب چیزهایی دریافت می کنید که شما را دعوت می کنند. من یک بار یک ایمیل برایم آمده بود ، سه چهار سال پیش که این کار هنوز اینقدر متداول نشده بود . موضوعش این بود : روزبه! مدت هاست که به ما سری نزدی! با این که اسم فرستنده آشنا نبود، ولی رفتم ببینم که چی است . دیدم که بعله! نوشته قیمت ها چقدر است و چقدرش مجانی است و ... به هر حال اینترنت هم برای رشد غریزه جنسی خدمات ویژه ای ارایه می دهد!

این که من می گویم غریزه جنسی وجود ند ارد فکر می کنم به اندازه کافی جا افتاده . منظور این است که غرایزی وجود دارند که یکی از آن ها غریزه ی جنسی است، که من منکر این هستم. اما میل جنسی وجود دارد، که به عنوان شاخه ای از یک درخت بزرگ است که منجر به تشکیل خانواده و ... می شود . کاری که درقرن بیستم انجام شده این است که مرتب این میل جنسی خلوص پیدا کرده .یک نوع احساساتی بدون این که هیچ شاخه ی دیگری در کار باشد . مثلا پورنوگرافی با چند تا از برگ های این شاخه د ارد کار می کند ، که برگ هاش هم حتی ممکن است موهوم باشد. ما کلا داریم در این شاخه ی خاص پیش می رویم ، و این چیز جالبی نیست . بنابر این ، مثال بهتری درباره ی این درخت ها، و این که چطور معصیت باعث می شود که یک کلمه ی خبیث ایجاد بشود . میل جنسی،و غریزه ی جنسی کلمات خبیثی هستند که برای توضیح دادن مفهوم کلمه خبیث استفاده کردم .

چرا انسان جسم دارد؟ (توضیح بیشتر)

سوال دیگری که بود در این باره بود که من توضیح داده بودم که چرا انسان باید جسم داشته باشد،به دلیل این که عالم اجسام عالمی است که در آن ارتباط برقرار می شود، می توانید بنویسید، اطلاعات رد و بدل می شود، در حالی که ممکن است در عوالم بالاتر به طور مستقیم نتوان این کار را انجام داد . همین الان که من دارم حرف می زنم، معانی را تبدیل به چیزهای فیزیکی می کنم،مثلا صوت ، که منتقل می شود ؛ شما اینها را با حسگرهاتان می گیرید و به معنی تبدیل می کنید . در واقع کف هرم جایی است که همه چیز در آن منتقل می شود . همه موجوداتی که در این هرم هستند ، انگار به کف هرم اشراف دارند ؛ به عالم اجسام مشرف هستند و بنابراین اتفاق های آن پایین را می دانند . ممکن است من در هرم هستی ، به بالاتر از خودم دسترسی نداشته باشم .بنابراین عالم اجسام در دسترس همه هست چون در کف است .

در حکمت و فلسفه ی قدیم ، در عالم اجسام به چهار عنصر قائل بودند ؛ همان طور که ما الان می گوییم ماده سه حالت جامد، مایع و گاز دارد - و بعضی ها اعتقاد دارند که پلاسما را هم باید به عنوان حالت چهارم ماده در نظر گرفت - این همان تقسیم بندی قدیمی خاک، آب، هوا و آتش است .امروزه ما "عنصر" را در شیمی به عنوان چیز دیگری به کار می بریم . آن ها هم وقتی می گفتند خاک، منظورشان خاک کشاورزی نبود ، منظور همین حالت خاکی بودن بود . یا از آب، مقصود این آب نبود، هر چیزی که سیال باشد و به صورت مایع باشد منظور بود ، الی آخر . در طبیعیات و حکمت قدیم، حتی بین این چهار عنصر در این هرم ترتیب قایل بودند. از همه پست تر و پایین تر خاک است، بالاتر از لحاظ وجودی مایعات و گازها و بالاتر آتش است . برای همین حالت های جسمانی هم رتبه بندی قایل بودند . من می خواهم بگویم که این تقسیم بندی با این چیزی که در قرآن هست هم سازگاری دارد . شیطان وقتی می گوید مرا از آتش خلق کردی و اورا از خاک پس من از او برترم، انکار نمی شود که آتش انگار از خاک برتری دارد . به شیطان گفته می شود که تو چیزهایی را نمی دانی، و این که تو در مقامی نیستی که بخواهی تکبر کنی و بگویی من بالاترم . و در قرآن هست که انگار شیاطین ما را می بینند و ما آن ها را نمی بینیم ؛ یک جوری اشراف دارند . در واقع جسم ما در پست ترین مرتبه ی هستی هست و همه به آن اشراف دارند ؛ در قرآن آمده که وقتی قرآن نازل می شود، این موجوداتی که در قرآن با نام جن شناخته می شوند آن را می شنوند و به هم خبر می دهند که چنین چیزی نازل شده . و اگر قرآن در سطح بالاتری نازل شده بود همه خبردار نمی شدند، اما الان همه خبردار می شوند . من نمی خواهم روی این عقیده ی حکمت قدیمی چندان تاکید کنم، اما به نظر می رسد که با این توضیحاتی که دادم معقول است که خلقت انسان از خاک نشانه ی این است که ما بخشی از وجودمان به پایین ترین مرتبه ی هستی تعلق دارد، و این ضرورت داشته ، به این خاطر که وظیفه ی ما به عنوان خبردهنده چیزهایی که درک می کنیم انجام بگیرد .

این دو نکته ای بود که در سوالاتی بعد از جلسه قبل مطرح شد .


یادآوری ، و ادامه ی بحث "کلمه"

می خواهم یادآوری از جلسه ی قبل بکنم ، درباره ی بحثی که قسمت زیادی از جلسه را به آن اختصاص دادیم ، و آن حرف هایی است که درباره ی کلمه  زدم . من گفتم که از توضیحی که درباره ی کلمه  دادم چندان راضی نیستم، و فکر می کنم مفهوم خیلی عمیق تری دارد . اما نهایتا در جلسه قبل چیزی که به آن رسیدیم این بود که واژه هایی مشابه کلمه در قرآن، یکی همین واژه ی مفهوم است ؛ یکی حالت ذهنی است .

کلمه مفهومی مشابه  حالت ذهنی  دارد، حالت های ذهنی پایداری که ما در آن قرار می گیریم . یا شبیه عبارتی که عرفا به کار می بردند تحت عنوان مقام . مثلا وقتی در قرآن کلمه ی فقه یا کلمه ی تقوا به کار برده می شود،در عرفان سنتی ما یا به اینها می گویند حالات عرفانی ، یا مقامات عرفانی . مقامات حالت های پایداری هستند که عرفا مرحله به مرحله طی می کنند .اینها چیزهایی هستند که ما در فرهنگ خودمان داریم و به معنی واژه ی کلمه در قرآن نزدیکند . پس وقتی گفته می شود که حضرت عیسی یک کلمه است ، مثل این است که حضرت عیسی یک مفهوم  است ؛ جایگاهی در عالم هستی وجود داشته که حضرت عیسی کسی است که این جایگاه را پر کرده .

کلمه و درخت

تمثیل معروفی که در قرآن هست که کلمه را به درخت خبیثه و طیبه تشبیه کرده را توضیح دادم ، و این که چه شباهتی بین کلمات طیبه و خبیثه با درخت وجود دارد .در جاهای دیگری از قرآن هم به این تشابه اشاره می شود . مثلا جای دیگری درقرآن که وقتی درباره ی کلمه صحبت می شود ، بحث درخت پیش می آید، جایی است که می گوید کلمات الهی خیلی زیاد هستند . می گوید اگر همه ی درختان قلم بشوند و همه دریاها مرکب بشوند، باز هم نمی توانید کلمات خدا را بنویسید . حرف از کلمات که هست از درخت ها صحبت می کند . ارتباطش این است که عالمی که ما داریم می بینیم - عالم مشترک ما در کف هرم - صورت معانی هستند که در بالا وجود دارند . ناصر خسرو مصرع خیلی زیبایی دارد که می گوید : صورتی در زیر دارد آنچه در بالاست .

این درخت هایی که شما می بینید انگار صورت کلمات هستند ؛ ظهور پیدا کرده ی آن ها در این دنیا . این درخت ها همان کلماتند . بعضی از کلمات که ظاهر شده اند، مثل درخت ظاهر می شوند . می شود استدلال کرد که اگر کلمات انقدر زیاد نبودند، ما اینقدر درخت نداشتیم . درخت ها به کلمات ربط دارند . همه ی موجودات به نحوی کلمه هستند، و درخت ها هم جزء کلمات حساب می شوند ؛ اما انگار که ارتباط درخت با کلمه واضح است ، و بنابر این معنی پیدا می کند که در این تمثیل از درخت استفاده می شود . درخت، تمثیلی از کلمه است ؛نزدیکترین چیزی به کلمه است که در عالم پایین داریم ؛ ساختارش بر کلمه منطبق است . پس وقتی حرف از این است که کلمات زیادند، حالت استدلالی پیدا می کند که زیاد بودن درخت ها ، نشانه ی زیاد بودن کلمات است .


کلمه، واسطه ی عالم تکوین و تشریع

ما یک عالم تشریع داریم، و یک عالم تکوین . همه چیزهایی که در عالم تکوین هستند، کلمه هستند . اما کلمه بودن درباره ی حضرت عیسی یک وضوحی دارد، که درباره ی من و شما ندارد . حضرت عیسی یک جایگاه ویژه در بین همه موجودات دارد . برای همین کسانی هم که قبل از حضرت عیسی بودند، می دانستند که چنین انسانی می آید . همه ی ما همینطور هستیم، جایگاه ویژه ای در جهان داریم . اما درباره ی حضرت عیسی این کلمه بودن یک ظهور خاصی دارد . موجودات همه کلماتی تکوینی هستند ، اما این که معنیشان چیست ، شاید چندان مشخص نباشد . حضرت عیسی انگار معنی خیلی مشخصی دارد . حضرت عیسی را شاید می شود در یک جمله و عبارت کوچک تعریف کرد : این همانی است که ... - یک جمله ی مشخص . اما تو سعی کن خودت را تعریف کنی ! کتاب هم که بنویسی آخرسر معلوم نمی شود که این چی است و از کجا آمده و ... .

کلمه یک چیز مشترک بین تکوین و تشریع است ؛ یعنی هم کلمات تکوینی داریم و هم کلمات تشریعی . یک جوری کلمات واسطه ی بین این دوتا عالم هستند . وقتی کلمه را در قرآن به کار می برد، به یک چیز تکوینی اشاره می کند، چیزی که هست ، و کلمات اسم دارند . حضرت عیسی کلمه ای است به نام "عیسی بن مریم " . کلمات بینابین این اسم، و عالم تکوین هستند . من وقتی می گویم کلمه چیزی نزدیک به mental state است، یعنی یک چیزی در عالم تکوین وجود دارد ، که در وجود من انعکاسی پیدا می کند و بعد من روی آن اسم می گذارم . من برای دهمین بار می گویم که فکر نمی کنم مفهوم کلمه را خیلی خوب می فهمم که بتوانم خیلی واضح و خوب درباره اش بحث کنم ؛ ولی چیزهایی که دارم می گویم بی ربط به مفهوم کلمه نیست، اما احساس می کنم که آن کمی پیچیده تر و عمیق تر است .

کلمات طیب و خبیث : حالت های ذهنی پاک و ناپاک

و این که واژه ها، و کلمات طیب و خبیث وجود دارد .می توانید آن را اینطور معنی کنید : در وجود ما، حالت هایی وجود دارد که پاکند،و حالت های ناپاک هم وجود دارد . مثلا من به عنوان مثالی که به همان غریزه ی جنسی مربوط است، میل جنسی به صورت شاخه ی خالی کلمه ی خبیث است، در حالی که کل آن درخت ، میل جنسی به همراه عاشق شدن، حس زیبایی شناختی همراه با تشکیل خانواده و مولد بودن یک انسان کلمه ی پاک است. کسی که این حالت بر او مستقر می شود، میل جنسی تنهایی نیاید و کل آن درخت با هم بیاید، یک حالت پاک دارد ؛ و حالت های پاک به سمت خداوند عروج می کنند؛ میل جنسی شما را در محضر خداوند نمی برد در حالی که حالت عشق، حالت میل به تشکیل خانواده شما را به سمت خداوند می برد . فک می کنم در عرفان اسلامی خیلی تثبیت شده است که عشق مجازی مقدمه ی خوبی برای این که انسان به عرفان برسد، به خاطر این که نزدیک به یکی از کلمات طیبه است، که حس عروج به انسان ها می دهد؛ یعنی کسی که عاشق شده احساس می کند که وارد مرحله ی بالاتری از هستی شده است . چیزهایی درک می کند که تا حالا نمی فهمید .


مستقر شدن حالات پاک و عدم قرار حالات ناپاک

مفهوم دیگری که از آیه می فهمم حالت قرار و عدم قرار است . کلمات طیب در وجود انسان مستقر می شوند.عشق در وجود یک آدم مستقر می شود، ممکن است تا آخر عمر فرد، از صبح که بیدار می شود تا شب این حالت را داشته باشد؛ اما میل جنسی، می آید و می رود. یک انسان نمی تواند در تمام طول روز، میل جنسی داشته باشد؛ انگار شما باید با آگاهی خودتان کنترل کنید که این باقی بماند. چیزی نیست که در وجود شما مستقر شده باشد . مرتب باید محرک هایی وجود داشته باشد که این کلمه ی خبیث را سر جای خودش نگه دارد .یا مثلا حالت های خبیثی که در نتیجه ی استفاده از مواد مخدر به وجود می آید، یا مستی ناشی از مشروب، دائمی نیستند . یک نفر باید مرتب محرکی را تکرار بکند تا حالت بماند، خود به خود نمی ماند . اما حالت تقوا، کلمه ی تقوا، کلمه ی صدق، اینها کلماتی هستند که وقتی در یک نفر به وجود می آید مستقر می شوند، انگار حالت طبیعی هستند . این نشان می دهد که کلمات طیب با حالت های طبیعی انسان سازگارند . انگار mental state هایی هستند که وقتی در آن ها قرار می گیریم، مستقر می شویم و حالا باید نیرویی ما را از آن حالت خارج کند .

اما شما در حالت های ذهنی قرار می گیرید که باید با فشاری آن حالت را نگه دارید . مفهوم قرار داشتن و عدم قرار درباره ی کلمات طیب و خبیث به نظرم مهم است، چون نشان دهنده ی این هم هست که چه کلماتی طیب و چه کلماتی خبیثند . حالت این که می آیند و می روند و مستقر نمی شوند نشانه ی خباثتشان است، وگرنه وقتی شما به آن حالت می رسید مستقر می شدید . مثلا شما نباید دیگر زحمتی بکشید تا در آن حالت صدق قرار بگیرید، ولی در دروغ گفتن ، حالت های کاذب داشتن، شما باید مرتب به موهوماتی متوسل بشوید . باید با خودآگاهی خودم اراده بکنم که دروغ بگویم .انسان به طور طبیعی راست می گوید، مگر این که به دلیلی دروغ بگوید؛ البته بعضی ها برعکسند! به طور طبیعی دروغ می گویند، مگر این که یک روزی، به یک دلیلی خاصی بخواهند راست بگویند . اما به طور طبیعی وقتی سوالی از انسان بکنید راست می گوید- حتی تمرین هم بکند نمی تواند حالت طبیعی اش را کذب کند - مگر این که با خودآگاهی خودش، بلایی سر خودش بیاورد که اینجا من راستش را نگویم و دروغ بگویم . خوب! من این بحث های جلسه قبل را تمام کنم . معمولا وقتی چیزی را خوب توضیح نمی دهم،هی آن را تکرار می کنم که شاید با تکرارش یک چیزی فهمیدید؛ شاید یک چیزی بیشتر از من بفهمید .


بازگشت به داستان آدم و حوا

من در این جلسه قصد دارم که برگردم به چیزی که سه جلسه قبل به آن رسیدیم و به دلایلی در دو جلسه قبل هم آن را پیگیری نکردم و به داستان ارجاعی ندادم. برگردیم به آخرین چیزی که درباره ی داستان گفتیم که از آن جا بحث به این جا کشیده شد . گفتیم که هبوط و اخراج انسان از بهشت به علت توجه به جسم بود . سعی کردم بگویم که داستان دارد این را می گوید، و این که چرا توجه کردن به عالم اجسام، باعث هبوط شد . شیطان انسان را به معصیت دعوت کرد، انسان معصیت کرد و بعد متوجه جسم شد . و توجه به عالم اجسام، واسطه ی بین معصیت کردن و اخراج از بهشت بود، که انسان متوجه جسم داشتن خودش شد .دو نکته مطرح شد : چرا معصیت به توجه به عالم اجسام منجر شد و چرا توجه به عالم اجسام به معنی اخراج از بهشت است .


چرا معصیت به توجه به عالم اجسام منجر شد؟

به طور خلاصه انسان انگار غرق در معانی بود . من مثال کسی را زدم که از اول عمرش در یک سینما نشسته و غرق در یک فیلم جذاب است و متوجه سالن و آپاراتچی و ... نیست . توجه به این چیزها به معنی بی توجهی به آن معانی است . انسان انگار عالمی را کشف کرد که معنی اینها برای ما روشن نبود، ارتباطشان معلوم نبود . همین الان هم ما معنی کلمات تکوینی که در اطرافمان هست را نمی فهمیم. بنابراین انگار به عنوان چیزهایی متمایز از هم درکشان می کنیم، و ارتباطشان را با هرم، و با خداوند درک نمی کنیم . دیگر آن حالتی را که انسان از اول داشت، نتوانست حفظ بکند . دلیلش این بود که یک بار با یک چیزی که اینطور نبود مواجه شد .

بگذارید من به مثال خودم رجوع کنم . تا وقتی که انسان دارد به طور طبیعی رشد می کند، هیچ مشکلی با مسائل جنسی ندارد . اینها به طور طبیعی رشد می کنند، منجر به عشق و تشکیل خانواده می شود، و همه چیز معنی دار است . اما اگر مثلا یک نفر در یک سن پایین تصویر پورنو ببیند، یا یک کار معصیتی مرتکب بشود، در این رشد طبیعی اختلال ایجاد می شود . حالتی در انسان به وجود می آید، یک حالت خبیث، که نباید به وجود می آمد . مثل این که کسی میلی جنسی خالص را کسی تجربه بکند . این چیزی است که شما را از آن حالت وحدت درمی آورد . ما می توانیم در وجود خودمان state هایی به وجود بیاوریم که اینها حالت های معنی داری که بتوانیم در آن حالت ها خود را در محضر خداوند ببینیم نیستند . بنابراین خود به خود ما را از حالت وحدت دور می کنند . با اصطلاحاتی که جلسه ی قبل گفتم اینطور می شود توضیح داد : تا وقتی که با state ها، و کلمات خوب سر و کار دارم، درواقع دارم همه چیز را با معنی می بینم، و معنی همه چیز را و ارتباطش را با خداوند می فهمم . بنابراین می توانم به تمایزها توجه نکنم . انگار من یک موجودی هستم که فقط با خداوند سروکار دارم ، و دارد چیزهای خیلی جالبی را به من نشان می دهد، من هم دارم از اینها تغذیه می کنم و همه چیز خیلی خوب است . وقتی در یک state قرار می گیرم که جزء state های طیب نیست، خبیث است و به سمت خداوند بالا نمی رود، یک وقفه ای به وجود می آید . من یک چیز بی معنی دیده ام، و مثل این است که یک لحظه فیلم قطع می شود، و من متوجه می شوم که در یک سالن سینما هستم، و می فهمم که ای وای! همه این چیزهایی که من دیده ام یک تحقق جسمانی دارند، و ممکن است هزار تا چیز دیگر ببینم که دیگر معنی هیچ کدام را نمی دانم .

معصیت کردن باعث می شود که ما متوجه عالم اجسام بشویم و از وحدت بیرون بیاییم. شما هر چقدر به کودکی خودتان نگاه کنید ، اگر حافظه ی خوبی داشته باشید، می بینید که بیشتر در حالت وحدت بوده اید . انگار ما پله پله داریم به عالم های پایین تر نزدیک می شویم . اصلا همه روانشناسان معتقدند که کودک وقتی متولد می شود، یک جوری در عالم وحدت است ؛ تمایز هیچ چیز را با هم نمی فهمد . انگار به قول لکان، با یک "غیر بزرگ" سروکار دارد . هر چه بزرگ تر می شویم تمایزها را بیشتر می فهمیم، و هر چقدر کارهای بدتری انجام بدهیم، state های بدتری در ما به وجود می آید که ما را بیشتر به عالم کثرت می برد ؛ حالت هایی که در واقع موهومند، و وجود واقعی ندارند . این یک مرحله اش.

چرا توجه به عالم اجسام به معنی اخراج از بهشت است ؟

مرحله ی دیگر این که وقتی این طور نگاه می کنیم، به معنای اخراج از بهشت هست . وقتی شما متوجه عالم جسمانی شدید، از بهشت بیرون آمده اید . بهشت همان جایی است که شما متوجه این چیزها نیستید . همه چیز را نگاه می کنید و خیلی هم لذت می برید و انگار هم فقط سروکارتان با خداوند است . پس این اتفاقی است که برای ما افتاده است .


عرفان، راهی برای بازگشت به بهشت است

نهایتا چیزی که من در سه جلسه قبل داشتم می گفتم این بود که همه چیزهایی که ما به آن می گوییم عرفان، از عرفان هندی گرفته تا اسلامی یا حتی شیمیایی، در واقع روش هایی هستند که بشر کشف کرده یا به او داده شده که چه طور دوباره بهشت را به دست بیاورد؛ یعنی به حس وحدت با همه ی جهان، و این که همه ی زندگی پر از نور و لذت باشد، و به یک معنایی یک چیزهایی را از کودکی را دوباره برگرداند .

کودکی ، بودن در عالم وحدت همراه با ناآگاهی است؛ به دلیل یکجور ناآگاهی است که کودک احساس وحدت می کند . مثل آدم که در بهشت است . اصلا نمی داند که عالم اجسام وجود دارد. یک چیزی را نمی داند . عرفان برگشتن به احساس وحدت است، ولی نه به دلیل این که چیزهایی را نمی دانیم، بلکه به دلیل این که تحلیلشان را یاد گرفته ایم . همه چیز را می دانیم، اما چون یاد گرفته ایم که عالم اجسام را تحلیل کنیم، می توانیم دوباره به دنیا همانطور که قبلا نگاه می کردیم، نگاه کنیم . در واقع یک جور رسیدن به عالم معنا همراه با آگاهی، نه ناآگاهی.

من در آن جلسه ی آخر توضیحات خیلی مقدماتی درباره ی عرفان هندی و شیمیایی دادم، و الان هم نمی خواهم وارد این بحث ها بشوم . الان هم عرفان شرقی و "ذن بودیسم" در غرب خیلی مد است . مد به معنای این که لباس مد می شود، چیزهای فرهنگی هم مد می شوند . در کل این مثبت است؛ گرایش پیدا کردن به این چیزها نشان دهنده ی یک جور خسته شدن از حالتی که غربی ها به آن رسیده اند در این هست، اما خیلی دلایل خیلی واضحی دارد که چرا عرفان های دینی مد نمی شوند، اما عرفان های هندی و شیمیایی مد می شوند . تفاوت هایی وجود دارد که آن ها سهل الوصول ترند . "عرفان شیمیایی" که بیشتر حالت شوخی دارد! اما ,واقعا این واژه ای است که به کار می رود . می گویند : chemical mysticism . طرف مثلا با استفاده از مواد شیمیایی ، حالت های عرفانی را تجربه می کند ! و واقعا حالت هایی شبیه احساس وحدت را بر اثر مصرف این مواد توهم زا تجربه می کنند . گزارش هایی وجود دارد از کسانی که این مواد را مصرف کرده اند و چیزهایی شبیه چیزهایی که در گزارش های عرفای هند و اسلام هست وجود دارد . حالا این که واقعا چقدر نزدیک است ... ! به هر حال یک حالت وحدت و عدم تمایز را حس می کنند .

یادآوری : آیا ما واقعا ساکن عالم اجسام هستیم ؟

بگذارید خیلی مختصر یادآوری بکنم که در جلسه ی قبل بحث این بود که ما واقعا ساکن عالم اجسام نیستیم . سعی کردم علمی بحث کنم که واقعا ارتباط من با عالم اجسام توسط یک سری حسگرها (sensor) است ؛ مثلا پنج حس . من یکسری سیگنال هایی را از عالم اجسام دریافت می کنم که به طور خام مصرف نمی کنم . ما اول این ها را پردازش می کنیم . مثلا چیزی را که می بینیم، اول از حالت تخت تبدیل می کنیم به یه الگوی ( pattern) سه بعدی که تمایز اجسام در آن تا حدود زیادی مشخص بشود . بعد یک بار دیگر با استفاده از زبانی که بلدیم، آن ها را دسته بندی می کنیم . این که چه چیزی را داریم می بینیم با استفاده از واژه ها و زبان در چند مرحله پردازش می کنیم تا یک تصویر ساده را بفهمیم . انگار که ما خیلی دورتر از عالم اجسام ایستاده ایم ؛ یک چیزی باید در چند level پردازش بشود تا من آن را احساس کنم . در واقع ،واضح است که من هر چیزی را که می بینم و هر چیزی را که درک می کنم، تبدیل می کنم به یک mental state ، و mental state خودم را درک می کنم. من در mental state های خودم زندگی می کنم ، نه در عالم اجسام . تا یک چیزی از مجموعه چیزهایی که می بینم و می شنوم تبدیل به mental state نشود، چیزی درباره اش درک نمی کنم . بنابراین این احساس که من در عالم اجسام زندگی می کنم به یک معنایی درست نیست، چون من یک جوری دارم در عالم بالاتری زندگی می کنم ؛ در عالم معانی . به قول هایدگر : ما در زبان زندگی می کنیم، نه در جهان . در فلسفه ی قرن بیستم خیلی ها هستند، هم هایدگر، هم ویتگنشتاین که مبنای فلسفه شان این است که ما همه چیز را فقط با استفاده از زبان درک می کنیم .


mental states و brain states

در مجموع، انگار مشکل این است که ما یکسری سیگنال هایی دریافت می کنیم که معنیشان را نمی فهمیم . چرا؟با توجه به داستان، انگار ما قبلا سیگنال های نابه جایی فرستاده ایم ، ما یکسری حالت های خبیث را به وجود آورده ایم، و حالا درکی که از state های خودمان داریم دیگر درک خوبی نیست . mental state های بد داریم و mental state های خوب . ملاکش هم این است که چه حالت هایی طبیعی و پایدارند و چه حالت هایی نه . این حالت های بد هم در اثر معصیت به وجود می آید . بگذارید کمی توضیحات علمی بدهم . من در جلسه ی قبل مرتب از اصطلاح train شدن استفاده کردم . در واقع این mental state ها یک جوری به brain state ها ربط دارند . این state ها چه جوری در مغز به وجود می آیند؟ مغز مثل شبکه ای از neural network است که بر اثر تجربیاتی که شما انجام می دهید ، train می شود . وقتی تو mental state ای را تجربه می کنی که خبیث است انگار که بخشی از مغزت اشتباهی train شده است . آدمی که غریزه ی خانواده ش توسط استفاده از پورنوگرافی خراب شده و بخشی از نورون های مغزش غلط train شده اند، حتی اگر با یک موجود واقعی غیر مرده هم مواجه بشود، ممکن است دچار میل جنسی بدون شاخ و برگ بشود، چون مغزش اینطور train شده است . اصلا آمادگی عاشق شدن و تشکیل خانواده ندارد، و هیچ چیزی جز آن میل جنسی خالص منحرف نمی فهمد ؛ حتی اگر در موقعیتی قرار بگیرد که این بار موجود مرده نیست، زنده است، باز هم چیزی نمی فهمد . بنابراین معصیت کردن انگار تاثیر واقعی روی بخشی از مغزتان می گذارد ، و state ای ایت که پایدار نیست اما به وجود آمده . مثلا صفحه ای را در نظر بگیرید که در بخش هایی از آن چاله هایی وجود دارد- چاه پتانسیل وجود دارد - که اگر چیزی بیندازی توی آن ها می رود و نمی شود آن را از آنجا بیرون آورد . حالا تو گلوله هایی را به طور رندوم به سمت این صفحه پرت کن . این گلوله ها اثری روی صفحه می گذارند؛ نه در حد یک چاه پتانسیل خوب . حالا تو اگر گلوله ای را بیندازی که قرار است به طور طبیعی توی یکی از این چاه پتانسیل ها برود، ممکن است توی یکی از این جاهای قبلی گیر بکند .mental state هایی که تو تجربه کرده ای - دقیقا از این اصطلاح در علوم شناختی استفاده می شود - از این که این mental state ها و این train شدن مغز ، یک نقاط attractor به وجود می آورند - با اصطلاحات سیستم های دینامیکی . هر تجربه ای ، training ای انجام می دهد و یک attractor به وجود می آورد . تجربه های نزدیک ممکن است به دام این attractor های قبلی بیفتند . اصولا ما جهان را اینطور درک می کنیم ؛ باید تجربه خیلی جدید باشد تا قسمت جدیدی train بشود . هر چه سن بالاتر می رود این train شدن کمتر می شود و neural network هایی که توی مغز وجود دارند حالت ثابت تری پیدا می کنند . هیچوقت این کلمات خبیث کاملا مستقر نمی شوند ؛ مثل این که آن صفحه مقاومت اش آنقدر زیاد است که تو هرچقدر هم سعی کنی نمی توانی چاه پتانسلی مثل چاه های اصلی به وجود بیاوری .

من خوشم می آید که تا جایی که ممکن است به بحث حالت نظری بدهم ؛ریاضی و فیزیکی اش بکنم . اینطوری احساس راحتی بیشتری می کنم .


توجه به سیگنال­های درونی و درک لذت­های سطح بالا

حداقل در عرفان شیمیایی نکته ی اصلی این است که تو یک لحظه با مواد شیمیایی حواس پنجگانه ات مختل می شوند . ارتباط با عالم خارج قطع می شود و متوجه سیگنال هایی می شوی که همین الان هم هستند اما درک نمی شوند . همه ی ما همین الان به جز سیگنال هایی که از عالم خارج دریافت می کنیم، سیگنال هایی دریافت می کنیم که ظریف ترند . اصولا عرفان یک تعبیرش این است : train شدن برای درک کردن همه ی آن سیگنال های دیگری که دریافت می کنیم اما معنیشان را نمی فهمیم و توجهی هم به آنها نداریم . چرا توجهی بهشان نداریم ؟ از بس که به سیگنال های عالم اجسام توجه داریم . من در همان جلسه سوال کردم و آقای عسگری جواب داد ، که چرا ما انقدر به عالم اجسام توجه داریم ؟!

یک دلیلش این است که ما برای ادامه حیات بیشتر به عالم خارج وابسته هستیم، برای همین این ادامه حیات برای ما حیاتی است. اگر به عالم خارج توجه کنیم حیاتمان ادامه پیدا می کند.الان آدم هایی که به سیگنال های درونی شان توجه نمی کنند حیاتشان مختل نمی شود ، اما اگر به سیگنال های خارجی توجه نکنید، چه عارف باشید و چه نباشید احتمالا حیاتتان مختل می شود .

ما اولین لذت هایی که به طور طبیعی در زندگی مان تجربه می کنیم لذت های جسمانی هستند . این پایین ترین سطح لذت بردن است، که مشترک بین همه ی آدم هاست ؛ اصولا زحمتی ندارد که تو از عالم اجسام لذت ببری . اما لذت بردن از چیزهای معنوی تر احتیاج به تمرین دارد . مردم هم تمرین نمی کنند، و در فرهنگ هایی زندگی نمی کنیم که این را به ما یاد بدهند . می خواهم بگویم فهمیدن، استفاده کردن و لذت بردن از آن سیگنال ها احتیاج به کار دارد، در حالیکه لذت بردن از غذا احتیاج به هیچ تمرینی ندارد . وقتی بچه متولد می شود لذت غذا خوردن را حس می کند و می تواند این لذت را تا آخر عمرش هم داشته باشد .

بنابراین خیلی طبیعی است که آدم در این سطح باقی بماند . فرض کنید لذت بردن از همین میل جنسی، به معنای پایین ترین سطح آن که لذت بردن از یک چیز فیزیولوژیک است ؛ طرف همین را می فهمد . بعد از مدتی خسته می شود، می رود روش های کار را عوض می کند . مثلا می رود پورنوگرافی را ابداع می کند . اینطور نیست که احساس کند که باید معنایی به این میل اضافه کند تا لذت بیشتری ببرد . ویژگی همه ی لذت های جسمانی این است که بعد از مدتی اثر خودشان را از دست می دهند . تو نمی توانی تا آخر عمرت از میل جنسی خالص آنقدر لذت ببری ؛ در نتیجه انواع انحراف های جنسی را تجربه می کنند، یکجوری تنوع ایجاد می کنند که بازهم در همان سطح فیزیولوژیک بمانند و باز هم احساس کنند که دارند لذت می برند . این لذت های جسمانی سهل الوصولند، اما عمیق و پایدار نیستند، پس از مدتی خسته کننده می شوند، و به جایی هم نمی رسند . اما چون ما از اینها شروع می کنیم طبیعی است که در آن گیر بیفتیم . باید راهی را طی کنی تا لذت های سطح بالاتر را درک کنی . کیه که حالا بخواد راه طی بکند! همین جا هستیم دیگر... ضرورت ندارد راه را طی کنیم، داریم زندگی می کنیم و فرهنگ هم به ما نمی گوید که لازم است راهی را طی کنیم تا به لذت های بالاتری برسیم ؛ شنیده ایم، اما اینطور نیست که شما در فرهنگی متولد شده باشید که این چیزها مستقر شده باشد . در فرهنگ عامه این حرف ها مستقر نمی شود، چون اکثریت این راه را طی نمی کنند .

حتی اگر عرفان به صورت یک سنت در جامعه در بیاید، تبدیل می شود به چیزی مثل صوفی گری . یعنی یک سنت بی مزه و بی معنی می شود، خانقاه نشینی و ... . واقعا چقدر فکر می کنید که این صوفی گری و خانقاه نشینی عرفان است ؟ شرکت کردن در یک مجلس سماع و قطب و مرشد بازی و ... . به نظرم این نمونه ی جالبی است از این که عرفان دارد سعی می کند سنت یک جامعه بشود، و تبدیل می شود به یک چیز لوس و بی مزه که هنوز هم ادامه دارد، و واقعا از توی آن خانقاه ها چند تا عارف به وجود آمده ؟ همان طور که در هر فرهنگی عارف به وجود می آید، در فرهنگ های صوفی گری هم گاهی پیدا می شوند، اما این که شما وقتی به یک خانقاه می روید احساس کنید که اینها آدم هایی هستند که راهی را طی کرده اند، واقعا اینطور نیست؛ کارهایی بهشان گفته اند و آنها انجام داده اند .

- کلا این که انسان کاری را که بهش می گن بکند، به جایی نمی رسد ...

آفرین! بنابراین اصلا عرفان از سنت در نمی آید . عرفان از تجربه ی شخصی حاصل می شود، نه این که یک نفر به تو گفته باشد که این کار را بکن و تو هم بکنی . این معنی که باید بدهد را نمی دهد .

- سوال: کسی که تجربه ی سطوح بالاتر را نداشته چه طور باید به سمت آن لذت ها حرکت کند ؟

برای این که آن چاه های پتانسیل واقعا وجود دارد . در جسم شما هست . این سوال مثل این می ماند که بگویم من که نمرده ام، چه طور می فهمم که مردن یعنی چه .ولی ما همه یک چیز از مردن می فهمیم ، با این که نمرده ایم . انگار ما در ناخودآگاه خودمان از اتفاق هایی هم که قرار است در آینده برایمان بیفتد مطلعیم . مثلا ما می دانی که باید بزرگ بشویم . هر بچه ای حس این که باید رشد کند و اتفاقاتی برایش بیفتد را دارد . مثلا فرض کنید که یک بچه میل جنسی ندارد، ولی نمی توانید بگویید که در وجودش تعبیه نشده است .ما آمادگی رسیدن به یک حالت هایی را داریم . این در فطرت ما هست . چیزی به نام فطرت واقعا وجود دارد . ما نحوه ی خاصی از خلقت داریم. در مغز شما، حالت ها و attractor های مهمی که باید به آن ها برسید و در آن مستقر بشوید هست ؛ آمادگیش در مغز شما هست . این که من تجربه نکرده ام معنایش این نیست که هیچ چیز نمی فهمم.

- این که مصائب زندگی انسان را به سمت این عوالم سوق می دهد درست است ؟

این که می تواند محرک باشد هست . هرکسی دچار مصیبت ها و رنج ها می شود بیشتر به درون خودش توجه می کند . شما وقتی در بیرون چیز جالبی نبینید و رنج ببرید، درون نگر می شوید . درون نگری با عرفان مناسبت دارد . عرفان یک جوری به معنای فرار کردن از عالم اجسام هست . اگر به دلیل مصیبت هایی که من دچارش می شوم شروع بشود،شاید منحرف بشوم وشاید هم به عرفان برسم . اصولا به بن بست رسیدن در زندگی ، مثل آدمی که غرق در لذت های جسمانی است و در یک نقطه ناگهان به بن بست می رسد می تواند شروع رسیدن به عرفان باشد . می گویند شروع عرفان ،آگاهی است . اصطلاح سنتی آن "یقظه" است، بیداری. مثل این که شما یک لحظه در دنیا متوجه این می شوید که من دارم چه کار می کنم ؟! این زندگی ، زندگی نیست . ممکن است این با یک مصیبت باشد . مصیبت عاملی باشد که من بفهمم این دنیایی که انقدر متوجهش هستم و در آن غرق شده ام،جای خوبی نیست . یک چیزی از درون به من می گوید که چیز دیگری وجود دارد که باید به سمت آن بروم . بنابراین دچار مصیبت شدن و به بن بست رسیدن می تواند عاملی برای رسیدن به معرفت باشد . در آغاز هم همین شد، از شجره که خوردند بلایی سرشان آمد و بعد هبوط کردند و مجبور شدند که عارف بشوند و برگردند به بهشت . ما همه باید یک جوری جهنم را تجربه بکنیم تا بفهمیم که باید برگردیم به بهشت . به هر حال مصیبت ها می توانند عامل محرک باشند، ولی عرفان طبیعی تر از این حرف هاست .


نکاتی درباره ی انواع عرفان و عرفای واقعی

ورود به بحث

سدی وجود دارد برای این که وارد این بحث بشوم، و توضیحی هم هست بر این که چرا من اینقدر علاقمندم از اصطلاحات و بحث علمی استفاده کنم . من احساسم این است که کسی که می خواهد در باره ی عرفان صحبت کند حتما باید عارف باشد و سطحش هم از یک حدی بالاتر باشد . من احساس بدی دارم از این که یک آدمی بیاید و درباره ی چیزهایی صحبت کند که شأنش نیست ، و یک آدم سطح بالاتر باید این حرف ها را بزند . این که مدام من سعی می کنم بحث ها را در حد نظری نگاه دارم برای این است که خودم را توجیه کنم که کار اشتباهی نمی کنم، و مثلا فقط دارم توضیح های فیزیولوژیک می دهم ! من واقعا این آیه که در قرآن هست که می گوید : "لم تقولون ما لا تفعلون " ، چرا چیزی را می گویید که خودتان عمل نمی کنید ، این نصیحت خیلی در گوش من هست که این کار را نکنم ! برای همین سعی می کنم که عملی صحبت نکنم . فکر می کنم یک آدمی باید خیلی سطح بالایی باشد که بخواهد درس عرفان بدهد . من نمی خواهم درس عرفان بدهم، می خواهم چشم انداز کلی نظری از این که عرفان اسلامی چی هست بدهم . حتی در همین هم شک دارم که آیا می توانم این کار را خوب انجام بدهم . البته این کار که اشکال ندارد که یک نفر درباره چیزی که تجربه­ ی عملی ندارد اما خوب می ­فهمد صحبت کند . من احساسم این است که در طول تاریخ عرفان اسلامی، افرادی که راه را خوب طی نکرده بودند ، اما فکر می کردند که خوب فهمیده ­اند توضیح داده­اند و کتاب نوشته­اند، حتی بیشتر از کسانی که واقعا راه را طی کرده بودند. عرفان جاذبه ای دارد که خیلی از آدم­ها می­آیند و این کتاب را می­خوانند و گرفتار می­شوند، گرفتار توضیحاتی که توضیحات درستی نیست. همان جلسه هم که به یک جایی رسیدیم و وقت نشد، خیلی خوشحال شدم و فکر می ­کنم ابراز خوشحالی هم کردم که برای جلسه ­ی بعد ماند . هنوز هم که هنوز است سعی می­ کنم که عقب بیندازمش. حالا امیدوارم که توضیحات بدی نباشد .


افرادی که عرفان را بد فهمیده اند، و نشانه هاشان

من به عنوان نمونه ی یک فردی که خیلی مشهور است و خیلی هم کتاب نوشته و خیلی هم کتاب هاش مهم هستند،" عطار " را نام می برم . حالا شاید من به اندازه کافی عطار را نخوانده ام یا نفهمیده ام، اما من هرچه نگاه کردم هیچ اثری از این که عطار راهی را طی کرده باشد ندیده ام، بلکه نشانه هایی دیده ام که معنیش این است که راهی را طی نکرده ! ولی خیلی آدم باهوش و بااستعدادی بوده، خیلی خوب شعر می گفته ؛ اما "تذکره الاولیاء" کتابی است که واقعا می تواند آدم را گرفتار اوهامی درباره ی عرفان بکند . من آدم هایی را دیده ام که گرفتار این اوهام شده اند .وقتی عرفان را به شکل حماسی ارائه می دهیم و با حرف از مقامات زدن، طرف فکر می کند که عارف می شود می خواهد برود رئیس یک اداره بشود! به مقامات برسد و کرامت پیدا کند. آدمی که به دنبال عرفان می رود تا جلوی مردم کراماتی را نشان بدهد و معرکه بگیرد - کسی که حس اولیه اش این باشد، نمی دانم به کجا می رود. وقتی شما دائما از کرامات صحبت کنید، جذاب هست، آدم را جذب می کند، همه دوست دارند کرامت داشته باشند، اما آیا این آدم ها را به جای خوبی می رساند؟ یا "منطق الطیر"ش هم همین طور. به نظر من یک توضیح انحرافی درباره ی وحدت وجود است؛ یا شاید من نمی فهمم... من با عطار دشمنی ندارم، ولی هروقت درباره ی سنت عرفانی مان حرف می زنم اولین کسی که از او اسم می برم عطار است! بگذارید یک نشانه هایی را هم بگویم که معلوم است که این جور حرف زدن حرف آدمی است که راهی را طی نکرده .میگه :

گر مرد رهی میان خون باید رفت ............... از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به ره نه و دگر هیچ مپرس .............. خود راه بگویدت که چون باید رفت


قبول دارید که یک نفر که راه را شروع نکرده این ر ا می گوید. یک آدمی که تنبلی کرده و راه نیفتاده و بعد دارد توسط این شعر به خودش نهیب می زند که راه را برو! باور کنید آدم هایی که راه افتاده اند از این حرف ها نمی زنند. این هنوز اینور جاده است! و هنوز فکر می کند که باید راه را شروع کرد! به آدم هایی که همراه خودش در آنجا هستند این نهیب را می زند . نمی دانم، من هرچه بیشتر از عطار می بینم بیشتر متوجه این مساله می شوم؛ از این حرفش که "میان خون باید رفت... " فکر می کنم یک بار توضیح دادم، که آدم هایی که می روند همه اش حرف از شادی و لذت و ... ؛ همه چیز خوب است دیگر! بگذارید یک شعر از علامه طباطبایی بخوانم که معلوم است که این آدم راه را رفته . به نظر من آدم هایی که راه را رفته اند اینجوری می بینندش:

من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه........ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خسی بی سروپایم که به سیل افتادم...........او که می رفت مرا هم به دل دریا برد


اصلا احساس نمی کند که کاری کرده؛ این همین جور بود، یک چیزی آمد این را برد. اولا دارد ادعا می کند که به سرچشمه ی خورشید رسیده، راه را رفته. و احساسش هم این است که کاری نکرده. نه خونی هست، نه جنایتی هست، نه قتل نفسی هست. اینهایی که همه اش می گویند نفس را باید کشت، آدم هایی هستند که نفس خودشان را نکشته اند! یک تمثیلی در قرآن درباره ی قتل نفس و ... هست، این است که از ابراهیم خواسته می شود که اسماعیل را بکشد. وقتی ابراهیم و اسماعیل قبول می کنند که این کار را انجام بدهند، وحی می شود که ما همین را از تو خواسته بودیم. این را در رویا دیده بود که دارد سر فرزندش را می برد. تا همین جایی که در رویا بود رفت، و وحی شد که ما هم هیمن را از تو خواسته بودیم. این که قبول بکنی باید عزیزترین کست را بکشی، نه این که واقعا خون راه بیفتد و ... .یکی از نشانه هایی که عطار این راه را نرفته این است که می گویند تا چهل -پنجاه سالگی عطار بوده، بعد یک درویشی آمده،فکر می کنم داستان این طور است : عطار در دکان خودش مشغول بوده که یک درویشی آمده و مدتی زل زل به عطار که مشغول خرید وفروش و رسیدگی به دکانش بوده و دکانش را خیلی دوست داشته، نگاه می کرده. عطار می گوید چه می خواهی؟ چرا این طور نگاه می کنی؟ می گوید من تعجب می کنم که تو که انقدر غرق در این دنیا هستی و این دنیا را دوست داری، چه جوری می خواهی بمیری؟! دل بکنی و بری؟ این هم خیلی با عصبانیت گفته : "خودت چه جوری می خواهی بروی؟! " درویش گفته من خیلی راحت؛ رفته آنطرف دراز کشیده، عطار رفته دیده که چرا پا نمی شود، دیده که این مرده.به طور عملی گفته که من به همین راحتی، هر وقت که بخواهم از این دنیا بروم می روم، هیچ دلبستگی به این دنیا ندارم. بعد عطار خیلی متحول شده و به دنبال عرفان رفته . خوب، این neural network هاش خیلی train شده بوده اند و نتوانسته عوضشان کند. به نظرم کسی که در چهل-پنجاه سالگی وارد راه عرفان شده، و تجربه های قبلی ش عطاری بوده، قبول دارید که این ظن را می شود برد که خیلی به جاهای بالایی نرسیده. در اشعارش هم به نظر من هیچ نکته ی مثبتی نیست.

- پس چرا مولوی انقدر از عطار تعریف می کند؟

بله . مولوی می گوید که

عطار روح بود و سنایی دو چشم او.....................پا در پی سنایی و عطار می رود

خوب دیگر حالا! مولوی اینجوری فکر کرده!

- فکر می کنم این به این معناست که می شود در یک لحظه به این راه رفت ...

من نمی دانم چطور شما از حرف های من از اول کلاس این طور برداشت کردید. توضیح دادم که هرچه یک نفر کمتر معصیت کرده باشد،و جوان تر باشد، بدیهی است که راحت تر می تواند این راه را طی کند. درست است که شما تا آخرین لحظه ی عمرتان احتمال این که بتوانید این راه را طی کنید، حتی در یک لحظه، وجود دارد. اما هرچه سن بالاتر برود رسیدن به جاهای بالاتر رسیدن سخت تر می شود. لااقل قبول دارید که از حرف های من این طور نتیجه می شد.توضیح علمی من این بود که عرفان یک جور train کردن مغز است، و در نتیجه هرچه سن پایین تر باشد این کار راحت تر و بهتر انجام می شود، به غیر از این که شما دارید از عمرتان استفاده ی بیشتری می کنید. رفتن به راه عرفان یک حالت نمایی دارد، یعنی هرچه جلوتر بروید انگار می توانید راه های بیشتری را سریع تر طی کنید. هرچه زودتر شروع کنید راه بیشتری را می توانید بروید. به نظر من از حرف های من این نتیجه می شود. بدیهی است که شما هرکاری را، هرچه سن پایین تر باشد شروع کنید بهتر به نتیجه می رسید. قوه ی یادگیری آدم با بالا رفتن سن کمتر می شود.

- به نظرم هر کثرتی می تواند ما را به وحدت نزدیک تر کند ...

اوه نه ! این جور نیست . ولی یک خاصیتی وجود دارد. هرکه دیرتر وارد این راه بشود، بیشتر نیاز به القاء کلمه دارد. هرکه خیلی معصیت کرده، و بعد توبه می کند، اگر موفق بشود و همه راه را برود مرتب کلمات بیشتری را دریافت می کند، و ممکن است خود آگاهی هایش بیشتر باشد. آدمی که از اول عمرش بدون این که معصیت زیادی بکند وارد این راه شده، ممکن است حرف زیادی برای گفتن نداشته باشد. اصلا نفهمیده که در عالم کثرت چی می گذرد! یک لحظه کثرتی احساس کرده و بعد هم برده اندش دیگر! بنابراین ممکن است اگر شما با او حرف بزنید نتواند چیز زیادی به شما منتقل بکند. آن هایی که آموزش دیده اند، به دلیل این که قرار بوده آموزگار بشوند،این اطلاعات بهشان داده می شود. مثل پیامبران، که این آگاهی بی نهایتشان بهشان داده می شود.اما آدمی که معصیت کرده و بعد به طریق عرفان آمده و راهی را به درستی طی کرده، فکر می کنم به طور طبیعی آگاهی هایش بیشتر از کسی است که کمتر عالم کثرت را تجربه کرده، و حرف بیشتری هم برای گفتن دارد. مگر این که پیامبر باشد، که بهشان وحی می شود و درواقع به طور غیر مستقیم و بدون این که معصیت کرده باشند از عالم کثرت آگاه می شوند.

بگذارید من یک نکته ی دیگر هم بگویم. (تا بتوانم دارم وقت تلف می کنم ...! نیم ساعت بیشتر نمانده) نکته ی دیگر این که ، ما در یک عالمی زندگی می کنیم که گرفتار یک جهان مجازی هستیم. این گرفتاری است دیگر! اما یک خوبی هم این جهان مجازی دارد.ما در جهانی زندگی می کنیم که انواع معصیت ها و حالت های خبیث دارند گزارش می شوند؛ در هنر، مقالات، ... یک آدم در هزار سال قبل اگر عارف می شد و خودش هم معصیت نمی کرد، اصلا نمی فهمید که در عالم معصیت کاران چه می گذرد. اما ما الان می توانیم معصیت نکنیم، و توسط گزارش های خیلی موثقی که وجود دارد بفهمیم که در عالم معصیت چه می گذرد.می توانیم بفهمیم که در هر شاخه ی میل جنسی چه اتفاق های عجیب وغریبی ممکن است بیفتد، برای این که در قرن بیستم همه چیز از داستان و شعر و ... همه چیز حول و حوش این مساله است؛ تجربیات معصیت کارانه شان را گزارش می دهند. برای همین ما آگاهی خوبی از این عالم کثرت داریم. رشد فرهنگ این حسن را هم دارد. خوب، بگذارید من با ذکر احتیاطی که گفتم شروع کنم؛ به هر حال مقاومت درونی هم برای گفتن یک حرف هایی دارم.البته می دانستم که درباره ی این داستان نمی شود بدون زدن این حرف ها صحبت کرد. مساله سقوط به عالم اجسام و ...


تنها فایده ی عرفان شیمیایی

بگذارید اول یک توصیفی بکنم و فرق بین این عرفان های شیمیایی، هندی و دینی را بیان کنم. و نهایتا سعی می کنم بگویم که چرا فکر می کنم عرفان اسلامی کامل ترین نوع عرفان است . بگذارید این عرفان شیمیایی را بگذاریم کنار، چون مسخره بازی است. فکر می کنم بهترین راهی که انسان در عرفان واقعی را به روی خودش ببندد همین راه است؛ وقتی شما قوی ترین گلوله هایی را پرتاب می کنید که آن صفحه را هبط بکند، و کلا راه بسته شود. چون تجربه های شبه عرفانی غلطی را دارید انجام می دهید. اما عرفان هندی و مثلا بودیسم، اینطور نیست. چون طبیعی هستند تجربه هاشان تجربه های غلطی نیست.

- برای یک بار امتحان کردن چه ...

گزارش ها این جوری می گویند که با یک بار امتحان کردن به این حالت نمی رسید. تجربه ها نشان می دهد که در دفعات اول حالاتی که به شما دست می دهد هیچ شباهتی به حالات عرفانی ندارد، و کم کم این اتفاق می افتد. بعد هم این که اعتیاد آورند، و این تجربه ها درست هم نیستند، موهومند. من احساسم این است که ممکن است Neural network ها را انقدر خراب کنند که دیگر هیچ وقت نشود به حالت درست برگشت. حداکثر تاثیری که تجربه ی عرفان شیمیایی می تواند روی یک آدم بگذارد این است که این احساس را به او می دهد که عرفانی هست. فکر می کنم با خواندن شعر و ادبیات و کتاب به راحتی می توان فهمید که واقعا عرفانی هست. می خواهم بگویم آن، چیزی به آدم نمی دهد، فقط یک لحظه این احساس را می دهد که حالت های خیلی جالبی می تواند وجود داشته باشد. من نمی توانم قطعا بگویم، می گویم ممکن است. حتی همه ی آدم ها هم با این چیزهای شیمیایی حالت های عرفانی را تجربه نمی کنند.

ممکن است مواد شیمایی خاصی لازم باشد که ، به اصطلاح این "The Doors Of Perception" را باز کند. این اسم یک کتاب است، و کتاب مقدس گروه "The Door" بود . موادی مثل LSD که به اصطلاح "درهای ادراک" را باز می کنند.


عرفان هندی، و انسانی که تنها چشم است

عمده ی مکاتب عرفانی هندی، و نه همه شان، اشکالی که دارند این است که یک جوری انسان را تبدیل به یک چشم می کنند؛ یک چشم خالص. موجودی که نظاره گر وحدت جهان است. این اصطلاحی که به کار می برم، مثل یک انسانی است که فقط چشم دارد ولی دست ندارد . عرفان هندی عرفانی نیست که به شما یاد بدهد که زندگی بکنید - به قول قرآن، در بازارها بروید، معامله هم بکنید - و وحدت را ببینید. عرفان هندی به شما یاد می دهد که در یک گوشه ای بنشینید، در حالتی که دارید مدیتیشن می کنید، تمرکز می کنید، وحدت را حس کنید. و بدانید که واقعیت جهان، همان وحدتی است که در آن حال می بینید. اما وقتی از غارتان بیرون می آیید، دیگر وحدت را نمی بینید و بیشتر تمایزها را می بینید. لازم دارید که مرتب آن مدیتیشن ها را تکرار کنید، و وحدت را حس کنید، در حدی که فقط مشاهده کنید.

بعد از این که به نهایت سیر در عرفان هندیمی رسید، نمی دانید که باید چه کار کنید. مخصوصا بودیسم به نظرم بیشتر این حالت را دارد ، که آن حالت فرزانگی که ایجاد می شود، رسیدن به "بودا" یا "نیروانا"، اولا به شدت حالت شناختی دارد، ثانیا خودشان به عنوان نیستی از آن یاد می کنند، مثل این که انسانی که به آن مرتبه می رسد "معدوم" می شود؛ وجود خودش را از یاد می برد. این حالت ها حالت های درستی هستند، یعنی شناختی که پیدا می شود همان چیزی است که باید شناخت، یعنی درک وحدت عالم، محو شدن همه ی تمایزات. در کتاب هاشان به وضوح این تجربه ها را می نویسند . تجربه ی مشترک همه ی انواع عرفان همین است، حتی عرفان شیمیایی. علم هم همین را می گوید دیگر. از نظر علمی، تمایز شما با جهان در چیست؟! شما در یک جهانی زندگی می کنید که درواقع با جهان فیزیکی در یگانگی به سر می برید. منتها ما نمی بینیم، حجاب هایی هست که مانع می شود، و می توان اینها را برداشت. در عرفان چینی، بودایی و هندی اصولا گرایش به مشاهده و شناخت است؛ همراه با عمل نیست، و نمی توانید به این صورت در جهان زندگی عادی بکنید.در یکی از مکاتب عرفان هندی که به آن "تانترا" می گویند، اصولا هدف همین است. شما در جهان زندگی بکنید و وحدت را حس بکنید. الان تانترا مد است، شما در اینترنت سرچ بکنید کتاب های زیادی در این باره می بینید. آموزش هایی در تانترا هست که سعی می کند به شما یاد بدهد که حتی در حالت هایی که در زندگی عادی به وجود می آید چگونه می توان وحدت را دید. اما گرایش کلی در بودیسم و مکاتب هندی شناخت است، و این عرفان عرفانی شناختی است نه عرفان عملی.


"عرفان اسلامی"

من می خواهم سعی کنم بگویم که عرفان اسلامی چه است و چه تفاوت هایی با آن عرفان ها دارد .البته نمی خواهم تطبیقشان بدهم، بیشتر می خواهم درباره عرفان اسلامی صحبت کنم.


نهایت راه عرفان کجاست؟

می خواهم با این شروع کنم، که آن نقطه ای که قرار است آدم ها در عرفان اسلامی به آن برسند کجاست. انسانی که راه را طی کرده و به جایی رسیده، مثلا پیامبران، به چی رسیده اند. ما تقریبا می دانیم که کجا هستیم؛ سقوط کرده ایم، هبوط کرده ایم به عالم اجسام، حالا قراراست که کجا برویم؟ درباره ی این که این راه چطور طی می شود هم بعد توضیحاتی کلی خواهیم داد. از نظر عملی، یک آدمی که به انتهای سیر خودش رسیده چطور عمل می کند؟ چه طور زندگی می کند؟ درواقع، سیگنال های خروجی اش چه طور هستند؟ چه سیگنال هایی می فرستد؟ زندگی واقعیش در جهان چه طور است؟

در یک کلمه می توان گفت که انتهای عرفان این است که از هرچیزی که ذره ای رنگ خودخواهی داشته باشد باید کاملا رها شده باشد. یعنی هیچ کاری را برای خودش انجام ندهد. یعنی چه؟ یعنی واقعا اینجوری باشد این آدم، که همه ی کارهایی که در زندگیش انجام می دهد، به دلیل این که درستند انجام بدهد، نه به این دلیل که "من" به نفعم است. آدمی که به انتهای عرفان رسیده، "حق" را همیشه تشخیص می دهد، و دقیقا هم مطابق با حق عمل می کند، ولو این که برای خودش سخت باشد، نامطبوع باشد، برخلاف منافع و امیالش باشد. انگار در یک آدمی که به انتهای راه رسیده دیگر "میل"ی وجود ندارد، به غیر از میل به حقیقت و درست رفتار کردن؛ امیال دیگری وجود ندارد که باعث شود این شخص خطایی انجام بدهد.

انتهایش این است که یک پیامبر، یا فردی که به طور سنتی به او می گویند "انسان کامل"، از نظر عملی مثل یک agent است، نماینده ی خداوند به معنای واقعی کلمه. یعنی در هر لحظه دقیقا کاری را می کند که خداوند می خواهد که این آدم الان بکند. اول این که خواست خداوند را تشخیص می دهد ؛ و زندگیش اینطور است که در هر لحظه بهترین حرکت را انجام می دهد. در داستان یوسف من خیلی روی این تاکید کردم که مثلا حضرت یوسف را انداخته اند توی چاه. دوست دارد برگردد پیش پدرش، ولی به او می گویند که نباید این کار را بکنی. او هم این کار را انجام می دهد برای این که این کار، درست است. تا آخر عمرش، تا یک جایی، دارد در حسرت این که خانواده اش را ببیند می سوزد، ولی در عملش هیچ تاثیری نمی گذارد؛ این میل دیدن خانواده انگار تاثیری در کارهای او ندارد. کار درست را انجام می دهد، این که به برادرهاش آسیب نرساند، سعی کند برادرهایش اصلاح بشوند، کاری که خداوند از او می خواهد انجام می دهد. کلمه ی agent را که به کار می برم یعنی که این، کارگزار بوده. کارگزار خداوند است، می فهمد که باید چه کار کند و آن کار را انجام می دهد. این که به نفع من است، به ضرر من است، با امیال من سازگاراست، من لذت می برم یا لذت نمی برم، سخت است یا آسان است، اینها کلا کنسل شده است. یک آدمی که کارگزار خداوند است، در هر لحظه ای همان کاری را می کند که باید بکند، بی هیچ توجهی به امیال و عواطف و چیزهایی که ممکن است دوست داشته باشد انجام بدهد. پس انتهای عملی اش اینطور است که امیال از بین می روند، میل به غیر خدا از بین می رود؛ نه این که از بین می رود، اما در برابر میل به خدا تضعیف می شود. حضرت یوسف در تمام این مدت میل دارد که پدرش را ببیند، اما میل بزرگتری مانع از آن می شود که امیال شخصی در رفتارش تاثیر بگذارد. همیشه دارد درست رفتار می کند.

هیچ راهی به جز این برای این که یک آدم همیشه درست رفتار کند نیست. عرفان تنها جایی است که شما می توانید بگویید که من در زندگیم درست رفتار می کنم. اولا می فهمم که چه کاری درست است، و ثانیا این که میل دیگری ندارم. و نکته ی مهم اینجاست که همان امیال دیگر هستند که باعث می شوند ما نفهمیم کار درست و غلط چی است، و کارها را اشتباه تشخیص بدهیم.

-شما گفتید که حالت های طبیعی حالت های درستی هستند. بنابراین اگر ما طبق امیال طبیعی خودمان رفتار کنیم همیشه حق را انجام می دهیم.

اگر معصیت نکنید. اگر شیطان نیاید و یک کار غلطی را درست جلوه ندهد و شما اشتباه نکنید، همیشه کار درست را انجام می دهید. معصیت است که همه ی مشکلات را به وجود می آورد، چه شناختی و چه عملی. معصیت هم در واقع نتیجه ی کذب است دیگر. اگر دروغی نشنوید، کسی دروغی نگوید خطا نمی کنید. اگر آدم هم آن دروغ را از شیطان نشنیده بود، کار بدی هم نمی کرد.

امیال در وجود انسان هستند، و این که اینها همه باید بیایند و تحت امر یک میل واحد قرار بگیرند، از اول وجود ندارد. با تمرین کردن به این می رسیم. حضرت آدم همه ی امیال در وجودش بود، و به این نرسیده بود که یک میل بر امیال دیگر غلبه کند. این به غیر از با تمرین به دست نمی آید. ولی آن میل ها میل های درستی هستند. با "کذب" است که می توان از آن ها سوء استفاده کرد. مثلا میل به جاودانگی میل درستی است، اما شیطان با یک دروغ از این میل سوءاستفاده کرد و آدم را به معصیت انداخت. ما پر از امیال مختلفیم، قرار نیست این امیال و عواطف را از دست بدهیم، ولی قرار است که یک میل و عاطفه ی عمیقی وجود داشته باشد که بر همه ی اینها چیره شود، dominate بکند.

معنی کارگزار شدن و agent شدن، این است که مثلا شما می خورید برای این که میل دارید بخورید و لذت می برید، یا برای این که خوردن خوب است؟ آدمی که به آخر سیر می رسد، خوردنش هم حتی به خاطر میلش نیست. شما چرا از صبح که پا می شید، توجهتان به خودتان انقدر زیاد است، اما به آدم های دیگر به اندازه ی خودتان توجه نمی کنید؟! می خواهم بگویم آخر سیر این است که به عدالت کامل می رسید. من چه برتری نسبت به دیگران دارم که همه اش به فکر خودم هستم؟ چرا به فکر دیگران نیستم؟ شما اگر به فکر خودتان نباشید، و به فکر کل جهان هستی باشید، اما چون خداوند شما را در این جسم قرار داده، شما با این جسم غذا می خورید. من می توانم توجه به خودم را "معقول" کنم. چون من روی جسم خودم سلطه دارم، و روی جسم ایشان که سلطه ندارم؛ می توانم دست خودم را بیاورم بالا، دست ایشان را که نمی توانم. خداوند مرا اینجا قرار داده ؛ من غذا می خورم برای این که این جسم احتیاج به انرژی دارد. هر کاری که برای خودم می کنم و لذت هم می برم، کاری است که باید بکنم. خارج از این باید و نبایدهای کلی هیچ کاری انجام نمی دهم، لازم هم نیست انجام بدهم. به طور آّبستره، انسان کامل انسانی است که حتی توجهش به خودش، به امر خداست. خداوند به شما می گوید که باید به خودتان توجه کنید، وگرنه نمی کنید. واقعا بتوانیم این حرف را بزنیم که اگر خداوند به من نمی گفت توجه کنم، اصلا توجه نمی کردم. در واژگان ما، گفته می شود که "معقول" است، یا "طبیعی" است. آن ندای درونی که عقل به شما می گوید که چه کاری درست و چه کاری غلط است، همان ندای خداوند است. در درون توسط عقل و حس ها به شما می گوید و در بیرون توسط پیامبران.


اخلاص

این آن چیزی است که در قرآن به آن می گوید "اخلاص"؛ این که همه امیال تحت سلطه ی یک میل واحد قرار بگیرند. اخلاص راه رسیدن به بهشت و ماندن در بهشت است. کسی که به اخلاص برسد، شیطان نمی تواند کاری با او بکند. شیطان توسط امیال متفرق و اوهام، شما را وادار می کند کاری کنیدکه کار درستی نیست. وقتی این میل ها همه تحت سلطه ی میل به خداوند و عشق به خداوند قرار گرفتند و شما به معنای مطلق کلمه "کارگزار" شدید، دیگر هیچ دروغی هم نمی تواند شما را وادار به خطا کردن کند. این همان چیزی است که در این داستان هم گفته می شود. خداوند به شیطان می گوید که تو به همه می توانی کار داشته باشی، به غیر از "عباد الله المخلَصین" . agent هایی که میل به دیگران ندارند. این واژه ی "عبد" و بنده دقیقا به معنای کارگزار است، کسی که فرمانبر خداوند است، از خودش کاری نمی کند، آن کارهایی را می کند که باید بکند، کارهایی که به طور طبیعی باید بکند. کاری که باید، نه کاری که دوست دارد و به میل خودش. اما اصلا کاری وجود دارد که به نفع آدم باشد اما به نفع بقیه نباشد؟ می خواهم بگویم این خودش یک وهم است، که کارهای وجود دارد که به نفع من هست اما به نفع دیگران نیست و من باید آن کارهارا بگذارم کنار.

- مثلا غذا خوردن چه؟

اگر من آدم خوبی باشم، غذا خوردن من به نفع همه است، چون من انرژی می گیرم و اثر مثبتی می گذارم.

- وقتی بقیه نداشته باشند چه؟

خوب باید به بقیه هم بدهم.

- اگر فقط برای یک نفر باشد چه؟

خوب آن جا باید تشخیص بدهید که زنده ماندن کدامتان به نفع بشریت است!!! این مثل ماجرای "برگ از درخت میفته" است...

من یک استدلال خیلی ساده می آورم. نفع من این است که به بهشت بروم. پس راهی ندارم جز این که کارگزار مطلق بشوم و مخلِص باشم. مثلا اگر فقط یک لیوان آب باشد و در کنار من یک پیغمبر باشد، نفع من این است که آن لیوان آب را بدهم و خودم بمیرم؟

همیشه کار درست انجام دادن به نفع من است، چون یک نفع بزرگ وجود دارد که آن هم رسیدن به آن حالت است. یک لحظه این طور احساس کنید که هدفتان در زندگی، شده رسیدن به عرفان. و منتهای رسیدن به عرفان این است که کار درستی که به نفع همه است را انجام بدهید. پس اصلا چیزی به نفع شما نیست؛ این وهم است که چیزهای شخصی و خصوصی هست که به نفع من است. آدمی که این حرف را می زند معلوم است که غیر از عرفان و رسیدن به آن منتها، مشغول یک کارهای دیگری است . فکر می کند که مثلا آن کار را انجام بدهد، چی می شود. هیچی نمی شود، اما کسی که تصمیم گرفت فقط و فقط در زندگیش به عرفان برسد، معلوم است که اگر توجه به شخص خودش در برابر جمع داشت، غلط است و به هدف اصلیش نمی رسد. از نظر شناختی هم، از بین رفتن خودبینی به طور کامل. من انگار موجودی هستم که از یک دیدگاه محدود بشری، آن هم مثل من که الان دارم زندگی می کنم، دارم به دنیا نگاه می کنم. این که چقدر می شود این را توسعه داد و به دیدگاهی که خداوند به جهان نگاه می کند نزدیک شد؛ انگار که از قله نگاه کنم، نه از این جای کوچک و محدودی که هستم. این میلی است که در همه ی آدم ها هست، این که نگاهم را از این محدودیت رها کنم. راه شناختن واقعی جهان این است که شما از این نگاه محدود و قالب محدود نگاه نکنید و نگاه کلی تری نسبت به جهان داشته باشید. از این خودبینی و از محدوده ی خودم نگاه کردن است که من وحدت عالم را درک نمی کنم. اصلا شناختن این است که شما انگار دارید از جایی بالاتر نگاه کنید؛از جایی نزدیک قله. جهان را آن طور که هست ببینم، نه از دیدگاه خودم. این مربوط است به این که آن امیال کم باشند، خودبینی را در خودم از بین برده باشم.


یک عبارت بسیار جالب از یکی از عرفای جالب، "ابوسعید ابوالخیر" . می گوید:" عرفان در دو چیز است ؛ یکسان نگریستن، و یک سو نگریستن."

یکسان نگریستن یعنی شما چرا بین موجودات عالم فرق می گذارید؟ موجودات عالم همه یک جوری یکسان اند دیگر، همه مخلوقات خداوند هستند. این که من خودم را بیشتر دوست داشته باشم، بیشتر به فکر خودم باشم، از ناحیه ی خودم به دنیا نگاه کنم، چیزی است که با عرفان سازگا نیست. عارف به جایی می رسد که همه موجودات در نظرش یکسانند، و خودش هم یکی از همین موجودات است. اینجوری است که وحدت عالم را می شود دید. نکته ی اصلی این است که این خودخواهی ها و خودبینی های کاذبی که داریم مانع از آن می شود که جهان را آن طور که هست ببینیم و کار درست را انجام بدهیم. و این حالت شناختی در نهایت به این جا می رسد که شما یاد می گیرید که چیزها را همان طور که آدم در بهشت می دید، ببینید. یعنی من هر واقعه ای را در عالم کثرت می بینم، این را به صورت ظهور یکی از اسماء الهی ببینم. این یک اتفاق واقعی است، این طور نیست که من بنشینم فکر بکنم بعد اینطور بشود. یعنی من جهان را که نگاه می کنم چیزی به جز ظهور اسماء الهی نمی بینم . رسیدن به وحدت یعنی این که شما هر جا را که نگاه می کنید به غیر از این کلمات که قابل تبدیل به اسماء الهی هستند چیز دیگری نبینید.

بالا رفتن در هرم وجود

یک توضیح دیگر هم می شود داد؛ این که رسیدن به سیر و سلوک یک معنای واقعی هم دارد. از دید فلسفی، ما واقعا یک موجودی هستیم که در آن هرم جایی را اشغال کرده ایم. از نظر وجودی، یک جوری واقعا به معنای بالا رفتن در هرم هم هست؛ یعنی وجود شما دارد تبدیل به یک موجود متعالی تری می شود. وقتی درست نگاه می کنید و درست عمل می کنید، جایگاه واقعی شما در آن هرم بالا می رود و واقعا به قله نزدیک تر می شوید. وقتی حرف از تقرب به خدا می زنند، یعنی شما واقعا موجودی هستید که در عین این که جسمتان در این پایین مانده، اما توجهتان به آن بخش از وجودتان است که خیلی نزدیک به قله ی هرم است. به معنای بالارفتن به معنای واقعی کلمه هم هست. عرفا می گویند در آن اوج جایی است که انگار "تعین"وجود ندارد؛ فقط وجود مطلق هست. اصلا در فلسفه از خداوند به عنوان موجود مطلق نام می برند. یعنی وجود بدون هیچ تعین و نام ونشان. یک اصطلاح عرفانی این جا وجود دارد: مثلا در شعر حافظ، "عنقا". وقتی می گوید عنقا یعنی آن هویت الهی که دیگر اسماء و صفاتی هم ندارد. چیزی که هیچکس به آن راه ندارد، عدم تعین مطلق. سیر عرفانی نهایتا میزان تعین انسان را کم می کند. واقعا اینجوری است دیگر؛ قرب به خداوند، معنی واقعی پیدا می کند. شما هرچه بیشتر در خودتان باشید، بیشتر موجود متعینی هستید. اگر شما کارگزار مطلق خداوند بشوید، دیگر چه فرقی با ابراهیم دارید؟! همان شده اید دیگر! آن موقع چند ابراهیم توی این دنیا هست فقط جسمش فرق می کند. همه ی پیامبران یک چیزند دیگر، برای این که همه یک کار می کنند و یک جور به دنیا نگاه می کنند. آدم هایی که به آن آخر می رسند انگار تکرار آدم هایی هستند که قبلا به آن جا رسیده اند. در بودیسم رسما می گویند که طرف بودا شده. شما می توانید بودا بشوید. جسمتان که مهم نیست. بودا شدن یعنی یک بار دیگر آن حقیقت دارد در عالم تکرار می شود.

سعی کردم توضیح بدهم که نهایت مورد نظر در عرفان اسلامی چیست. فرقش با عرفان شرقی این است که در عرفان اسلامی قرار نیست یک نفر چشمش را روی سیگنال هایی که از بیرون می آیند ببندد تا خودش را در حالت وحدت حفظ بکند.آدم هایی مثل پیغمبران، با همه جور موقعیتی می توانند سروکار داشته باشند و در عالم وحدت هم باشند. حتی می شود با بنی اسرائیل هم همسفر شد و وحدت را حفظ کرد. فکر می کنم از این نظر بزرگترین هنر را حضرت موسی انجام داده که گرفتار یک قوم عجیب وغریبی شد که مرتب موقعیت های عجیبی پیش می آوردند، اما حضرت موسی از وحدت پایین نمی آمد.