جلسهٔ ۵۳

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

به نام خداوند بخشاینده ی مهربان

جلسه 53 ادامه ی بحث عرفان

نکته ای از داستان آدم و حوا : واژه ی سوءت

در داستان رسیدیم به جایی که جد بزرگوار ما را از بهشت اخراج کردند، و در داستان تاکید می شود که واسطه ی این اخراج توجه به جسم است. چیزی که زیاد روی آن تاکید نکردم این است که فقط د رباره ی این واژه ی جسم که این جا آمده، "سوءت" ، توضیح دادم که چرا باید این را به عنوان جسم بگیریم.اما خود کلمه ی "جسم" در قرآن هست؛ یک سوال پیش می آید، این که این واژه چه ویژگی دارد که در این جا از آن استفاده می شود. هم واژه ی جسد در قرآن هست، و هم واژه ی جسم. پس سوءات یک ویژگی دارد. چه طور به این نتیجه ی (از نظر من ) قطعی رسیدیم که این به معنای جسم است؟ برای این که یک جای دیگر به وضوح به این معنی به کار رفته؛ جایی که بحث هابیل و قابیل است و آن جا می آید که قابیل به فکر این است که چه طور جسد برادرش، و درواقع جسمش را دفن بکند. من می خواهم بگویم که به نظر می آید که چون سوءت در عربی به معنای عورت هم به کار می رود، عده ای این را اشاره به جنبه ای از جسمانیت که شرم آور است می گیرند؛ جسم به عنوان چیزی که می تواند مایه ی شرم باشد. در واقع برهنگی که مایه ی شرم است، و این طور تعبیر می کنند که اتفاقی که افتاد در برابر یک چیز شرم آور قرار گرفتند . می تواند این طور باشد، واژه اصولا این طور است. شما می توانید واژه هایی مثال بزنید که شبیه هم هستند اما یکیشان یک ابعاد دیگری هم دارد. مثلا به یک چیز اشاره می کنند از جهات مختلف. من فکر می کنم با توجه به استفاده ای که از این واژه در قرآن هست، روی "مرده بودن" یک جوری تاکید شده است. ما وقتی حرف از این می زنیم که جسم داریم و روح داریم، جسمانیت انگار یک جوری با مرده بودن یک قرابت و نزدیکی دارد. وقتی به جسم نگاه می کنید حیات را در آن نمی بینید. جسم باید مثلا فرض کنید حرکاتی ازش ببینید،... خودش یک چیز مرده است. با توجه به کاربردی که واژه در قرآن دارد، این که عالم اجسام انگار عالم مرده هاست. فقط بعضی از اجسام به این علت که حیات در آن ها هست و یک چیزی اضافه دارند، غیر مرده به نظر می رسند. ولی در خود جسم یک جوری حس مرده بودن هست. گفتم بد نیست با توجه به این که دقیق وارد این نشدیم که این واژه فرقش با جسم و جسد چیست، این را بگویم.

خوب حالا می توانید سوالتان را بگویید.

- می خواستم بپرسم این توصیفاتی که در قرآن درباره بهشت هست ، مثلا خوردنی های این جوری یا نوشیدنی های این جوری ...

هست اما نه خیلی . بیشترین توصیفی که در قرآن درباره بهشت هست باغ است که در زیرش انهار روان هستند. جاهایی که خیلی توصیف مفصلی هست، در حد یک خط هم...

...

می خواهی بگویی که توصیف هایی که در قرآن از بهشت و جهنم می کند، ویژگی های جسمانی در آن هست .

...

خوب اصلا این جد بزرگوار ما هم که جسم داشت.

- توجه به آن هم وجود دارد دیگر...

نه لزوما. همین توصیفی که در داستان آدم درباره ی بهشت هست را در نظر بگیر. فرض کن همه چیز رئال؛ کاملا دارد یک صحنه ی طبیعی توصیف می کند. می گوید در جنت بروید، از این میوه ها بخورید. ولی لزومی ندارد که اینها توجهی به جسمشان کرده باشند، به معنایی که متوجه جسم شده باشند که از آن حالت وحدت ، مثلا تماشای فیلم ، دربیایند. اگر برگشتن به بهشت هم به همین معنا باشد، فرض کن تو بر می گردی آن جا، و هیچ مشکلی نیست دیگر. غرق در لذت هایی هستی که ممکن است تو را از خیلی از چیزها فارغ بکند. لزومی ندارد که آدم برای خوردن میوه ها ، به خودش و میوه و دستش که دراز می کند و ... توجه کند. خیلی که مشغول کاری باشی ممکن است توجه به لوازم نکنی، مثل همان نگاه کردن فیلم . مشکل توجه پیدا کردن به جسم و فهمیدن "تمایز ها " بود. تا وقتی که در کاری که داشت انجام می داد غرق بود، مثل همان نگاه کردن فیلمی که نمی دانی منشأش چیست، در حالت وحدت به سر می برد و شایستگی این را داشت که در بهشت باشد. بعدا این مشکل به وجود آمد که ... من می خواهم بگویم که اگر همه حرف های تو را قبول کنیم - که درش مناقشه هست، این که حتما باغی و درختی هست به همین معنایی که ما می فهمیم، و این که بهشت را هم باید به همین معنا بفهمیم یا نه - حداقل می دانی که مناقشه وجود دارد. اتفاقا عرفا بیشتر مناقشه کرده اند و مثلا فلاسفه .فکر می کنم مثلا ابن سینا کمی مشکل دارد با این که معاد جسمانی باشد؛ ملاصدرا نه. خیلی ها ملاصدرا را ستایش می کنند برای این که معاد جسمانی را در فلسفه ی خودش تبیین کرده، در حالی که ابن سینا این کار را نکرده. از معاصرین، آقای محمدتقی جعفری مشکل داشت، و این را هم خیلی با صراحت می گفت. می گفت : آدمی که در این دنیا لذت معقول(؟) چشیده باشد - این اصطلاح را خیلی دوست داشت آقای محمد تقی جعفری. می گفت این را نمی برند آن دنیا که بهش پرتقال بدهند! یعنی کسی که یک لذت هایی را چشیده باشد دیگر میوه و این چیزها برایش معنی ندارد، لذتی نمی برد از خوردن پرتقال. بنابراین آن جا باید یک جوری لذت ها معنوی باشد. حالا من نمی خواهم بگویم که . همه ی حرف هات را هم قبول کنیم، باز هم نه توجه کردن به این که این چیزها هست یا نیست، بلکه نوع نگاه کردن به این چیزهاست. و فکر می کنم همه چیزهایی که در عرفان گفته می شه ، این است که در همین دنیا و قبل از این که بروی آن دنیا می توانی یک جوری به بهشت برگردی. یعنی اصولا مساله این نیست که جسمت را از دست بدهی و بعد بروی. یاد می گیری که چه جوری با همین جسم زندگی بکنی ،و این مشکل خاصی نیست.

توضیحات بیشتری درباره ی نهایت عرفان و "یکسان نگریستن"

خوب. جلسه ی قبل چیزهایی که گفتم، درباره ی این نقشه ی کلی عرفا که چه طور می شود دوباره به بهشت برگشت، یک نقطه ی خیلی خیلی اساسی اش با اصطلاحاتی که خودشان می گویند دور شدن از عالم طبیعت است، از عالم جسمانی. این که در واقع از عالم طبیعت یک جوری قطع بشوی. و این که می شود توجه به عالم جسمانی را کلا کنار گذاشت. من از این جا شروع کردم که اول ببینیم که در انتها قرار است به چه حالتی برسیم. برای این که مراحل راه و چیزهایی که می گویند کمی قابل درک بشود. من از این جمله ی ابوسعید ابوالخیر خیلی خوشم می آید که فکر می کنم خیلی وقت قبل دیدم، وقتی مدرسه بودم ، و فکر می کنم خیلی حرف عمیقی است و چیز خیلی خوبی می گوید، که می گوید : عرفان در دوکلمه است: یکسان نگریستن، و یکسو نگریستن. من سعی کردم در جلسه ی قبل این "یکسان نگریستن" را توضیح بدهم. این که همه مشکلات شناختی از این جا می آید که شما یک جوری بین خودتان و دیگران فرق می گذارید. به هزار و یک دلیل ما بین خودمان و دیگران فرق می گذاریم، ما در شناخت خودمان یک تافته ی جدابافته ای در دنیا هستیم.اما آیا واقعا هستیم؟ نیستیم. اشکالمان این است که از یک موضع خاصی به دنیا نگاه می کنیم. و اگر بتوانیم این کار را نکنیم، خیلی چیزها را می فهمیم. بگذارید من سعی کنم با یک مثال خیلی خیلی ساده این را توضیح بدهم، که بعد از دفعه ی قبل ، توی آن کلاس که اشتباهی رفته بودم و منتظر بودم که بیایید به ذهنم رسید.

نمی دانم هیچ وقت شده که با کسی مشورت بکنید یا مخصوصا کسی بیاید و با شما مشورت بکند. من واقعا یک موردهای عجیب و غریبی پیش آمده که یک آدم خیلی عاقلی، آمده با من مشورتی کرده که جوابش بدیهی است. ولی چرا او نمی فهمد این جواب بدیهی را. مثلا یک نفر می آید و وضعیت خودش را برای شما تشریح می کند که من چنین مشکلات اداری برایم پیش آمده و باید چه کار کنم و بروم و ... در حالی که راه حلش خیلی ساده است. ولی مثلا این با یک نفر رودربایستی دارد، باید برود به یک نفر یک چیزی بگوید، ولی هزار تا راه حل عجیب و غریب به ذهنش آمده که فلان کار کنم، یک نامه به فلان کس بنویسم و ... . برای شما این راه حل های عجیب و غریب را می گوید، در حالی که راه حلی که تمام مدت در ذهن شما هست ، به نظرتان می رسد که این که مساله ای نیست، این باید برود پیش فلانی ببیند چی می گوید و اگر نشد ... جوابش در یک جمله مشخص است. اصلا مشورت به همین درد می خورد دیگر. آدم ها معمولا با کارهای خودشان، یک درگیری های عاطفی خاص دارند، بنابراین راه حل ها را نمی بینند. لازم نیست کسی که با او مشورت می کنید ، از شما عاقل تر باشد؛ کافی است فقط "شما" نباشد. آن درگیری های عجیب و غریب را و آن سوابق را نداشته باشد. ممکن است شما در یک مورد سختی با یک بچه مشورت بکنید و او بگوید خوب برو فلان کار را بکن و شما بفهمید که راست می گوید دیگر. معلوم است که ...همیشه ما مشکلمان در مسائل شناختی و وقتی می خواهیم راه حلی پیدا کنیم این است که از موضع خودمان، با امیال خاصی که داریم و منافعی که در ماجرا داریم و محدودیت هایی که برای خودمان قائلیم نگاه می کنیم و راه حل ها را نمی بینیم، واقعیت ها را نمی بینیم. خیلی وقت ها به دلیل امیالی که داریم چیزهای خیلی ساده ای را نمی فهمیم و نمی توانیم تحلیل کنیم. همه ی مشکلات شناختی از این جا به وجود می آیند، که اگر آدم به عنوان یک ناظر بی طرف ، یا جایی که هیچ منافعی ندارد، خیلی راحت تر به شناخت دسترسی پیدا می کند. زندگی آدم های دیگر را از یک محیط خیلی دور و بیرون نگاه می کند، خیلی خوب می توانید چیزها را ببینید و راحت تر تحلیل می کند و به این دلیل که خودتان آن جا نیستید و منافعی ندارید. این در چیزهایی که من دفعه ی قبل گفتم صدق می کند. این که هرچقدر شما امیال کنترل شده تری داشته باشید ، وقتی که به دنیا نگاه می کنید خیلی بین خودتان و دیگران فرق نگذارید، واقعا عادلانه نگاه کنید، می توانید در واقع به یک شناخت جامع تری برسد. آن حس وحدت به این دلیل خدشه دار می شود که شما دارید بین خودتان و جهان یک تمایز قاطعی قائل می شوید.در حالیکه این طور نیست، این دروغ است. ما جزو جهان هستیم. این چیز، این تمایز بیخودی که ما قائل هستیم و واقعا به هیچ درد هم نمی خورد - یک کمی فکر کنید - هیچ لزومی ندارد که من خودم را جدای از جهان در نظر بگیرم و بعد به جهان نگاه کنم . این تمایز کاربرد عملی هم ندارد، و بلکه به دلیل این که مشکل شناختی و هزارتا مشکل ایجاد می کند، مانع زندگی طبیعی ما هم هست. در واقع یک تمایز غیرواقعی و موهوم است که مانع این می شود که شما چیزهایی را ببینید. حداقل تا وقتی که این تمایز به طور قاطع وجود دارد شما از این حس وحدتی که باید به آن برسید دور می شوید.

اگر یک جور دیگر به این مساله ی شناختی نگاه بکنید، یک واژه ی خیلی قدیمی و جاافتاده که لزوما جزء واژه های عرفانی هم نیست، "تقرب به خدا" است. وقتی شما تقرب به خدا پیدا کردید انگار دارید از همان زاویه ای به دنیا نگاه می کنید که خداوند نگاه می کند. از دید خدا دنیا را نگاه کنید، یکسان نگریستن به وجود می آید. یکسان نگریستن قسمت اصلیش این است که بین خودتان با بقیه جهان اینقدر فرق نگذارید، یعنی یک جوری بتوانید عدالت را بین خودتان و دیگران رعایت کنید. و این جوری که نگاه کنید منافع خودتان هم تامین می شود و منافع همه ی جهان هم تامین می شود. این جوری نیست که اگر از یک موضع غلط نگاه کنید که واقعی هم نیست، نفع بیشتری ببرید. من دفعه ی پیش سعی کردم که با یک استدلال یک خرده پارادوکسیکال نشان بدهم که اصلا نفعی وجود ندارد در این که آدم به نفع خودش فکر کند، در واقع بیشتر به ضررتان تمام می شود، اگر این جوری نگاه کنید.


مشاهده ی اسماء الهی

چیزی که من دفعه ی قبل خیلی ساده مطرح کردم و فکر می کنم بد نیست کمی بیشتر درباره ی آن توضیح بدهم- من یک چیزی را نگه داشته ام که آخر بگویم، این که چقدر این داستان تمثیلی است یا می توانیم واقعی به آن نگاه کنیم. بنابراین یک چیزهایی را نمی گویم و بعضی جاها با مشکل مواجه می شوم که چه طور بگویم که به آن مساله مربوط نشود. من خیلی ساده گفتم که آن طوری که عرفا توصیف می کنند، آن حالت عرفانی و سکونت و وحدت این است که شما همه مشاهداتتان یک جوری انگار منحل بشوند در مشاهده ی اسماء خدا. انگار در جهان همیشه با تجلی اسماء الهی مواجه هستید. در یک نگاهی، انگار فقط خدا را دارید می بینید. من می خواهم باز یک مقداری توضیحات فیزیولوژیک بدهم که معنی این چه می تواند باشد. ببینید این داستان را نگاه کنید ، اینجوری تعبیر کنید فعلا در حد مختصر . این که اولین چیزی که انسان یاد می گیرد - یک سوال مهم هم اینجا وجود دارد که من بعدا باید به آن برسم. شاید در جلسه ی آینده درباره ی این سوال حرف بزنیم. - وقتی شما این داستان را می خوانید دوجور می توانید نگاه کنید: یکی این که برای اولین داستان، اتفاقی به طور تمثیلی افتاده و نسل بشر از بهشت اخراج شده. مثل این که یک دانه انسان را بردند آزمایش کردند دیدند که نه این از درخت می خورد و اخراج شد و بعد نسلش هم دیگر در زمین به دنیا آمد. یک نگاه این است. یک نگاه دیگر این است که نه، همه آدم ها این را تجربه می کنند. وقتی خلق می شوند در بهشت خلق می شوند و بعد اخراج می شوند. این دو جور نگاه است دیگر. الان من می توانم این حرف را بزنم که همه ی انسان ها تعلیم اسماء دیده اند؟ یا نه، فقط اولین انسانی که خلق شده آن اتفاق خاص برایش افتاده . حالا بیایید فرض بکنیم که همه ی ما یک جوری در شروع - این لزوما به این معنی نیست که جواب دوم را قبول بکنیم -فعلا این را فرض کنیم که همه ی ما به هر حال یک جوری این مرحله ی تعلیم اسماء را گذرانده ایم. اصلا بیایید خودمان را به خود حضرت آدم و توبه کردن حضرت آدم و دوباره برگشتنش به بهشت محدود بکنیم و فکر کنیم که اصلا ما وجود نداریم. یک نمونه ای که مطمئنیم این اتفاق برایش افتاد در نظر بگیرید. به نظر می آید اولین اتفاقی که برایش می افتد این است که اسماء را یاد می گیرد، قبل از این که وارد بهشت بشود، یا با چیز دیگری روبرو بشود.

با زبان فیزیولوژیک و نوروساینسی که جلسات قبل صحبت می کردم، مثل این است که شما - این جوری تصور بکنید - اصلا تصورتان از تعلیم اسماء چی است؟ خداوند صفاتی دارد ، مثلا صفت "رحمت" . اسم "رحمن" و "رحیم" وابسته به این صفت هستند، حداقل دوتا اسم وابسته به این صفت ، مهربانی، وجود دارد. خوب. یعنی چی که انسان همه ی اسماء را می فهمد؟ من خیلی مختصر درباره اش صحبت کردم و فکر نمی کنم که لازم بوده . می خواهم درواقع دوباره تکرار کنم. الان یک نفر به شما مهربانی بکند، شما از نظر ذهنی در یک mental state ای قرار می گیرید که مهربانی را درک می کنید. یک حسی به شما دست می دهد، در مقابل یک آدم. مثلا یک آدمی شما را ببخشد. به شما ظلم بکند، ... شما در یک حالتی قرار می گیرید. یک نفر که محبت می کند یک حسی از صمیمیت، شفقت، در انسان زیاد می شود. اینها همراه با ترشح هورمون ها هست، به هر حال هر حسی که به شما دست می دهد مبنای فیزیولوژیک هم دارد. الان فرض می کنم که همه چیز توی مغز است، هورمون ها هم که ترشح می شوند، مغز است که فرمان می دهد.فرض کنید این فرض موجود توی کسانی که نوروساینس کار می کنند درست باشد. وقتی یک نفر به شما مهربانی می کند، مغزتان توی یک state قرار می گیرد که یک brain state داریم، آن حالت ذهنی شما نتیجه ی قرار گرفتن مغز شما در یک state است که همزمان مغز شما یکسری دستورات مثلا در جهت ایجاد واکنش های شیمیایی و فیزیولوژیک دیگر هم می دهد. یعنی آن قسمت موتور جسمتان هم با واکنش های شیمیایی و فیزیکی به کار بیفتد. حالا این را بگذارید کنار،فرض کنیم همه چیز توی مغز است. من وقتی به یک نفر - مثلا وقتی خداوند رحمت خودش را نشان می دهد، انسان در یک brain state ای قرار می گیرد. موضوع این است که همه موجودات انقدر پیچیده نیستند که همه انواع صفات خداوند را بتوانند در state های متمایز داشته باشند. این جوری می شود تعبیر کرد که انسان موجودی است - آن موقع هم من گفتم که این نشان دهنده ی پیچیدگی فیزیولوژیک ویژه ی انسان است. اگر فرض کنیم همه چیز مغز است، من می گویم معنایش این است که ما تعداد زیاد state هایی که می توانیم تجربه بکنیم در حدی است که همه اسماء الهی به state های متمایزی تبدیل می شوند و بنابراین ما می توانیم همه ی state ها را حس کنیم. در واقع هر ویژگی و صفتی که خداوند دارد و اسماء الهی در واقع اسم آن حالت ها هستند ، در جسم ما یک انعکاسی پیدا می کند که ما آن اسم را می فهمیم ، آن صفت را درک می کنیم. ما می توانیم به دلیل پیچیدگی ذاتی که داریم reference آن اسامی را درک کنیم. این واضح است؟ واضح است که مثلا حیوانات نمی توانند همه ی اسماء ر ا درک کنند. اگر مغزشان را نگاه کنیم... الان خیلی ها شک کرده اند به این فرض قدیمی نوروساینس که همه mental state ها یک جوری قابل reduction به brain state ها هستند .حالا مهم نیست. به هر حال یک state است دیگر، حالا شما بگو بقیه جسمت هم یک جورهایی کمک می کند به این که وارد یک state بشوید. حالا شما اینجوری نگاه کنید: انگار این state های اولیه و اصلی ای که در مغز ما هست و بیشترین پایداری را دارند، state هایی هستند که در اول در مقابل اسماء الهی به وجود می آیند. ما یک ترکیب هایی از این state ها را هم باید یک جورهایی درک بکنیم. مثل این که بعد از اسماء الهی می توانیم کلمات الهی را هم درک بکنیم. حالا ما در مقابل هر حالتی هم که لزوما هم جزو اسماء الهی نیست قرار بگیریم، ممکن است ترکیب هایی باشند یا موجودات خارجی باشند، یک state های مخلوطی هم می توانیم از ترکیب آن state ها بسازیم.مثل این که حالت های دیگری هم داریم که ... شما اینجوری فرض کنید: مغز ما می تواند خیلی خیلی state های متفاوت داشته باشد. مثلا فرض کنید ترشح هورمون ها برای این که یک احساسی به ما دست بدهد، یعنی اگر مغز توی یک state قرار بگیرد لازم است که یک هورمونی ترشح بشود برای این که حس صمیمیت بکنیم . الان می دانید که این چیزها، می گویند که هورمون صمیمیت وجود دارد، که رسما اسمش هورمون صمیمیت است. وقتی که انسان در یک حالتی قرار می گیرد که احساس صمیمیت می کند یک هورمونی دارد ترشح می شود. این که یک سری هورمون که تعدادشان خیلی محدود است، با یکسری ترکیبات این هورمون ها اگر این state ها را بسازیم، آدم می فهمد که آنقدرها هم که فکر می کنیم موضوع پیچیده نیست.با این که به نظر می آید خیلی امکانات دارد، ولی ما نمی توانیم حالت های خیلی خیلی بی نهایتی را مثلا تجربه بکنیم. حالت های اصلی که می توانیم تجربه بکنیم یکسری حالت های خاصی است. مثلا آن چیزی که به آن می گویند هورمون صمیمیت- مثلا می گویم- در مقابل اسم "رحمن" این هورمون قرار دارد که مثلا ما را به آن state می برد. من دارم از زبان علمی استفاده می کنم بدون این که بخواهم این چیزها را واقعا خیلی دقیق بکنم. فقط آن چیزی که اصلی است این است که در مقابل هر حالتی که به ما دست می دهد یک state ای وجود دارد. این جوری شاید خیلی راحت تر باشد، مثلا اگر فرض کنید که مثلا در مقابل هر اسم الهی ما در یک state خاصی قرار می گیریم و یک هورمون خالصی ترشح می شود، مثلا جلال الهی فرض کنید این هورمونی که مربوط به خوف و خشیت هست ، چمیدانم، آدرنالین است فکر کنم، هان؟ وقتی آدم می ترسد. این جوری اگر توضیح بدهم فکر می کنم بهتر است، گسسته بودنش را آدم بهتر می فهمد.state ها و حالت های دیگری که ما تجریه می کنیم قبول دارید که می شود از ترکیب این هورمون ها باشد. یعنی من می توانم در یک حالتی قرار بگیرم که می دانم به طور طبیعی الان حالت من از مجموعه ای از این هورمون ها توی وجود من هست سرچشمه گرفته است. حالا من اگر آدم سالمی باشم، گرفتار کلمات خبیث و این چیزها نشده باشم، أر مقابل هر چیزی در دنیا که قرار می گیرم به یک state ای می روم که حداکثر مخلوطی از آن اسماء است که قبلا دیده ام. من می توانم در واقع احساس کنم که در مقابل ترکیبی از اسماء الهی هستم، بدون این که اصلا مهم باشد که چه اجسامی بوده اند، اینها چه تفسیرهایی خورده اند، و به چه معانی تبدیل شده اند که من توی این state قرار گرفته ام. من توصیفم یک قسمتش دقیق است، این که دارم سعی می کنم از state حرف بزنم، به هر حال ما توی یک state قرار می گیریم، حالا این که حالت های مغز به اضافه ی ترشح هورمون ها و حالت های جسمانی دیگر هست یا نیست خیلی مهم نیست. فقط یک چیزش که خیلی علمی نیست و فقط جنبه ی توضیح دادن دارد این است که گفتم فرض کنید در مقابل هریک از اسماء الهی یک هورمون است، برای این که این حالت گسسته را درک بکنید که وقتی می گویم ترکیب، واضح باشد. اگر همه چیز شیمیایی باشد خیلی بدیهی آدم این را می بیند. من دارم یک مدل خیلی انتزاعی همین طوری می گویم، که ما انگار چیزی را که به طور قاطع و خالص می فهمیم، چیزی که تعلیم شدیم، اسماء الهی است، بعد همین طور که در موقعیت های مختلف قرار می گیرید، تا جایی که شما توجهتان به درونتان و حالت های خودتان هست و متوجه این نیستید که چرا این حالت در من ایجاد شده، انگار همچنان در آن حالت درک اسماء الهی هستید، فقط انگار دارید تجلیات یک خرده پیچیده تری را می بینید. متوجه هستید؟ ش می شود اینجوری فرض کرد که آدم که در بهشت هست و در یک حالت وحدتی به سر می برد، دارد به درون خودش نگاه می کند؛ حس های عمیق و واقعی را دارد می بیند. وقتی در مقابل یک موقعیت قرار می گیرد، این مقدمات که اینجا اجسامی هستند، اینها چه تاثیراتی گذاشته اند، مثلا من چه جوری اینها را سه بعدی کردم، بعد سه بعدی را وارد زبان و دستور زبان کردم تا معانی را درک کنم ... مستقیما فرض کنید که به این معانی فقط دارد توجه می کند . در مقابل این معانی یک حالت هایی را تجربه می کند که برایش کاملا قابل تحلیل به همان اسماء است که می شناسد ، و بنابراین انگار فقط با خداوند سروکار دارد.

من می خواهم بگویم که عرفا یک جوری ادعاشان این است که به چنین حالتی می رسند. در واقع این که می گویند عالم اجسام را می توانند کنار بگذارند - یک اصطلاحی عرفا به کار می برند، این که مثلا این متنی است که جامی نوشته . جامی به نظر من خیلی آدم ... simulation نمی کنه.حرف هاش این احساس را به آدم می دهد که این چیزها را واقعا دارد از تجربه ی خودش می گوید. جامی نوشته که : من در عالم غیب بودم، یک نفر پیش من آمد، من تنزل کردم. این اصطلاح "تنزل" را خیلی به کار می برند. یکی از دوستان و شاگردان علامه طباطبایی دقیقا من یادم هست که این جمله را نقل کرده که می گفت در ماه های آخر عمر ایشان کمتر تنزل می کرد. یعنی اصلا لزومی ندارد که یک نفر...بگذارید ببینم چه جوری بهتان بگویم...شما وقتی دارید رانندگی می کنید، جزئیات کاری که انجام می دهید، مثلا حالا دستم برود دنده را عوض کنم، حالا بوق بزنم، حالا فرمان را بگیرم ... قبول دارید ما کارهای جسمانی مان را به شدت خودکار می کنیم. حتی، واقعا این حرف درستی است ها، شما خیلی از کارهای روزمره را خودکار انجام بدهید بهتر انجام می دهید تا این که به آن فکر بکنید. مثلا راه رفتن را، اگر بهش فکر بکنید احتمالا تبدیل به فاجعه می شود: حالا ، مثلا نوبت پای راست است. مواظب باشم که بیش از هفتاد سانت پام را جلو نگذارم چون ممکن است تعادلم را از دست بدهم. اینطوری حتما آخرش می خورید زمین! ما اصولا جسممان این ویژگی را دارد که خیلی کارها می تواند اتوماتیک بشود. من می خواهم بگویم لزوما برای انجام دادن کارهای دنیا لازم نیست که آدم به همه چیزهایی که دارد می بیند توجه بکند. مثلا شما رانندگی که می کنید، حداکثر یک خطری دارد از سمت چپ می آید، شما یک فرمان می دهید.لازم نیست فکر بکنید که این چی است، مثلا ماشینی است که از شما کوچکتر است، بزرگتر است، یا مثلا دارید سایه ای می بینید،...ما با معانی سروکار داریم دیگر. من که دارم رانندگی می کنم، نگاه می کنم که الان یک خطر در سمت چپ هست، نیست، راه باز است یا نه.اگر راه بازباشد که می توانم به کل به هر چیز که دوست دارم فکر کنم. با موبایل صحبت کنم! مثلا توی یک بزرگراه دارم می روم، تا وقتی که یک سیگنال خاصی نیامده توجه نمی کنم. حتی سیگنال ها را هم می توانم تا حدود زیادی با بی دقتی بهشان توجه بکنم ، در این حد که خطرناک هست یا نیست. مثلا اگر یک برگ سمت چپ من باشد ترمز نمی کنم ولی اگر یک چیزی از یک حدی بزرگ تر باشد ترمز می کنم. من این حرف ها را نزدم برای این که شما توی رانندگی امتحان کنید ببینید می شه یا نمی شه!! ولی این که می شود توی آن عالم معانی زندگی کرد، وخیلی دقت نکنید که مثلا جزییات چی است می شود دیگر، به وضوح می شود این کار را کرد. این موضوع "در عالم غیب بودن" ودر عالم معانی بودن و توجه به این چیزهای جسمانی و دم دست نداشتن و "تنزل کردن" از آن چیزهایی است که خیلی در متون عرفانی هست. اینها وقتی در عوالم غیب هستند به حالات خودشان توجه می کنند؛ معانی که بهشان می رسد و حالت هایی که درشان ایجاد می شود، این برایشان کافی است. و چون ما همه چیز را از طریق همین state ها و همین معانی می فهمیم، یک زندگی خیلی عمیق تر و چیزتری دارند... یعنی به طور طبیعی انقدر بودن در این حالت ها لذت بخش است ، در واقع توجه های اضافی که ما داریم، کلی انرژی این حالت ها را می گیرد. ما به کلی چیزهایی که نباید توجه کنیم ...اصلا لذت زندگی کردن را می گیرد. اصولا اینها در این حالت ها که هستن میل به تنزل ندارند. یکی باید مثلا اینها را متنزل بکند. اتفاق هایی بیفتد یا اراده بکنند که به علت وظایفی که دارند بیایند و به چیزهای یک خرده سطح پایین تر هم نگاه کنند، وگرنه تمایلشان به این است که همان طور بمانند.

من سعی کردم توضیح بدهم که این منحل شدن همه ی مشاهدات به اسماء با زندگی روزمره هم conflict ندارد، یعنی شما می توانید زندگی روزمره تان را هم بکنید، ولی به یک حدی رسیده باشید از دانش و تمرین ذهنی ، که توجهتان را از آن سطوح پایین شناخت و در واقع مقدمات شناخت قطع بکنید و با معانی و حالت هایی که دارید زندگی بکنید، هیچ مشکلی هم پیش نمی آید. یعنی عکس العمل هاتان هم طبیعی است. یعنی واقعا آدم هایی ممکن است وجود داشته باشند این را بدون این که بعضی از این آدم ها از دنیا بروند، عرفا در کتاب هاشان می نویسند که آدم هایی هستند که یک بار سجده کردند و دیگر از سجده بلند نشدند. نه این که واقعا بلند نشدند. جسمشان ممکن است تا یک مدتی توی این دنیا کارهایش را به طور اتوماتیک انجام داده باشد، ولی یک جوری از آن حالت سجده دیگر در نیامده اند. من واقعا این را نمی توانم با قاطعیت بگویم که همچین پدیده ای پیش می آید یا نه، ولی این که انسانی می تواند به وضوح - یعنی با تحلیل علمی می شود این را فهمید که - می شود آدم در این دنیا زندگی بکند و این چیزی که عرفا می گویند، توی آن حالت های ذهنی خودش و توی معانی که بهش می رسد ، توجهش به اینها باشد، و همه چیز را مشابه آن حالتی که آدم در بهشت دارد،یعنی همه چیز را به صورت تجلی اسماء ببیند.به نظر من این خیلی تحلیل ساده ای است، یعنی به راحتی می شود به آن رسید؛ ولی این که آیا می شود که آدم ها زنده باشند ولی هیچ توجهی به این دنیا نکنند یک خرده زیادی انتزاعی به نظر می رسد ،ولی واقعا ممکن هم هست که بشود. یک قسمت هاییش را اگر من توجیهی برایش نداشته باشم حداکثر می گویم که چنین گزارش هایی هست. ولی گزارش ها را کی ها داده اند؟ خود آن ها داده اند؟! آدم هایی که برنگشته اند چه طور گزارش داده اند!


اژدهاکشی!؟

همیشه درباره ی گزارش های عرفانی فکر بکنید.یک بار یک چیزی درباره ی این حرف هایی که می زنند که نفس را باید قربانی کرد و کشت و ... گفتم. این تمثیل ابراهیم و اسماعیل در قرآن خیلی تمثیل حساسی است. از شما می خواهند که قربانی بکنید. این هایی که می آیند گزارش می دهند کسانی هستند که قربانی نکرده اند. بعد می آیند داد و فریاد می کنند که آقا نمی دانید چه راه سختی است، خون ریخته، آدم را می کشند، بی جرم و بی جنایت سر آدم را می برند- این جمله از حافظ است ، و من دلم نمی خواهد به حافظ ایرادی بگیرم - اما اصولا این تصورات خونینی که وجود دارد از راه عرفان و سختی و ... را باور کنید اکثر این حرف ها و فکر می کنم همه شان را آدم هایی گفته اند که نرفته اند ، مثلا سختشان بوده، بعد آمده اند برای دیگران تعریف کرده اند که پدر آدم را در می آورند.مثلا من یک در به شما نشان می دهم می گویم باید وارد این در بشوید، پشتش هم یک اژدهاست. یک عده برمی گردند می گویند آن جا اژدها دارد، یک عده هم می روند در را باز می کنند می بینند یک اژدهای اینقدی: | | مثلا آن جا هست! این داستان ابراهیم را یک خرده دقت بکنید؛ این یک حقیقت است! شاید مهم ترین تمثیل عرفانی داخل قرآن است. دستوری به ابراهیم داده می شود که به نظر خیلی خیلی سخت می آید، ابراهیم می پذیرد،می رود آن را انجام بدهد اما می بیند که آن جور که اول به نظر می آمد نیست. مهم این است که شما هر دستوری بهتان داده اند از روی اطاعت خداوند انجام بدهید، به این جا رسیده باشید که همه چیز را بپذیرید، تسلیم باشید. کار به خونریزی و چیزهای بد نمی کشد؛ خداوند هیچوقت به یک چیز بد فرمان نمی دهد. هیچوقت تحقق یک ، سربریدن و این چیزها در کار نیست...نمی دانم حالا، اگر گفتند سر هم ببرید... حالا شاید استثنائا به شما گفتند بروید پشت این در اژدهاست، شما هم بگویید که نه، من می دانم که نیست، در را باز بکنید و اژدها شما را بخورد !! :)) همان جا کار تمام می شود!


زندگی درونی

فکر می کنم این یک خرده لازم بود، این که چه جوری می شود که ...عرفان در یک کلمه - این چیزها که می گویم، مشاهدات اسماء الهی و ... اینها واقعا عرفان اسلامی است . شما مشابه این حرف ها را خیلی توی عرفان های دیگر بینید. چیزی که بین همه عرفان ها مشابه است آن حس وحدت است. این که مثلا اسمائی وجود دارد یا ندارد، اینها توی همه عرفان های موجود نیست، ولی حس وحدت در همه جا هست.چیزی که توی همه عرفان ها هست، همه شان دراین وجه مشترکند که این حس دور شدن از عالم اجسام، و یک زندگی درونی غنی پیدا کردن در همه شان هست. یعنی هر کسی که از لحاظ عرفانی به جایی رسیده و کار کرده، دیگر به وضوح زندگی درونی خیلی خیلی غنی دارد. اکثر آدم ها را واقعا آدم بهشان نگاه می کند، انگار فقط همین زندگی بیرونی است؛ یعنی یک شغلی دارند و ارتباطاتی با دیگران دارند، و تنها که می شوند اصلا هیچ کاری برای انجام دادن ندارند؛ تنهایی عذاب می کشند دیگر، باید مثلا یکی باشد که اینها را ببیند. اگر هم می خواهند کاری انجام بدهند باید حتما در حضور جمع باشند. این یک جور خالی بودن درون است. در عرفان این درون نسبت به بیرون حالت غلبه پیدا کردن دارد دیگر. یعنی انقدر این درون جالب می شود و لذت هایی که با کمتر توجه کردن به بیرون و بیشتر توجه کردن به درون می برند عمیق است که انگار هی حیاتشان دارد تقویت می شود و به یک نحوی جذب آن حالت های درونی خودشان می شوند.به هر حال این حسی است که در همه عرفان ها وجود دارد، و در عرفان اسلامی هم هست. بگذارید من همین جا هم این را بگویم دیگر... این مفهوم ایمان به غیب به این معناست دیگر. ایمان به غیب به معنای صرف قبول کردن نیست، ایمان به معنای "گرایش پیدا کردن" است. ببینید این عالم اجسام و چیزی که همه درش مشترک هستیم را بگذارید کنار، چیزی که می ماند یک چیز خیلی خیلی بزرگی در درونتان است. این چیزهایی که در درون می بینید، به قول فیلسوف ها به آن می گویند "علم حضوری". ما در درون خودمان چیزهایی می بینیم که در بیرون نمی بینیم دیگر. mental state های ما درون ما هستند. این غیبی که من در واقع با آن تماس دارم و باید به آن ایمان پیدا کنم، "یومنون بالغیب" را حتی خیلی ها ترجمه هم می کنند. چون مضارع به کاربرده شده به تدریج ، و بعد گرایش پیدا کردن به غیب. نه فقط ایمان به غیب به این معنا که چیزهایی که در شهود نیست را یک جوری باور بکنم. حتی ایمان به خدا هم یک جوری گرایش تویش هست دیگر مثلا. این روندی که در اول همین سوره بقره آمده و در جاهای دیگر قرآن هم آمده، اصلا مفهوم غیب یک جوری با این زندگی درونی کردن ارتباط دارد.


حس کمال جویی

خوب. من یک چیزهایی نوشته ام، همیشه اینجوری می شود که یک خرده که می گذرد احساس می کنم که اینها را نباید بگویم....بگذارید... هزار جور می شود این حالت های انتهایی را توصیف کرد. مثل این که شما یک پارامتری را در نظر بگیرید، بعد این به حالت extreme اش که می رسد، یک جوری بشود آخرش. چیزهای خوب مثلا به یک حالت مطلق و به نهایت درجه شان می رسند. ببینید، یک چیزی که من فکر می کنم خیلی مهم است و یک جوری در قرآن هم به آن اشاره شده، این حس چمیدانم - حالا مثلا بهش بگوییم "کمال جویی" - است. این که چقدر این احساس در وجود شما هست که در هر لحظه ای که دارید زندگی می کنید، بهترین کار ممکن را دارید انجام می دهید؛یعنی Perfect دارید عمل می کنید. هیچ کاری نیست که، اولا بهترین کار ممکن را یک نفر خیلی خوب تشخیص بدهد، و همیشه آن بهترین کار ممکن را هیچ مانعی وجود نداشته باشد سر راهش که مثلا یک کاری را اگر تشخیص داده انجام ندهد. می شود رسیدن به یک قدرت کامل و اراده ی آزاد. من اولا می فهمم که چه کار باید بکنم و بهترین عکس العمل من در این موقعیت چی است، و توانایی انجام دادنش را دارم. خیلی از آدم ها ، نمی توانند خیلی خوب باشند؛ زیادیشان می کند! نمی دانم می فهمید چی می گویم... یعنی مثلا یک جوری اگر خیلی کارهای خوب انجام بدهند فوری یک حالت مثلا غرور بهشان دست می دهد، که مانع است. می رسند به یک حالتی که دیگر انگار خیلی کار خوب کرده اند، به اندازه ی کافی انگار این کار را انجام داده اند. یک جوری از درون... حالا به جز هزار جور مشکلاتی که از بیرون هست. خیلی از آدم ها اصلا توانایی انجام یک کارهایی را ندارند، به دلیل ضعف های نفسانی که دارند، نمی توانند یک کارهایی را بکنند. چه از نظر جسمانی و چه از نظر روانی. حتی اگر بتوانند بکنند هم یک مانع هایی وجود دارد. یک خرده که یک کاری را می کنند، فوری احساس می کنند که سیر می شوند انگار از کار خوب کردن. زودبه حالت سیری می رسند. در حالی که یک عده آدم هایی هستند که واقعا هر چقدرهم ،فرض کن... حتما این را تجربه کرده اید، جلوی دیگران، انگار یک مانعی وجود دارد که خیلی کار خوب بکنید. مثلا احساس می کنید که مثلا توی یک موقعیتی قرار گرفته اید که شاید خیلی نظر دیگران را جلب بکند، خوب نیست. آزاد نیستیم ما دیگر، خیلی قید و بند داریم. نگاه دیگران روی ما یک قید و بندهایی می گذارد، به اضافه ی قیدوبندهای درونی دیگری که داریم. از نظر عملی انتهای مسیر اینجوری است که هیچ قیدی وجود ندارد دیگر. شما همیشه بهترین کار ها را به وضوح تشخیص می دهید، می دانید که بهترین کار در هر موقعیتی چی است، و بدون هیچ محدودیتی انجامش می دهید. نه احساس غرور بهتان دست می دهد، نه احساس این که دیگران دارند می بینند، نمی بینند...اصلا هیچ پارامتری وجود ندارد دیگر. من مطلقا قدرت این را دارم که هر کاری که به نظرم درست است را انجام بدهم، بدون این که هیچ احساس سیری بهم دست بدهد. به نظر من اصلا می شود آدم ها را اینجوری دسته بندی کرد: این که چقدر ظرفیت کار مثبت و خوب انجام دادن دارند. نه از نظر قدرت و توانایی؛ این که چقدر کار خوب انجام دادن سیرشان می کند، چقدر کار خوب انجام بدهند فکر می کنند که خیلی کار خوب کرده اند.

- شما دفعه های پیش گفتید که ساده ترین کار کار خوب است.

حالت پایدار حالت خوب است. ساده؟ ساده تر نه در هر شرایطی. فکر نمی کنم گفته باشم ساده تر. اما حالت های طبیعی آدم حالت درست است. حتی آن هایی که دروغ می گویند، دارند تلاش می کنند که دروغ بگویند. آدم به طور طبیعی راستش را می گوید. دروغ گفتن سخت است دیگر، باید یک چیزهایی را با هم هماهنگ کرد، من یک جایی دروغ می گویم باید جاهای دیگر را یک جوری مشابه آن ها در بیاورم... راست راحت است دیگر. اصلا لازم نیست فکر کنم، هر چیزی اتفاق افتاده می گویم دیگر. به راحتی می توانم بگویم که من این ها را دیده ام و این اتفاقات افتاده. دیگر اصلا زحمتی نمی کشم. ببینید، ساده بودن یک کار ... ممکن است در یک شرایط سختی اگر شما راست بگویید بلاهای زیادی سرتان بیاید و شما آن کار را نکنید، و مجبور بشوید دروغ بگویید. اما من به طور کلی می گویم، وقتی کلی نگاه کنید، اولا صدق حالت طبیعی انسان است، آدم ها برای رفتن به state کذب باید انرژی صرف کنند. نکنند یک چیزی می بینند و همان را گزارش می دهند دیگر. من به طور طبیعی در state ای هستم که راست می گویم مگر این که در شرایطی قرار بگیرم که بخواهم دروغ بگویم. راست گفتن مثلا یک ضرری به من وارد می کند که من دروغ می گویم. پس جلوی آن ضرر را با صرف انرژی برای دروغ گفتن می گیرم. از حالت طبیعی دارم خارج می شوم برای این که نمی توانم این جا راست بگویم، تحمل عواقبش را ندارم.

-فاش شدن اسرار در آخرت، و شراب این دنیا و آن دنیا

خوب، این یک نکته. توی قرآن چه جوری به چنین چیزی اشاره شده؟ من جایی اشاره ی مستقیم نمی بینم. اما شما توصیف هایی در قرآن دارید درباره ی آدم هایی که در جهنم هستند و آدم هایی که در بهشتند. و توی قرآن درباره ی آخرت این را هم با تاکید و بارها دارید. مثلا فرض کنید آیه هایی که می گوید در آخرت اسرار فاش می شوند. مثل این که، فکر کنم همه از عرفا یا غیر عرفا قبول دارند که واقعیت های موجود، که در این دنیا پنهان هستند، چیزهایی که در واقع در عالم شهادت نیستند، در آن دنیا آشکار می شوند. مثلا در قرآن رسما این آیه هست که کسی که مال یتیم می خورد آتش می خورد. همین الان دارد آتش می خورد ولی شما نمی بینید. در آن دنیا آشکارمی شود دیگر، یعنی بهش آتش می دهند و می خورد. حالا جسمانی یا غیر جسمانی کاری ندارم. من می خواهم بگویم توصیف هایی که مثلا از بهشت وجود دارد، اشاره به حالت های نفسانی آدم هایی می کند که به بهشت می روند. شما باید این جوری نگاه بکنید. یعنی اگر مثلا فرض کنید که ... من می خواهم سعی کنم در این جلسه این حرف ها تمام بشود ولی مشکل پیش می آید دیگر، همین الان من با حذف یک چیزهایی بیشتر از نیم صفحه نگفته ام.

ببینید، این آیه را دقت بکنید ، قبل از این که در سوره ی بقره داستان آدم و حوا شروع بشود این هست. می گوید هر رزقی که شما در بهشت می بینید، یک چیزی است که قبلا هم این رزق را به ما داده اند. این یعنی چی؟ این که هر چیزی در بهشت بهشان می دهیم، اینها می گویند که "رُزقنا من قبل". این عین آیه قرآن است. معنیش این است که اینها در دنیا هم یک چیز مشابهی را تجربه کرده اند. اگر کسی در این دنیا شراب معنوی، مثلا آن شرابی که در عالم غیب عرفا می گویند، نخورده باشند، در آن دنیا هم بهش نمی دهند. یک جوری، ممکن است که یک حالت های شدید تری توی آن دنیا پیش بیاید، ولی کسی که اصلا ...آقای الهی قمشه ای حرف خوبی می زند. می گوید کسی که در این دنیا حوری پری ندیده، در آن دنیا هم نمی بیند. واقعا به نظرم به وضوح حرف درستی است. یعنی آدم هایی که حالت های معنوی این دنیاشان خراب است، اصلا هیچ تجربه ی چیزی ندارند، ممکن است شما حالت هایی بهتان دست داده باشد که بعدا در آن دنیا تبدیل به شراب بشود و اسمش را نمی دانید. عرفا مثلا می دانند که این همان شراب است، چیزی که دارند می خورند، این حالتی که بهشان دست می دهد، تجلیش در آن دنیا نوشیدن شراب است. ولی ممکن است شما یک حالت های خیلی خیلی ضعیفی دارید و تشخیصش نمی دهید، و ممکن است آن جا هی قوی و قوی تر بشود. ولی یک base ای باید داشته باشد،آدمی که در این دنیا اصلا اهل حرف های معنوی و معنویت نبوده ، آن دنیا هم همینطور خشک و خالی است دیگر. همه ی آتش هایی هم که در آن دنیا سراغ آدم ها می آید در این دنیا هست، مثل همان مال یتیم خوردن، منتها طرف حس نمی کند،دیگر عادت کرده .من می خواهم به این آیه اشاره بکنم برای این که این موضوع کمال گرایی که گفتم .


انواع بهشتی ها : اصحاب یمین و مقربین

دو نوع افراد را قرآن در بهشت توصیف می کند. یک عده را تحت عنوان "اصحاب یمین"، و یک عده را تحت عنوان "مقربین"، که به وضوح اصلا دو سری توصیف دارند. وقتی دارید قرآن می خوانید گاهی یک چیزهایی کلیات گفته می شود، و وقتی وارد جزئیات می شود، دو دسته هستند. آن هایی که مثلا خیلی وضعشان خوب است، و آن هایی که متوسط هستند. مثلا توی سوره ی انسان. کلا سه دسته می شوند آدم ها . دو بار به صراحت این طور می آید. توصیف های طولانی که می آید یکی در سوره واقعه است و یکی در سوره انسان. سوره ی هل اتی. سوره ای که با عبارت هل اتی شروع می شود. در سوره ی هل اتی خیلی واضح نیست، برای خاطر این که همه ی توصیفی که از بهشت می کند مربوط به آن دسته ای می شود که به آن ها می گوید عبادالله. دسته ی ابرار را با یکی دو جمله دارد توصیف می کند. قسمت اعظم سوره اختصاص دارد به توصیف بهشت برای عبادالله. اما در سوره واقعه، سه دسته به طور متعادل توصیف می شوند. آن هایی که اصحاب شمالند، اصحاب یمین، و آن هایی که جزء مقربین هستند. به تفاوت های بین توصیف های مقربین و ابرار کمی دقت بکنید. توش نکته هایی که آدم خوب و آدم خیلی خوب به طور تمثیلی چه تفاوت هایی دارند. در سوره ی هل اتی درباره ابرار می گوید به اینها شرابی می نوشانیم . بگذارید دقیق بخوانم، می گوید: " ان الابرار یشربون من کاس کان مزاجها کافورا". نوشانده می شوند از جامی که مخلوطش کافور هم هست. کافور یک چیزی است که اصولا اشتها را کم می کند دیگر. مثلا توی سربازخانه ها کافور مصرف می کنند و اینها، یک همچین خاصیتی دارد. ببینید، عبارت ها این جوری است. اولا که این جام ها را بهشان "می دهند". مثل این که اینها مفعولند ، و تازه توش هم چیزی هست که انگار اشتها را کنترل می کند. بعد به توصیف عبادالله که می رسد، می گوید اینها می نوشند - نه این که نوشانده شوند، خودشان می نوشند- از یک چشمه ای ، - دیگر از کاسه هم خبری نیست- می نوشند از یک چشمه ای که یفجرونها تفجیرا. خودشان آن را در می آورند. انگار یک آزادی بی نهایت دارند، یک چشمه ای هست که از اراده ی اینها می جوشد و اینها از آن چشمه دارند مستقیما می خورند و هیچی هم قاطیش نیست. تازه بعدش کی توصیف دیگری این است که به آن ها به غیر از چشمه خوردن که خودشان دارند می خورند،یک چیزهای ویژه ی دیگری که هست، جام هایی است به آن ها می دهند که مزاجش زنجبیل است، یک چیز تحریک کننده است. مثل این که اینها اصلا هی می نوشند و سیر نمی شوند دیگر، هی باز هم می نوشند، تازه یک چیزهایی اضافه هم بهشان می دهند، آن ها هم توشون چیزهایی هست که بیشتر مزاجشان تحریک بشوند و الی آخر. این توصیف به نظر من وضع اراده ی دوتا آدم است، یکی آدمی که آدم خوبی است، ولی حالا در یک موقعیت هایی یک کارهایی می کند، زود هم ترمز می کند. به این حس آزادی اراده نرسیده که هرکاری که درست است را به طور مطلق انجام بدهد. وقتی یک آدم به انتهای سیر عرفانی برسد به معنای واقعی کلمه به آزادی اراده می رسد و همه ی شیوه های عرفانی روی این تاکید می کنند. اصلا تازه بعد از یک جایی آدم به این حس می رسد که انگار اصلا تا حالا زندگی نکرده. این حس به همه آدم هایی که از یک حدی بالاتر می روند دست می دهد،که انگار همه ی زندگیشان را اجباری زندگی کرده اند، اصلا تا حالا از اراده شان استفاده نکرده اند. از یک جایی به بعد دارند واقعا دارند از اراده شان استفاده می کنند، تخیل بوده استفاده از اراده، آزاد نبوده اند، آزادی را تازه دارند به دست می آورند.و این آزادی مطلق یک­جوری انتهای رسیدن به عرفان است. جایی که خودتان دیگر چشمه دربیاورید و ... سیر نشوید. این حس کمال، به کمال رسیدن برای آدم این است که هیچ ترمزی جلوی آدم وجود نداشته باشد.

خوب.من یک چیزهای دیگری نوشته ام که دیگر نمی گویم. ولی می­گویم که نمی­گویم! حیفم می­آید. نباید اشاره هم بکنم ولی خوب، اشکال ندارد. من سعی کردم بگویم که از نظر روانی چه توصیفی وجود دارد برای یک آدمی که این سیر را انجام داده، یک­جوری از عالم جسمانی دور شدن هست، به آن عالم غیب رسیدن، به معناها توجه کردن، توجه کمتر به - نه توجه کمتر به بیرون، توجه کمتر به بیرون جوری که معنی را نمی فهمیم و هی مثلا داریم به تمایز اشیا نگاه می­کنیم و زندگی متعارفی که داریم. همه چیز آن­قدر معنی­دار شده که ... درواقع اینجوری است که آدمی که به عرفان رسیده می­تواند به اجسام اصلا دقت نکند، یک­جوری در همان عالم غیب هم زندگی بکند، ولی خوب، این کار را نمی­کنند؛ خیلی طبیعی با همین دنیا تعامل دارند. خوب. حالا بیایید از اول دیگر؛


ابتدای سیر

اولین مرحله را همه­ی عرفا در تمام جهان یک توصیف دارند. به غیر از توصیف وحدت، ... فقط در عرفان شیمیایی این مرحله­ی اول وجود ندارد، که اون هم به یک معنای خیلی احمقانه­ای ممکن است کسی بگوید ... عرفای اسلامی یک واژه­ای به کار می­برند: «یقظه» . آگاهی. صرف این که یک تکانی بخورد. یک نفر در یک شرایط خاصی، انگار از یک چیزی آگاه می­شود: این که اصلا زندگی این نیست. مثلا من باید یک راهی را طی بکنم. ممکن است خیلی چیز باشد - یک نفر یک کتاب بخواند، یک توصیف­هایی مثلا آن­جا بخواند و کنجکاو بشود که من باید یک راهی را بروم. ممکن است یک اتفاقی در زندگیش بیفتد، که یک دفعه یک راه طبیعی را دارد می­رود، خیلی­ها اینجوری­ هستند دیگر، که مثلا سرشان می­خورد به دیوار، می­رسند به یک بن­بست، متوجه می­شوند که این راه زندگی کردن نیست، باید برگردند مثلا از یک راه دیگر بروند. و هزار جور ممکن است این حالت آگاهی برای آدم­ها پیش بیاید. این که یک حسی به وجود بیاید که من جایم این­جا نیست، و باید جای دیگری می­بودم، تاحالا درست زندگی نکرده­ام، مثلا باید درست زندگی بکنم، یک چیزی برای رسیدن هست، یک راهی برای رفتن هست. یک توصیف خیلی جالبش در قرآن این حرفی است که لوط به ابراهیم می­زند، در سوره­ی عنکبوت است، من قبلا توی یک جلسه­ای به یک مناسبتی این را خواندم چون خیلی آیه­ی خیلی قشنگی است و قبل و بعدش یک چیزی داشت که گفتم. می­گوید که: حضرت لوط به ابراهیم ایمان می­آورد، « و ءامن له لوط، قال انی مهاجرُ الی ربٌی» . ایمان آورد، گفت من میروم به سمت ... انگار که اصلا دارد می­رود، مهاجرت به معنای فقط رفتن نیست، «ذاهبُ الی ربی » نیست، مهاجرت یعنی از این­جایی که هستم دور می­شوم؛ مهاجرت کردن، دوری کردن، مثل این که از این جهانی که درش هستم دور می­شوم و می­روم به سمت پروردگارم. عین حس این­که یک راهی جلویش باز شده و تصمیم گرفته که برود دیگر. من این را اگر یادتان باشد به این دلیل گفتم که همین­جا قطع می­شود، داستان ابراهیم را با سرعت خیلی زیاد می­بندد، و بعد داستان لوط را شروع می­کند که این خیلی جالب است. از نظر ادبی خیلی حس خوبی دارد. داستان ابراهیم انقدر ناگهانی تمام می­شود، حتی اگر یادتان باشد داستان ابراهیم تمام می شود و می­گوید به او فرزندانی دادیم ، آخرتش هم این­جوری شد! یک­جوری انگار تنها چیزی که می­مونه اینه که پس این لوطه چی شد؟ بعد می­گه و اما لوط. فکر می­کنم توی ادبیات متعارف این­جوریه، داستان ابراهیم را می­گویند، بعد می­روند سراغ داستان لوط؛ می­گویند و اما یکی از کسانی­که به او ایمان آورده­بود لوط بود، به سمت خداوند مهاجرت کرد، بعد برگشت این­کارها را کرد. یک قطعه­ی کوتاهی، یک جمله­ای که قبل از تمام شدن آن درباره­ی لوط هست، یک حس خیلی خوبی دارد، یک زمینه­سازی خوبی است برای این که این شروع بشود.من این را در آن موقعی که داشتیم درباره­ی ادبیات صحبت می­کردیم گفتم. ولی این حس «مهاجرت کردن»، تصمیم به مهاجرت به شدت در این آیه هست دیگر، انگار یک نفر ابراهیم را دیده، یک آگاهی­ای را دیده، فهمیده که ابراهیم یک جاهای دیگری است. ابراهیم در نوجوانی­اش ، یک آیه­ی عجیبی درباره­اش هست، که می­گوید : « و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات والارض»، به نظر می­آید در همان جوانیش، خدا می­گوید ما ملکوت آسمان­ها و زمین را به او نشان دادیم. دیگر مواجه شدن با همچین آدمی، ساده­ترین راه برای بیدار شدن است دیگر، هان؟ آدم یک­نفر را می­بیند، می­بیند که بابا این اصلا یک جای دیگری است، یک چیزهای دیگری می­گوید، یک چیزهایی دیده، ما اصلا اینها را ندیده­ایم! یک لذت­هایی دارد می­برد که ما اصلا نمی­دانیم اینها چی هستند، همینجوری داریم زندگی خیلی روزمره می­کنیم. این شکسته شدن زندگی روزمره و حس این که یک زندگی درونی، یک زندگی دیگری هست که ما باید به طرفش برویم، خوب، مرحله­ی اول است. حالت شیمیایی هم این است دیگر، یک­نفر بیاید به شما بگوید بیا این را بخور این خیلی خوب است. مثلا برای شما یک توصیف­هایی هم بکند که این قرص چه حالت­هایی دارد، و شما آگاه می­شوید که مثلا ... ! بعد عرفان شیمیایی را ظرف ده دقیقه شروع می­کنید!! اگر نشد دوباره انقدر می­خورید تا به عرفان شیمیایی برسید.


توبه

خوب. توی خیلی توصیف­هایی که درباره ی انتهای مسیر هست در همه ی عرفان ها تا حدودی آن قسمت اصلیش که مساله ی وحدت است مشترک است. ولی در عرفان های دینی مفهوم توبه هست، که اصلا در عرفان هندی نیست. دلیلش هم چی است، این است که عرفان هندی به شدت یک عرفان شناختی است. یعنی واقعا اینها یک آدم هایی هستند که کتابهاشان را هم بخوانید، کتاب های جدیدشان، هدفشان کار کردن روی قوه ی شناختی است. اصلا از نظر عملی خیلی چیز نیست، قرار نیست که اینها خیلی کیفیت های خاص زندگی داشته باشند، احکام، حالا نه به معنای احکام دینی، ولی این که مثلا فرض کنید. ببینید این حسی که در عرفان دینی وجود دارد که یک وظایفی هست. شما علاوه بر این که مثلا باید جهان را بشناسید، وظایفی در قبال سایر انسان ها دارید. وظیفه ای در این حهان دارید، باید یک کارهایی انجام بدهید. خیلی توی عرفان شرق این صعیف است. اونها اتفاقا یک چیز جالبی که مثلا توی ذن-بودیسم واقعا جزء اعتقاداتشان است که وظیفه ی آدم این است که به آن حد نهایی به اصطلاح بودا شدن برسی. می گویند وقتی رسیدید، لازم نیست به کسی بگویید و کاری بکنید، این که یک آدم برسد روی بقیه آدم ها اثر می گذارد، از طریقی که ما نمی فهمیم. توجیهشان این است. الان کافی است که یک آدم به عرفان و این حالت نهایی خودش برسد. همین، جهان را متحول می کند.واقعا این جوری می گویند ها، می گویند یک نفر که بودا می شود اصلا جهان وارد مرحله ی جدیدی می شود. یک چیزهایی به وجود می آید، یک برکاتی مثلا دارد، حالا بدون این که اعتفادات دینی داشته باشند، ولی یک همچین حرف هایی می زنند. خب، برای همین آن کتاب ها را که می خوانید، توجهشان اصولا به مسائل عملی خیلی ضعیف است. اصلا به شما نمی گویند که اگر تا حالا زندگیتان اشتباه بوده- اولا توی عرفان های شرقی خداوند خیلی به قول امروزی ها می گویند «خداوند شخصی» ، به عنوان یک شخصی که شما باهاش مواجه هستید خیلی وجود ندارد. به عنوان یک موجودی که مثلا - دعا وجود ندارد. این که شما از خدا یک چیزی بخواهید. ببینید، مثل تمرین است. چطور شما ورزش می کنید جسمتان را قوی می کنید، عرفان های شرقی تمرین هایی هستند که شما روان خودتان و قوه ی شناختی خودتان را به یک حد خیلی بالاتری می رسانید، چیزهایی را می فهمید که تاحالا نمی فهمیدید. نگاهتان به دنیا عوض می شود. بنا بر این می خواهم بویم طبیعی است با توجه به آن چیزی که آن ها می خواهند بهش برسند که بیشتر جنبه ی شناختی دارد، خیلی خیلی در زمینه های عملی کم تر حرف می زنند. مثلا یک کتابی که من حالا بهتان معرفی می کنم، اولین تمرینش این است. می گوید یاد بگیرید که به خودتان نگاه کنید، به عنوان یک ناظر بی طرف، بدون هیچ احساس ملامتی. فقط ناظر باشید، خودتان را به عنوان یک موجود نظاره کنید، از درون. و تلاش کنید که هیچ ملامتی نکنید خودتان را. یعنی این که مثلا اگر کارهای بدی کرده اید، نکرده این - این تمرین، تمرین خوبی است. ولی نه این که اصولا آدم وارد یک state بشود که دیگر خودش را ملامت نکند. می دانید منظورم چی است؟ آین دلیلش این است که ، به نظر من از همین تمرین شماره یک پیداست دیگر، دنبال شناخت هستند. دنبال نظاره کردن اند. اصلا این که از نظر عملی قبلا چی کرده اند و بعدا چی می خواهند بکنند خیلی توی عرفان شرقی، عرفان غیر دینی مطرح نیست. همه ی عرفان های دینی، با این شروع می کنند که شما باید یک جوری زندگی گذشته ی خودتان را انگار نفی بکنید؛ بگذارید کنار؛ ابراز پشیمانی بکنید. یعنی این جوری نیست که من مثلا دارم یک منتی می گذارم که وارد این راه شده ام. بدهکارم.مثلا خلق شده بودم... ببین همین داستان آدم و حوا چی بهتون یاد می دهد. اگر نزول کرده اید و سقوط کرده اید، برای این است که گناه کردید.یعنی از اولش توی همان عالم بالا انگاربودید، به دلیل معصیت. این خیلی مغهوم دینی مهمی است، این داستان آدم و حوا را همه ی ادیان ابراهیمی دارند دیگر. هربلایی که به سرتان آمد، اگر توجهتان به عالم اجسام رفت ، ار عالم وحدت دور شدید، رنج کشیدید نتیجه ی معصیت است. بنابراین شروع راه این است که شما از همه ی کارهای اشتباهی که قبلا کرده اید ابراز پشیمانی بکنید. واقعا پشیمان بشوید، ابراز پشیمانی بکنید و یک زندگی جدیدی را شروع بکنید. این توی عرفان هندی نیست. قرار نیست که شما به گذشته ی خودتان - البته من آنقدر عرفان شرق را نمی شناسم، شاید به دلیل این که انقدر شاخه های متعدد دارند، آ«قدر شاخه های مختلف توی فقط عرفان هندی هست، انواع یوگا و انواع گرایش های بودایی، ممکن است توی بعضیهاشان از این حرف ها زده باشند. ولی من لااقل چیزهایی که می دانم اینجوری نیستند، یعنی مفهومی مشابه توبه من ندیده ام داشته باشند. ولی توی همه ی ادبان این هست. شما برای هر کاری که قبلا کرده اید، انگار که یک زندگی ناقصی داشته اید، اگر بخواهید به زندگی کاملی برسید باید از آن زندگی ببرید. یک جوری ابراز پشیمانی بکنید.

خطوات شیطان

خب. یک نفر توی دو جلسه قبل یک سوالی کرد. من همان موقع هم توی یادداشت­ هام یک چیزهایی بود، این که اکثر اشتباهاتی که ما توی زندگی مان می کنیم که دچار مشکل می شویم واقعا حالت معصیت، این که بدانیم یک کاری را نباید بکنیم و باید بکنیم نیست. بیشتر نتیجه ی فرهنگ است. یعنی مثلا ما یک جایی به دنیا می آییم، یک زبانی وجود دارد، یک فرهنگی هست،پر از واژه های خبیث، پر از رفتارهایی که به این واژه های خبیث منتهی شده اند و اینها مجازند. درواقع یک جوری نتیجه اش این می شود که توی این فرهنگ مشابه این فرهنگ در واقع بر اثر پیروی از والد، مشابه آن فرهنگ کارهایی انجام می دهیم و دچار مشکلات اساسی می شویم. من آن دفعه هم گفتم که هر آدمی توی یک فرهنگ پر از واژه های خبیث هم که باشد، من آن دفع هم این مثال را زدم که مثلا حضرت ابراهیم، هرچقدر هم که بهش درباره ی بت ها بگویند، اصلا حس نمی کند. چون آن کلمه به معنای درونی وجود ندارد دیگر.چون معصیت نگرده، هر چقدر هم درباره ی بت ها بهش می گویند، می پرسد که مثلا اینها چی هستند؟ کجا هستند؟ در دنیای خودش پیدا نمی کند چیزی که شبیه بت ها باشد. حس نمی کند. و تبعا خوب تبعیت هم نمی کند. ولی خوب واقعا این را نمی شود نفی کرد که ما الان بیشتر گرفتاریمان همین است دیگر. یعنی ما در واقع اگر راه های اشتباهی رفته ایم به دلیل سنت های موجود است دیگر. در سنت های دینی ما هم، یک اقلیتی هستند که از این حرف ها می زنند که باید یک راهی طی بشود. همیشه، تمام سنت ها یک جوری در جهت خاموش کردن این آتش رفتار می کنند، حتی سنت های دینی. اصلا به شما می گویند همین کارها را بکنید کافی است. لازم نیست که مثلا... واقعا این جوری است دیگر. عموما توی فرهنگ دینی نمی گویند که باید یک راهی را طی بکنی. همین واژه ی عرفان خودش نشان دهنده ی این است دیگر. عرفان را جدا کرده اند. شده یک چیزی در کنار دین. خوب است مثلا حالا دنبال عرفان هم رفتیدَ، مثل این که مستحب است. این جوری نیست که اصلا متن دین همین است، دین برای همین آمده است. این جوری نمی گویند. اگر این کار را نکنی...خیلی تلطیف شده است دیگر، برای این که با عوام و توده ی مردم سروکار دارند. شما یک خرده سخت بگیری - من بارها این حرف را زده ام که به نظر من استانداردهای قرآن از آن چیزهایی که عرفا می گویند هم به نظر من بالاتر است. یک خرده اگر دقت بکنید، آدمی که توی قرآن اسمش مومن ا ست، به نظر من سطحش از آن آدمی که به عنوان عارف توصیف می کنند هم بالاتر است؛از نظر شناختی، از نظر عملی. این ها آدم های خیلی خاصی هستند. کسانی که اسمشان عبادالله یا عبادالرحمن است، اینها آدم های خیلی خیلی خاصی هستند. نه فقط پیامبران. می خواهم یک واژه ی قرآنی که به این نوع گناه کردن می گوید را بگویم به نظر من چی است. این که من وقتی وارد این دنیا می شوم، شیطان نمی آید من را گول بزند و آن کاری که با آدم کرد با من بکند. فرهنگی درست کرده که من اتوماتیک وقتی وارد این فرهنگ می شوم، آن کارهای زشت را یاد می گیرم و انجام می دهم. واقعا شیطان وقتش را با ماها صرف نمی کند. من یک با این را در کلاس گفتم، بعد از آن به یادم افتاد ه در قرآن برای این دقیقا یک واژه ای دارد. می گوید: از خطوات شیطان پیروی نکنید. خطوات شیطان یعنی جای پای شیطان. مثل این که یک راه هایی هست که شیطان قبلا این جای پاها را گذاشته، ما می افتیم توی این که از همان راه ها پیروی می کنیم. این جوری نیست که شیطان آمده باشد سراغ من یک چیزی گفته باشد.رد پاهاش توی فرهنگ ها هست دیگر. ماهم الان همه ما رد پاهای شیطان را گرفته ایم و به یک جایی رفته ایم و حالا شاید خیلی دور نرفته باشیم، ولی تا هر جایی که دلتان می خواهد می شود دور رفت.

سوال. توی قرآن از آدم هایی حرف زده شده، مثلا ابراهیم، یک اعتقادی دارد، سر اعتقادش که می ایستد بعدا چیزهای خوب را می بیند. مثلا آتش برش سرد می شود. یا این که مثلا نوح,این جوری است که به او می گویند برو کشتی بساز، کشتی می سازد و بعد واقعا طوفان می آید.یعنی آدم ها وقتی که پیرو حسشان، در قرآن، یک کاری می کنند، واقعا نتیجه اش را می بینند. یعنی خدا خیلی واضح تر است در قرآن تا توی زندگی الان ما. یعنی اگر نگاه کنید انگار که آن ها یک داستان های قشنگی هستند اما در واثعیت وجود ندارند.

خوب همه ی حرف این است که دنیا همان جوری است که در قرآن هست. شما توی آن پوزیشن ها قرار بگیرید بعدا دنیا را همان طور ببینید. شما الان کجا هستید که انتظار دارید دنیا را همان طوری ببینید که ابراهیم تجربه می کند؟ موضوع همین است دیگر، واقعیتش این است که شما چه کاری در حد کارهای ابراهیم توی زندگیتان کردید که بعدا یک چیز معجزه در آن حد ببینید؟

-خوب من نمی دانم ابراهیم از کجا شروع کرده که !

ابراهیم دقیقا از این جا شروع کرده که هیچ چیزی از فرهنگ خودش را قبول نکرده، و به نظر می آید که ابراهیم آدمی است که در قرآن شاید فقط یک جا یک معصیتی مرتکب شده ، همیشه حقیقت را خیلی خوب فهمیده و آدم خیلی استثنایی است دیگر. یعنی به هرحال با آدم های معمولی خیلی قابل مقایسه نیست. زندگی خیلی خیلی استثنایی دارد از نظر این که شاید هیج وقت دور نشده که بخواهد برگردد . مثلا شرک هم هیچوقت چیز نشده. اینجوری نیست که از بچگی و اینها هم اول یک مدتی مشرک بوده بعد راهی پیدا بکند. از اولی که بهش گفته اند اصلا نپذیرفته. به هر حال نکته این است دیگر، تمام نکته این است که شما اگر طوری زندگی بکنید که توی این دنیا به حالتی برسید شیه حالت پیامبران، همان چیزی را می بینید که پیامبران می دیده اند. همه ی نکته این است دیگر. ما به وضوح مثلا خدا را آن طور که پیامبران می دیدند نمی بینیم. یک مقدار زیادیش را واقعا فکر می کنیم، مشاهده نمی کنیم. و این نتیجه ی یک چیزهایی است که توی ذهنمان هست. نتیجه ی این است که ما یک عالم توی وجودمان از آن کلمات خبیث داریم.

سوال: یک خطای ابراهیم چی است؟

آخر یک جایی می گوید که « والذی اطمع ان یغفرلی خطیئتی یوم الدین». یک اشاره ی مفرد به یک کار اشتباهی می کند دیگر. من نمی خواهم بگویم اینجا معنیش این است که فقط یک کار کرده. ولی یک جوری است دیگر، «خطایا» نمی گوید. مثل این که یک جایی مشکلی پیش آمده و perfect عمل نکرده. خلاصه همه ی آدم ها یک تجربه ی گناه دارند.

سوال . وقتی که کسی یک معصیتی می کند و یک کلمه ی خبیث را تجربه می کند،یک حسی وجود دارد که انگار reset می شود، انگار آدم تا یک جاهایی رفته، مثلا تا یک طبقاتی رفته بالا، بعد وقتی به یک چیز خبیث بر می خورد، دوباره نزول می کند. مثل آدم. توی بهشت بوده و با یک اشتباهی که کرده، نزول می کند .واژه ی قرآنی ش هبوط است.

بعد مثلا این چیزی که در قرآن راجع به مومنین گفته می شود که « ربنا سمعنا منادیا ینادی للایمان، ان آمنوا بربکم فامنا، ربنا فاغفرلنا ذنوبنا» . خوب این چی است؟ چه فرقی می کند با معصیت؟

ذنب چیزی است که حتی در مورد پبغمبر هم به کار می رود . خوب برای اینها واژگان متفاوتی هست. و این خیلی سوال چیزی است، خیلی سخت است. انقدر تعداد واژگانی که قرآن برای خطا دارد: خطا، ذنب، عصم، ... خیلی زیاد است ها. من نمی دانم چند تاست. تعداد چیزهایی که به اشتباهات و گناه ها رجوع می دهد خیلی خیلی زیاد اس، مثلا فرض کن سوء و فحشاء با هم دیگر تفکیک می شود . یا مثلا چمیدانم، ذنب و عصم و خطایا .

-بعد به نظر می رسد که خیلی رفتن توی این مسیر نهایتا مشکل باشد ها! برای این که هرکس برود جلو، به اولین کلمه ی خبیثی که بر می خورد باید برگردد بیاید اول مسیر!

-نه

-پس چه جوری است؟ من از همان اول که شما این را توضیح دادید، یعنی گفتید که انسان می رود تا یک level هایی، بعد یک چیز نافرم می بیند، مثلا با یک کلمه ی خبیثی روبرو بشود، بعدش هم می نشیند مثلا توبه می کند و آن درست می شود...

-الان ما، همه مان، تعداد خیلی خیلی زیادی حالت های - کلمه نگویم بگویم حالت - حالت های خبیث که نتیجه ی نحوه ی زندگی مان است داریم. برای همین هم نه خدا را می بینیم - یعنی آن رابطه ی شهودی که باید را نداریم. حالت هایی را تجربه می کنیم که اینها حالت های استانداردی دیگر نیستند، که در اثر غیر استاندارد زندگی کردن این حالت ها به وجود آمده اند. خوب ، توصیفی که توی همین داستان از توبه هست، وقتی ابراز پشیمانی می کند و دیگر هم آن کار را نمی کند، حالا چه مدت طول می کشد، این که یک کلماتی القا می شوند. یعنی شما فرض کنید که همان چیزی که من توضیح می دادم، یعنی این حالت های خبیث ناپایدارند. یعنی انگار شما باید انرژی صرف بکنید که اینها به وجود بیایند و بمانند. یعنی وقتی آن انرژی را صرف نمی کنید و آن کارها را انجام نمی دهید، بعد از مدتی همه چیز خود به خود درست می شود. خود به خود یعنی این که خداوند القا می کند. اصطلاح ما این است که به طور طبیعی این اتفاق می افتد، و اصطلاح قرآنیش این است که بعد از توبه خداوند کلمات را القا می کند.

- ولی آدم بر نمی گردد به بهشت. آدم تنزل کرده به یک level ای که باید خیلی زحمت بکشد برای این که برگردد به بهشت. می دانید چی می گویم؟ دارم می گویم که دلیل این اتفاقی که برای آدم می افتد که یک دفعه هبوط می کند به یک سطح خیلی خیلی پایین، به نظر می رسد که برای یک آدمی هم که دارد سعی می کند برود بالا، این اتفاق ممکن است به شدت بیفتد. یعنی به محض این که با یک کلمه ی خبیث برخورد کند، دوباره کاملا نزول کند به پایین.

- به هیچ وجه. خوب چرا آخر این چه تصوری است؟

این یک چیز تاریخی است ماجرای هبوط آدم و حوا، حتی اگر برای همه آدم ها باشد .... یک بار انسان معصیت می کند و به زمین می آید. و در همین دنیا، کارهای خوب انجام می دهد، کارهای بد انجام می دهد، پایین بالا می شود ولی دیگر زیرزمین نمی رود که! توی همین حیات خودش در زمین دارد سعی می کند که یک جوری به این کلمات طیب دست پیدا بکند و در واقع در همین دنیا به بهشت برسد. و در درون ما آن بهشت وجود دارد.

...

حالا بعد از جلسه بیا با هم صحبت کنیم. من احساس می کنم سوالت خیلی بحث را پیش نمی برد، یک جوری خصوصی باشد بهتر است.


تفاوت عرفان دینی و شرقی در مفهوم توبه

یک چیزی که توی این مفهوم توبه هست، ببینید، توی عرفان مثلا شرق، این جوری نیست که، این حس وجود ندارد که، ما یک اشتباهی کرده ایم که الان عارف نیستیم. می دانید منظورم چی است؟ این یک خرده فرق دارد دیگر. همین الان اگر من نسبت به چیزی ، حقایق را نمی بینم و نمی فهمم در عرفان دینی، من کلمه ی عرفان را یک خرده پرهیز می کنم از این که به کار ببرم برای این که من اصلا فکر نمی کنم که هیچ دینی غیر از این چیز دیگری باشد. همه همین داستان ها را دارند و همه ی این مسائل در ادیان ابراهیمی لااقل هست. این که ما در واقع یک جوری بدهکارم. اشتباهی کرده ایم که نمی بینیم. نه این که مثلا ندیدن ما - برای دیدن باید انرژی صرف می کردیم از اول. می دانید منظورم چی است؟ base انگار این جوری است که ما توی آن حالت وحدت بوده ایم، جدا شده ایم، حالا باید برگردیم. برگشتن وجود دارد. توبه یعنی این که من یک چیزی را از قبل می دانستم. این حرف هایی که سقراط می زدند. این که حقیقت را همه می دانند، انگار یک جوری پس ذهن همه ی آدم ها باید این را دوباره بازیابی بکنند. یک مقدار همین حس در عرفان دینی وجود دارد. انگار ما حقیقت را و وحدت را یک بار تجربه کرده ایم، حالا داریم بر می گردیم. و اشتباه کرده ایم که به این جا رسیدیم در اثر خطاهای خودمان به این جا رسیدیم. نکته ی بعدی این که توی عرفان های دینی، عرفان هایی که به وحی متصلند، حکمت وجود دارد. یعنی یک مجموعه ای از باید و نبایدها وجود دارد. خیلی خیلی وسیع تر از آن چیزی است که توی عرفان های شرقی هست. من واقعا نمی دانم که این عرفان، من برای عرفان های شرقی خیلی احترام قائلم، مخصوصا اگر واقعا هیچ پیفمبری آن طرف ها نبوده و خودشان همه ی این چیزها را کشف کرده اند. ببینید طبیعی است که عرفان شرقی خیلی در محدوده ی عمل و این ها نیست، نه کتاب دارند، نه حکمت دارند . کتاب چیزی که به ما کمک می کند این است که من می توانم وارد سخیف ترین موقعیت های این دنیا بشوم و همچنان بتوانم آن وحدت را ببینم. یک چیزی ، یک آموزش خیلی خیلی عمیقی دیده ایم همه ی ما برای این که این کلمات طیب را تجربه کرده باشیم، مثلا آن نباشد... آن ها لزوما منزوی زندگی می کنند. یعنی وقتی که می خواهند به حالت های عرفانی برسند، می روند یک جایی می نشینند. مثل این که به یک غار پناه می برند، باید از این دنیا خارج بشوند، توجهشان را به دنیا کم بکنند، زندگی عادی نکنند تا بتوانند به یک تجربه هایی برسند. و برگشتن برایشان یک جوری با شکسته شدن آن حالت ها همراه است. و به اضافه ی این که آن ها حکمت ندارند. اگر الان یک نفر برود آن جا، به او دقیقا توضیح داده نمی شود که در حالی که دارد زندگی می کند، چه کارهایی را بکند. عملا چیزی که از شان خواسته می شود این است که در انزوا زندگی کند. مثل این که جریان عمل خودش را اصلا قطع بکند تا حدود زیادی. مثل این که این را فهمیده اند که برای این که دچار مثلا حالت های بد نشوند، نمی دانند چه کارهایی هست که نباید بکنند. ما یک مجموعه کار داریم، یک لیست به ما داده اند، که این کارها را نکنید، یک لیست هم داریم اکه این کارها را بکنید و همین ها حدودا کافی است.می توانید زندگیتان را بکنید و مثلا به آن حالت های طیب هم برسید. آن ها اصولا جریان زندگی شان را قطع می کنند. به غیر از یک موردی که من دفعه ی پیش هم اشاره کردم ؛ من عموما می گویم، آن قدر اطلاع دقیقی ندارم. آن شاخه ی یوگا که اسمش تانترا است، سعی می کنند که در عین حال که دارند زندگی هم می کنند، به آن حالت های عرفانی هم برسند.

سوال...

بگذار من یک آیه بگویم که شبیه آن چیزی که تو می خواهی باشد. در مورد آدم هایی که جزو مومنین هستند، یعنی دین را مثلا قبول کرده اند، ولی واقعا به ایمان نرسیده اند، توی قرآن با اصطلاح " الذین فی قلوبهم مرض" ازشان یاد می شود، و لزوما آدم های خائن و پست و اینهایی هم نیستند، کسانی هستند که دیندارند ولی واقعا به حقایق دینی نرسیده اند دیگر، توصیفشان در اول سوره ی بقره هست. می گوید اینها را ... بگذار من یک توضیحی اول بدهم. اصولا این حالت توبه، گاهی در قرآن این جوری ذکر می شود: می گوید ما توبه می کنیم که اینها توبه کنند.یک چیزی که وجود دارد داین است که می گوید اینها توبه می کنند و بعد خداوند هم برمی گردد.گاهی هم گفته می شود که خداوند بر می گردد بعد اینها توبه می کنند.این مدلی که توی داستان آدم و حوا هست، کسی که توبه می کند یک مرحله ی القاء کلمه وجود دارد که این در واقع مثل این است که گذشه اش پاک می شود و حالت های خوبی پیدا می کند که آن حالت های بد از بین می رود. من دیگر رسما به جای کلمه دارم می گویم حالت.انقدر گفته ام که در زبان فارسی دیگر دارم از کلمه ی حالت استفاده می کنم. ولی فکر می کنم خیلی توضیح دادم که کلمه معادل با حالت نیست.ولی در مورد آدم که داریم صحبت می کنیم که مثلا کلمه ی خبیث و القاء کلمه، یک چیزی شبیه حالت می شود. شبیه آن چیزی است که عرفا به آن می گویند مقام. یک چیز نفسانی است دیگر. ولی واقعا خود کلمه این نیست. ببینید من می خواهم بگویم این با مشاهدات خود ما سازگار است.


چگونگی توبه کردن

گاهی آدم ها وقتی که می خواهند توبه بکنند، طبق یک برنامه ی از پیش تعیین شده توبه نمی کنند، یک دفعه یک حالتی بهشان دست می دهد که از گذشته ی خودشان پشیمان می شوند. مثلا داستان هایی که نقل می کنند می گویند که یک آدمی ، یک راهزن معروفی، در حالیکه یک شب داشت از دیوار خانه ی کسی بالا می رفت، یک کسی آن­ جا نصفه شب نشسته بود و قرآن می خواند. این که از دیوار بالا رفت، این آیه ی قرآن را شنید - چون با صدای بلند داشت می خواند - که " الم یان للذین ءامنوا ان تخشع قلوبهم لذکرالله". آیا وقتش نرسیده که کسانی که ایمان آورده اند از یاد خدا قلبشان خاشع بشود ؟ این همان جا بالای دیوار خشکش زد و پیش خودش گفت که چرا، دیگر وقتش رسیده.رفت و مثلا یک آدم دیگر شد. این یک آدم خیلی معروفی بود که در کتاب ها معمولا به عنوان نمونه ی یک آدمی که در سنین خیلی بالا توبه کرده و به یک درجاتی هم رسیده ازش یاد می کنند. این مفهوم توبه که خداوندمی گوید: ما برمی گردیم، و توی یک شرایطی قرارشان می دهیم که اینها بتوانند توبه کنند. من این آیه ی قرآن را می خواستم بگویم: که یک جایی در قرآن رسما می گوید که آدم هایی که به آن ها می گوید" الذین فی قلوبهم مرض"، آن هایی که واقعا ایمان ندارند ولی جزء مومنین هستند، میل دارند ایمان داشته باشند ولی گیر کرده اند، می گوید اینها را سالی یکی دوبار آزمایش می کنیم که توبه کنند. مثل این که یک موقعیت هایی هست - برای هر آدمی، یکی دوبار در یک سال حالت "ذکر" پیش می آید. یک موقعیت هایی پیش می آید؛ یا می تواند اینطوری باشد: یک دفعه یک کار خیلی بدی می کند، که به شدت پشیمان می شود. یا ممکن است یکدفعه یک احساس خیلی خوبی از گذشته یادش بیاید، که بفهمد چقدر سقوط کرده است. یکدفعه متوجه این می شود که چقدر وضعش بد است دیگر، باید برگردد انگار. آدم به طور طبیعی این را نمی بیند. شما اگر الان یک لحظه شادی ها و حس کودکانه ای که داشته اید را فقط برای یک لحظه واقعا بتوانید دوباره تجربه بکنید، احتمالا در یک شرایطی قرار می گیرید که به شدت میل دارید که همه ی این زندگی تان را بریزید دور، تمام این کارهایی که کردید که به این جا رسیدید که دیگر آن شادی را ندارید ، همه ی اینها انگار ای کاش نبود. هر سالی یکی دو بار این آدم ها در یک موقعیتی قرار می گیرند که از این وضع موجود دچار ناراحتی می شوند و میل دارند که این حالت ها را بگذارند کنار. این چیزی است که توی خود قرآن می گوید، خدا می گوید ما هر سالی یکی دوبار به شان این موقعیت را می دهیم که توبه کنند؛ ولی اینها توبه نمی کنند، عده ی کمی شان توبه می کنند. این که شما می گویی، لزوما مساله از طریق پیامبران نیست. ممکن است از طریق پیامبران هم باشد، از طریق شنیدن یک آیه ی قرآن باشد، به هر حال آدم مرتب در شرایطی قرار می گیرد که یادش بیاید که انگار جایش این جا نیست، نباید به یک همچین وضعی دچار شده باشد. حداقل ما همه مان یک تجربه ی خوب از دوران کودکی داریم دیگر، یک تجربه ی شاد و خوبی است اصولا . معمولا آدم ها با حالت نوستالژی به کودکی خودشان نگاه می کنند، خاطرات خوبی دارند. و از یک چیزی دور شدیم دیگر، حداقلش ، اگر آدم هیچ فکری توی ذهنش نباشد و هیچی ند اند، حداقل می داند که قبلا بیشتر بهش خوش می گذشته و الان وضع خوبی ندارد. مثلا اگر بداند که یک جوری می شود برگشت به یک حالت هایی خیلی شادمانه تر از چیزی که در کودکی تجربه کرده، خوب قطعا میل دارد که برگردد. بنابراین ما همیشه این میل به بازگشت را داریم، واقعیت این است که همیشه انگار همه ی آدم ها تجربه ی توی بهشت بودن را دارند. بنابراین میل به برگشتن توی همه ی آدم ها هست، کافیست که یک دقیقه این گردوغبار کنار برود تا این میل کاملا بروز پیدا کند. اما این که آدم ها چقدر بهش میدان می دهند، خب خیلی ها نمی دهند دیگر واقعا. یعنی زندگی در یک روالی می افتد، که شکستن این روال برایشان خیلی خیلی سخت می شود. جدا شدن از چیزهایی که توی فرهنگ بهشان تحمیل شده ممکن است خیلی خیلی سخت بشود. این کار اصولا کار ساده ای نیست . اولا همین طور که آدم پیش می رود، دارد از آن بهشت دورتر می شود و آن خاطره دارد کمرنگ تر می شود، بنابراین احتمال این که متحول بشود کمتر است، به اضافه ی این که هی قید های جامعه، قید هایی که از نظر روانی روی خود طرف هست دارد بیشتر می شود. بنابراین لزوما این چیزی که شما می گویید، این که انسان به حال خودش ترک نشده . این واژه ی "ذکر" در قرآن خیلی جاها به این معنی به کار می رود.ما به آدم ها ذکر را در واقع نازل می کنیم. شما یاد یک چیزی می افتید، یاد یک چیز فراموش شده ای می افتید. یعنی ذکر یک جوری معادل همان کلمه ی " یقظه" در عرفان به کار می رود، که یکدفعه انگار آدم به یک حالت آگاهی می رسد، که میل دارد دیگر اینجوری زندگی نکند، متحول بشود . یک مثال سینمایی خیلی معروف، آنتونی کویین توی فیلم "جاده"، نمی دانم چند نفر دیده اند، تلویزیون هم پخش کرده. خیلی فیلم خوبی است از نظر این که چقدر مقدمات واقعا چیده، آن لحظه ی آخر که آنتونی کویین پشیمان می شود و گریه می کند واقعا یک آدم قولتشنی که به نظر می آید هیچ نوع عاطفه و احساسی ندارد، به نظر می آید که یک لحظه در یک صحنه ی خیلی جالبی یک حسی بهش دست می دهد که می رود و گریه می کند.به هر حال همه ی آدم ها، حتی آنتونی کویین! ، حالت های ذکر دارند. این حالتی که به شدت احساس ناپاکی کنند، یادشان بیاید که خیلی پاک بودند، خوب بودند،میل داشته باشند که این وضعیت موجود را به هم بریزند. ولی خوب، شکستن همه چیز یک خرده سخت است.

- ادامه ی سوالم را بپرسم؟

- نه ! دیگرانقدر هم ریلکس نشده ام. اگر واقعا ادامه ی همان سوال است؟بگذار بعد از جلسه اگر...


نفی گذشته

خوب. بگذار من یک نکته ی دیگر هم بگویم. یک چیزی که قبل از این که این اتفاق بیفتد که آدم زندگیش را متحول کند، یک جوری گذشته ی خودش را انگار دارد reset می کند، و مخصوصا بعد از این که این اتفاق افتاد، یک ملاک برای این که آدم دارد توی مدارج عرفان پیش می رود، که فکر می کنم مشترک است بین همه ی انواع مدارج عرفان، این است که سطوح آگاهی متفاوتی را تجربه می کند. یعنی شما از آگاهی های خیلی سطح پایین...درواقع همه ی عرفا این گزارش را فکر می کنم دارند که واقعا فکر می کنم همه ی شما هم تجربه هاتان در حدی هست که بفهمید یعنی چه، این که یک جوری یک لحظه هایی پیش می آید، شما وارد یک حالت هایی می شوید که انگار تا حالا اصلا خواب بودید. اصلا این سطح آگاهیتان، حساسیتتان آنقدر پایین بوده که ...وقتی سطح ( level ) آگاهی تان بالا می رود - در باره ی این که این سطوح چند سطح هستند حرف های مختلفی می زنند، اما حداقل چند سطح مختلف آگاهی داریم. وقتی یک خرده وارد یک سطح جدید می شوید، اصلا به نظرتان می آید انگار از یک خوابی بیدار شدید. تا حالا تمام تجربه هاتان خیلی تجربه های ضعیف و ... از لذت بردن و ... همه چیز، نوع شناختتان در سطح خیلی پایینی بوده و حالا دارید وارد یک جایی می شوید که انگار تازه دارید دنیا را می بینید. همه ی تجربه هایی که قبلا کرده اید را می توانید با یک شدت بیشتری در واقع همه چیز را احساس بکنید. از جمله چیز خیلی واضحش احساس وجود داشتن است. به هر کی بگویی تو احساس می کنی وجود داری؟ می گوید آره. ولی این آره، از زمین تا آسمان می تواند فرق داشته باشد. این که چقدر این حس تکان دهنده است، همراه با شناخت های جنبی هست، نیست...ضعیف ترین حالتش، به هر حال هر آدمی احساس می کند که وجود دارد.یعنی یک سیگنالی خلاصه دریافت می کند که "هست". ولی واقعا شدت و ضعفش خیلی فرق می کند. تابع همین سیگنال وجود داشتن، بقیه آگاهی ها هم به شدت می توانند به سطوح بالاتر بروند. من می خواهم به این اشاره کنم که این همان چیزی است که در قرآن این جوری بهش اشاره می شود: می گوید آدم هایی که کافر می شوند، می گوید ما قلب های اینها را مهر می کنیم. دیگر نه چیزی می بینند، نه چیزی می شنوند، نه چیزی می فهمند. مثل این که همه ی شناختشان توی سطوح پایین، وقتی آدم ها در حالت کفر هستند - کفر خودش به معنای پوشیده شدن و پوشاندن است دیگر - مثل این که در یک سطوحی از هستی که انگار هیچ حیات درش وجود ندارد، این جسم را به معنای مرده بودن بگیرید، آدمی که کافر است انگار دارد با اموات زندگی می کند. خودش هم جزء اموات است، متوجه نیست. حس هاش انقدر ضعیفند که نزدیک به مردن اند. می گوید ما اینها را به قلب هاشان مهر می زنیم، و تمام این چیزهای شناختی شان انگار متوقف می شود. واقعا دیگر نمی بینند. دیدن در حد رویت است. من یک بار این آیه را خواندم که - سه تا سطح دیدن رویت، نظاره کردن و بصیرت است - نمی گوید اینها نمی بینند، رویت نمی کنند. می گوید "لا یبصرون". مرحله ی درک کردن را ، معانی را درک کردن را، دیگر درش متوقف می شوند. شنیدن، فقط اصوات را می شنوند، مثلا آیه های قرآن را می شنوند، ولی نه تاثیری نه هیچی. درکی ندارند، هیچ حالتی درشان ایجاد نمی شود. من می خواهم به یک جنبه ی مثبتش اشاره بکنم. یک آدمی که توبه می کند و از این حالت خواب، بیدار می شود و به آگاهی هایی می رسد، این خوشحال است از این که چه خوب شد که توی آن افتضاحی که زندگی می کردم، چیزی نمی فهمیدم. آدم ها در یک شرایطی ، همان بهتر که وضع خودشان را نبینند و نفهمند. بفهمند که دردناک تر می شود. این واژه ی " مهر کردن" که یک عده طبق معمول ممکن است فکر کنند حالت غضبناکی دارد، می گوید که قلب این آدم ها را خداوند برایشان محفوظ نگاه می دارد، مهر و موم می شود قلبشان؛ هر وقت که از آن حالت در آمدند، قلبشان را باز می کنند و تحویلش می دهند و می گویند بیا دوباره زندگی کن! مهم این است که آن آشغال ها توی قلبش وارد نشود. در آن حالت های خبیث که دارند زندگی می کنند،قلبشان آسیب نبیند، قوای شناختیشان آسیب نبیند. بنابراین همان بهتر که این آدم ها خوابند. این اتفاق خودبه خود به طور طبیعی می افتد. یعنی انگار یک مکانیسم هایی وجود دارد. شما هر چه قدر که در سطوح پایین تر و با کلمات خبیث تری سرو کار دارید و بدتر زندگی می کنید، قوای شناختی تان فروکش می کند. خوب بهتر! نفهمید. بعدا که بیدار می شوید سالم ترید دیگر، مثل این است که زندگی را دارید از نو شروع می کنید. این که می گویند که زندگی گذشته ی کسی که توبه می کند reset می شود واقعا، و می گویند کسی که توبه می کند مثل کسی است که گناه نکرده، خوب این واضح است دیگر. شما وقتی وارد یک سطوح دیگری شدید،یک آدم دیگری هستید. این گذشته، دیگر گذشته ی این آدم نیست. شما فرض کنید انقدر تغییر کرده اید که دیگر خودتان هم خودتان را به جا نمی آورید، که من آدمی بودم که داشتم این جوری زندگی می کردم. آن گذشته دیگر متعلق به شما نیست. شما انگار دیگر یک آدم جدیدی هستید،یک حس های جدیدی دارید، اصلا جایی نیستید که قبلا بودید. این اتفاق به معنای واقعی کلمه می افتد . آدم می تواند از گذشته ی خودش جدا بشود. اگر به یک حالت های جدیدی برسد و از آن گذشته فاصله بگیرد، انگار اصلا آن گذشته ها وجود نداشته اند. و این چیزی است که خیلی خواستنی است دیگر! من فکر می کنم همه ی آدم ها،بی میلی نیستند که - نمی دانم البته! شاید همه ی آدم ها هم این احسا س را ندارند! - ولی این که آدم بتواند از گذشته ی خودش به طور کلی رها بشود خیلی حس خوبی است. این که بشود همه چیز را از اول شروع کرد. و این خیلی ربط دارد به آن حالت آزادی اراده. و این که انسان آن کمال جوئیش، هیچ حدی نشناسد. ببینید شما وقتی که گذشته ای دارید، و اگر آدم خدای نکرده خیلی مقید باشد که از گذشته ی خودش دفاع کند . واقعا آدم ها به یک سنی که می رسند، کاملا می روند توی این وضع که هر کاری که در زندگی کرده اند یک جوری توجیه کنند که کار خوبی بوده. این چیزی که بهش می گویند بحران میان سالی ، اسم گذاشته اند برایش، یک مرحله ای از زندگی است که وقتی آدم ها از آن رد می شوند، معمولا به یک جایی می رسند که بی ارزش ترین زندگی را هم اگر کرده باشند برای خودشان توجیه می کنند که نه، فلان کار را کردم خوب بود .یک جوری از فشار این که زندگی خوبی نکرده اند خودشان را خلاص می کنند با توجیه های بیخود. آن چیزی که بهش می گویند بحران میان سالی، آخرین فشارهایی است که این چیز فطری دارد به آدم می آورد که بابا بیدار شو! زندگی این نیست؛ بعد اینها می روند روانپزشک، روانپزشک بهشان می گوید که هیچ نگران نباش! این بحران میان سالی است. یکی دو سال صبر کن همین جوری، این رد می شود می رود. راست می گویند دیگر! یکی دوسال طرف هیچ کاری نمی کند همان زندگیش را ادامه می دهد، دیگر آن اخطارها هم تمام می شود. این اخطارها که چه زندگی مزخرفی است تو کردی و اینها!، تمام می شود و طرف برای ابد خوابش می برد. ابد که نه، ولی خوب، آن حالت بحرانیش از بین می رود. این نفی گذشته، قبول دارید که آدم هر کاری می کند، یک جوری ناقص است دیگر. قطعا می شد بهتر انجام داد. تشخیص هم نمی دهیم اشتباه است، تشخیص هم بدهیم درست نمی توانیم عمل بکنیم. هر چقدر که شما ، اگر ذره ای تایید نسبت به گذشته تان داشته باشید، آن حس کمال جویی را به طور مطلق ندارید. من اگر یک کار کرده باشم که احساس کنم این خیلی عالی بوده و به بهترین شکل انجامش داده ام، یعنی به یک کار ناقصی دل خوش کرده ام. آدمی که می خواهد به کمال مطلق برسد، هیچ چیزی از گذشته ی خودش نباید برای خودش باقی بگذارد. این که پیغمبر در یک روز هفتاد بار توبه می کند، نه این که معصیت کرده باشد، اما این حالت حالت خوبی است که شما گذشته نداشته باشید. به هیچ چیز در گذشته ی خودت دلبستگی نداشته باشید. برای این که اگر داشته باشید، معنیش این است که از یک چیز ناقصی خوشتان آمده. به همان حد مثلا کافور ریخته اند توی شرابتان، نمی دانید! به یک عمل معمولی که انجام دادید، عمل خوبی هم که انجام دادید اگر در نظرتان جلوه بکند، یعنی دچار مشکلی شده اید. این را حداقل بدانید که هروقت دل خوش کردید که به به! عجب زندگی کردم، عجب کاری کردم، بدانید که اوضاعتان خراب است دیگر! یعنی این که راضی شده اید به این چیزهای معمولی و محدود و متوسط. و آدم هایی که این حس کمال جویی را دارند واقعا یک حس مداومشان این است که هر کاری که می کنند، نفی می کنند. پیغمبر معصیت نمی کند، اما هر کاری که کرده نفی می کند. این آقای حسن زاده ی آملی یک کتابی دارد به نام الهی نامه که به سبک خواجه عبدالله انصاری یکسری جمله و دعاهایی نوشته که با الهی شروع می شود. یکی از دعاهایش این است: می گوید الهی تو را شکر می کنم که به یک جایی رسیدم که از سجده های خودم توبه می کنم. به یک جایی رسیده که از این که چه سجده های مزخرفی کرده پشیمان است!! دچار شرمندگی شده. این چه سجده هایی بود که من کردم! اگر آدم واقعا در حال پیشرفت باشد، نسبت به گذشته ی خودش با دید منفی نگاه می کند. برای این که هر روز از روز قبل دارد بهتر زندگی می کند. روز پیش برایش اسباب شرمندگی است. هروقت احساس کردید که نسبت به گذشته ی خودتان خیلی حس خوبی دارید بدانید که یا متوقف شده اید یا به احتمال زیاد در حال سقوط کردن هستید. آدم گذشته ی خودش را وقتی این جوری نگاه می کند و می گوید به به! ، یعنی افتاده پایین دیگر! گذشته ی خودتان با باید به سمت آنور نگاه کنید!

پیاده سازی:28 / 12/ 88