جلسه ۴ یهودیت

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

خلاصه جلسه

ادامه مباحث جلسه گذشته در توضیح آیات ابتدایی سوره بقره در مورد ویژگیهای الذین فی قلوبهم مرض و در پایان توصیف دو تمثیل ابتدایی سوره در مورد این آدمها

جلسه چهارم

فایل صوتی جلسه چهارم سری یهودیت در قرآن

دریافت فایل صوتی جلسه‌ی ۴ با کیفیت بالاتر

دریافت فایل صوتی جلسه‌ی ۴ با حجم کمتر


یادآوری

• "الذین فی قلوبهم مرض" گروه مهمی هستند چون پیچیدگی هایی دارند نسبت به متقین و کفار. و مطرح کردن بحث راجع به این گروه از آدمها زمینه ای است برای فهمیدن کل سوره بقره و کل وضعیت اهل کتاب و اینکه اینها همان ها هستند که ادیان را تحریف می کنند. تاکید بر روی اهمیت این گروه از آدمها ممکن است این سوال را پیش بیاورد که اگر این مساله اینقدر اهمیت دارد چرا در قرآن زیاد روی آنها بحث نشده است. یعنی تقریبا به جز در سوره بقره و یکی دو بار دیگر که اسم "الذین فی قلوبهم مرض" می آید خیلی در قرآن در موردشان بحث منسجم دیگري وجود ندارد. جواب این سوال به نظر من خیلی واضح است و آن این است که اگر شما فهمیده باشید که اینها چطور آدمهایی هستند، هر جای قرآن را که باز کنید تقریبا حضورشان را می بینید. یعنی تمام بحث هایی که در مورد اهل کتاب هست در واقع بحث راجع به این جور آدمهاست. پس وقتی معرفی این گروه از آدمها انجام می شود، شما صدها آيه در قرآن می توانید پیدا کنید که مربوط به این آدمها است. یعنی قرآن خودش را محدود نمی کند به اینکه همه توصیفات این افراد را در همان جایی که آنها را تعریف کرده و ویژگی هایشان را گفته بیاورد و بحث را تمام کند. مثلا بحث هایی که در مورد بنی اسرائیل و علمای یهود در قرآن هست را می توانید به عنوان منابع اطلاعات برای این دسته از آدمها به حساب بیاورید. از طرف دیگر اگر کسی چنین اعتراضی بکند که راجع به این آدمها در قرآن کم صحبت شده، می توان اینطور پاسخ داد که همین اعتراض در مورد گروه مومنین هم وارد است، چون کمتر جایی در قرآن مومنین تعریف می شوند. مثلا اولین آیات سوره مومنون چند تا عبارت در مورد آنها هست. اگر خیلی دوست داشته باشید که گزاره های کلی بشنوید راجع به ایمان و مومن، خیلی در قرآن پیدا نمی کنید ولی مثلا تمام آیه هایی که در مورد پیغمبرها یا پیروان راستین آنها هست به نوعی مشخص کردن این است که مومن کیست و چه کار می کند. مثلا در سوره غافر تعریفی از مومن ارائه نمی شود ولی مثال خیلی روشنی از اینکه مومن چطور آدمی است در آنجا زده می شود. این اصولا زبان قرآن است که خيلي بحث های انتزاعی و کلی در آن نیست و اگر مسایل کلی را هم مطرح کند بعدا شما به وسيله مثال ها آن را کاملا می فهمید.

• تفاوت "الذین فی قلوبهم مرض" با "منافقین" اين دو گروه از نظر مفهومي با هم متفاوت هستند. "منافق" واژه ايست كه بيشتر جنبه جامعه شناسانه دارد و گروهي است كه در اجتماع تشكيل مي شود و اهداف خاصي دارند. و من در جلسه اول كلي بحث كردم تا نشان دهم اين ادعا كه اين افراد ("الذين في قلوبهم مرض") كساني هستند كه مي دانند ايمان ندارند و به دروغ ادعاي ايمان مي كنند، غلط است. توصيفي كه از اين افراد در قرآن هست، اين است كه اينها مؤمن نيستند و ادعاي ايمان مي كنند و عبارات " وَمَا يَشْعُرُونَ"، "وَلَكِن لاَّ يَشْعُرُونَ"، " لاَّ يَعْلَمُونَ" [بقره 9-13] كه بلافاصله پس از توصيف اين دسته مي آيد، بيانگر اين است كه اين افراد وضعيت خود را درك نمي كنند.

مقدمه

معمولا ما خیلی به بحث های انتزاعی علاقه مندیم و انتظار داریم که وقتی راجع به چیزی می خواهیم صحبت کنیم، اول آن را تعریف کنیم. به اين صورت كه اول یکdefinition (تعريف) مي آوريم و سپس چند تا property (ويژگي) ، تا ذهنیتمان در موردش شکل بگیرد. در این آیات اولیه سوره بقره تا حدی مطابق تمایل امروزی ما عمل شده و آن این است که اینجور آدمها بالاخره یک تعریفی دارند و تعریفشان این است : مَن يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْيَوْمِ الآخِرِ وَمَا هُم بِمُؤْمِنِينَ [ بقره 8] پس هرکسی که ادعا می کند که به خدا و روز قیامت ایمان دارد، ولی مومن نیست جزء این دسته انسان هاست. حالا اینکه این موجود در چه حدی از خودآگاهی یا ناخودآگاهی است خیلی مهم نیست. به هر حال یک چیزی شبیه definition اینجا داریم. بعد یک سری صفاتشان گفته می شود و نهایتا در یک آیه اشاره می شود به اینکه چرا اینها این صفات را پیدا کرده اند، بعد دو تمثیل راجع به اینها هست که اصلا در دنیای مدرن به روش کار ما نمی خورد، ما معمولا از تمثیل در کتابهای امروزی مان استفاده نمی کنیم، ولی قرآن زیاد از تمثیل استفاده می کند. در آخر هم راه حل براي اینکه اینها چه بکنند که این طور نباشند وجود دارد. پس مي بينيم كه در بيان اين آيات روالي وجود دارد كه براي ما خوشایند است. خيلي وقت ها در قرآن نه گزاره کلی که شبیه definition باشد وجود دارد، نه لیست مشخصي از property ها وجود دارد، ممکن است حتی در مورد چیزی که دارد صحبت می شود فقط یک نمونه خاص گفته شود و بعد به آن "نمونه خاص" ارجاع داده شود. اتفاقا امروز در روش های هوش مصنوعی این طرز کار هم وجود دارد، در concept learning سعي مي شود كه از روی چند نمونه و مثال، یک concept تولید شود و حتي نيازي به definition نيست. به هر حال در بیست-سی سال اخیر کمی دارد این فضای چند هزار ساله بحث منطقی و وسواسي كه وجود داشت (كه در قرآن نيز رعايت نمي شود)، کمی شکسته می شود... یک گروه از دانشمندان که روی نحوه کار مغز انسان کار می کنند یک حرف قابل تاملی زده اند که خیلی ساختار شکنانه است و آن این است که اصولا مغز انسان همیشه با استعاره کار می کند. این خیلی قابل تامل است چون کسانی که این حرف را زده اند آدمهای مهمی در این زمینه هستند، مثل لیکاف. اگر این حرف پیش برود و شواهدی برای این امر پیدا شود و در زیر همه ادراکات ما استعاره وجود داشته باشد، وحشتناک است! اینکه چقدر بشر راه انحرافی رفته و اصولا استعاره و تمثیل و ... را از متون حذف کرده و گفته اینها بدند و یک سری استدلال قیاسی را جایگزین کرده اند. در این قسمت آیات از انواع ابزار و روش ها برای معرفی این دسته از آدمها استفاده شده است.

نهایتا یک جایی بعد از اینکه ویژگی های این آدمها گفته می شود، یک آیه کلی وجود دارد که "اولئک اللذین اشتروا الضلاله بالهدی" اینها کسانی هستند که ضلالت را به هدایت ترجیح دادند و معامله کردند و ... . فکر می کنم از ابتدای این بحث ها من مطرح کردم که اساسا وجود این آدمها وابسته است به نزول هدایت، یعنی قبل از اینکه دینی از طرف خدا باشد چنین موجوداتی وجود نداشتند. اینها ضایعات نزول دین و هدایت از طرف خداوند هستند. این آیه صراحتا دارد به همین نکته اشاره می کند که اینها آدمهایی هستند که به نوعی هدایت بهشان عرضه شده و اینها آن را پس زده اند و ضلالت را انتخاب کرده اند. این انتهای این آیات است. اگر این را خوب فهمیده باشید آن تمثیل ها هم برایتان واضح می شود. فهمیدن کامل این آیات نیاز دارد که شما راجع به انسان و روانشناسی انسان چیزهایی بدانید، مبانی باید داشته باشید که بتوانید یک جور روانشناسی خاص را درک کنید، باید یک مدل از انسان ارائه بکنید که در آن مدل این آدمها وضعیت شان روش باشد، ولی ما اصولا در دورانی داریم زندگی می کنیم که این بحث ها خیلی پیش نرفته است، چون به دنبال چیزهای مهمتری! مثل تسخیر فضاو ارتباطات! و ... هستیم. بشر کلا یک چند هزار سالی است که زیاد در مورد خودش مطالعه نکرده است و بیشتر در مورد اسباب بازی هایی که درست می کند مطالعه می کند. ...

ويژگي هاي "الذين في قلوبهم مرض"

اولین ویژگی این دسته آدمها این است که اهل فریبند، می خواهند دیگران را فریب دهند ولی واقعیت این است که خودشان را فریب می دهند. که قبلا صحبت شد و زیاد بهش نمی پردازیم. فقط یک سوال مطرح شد که چرا اولین باری که فعل خدعه اینجا صرف شده "یخادعون الله" است و دومین بار می گوید "یخدعون". آیه این است: "یخادعون الله واللذین آمنوا و ما یخدعون الا انفسهم و لا یشعرون". این سوال از نظر صرف و نحوی خیلی سوال خوبی است. جواب استاندارد به این سوال که کاملا هم درست است این است که "یُخادعون" که از باب مفاعله است و یکی از معانی که از افعال باب مفاعله می توان استنباط کرد "در صدد کاری بر آمدن" است نه "کاری را انجام دادن". یعنی قصد کاری را کردن. اصولا "یَخدعون الله" غلط است چون این معنی را می دهد که اینها خدا را فریب می دهند، در حالیکه اینها می خواهند که خدا را فریب بدهند. پس اینکه این دو تا فعل نباید به یک شکل بیایند واضح است و باب مفاعله این کار را در زبان عربی انجام می دهد.

در مورد آیه "فزادهم مرضا ...." (یادآوری بحث جلسه قبل در مورد عذاب این دسته از آدمها) . یک نکته در مورد این بحث وجود دارد و آن این است که اگر خوب این آدمها و این مرض را شناخته باشید باید به خوبی بفهمید که چرا این مرض یک مرضی است که مدام در حال زیاد شدن است. در مورد این مرض گفته می شود که خداوند این مرض را اضافه می کند. در این مورد بعدا بیشتر توضیح داده می شود.

پس يك ویژگی که گفته شد این بود که اینها مرض و مشکلات شناختی پیدا کرده اند. ديگر اينكه وقتی بهشان گفته می شود که در زمین فساد نکنید می گویند ما داریم اصلاح می کنیم. پس يك ويژگي ديگر اين است كه انسان هايي هستند كه اهل فساد در زمینند. أَلا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَكِن لاَّ يَشْعُرُونَ [بقره 12] اينجا به صراحت آمده است كه اين طور نيست كه بخواهند فساد كنند، در واقع نمي فهمند، چون احساس مي كنند مصلحند. چیزی که ما بهش اعتقاد داریم در مورد انسان این است که انسان از درون به نحوی هدایت شده است و هدایت درونی دارد. چیزی به نام عقل هست که به من می گوید چه کار بکنم و چه کار نکنم. اگر عقل سالم باشد به من می گوید که حق چیست و باطل چیست. ما دستگاههای درونی داریم که حق و باطل را تشخیص می دهد. بنابراین مثلا این روایت که می گوید: " العقل ما عُبد بهِهِ الرحمان و اکتُسِبَ بِهِ الجنان " ، عقل همان چیزی است که اگر بهش گوش بدهید دقیقا بندگی خدا را کرده اید. پس انگار ما ندای درونی داریم که درست و غلط را به ما می گوید و اگر به حرفش گوش کنیم اتفاقی برایمان نمی افتد. اتفاقی که در طول تاریخ خداوند وعده اش را داده بود و اتفاق هم افتاده این است که این حقایقی که در درونمان هست از بیرون هم در غالب زبان به ما گفته شده است. يعني انبیایی آمده اند و حقایق را با یک سری باید و نباید ها به ما گفته اند. بنابراین ما هم یک جور هدایت درونی و تکوینی داریم و هم هدایت تشریعی و بيروني. این آدمها آدمهایی هستند که به حرف عادی درونی خودشان گوش نکرده و نمی کنند و علاوه براین چیزهایی که از بیرون بهشان عرضه شده را هم نپذیرفته اند. حال اینکه رسیدن هدایت به این آدمها یعنی چه ... خب مثلا شخصي در زمان یک پیامبری قرار می گیرد و آن پیغمبر چیزهایی می گوید و معني رسیدن به هدایت در معرض سخنان پیغمبرقرار گرفتن است و ما هم که در زمان هیچ پیغمبری نیستیم به هر حال شریعت و احکام الهی از یک کانال هایی با یک نویز هایی به ما رسیده، قرآن به دستمان رسيده است، روایات و کتابهای دینی هستند، باید ها و نباید ها و مسایل اخلاقی با یک اعوجاجی به ما رسیده. همه اینها و به خصوص مسایل اخلاقی در درون ما هم هست، یعنی چیز تازه ای نیست، اینکه دروغ نباید گفت و ... اینها چیزهای بدیهی است که همه ما می دانیم. اتفاقی که برای این آدمها می افتد در واقع این است که برای فرار از هدایت، همانطور که سخن های درونی را نپذیرفته اند و کج و معوجش کرده اند، این هدايت بيروني را هم که بهشان می رسد نمی توانند بپذیرند و در عين حال آدمهایی هستند که به معنای متعارف مذهبی هستند و درون جامعه دینی هم زندگی می کنند، و نمی گویند که ما اسلام را نمی پذیریم ولی درک خودشان را از اسلام به نحوی دچار اعوجاج می کنند که بتوانند به کارهای خودشان برسند. در واقع خودفریبی از اینجا شروع می شود که اینها کارهایی که نباید بکنند را می خواهند انجام بدهند، بنابراین ذهنیت هایی می سازند و احكام را تغییراتی می دهند که کلاه شرعی درست کنند که بتوانند کار خودشان را انجام دهند. در واقع اين كار نتيجه يك ميل دروني است كه مي خواهند از زير بار عقل و حق در بروند. این منشا اصلی تحریفاتی است که در دین انجام می شود. اینها برداشت های جديدی از دین ارائه مي دهند و دین را به یک سری مسایل ظاهری تبديل مي كنند، حکمی که آمده این است که نماز بخوانید به معنای اینکه یک عمل عبادی انجام بدهید و به خدا توجه کنید، ولی این آدمها مدام به بخش ظاهری اش اضافه می کنند و به بخش های باطنی کمتر توجه می کنند. اینکه چرا همه ادیان به این سمت می روند که مدام احکام ظاهری در آنها خیلی وحشتناک زیاد می شود و جنبه های اخلاقی و معنوی اش کمتر می شود، در آموزش های دینی هم می بینیم که این اتفاق می افتد، نتیجه ی این است که ما با آدمهایی به طور معمول سروکار داریم که چنین ویژگی هایی دارند که اینجا گفته میشود.

اتفاقی که برای این آدمها می افتد این است که درکی که اینها از هدایت بيروني پیدا می کنند با یک اعوجاج هایی همراه است، مثل اینکه حتی وقتیکه گزاره های درست را می شنوند ، یک سری گزاره های غلط در ذهنشان تولید می شود. قبلا راجع به اينكه چطور واژه ها را از معانی خودشان خارج می کنند، بحث کردیم.( البته نه به قصد فریب مردم بلکه در درون خودشان). اينكه واژه هایی مي سازند که به چیزی اشاره نمی کند و واژه های موجود را هم تغییر معنا می دهند. به نظر من وضعیت این افراد اينگونه است که برای توجیه امیال نادرست خود و تمايلشان به رسيدن به اميال با حفظ دینداری، یک سری گزاره های درست را به گزاره هایی که تحریف شده و کاذبند، تبديل می کنند. بیایید همین درک ساده را مبنا قرار دهیم. یعنی فکر کنیم که کاری که این آدم ها انجام می دهند اصولا این است که برای توجیه رفتارهای خودشان و برای تحقق امیالشان، در هدایت هایی که در قالب زبان به آنها عرضه شده، در معنی کردن گزاره ها و واژه ها اعوجاج ایجاد می کنند... هدایت درونی ما در غالب زبان نیست، یک جور حس های درونی است که ما را هدایت می کند و امیال طبیعی است که ما داریم. ولی هدایت بیرونی همان هدایت درونی است که در قالب زبان ریخته شده است. واضح است كه اگر يك سري گزاره غلط را وارد يك سيستمي از گزاره ها بكنيد، با گذشت زمان مجموعه گزاره هاي غلط و اعوجاج يافته رشد پيدا مي كنند. پس اگر "مرض" اين افراد را اين طور تعبير كنيد، كه به دليلي درك هاي نادرست از مفاهيم توليد مي كنند، مي توان گفت كه اگر يك فرد دچار اين بيماري شود، به طور طبيعي به مرور زمان بيماري اش گسترش پيدا مي كند. یعنی همینطور میل های خلافی که وجود دارد، هر روز برای انجام دادن اینها یک تغییراتی می دهد، گزاره های درست هم ویژگی شان این است که وقتی با گزاره های نادرست ترکیب می شوند گزاره های نادرست تولید می کنند. وضعیت این است که در یک سیستمی یک اختلالی بوجود آمده و این اختلال مدام در حال گسترش است. در ابتدا، بچه ها حس های خیلی درستی دارند، در نوجوانی اگر هم آدمها گمراه باشند، خیلی کم گمراهند، ذهنیت ها و درک های عجیب و غریب از مسایل دینی ندارند، ولی همینطور که انسان رشد می کند و پافشاری می کند كه در این حالت گمراهی بماند، مدام به وضعیت بدتری از نظر ذهنی کشیده می شود، تاجایی که حتی ساده ترین حقایق را هم دیگر نمی تواند بفهمد. می خواهم بگویم که یک توجیه خیلی ساده برای من وجود دارد که این نوع مرض که معني اش اين است كه ذهنشان کذب تولید می کند چون به این کذب براي رسيدن به اميالشان نیاز دارند، مرضی است که زیاد می شود و گسترش پیدا می کند.

آن حرف ابن عربی که مي گويد "هر حرفی سخن خداست"، معنيش اين است كه انسان موجودی است که هیچ کاری به غیر از کار دُرست نمی تواند انجام دهد. پس اگر می خواهد کاری را انجام بدهد، بايد ذهنیت اش را به نحوي شکل بدهد که آن كار درست به نظر برسد. ما طوري خلق شده ايم كه ذاتا توانایی غیر از تبعیت از حق را نداریم. بنابراین اگر بخواهیم ناحق زندگی کنیم، راه چاره مان این است که ذهنیت نادرست برای خودمان بسازيم. شما حتي اگر با كسي که به ناحق آدم ديگري را کشته است هم صحبت کنید، به شما دلايلي را می گوید که ثابت كند او حقش بود كه كشته شود. معمولا هم اینطوری نیست که این ذهنیت را از قبل داشته باشد، بلکه وقتی آن کار را انجام مي دهد، آن آدم را جز كساني می گذارد كه حقشان بوده از بین بروند.

امیال ما و کارهایی که می کنیم روی ذهن ما تاثیر می گذارد. تمام تفکر معنوی عرفانیِ طول تاریخ اساسش این بوده که باید درست زندگی بکنید تا حقایق را درک کنید. مثلا از یونان نهضتی شروع شد که می شود با تفکر خالص و استدلال کردن و چیزی شبیه بحث فلسفی، حقایق را شناخت و درک كرد. اصولا ادیان زیر مجموعه نوعي تفکر هستند که بینش ها و شناخت های ما را جدا از زندگی و اعمال ما نمی دانند. یعنی اگر يك آدمي حقايق را نبيند، دین نمی گوید که فلان کتاب را بخوان تا حقایق را ببینی، دین می گوید که اگر این آدم حقایق را نمی بیند حتما زندگی بدی کرده است و اگر می خواهد که حقایق را ببیند باید كار هاي خوب انجام داده و رفتار خود را تغيير دهد. مشکل ما این است که مدلی از انسان داریم كه به ما به طور مشخص توضیح نمی دهد که چطور اعمال روی ذهنیت های ما تاثیر می گذارد. پس اگر فرض کنید که انسانها همیشه می خواهند خودشان را وابسته به حق بدانند و از حق تبعیت کنند، بنابراین وقتی اشتباه می کنند ناگزیرند که حقایق را کج و معوج بکنند و اینها این کار را می کنند. این افراد با وجود اينكه هدایت از درون و بیرون بهشان عرضه شده، نمي خواهند از هدایت تبعیت بکنند برای اینکه امیال نادرست دارند. نتیجه اش این مي شود که همه چیز را به هم میریزند و این تبدیل می شود به یک مرضی که به تاریکی می کشاندشان و همه چیز پیچیده می شود. به عنوان مثال آمریکایی ها زماني استدلالشان اين بود که علت مداخله شان در کشورهای دیگر دفاع از حقوق بشر است. بعد از گذشت زمان موقعیت های خوبی برایشان پیش آمد که نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و حمله نکنند، يا مثلا مجبور شدند از کودتای شیلی که یک کودتای ضد دموکراتیک بود حمایت بکنند، كارشان را توجيه كردند و گفتند درست است كه آنجا حقوق بشر رعایت نشد، ما هم قبول داریم ولی چون فلان طور بود مجبور شدیم این کار را بکنیم. بعد مورد هایی پیش آمد که مانند مورد قبلي هم نبود! ولی باز هم نتوانستند جلوی خودشان را بگیرند و ... به طور كلي اگر در طول 100 سال اخير توجیهات وزارت امور خارجه آمریکا را مدنظر بگیرید می بینید که توجیهات مدام پیچیده تر شده است و مجبور شده اند که مدام تبصره اضافه بکنند و ... قانون های كلي و ساده مدام پیچیده می شود، برای اينكه این آدمها امیال عجیب و غریب و متنوعی دارند که باید همه را یک طوری توجیه کنند، پس از سادگی در می آیند. بنابراین اگر كسي بخواهد با حفظ ایمان و مذهب هر کاری که می خواهد بکند، دچار مشکل می شود و ذهنیت های پیچیده پیدا می کند، مجبور است احکام و حقایق را بپیچاند و ... .

چرا "الذين في قلوبهم مرض" مومنان واقعی را آدمهای سفیه مي دانند؟ اگر انساني را ببينند كه خیلی صاف و ساده ایمان آورده، خیلی آن فرد به نظرشان مومن نمی رسد. زيرا كه اصولا دین و ذهنیت های پیچیده تری دارند و آدمهایی که خیلی ساده ایمان دارند به نظرشان سبک عقل می آیند. حال به اين فكر كنيد كه کفار به مومنین چطور نگاه می کنند؟ با خود مي گويند مومنين آدمهایی هستند که واقعا باورشان شده که بعد از مرگ زنده می شوند و ... چون این حقایق را درک نکرده اند و برایشان واضح نيست که آخرتی هست، احساسشان این است که آدمهایی که این حرف ها را پذیرفته اند آدمهای صاف و ساده ای بوده اند که بهشان گفته اند آخرت وجود دارد،آنها هم باورشان شده و حالا بر اساس اینکه فکر می کنند آخرتی هست می روند و جانشان را به خطر می اندازند و آدمهای احمقی هستند. واقعا آدمهایی که ایمان ندارند به مومنین اینجوری نگاه می کنند. یک مشت آدم بي عقلِ فریب خورده که مجموعه ای از اعتقاداتی که پایه و اساسی از نظر آنها ندارد و اگر هم داشته باشد خیلی پیچیده است و به نظرشان آدمی که خیلی ساده در مغازه اش نشسته و هیچ کتابی هم نخوانده نمی تواند ادعا کند که ایمان دارد، او آدم ساده ای است که یک چیزی بهش گفته اند و قبول کرده است. خود ما در نظر دوستان خودمان که آدمهای مذهبی نیستند معمولا اینجوری به نظر می رسیم، آدمهای صاف و ساده و سفیه . چون این گزاره ها برای یک انسان کافر نه تنها روشن نیست، بلکه برعکس به نظرش واضح می رسد که این گزاره ها غلط هستند. بنابراین چه تصوری ممکن است از کسی که اینها را باور کرده داشته باشد؟ که افراد فریب خورده هستند. و خودشان را همیشه در یک موضعی بالاتر می دانند، مي گويند كه ما آدمهایی هستیم که کنجکاوی داشتیم، همین حرف ها را به ما هم در مدرسه گفتند، ولی ما با دیده عقلانیت انتقادی! نگاه کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اینها غلط هستند و کاملا احساس برتری می کنند. این آدمها، آدمهایی هستند که باطن شان کفر است، ظاهرشان ایمان است. چون خودشان اگر هم ایمان دارند با یک سری استدلال فلسفی پیچیده ایمان دارند و بنابراین ایمان ساده برایشان ارزشی ندارد. در حالی که واقعیت این است که معمولا مومنین واقعی جزو همان ها هستند که خیلی صاف و ساده ایمان می آورند. اصلا به نظر من ایمان با سواد خیلی رابطه مثبتی ندارد، اگر رابطه منفی نداشته باشد! مخصوصا در دوران جدید. بنابراین اینها آدمهایی هستند که قوای شناختی شان ضعیف است و با استدلال های پیچیده این ضعف را جبران می کنند و طبعا به آدمهایی که پیچیده نیستند با یک ديد منفی نگاه می کنند و آنها را سفیه فرض می کنند. مثلا من آدمهای مذهبی دیدم که وقتی با جوان های مومن دوران جنگ که راحت می رفتند و شهید می شدند روبرو می شدند به نظرشان می آمد که چقدر این ها آدمهای ساده ای بودند که بهشان گفتند برو جنگ اگر بمیری به بهشت می روی و آنها هم رفتند و كشته شدند. ... اصولا آدمی که مذهبی این تیپی است نسبت به آدمی که خیلی راحت جانش را در راه دین می دهد شما انتظار دارید چه احساسی داشته باشد؟ در حالیکه خود اين فرد اصلا حاضر نیست جانش را بدهد، قطعا برايش کلی پیچیدگی وجود دارد مثلا اينكه باید درباره اين جنگ بررسی شود، شايد هنوز شرایط مناسب ایجاد نشده باشد و ... کلی دنگ و فنگ دارد و هیچ کاری را ساده انجام نمی دهد و ... در جواب سوالي كه در مخالفت با وجود رابطه بين ايمان داشتن و ساده يا پيچيده بودن انسان ها مطرح شد: من اصلا حرفم این نیست که مومنین ساده اند. بلكه اين کفار هستند كه مومنین را ساده و سفیه می بینند در حالیکه خودشان سفیه اند. به عقيده من سواد داشتن به معناي امروزي (تحصيلات دانشگاهي يا مثلا استدلال فلسفي بلد بودن) خيلي همبستگي مثبت با ايمان آوردن ندارد، چه بسا همبستگي منفي هم داشته باشد. اتفاقا درباره همين واژه سفيه آيه اي در همين سوره بقره هست كه مي گويد وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهِيمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ [بقره – 130] ساده معني بدي ندارد. دین چیز ساده ای است و حقایق هم برای آدم مومن ساده است. آدمی هم که حقایق را می بیند ساده است. هر چه یک آدمی قوای شناختی اش قوی تر باشد برایش خیلی ساده تر است که حقایق را ببیند. ببینید که در قرآن پیغمبر ها چقدر ساده حرف می زنند. آدمی که همه چیز برایش واضح است بیان خیلی ساده ای هم پیدا می کند و از طرف آدمهایی که این چیزها را نمی بینند سفیه به نظر می رسند. شما ساده بودن را به معنی منفی اش یعنی کسی که فریب می خورد در نظر گرفتيد. در حالي كه اين مومنین نيستند كه فریب خورده اند، آنها هستند که فریب خورده اند. خیلی همه چیز را پیچیده کرده اند و آخرش خودشان گول خورده اند، یک مدتی برای زندگی كردن زمان داشته اند و به بدترین شکل ممکن زندگی کرده اند و آدمهای مومن فریب نخورده اند، چون خیلی خوب زندگی می کنند. مومنین کسانی هستند که اصلا گول نمی خورند. نه خودشان فریب خورده اند و نه کسی را فریب می دهند. مثلا در قرآن آیه اي هست به اين مضمون که متقین کسانی هستند که وقتی شیطانی دورشان می گردد فوری زنگ خطرشان به صدا در می آید، در حالیکه بقيه انسان ها به راحتي فریب شیطان را می خورند.

این آدمها واضح است که چرا مفسد فی الارض هستند در حالیکه ادعاهای دیگری دارند. عمدی بودن این قضیه هم که اینجا اصلا مطرح نیست. طرف واقعا احساس می کند که نماز را حتما باید به يك شكل خاصي خواند که اثر بکند! کارهای عجیب و غریب انجام مي دهند، مراسم مختلف توليد مي كنند و ... بهرحال آدمهایی که دین در درونشان تحریف شده است آن را به بیرون هم انتقال می دهند. همانطور که خودشان کارهای خرابی انجام می دهند دنیا را هم خراب می کنند. آیه ای در سوره بقره هست که می گوید: "و من الناس من یعجبک قوله فی الحیاة الدنیا و یُشْهِدُ اللّهَ عَلَی مَا فِی قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ [بقره – 204] " می گوید که آدمهایی هستند که وقتی حرف می زنند، تعجب می کنی از اینکه چقدر حرفهای خوبی دارند می زنند. وقتی برمی گردند انگار با تمام وجود سعی می کنند همه چیز را خراب می کنند. این توصیف رهبران چنین گروه هایی است که فكر مي كنند دقیقا فهمیده اند چکار باید کرد و حرف هاي زيبا مي زنند ولی نتیجه اش چیزی به جز فسادهای خیلی شدید نیست.

آيات 14 و 15 بقره

" وَإِذَا لَقُواْ الَّذِينَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَكْمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُونَ اللّهُ يَسْتَهْزِىءُ بِهِمْ وَيَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ"

بیشترین جایی که احساس می شود که شاید این افراد آگاهانه این کارها را می کنند این آیه است که " ... و اذا خلوا الی شیاطینهم قالوا انا معکم و ..." خلوت داشتن با شیاطین یعنی چه؟ و اين شياطين شیاطین نامرئی هستند و یا آدمهایی هستند كه اصطلاحا شیاطین نامیده شده اند؟ اين برداشت که شیاطین آدمهايي هستند که خصوصیت های شیطانی دارند برداشت درستی نیست. اولا لزوما شیاطیني که در اين آيه ذكر می شوند انسان نیستند و برعکس. یعنی اگر کسی بخواهد بگوید اینجا منظور از شیاطین آدمها هستند باید دلیل بیاورد. کسی هم که بخواهد بگوید خلوت کردن با شیاطین یعنی اینکه بروند توی یک اتاقی خلوت با آدمی که شیطانشان است، توصيفي مي كند که باید برایش دلیل بیاورد. توضیح در مورد خلوت شیطاني: نكته اي كه وجود دارد اين است كه لازم نیست شما حتما در محضر كسي باشید تا بتوانيد با او حرف بزنيد. ممکن است تنها باشید و در درونتان با کسی صحبت کنید. بدیهی است که حرف زدن لزوما معنی اش این نیست که من با فردي خلوت بکنم. من به خلوت خودم می روم ولی در درونم آدمهایی زندگی می کنند. اصلا واقعیت این است که وقتي من با شما هم صحبت می کنم در واقع دارم با تصویری از شما که در ذهنم هست صحبت می کنم. مثلا اگر من آدمی را مدتی بشناسم، این آدم تاثیری روی من گذاشته است و من تصویری از او در ذهنم ساخته ام، با دانستن اینکه او چه چیزهایی را می داند و چه چیزهایی را نمی داند، چه چیزهایی را قبول دارد، چه چیزهایی را مسخره می کند، چه چیزهایی به نظرش جالب می رسند و ... . مثلا وقتي من برخلاف چیزی که در ذهنم هست حرفی برای خوشایند كسي می زنم، این نتیجه شناختي است كه من از آن فرد دارم و فکر می کنم این آدم بايد از اين حرفها خوشش بيايد. اين ويژگي آدمهایی ست که شخصیت محکمی ندارند. ما با تصاویر زيادي از آدمهای دیگر در ذهن خودمان زندگی می کنیم و حتی ممکن است گاهی با آنها حرف بزنیم، در خلوت نشسته ایم و خودمان را در محضر یک آدم دیگر تصور می کنیم و جواب حرف هايش را می دهيم. خیلی از افراد وقتی یک ماجرایی پیش می آید پیش خودشان می گویند اگر الان فلانی اینجا بود چه می گفت و ... . چرا كه وقتی شخصي از فرد ديگري خیلی تاثیر گرفته باشد انگار همیشه حضورش را در كنار خود حس مي كند و باید در حرفها و كارهاي خود عكس العمل هاي او را نيز در نظر بگيرد. موضوع این است که این تصاویر بيشتر همان شیاطین هستند تا آن آدمها. قبلا هم این حرف را گفته ام. مثلا شما ممکن است یک عمر کارهایی را برای جلب رضایت پدرتان انجام دهيد. كه آن کارها، كارهاي شايسته اي هم نبود باشند و فقط انجام داده باشيد چون فکر می کنید پدرتان از این کارها خوشش می آید. در حالیکه ممکن است واقعا پدرتان هیچ وقت چنین چیزی از شما نخواسته باشد و این یک برداشت کاملا اشتباه باشد. يعني ممكن است تصاویر تحریف شده اي از خواست های دیگران در ذهن شما به وجود بیاید که شما بر اساس آن به جاي انجام اعمال دُرست و شايسته، اعمال ناشايست انجام دهيد. این تصاویر ممکن است تصاویر شیطانی باشد ... واقعیت این است که اگر عميق به همه آدمها نگاه کنید، از کارهای درست خوششان می آید و از کارهای غلط بدشان می آید. در ايجاد اين تصاوير غلط در ذهن آدمها، كه در نهايت منجر به اشتباه زندگي كردن براي كسب رضایت ديگران مي شود، ممكن است دخالت های شیطانی وجود داشته باشد. این دخالت های شیطانی ممكن است به دو شكل باشد: 1) دخالت و تاثيرگذاري شيطان در آن آدم خاص و در بیرون از ذهن فرد تاثير پذير كه يعني آن شخص واقعا انتظارات نادرستي داشته ولي به اين دلیل كه شیطان منحرفش کرده، 2) شيطان در این کانال ارتباطی دخالت کرده و تصویری دروغين در ذهن فرد تاثيرپذير ساخته که به او فشار می آورد که یک کارهایی را انجام دهد يا ندهد.

پس در محضر شیاطین بودن يعني اينكه شیاطین از طریق تصاویر واقعی یا تحریف شده از آدمهایي که اطراف من هستند، در درونم زندگی می کنند. من در خلوت هستم ولی جواب این شیاطین را می دهم. من واقعا آدمهایی را می شناسم که این پدیده را کاملا درک می کنند، مثلا در خانواده هایی بزرگ شده اند که همیشه دین در آن به مسخره گرفته شده است، آن شخص ممکن است گاهی از برخي مسائل مرتبط با دين خوشش بیاید يا حتي تحت تاثير يك فرد مذهبي قرار گرفته باشد، ولی در درون خودش هم حتی جرات نمی کند که از چنین چیزی خوشش بیاید، زيرا كه آن چیز در کانون خانواده او مورد تمسخر بوده است ... مجبور است که خودش را بزند به حالت مسخره کردن ... زيرا تصویر والدی که در درونش هست به او فشار می آورد که احساس خوبش به دین را از بین ببرد. پس "خلوا الی شیاطینهم" به این معنی نیست که واقعا آدمی وجود دارد که هر از چند گاهی به محضرش می روند و خلوت می کنند. این یک برداشت فانتزی از این آیه است که مفهوم آیه را عوض می کند. مفهوم ساده تر و رئالیستی تر این آیه اين است که این افراد با بعضي از شیاطین خلوتي دارند، که این شیاطین همان تصاویر شیطانی هستند که در ذهن خودشان ايجاد شده است، حال ممکن است که اين تصاویر واقعا مربوط به شخصي باشد که در عالم خارج وجود دارد، و يا حتی این آدم واقعا وجود نداشته باشد. تنها كافي ست كه انعكاسي شيطاني در ذهن اين فرد ايجاد شود. (مثلا ممکن است با مومنین معاشرت داشته باشند و به دلیل فشارهایی که از درون دارند بعضی کارهای مومنین به نظرشان مسخره برسد، مثل آدمی که جز مومنین است و می آید به مسجد و با بعضی از مومنین که به نظرش خیلی آدمهای صاف و ساده ای هستند که همه چیز را باور می کنند و .... می نشیند و صحبت می کند و تا وقتی که با آنها است تصدیقشان می کند که بله انسان شهید می شود و به بهشت می رود و ... و وقتی برمی گردد به سمت خانه سرش را با تاسف تکان می دهد و می گوید که چه آدمهای احمقی پیدا می شوند! ... ... ... "وَإِذَا لَقُواْ الَّذِينَ آمَنُواْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ إِلَى شَيَاطِينِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَكْمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِؤُونَ " و چون به مؤمنان می رسند ، می گويند : ايمان آورده ايم و چون با شيطانهای خويش خلوت می کنند ، می گويند : ما با شما هستيم ، ما استهزايشان می کنيم.[بقره – 14]

لزومی هم ندارد که این شیاطین تصویر انسانها باشند، اين شياطين مي توانند "عقاید" خاص باشند. اصولا اینها آدمهایی هستند که از این خلوت ها زیاد دارند. و یکی از ویژگی هایشان این است که خیلی تحت تاثیر والدشان هستند. اتفاقا دليل ايمانشان هم والدينشان هستند. آدمهایی هستند که خودشان به ایمان نرسیده اند، بلکه در محیط مذهبی به دنیا آمده اند و ایمان را قبول کرده اند، ولی خودشان به عقاید دینی نرسیده اند. آدمی که تحت تاثیر والد است یکی از ویژگی هایش همین است که درونش شلوغ است، هی در حال توضیح دادن و بحث كردن با آدمهایی ست که اصلا وجود ندارند، چون ذهنش توسط نیروهای خارجی کنترل می شود. یکی از نشانه های بلوغ فکری این است که آدمها حتی در ذهن خودشان هم به کسی توضیح نمی دهند که چرا یک کارهایی کرده اند یا نکرده اند. بعضی از آدمها همیشه در محضر دیگرانند، حتی در خلوت هم که نشسته اند،، در جمع هستند! انگار اصلا بدون جمع وجود ندارند و وجودشان وابسته به جمعی است که در آن زندگی کرده اند.

در انجیل روایتی هست که مسیح از درون آدمها شیطان ها را اخراج می کرد. اینکه انگار در درون آدمهای گناهکار واقعا موجوداتی زندگی می کنند. روایتی هست كه شياطين درون قلب مومن تخم گذاری می کنند و از درون این تخم ها شیاطین جدیدی ایجاد می شود. اولین باری که من این روایت را شنیدم احساس کردم که این روایت چقدر توصیف خوبی است از اینکه اگر یک گزاره غلط در قلب انسان بگذاری از درونش هفتاد تا گزاره غلط دیگر در می آید و همین طور تکثیر می شود.

در جواب سوال: ممکن است یک نفر دقیقا به دلیل اینکه معاشرت با آدم های خوب می کند،عکس همین حالت برایش پیش آمده باشد. یعنی این حالت ممکن است نتیجه مثبت هم بدهد. به همین دلیل است که معاشرت با آدمهای خوب توصیه شده است. در اين حالت نيز ممکن است فرد زمانی میل پیدا کند که کار بدی انجام دهد، ولی با خودش می گوید که اگر فلانی من را ببیند چه می گوید و این کار را نمی کند. هر چند اين هم چندان خوب نيست. ولي به هر حال همه ما تحت تاثیر چنین چیزهایی هستیم و نمی توانیم آن را صفر کنیم. وقتی در یک جمع خوب قرار می گیریم این آدمها در ذهنمان تصاویر خوبی تولید می کنند و نظارتی می کنند که حتی در خلوت هم روی ما تاثیر می گذارد. بنابراین به نفع آدمهاست که تا جایی که ممکن است با آدمهای بهتر از خودشان ارتباط داشته باشند. در درون حضرت ابراهیم هیچ کس زندگی نمی کند و او كه در محضر خداست، هر کاری که می خواهد بکند تنها به این فکر می کند که خدا الان چه می گوید. این حالت ایده آل است.

سوال: تفاسیر و حرفهایی که الان می زنیم ... به نظر من داریم پیچیده صحبت می کنیم، مثلا مطالبی که در مورد داستان آفرینش گفته شد برای من خیلی عجیب بود یا مثلا بعضی آیه ها ... توضیحشان خیلی پیچیده و عجیب است. پس در زمان پیغمبر ... (نا مفهوم)

جواب: پیامبر خیلی ساده و بدون پیچیدگی قرآن را درک می کرد. من همیشه روی این نکته تاکید می کنم، مثلا در سوره یوسف خیلی بحث های عجیب و غریب کردیم که من سعی کنم یک چیزهایی رو توضیح بدم. در حالیکه به نظر من پیغمبر آن لاین و بلافاصله تمام چیزها را در مورد سوره یوسف می فهمد، یعنی هزار برابر چیزهایی که من با این پیچیدگی ها توضیح دادم را می فهمد. این ربطی به زمان قدیم یا جدید ندارد، آدمها ی زمان پیامبر هم سوره یوسف را نمی فهمیدند. سادگی به معنی خنگ بودن و استدلال نکردن و ... چیز خوبی نیست. سادگی به معنیِ ایمان و حقایق را به وضوح دیدن است. مثلا من کلی توضیح دادم که چرا ما سوره یوسف را نمی فهمیم؟ چون ما بیشتر توجهمان به یعقوب و فراغ یوسف و رابطه یوسف و زلیخا و ... جلب می شود، ادبیات ما هم كلا به همین مسایل توجه می کند. اما پیغمبر تا سوره یوسف را برايش بخوانند توجهش جلب می شود به اینکه طفلي این برادر ها كه این کار را کردند حالا در آن دنیا چه بلایی سرشان می آید. زيرا آدمی که همه ذهنیتش با آخرت پیوند خورده است، اصلا به اینکه یعقوب دارد زجر می کشد توجه نمی کند. اگر یک آدم واقعا مومن این سوره را بخواند بلافاصله توجهش جلب می شود که 10 نفر یک گناه بزرگ انجام دادند، حالا چکار باید کرد. بنابراین سوره یوسف را می خواند و انتظارش این است که یوسف کارهایی بکند که برادرانش را اصلاح کند. من حرف شما را کاملا تایید می کنم که فهم قرآن برای پیغمبر ساده بوده است و ما به دلیل اینکه واقعیت ها را واضح و روشن نمی بینید مجبوریم طوری توضیحشان بدهیم که پیچیده می شود. من واقعا فکر می کنم که وقتی سوره یوسف را توضیح می دهم نهایتا مساله خیلی ساده است، شايد راه پیچیده ای پیدا بکنم برای اینکه آن را به شما توضيح دهم، ولی آخرش واقعا ساده است، الان اینطوری نیست که بگوییم مثلا سوره یوسف خیلی سوره پیچیده ای است. عادت های ذهنی ماست كه باعث می شوند بعضی چیزها را نفهمیم. یعنی آن چیزی که کار را پیچیده می کند این است که ما باید خیلی عادت ها را بشکنیم و ذهنیت هایی که داریم را كنار بزنيم تا بتوانیم یک چیزهایی را ببینیم. کلا بیان قرآن، بیان پیچیده ای نیست ولی ما به این بیان عادت نداریم و باید کلی تلاش کنیم تا یک چیزهایی را بفهمیم. مشکل واقعا سبک بیان نیست. ما احساساتمان طوری است که حقایقی را هم که واضح می بینیم با چیزی که پیغمبر می دید خیلی فاصله دارد ... پس باید راه پیچیده ای را طی کنیم.

جواب یک سوال دیگر: من ادعا نمی کنم که مومنین کاملا قرآن را می فهمند، پیغمبر است که قرآن را بلافاصله و به طور كامل می فهمد. مومنین به هر حال همه شان به دلیل اعوجاج هایی که دارند ممکن است جاهایی را نفهمند یا تاثیر درستی هم رویشان نگذارد. سادگی ایمان، یعنی اینکه یک نفر خیلی ساده به خدا و آخرت ایمان داشته باشد، اینجا هم حرف از ایمان به خدا و آخرت است. مثلا شما فکر می کنید برای مومنین واضح است که چرا شریعت این چنين است و همه چیز شریعت را می فهمند؟ خیر. بلکه برای پیغمبر واضح است. برای پیغمبر جزییات شریعت، جزء بدیهیات است.

تمثیل ها

آيات 17 تا 20 بقره دو تمثیل اینجا وجود دارد. وجه مشترک این تمثیل ها این است که آدمهایی را تصویر می کنند که توی تاریکی گیر افتاده اند و براي راه رفتن، احتیاج به نور دارند. تمثیل اول محیطش آرام تر است و تمثیل دوم محیط ترسناکتری دارد، زيرا تاریکی اش همراه با رعد و برق و ... است. در همين تمثیل دوم می گوید که "يجعلون اصبعهم في اذانهم من الصوعق حذر الموت" حتی ترس از مرگ هم در آنجا هست. تفاوت عمده تمثيل اول و دوم این است که در تمثيل اول اینها خودشان فاعل هستند و سعی می کنند که آتشی روشن بکنند تا نوری برای خودشان درست بکنند. یعنی تمثیل اول تصویر آدمی است که در تاریکی گیر کرده و دارد سعی می کند یک آتشی روشن بکند تا راه را پیدا بکند. در تمثیل دوم آدمها مفعولند. یعنی آدمها در جایی قرار گرفته اند که در خارج یک سری نورهایی همراه با صدا و رعد و برق می زند، اما باز هم مساله اینها نور است. اینها حتی در نور برق هم سعی می کنند که در ظلمت یک راهی پیدا بکنند. بنابراین جفت این تمثیل ها مربوط به این است که انسانی در تاریکی گير كرده است و دنبال نور است. در تمثیل اول خودش سعی می کند که یک نوری ایجاد بکند، در تمثیل دوم محیط است که نور را ایجاد می کند و این افراد سعی می کنند که از نور استفاده بکنند. این آدمها کسانی هستند که در زیر کذب ها و شناخت هاي غلطی که ساخته اند به تاریکی رسیده اند، در حقيقت روی خودشان را با لايه هايي از كذب پوشانده اند که حقیقت را نمی بینند. اینها کسانی هستند که از نظر باطنی کافرند و در پوشش و حجاب هایی(به اصطلاح عرفا) قرار گرفته اند که ناشی از امیال و اعمال اشتباه است.

بنابراين چون اين افراد در حجاب قرار دارند، باعث مي شود تا سعی کنند نور بدست بیاورند ... شما این نور را با توصیفی که من در سوره نور کردم مقایسه بکنید ... چیزی که من در مورد تمثیل اول به ذهنم می رسد این است: شما همه آدمهایی که تحت تربيت مذهبی هستند ولی به آن ایمان و تقوای واقعی نرسیده اند را در نظر بگیرید، واقعا گاهی تلاش هایی می کنند در جهت اینکه ایمان بدست بیاورند، حال مذهبی پیدا بکنند و ... وقتی کسی در محیط ایمانی زندگی می کند بلاخره نماز می خواند، ممکن است در یک مراسم دعا شرکت کند يا حتی نماز شب بخواند. قبول کنید که بالاخره هر چقدر هم که یک نفر به دلیل گناهانش قوای شناختی اش آسیب دیده باشد گاهی یک شور و حال مذهبی پیدا می کند ... انگار یک چیزهای مبهمی می بیند ... ممکن است به طور لحظه ای واقعیت هایی را درک کند، ولی این مساله پایدار نیست. نکته مهم در این تمثیل ها این است که این نورهایی كه اين افراد بهش می رسند ناپایدار است. در تمثیل اول شخص سعی می کند نوری درست بکند ولی خدا می گوید که من این نور را خاموش می کنم و نمی تواند از نور استفاده بکند. .... مثلا شما مراسم دراویش را در نظر بياوريد، برای اینکه نور تولید کنند، سماع و ... می کنند. می نشینند هی هی و هوهو می گویند تا بالاخره یک شوری به دست بياورند، ولی در نهايت این شور خاموش می شود. در آن حالی که آن شور عرفانی، مذهبی بوجود می آید انگار واقعا یک چیزهایی می بینند. اینها محیط روانی شان نور را پس می زند و نور در دلشان نمی ماند.

در مورد تمثیل دوم ... بالاخره خدا با همه موجودات زنده روابطی دارد. شما حالتی را در نظر بگیرید که یک نفر در زندگی شخصی خودش هیچ کاری برای رسیدن به نور نکرده است، ولی طي يكسري اتفاق ها، به مرگ نزدیک شده و پس از اين نزدیکی انگار یک پرده ای از جلوی چشمانش کنار رفته که مثلا من داشتم در زندگی چکار می کردم؟ ... چرا به آخرت خیلی توجه نمی کنم؟ ... خلاصه یک چند روزی را در حال و هواي شبه مذهبی مي گذراند و بعد از بین می رود. این ها همان صاعقه هاست. لحظه هایی در زندگی آدمها هست که خودشان کاری نکرده اند ولی در فضای ذهنی و زندگی شان نورهایی روشن می شود ... شما نور صاعقه و بردش را در نظر بگیرید و مقايسه كنيد با نوري كه در تمثيل اول ساخته مي شود، در صاعقه شدید ممکن است انسان خیلی چیزها را ببیند، حتی ممكن است چیزهای دوری را ببيند كه بهش کمک مي کند تا راهش را پیدا کند. چرا در صاعقه حالت خوف وجود دارد؟ برای اینکه اتقاقا این حالت های روانی خیلی تاثيرگذار ترند ... یک آدمی که به دنيا چسبیده است، اگر یک لحظه ذهنش به طور مصنوعی روشن شود، دچار وحشت می شود. چون آمادگی کنده شدن از دنیا را ندارد. چرا حالت "حذرالموت" دارند اینها؟ اگر آدمی که واقعا مومن نیست حقایق را ببیند، بي درنگ غش می کند! چرا كه مي فهمد زندگي اشتباهي داشته و از اين به بعد باید یک جور دیگه زندگی بکند .... آیه ای که من خیلی بهش ارجاع می دهم آیه ای است که در مورد یک شخصی می گوید: (سوره اعراف) "ما به این آدم آیات خودمان را دادیم و لکنه اخلد الی الارض " ... یعنی خلاصه این آدم دنیا را ول نکرد. می گوید "این آدم مثلش مثل سگی است که چه به سمتش بروي و چه نروي، پارس می کند! ". شما یک آدم مذهبی را در نظر بگیرید که تمام مدت نشسته و دعا می کند که خدا یک حالی بهش بدهد و از ظلمات خارجش بکند، ولی اگر یک حالی پيدا بکند برعکس، به شدت می چسبد به دنیا. یعنی اگر خدا به او رو نیاورد که این همش جزع و فزع می کند که چرا بر من تجلی نمی کنی و اگر تجلی هم بکند شروع می کند به داد و فریاد که خدایا چکار داری بامن ... من داشتم زندگی ام را می کردم! مثل کسی که می داند خدایی هست ولی از نظر عملی نمی تواند با خدا زندگی کند. فضای ذهنی و زندگی اش، الهی نیست.

این شخصی است که از طرفي می داند خدا هست و می خواهد با او ارتباط داشته باشد، اما از طرف ديگر ارتباط با خدا برایش سخت است. خداوند در مورد "الذین فی قلوبهم مرض" می گوید ما آن ها را سالی یکی دوبار در شرایطی قرار می دهیم و امتحانشان می کنیم که توبه کنند، این مثل همان صاعقه است، که كمي اطراف را روشن می کند و شخص می فهمد که این چه زندگی مسخره ای است که می کند .... تفاوت این دو تمثیل در این است که گاهي اوقات اینها خودشان تلاش می کنند که نور پیدا کنند و گاهي خداوند از آسمان برایشان نور می فرستد. ولی نه آن نور اولی به دردشان می خورد و نه دومی. ...شما به آخر آیه توجه کنید که می گوید: "صم بکم عمی فهم لا یرجعون" یعنی اینها نمی خواهند برگردند ... دنیا هم روشنايي دارد و هم تاريكي. ولي اینها، كساني هستند که رفته اند در جنگل های تاریک زندگی می کنند. زيرا آنجا را دوست دارند و مي خواهند آنجا زندگي كنند. ولی در ضمن سعی می کنند که شعله هایی هم روشن کنند که نور هم داشته باشند. نمی شود! آن جايي را که خداوند تاریک قرار داده است، روشن نمی شود. اینها به جایی رفته اند که نباید باشند ولی بر هم نمی گردند ... در دنیا خورشید است که نور می دهد، نه صاعقه برای این کار آفريده شده است نه شعله های کوچک كبريت ... بالاخره یک جایی در دنیا روز است ... ما با کارهایی که انجام می دهیم مثل این است که در جغرافیای هستی جای خودمان را تعیین می کنیم. اگر کارهای بدی انجام دهیم به سمت تاریکی ها می رویم . اگر بخواهیم در تاریکی نباشیم باید برگردیم. نمی شود همانجا بمانیم و هوای نفسمان را هم داشته باشیم و در ضمن نور هم داشته باشیم ... اینکه خدا می گوید که من نور را خاموش می کنم، در حقیقت همین هوای نفسانی است که شعله های نور را خاموش می کند، نشنیده اید روایتي را كه "خدا می گوید من لذت عبادت را به کسی که غیر من را دوست داشته باشد نمی چشانم "... نمی شود که هوای نفس داشته باشی و از طرفی لذت عبادت هم داشته باشی، اگر می خواهی لذت عبادت داشته باشی و وجودت نورانی باشد باید چیزهایی را رها کنی ...

این دو تا تمثیل در واقع تصویر فضای ذهنی تاریک این آدمهاست که به دلیل کارهایی که خودشان انجام داده اند به تاریکی ها رسیده اند، نه خدا اجازه می دهد که آنجا بمانند و برای خودشان نور مصنوعی تولید بکنند و نه آن جرقه های آسمانی به دردشان می خورد و اینها اساسا از جرقه هایی که می آید، در حالت خوفند... چون آمادگی رویارویی با حقیقت را ندارند ... حال وقتی این تمثیل ها را می خوانيم به این فکر می کنيم که اگر ما در چنین شرایطی قرار داریم چطور می توانیم به نور برسیم؟ آیه آخر ایه الکرسی را به یاد بیاورید که انگار ادامه این تمثیل هاست، می گوید: "الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور .." یعنی خدا تعهد می کند که ولی کسی است که ایمان می آورد و او را از تاریکی به سمت نور می آورد. پس راهش این است که اين افراد ولایت خدا را بپذیرند و ایمان بیاورند تا به نور برسند. آیه بعد از آن تمثیل هم دارد همین را می گوید ولی از آن طرفش ... از این طرف اگر به ولایت نگاه کنید می شود عبودیت ...می گوید " يَا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُواْ رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ [بقره – 21 ]" اگر می خواهید به تقوا برسید باید ولایت خدا را بپذیرید، اگر بپذیرید خدا شما را به سمت نور می برد. این کلیت این دو تمثیل است که تمثیل های جالبی اند ، چون احساسی راجع به درون وحشتناک این آدمها پیدا می کنیم و اينكه چه طور زندگي مي كنند...