جلسه ۵۴

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

ادامه بحث عرفان اسلامی

خوب بگذارید من ، کاری که تا حالا کرده ام که می خواستم در یک جلسه انجام بدهم اما الان یک جلسه و نیم طول کشیده و دیگر هر جور شده می خواهم در این جلسه تمام کنم، من فکر می کنم واضح است که جرا این بحث را دارم می کنم . این که یک شمای کلی از موضوعی به نام عرفان اسلامی داشته باشیم،برای خاطر این که اصولا یک عده ای شک دارند که مثلا عرفان اسلامی جزء دین است، یا این که یک عده ای بعدا آمده اند این را ایجاد کرده اند، عرفا ایجادش کرده اند. من فکر می کنم حداقل در یک جای قرآن به طور بدیهی هیچ جوری دیگر نشود که یک نفر فرار بکند که این جا حرف از این است که یک هبوطی صورت گرفته و یک راهی باید طی بشود تا به یک جایی برسیم، فقط مثلا دین عبارت از یکسری کارهای ظاهری کردن نیست، واقعا قبول دارید دیگر، که یک عده ا ی دیدگاهشان نسبت به مسائل دینی، در همین حد است که یک احکامی آمده، همین این ها را باید انجام داد. این که یک تحولی در درون آدم ایحاد می شدد، مثلا یک حالاتی به آدم دست می دهد، تجربه هایی می کند و به یک جایی می رسد، اصلا این ها را فکر می کنند که یک عده ای بعدا اضافه کرده اند ، یک عده آدمی که خیلی هم ممکن است - چون قاطی این عرفا یک فرقه های صوفیه هم بوده اند و خب خیلی حرف های چرند و پرند هم زیاد زده اند، یک عده شک دارند که عرفان، که عرفا همه اش حرف از عشق می زنند و ... یک عده قرآن را می بینند و می گویند که نه حرفی از عشق نیست، همه اش حرف از این است که عبادت کردن است بیشتر، یا عبودیت است بیشتر تا این که حرف از عشق باشد، من فکر می کنم که این داستان آدم و حوا اولا ریشه ی همه ی داستان های قرآن است، یعنی یک داستان کلی است درباره ی وقعیت انسان. تمام تاکیدش اگر دقت بکنید روی همین است دیگر. انسان یک موجودی است که هبوط کرده و به یک حای بدی رسید، راهی را باید طی بکند ، حرف از صراط است، حرف از این است که این در به اصطلاح رفتن این راه، یک رهزنی وجود دارد، یک شیطانی هست که نمی گذارد انسان این راه را طی بکند، انتهای سیر رسیدن به اخلاص است، جایی که دیگر شیطان نتواند تصرف بکند، اخلاص به معنای این که هیچ میلی به غیر از، نه این که هیچ میلی نمانده باشد، همه ی امیال انسان یک جوری تحت پوشش میلی انسان به خداوند قرار گرفته، کسی که به عرفان می رسد به یک معنایی تازه امیالش شکوفا می شوند، نه اینکه، ولی امیال انسان هم یک جوری آن حالت هرم را پیدا می کنند، یعنی یک میل اصلی وجود دارد و بقیه در واقع تحت این میل منظم شده اند انگار به یک معنایی. همه چیز در مقابل آن یک جوری انگار قابل صرف نظر کردن است. این که شروع این سیر، از هبوط در آمدن، با توبه است، بعد یک چیزی به اسم القای کلمه وجود دارد. من دارم سعی می کنم، فکر می کنم این جا مناسب ترین جاست که بگویم تمام این سنت عرفان ما، نه همه ی آن چیزی که تحت عنوان عرفان و تصوف گفته شده، ولی آن خط اصلی سنت عرفانی ما منطبق با همان چیزی که توی قرآن آمده. من تصورم این است که چیزی جدای از قرآن در عرفان وجود ندارد. شاید بهتر بود این اسم را نمی گذاشتند. می دانید منظورم چی است. شما وقتی برای یک چیزی یک اسم جداگانه می گذارید، مثل این است که شما یک دین دارید، شما می توانید آدم متدینی باشید ولی هیچ کاری هم به کار عرفان نداشته باشید . می شد مثلا یک اسم تصوف را گذاشت به عنوان سنت عرفانی، حالا، باری به هرجهت، که خلاصه یک چیزی هست دیگر. خانقاه هایی هست، یک عده آدم می روند این جا می نشینند، ذکر می گویند، مثلا سماع و برنامه های مخصوص به خودشان را دارند. ما یک سنت عرفانی داریم، که اصلا همه ی تاکیدشان روی قرآن است. مثلا فرض کنید ابن عربی، حتی مولوی، خیلی ها را که کتاب ها را می خوانی، می بینید پر از ارجاع به قرآن است. این چیزهایی که تحت عنوان معارف می گویند، همه اش در واقع ارجاع به قرآن است. من جدیدا یک آدمی را کشف کرده ام؛ خوب این کتاب های عرفانی معمولا خیلی کتاب های جذابی هستند، چه آن هایی که به صورت شعرند و چه آن ها که به صورت نثرند. من همین اخیرا، کمتر از دو هفته است ، یک کتابی از پدر مولوی بهاء ولد به اسم " محارم" ، فوق العاده است واقعا! نگاه کنید همه اش به یک معنایی تفسیر قرآن است، ولی خوب دیگر، یک کتاب جالبی است، جالب بودنش بگذارید بگویم چی است. خیلی شبیه، الان یک عده آدم هستند که یادداشت های روزانه می نویسند، یک آدمی، یک عارفی است که یک جوری دارد فکر هایی که به ذهنش می رسد و حالات خودش را ثبت می کند. خیلی این احساس نیست که نوشته که مثلا یک عده بخوانند، مخاطبش یک آدم هایی باشد.گاهی مثلا یک چیزهای خصوصی درش می بینید. مثلا دعا می کند ، همین جوری که دارد می نویسد می گوید ای الله، من را مثلا چه کار کن...خیلی فوق العاده است. ما یک سنت عرفانی داریم که معتقدند شریعت و طریقت از هم جدا نیستند، قرآ ن و حقیقت یک جوری بر هم منطبق هستند، من قبلا همه اش از یک سنت عرفانی، مکتب حله حرف زدم که خیلی خیلی این جوری است، یعنی به شدت معتقد به شریعت هستند، معتقد به قرآنند، ولی خوب سنت های عرفانی دیگر، که من شاید زیاد اسم ها شان را نمی دانم، مثلا یک سنت خراسانی داریم که خیلی جالب است، مثلا این بهاء ولد متعلق به همین سنت خراسانی است، و خیلی جاهای دیگر، من کامل نمی شناسم. اصولا اگر که یک عده عرفایی وجود دارند، اهل تصوفی باشند که شاید خیلی آدم های خوبی نباشند و یک سری انحرافاتی دارند و طریقت درست کرده اند و اینها، ولی یک رگه ی خیلی خوبی در عرفان هست که من احساسم این است که قرآن را به جز این نمی شود فهمید. لااقل این داستان اصلی که ریشه ی همه ی داستان هاست، برای این که یک داستان کلی در باره ی موقعیت بشر است، و بعد شما همه ی داستان های قرآن را در واقع یک نمونه هایی از همین انسانی که این جا توصیف شده را شما دارید می بینید در موقعیت های مختلف. به هر حال این داستان را به نظر من هیچ جوری نمی شود خواند جز این که انسان هبوط کرده و یک سیروسلوکی باید بکند تا برگردد به همان جایی که بوده. به بهشت در واقع برگردد. حالا من شاید آخر جلسه یک سری آیه هایی که وضوح دارند که، اگر یک نفر بخواهد شریعت را فقط یک چیز ظاهری بگیرد که فقط آدم ها آمده اند این جا، قرار است یک سری کارهای ظاهری انجام بدهند و هیچ هم مهم نیست که به معرفتی برسند، نرسند، حرف هایی که زیاد می زنند. من به هر حال این جور حرف ها را قبول ندارم و فکر می کنم این داستان جای خیلی خوبی است برای این که انطباق مفاهیم قرآن با بعضی چیزهایی که توی عرفان آمده را ببینیم، ولی اشاره هایی که به چیزهای عرفانی در قرآن هست، آن جاهاییش که خیلی واضح است معدودند، مثلا یک جا به صراحت دارد از عشق صحبت می شود در قرآن. که کسی که مومن است حتما باید عاشق خدا باشه، این در وصف مومنین گفته می شود. ولی این جاهای خیلی خیلی واضحی که ممکن است از نظر آماری کم باشند، بعد که با زبان قرآن آشنا می شوید می بینید که کم کم باید به این نتیجه برسید، این نشانه ی آشنا شدن با زبان قرآن است، که همه جا اثر مثلا عشق را ببینید. در همه ی حالات پیغمبران، در همه ی آن جاهایی که حرف از عذاب هست، ولی فکر می کنم در قرآن جزء چیزهایی است که آماری نمی شود بحث کرد. نمی شود بگویی که مثلا فرض کنید تعداد آیه هایی که به فلان چیز دارد اشاره می کند بیشتر از این است، پس آن مثلا مهم تر از این است. در قرآن یک بطن هایی وجود دارد، ظاهرش یک جوری است که برای مردم که همین ظاهر را می فهمند خوب است، ولی هرچه بیشتر درونش بروی می بینی که آیه ها را خوب نمی فهمیدی که به این مفهوم درش دقت نمی کردی. بگذریم، من فقط دارم این حرف ها را می زنم برای این که فکر می کنم این داستان به جز با تعبیر عرفانی اصلا فهمیدنی نیست. بعضی جاها ممکن است شما یک داستان هایی را بخوانید و بتوانید بگویید که آره، از حالات درونی یوسف که مثلا حرفی زده نمی شود، مثلا می توانید بگویید که یوسف دارد به یک سری احکام عمل می کند. هیچ حالتی در وجودش نیست. یا مثلا ابراهیم. هیچ وقت در قرآن به صراحت از عشق ابراهیم صحبت نمی شود،هان؟ ابراهیم کسی است که هم در عرفان ما و هم مسیحی ها به عنوان یک نمونه ی کسی که به اوج مثلا عشق الهی رسیده، به حالت جنون رسیده از فرط عشق، به یک همچین چیزی می شناسندش. شما توی قرآن به صراحت این را نمی بینید. جایی ننوشته که ابراهیم مثلا از شدت عشق به حالت جنون رسید، یک التهابی دارد که مثلا در بقیه ی پیغمبرها هم به این حد نداشتند. ولی فکر می کنم این را با کمی ظرافت می شود در همان داستان ابراهیم نشان داد. می شود داستان ابراهیم را دقیق خواند و متوجه این نکته بشوید که این جا ابراهیم یک حس عجیبی دارد وقتی دارد یک کارهایی را انجام می دهد، یا یک حرف هایی را دارد می زند. یک چیزهایی با ظرافت بیان می شوند برای این که بهتر است، شما دقت بکنید عرفا هم همین کار را کرده اند دیگر. این که اصولا یک چیزهایی انگار حالت اسرار دارد، از حقایق، از حالات خودشان، خوب نیست برای همه ی مردم گفته بشود، می گویند که باعث گمراهی مردم می شود. این تکنیک را شما در عرفا به نوعی به صورت خام تر می بینید. چه کار می کرده اند، انقدر با رمز و اشاره بین خودشان صحبت می کرده اند که اصلا یک نفر کتابشان را می خواند نمی فهمد که این کتاب عرفانی است یا مثلا چیز دیگری دارد می گوید. همین الان باور کنید خب خیلی ها هستند که شک دارند افکار حافظ عرفانی اند، یا همین جوری مثلا واقعا مشروب می خورده و دنبال عشق بازی به معنای متعارف طبیعیش بوده، یا این که حرف های عرفانی می زند. آن جا هم شما در شعر حافظ می بینید که بعضی جاها وضوح دارد دیگر، که این شعر مثلا عرفانی است، مثلا نمی شود فرض کنید این شعر را یک جور دیگر تعبیر کرد که می گوید:

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند................واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

"بی خود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند" کسی می تواند بگوید که این یعنی چی، تعبیر غیر عرفانی از " شعشعه ی پرتو ذات" نمی شود کرد. یک جاهایی از شعر حافظ به وضوح عرفانی است، ولی خیلی جاها حالت بینابین است، و این حالت ابهام در شعر حافظ هم وجود دارد که خیلی ها را به شک می اندازد که اصلا این شعر عرفانی هست یا نه. قرآن هم همین حالت را دارد، ظاهرش، فقط بعضی جاهاست که به وضوح تعبیر دیگری نمی شود کرد، اما خیلی جاها هست که شما ممکن است بخوانید و بتوانید یک جوری بگویید که این جا هیچ معنی عرفانی وجود ندارد.به هر حال فکر می کنم که از اولش هم که داشتم شروع می کردم می دانستم که آخرش، حالا نه انقدر طولانی، اما به یک جاهایی می رسیم که ... این که این داستان دارد حرف از این می زند که انگار یک جوری همه ی ما به یک عالمی سقوط کردیم و باید یک راهی را طی بکنیم که به همان جایی که بودیم برگردیم. هر مقدارش را در این دنیا در حالی که زنده هستید طی کردید که خوب، وگرنه بعدا یک جور دیگر شما را می برند! به هر حال همه باید یک راهی را طی بکنیم. این معنی رجعت به خداوند همین است دیگر، این که همه ی ما انگار از طرف خدا آمده ایم ، عرفا می گویند یک قوس نزول و یک قوس صعود وجود دارد و همه هم آمده اند و آن راه را طی می کنند، این که چه جوری این راه قسمت دومش طی می شود، یا به اختیار خودتان در نهایت خوشی می روید یا این که یک جور دیگر می برندتان.

خوب. من اولین کاری که کردم، سعی کردم یک جوری انتهای مسیر را مشخص بکنم که واقعا هزار جور فکر می کنم می شود این موضوع را گفت، دفعه ی قبل هم گفتم، مثل این که یک موضوعی، چیزی را در نظر بگیری، از بدی ها یا خوبی ها، بعد extreme اش بکنی، در آن حالت نهایی می شود انتهای سیر. و این که آدم چه جوری به انتهای سیر می رسد.این چیزهایی که گفتم معمولا مشترک است بین انواع عرفانی که وجود دارد. مثلا آن حس وحدت، یا امنیت کامل. یک چیزی که در عرفان اسلامی هست آن حس کمال جویی و اراده ی کامل است، آن چیزی که تاکید می کنند رویش.

انتهای سقوط در عالم اجسام

یک چیزی می خواهم بگویم که دفعه ی قبل نگفتم. خیلی چیزها دفعه ی قبل نوشته بودم که چون وقت نشد نگفتم، ولی حیفم آمد این را نگویم. می خواهم برعکسش، این سقوط در عالم اجسام هم یک انتهایی دارد دیگر. من می خواهم سعی کنم توصیف کنم که یک آدمی که به انتهای سیر به سمت پایین هست به چه جایی می رسد. این را از این جهت می گویم که در ادبیات و هنر قرن بیستم، یک آدم هایی یک توصیف های جالبی داده اند از جایی که هستند، که در واقع همان برعکس راه عرفان را رفته اند و به تهش رسیده اند، به عرفان معکوس رسیده اند! به نهایت مثلا اوج ظلمت و جسمانیت و یک حالت های در واقع بی معنایی رسیده اند. اوج عرفان جایی است که شما غرق در معنا هستید در حدی که توجهتان به عالم جسمانی می تواند حتی به طور کامل از بین برود. همه ی ما یک تجربه هایی داریم که وقتی خیلی مثلا فرض کن غرق در مطالعه یا یک حالت معنوی هستیم، یک مدتی آدم نسبت به اطراف خودش بی توجه می شود. هر چقدر شدت توجه ما به معنا بیشتر باشد، به خیلی چیزها ممکن است در اطراف خودمان توجه نکنیم. حتی کتاب خواندن به یک معنایی اگر خیلی کتاب جذاب باشد این حالت را برای آدم ایجاد می کند. بر عکسش، دقیقا رسیدن به یک جور بی معنایی مطلق است، هان!؟ یعنی شما به یک جایی برسی که دیگر هیچ معنی احساس نکنی. من واقعا از این جهت دارم می گویم که کتاب های آلبر کامو، مخصوصا یک قطعه هایی از کتاب بیگانه ی آلبر کامو، یک تشریح خیلی خوبی است از این که اگر آدم برعکس این راه را برود، یعنی همه اش در واقع همه ی توجهش به عالم جسمانی بشود که توی عالم جسمانی معنا زیاد پیدا نمی شود ، هان؟ شما با حس خودتان، با این حس پنجگانه تان معنی درک نمی کنید، سیگنال های مبهمی دریافت می کنید که باید تعبیرشان کنید تا تبدیل به معنا بشوند. اگر این تعبیر کردن را بگذارید کنار، شما به یک عالمی می رسید که در آن صرفا با اجسام سرو کار دارید. در کتاب آلبرکامو صحنه ای هست، صحنه ی قتل، چند نفر این کتاب را خوانده اند؟یادتان هست این صحنه، صحنه ی خیلی تاثیر گذاری هم هست، واقعا خیلی خوب نوشته شده، توصیف فیزیکی یک قتل!! این یک نفر را کشته. من این را خیلی وقت پیش خوانده ام، خیلی یادم نیست، کمک کنید اگر... به شدت تاکید می کند که چه قدر هوا آفتاب بود و این آفتاب چشم من را مثلا می زد. یک عربی هست توی ساحل، این آن را می بیندَ، و خلاصه یک ماجرایی می گذرد بینشان که همه ی اینها را خیلی سرد، مثل یک گزارشگری که انگار دارد گزارش علمی می نویسد، یک همچین حالتی دارد. خیلی بدون احساس، بدون این که حرف از این باشد که این خلاصه یک موجود زنده است که کشته شده، توصیف شده که این اجسام انگار کنار هم قرار گرفته اند. یک هفت تیری هست و ... مخصوصا چیزی که خیلی توی ذهن من مانده تصویر کردن و گزارش این است که این گلوله ها چه طور توی تن این آدم فرو می رفتند! مثل این که در یک کیسه ی شنی فرو می رود. دقیقا فکر می کنم یک چنین جمله ای در این کتاب هست. ببینید، می شود دنیا را جوری نگاه کرد که هیچ معنایی ندارد، فقط همه چیزها را فیزیکی نگاه کنیم. این اوج رسیدن به یک بی معنایی مطلق است، هان؟! من فکر می کنم یک صحنه ی کشتن یک آدم را کاملا بهش فیزیکی نگاه کنم که آره، یک هفت تیری هست، بعد من ماشه اش را می کشم، در حالی که مثلا خیلی گرم است، گلوله خارج می شود، می رود می خورد به آن و تویش فرو می رود! بعد هم یک چیزهای قرمزی از آن تو می آید بیرون! این توصیف فیزیکی اش است دیگر. واقعا نمی شود به طور مطلق به این جا رسیدها، فکر می کنم هیچ آدمی نمی تواند این جوری به دنیا نگاه کند. ولی این چیزی که بعد از جنگ جهانی دوم خیلی در ادبیات و هنر غرب ظاهر شد، واقعا یک توصیف خوبی است از این که اگر آدم راه عرفان را نرود و برعکس، همه اش توجهش به این عالم جسمانی باشد،به چه حسی نسبت به این دنیا می رسد. سارتر در کتاب تهوع هم، یک نوع ، اگزیستانسیالیست ها یک آدم هایی هستند که سعی کرده اند یک نوع تصوری از ارتباط آدم با هستی بدون معنا را در ادبیات خودشان ارائه بدهند. این که با احساس این که در مقابل جهان که می ایستند، با یک توده ای از اجسام سر و کار دارند. یک حس اینجوری در نوشته های اگزیستانسیالیستی هست. حتی در کتاب تهوع حس این که جهان مثل یک توده ای از اجسام می ماند هست. منتها این ها به عرفان کامل نرسیده اند! لحظه هایی دنیا را این جوری می بینند.

عرفان کامل، آنتی عرفان کامل، این است که شما همیشه به دنیا این طور نگاه کنید. فکر نمی کنم، واقعا نمی شود به دنیا این جوری نگاه کرد. می دانید چرا؟ در واقع این یک تصور موهومی است دیگر، آدم نمی تواند این طور نگاه کند، برای این که ما دنیا را با استفاده از زبان درک می کنید، همین توصیفی که من یک بار کردم. من همین الان هم که دارم دنیا را مشاهده می کنم،فیزیکی مشاهده نمی کنم، در واقع جهان را به یک قطعه هایی انگار افراز کرده ام، روی اینها اسم گذاشته ام و همه چیز را دارم با استفاده از این نام گذاری ها درک می کنم. در واقع ما هیچ وقت نمی توانیم خودمان را ساکن عالم اجسام بکنیم. همیشه در همان عالم معنا هستیم. همیشه به طور موهوم توجهمان از عالم معنا پرت می شود . به هر حال یک جرقه هایی توی ذهن آدم ها می زند که می تواند زیاد هم بشود، حالا هر چقدر... اصلا این چیزی که شما در ادبیات و فلسفه ای که اسمش را گذاشته اند "فلسفه ی پوچی" می بینید، دقیقا نتیجه ی همین حس است.

کسی می تواند به طور کلی بگوید که عامل های اصلی که بعد از جنگ جهانی دوم باعث شد ، چی حس می کنید؟ چرا این حس پوچی در ادبیات دهه ی چهل و پنجاه و شصت، دهه ی چهل مخصوصا، انقدر این ادبیات با دامنه ی جغرافیای وسیع به وجود آمد، خوانندگان زیادی پیدا کرد و خیلی آدم ها همین حس را داشتند.

یکیش مثل این که بشریت حداقل در جهان غرب، یک گناه خیلی خیلی بزرگ مرتکب شده است.با همین مدلی که در قرآن هست، معصیت بزرگ باید شما را به عالم اجسام سقوط بدهد. و یک کاری در جهان غرب شد که فکر می کنم آدورنو این را گفت، که بعد از آشولیس، دیگر شعر معنا ندارد. اصلا بعضی از این کارهایی که کردیم...چی کار داریم می کنیم؟! مثل این که به یک خلأ اساسی رسیدند دیگر؛ آلمانی ها که وحشتناک این خلأ را از نظر معنوی داشتند، که مثل یک آدم هایی که توی خواب مرتکب جنایت های بزرگی شدند و یک دفعه بیدار شدند و ... چون آلمان ها متوجه این که چه کار دارند می کنند نبودند دیگر. مثلا خبرها که به طور کامل به خود ملت آلمان نمی رسید دیگر. مثلا این کوره های آدم سوزی و جنایت هایی که توی جبهه های جنگ مردم غیر نظامی را قتل عام کردند، اینها را آلمانی ها نمی دانستند و بعد از جنگ یک حالت خیلی چیزی براشون پیش آمد. توی این ادبیات به اصطلاح پوچی، یک فیلم خیلی جالبی از داخل خود آلمان وجود دارد، واقعا وجود دارد دیگر، به اسم " آلمان،سال صفر" . این مال روزینی است، ایتالیایی است، ولی توی آلمان ساخته. واقعا در روزهای بعد از جنگ ساخته. شما آلمان را همان طوری که توی روزهای بعد از جنگ هست می بینید. خیلی این احساس توی این فیلم فوق العاده زیاد است. خیلی فیلم از این نظر جالبی است.

خب، یک مدل دینیش این است که خب به هر حال بعد از یک، مثل این که یک معصیتی که تمام شده آدم ها دچار بی معنایی شده اند . معصیت کار بی معنی انجام دادن است دیگر، کاری که طبیعی نیست، با امیال واقعی ما سازگار نیست، اما آدم بر اثر یک چیزهای موهومی وقتی یک کاری می کند نتیجه اش این است که در واقع به همان سطح بی معنایی سقوط بکند. این یک دلیل عمیقش هست. دلایل دیگری هم دارد. الان سال ها گذشته، قبلش یک حالتی بوده...یک چیزی هست، بگذارید من این را بگویم. یک نکته ی مثبت هست، آن هم بی پروا شدن هنرمندها بعد از جنگ جهانی دوم است، یعنی یک جوری خیلی از آدم ها ممکن است خیلی حرف ها را توی دلشان بود اما نمی گفتند. یعنی توی فضای هنر، هر حرفی نمی شد زد. مثلا شما قبل از جنگ جهانی، یک آدمی توی انگلستان هست به اسم لارنس. داستان کوتاه هایی از لارنس کسی خوانده؟ وی . اچ. لارنس. خب، این آدمی است که شما اگر الان داستان کوتاه هایش را بخوانید شاید تعجب بکنید که چرا انقدر سر نوشته های این آدم سروصدا ایجاد شد. به دلیل این که گفتند مستهجن است. با توجه به هنری که ما بعد از جنگ جهانی داریم آن اصلا مستهجن نیست، بیچاره ، جیز شسته رفته ای هم ممکن است حساب بشود. اصولا در هنر هر کسی هر حرفی را نمی توانست بزند. بعد از جنگ جهانی دوم یک درجه در واقع یک سدهایی برداشته شد و حرف هایی در هنر زده شد که قبلا نمی گفتند. هیچ کس، قبلا اگر هم احساس پوچی مطلق می کرد، نمی آمد این را بیان بکند. و اگر هم می کرد خریداری نداشت. ولی بعد از جنگ جهانی دوم فضا این جوری بود که خیلی حرف ها را می گفتند. این که این نکته چقدر مثبت است و چقدر منفی است، از یک جهاتی مثبت است به هر حال. وقتی توی غرب راهی که به اصطلاح اینها دارند می روند به یک همچین جاهایی می رسد، پنهان کاری کردن از یک جهتی خوب نیست. بیایند بگویند، صراحتا بگویند آقا ما به این جا رسیدیم. به ظلمات رسیدیم. البته خودشان یک همچین احساسی نمی کنند، به هر مقدار ظلمت هم که می رسد احساس می کنند یک چیز جدید کشف کرده اند! و خیلی افتخار هم می کنند که دارند اینها را بیان می کنند! این یک نکته است که اصولا در هنر بعد از جنگ جهانی دوم، یک آزادی عملی داریم که قبلا نداشتیم. با صراحت خیلی از چیزها را بیان می کنند و هیچ مانعی در برابرشان نیست. این یکی، یک چیزی که در قرن بیستم حس پوچی را تقویت می کند، این است که همه ی آدم ها یک جور بی در و پیکری تعلیمات علمی می بینند. یعنی یاد می گیرند که به طبیعت - از نظر آدم ها، آدم هایی که تعلیمات علمی ندیده اند، یک جوری در برخوردشان با طبیعت حس معنی داری، زیبایی شناسی و اینها هست. هر چقدر که شما بیشتر آموزش ببینید که جهان را فیزیکی نگاه کنید، راه باز می شود که هروقت هم این احساس ها بهتان دست داد احساس کنید که دارید حقیقت را می بینید. خیلی ها در واقع احساسشان این است که حقیقت همان چیزی است که در فیزیک بیان می شود دیگر. یک چیزی از این جا رفته، دارد می رود آن تو. مشغول شدن بیش از حد به دانش تجربی که فقط دارد درباره ی اجسام وفیزیک بحث می کند و نه تنها معنی نسبت نمی دهد به عالم اجسام، بلکه قبول دارید که اصلا در ساینس بی معنی فرض کردن همه ی اجسام فرض است دیگر. قرار نیست من بگویم که مثلا یک اتفاقی که دارد در طبیعت می افتد، یک دلایلی غیر از مقدماتی که تهیه شده، یک گلوله هایی انگار دارند به همدیگر می خورد و جهان این طوری شکل می گیرد. یعنی شما در جهان لاپلاسی که نگاه کنید، اینها یک مجموعه ذراتی هستند که با یک شرایط اولیه ای رها شده اند و اینها نهایتا به هم دیگر می خورند و پیش می روند دیگر، هان؟ در اینها معنی وجود ندارد. ساینس یک جوری می شود دشمن معنا. اگر شما جایگاه ساینس را درست معلوم نکنید، الان مثلا توی خود فلسفه ی علم، حرف از این است که ما یک دیدگاه های ابزاری داریم، و حقیقت را کشف نمی کنیم، در چارچوب یک مدل محاسبه می کنیم و الی آخر. درست است؟ اصلا ساینس مخالف با معناداری نیست. ولی وقتی که می گویم بی در و پیکر آموزش داده می شود، این حس را کلا در آدم ها به وجود می آورد که حقیقت است، وقتی ما به عنوان یک حقیقت بهش نگاه می کنیم نه به عنوان یک مدل های محاسباتی، چیزی که ساینس دارد به شما می گوید این است که معنی وجود ندارد. یعنی در فکر آدم راه را باز می کند، که اگر به تجربه های بی معنایی رسیدید، اینها را پس نزنید، احساس کنید دارید به حقیقت می رسید. بعضی از این آدم ها را در ادبیات و فلسفه شان نگاه کنید، می بینید که اینها احساسشان این است که جهان همین چیزی است که اینها می بینند. یک توده ای از ذرات و اجسام بی معنی که دارند به هم می خورند. بنابراین شیوع پیدا کردن آموزش به این معنا که داریم آموزش علمی می بینیم ولی این که علم چی است کسی به ما چیزی نمی گوید، و حس کلی که معلم ها و همه به ما القا می کنند این است که انگار داریم حقایق جهان را بهتان یاد می دهیم. جهان از یک ذراتی تشکیل شده که طبق یک چیزهایی که بهش می گوییم قوانین علمی به هم می خورند و جهان این شکلی پیش می رود. کلا این که ساینس مخالف با معنی داری است یک جوری توی ذهن آدم ها جا می افتد. حالا عوامل دیگر هم هست.

یکی از عوامل- من اینها را که می گویم نه مخالفت با ساینس است، نه مخالفت با آزادی در هنر است- تنها چیزی که خیلی خیلی بدیهی است (؟) این است که جنگ جهانی دوم یک حس گناهکاری سنگینی را روی وجدان همه ی آدم هایی که در آن قرن زندگی می کردند، یک حس این جوری به وجود آورد و نتیجه اش هم آن حس پوچی بود که تا سال های سال ماند، و همین الان هم در واقع خوب نشده اند دیگر، در ادبیات و هنرشان کاملا این هست. من نمی خواهم با این چیزهایی که می گویم بگویم که اینها کاملا بدند، ولی وقتی بد دارد از یک چیزی استفاده می شود، چه از آزادی بیان، هنر، واقعا این که هر آدمی در هر اسفل السافلینی که هست حرف می زند چیز خوبی نیست. اکثریت قریب به اتفاق هنرمندها آدم هایی هستند که ، در واقع آدم های سقوط کرده ای هستند که در یک حالت های معرفتی خیلی خیلی نازلی دارند زندگی می کنند. ولی خب دیگر، در واقع به تاریکی رسیده اند،از تاریکی هم دارند صحبت می کنند، ولی آدم های بزرگی محسوب می شوند. ببینید، اتفاقی که می افتد این است. هنرمندها، الگوی همه ی آدم ها هستند. شهرت پیدا می کنند، و آدم ها به اینها اقتدا می کنند به یک معنایی. وقتی تقریبا همه ی هنرمندهای غرب دارند حرف از تاریکی و بی معنایی می زنند، و از این که حال خوبی ندارند. اصولا این جوری است دیگر، هنر غرب بیان چیزهای بد است. حالت های خشم، عصبانیت،کسی مثلا از این که به روشنایی رسیده چیزی نمی گوید، از مد افتاده اصلا. وقتی همه ی این آدم ها تحت تاثیر مواد مخدر و زندگی آشفته ای که دارند. واقعا من چند تا اسم ببرم. بگذارید خودم از یک تجربه ی شخصی خودم بگویم.یکی از این آدم هایی را من به طور غیر عادی من خیلی بهش علاقمندم. آدم می تواند هر آدمی را یک جوری دوستش داشته باشد دیگر، من واقعا خودم هم نمی دانم دلیلش چی است. من به رئیس مرحوم گروه مرحوم نیروانا خیلی علاقمندم. "کورت کوباین"(؟). نمی دانم چرا واقعا ، یک حسی ازصداقت به نظر من توش هست. اکثر این هنرمندها و خواننده ها و ... همه شان دارند ادا در می آورند و به فکر پول و اینها هستند. این بیچاره به نظر من از یک جهاتی پسر خوبی بود! خودش را کشت، آره.

-قیاقه ی خیلی مظلومی هم داشت

آره، ظاهرش، فیلم هاش را هم که می بینم، نمی خواهم بگویم که آدم خوبی است،ولی...

-هست!

ولی من احساس خوبی نسبت بهش دارم.دلم برایش می سوزد . خیلی صادقانه هم خودش را کشت، در بیست و هفت سالگی خودکشی کرد.

تجربه ای که می گویم، واقعا من از گوش کردن این ترانه ی معروفش، به اسم (...) می توانم بگویم یک تجربه ای از عمق ظلمت. من دفعه ی قبل یک حرفی زدم، گفتم که یکی از حسن های هنر قرن بیستم این است که شما می توانید گزارش های خیلی خیلی دقیقی از آدم هایی که مثلا دچار کلمات خبیث می شوند داشته باشید بدون این که خودتان تجربه بکنید. هان؟ از سینما گرفته تا مخصوصا موسیقی. موسیقی یک تاثیر خیلی مستقیمی می گذارد. من واقعا یک شب خاصی، این ترانه را چند بار گوش کردم، یک احساس عجیبی از این که این آدم به کجا رسیده بهم دست داد.مثل اینکه مستقیما واقعا احساس این آدم را فهمیدم وقتی که می گوید :" hello you dirty world" (؟). یک نفرتی که ... و یک کلیپی دارد که به هرحال اینها همه باهم هستند، به نظر من این گزارش خیلی جالبی است از یک جایی که اصلا انگار هیچ نوری وجود ندارد. یکی از عواملی که به نظر من موثر است در این حس تثبیت شده ی بی معنایی در قرن بیستم، به غیر از این که همه با آزادی بیان می کنند، و تعلیمات علمیَ، و جنگ جهانی دوم که تاثیر خاصی گذاشته، یکیش این غلبه ی جهان مجازی است. تصویر. من یک بار سر کلاس سعی کردم توضیح بدهم که چرا تصویر با مرده، این که مرتب با تصویر آدم ها سروکار دارید مثل این است که انگار همه اش با اجساد سروکار دارید. واقعا به نظر من این غرق شدن آدم ها در دیدن فیلمَ، سینما، تلویزیون یک چیز بی سابقه ای است دیگر. قرن بیستم اصلا این جوری نبوده دیگر، وجود نداشته. این که شما بتوانید یک تصاویر خیلی زنده و واقعی از چیزهایی نشان بدهید که اصلا وجود ندارد، فقط توی ذهن دارند می گذرند، ولی به شما انگار یک جوری دارد تحمیل می شود که وقتی این فیلم را دارید نگاه می کنید، آن را به عنوان واقعیت قبول کنید. این تجربه ی مداوم سروکار داشتن با تصویر به نظر من یکی از تاثیر هایی که به طور طبیعی می گذارد، مثل این است که آدم در قبرستان زندگی کند و همه اش با اموات سروکار داشته باشد. کم کم رویش تاثیر می گذارد. فکر کنم آدم هایی که شغلشان مرده شوری بوده، این احساسات را قبلا تجربه کرده باشند که همه ی آدم ها در قرن بیستم دارند. همه ی ما انگار تبدیل به آدم هایی شدیم که بین، انگار داریم در عالم اموات داریم زندگی می کنید. به هر حال من واقعا احساسم این است که سروکار زیاد داشتن با تصاویر تاثیر ناخود آگاه می گذارد روی آدم. حس های آدم را از حالت - حس زنده ای را که آدم نسبت به واقعیت دارد از بین می برد. احساسات آدم را سرد می کند.

- ...

فالکنر را بگذارید کنار، پیچیده نکنید بحث را. بگذارید در باره ی کامو صحبت کنیم. کامو به نظر من نمونه ی کامل یک آدمی است که دارد آن حس فیزیکی خودش را و حس بی معنایی را بیان می کند. این که آیا کامو توی این حس مانده و مرده. من نمی گویم کامو آدمی بوده که رسیده به این جا بعدش تمام شده رفته. کامو توی کتاب هاش سعی می کند که در واقع انگار داد نقد می کند این حالت را. توصیف خیلی خوبی از این حالت در کتاب های کامو هست. نه این که کامو یک آدمی است که به اسفل السافلین رسیده و آن جا مانده و کتاب هاش هیچ ارزش ندارد. کامو دقیقا دارد یک حسی را که به نظر می آید توی خیلی از آدم های آن زمان بوده بیان می کند، به خوبی بیان می کند. شاید بهتر از هر هنرمند دیگری این حس را بیان می کند، و احساسش هم این است که این حس پوچی است و باید ازش عبور کرد. حسش این نیست که این یک واقعیتی است که من بهش رسیده ام و همه چیز همین است. رنج دارد می کشد. ولی این تجربه را دارد، بهش رسیده و سعی می کند که ازش در بیاید. بنابراین این جنبه ی مثبت هم در هنر کامو هست. سارتر که به شدت. سارتر خیلی خیلی جزئی یک جاهایی به این اشاره می کند - کم هم نیست این دید، توی آثارش نسبتا زیاد هست - اما به شدت در واقع دنبال این است که به یک حسی از آزادی و معناداری برسد. اصلا فلسفه ی اگزیستانسیالیسم فلسفه ای است که انگار در مقابله با این حس پوچی دارد خودش را تجهیز می کند بدون استفاده از دین در زندگی. ولی نکته این است که آن احساس احساس واقعی است که این آدم ها تجربه کرده اند. یعنی از خود کامو هم بپرسی این جوری نیست که یک چیزی از بیرون باشد.

-...

مثل آدم هایی که لمس کرده اند دیگر، آن کف هستی را لمس کرده اند و دارند سعی می کنند خودشان را بالا بکشند. منتها از دین کمک نمی گیرند. برای خودشان یک فلسفه ای درست کرده اند که فلسفه ی اگزیستانسیالیسم است. منتها اگزیستانسیالیسم دو تا قسمت دینی و غیر دینی دارد. سارتر و کامو نماینده های آن قسمت غیر دینی اش هستند.

-...

ولی توی بیگانه هم این جوری نیست که ترویج کند. به نظر من توی بیگانه راهی نشان نمی دهد که چه کار باید کرد. به شدت حالت توصیفی دارد. ولی اصلا این جوری نیست که احساس خوبی به آدم بدهد. داستان را این جوری شروع می کند که مادر این آدم مرده و این هیچ احساس ندارد. هیچ چیزی بهتر از این نیست ک به تو حس منفی بدهد. من می خواهم بگویم که این قهرمان آن قهرمانی نیست که قرار باشد به آن طوری نگاه کنی که این آدمی است که به حقیقت رسیده.

- از نظر کامو حقیقتی نیست که قرار باشد این آدم به آن رسیده باشد. قرار نیست هیچ کاری بکنی، اصلا هیچی نیست. هیچ معنایی پشتش نیست.

من قبول ندارم. این خوب یک اختلاف ادبی است دیگر، نمی خواهیم سرش بحث بکنیم. ولی به نظر من کامو دارد سعی می کند که حس بدی به وجود بیاورد نسبت به این حالت. ببینید، این یک قتل هست. شما به راحتی نمی توانید چنین چیزی بنویسید. داستان سارتر را اگر در نظر بگیرید، تهوع، بیشتر حس مثبت دارد نسبت به شخصیت اصلی.

-...

به نظر من آره، سارتر اگر توضیح هایی دارد بیشتر متمایل به این است که راه نشان بدهد. همیشه انگار یک روشنایی دارد می بیند در عین این که تاریکی را هم نشان می دهد.

بیگانه یک آدم توی تاریکی گیر افتاده است را نشان می دهد که به نظر من این حس را به تو می دهد. حد اقل این که این جای خوبی نیست. قهرمان نیست این آدم. احساس نمی کنی که تو هم باید مثل این باشی و خوب است این. دقیقا مشخصه ی واضحش به نظر من این است که این آدم در بدترین حالت دارد به این فکر می کند که مادرش مرده و هیچ احساسی ندارد. فکر می کنم همه ی آدم ها در شروع این احساس را پیدا می کنند که این یک جوری آدم مزخرفی است، تا این که احساس کنند این آدمی است که حقیقت را کشف کرده و زندگی همین است. نمی دانم . بحث ادبی نکنیم. به هر حال کامو به این که سعی کند مثل سارتر بگوید که چه جوری می شود به زندگی معنی داد می رسد. انتهای این سیر را خیلی خوب توصیف می کند.

خب. من به غیر از این که سعی کردم توصیف کنم که آخرش به کجا می رسد، دفعه ی قبل روی این بحث کردم که این داستان اصولش این است که یک کارهایی وجود دارد که نباید انجام بشود و وقتی یک نفر انجام می دهد، برای اولین بار وقتی یک نفر مرتکب معصیت می شود، حضرت آدم حداقل در این جا، متوجه عالم اجسام می شود و توجه به عالم اجسام همان هبوط به زمین است. انگار دشمن ما توجه کردن به طبیعت و عالم اجسام است . این که همه ی عرفا حرف از محبوس بودن در چاه طبیعت می زنند. انگار توجه به طبیعت دشمن جان بشر است.و این که ما بیش از همه وقت در طول تاریخ متوجه طبیعت بدون معنا هستیم. ما توی این دنیا بعد از هبوط کردن باید یاد بگیریم که وقتی به اجسام نگاه می کنیم انقدر معانی درک بکنیم که آن حس چیز به وجود نیاید دیگر، آن قسمت ظلمانی را نبینیم، همه ی چیزهایی که می بینیم برایمان معنی دار باشد. رسیدن به عرفان در واقع غرق شدن در این معانی است. وقتی یک چیزهایی معنیش برای شما روشن می شود، می گویند "روشن" شده. مثلا می گویند قلبش نورانی شده، در واقع رسیدن عرفان یک جوری غرق شدن در نور است در برابر ظلمت چیزهای بی معنی - همه چیز معنی دارد - چیزهایی که می بینیم ولی معنیش را نمی فهمیم.


توبه

انتهاش را که گفتم. در ابتدا ی سیر، وقتی هبوط صورت می گیرد، اول راه برگشتن به بهشت توبه است. این که یک نفر آن کاری را که انجام داده را تصمیم دارد که دوباره انجام ندهد، و اظهار ندامت کردن. اینها چیزهایی است که مختص عرفان دینی است، در حالی که آن توصیفی که از انتهای سیر دادم از خیلی جهات مشترک است بین همه ی عر فان ها. چیزی که من تا حالا گفته ام این است که توبه کردن اصولا احتیاج به حکمت دارد. یک بخشی از دین احکامی است که به ما می گوید چه کارهایی را نباید بکنیم و چه کارهایی باید بکنیم. بنابراین در عرفان غیر دینی ما چیزی شبیه مفهوم توبه را به طور طبیعی نداریم. ولی در همه ی عرفان های دینی داریم. که من خودم را در چارچوب باید و نباید هایی که الهی هستند قرار می دهم. همان طور که در این داستان در بهشت، یک چیزهای مجاز وجود داشت و لااقل یک چیز غیر مجاز. حکمت این را بیان می کند. یک محدوده ای از چیزهای غیر مجاز و چیزهای مجاز. همان طوری که در خطابی که توی داستان هست نمی گوید از شجره نخور. قبول دارید معصیت ، خوردن از شجره است در داستان. می گوید: "فلما ذاق الشجره" . وقتی که چشیدند. اما حکم، می گوید که نزدیک نشوند. از دیدگاه دینی اش این است که می گویند یک محدوده ای از چیزهای حرام وجود دارد،و چیزهای مکروه وجود دارد. می گویند که سعی کنید حتی نزدیک هم نشوید، با یک فاصله ای، یک حریمی را رعایت بکنید که به جایی نرسید که از آن شجره ها بخورید. نزدیک نشوید. نزدیک شدن باعث می شود که کم کم آدم برود به این سمت؛ جاذبه دارد دیگر، به هر حال لابد یک جاذبه ای دارد.

این یک نکته که توبه است، بعدش توی داستان القاء کلمه هست، که در واقع یک جوری به معنای این است که، بعد از این که انسان خودش را در چارچوب باید و نباید های الهی قرار می دهد یک مرحله ی ا صلی این است که خداوند می گوید من حالا برمی گردم. این مفهوم القای کلمه است که من فکر می کنم به اندازه ی کافی توضیح دادم. مثل این که یک حالت هایی پیش می آید که تاثیر کاری که انجام شده را از بین می برد. دوباره یک جوری انگار برگشتن به همان عالم وحدت که انسان تویش بوده قابل دسترسی می شود.

خوب، من این حرف ها را زدم ، چیزهایی که می خواهم اضافه بکنم، یکی در مورد، فکر می کنم به این اشاره کردم که شما هر کدام از جنبه هایی که در انتهای آن سیر مثلا قرار است انسان بهش برسد را در نظر بگیرید، می بینید که با توبه کردن یک مناسبتی دارد. مثلا در دفعه ی پیش گفتم که این حس کمال جویی، حس این که انسان بخواهد در هر مرحله ای بهترین کاری را که می تواند انجام بدهد، هیچ محدودیتی در مقابل اراده ی انسان در راه این که کارها را به بهترین نحو ممکن تشخیص بدهد و انجام بدهد نباید وجود داشته باشد. این مناسبتش را با توبه من گفتم، که شما وقتی یک گذشته ای دارید، که perfect نیست، برای این که یک آدمی باشید که عشق به کمال داشته باشید باید گذشته ی خودتان را نفی بکنید. این که عرفا می گویند که در واقع در هر مرحله، در هر روز دارند توبه می کنند. یعنی شما هیچ وقت نباید از کارهای خودتان احساس رضایت کنید. برای این که آنها کارهای کاملی نیستند. شما اگر هر روز بهتر بشوید، احساس کنید که دارید کارهای بهتری می کنید، نسبت به گذشته ی خودتان نباید احساس رضایت داشته باشید. من یک بار گفتم کسی که به بچگی خودش مثلا به عنوان بهترین روزهای زندگیش نگاه می کند، این نشانه ی این است که حتی از کودکی خودش هم در وضعیت پایین تری قرار گرفته است دیگر. یعنی به گذشته که نگاه می کند به پایین نگاه نمی کند به بالا نگاه می کند. این بهترین دلیل است برای این که سقوط کرده. فکر می کنم آدم طبیعیش این است که به گذشته ی خودش که نگاه می کند با شوق و ذوق خیلی نگاه نکند. به گذشته ای نگاه کند که خیلی چیزها را نمی دانسته، خیلی کارها را درست انجام نمی داده، الان در بهترین شرایط زندگی خودش قرار دارد. بنابراین توبه کردن با فرار کردن از نفس در واقع یک رابطه ی واضحی دارد.

من یک چیزهایی نوشته ام درباره ی این که با همه ی آن چیزها هم می توان گفت، با همه ی آن معیارهایی که من گفتم رابطه دارد و روی آن می توانید فکر کنید.

من دو جلسه قبل گفتم که یکی از جنبه های نگاه کردن به این که انسان به کمال می رسد، به غیر از شناخت و عمل، یک جوری نگاه کردن به وجود خود انسان است که در آن هرم دارد بالا می رود. یک جوری به عدم تعین رسیدن به همین معنایی که حافظ می گوید، که می گوید:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود.......................ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

هرچقدر که شما تعلق خاطر داشته باشید وجودتان انگار در سطح پایین تری است. تعلق خاطر به چیزهای سطح پایین داشته باشید انگار وجودتان آن جاست که بهش تعلق خاطر دارید. این تعین - همه ی ما وقتی متولد می شویم در یک حالت...، انگاری یکی هستیم دیگر.هان؟ بشر، همه ی نمونه های مختلف یک نوع هستیم که خیلی با هم شباهت داریم. چه چیزی ما را از هم جدا می کند؟ گذشته مان دیگر. یعنی الان من به کجا رسیده ام. من یک بار سعی کردم بگویم که آدم وقتی زندگی می کند، کار می کند و شناخت پیدا می کند انگار یک جوری در جغرافیای وجود انسان دارد حرکت می کند، حالا به یک جاهای پایینی می رسد یا به جاهای بالایی، در همان هرمی که من مرتب بهش ارجاع می دهم. این که آدم با گذشته ی خودش،با اعمالی که انجام داده تعین پیدا می کند. کسی که همه ی اعمال گذشته ی خودش را نفی می کند، به حالت عدم تعین در واقع می رسد. بنابراین شروع این سیر با نفی کردن کارهایی که تا حالا انجام داده ام است.مثلا این که چه قدر... ببینید، نمی گویند یک نفر باید جنایت های بزرگی کرده باشد تا برای شروع سیر توبه بکند. این اصلا نه فقط در ابتدا، همیشه نسبت به گذشته هست. شما نسبت به گذشته ی خودتان باید یک احساس نقص داشته باشید برای این که بتوانید پیش بروید.

بگذارید من یک چیزی چند بار به اشاره گفته ام، بگذارید یک اشاره ی بزرگ تر بکنم. چندبار به مناسبت هایی، حالا یک بار حرف از لکان بود از آن نقل کردم، یک بار دیگر هم یادم می آید که یک جور دیگری گفتم. تصور ، چیزی که ما بهش می گوییم "من"، این را فکر میکنم لازم است همه ی آدم ها درک بکنند، که چیزی که ما بهش می گوییم من چه قدر چیز موهومی است. نه این که ما من نداریم، ما یک من حقیقی داریم، به اصطلاح مدرن ما یک ذات داریم، یک سری نیازها و امیال طبیعی دارد. در حالی که این چیزی که ما معمولا بهش ارجاع می دهیم ، احساسی که الان شما نسبت به خودتان و نیازهای خودتان دارید، همه اش مصنوعی است، درصد عمده اش مصنوعی است. یعنی تشکیل شده از یک سری خواسته هایی که از بیرون بهتان تحمیل شده، و بیش از هر چیزی شما وقتی خودتان را انگار نگاه می کنید، به طور نامحسوسی که شاید نفهمید ولی اکر همین طوری دقت کنید بدون این که ، فقط با دقت کردن این را بشود فهمید، بخش عمده ای از چیزی که من به عنوان من می شناسم، انگار خودم را در چشم دیگران دارم می بینم. احساس خودم را از این جا به دست آورده ام که خودم را از چشم دیگران نگاه کرده ام و من با حدس زدن این که آن ها دارند چی می بینند یک چیزی ساخته ام.

مثلا آدم هایی که مغرور هستند، یک حسی دارند که همه وقتی من را می بینند، من را مثلا ستایش می کنند. می دانید منظورم چی است؟ آدم مغرور اصولا خودش را در حضور دیگران می بیند، و احساس برتری نسبت به آن ها دارد.واضح است؟ یک خرده فکر کنید! برای این که هر چه زودتر یک نفر بفهمد که مجموع چیزی که بهش می گوید "من"، نود و نه درصدش اصلا واقعی نیست، و یک منی وجود دارد که ما اصلا بهش توجهی نمی کنیم. یکی از چیزهایی که مخصوصا در این عرفان هندی خیلی بهش توجه می کنند، ظهور پیدا کردن این من واقعی است. آن منی که واقعا ما داریم، نیازهای واقعی ما جدای از این که محیط از ما چی می خواهد و ما چه طور در محیط انعکاس پیدا کردیم و چی یادمان داده اند. شما مخصوصا هرچه که تمدن دارد پیش می رود، ما دورتر می شویم از این نیازها و امیال واقعی خودمان، و هی بیشتر انگار یک چیزهایی از بیرون دارد بهمان تحمیل می شود.

خب. من دیگر این را تکرار نمی کنم که چیزی که از داستان بر می آید این است که به وضوح برای برگشتن به بهشت، اولین کاری که باید انجام بشود توبه است، و صبر کردن، که اصولا چند ثانیه طول نمی کشد و ممکن است چند سال طول بکشد، و از دید عرفا در واقع تمام - حالا من یک کتابی معرفی می کنم که به یک معنا همه ی سیر و سلوک را القای کلمه می داند. مثل این که درجه به درجه این آدم ها انگار عمیق تر دارند توبه می کنند و عمیق تر دارند پیش می روند. که این جریان القای کلمه انگار مرتبا ادامه دارد. آن دسته ای از نوشته های عرفانی که به مقامات یا منازل یا حالات می پردازند، که چه مقاماتی فرض کنید هفت مقام، هفت شهر عشق، هفتاد تا، صد تا، هفت هزار تا، چه می دانم. نوشته های عرفانی توضیح می دهند که چه مراحلی طی می شود که یک نفر به انتهای سیر برسد، در واقع به یک معنایی دارند مراحل القای کلمه را توصیف می کنند که مرتبا انگار با توبه ی مداوم و هی پاکتر و پاکتر شدن، کلمات بیشتری دریافت کردن اتفاق می افتد. خب این استارت و شروعش که هست، من می خواهم چند تا از این مفاهیم اساسی که در قرآن هست، بگویم که چیزی که عرفا مثلا اسمش را می گذارند سیروسلوک، در قرآن آن واژه ها نیست دیگر، همه ی حقایقی که در قرآن هست تقریبا در عرفان آمده و اسم ها عوض شده. مثلا کلمه ی "طریقت" یک بار در قرآن آمده، و اتفاقا خیلی کاربرد جالبی دارد، یعنی تقریبا به همان معنایی که عرفا به کار می برند به کار رفته. ولی خیلی از چیزهایی که عرفا می گویند، ممکن است شما عینا ، مثلا همین واژه ی سیروسلوک درقرآن نیست. نه این که اصلا نیست، سیر هست، حتی به همین معنای سیر کردن به سمت خداوند که هست، اما خیلی از این واژه هایی که زیاد شنیده اید توی شعر حافظ مثلا ممکن است شنیده باشید ، " رندی " مثلا در شعر حافظ، در قرآن ما مفهومی مشابه رندی نداریم. یکی از چیزهای عرفانی خاصی که حافظ رویش تاکید زیادی دارد.

من می خواهم این کلماتی که در قرآن آمده زیاد شنیدید را بگویم که اینها در واقع همان چیزهایی است که عرفا می گویند، و جور دیگر هم به نظر من نمی شود نگاه کنید.

- صراط چه؟

صراط که اصلا کل همین جریان سیروسلوک است. راهی که باید طی بشود؛صراط مستقیم. من می گویم واژه ها متفاوت است، مفاهیم همان مفاهیم است که در عرفان انعکاس دارد. بعضی مفاهیمی هم که در تصوف وجود دارد اصلا مشابه قرآنی ندارد و به نظر من یک جور انحرافی است. و نه لزوما هر چیزی ها، اینها باید بررسی بشود. بعضی ها ممکن است به یک شیوه هایی که در قرآن تشریح نشده ارجاع می دهند که لزوما نمی شود گفت انحرافی است. ولی به هر حال مفاهیم و واژه هایی در تصوف هست که در قرآن نیست . اما مثلا " مکتب حله"، خیلی تاکید دارند که فقط از واژه های قرآنی استفاده کنند . مثلا برای تشخیص مراحل سیر از واژه های ایمان، اسلام،... مثلا فرض کنید کتاب " سیروسلوک " بحرالعلوم که مهمترین کتاب عرفانی مکتب حله است، مدارج سیر را مثلا می گوید ایمان اصغر، ایمان اکبر، اسلام اکبر ، ... . همه چیز با همین واژه های ایمان، اسلام، جهاد، حتی قتل فی سبیل الله. مدام هم دارد آیه ی قرآن می آورد .

مکتب حله یک مجموعه ای از ادبا و عرفا است که در یک زمانی در حله ی عراق حضور داشتند.


تقوا

خوب. من اولین دفعه ای که در مورد عرفان شیمیایی یک جلسه صحبت کردم، اساس در واقع همه ی عرفان یک جوری دور شدن از حالت استغراق در لذت های جسمانی است. حداقل در یک لحظه هایی کاملا خودشان را با ریاضت - چمیدانم - هندی ها مثلا ریاضت های خیلی شدید، گرسنگی، روی میخ می خوابند ، شنیدید احتمالا کارهای عجیب و غریب می کنند، جسم خودشان را تحت فشار می گذارند که به یک حالتی برسند که انگار هیچ سیگنالی دیگر از جسم خودشان دریافت نمی کنند.

خلاصه اگر سیگنالی از این جسم دریافت نکنیم دیگر از دستش خلاص می شویم دیگر. یک مفهوم اساسی در همه ی انواع عرفان این است که حداقل در لحظه هایی شما بتوانید از دست جسم خودتان رها بشوید. یک جوری غرق در عالم معنوی درون خودتان بشوید، معناهایی که بدون جسم قابل ادراک هستند. کمرنگ شدن این چیزی که به عنوان جسم دریافت می کنیم در همه سنت های عرفانی هست. این سیگنال گرفتن و سیگنال فرستادن را به شدت تحت کنترل خودتان در بیاورید. این اساس عرفان است، اساس دور شدن از این حالت به اصطلاح جسمانی است. واژه ای که در قرآن به این ارجاع می دهد - من نمی خواهم بگویم فقط به این ارجاع می دهد، اما مربوط به این موضوع است - "تقوا" است. اگر در یک کلمه بخواهید توصیف کنید، آدمی که تقوا دارد به هر چیزی نگاه نمی کند، ... کنترل کامل. واقعا مفهوم تقوا ترجمه ی انگلیسی اش خیلی شبیه به کنترل داشتن است. من سعی کنم در آن محدوده ای که می خواهم زندگی کنم و عمل بکنم جلوی هر چیز خارجی را . اولا به هر چیزی نگاه نمی کنم، به هر چیزی گوش نمی دهم. راه های رسیدن سیگنال به خودم را کنترل می کنم، در عین حال سیگنال ها را هم کنترل شده می فرستم. هر چقدر یک نفر از نظر تقوا در مدارج بالاتری باشد به یک حالت درونی عمیق تری می رسد. مثل این که هی دورتر می شود از این. مثلا در عرفان نظری ما، فرق می گذارند بین " طلب"، " اراده"، "خواستن"، ... شما نگاه کنید کلی حرف می زنند در مورد این که این فعل خواستن را که می خواهند انجام بدهند، چند مرحله دارد. اولش مثلا میل است. این میل هم خودش دو نوع است. این به حالت خواستن می رسد، بعد به طلب مثلا، بعد به اراده. بعد بعضی ها می گویند که نه مثلا این پنج تا نیست، شش تاست، هفت تاست. قبول دارید، هر چقدر یک نفر کنترل شده تر زندگی کند این را بیشتر می بیند دیگر. وقتی می خواهد یک کاری انجام بدهد، چقدر مراحل دارد. اول یک میل مثلا این جوری درش پیدا می شود. ما، مثلا یک میلی می آید، همین طور مستقیم تبدیل به یک اراده می شود و ما یک کاری انجام می دهد. هر چقدر یک نفر تقوای بیشتری داشته باشد، بیشتر خودش را بتواند کنترل بکند، مراحلی را طی می کند. ممکن است در یک مرحله ی خیلی پایین بتواند یک کاری را متوقف کند. یکی از جاهایی که در قرآن به پیغمبر عتاب می شود آیه اش این است. می گوید که نزدیک بود که یک میل ضعیفی پیدا کنی.

وَلَوْلَا أَنْ ثَبَّتْنَاكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَیهِمْ شَیئًا قَلِیلًا (اسراء - 74)

خیلی جالب است دیگر،اولا آن واژه ای که برای میل به کار می برد خودش به معنای میل ضعیف است. بعد تازه می گوید که نزدیک بود یک میل ضعیف پیدا کنی، نه این که میل ضعیفی پیدا کردی. یک مرحله است که شاید آدمیزاد به طور معمول تجربه نمی کند. یک حالتی است که پیغمبر نزدیک است که میل ضعیفی داشته باشد و به همین دلیل هم دارد عتاب می شود، مثل این که چرا یک اپسیلون به آن سمت رفتی.

این است که تقوا، کنترل کردن روی ورودی و خروجی، باعث می شود که شما جایگاه بالاتری پیدا کنید. نظارت بیشتری روی خودتان و دنیا پیدا کنید. یعنی سیگنال هایی که می آید و باعث می شود شما عمل مجسمی داشته باشید مراحل بیشتری پیدا می کند.اینها مراحل سیر کردن و دور شدن است، دارید در عالم اجسام زندگی می کنید ولی انگار خیلی دور شده اید.اولا هر سیگنالی نمی آید، بعد هم اگر سیگنالی بیاید همه ی مراحلی که باید طی کند ، تفسیر بشود و تبدیل به معنا بشود را کم کم طی می کند. بنابراین احساس این که دارید در عالم جسمانی زندگی می کنید را کم کم از دست می دهید. از آن طرف هم،سیگنال هایی که می فرستید احساستان این نیست که مستقیم به حالت جسمانی است، مراحلی را انگار دارد طی می کند، مراحل تصمیم گیری را طی می کند.

حالا یک نفر ممکن است فکر بکند که آدم اگر این جوری بکند خیلی کند می شود. بخواهد یک کاری بکند، مثلا سی ثانیه طول می کشد یک چیزی را از روی زمین بردارد!! ولی اینها واقعا این جوری که می گوییم نیست، تندتر از این جوری هم که ما داریم زندگی می کنیم، می شود همه چیز را به طور خود کار انجام داد. یک حالتی است که در یک آدم با تقوا مستقر می شود.

من می خواهم به این اشاره بکنم که در سوره ی اعراف به وضوح تقوا آن چیز اصلی است که انسان را به بهشت برمی گرداند. چه چیزی انسان را از بهشت بیرون کرد؟ اولا این که مرتکب معصیت شد. و بعد چه اتفاقی افتاد؟ که حکم اخراجش دریافت شد؟ لباس خودش را از دست داد. پوششی وجود داشت، باعث می شد که این به جسمانیت خودش توجه نکند، و این پوشش از بین رفت.

در سوره ی اعراف دقت کنید، وقتی که داستان تمام می شود، من می خواهم به اهمیت تقوا در تمام عرفان که به یک معنایی دستور پروا دادن است دیگر، سیروسلوک، بلافاصله که داستان تمام می شود می گوید که "یا بنی آدم" ای فرزندان همان آدمی که این اتفاق برایش افتاد، "قد انزلنا الیکم لباسکم "، به سوی شما لباسی نازل کردیم، "یواری سوءاتکم"، جسمتان که پیدا شده بود و بدبخت شدید را بپوشاند، " و ریشا"، و زینت شما ، " و لباس التقوا ذلک خیر" ، لباس تقوا بهتر است، می خواهید جای آن لباس از دست رفته را در دنیا پرکنید، به غیر از این که جسمتان را باید بپوشانید، لباس تقوا باید داشته باشید. "ذلک من آیات الله لعلهم یذکرون" ، شاید متذکر شوند.

به هر حال این اشاره ی واضح است که راه برگشتن به بهشت تقوا داشتن است. شما وقتی می توانید از دست این جسم ، این حالتی که به اصطلاح داریم که چسبیده بهمان، یک خرده رها بشویم، قرار نیست که این جسم را ترک بکنید بروید، منظور این است که همین جا یاد بگیریم که با این جسممان چه جوری زندگی بکنیم. دور بشویم یک خرده، از این حس حضور در بین اجسام دور بشویم و به آن عالم معنا در واقع برسیم، آن چیزی که در درون ما هست، ابزار اصلی تقوا است. تقوا یکی از مهمترین واژه ها و کلیدی ترین واژه های قرآن است، و انگار راه چاره ی همه ی کارها تقواست. [ویرایش] هجرت

یک واژه ای وجود دارد که در قرآن اکثرا برای یک عمل خاصی که پیغمبر و یارانش انجام دادند گفته می شود: هجرت. ولی در خود قرآن می بینیم که به معنای معنوی هم به کار می رود. من می خواهم بگویم که نمی شود همین طور که عرفا هم گفته اند از هندی و غیر هندی، که نمی شود یک آدم کاملا در این دنیا به طور روزمره زندگی بکند، به اصطلاح هیچ خلوتی نداشته باشد، یک خرده خودش را از این دنیا دور نکند، و مثلا بتواند سیروسلوک داشته باشد . به هر حال همه ی انواع عرفان یک مقدار دور شدن لااقل به طور موقت از این جهان را دارند. هندی ها که اصلا کلا هجرت می کنند. واقعا اساس عرفان آن ها بیش از آن که بخواهید زندگی تان را ادامه بدهید، مهم این است که تقوا داشته باشید، آن ها اصلا پا می شوند می روند، یک گوشه ای می نشینند و قرار هم نیست برگردند. به نظر من چاره ای هم ندارند. یعنی بدون داشتن کتاب و حکمت چاره ای هم جز این نیست. یعنی نه دستورالعمل دارند که چه کار باید بکنند چه کار نباید بکنند. در واقع وارد دنیا بشوند دچار کلمات خبیث می شوند دیگر، برای این که کارهایی می کنند که نباید بکنند.

کتاب هم که در واقع من دفعه ی پیش هم گفتم باز هم تاکید بکنم که کل این جریان توبه وابسته به حکمت است، نتیجه ی وجود حکمت است که ما الان در مفاهیم دینی خودمان توبه را داریم. یعنی یک مجموعه باید و نباید هایی وجود دارد که در سنت پیغمبر آمده و ما می دانیم که چه کارهایی باید بکنیم و چه کارهایی نباید بکنیم، و القای کلمه هم بیش از هر چیزی توسط قرآن انجام می شود، توسط کتاب. واقعا حرف از کلمه و القای کلمه که هست، با خواندن قرآن بیش از هر چیزی آن عاملی که باعث می شود زودتر در واقع تسهیل بشود القای کلمه، حالات خوبی بهتان دست بدهد و از حالات بد در بیایید، واقعا به یک معنایی اصلا همین کلمات داخل قرآن، همین توالی کلماتی که داخل قرآن هست تاثیر می گذارد.

جلسه ی قبل هم این آیه را خواندم، لوط می گوید: "قال انی مهاجر الی ربی" . انی مهاجر الی ربی. هجرت به سمت خدا. این هجرت به سمت خدا یک مفهومی است که حالت تجسم یافته اش هجرت پیغمبر به مدینه بوده که یک نوع دور شدن از بدها و رفتن به جای خوب، یک هجرت ظاهری است دیگر. در همان کتاب سیروسلوک بحرالعلوم، روی واژه ی هجرت تاکید می کند. اصولا سیروسلوک کردن به معنای مهاجرت کردن به سمت خداست. یا واژه های دیگری که، همه ی واژه ها یا مفهوم های اخلاقی در قرآن، به همین چیزهایی که عرفا می گویند مربوط است، حالا حالت های ظاهری دارد یا باطنی. مثلا جهاد؛ بحرالعلوم در همین کتاب سیروسلوک، یک مرحله ی قاطع سیرو سلوک را اسمش را می گوید که " قتل فی سبیل الله" . یعنی حالتی که شما جسمتان را دیگر، از دست جسمتان انگار خلاص می شوید. قتل ، کشته شدن یعنی چه.یعنی روح از بدنتان جدا می شود دیگر. یعنی یک جدایی بین روح انسان با جسمش اتفاق می افتد. این که بدون این که بمیرید، می توانید به این حالت برسید، به حالتی که بتوانید جسمتان را ignore بکنید. حتی حرف از این است که واقعا یک جوری جدا شدن از جسم هم می تواند اتفاق بیفتد. من این را نمی فهمم. ولی ignore کردنش را خیلی خوب می فهمم. این که جدایی از جسم به حدی برسد که شبیه به قتل باشد در عین حال که انسان زنده است. توی قرآن یک عبارتی هست، نمی دانم بدون تعبیر عرفانی کردن چه تعبیری می شود برایش قائل شد. می گوید: آن هایی که مرگ را نمی چشند الا موتتا اولی . در مورد مومنین دارد این را می گوید. الا آن مرگ اولی. مرگ را نمی چشند در این دنیا. عرفا تعبیرشان از موتتا اولی همین است . در واقع انسان، وقتی که از جسم خودش می تواند جدا بشود و این احکام جسمانی را رعایت نکند به یک معنای خوبی ، به معنای موت است، منتها یک موت خیلی خوب. که از دست جسم خودش خلاص می شود.

این مفهوم هجرت و جهاد را که گفتم- سیر و سلوک در واقع همین هاست دیگر - یک مقدار ریاضت کشیدن به هر حال لازم است. این چیزی که ما را به سمت جسممان می کشد چی است؟ این که ما به راحتی بدون هیچ زحمتی بدون این که هیچ تمرینی کرده باشیم از جسم خودمان لذت می بریم. انسان به سمت منبع لذت کشیده می شود دیگر هان؟ طبق قانون دوم نیوتن. شما وقتی از یک چیزی لذت می برید، کشش دارد. به شما نیرویی وارد می کند و شما به آن سمت شتاب می گیرید.

یک تمثیل بسیار زیبایی دارد مولوی، از این که یک کسی شتر را شبانه بر می دارد و می خواهد برود به سمت معشوق. فکر می کنم به عنوان مجنون و لیلی گفته، حالا مهم نیست. شتر یک بچه ای دارد، مجنون سوار شتر شده و شبانه دارد می رود به سمت معشوق خودش. و مدام بین راه خوابش می برد. هر وقت که خوابش می برد، شتر برمی گردد. بر می گردد به سمت بچه اش دیگر!

همه ی ما یک بچه ای داریم. کودک، به همان معنایی که روانشناسان می گویند، وجود دارد. همه ی ما یک امیال جسمانی داریم . دقیقا کودک مجموعه ی همان لذت های جسمانی است که در بچگی واقعا ما داشتیم، جاذبه ای دارد دیگر. هر لذت جسمانی انسان را به طرف خودش می کشد، بنابراین نمی شود یک نفر بگوید من همین جوری مثلا زندگی می کنم.

ببینید احکام دینی هم، که واجب شده اند، معنی اش این نیست که این حدش کفایت می کند. این مقدارش برای همه هست. مثلا توی قرآن، به پیغمبر واجب شده که نماز شب بخواند. حتی در مورد عبادت شبانه، به پیغمبر می گوید : "قم اللیل الا قلیلا- نصفه او انقص منه قلیلا" . نصف یا بیش از نصف شب را پیغمبر باید عبادت کند، بر پیغمبر این مقدار واجب است. بقیه ی این چیزها هم میبینید دیگر، یک جایی که از امام ها می پرسند، مثلا از شفاعت می پرسند، می گوید کسی نماز شب نخواند مثلا ما شفاعتش نمی کنیم. یک جوری مثلا فرض کنید، یک بخشی از عبادات، بیشتر عبادت کردن، واجب نشده به همه ی آدم ها . این واجب شدنش یعنی این که شما نباید ترکش بکنید.

نمی شود همه چیز را واجب کرد، به دو دلیل. یکی این که در یک شرایطی اصلا ممکن است قابل اجرا نباشد. بنابراین یک حداقلی باید وجود داشته باشد که همه به راحتی بتوانند انجام بدهند. شریعت اصولا قرار است راحت باشد، حداقل دین اسلام که این طوری بوده و حالا هنوز هم هست. نکته ی دوم این است که اصولا هی یک چیزی زورکی به شما بگویند انجام بدهید که فایده ندارد. خودتان فکر کنید که این الان واجب نیست و من دارم انجام می دهم قبول دارید که یک چیز جدایی دارد دیگر. مثلا فقط ماه رمضان روزه گرفتن ... به هر حال همین جوری هم که شما به شریعت نگاه می کنید تویش یک جور ریاضت کشیدن هم هست دیگر هان؟ حداقل روزه یک ریاضت خیلی ساده است دیگر، شما یک مدت جسمتان را مثلا از یک سری لذت ها ممنوع میکنید. مثلا عرفا عادت داشتند چله نشینی می کردند، چهل روز مثلا یک عبادت های یک خرده سخت، روزه می گرفتند، یک اذکاری را برای خودشان واجب می کردند که بگویند. به هر حال این که یک حداقلی در شریعت گفته شده و همین حداقل نشان می دهد دیگر، خط ها را مشخص می کند . عبادت کردن، ذکر گفتن، نمی دانم روزه گرفتن، امساک کردن از یک سری لذت ها، بیشتر عبادت کردن و بیشتر این کارها را انجام دادن خوب می تواند برای یک آدم تاثیرات بیشتری داشته باشد. من به یکی از عبادت های مخصوص اشاره می کنم که - لبخند من برای این است که من پیش خودم فکر کردم که سه چهار جلسه بیایم در مورد داستان آدم و حوا صحبت کنم که کار به جایی برسد که بتوانم در مورد حج صحبت کنم-و حج به شدت با این داستان ارتباط دارد.

حج یک جوری در واقع مدل، simulation سیر و سلوک است. مهاجرت به سمت خداست، همه تان می دانید که حج نمونه ی در واقع عبادتی است که برای توبه کردن انجام می شود. و این توبه کردن در عرفات انجام می شود. من بعدا شاید این کار را کردم، چون این را خیلی طولانی گفتم، شاید در مورد مراحل مختلف حج به وضوح اشاره به مراحل مختلف سیروسلوک به همین مقداری که در این داستان آمده است. من همه ی این حرف ها را دارم می زنم برای خاطر این که به این نکته برسم که چیزی که شعار مکتب حله است که شریعت با طریقت جدا نیست، وقتی عرفا می گویند طریقت یعنی راه طی کردن، سیروسلوک کردن. و بعضی از شاخه های عرفان می گویند که یک شریعت داریم، یک طریقت داریم، و یک حقیقت . طریقت مثلا ممکن است شامل یک عالمه کارهای عجیب و غریبی باشد که در شریعت نیامده. و خیلی از این نهضت های عرفانی تاکیدشان این است که شریعت همان طریقت است دیگر، یعنی خیلی از حرف هایی که اینها زده اند برای طی شدن همان راه است، که باید تقوا داشته باشید، نمی دانم، مفهوم مهاجرت وجود دارد. حتی این عباداتی که چیده شده برای این است که این سیر بتواند انجام شود.

من تاکید می کنم که من مخالفت شدید دارم با این نوع برداشت ظاهری که از دین وجود دارد و خیلی هم متداول است. این که همین طور این کارها را انجام بدهیم ، اصولا به معنی عبادت ها و ... اصلا شما خیلی جاها بروید بگویید دین برای سیروسلوک است، می گویند دارید تعبیر عرفانی می کنی، یک چیزی داری می گویی که جزء دین نیست. هرکس این حرف ها را زد، یک مجموعه آیات بگذارید جلویش که این یعنی چی؟ یک چیزهایی هم می گویند دیگر، مثلا در مورد داستان آدم و حوا، در مورد عرضه ی اسماء که می گویند اینها اسماء مقدسین است. در مورد القای کلمه که خداوند کلماتی را به آدم القا کرد که بخشیده شد، می گویند اسم پنج تن بوده. همه چیز همین طور reduce می شود به این که القای کلمه یعنی این که کلمه هایی ظاهری گفته شد، می گویند که اسم پنج تن را خداوند به حضرت آدم گفت، او هم اینها را گفت و خداوند بخشیدش. همه چیز reduce می شود دوباره به حالت اجسام! دقت می کنید!؟ همه ی نکته همین است. که همه چیز اصولا در سراسر جهان، هر چیز عرفانی یا دینی هم که بیاورید، همه چیز می آید در حد گفتن.

در قرآن ما اصلا "دعا خواندن" نداریم، "دعا کردن" داریم. الان همه اش حرف از دعا خواندن است. من خیلی سال پیش، وقتی هجده نوزده سالم بود یک مسجدی می رفتم یک روحانی داشت نابینا بود خیلی آدم جالبی بود. ادای این آدم ها را در می آورد که هفت بار مثلا این دعا را می خوانند تندو تند. می گفت مثلا چهار بار پنج بار خواندی، صدایت می کنند که بابا بیا، دیر شد، مثلا یک اتفاق مهمی افتاده . همان وسط دعا که داری می خوانی می گویی صبر کن، دوتا دیگر مانده خلاص می شوم الان! این حالت... دقت می کنید، اصلا دعا خواندن ما نداریم. ذکر گفتن نداریم. دعا کردن داریم، یعنی یک چیزی را خواستن. ذکر کردن، حالت ذکر پیدا کردن داریم، این که من یک چیزی را فقط هزار بار در حالی که دارم همین طور معامله می کنم، تسبیح را می برم و وقتی هم که فارغ می شوم چند بار ممکن است این ذکر را بگویم و بعد دوباره کارهای خودشان را انجام می دهند. من نمی دانم واقعا چه فایده ای دارد، شاید برای سرگرمی خوب باشد. به هر کی می گویی می گویند از هیچی بهتر است. یک ضرری هم دارد آخر. طرف احساس می کند دارد کاری می کند، و آن کار اصلی را ول می کند. سرگرم می کند دیگر خودش را، گول می زند، می گوید من امروز صد هزار بار یک ذکری را گفتم. گفتی آره! نمی گویند باور کن! خیلی ها دیدید دیگر، همین طور تسبیح دستشان است. بعضی ها انقدر ممکن است به حالت های عرفانی رسیده باشند که در قلبشان ذکر بگویند...!

در عرفان اسلامی، صد هزار بار روی شب، و عبادت در شب و سحر تاکید می شود. آیه ی قرآن می گوید "إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّیلِ هِی أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِیلًا" . یعنی آن حرفی که در شب می زنید محکم تر است، چیزی که در شب به وجود می آید اهمین بیشتری دارد.

من مینیمم حرف هایی که ممکن است را دارم می گویم و وارد چیزهای عملی نمی شوم، عوضش قرار است کتاب معرفی بکنم. و صد هزار بار هم می خواهم تاکید بکنم که دین همین است. قرآن این است. کسی چیز دیگری می خواهد، بیاییم همه چیز را در حد چیزهای ظاهری، در حدی که یک کلماتی گفته بشود و نماز خواند تبدیل بشود به حالت جسمانی اش.من نمازم را خواندم! در قرآن "اقامه ی صلوه" داریم که یک چیز معنوی است. نه در دین ما در همه ی ادیان، در همه چیز اصولا حس reduce شدن چیزها به عالم اجسام وجود دارد، ولی در دین این کار خیلی زشت است، برای خاطر این که دین آمده که ما را از این حالت reduce شده رها بکند. اگر بیاییم اعمال دینی را هم تبدیل بکنیم به حالت های جسمانی، یک پارادوکس است! یک شریعتی وجود دارد که قرار است من را از غرق شدن در جسمانیت رها کند و من همه ی مشکلم همین است، بعد بیایم تبدیلش بکنم به مجموعه ای از اعمال جسمانی. یک چیزهایی را بگویم، یک کارهایی را بکنم. فکر می کنم روزه را فقط نمی شود به جسمانیت reduce کرد چون نخوردن است، مثلا ممکن است در یک روزی شانزده ساعت نخورید. باور کنید یک آدم هر چقدر هم غرق شده باشد در عالم جسمانی، این یک دانه کار دیگر رویش تاثیر می گذارد. من فکر می کنم همه ی آدم ها وقتی در ایام ماه رمضان روزه می گیرند، یک احساس معنویتی بهشان دست می دهد،یک خرده یک جرقه هایی می زند، بعد بلافاصله بعدش که عید فطر می آید، فطرات می کنند!! یک دفعه در یک روز، همه ی چیزهایی را که نخورده اند می خورند و همه ی حالت های معنوی هم از بین می رود دیگر، راحت، یک سال دیگر زندگی می کنند. این خیلی جرم بزرگی است که دین را آدم تبدیل به چیزهای جسمانی بکند. چیزی که اصلا آمده شما را از عالم جسمانی به بهشت ببرد. من یک چند تا از این آیه هایی که هیچ جور دیگری نمی شود فهمید بگویم ...

آهان! بگذارید دو تا نکته بگویم که مهم است. ببینید - من قبل از این که کتاب ها را معرفی بکنم - چیزی که در عرفان هندی وجود ندارد این است که اصولا شما با یک کمال مطلق به طور واقعی سروکار ندارید. مثلا دعا وجود ندارد، شما با خدا ارتباط ندارید. درست است که به آگاهی می رسند، و آن حالت عدم تعین را پبدا می کنند با تمرین، و کم کم به حالت وحدت می رسند. یک جوری حس وحدت پیدا می کنند، و لی واقعا خیلی دور است از چیزی که در عرفان دینی هست.

اخلاص

بگذارید یک مفهومی من بگویم، مفهوم خیلی مهمی است. انتهای سیر، من مخصوصا تاکید می کنم، توی داستان،من سعی می کنم از داستان استفاده کنم، انتهای صراط مستقیم رسیدن به اخلاص است. جایی که اصلا شیطان به کسی کاری ندارد. نه این که انتهای راه است، جایی است که امنیت مطلق حاکم می شود؛ یعنی دیگر بقیه ی راه را تضمینی میروی. اخلاص هم یعنی این که هیچ میلی در شما غلبه نداشته باشد بر میل به خدا. خالص شده باشید دیگر. همه ی امیال شما تحت یک میل است. چه چیزی باعث می شود که شیطان بتواند شما را گول بزند؟ این که مثلا شما یک میل به جاودانگی دارید، شیطان بیاید به شما بگوید اگر از این درخت بخوری جاودانه می شوی. یک میل اطاعت از خدا، عشق به خدا وجود دارد در انسان به طور ذاتی، که این میل میل اصلی است، اگر انسان به امیال واقعی خودش برسد. ما الان غرق در خواسته هایی هستیم که فرهنگ در واقع به ما تحمیل کرده، میل های واقعی خودمان را نمی دانیم. میل اصلی انسان همان عشق به خداست، که اگر یک نفر این میل در وجودش باشد، همه ی امیال را تحت الشعاع قرار می دهد، همه ی امیال را. اخلاص همین است. هیچ میلی مقابل میل خدا قرار نگیرد. نه این که میلی نداشته باشید، این میل ها وجود دارند ولی اگر یک جایی یک میلی در برابر میل به خدا قرار بگیرد، این میل را شما کنار می گذارید، هر میلی را، از میل به زنده بودن، تا هر چیزی که در وجود شما به یک همچین حالتی رسیده. چه جوری می شود به چنین حالتی رسید؟ یک خرده گفتنش راحت نیست... بگذارید داستان برایتان تعریف کنم.

داستان موبی دیک. چند نفر این داستان را خوانده اند؟ اسمش که خیلی معروف است. من خودم کامل نخواندمش، در باره اش خوانده ام، یک فیلم معروفی هم درباره ش هست دیده ام. داستان یک آدمی است، یک ناخدایی که شکار نهنگ می کند، که یک روزی با یک نهنگ سفید بسیار بسیار غول پیکر مواجه شده و عمیقا از این نهنگ ترسیده، و نهنگ هم این را زخمی کرده. مثلا الان یک پا ندارد، بدنش به شدت مجروح است. تمام هدف این آدم این شده که این نهنگ را یک بار دیگر ببیند و این دفعه نترسد، جلویش بایستد. مثل این است که وجودش خرد شده، فقط مساله ی جسمش نیست. خیلی ها تصورشان از موبی دیک این است که یک جوری انتقام گرفتن از طبیعت توش هست. من تصورم این است که بیش از هر چیزی احساس این که این مغلوب شده در برابر آن. بگذارید سعی کنم حسش را برایتان بگویم. شما وقتی یک بار در یک موقعیت نادری قرار گرفته اید و ترسیده اید، نمی توانید اطمینان پیدا کنید که من دفعه ی دیگر که این را ببینم نمی ترسم. ترس در وجودتان می ماند. تا این که یک بار دیگر واقعا در این موقعیت قرار بگیرید و نترسید. این طوری ترس واقعا از وجودتان ریشه کن می شود. به نظر من این آدم از نظر روان شناسی آدمی است که ترس در وجودش ریشه دارد و احساس می کند که باید یک بار دیگر این نهنگ را ببیند تا ترس را بتواند شکست بدهد. اصلا مهم نیست که نهنگ را می کشد یا خودش کشته می شود. نهایتا در داستان کشته می شود، ولی یک حس پیروزی وجود دارد در این داستان. که این دفعه نمی ترسد، جلویش می ایستد و می جنگد. من می خواهم بگویم یک چیزهایی هست در وجود ما، که به غیر از این که در یک موقعیتی قرار بگیریم ویک کاری را بکنیم، مثلا نترسیم، یا یک کاری را که دفعه ی قبل نکردیم بکنیم، امکان ندارد که ریشه کن بشود. این که در قرآن حرف از این است که این آدم هایی که به اخلاص می رسند مخلَص اند ، خالص شده اند. من نمی توانم بگویم یک بار معصیت کردم به دلیل این که همچین میلی داشتم، حالا دیگر نمی کنم. این میل را هم به طور ذهنی بگویم که نه آن میل را هم دیگر ندارم. وقتی واقعا یک میل ریشه کن می شود، یعنی تحت آن میل اصلی قرار می گیرد و دیگر مزاحم نیست، که شما در یک موقعیتی باشید و آن میل را پیدا نکنید. شما احساس امنیت می کنید. این چیزی است که در قرآن تحت عنوان ابتلاء، این که خدا انسان ها را در یک موقعیت هایی قرار می دهد که یک کاری انجام بدهند، تا این ابتلاء نباشد انسان ها به کمال نمی رسند. وقتی خداوند می خواهد یک نفر را به اخلاص کامل برساند یک آزمایش هایی ترتیب می دهد. مثل آزمایش هایی که در قر آن مخصوصا برای ابراهیم ذکر می شود.

این که این یک میل مثلا - شما ابراهیم را به چی می شناسید در قرآن؟ به جز این عشق به خدا که یک خرده مخفی تر است، واضح ترین چیز در مورد ابراهیم چی است؟ پدری دیگر، حس پدری . اصلا واقعا شما ابراهیم را در قرآن نمی بینید که دعا کند و حرف از ذریه اش نزند. نه بچه هایش، ذریه اش. به فکر این است که ذریه اش را در بیابان رها کرده، می گوید که برای اینها پیغمبری بفرست، مثلا چند هزار سال بعد. اصلا تمام انبیاء از ذریه ی ابراهیم اند. اینقدر که ابراهیم برای ذریه اش دعا کرده، تمام برکت دنیا جمع شده برای ذریه ی ابراهیم. لااقل نبوت. اصلا ادیان را می گویند ادیان ابراهیمی. "اب" + "راهیم" یعنی پدر همه قبایل. اسمش نشان دهنده ی پدری هست. در سراسر قرآن شما می بینید که دارد برای ذریه اش دعا می کند، دارد با پسرش کعبه را می سازد. همیشه این حس پدری با ابراهیم هست، به غیر از حالا آن حس عاشقانه ای که یک خرده باید دقت بکنید، توحید دیگر، توحید خالص. هر جایی که در قرآن اسم ابراهیم می آید می گوید "و ما کان من المشرکین" . یک جور عجیبی این تکرار می شود. این نمونه ی یک آدمی است که موحد خالص است، هیچ و قت انگار توجه به غیر خدا نکرده. و یکی از آزمایش هایش این است که پسر خودش را با دست خودش قربانی بکند. انگار این میل دارد یک خرده زیادی فوران می کند، باید مورد آزمایش قرار بگیرد که این را جلوی عشق به خدا بگذاری چه کار می کند.

بر خلاف روایت مسیحی، که به نظر می آید در روایت مسیحی ابراهیم به زحمت این کار را انجام می دهد، تمام تاکید قرآن روی این است که ابراهیم به سهولت این کار را انجام می دهد. اسماعیل که میگوید خواهش می کنم!! اسماعیل خیلی حرف جالبی می زند، وقتی می گوید من این را در خواب دیده ام و باید این کار را بکنم، ترغیب می کند که زودتر پدر این کار را بکن، از طرف من نگران نباش من که صبر می کنم. و این داستان در ادبیات مسیحی خیلی جور دیگه است. و یک فیلسوفی به اسم کیرکگارد، که اسم کتابش را گذاشته "ترس و لرز"، دیگر بیش از آن که در ادبیات مسیحی بوده هم آب و تاب سختی این ماجرا را بیشتر کرده. ولی واقعا در قرآن، اصلا هدف این قصه این است که، این در واقع چه چیزی است- یکی از مراحل سیروسلوک این طوری طی می شود. یکی از این مقامات این جا به کمال می رسد. می گوید "و اذ ابتلی ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن" . این مقامات و منازل را همیشه در قرآن ترجمه کنید به "کلمات". این مفهوم تمام کردن کلمات. کلمات اصلا چه هستند؟مثلا صدق، کلمه ی تقوا،... خداوند به بعضی از این کلمات ، حالات، ابراهیم را آزمایش کرد، فاتمهن، به حد کامل اینها را انجام داد، بعد "قال انی جاعلک للناس اماما، قال و من ذریتی" . خیلی جالب است! به محض این که خداوند به ابراهیم گفت که من تو را الگوی مردم جهان می کنم - الگوی همه ی مردم، از ازل تا ابد - بلافاصله سوال کرد: و من ذریتی. از بچه های من چی؟ "قال لا ینال عهدی الظالمین". از ذریه ی تو یک آدم های ظالمی هم هستند، آن ها نه. خیلی جالب است، آن حس همیشگی ابراهیم که نگران ذریه ی خودش هست. آن دعای قشنگی که می گوید :"رب انی اسکنت من ذریتی ..." تنها به نظر می آید که نه که شکایت کند، اما سخت است برایش. زن و بچه اش را در بیابان گذاشته و خداوند بهش می گوید که برو. جایی که نه ذرعی هست، نه آب هست، همین طوری ول کرده. این ماجرای جوشیدن چشمه ی زمزم، این است که هاجر و اسماعیل آن جا تنها مانده اند و بعد. ولی ابراهیم که داشت می رفت آن چشمه آن جا نبود! بنابراین برای ابراهیم خیلی آزمایش سختی است دیگر. آزمایش های ابراهیم همه اش مربوط به ذریه اش است، برای این که میل به ذریه اش در مقابل عشق الهی اش قرار نگیرد. همیشه هم خوب البته کار درست را انجام می دهد.

من این مفهوم را گفتم. در عرفان هندی این معنا ندارد. اصلا طرف مقابلی نیست، ابتلایی نیست. یعنی خداوند کمک می کند به کسی که دارد سیروسلوک می کند که در موقعیت هایی قرار بگیرد ، موقعیت هایی می سازد، برای همه ی آدم ها، برای من و شما هم، که شما در این موقعیت که قرار می گیری اگر کار درست را بکنی یک دفعه یک جهشی می کنی. چیزی در عالم خارج دارد شما را کمک می کند که سیر بکنید . این که ما با یک موجود زنده ای طرف هستیم که می شود باهاش حرف زد، ازش کمک خواست،می تواند به شما کمک بکند، اینها واقعا عرفان هندی یک جوری نسبت به عرفان اسلامی آن حالت سرزندگی و زندگی تویش نیست. مثل یک آدمی که دارد مثلا دمبل می زند که زیبایی اندام کار کند که قوی بشود، در عرفان هندی دارند روی آگاهی خودشان کار می کنند. کاملا این حس تمرین کردن. دارند تمریناتی انجام می دهند ، راهش را پیدا کرده اند که چه جوری می شود ذهن را قوی کرد. ولی مساله ی ارتباط نیست، رفتن نیست.

عشق

مهم ترین چیزی که در عرفان هندی نیست، عشق است دیگر. شما هر کتاب عرفانی که بخوانید می بینید اول تا آخرش حرف از عشق به خداست و رفتن به سمت معشوق، و از روی عشق عبادت کردن، و همه چیز را ترک کردن به خاطر عشق است .یک مثال خیلی ساده. اختلافش در ظاهر هم هست. تنها عرفانی که شما می بینید به وضوح که عشق به معنای عشق مجازی را هم کمک کننده به عرفان می دانند ،عرفان اسلامی است. در عرفان هندی که معنی ندارد چون عشق مجازی توجه به جسمانیت می آورد دیگر، درست است؟ ولی در عرفان اسلامی حتی عشق مجازی را در واقع یک مقدمه ی خوبی می داند برای عاشق خدا شدن. می توانید یک آیه ای بگویید که می گوید عشق بین زن و مرد از نظر سیروسلوک ارزش دارد؟ می گوید اشکالی ندارد که شب های ماه رمضان با همسرانتان همبستر بشوید. اصلا بحث آمیزش است. بعد می گوید که " هن لباس لکم،و انتم لباس لهن" . یعنی توی رابطه ی جنسی اصلا یک حسی شبیه تقوا وجود دارد. یک جوری دور شدن از جسمانیت است، سعی کنید بفهمید. اگر عشق وجود داشته باشد، خانواده تشکیل شده باشد، این کارها درست انجام شده باشد، رابطه ی آمیزش که مثلا در مسیحیت اوج پستی انسان است، تبدیل به یک چیزی شبیه تقوا می شود. من واقعا به غیر از عرفان اسلامی جای دیگری سراغ ندارم که تبلیغ عشق مجازی و تشکیل خانواده بعد از عشق است. و صراحتا در قرآن آمده که آن ویژگی لباس و پوشش که ما لازم داریم در سیروسلوک و از تقوا باید بگیریم، توی رابطه ی آمیزش - رابطه ی آمیزش جنسی، این جا اصلا حرف از عشق به طور کلی نیست- در این رابطه می گوید که شما لباس هم دیگر هستید. یعنی یک چیزی در جریان عاشق شدن و خانواده تشکیل دادن و حتی رابطه ی جنسی وجود دارد که موثر است در سیروسلوک، تاثیر مثبت می گذارد.

بگذارید من یک چیزهای خیلی ساده بگویم، حالا آمیزش را بگذاریم کنار، عشق چرا کمک می کند به عرفان؟ یکی این که، من اولین توصیفی که کردم از رسیدن به آخرین مرحله ی عرفان، این است که انسان از توجه به خودش، از دید خودش همه چیز را نگاه کردن، و همه چیز را به طور موهوم برای خودش خواستن در می آید. این یکسان نگریستن یعنی چی.من همه ی جهان را انگار یک جوری - من همان طور که به خودم نگاه می کنم به بقیه چیزها نگاه نمی کنم. این تفاوتی که - در واقع موهوم است دیگر. شما جهان را واقعا بخواهید ببینید، مشکل این است که از درون خودم، از دیدگاه خودم دارم نگاه می کنم، بنابراین جهان را نمی بینم. امیال خودم، امیال فردی که دارم باعث می شود که از یک دیدگاه خاصی نگاه کنم. مثلا، اگر واقعا یک نفر بمیرد، ولی روحش این جهان را نگاه کند. ظرف یک شبانه روز بیشتر از صد سال می فهمد، برای این که دیگر ذینفع نیست. تا وقتی که من مشغولم...من دفعه ی قبل یک مثالی زدم که چرا وقتی آدم حتی با یک آدم کم عقل تر از خودم مشورت می کنم حرف های خوبی می شنوم. برای این که جایی که من ذینفعم نمی توانم خوب فکر کنم. واقعیت ها را راحت نمی بینم. این است که شما جایی که از لحاظ عاطفی خیلی درگیر هستید، با یک بچه هم که گاهی اوقات مشورت کنید می بینید که از شما بهتر فکر می کند. برای این که برایش مسائل ساده است دیگر. شما چون داخل ماجرا هستید خوب نمی بینید. هرچقدر دورتر بشوید... این که عرفا وقتی به حقایق عالم می رسند، برای این است که ارتباطشان، میلشان به این جهان چیز می شود دیگر. این که من همه اش دنبال این هستم که یک چیزی را برای خودم بگیرم، بخورم، نمی دانم ... یک خرده این ساکت بشود، شناخت راهش باز می شود.

این است که توی عشق، اولین نکته ی ساده اش این است که یک نفر را آدم بیشتر از خودش دوست داشته باشد. یک جوری وجودتان از این داخل به بیرون کشیده می شود. یک خرده نشت کنید به جهان بیرون. همه اش از این ور دنیا را نگاه نکنید. خودخواهی شکسته می شود دیگر. حد اقل یک نفر را از خودتان بیشتر دوست دارید. میل دارید که ببینید اون چی می خواهد، اون توی ذهنش چی می گذرد، اون دنیا را چگونه می بیند. یک تکانی به آدم می دهد دیگر. این که آدم از این حالت غالب توی خودش بودن در می آید. این یک.

دیگر این که توی عشق یک خاصیتی هست...من یکی دو بار این حرف را زدم، بعد از جلسات یک عده اعتراض کردند نسبت به مفهوم عشق مثلا توی قرآن، من روحیه ام را از دست دادم! فکر می کنم یک عده قبول ندارند که توی قرآن همه ی چیزی که هست عشق خدا به انسان و عشق انسان به خداست. تمام پیغمبرها حالتشان این است. یک بار من باید یک جلسات مستقلی بگذارم در این باره صحبت کنم. حالا بگذارید من یک خرده روحیه ی خودم را به دست بیاورم...

همه ی ماجرا این است که یک عشق ذاتی بین انسان و خدا، و خدا و همه ی مخلوقات وجود دارد، شدید تر از هر چیزی که بتوان تصور کرد. وقتی آدم یک موجودی را ... اصلا شما خودتان را همان قدر که خدا دوستتان دارد دوست ندارید. یکی از مشکلات ما این است که اولا خودمان را گم کردیم، یک چیز اشتباهی را بهش می گوییم خودمان، بعد هم خیلی دوستش نداریم. نه می دانیم چی هستیم... یک آیه ای در قرآن هست می گوید که :" یا ایها الذین ءامنوا اتقوا الله و التنظر نفس ما قدمت لقد" تقوا داشته باشید و نگاه کنید چی دارید برای خودتان می فرستید... آیه های آخر سوره ی حشر. چون این آیه ها پر از اسامی خداوند است، خیلی این آیه ها را می خوانند، به جای ذکر... می گوید که " یا ایها الذین ءامنوا اتقوا الله و التنظر نفس ما قدمت لقد و اتقوا الله، ان الله خبیر بما تعملون * و لا تکونوا کالذین نسوا الله" و نباشید از آن ها که خدا را فراموش کردند، "فانساهم انفسهم" و خداوند هم یک کاری کرد که اینها خودشان را فراموش کردند، "اولئک هم الفاسقون"

این که اصلا آدم هایی که خدا را فراموش کرده اند اصلا نمی بینند خودشان را، یادشان رفته که چی بوده اند و چی هستند. به یک چیز موهومی می گویند "خودم"، و علاقه هم بهش ندارند. عشق یک جرقه ای است که شما یک نفر ر ابا یک حسی نزدیک حسی که خداوند نگاهش می کند، نگاه کنید. می فهمید منظورم چی است؟ این یک تکان بزرگ شناختی است واقعا.وقتی به این جا برسید، می فهمید که یک موجودی هست که این را اینقدر دوست دارد که من دوست دارم، از کجا آمده این عشق، یک نفری که بیش از این حتی این را دوست دارد این را به من داده...نمی شود راحت حرف زد.

به هر حال می رسید به حالتی که یک موجودی را انگار از بالا دارید نگاه می کنید. از زاویه ای که از بالای هرم دیده می شود. این بهتان کمک می کند که ببینید چیزها نه از دید مسطح، از بالا چه طوری دیده می شوند. من یک دفعه با یک نفر صحبت می کردم و بعد یک چیزی برایش فرستادم ، یک مقاله ای از اینترنت. یک دفعه یک نفر که عضو حزب کمونیست بود در آمریکا، شرح می دهد که چه جوری به طور ناگهانی یقین پیدا کرد که خداوند وجود دارد.

یک دختری داشت، بینهایت این را دوست داشت. توصیف می کند که در حالی که یک روزی این داشت غذا می خورد، و خودش را کثیف هم کرده بود، می گفت که من یک لحظه این را نگاه کردم و یک حالت عجیبی بهم دست داد- از شدت علاقه ای که بهش داشت- به وضوح دیدم که این که نمی تواند همین جوری الکی به وجود آمده باشد. یک حسی را - خوب نوشته - سعی می کند که بیان کند . به اجزای این بچه نگاه می کرده، با یک حالت عاشقانه ای این بچه را نگاه کرد و یقین کرد که همین جوری همچین چیز جالبی به وجود نمی آید. می گوید مثلا به گوشش دقت کردم... این چیزی نیست که بشود با استدلال گفت، این حسی است که در آن لحظه به این آدم دست می دهد. و این چیزی است که حداقل مقدماتی است که به هر معنایی عاشق شدن، چه عشق مادری، چه عشق پدری، چه عشق مجازی ،همه ی اینها به آدم کمک می کند که آدم تکانی بخورد و یک راهی را بتواند شروع بکند.

و اینها ویژگی های عرفان دینی است دیگر. و چون متاسفانه در عرفان مسیحی اصولا رابطه ی مرد و زن کثیف است و حرام است دیگر در واقع، کسانی که این کار را انجام می دهند یک جوری از یک چیزی خارج شده اند.

این کتاب هایی که حرفش را زدم که می خواهم معرفی کنم.یکیش که همین کتاب "سیروسلوک" مرحوم "بحرالعلوم" است،و کتاب عرفان مورد علاقه ی علامه طباطبایی بود. من این کتاب را خیلی بهش علاقه داشتم و دارم چون خیلی به قرآن نزدیک بود. من همیشه نسبت به چیزهایی که از قرآن دورند با شک و تردید نگاه کردم و می کنم.این کتاب چون همه چیزش، همه ی اصطلاحاتش شبیه قرآن است خیلی جالب است.من اولین چیزی که از عرفان برایم واضح بود که در قرآن هست، مساله ی دور شدن از عالم جسمانیت است. همه ی این کتاب را بخوانید انگار دور شدن از طبیعت، از عالم جسمانی است. تمام این کتاب همین را دارد می گوید. اما بعدا من به کتاب هایی که یک زمانی علاقه ای نداشتم، علاقمند شدم. این کتاب هایی که مقامات می گویند. من اینها را باشک و تردید نگاه می کردم. بهترین کتابی که می توانم معرفی کنم، کتاب آقای "محسن بینا" است، با نام "مقامات معنوی". ترجمه و تفسیر "منازل السائرین" خواجه عبد الله انصاری است. از این کتاب هایی است که در صد مرحله مقامات معنوی را توضیح می دهد. این را اولا ترجمه کرده، با متن فارسی که کمابیش می شود راحت خواند متن خوبی برایش نوشته، و اشعار حافظ را هم اضافه کرده. این کتاب خوبی شده برای این که خواندنش راحت است،کتاب سالمی است، و خوب این آقای بینا را هم من می شناسم آدم خیلی خوبی است، و یکی از خوبی هایش این است که هنوز زنده است! پسرش هم فکر می کنم در دانشگاه صنعتی شریف استاد است. پسرش هم آدم عارف و درویش حتی یک جوری ، این تیپی ... نمی دانم.

من که هیچ توصیه ای برای کتاب دیگری ندارم، به غیر از این که واقعا احساس می کنم که به همین دلیل که اعتقاد به قرآن دارم فکر می کنم که همین است دیگر، اگر راهی باید طی بشود، همین است که در قرآن نوشته و اینها هم نوشته اند. ولی چون آدم های زیادی هستند که یک مدت- یکی از ویژگی های بشر این است که ما هر سال که می گذرد عجول تر می شویم. من یک بار یک جوکی دیدم خیلی خوشم آمد. یک پدرومادررا کشیده بود توی پس زمینه، و دو تا دختر کوچولو را در ساحل کشیده بود که داشتند با هم شن بازی می کردند. یکیش به آن یکی می گفت: من که هیچوقت بچه دار نمی شوم، می گویند نه ماه طول می کشد تا دانلود بشود!!

واقعا الان این حس، سرعتی که ما لازم داریم برای انجام کارها، چقدر بیشتر شده از آن به اصطلاح ضربان زندگی که در صد سال پیش بوده. الان یکی از مشکلات بچه دار شدن این است که طول می کشد، کی حوصله دارد نه ما ه بایستد که این دانلود بشود. این است که چون ممکن است شما آدم هایی شده باشید که حوصله ندارند بایستند تا کلمات دانلود بشوند، من این کتاب را دفعه ی قبل هم آوردم معرفی کردم. این کتاب خیلی ساده ای است ،به نظر من چندان ربطی هم به عرفان ندارد، بیشتر همان دمبل زدن روی آگاهی است. ولی اگر یک نفر خیلی بخواهد که یک جرقه ای بزند، یک کتابی است به نام "کار کردن"، اثر "وست گرید" ، "انتشارات جیحون" معمولا این جور کتاب ها را دارد. یک کتابی است بر اساس کارهای گرجیف و اسپنسکی. متنش را بخوانید، بعضی از تمرین هایش ممکن است کاملا به نظرتان عجیب و غریب و چیزهای جالبی نرسد. یک تمرینی خوشتان آمد ، دوست داشتید انجام بدهید، خب. فکر کنید دارید دمبل می زنید! به نظر من خیلی ربطی به عرفان ندارد، ولی مثلا حرف از عرفان شیمیایی زدم یک نفر در کلاس گفت اشکال ندارد حالا یک بار...تجربه ی عرفانی است دیگر! به جای عرفان شیمیایی این را بخوانید، این سالم تر است! ولی بخوانید می بینید که چقدر دور است از چیزی که ما بهش می گوییم عرفان. یک جور تمرین های بالا بردن سطح آگاهی.

خب، من دیگر چیزی نمی خواستم بگویم. خوب این موضوع شمای کلی عرفان اسلامی تمام شد، نمی دانم حالا شاید یک جلسه ی دیگر داستان را ادامه بدهیم.