جلسه ۵ یهودیت

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

ادامه توضیح آیات ابتدایی سوره بقره در مورد «الذین فی قلوبهم مرض»، سپس طرح ابتدایی مسئله تعامل جوامع دینی و بعد در ادامه تقوا، لزوم عبودیت و شریعت و ارتباط اینها

فایل صوتی

دریافت فایل صوتی جلسه با کیفیت بالاتر

دریافت فایل صوتی جلسه‌ با حجم کمتر

خلاصه جلسه

سوال و جواب

سوال: در آن دو تمثیل آیا هر دو تمثیل در مورد "الذین فی قلوبهم مرض" بود؟ چون در انتهای آیه دوم گفته شده "ولله محیط بالکافرین"

جواب: هر دو مربوط به "الذین فی قلوبهم مرض" است، چون در واقع اگر ظواهر را کنار بگذاریم اینها کافرند و در حجابند. در حیطه تمثیل که از ظواهر عبور می کنیم و به قول فلاسفه به عالم مثال می رویم، اینها کافرند. ساده ترین روشی که می شود این دسته بندی سه گانه را فهمید این است که حقایقی در عالم وجود دارد، وجود خدا و آخرت، تقسیم بندی این است که آدمها یا این حقایق را می بینند یا نمی بینند. آنها که می بینند که متقین هستند، آنها که نمی بینند دو دسته اند، کسانی که فکر می کنند می بینند ولی واقعا نمی بینند، و کسانی که نمی بینند و فکر هم نمی کنند که می بینند و اصلا فکر می کنند چیزی وجود ندارد که بخواهند ببینند. این آدمها به نحوی قبول دارند که یک چیزهایی وجود دارد، ولی شناختشان در حدی نیست که پرده ها کنار رفته باشد. در زبان عرفا یک سری اصطلاحاتی وجود دارد در مورد حجاب و در حجاب بودن و پاره کردن حجاب ها و حجاب های نور و حجاب های ظلمت و ... که این اصطلاحات در قرآن نیست و ممکن است به نظر بیاید که اصطلاحات ساخت عرفاست، ولی در واقع حرفی که دارند می زنند در مورد پاره کردن حجاب ها و بیرون آمدن از حجاب ها یعنی بیرون آمدن از کفر. کفر به معنای پوشیده بودن است. در جلسه ای که مربوط به سوره روم بود در مورد این صحبت کردیم که در فلسفه غرب یک بحث مهمی از اجزای مساله شرع است که بهش می گویند "اختفای الهی" که در واقع کسی که اعتقاد داشته باشد، این خدا نیست که در حجاب است. مساله ای که آنها مطرح می کنند این است که اگر خدایی وجود دارد چرا آشکار نیست و پنهان است؟ تمام ماجرا این است که ما در حجابیم. این پرده روی خدا نیست، بلکه ما هر کداممان یک پرده ای داریم روی خودمان. عرفا می گویند مثلا هر کس هفتاد تا پرده ظلمانی و ... دارد و ... . پیوند بین دو آیه هم با " اّو" است یعنی اینها یا اینطوری هستند یا آن طوری ... پس در مورد یک دسته دارد صحبت می کند نه دو دسته.

یک نکته دیگر این است که اینها جزو "کافرون" هستند ولی جزو "کفار" نیستند. واژه کفار در قرآن وقتی به صورت جمع استفاده می شود معنی خاص دارد. برای اینها هم کافرون بکار می رود ولی کفار بکار نمی رود. به عبارت دیگر، اشتقاق های یک کلمه بسته به اینکه چطوری دارند استفاده می شوند معنی خودشان را دارند.

طرح یک مساله

سوره بقره محتوایش این است که یک شریعت جدید دارد نازل می شود، از یک جایی به بعد قبله تغییر می کند و شریعت نازل می شود و جامعه ای بر اساس یک کتاب و شریعت جدید شکل می گیرد. قرآن شهادت می دهد که جوامع ایمانی دیگری هم در طول تاریخ شکل گرفته اند. یهودیت سابقه چندهزار ساله دارد، مسیحیت هم دینی است که از طرف خدا آمده، به نظر من این کاملا از قرآن برمی آید که جدا شدن مسیحی ها از یهودی ها بر خلاف برخی از تصورات یک حالت کاذبی ندارد. واقعا مسیح در شریعت تغییراتی بوجود آورد و پیروانش هم در این تغییرات زیاده روی کردند و اسم جدیدی برای خودشان اختیار کردند. بنابراین شما در قرآن نمی بینید که نسبت به وجود یک فرقه ای به اسم مسیحی ها مشکلی وجود داشته باشد. برخلاف یک سری مورخین که معتقدند مسیح ادعایی به جز یهودیت نداشت و این فرقه کاذبی است که بعدا بوجود آمد. بنابراین می بینید که قرآن مشکلی ندارد و اهل کتاب را به رسمیت می شناسد، هم مسیحی ها و هم یهودی ها را. و بنابراین دو تا جامعه ایمانی وجود داشتند که برسمیت شناخته شده اند و اسلام سومی جامعه ایمانی است که دارد بوجود می آید و بعدا در آیات دیگر می بینیم که جوامع دیگری هم هستند که قرآن به عنوان جامعه ایمانی قبول دارد، مثل صابعین و زرتشتی ها و ... . به نظر می آید سرنوشت همه این جوامع هم این است که کسانی که جزو متقین واقعی نیستند یک جورهایی حاکم می شوند. همان اتفاقی که در یهودیت افتاد که بهرحال مومنین و متقین به دلیل اینکه در اقلیت هستند به تدریج از دور خارج می شوند. جامعه یهودی به دلیل اینکه هزار سال تقریبا مدام برایشان پیغمبر های جدید فرستاده می شد تا حدودی در زمانی که پیغمبرهایی وجود داشتند که رسما همه اینها را به عنوان پیغمبر و جانشینان حضرت موسی می پذیرفتند، از یک جایی به بعد پیغمبرهایی وجود داشتند که در همین جامعه یهودیت مورد پذیرش قرار نمی گرفتند و کشته می شدند. ولی تا یکجایی مثلا زمان حضرت داوود یا حضرت سلیمان اینها از نظر سیاسی در راس هرم اجتماعی هم قرار داشتند و حکومتها هم حکومتهای دینی بودند. به نظر می رسد که این توصیفات نشان می دهد که به طور طبیعی همه جوامع دینی بعد از یک مدتی (یک یا چند نسل) کسانی حاکم می شوند که به وضوح در این دسته بندی آدمها جزو "الذین فی قلوبهم مرض" یا "منافقین" هستند و مسلما جزو متقین نیستند. مثلا شیعیان اعتقاد دارند که در مورد اسلام، بلافاصله بعد از پیغمبر این اتفاق افتاده و اهل سنت هم خیلی بخواهند مقاومت کنند می رسانندش به زمان یزید، بعضی ها حتی معاویه را هم یک جورهایی توجیه می کنند ولی یزید را دیگر نمی توانند توجیه بکنند! بنابراین حدود شصت سال بعد از هجرت کاملا زمام امور دست آدمهایی افتاده که در واقع مومن و متقی نیستند. حالا سوال این است که رابطه بین این جامعه ایمانی با بقیه جوامع ایمانی چیست؟ یعنی چطور باید باشد؟ یعنی ما چه احکامی داریم و چه احکامی باید داشته باشیم که وضعیت این جامعه را در بین بقیه جوامع روشن بکند؟ ... می خواهیم متمرکز شویم در زمان پیغمبر، یعنی جامعه ای است که پیغمبر در راسش است، نوع رابطه اش با مثلا جامعه اهل کتاب و جامعه غیر اهل کتاب و کسانی که اصلا ایمان ندارند چطوری باید باشد؟ این یک سوال خیلی روشن است و فکر می کنم که خیلی هم مساله ساده نیست. من فکر می کنم دقیقا به این دلیل که بعد از پیغمبر ما هم مثل سایر جوامع دینی کار دست کسانی افتاد که جزو متقین و مومنین نبودند، نوع تعریف هایی که کرده اند از جوامع خارج از جامعه دینی مثلا اسلامی خیلی ساده بوده است. یعنی اصولا هر کسی را که غیر مسلمان بود را می گفتند کفار و دقیقا یک برخورد یکدستی با همه کفار داشتند. یعنی مساله این نبود که کسی به خدا و آخرت اعتقاد ندارد، کسی هم که به این پیغمبر اسلام هم اعتقاد نداشته باشد کافر است و طبعا رابطه مسلمان ها با خارج از خودشان از یک جایی به بعد حالت تهاجمی داشته است. خوب به نظر می آید که از احکام دینی ما در قرآن اصلا یک همچین چیزی بر نمی آید. این مساله خیلی ربطی به سوره بقره یا یهودیت ندارد، من می خواهم این سوال را مطرح کنم شاید جلسه آینده هم کمی راجع بهش صحبت بکنم. من می خواهم این مساله را در ذهن خود داشته باشید تا بعدا بهش برگردیم که بهرحال یک پیچیدگی هایی در اینجا وجود دارد. بخصوص حالتی را تصور کنید که دیگر جامعه مسلمان ها هم دست آدمهای مومن نیست، بنابراین مومنین یک اقلیت هایی هستند در هر یک از این جامعه های دینی. حالا اگر یک جنگی بین این جوامع دینی دربگیرد که در واقع غیر متقین این طرف با غیرمتقین آن طرف دارند می جنگند، متقین این طرف و آن طرف چکار باید بکنند؟ یعنی دیدگاه این دو گروه (متقین دو جامعه) نسبت به هم چطور باید باشد. در واقع آن آدمهایی که اهل کتابند و مومن واقعی هستند (که در قرآن هم گاهی خیلی ازشان تعریف می شود که چقدر آدمهای خوبی هستند ) با آن مومنین و متقین که در جامعه اسلامی هستند، اینها به همدیگر نزدیکترند تا آدمهایی که در جامعه اسلامی هستند. در واقع اگر ظواهر را کنار بگذارید آنها خیلی در حالات معنوی شان به همدیگر نزدیکند و طبعا با همدیگر اختلافی هم ندارند.

بنابراین اینجا مساله با توجه به اینکه هر جامعه دینی می رود به سمت اینکه یک اقلیت مومن داشته باشد و یک اکثریت که مومن نیستند، یک مشکلاتی در تعریف کردن روابط این جوامع وجود دارد. اگر واقعا اکثریت آدمهایی که در یک جامعه دینی هستند، باطنشان جزو کافرین هستند، رابطه اینها با جوامعی که علنا کافر هستند هم یک جورهایی زیر سوال است. یعنی اینها خیلی فرقی باهم ندارند به غیر از اینکه اینها یک ظواهر دینی هم دارند. پس یک مشکلی هست که این مساله خیلی هم در قرآن به صورت ساده مطرح نشده.

(در جواب سوال) این مساله واقعا مشکل است. واقعا نمی شود در قانون گذاشتن برای روابط بین جوامع بیاییم و بگوییم که آنهایی که متقی هستند این کار را بکنند و آنها که نیستند آن کار را بکنند. مجبوریم برای همه یک حرف بزنیم. وقتی راجع به جوامع ایمانی حرف می زنیم یک جورهایی مجبوریم حرف افراد را بپذیریم، وقتی کسی می گوید اهل کتاب است باید بپذیریم که اهل کتاب است، نمی شود برویم یک ایمان سنج درست بکنیم و بگوییم تو جزو مومنین حساب نمی شوی ... بنابراین در بحث های سیاسی و ... باید ببینیم طرف لفظا چه می گوید. برای همین هم قوانین برخورد با خارج از جامعه اسلامی به نظر من در زمان پیغمبر با بعدش که آدمهایی که مومن نبودند و سرکار آمدند فرقی نمی کند. یعنی کل این جامعه اسلامی با بیرون از خودش باید همانطور برخورد بکند که در زمان پیغمبر برخورد می کرده . ولی اینجا یک مشکلاتی پیش می آید که بالاخره چطوری باید قوانین را گذاشت و ... که خیلی مساله حادی بوجود نیاید.

باز هم تاکید می کنم که هدف از تشکیل این جلسات مربوط به یهودیت، طرح مباحث مثل جلسات مسیحیت نیست که بیایم و راجع به یک دین خاص اطلاعات دقیقی بدهم راجع به فلسفه اش یا شریعت اش. بلکه بیشتر قصدم این است که بحث کردن راجع به یهودیت و تاریخ یهودیت را متصل کنم به انعکاس این جریان در قرآن و داستانهای قرآن و بعد مساله اهل کتاب در قرآن. اهل کتاب به همین دلایلی که مطرح کردم، رفتار با اهل کتاب یک پیچیدگی هایی دارد و فهمیدن منطق رفتاری که مسلمانها باید با اهل کتاب داشته باشند پیچیده است. چیزی که بدیهی است این است که در طول تاریخ آن منطقی که قرآن داشته اصلا رعایت نشده. یعنی اهل کتاب وکفار و هر کس که بیرون از مرزهای سیاسی اسلام بود را در حد ممکن زدند و کشتند! البته بعضی جاها رفتارهای خوبی هم با اهل کتاب شده ... ولی در کل اینطوری بوده.

آیه "سفها"

برمی گردیم به بحث اصلی، در مورد بحث جلسه قبل راجع به آیه "سفها" می خواهم بیشتر توضیح بدهم. یک آیه هست که یکی از ویژگی های "الذین فی قلوبهم مرض" را می گوید که "اینها آدمهایی هستند که وقتی بهشان می گویید که بیایید و مثل بقیه مردم ایمان بیاورید" می گویند "ما بیاییم مثل سفها ایمان بیاوریم؟ اینها خودشان سفیه هستند". همش این تکرار می شود که اینها هر چه که می گویند دیگران هستند خودشان هستند! یک قاعده در روانکاوی هست که آدمها بخش منفی وجود خودشان را فرافکنی می کنند در عالم خارج. یعنی فکر می کنند خودشان مصلحند بقیه مفسدند، فکر می کنند بقیه سفیه اند در حالیکه خودشان سفیهند و ... سوال این بود که بحث هایی که اینجا می کنیم پیچیده است و ممکن است خودمان هم جزو این سفها باشیم. دو تا نکته می خواهم در اطراف این آیه بگویم، یکی مستقیما به این سوال ربط دارد و یکی دیگر توضیحی است راجع به شبه ای که این آیه ممکن است بوجود بیاورد. نکته اول این است که وقتی من حرف از این می زنم که ایمان اصولا چیز ساده ای است، یعنی ایمان به خدا و آخرت و لازم نیست که آدمها اثبات برای ایمانشان داشته باشند یا مسیرهای عجیب و غریب طی کنند یا جلسات و مراسم خاصی داشته باشند که اینطور آدمها خیلی دوست داشته باشند که ابداع کنند. نکته این است که آدمهایی که می بینند خیلی ساده چیزی را دیده اند و کل مساله برایشان ساده است. ولی آدمی که نمی بیند ... فکر کنید یک آدمی نمی بیند و حالا می خواهد مسیری را طی کند، پس برای طی کردن این مسیر ممکن است قواعدی لازم داشته باشد. اگر یک آدمی ببیند و بخواهد یک مسیر پرپیچ و خمی را طی کند بهش می گویید از اینجا برو، بپیچ سمت راست در آنجا دری است. ولی آدمی که کور است را که نمی توانید اینطوری بهش بگویید، برای او باید بگویید که یکی یکی چطوری قدم هایش را بردارد ... آدمی که می بیند لازم نیست بهش بگویید مثلا پله هفتم خراب است، چون خودش می بیند، ولی برای آدمی که نمی بیند لازم است بگویید. پس واضح است که وقتی شما قوای شناختی تان ضعیف باشد و بخواهید یک راهی را طی بکنید و شناخت هایی پیدا بکنید همه چیز پیچیده می شود. بنابراین آدمی که نمی بیند و نمی فهمد که نمی بیند و باورش نمی شود که بقیه می بینند، فکر می کند آن آدمهایی که خیلی ساده راه را طی می کنند اصلا متوجه نیستند و اوست که خیلی خوب دارد چیزها را درک می کند، و مثلا دستورالعمل های قشنگی دارد که وقتی به پله ششم رسیدی باید شش درجه به سمت راست بچرخی و بعد ... می بیند که که اینها این حرف ها را نمی زنند پس فکر می کند که وقتی راه را طی کردند شانسی حتما از آن پله خراب رد شده اند! چیزی که سخت است این است که وقتی چیزی را نمی بینید، بفهمید که نمی بینید. مثل یک شهر کورها که اگر آدمی برود آنجا و ادعای بینایی بکند احتمالا مورد تمسخر قرار می گیرد. شما این را مقایسه بکنید با اینکه یک شخصی یک شی ای را می بیند و حالا می خواهد برای شما توضیح دهد. پس اینجا روشن است که این پیچیدگی از اینجا می آید که قوای شناختی ضعیف است پس مجبور است در توصیفات مربوط به راه یک پیچیدگی هایی بوجود بیاورد، نکته ای که من می خواهم اضافه بکنم چون این بحث مطرح شد که بحث هایی که ما راجع به قرآن اینجا می کنیم پیچیده است، واقعیت این است که اصلا این حرفها به این معنا نیست که آدمهایی که خیلی مومن هستند و خیلی حجابها از مقابلشان کنار رفته قران را کامل می فهمند، مثلا تمثیل ها را کامل می فهمند. فرض کنید که شما جزو کسانی هستید که باور دارید در قرآن یک نظم های ریاضی خاصی وجود دارد. حالا یک آدم خیلی مومن و عارف آیا نظم های ریاضی قران را هم می فهمد؟ مسلم است که نه. ممکن است قران خیلی نظم های خاصی داشته باشد، ممکن است در آینده کشف های خاصی راجع به حروف مقطعه بشود مثل چیزی که معروف است که گفته میشود حروف مقطعه همیشه تعداد دفعاتی که در سوره های خودشان می آیند مضرب 19 است. شاید بعدا معلوم شود که اینها نشانه یک سری نظم های پیچیده است. آیا یک آدم عارف این چیزها را هم می فهمد؟ البته که نمی فهمد .... آن چیزی که ساده است ایمان به خدا و آخرت و اصول کلی شریعت است. نماز خواندن برای آدمی که ایمان دارد خیلی ساده است و خیلی مقدمات و موخرات هم نمی خواهد. بنابراین کسی که ایمان واقعی دارد کلیات ایمان و شریعت خیلی برایش ساده است ولی این به این معنی نیست که جزئیات را می فهمد. فقط آدمی مثل پیامبر است که جزییات شریعت را می فهمد. این روایت معروف است که : "هیچ کس قرآن را نمی فهمد اللا من خوط و به" یعنی فقط پیغمبر ... اصولا اینطوری نیست که عرفا قران را کاملا می فهمند. به عنوان شاهد در ادامه این آیات و در ادامه قران می بینید که تکرار می شود که می گوید "خدا هر جور مثلی به هر چیزی می زند، کسانی که کافر شدند می گویند معنی این مثل چیست ولی کسانی که ایمان آورده اند می دانند که این چیزی برحق از جانب پروردگارشان است (نمی گوید که می فهمند معنی مثل چیست ) " یا مثلا می گوید که "محکمات و متشابهات داریم و آدمهایی که مومن هستند (ممکن است متشابهات را درک نکنند) می گویند همه اش از جانب پروردگارمان است" و ما به همش ایمان آوردیم، بدون اینکه جزییات را بفهمند. بنابراین برای اینکه سوء تفاهم نشود باید گفت که قرآن یک سری پیچیدگی هایی دارد که برای فهمیدنش باید تفکر بکنید و حتی تفکر پیچیده بکنید تا رابطه بین بعضی آیه ها را بفهمید. اما این نفهمیدن بعضی از چیزها به هیچ وجه مانع این نیست که هدایت قرآن به اینجور آدمها برسد. یعنی آن چیزی که آدمها باید بهش برسند که حالت هدایت شدگی است با قران بدست می آید حتی اگر همه جزئیاتش را نفهمند. این چیزی است که مدام در قران تکرار می شود. قرار است قران ذکر باشد یعنی شما را به یاد خدا بیندازد و بعضی اعوجاج ها که در وجود آدم هست را اصلاح بکند، این هدایت های عملی قران شامل حال این آدمها می شود، با وجود اینکه بعضی چیزها را نمی فهمند. قران روی شما اثر می کند. البته میزان تاثیر قران روی یک آدم کاملا مستقیم ارتباط دارد به اینکه چقدر ایمان دارید. چقدر وقتی دارید قران می خوانید با این احساس می خوانید که دارید کلام خدا را می خوانید. با خواندن قران وحی دارد با یک مراتبی به ما با واسطه پیغمبر می رسد، حالا اگر شما در یک موقعیتی مثل حضرت موسی قرار بگیرید که درختی که درونش آتش است را ببینید که خدا از طریقش با شما حرف می زند ... اگر شما همش را هم نفهمید ، این روی ایمان شما آیا تاثیر نمی گذارد؟ پس من منکر ساده بودن قران هستم که بشود خیلی ساده بدون تفکر و داشتن اطلاعات و ... آن را فهمید. ... ممکن است یک فیزیک دان بی ایمان یک آیه خاص در قران را خیلی خوب بفهمد و درستی اش را به نحو پیچیده ای (به زبان فیزیک) بیان کند، مومنین در مورد این آیه می دانند که درست است و به یک حقیقتی اشاره می کند ولی دقیقا نمی دانند معنی اش چیست.... شما یک آدمی را تصور کنید که ایمانش را از روی کاغذ، با خواندن استدلال و برهان بدست آورده باشد نه از راه دیدن و حس کردن، قبول بکنید که این آدم اگر یک استدلال برعکسش را ببیند ممکن است شک کند، ولی آدمی که می بیند، اگر آن استدلال برعکس را ببیند تعجب می کند! با خودش می گوید عجب استدلال جالبی است ولی غلط است! مثلا در ریاضیات تصور کنید من با یک استدلال پیچیده ثابت کنم 2+2=5 است، شما هم نتوانید ایرادش را بگیرید، ولی شک که نمی کنید که 2+2=4 است، این واضح است ... مومنین وقتی آیاتی شک برانگیز می بینند چون می دانند که این کلش درست است، می گویند عجب آیه عجیبی است من اصلا نمی فهمم اش! به نظر حتی غلط می رسد! ولی کسی که این شهود را ندارد و همینطوری روی کاغذ ایمان آورده، روی کاغذ هم به کلش شک می کند ... چون یک اشکال هم سطح با چیزی که باعث ایمانش شده پیدا شده است ولی برای مومنین این اشکال هم سطح نیست ... ممکن است یک مومن سعی کند استدلال هایی هم برای حالت های ایمانی خودش بیاورد، ولی اگر موفق نشد یا کسی آمد و آن را رد کرد نهایتا می گوید: حیف! نتوانستم اثبات کنم! نه اینکه ایمانش برود زیر سوال . ... یک تفاوت فضای فلسفه مدرن در زمینه الهیات با قدیم این است: قدیم بیشتر فضای استدلال ها اینطوری بود، همه مان قبول داریم خدا وجود دارد حالا بیاییم اثبات کنیم. آدمهایی هم که می شنیدند یک جورهایی همدلانه می شنیدند! یعنی حتی سعی هم می کردند کمک کنند به اینکه استدلال خوب پیش برود. ولی الان واقعا مساله اثبات چیزی است که معلوم نیست درست است یا غلط است. پس با عباراتی که نوشته می شود حتی خصمانه برخورد می شود! که مثلا ببینیم آیا اصلا این عبارت معنی دارد یا نه، آیا از گزاره های قبلی اش نتیجه می شود یا نه، و یا بهرحال استدلال از یک اصولی باید شروع شود و شما از هر اصلی که شروع کنید اگر به نتیجه مثبت برسید آن آدمی که می خواهد مقاومت بکند می آید و می گوید که اصولت غلطند ... پس شما باید آن چیزی را هم که نمی خواستید توضیح بدهید باید توضیح بدهید.

در مورد آیه "کما آمن الناس"

یک نکته دیگر اینکه یک اشتباهی اینجا پیش نیاید ... در آیه "آمن کما آمن الناس" ... بطور دائم ما جوامعی که می بینیم مومنین در اقلیت محض هستند. یک جایی در قران به صراحت می گوید که "اکثرهم کافرون" ... اصولا نباید شما انتظار داشته باشید که "ناس" ایمان آورده باشند. پس از این آیه اینطوری برداشت نشود که وقتی می گوید "و اذا قیل لهم آمنوا کما آمن الناس" این تاییدی است بر این که در زمان پیغمبر"ناس" واقعا ایمان آورده بودند و چند نفری مانده بودند که اینها الذین فی قلوبهم مرض بودند! وقتی می گوید "آمنوا کما آمن الناس" ... اینها آدمهایی هستند که اصولا هر چه این مرض بیشتر شود بیشتر ادا و اطوار و پیچیدگی تولید می کنند، مومنین جزو ناس هستند، یعنی کسانی که خیلی رفتارشان ممکن است با بقیه ظاهرا فرقی نکند. اینکه مثل مردم ایمان بیاورید معنی اش این نیست که مردم واقعا ایمان آورده اند. ما یک اصطلاحی داریم در زبان عرفا که در روایات هم آمده و آن اصطلاح "عوام" است. اینکه اکثریت مردم عوام هستند. عوام به معنی بیسواد یا کسی که دانشگاه نرفته نیست. برای اینکه آدمهای مومنی که خیلی ساده هم هستند و در بین مردم زندگی می کنند اینها با شعورترین آدمها هستند و جزو خواص هستند. تصور مردم از عرفا کسانی هستند که یک لباس سفیدی پوشیده و ... در حالیکه اینطور نیست، بعضی از همین مردم ساده هم جزو عرفا هستند. پس عوام به معنی بیسواد یا کسی که دانشگاه نرفته نیست. اکثریت مردم جزو عوامند و همان مثل معروفی که می گوید "العوام کالانعام" یعنی اکثریت مردم مثل چهارپایان زندگی می کنند، یعنی اهل تفکر نیستند و ایمان در حاشیه زندگی شان است، همان که درآمد داشته باشند و غذایی بخورند و ... متن زندگیشان است و خیلی خاصیتی از خودشان نشان نمی دهند. خواص ممکن است جزو آدمهای خیلی ساده ای باشند که در همین جامعه وجود دارند. روایت معروفی هست که خدا اولیای خودش را پنهان می کند، شما نباید انتظار داشته باشد که اولیای خدا را جزو دانشگاهی ها یا روحانیون (کسی که عرفان نظری خوانده است) پیدا بکنید ... چیزی که من نگرانش هستم این است که این آیه اینطوری فهمیده شود که "بابا بیایید مثل همین مردم ایمان بیاورید، یعنی همینطوری که مردم دارند زندگی می کنند خوب است" پس از این آیه اینطوری نتیجه نگیرید ... حتی در زمان پیغمبر هم نوع ایمانی که عوام مردم آورده بودند خوب نبود، اگر بود که بعدش آنطوری نمی شد ... پس اولا خدا که این جمله را نمی گوید، (و اذا قیل لهم) کسانی بهشان می گویند. خلاصه یک عده مردمی هستند که مومنین هم جزوشان هستند، رفتارهای عجیب و غریب نمی کنند، مراسم های خاص هم نمی گیرند، نماز که می خوانند ساده می خوانند، اثبات های فلسفی هم برای عقایدشان نمی آورند، شما هم بیایید مثل همین ها ایمان بیاورید. یک مشکلی اینجا وجود دارد، یک گرایشی در آدمهایی مثل من و شما وجود دارد که درس خوانده ایم و ... یک جاهایی این وسوسه غرق شدن بین عوام ممکن است برایتان وجود داشته باشد. یعنی مثلا فرض کنید به عنوان یک آدمی که جزو نخبگان هستید، آن خودبینی و انانیت ما می رود در مسایل علمی، ممکن است دچار یک غرورهایی در زمینه ایمان خودمان بشویم به دلیل اینکه خیلی با مطالعه ایمان آورده ایم و ... گاهی اینطوری است که آدم برای اینکه آن نفسانیت و انانیت خودش را سرکوب بکند به عنوان یک آدمی که جزو خواص حساب می شویم، این وسوسه وجود دارد که برویم جزو عوام. یعنی هرجا مراسم های عجیب و غریب و عوامانه هست برویم شرکت بکنیم، خودمان را قاطی اینها بکنیم و ... اکثر ما دچار این مشکل بوده ایم که در یک دوره هایی به ما به عنوان خواص نگاه شده است، یک میلی در آدم وجود دارد که از این حالت فرار کنیم چون غرور و خودبینی بوجود می آورد ...آدم ممکن است بخواهد این خودبینی ها را پس بزند و فکر کند که راه حلش این است که برود جزو آدم های عادی. در حالیکه این یک وسوسه خطرناک است که به هیچ نتیجه مثبت ای هم نمی رسد. انانیت و ... فقط با توحید حل می شود که شما قبول بکنید که هر برتری که دارید خدا بهتان داده است. مشکل انانیت اینطوری بوجود نمی آید که شما بفهمید که استعدادهای ویژه ای دارید، بلکه از اینجا بوجود می آید که فکر کنید این استعدادهای ویژه را خودتان تولید کرده اید. هر کس با یک سری نعمت ها به دنیا می آید و نکته وحشتناکش اینجاست که در مورد نعمت هایی که به آدم داده شده است از انسان سوال می شود. یعنی اگر تو رضازاده باشی و قهرمان جهان نشوی ازت سوال می شود، نمی توانی بگویی من برای اینکه مغرور نشوم وزنه برداری را گذاشتم کنار! الان اگر من معتقد باشم که تمام استعدادهای دنیا را دارم ولی معتقد باشم که اینها را خدا بهم داده هیچ مشکلی نیست. شما سلیمان را نگاه کنید در قران که راحت از خدا می خواهد که خدایا به من یک پادشاهی بده که به هیچ کس تا بحال ندادی ... بدون اینکه هیچ احساس غروری بکند، ما اگر یک پادشاهی بهمان برسد که نظیر نداشته باشد که منفجر می شویم! می گوییم حتما چیزی در من بوده که به این مقام رسیده ام! الان شما دین عامیانه کشور ایران (همین مراسم و روضه ها و ...) را مقایسه کنید با چیزی که در قرآن آمده ... زمین تا آسمان فرق می کند. پس اگر این طرز تفکر را داشته باشیم که استعدادهای خود را از خدا داریم مشکلی نخواهد بود.

تقوا، عبادت، شریعت

در مورد تمثیل ها، در انتهای تمثیل دوم و با دیدن فضای ذهنی آشفته این آدمها، انسان مشتاق می شود که راه حل را بفهمد. در آیه بعد راه حل به نحوی آمده است. "یا ایها الناس اعبدوا ربکم" که خطاب به همه مردم است، یکجورهایی واضح است که مورد خطاب اصلی به همین آدمهاست. یعنی آنها که جزو متقین هستند که قبلا این خطاب را گرفته اند و راه را هم رفته اند و به جاهایی هم رسیده اند. کفار هم که اصولا این خطاب را نمی گیرند. دقیقا کسی که دارد قران را می خواند و احتیاج به این خطاب دارد همین آدمها هستند که یکجورهایی اعتقاداتی دارند و جزو "الذین کفروا" نیستند ولی احتیاج دارند به اینکه یک پروسه ای را طی بکنند که به ایمان و تقوای واقعی برسند. البته این با این فرض است که این دسته بندی را جامع فرض کنیم. یعنی فرض کنیم این سه دسته همه مردم را شامل می شود که من اصراری بر این مطلب ندارم.

نکته این است که چطور درک کنیم این آدمها که مشکلات شناختی دارند با راه حل های عملی مثل عبادت خدا می توانند به تقوا برسند. این نکته اساسی کل دیانت و مفهوم شریعت است. در فلسفه و مخصوصا فلسفه غرب ایده کلی این است که برای رسیدن به شناخت باید آدم دقیقی باشی. ایده دکارت برای نحوه برطرف کردن اشتباهات و رسیدن به حقایق این است که باید آدم دقیقی باشی. یعنی هر چیزی که داری می پذیری را مبادی اش را کاملا بررسی بکنی و استدلالهایی که برایش می شود را بررسی کنی. اول به همه چیز شک کنی، بعد قسمت هایی را که بهش مطمئن می شوی کم کم بگذاری و رویش استدلال بکنی ... مثل اینکه از یک نقطه صفری داری همه حقایق را کشف می کنی ... ارسطو هم به یک معنایی فکرش همچین فضایی داشت ولی نه به این حد افراطی ... توی مکاتب عرفانی و دینی اصلا راه رسیدن به شناخت و معرفت این نیست. درواقع تو باید یک طور خاصی زندگی کنی و یک اعمال خاصی انجام بدهی که به یک شناخت هایی برسی ... در واقع تصور آنها راجع به شناخت این است که اگر یک موانعی را در وجود خودت برداری، مثل اینکه آینه ای هست که رویش موانعی است، اگر بتوانی آنها را برداری به جایی می رسی که خودبخود حقایق در وجودت منعکس می شود. بنابراین اصولا تلاش های فکری واستدلال در متن اصلی پیدا کردن یک بینش عرفانی نیست. شما در سراسر ادیان ابراهیمی هم همین را می بینید. ادیان ابراهیمی دعوت می کنند شما را به رعایت قوانین دینی و شریعت و گناه نکردن... واگر گناه نکنی و شریعت را انجام بدهی، عبادت بکنی، اعمال پرستش را انجام بدهید آنوقت به جایی می رسید که حقایق را می بینید.

من می خواهم مختصر توصیف بکنم که ایده کلی چیست و این آیه بطور مستقیم چه دارد می گوید ... اولا می خواهم یادآوری بکنم که در داستان آدم که بعد از این مقدمات می آید من در مورد این صحبت کردم که اصلا انسان چطور دچار هبوط می شود و این مشکلی که یک پرده هایی بوجود می آید که در نتیجه گناه اولیه است این از کجا بوجود آمده است. اگر یادتان باشد آنجا من سعی کردم اینطوری بیان بکنم که گناه باعث می شود که ما در عالم اجسام سقوط بکنیم. آنجا اساس بحث این بود که من به معنای واقعی کلمه وقتی با ضمیر "من" به خودم اشاره می کنم ما انسانها ساکن عالم معنا هستیم و حقیقت وجودمان در عالم معناست. ولی مراتب پایین تر هم داریم، یعنی جسمی هم داریم که در عالم اجسام است. به یک معنایی هبوط کردن مثل این است که من حقیقت ذات خودم را که در مراتب بالاتر است را نبینم و خودم را تا حدود زیادی لابلای اجسام ببینم و خودم را یک جسم ببینم. این غلیظ ترین حجابی که وجود دارد که مانع ادراک است که در اصطلاح عرفا به حجاب جسمانیت یا حجاب طبیعت معروف است همین است که یک سری احکام مربوط به طبیعت و اجسام به من بار می شود و اینجوری است که من از آن حالت معنوی و از آن ذات بلندمرتبه ای که دارم غافل می شوم و کم کم آن حقایقی که آن بالا میشود دید را دیگر نمی بینم. چیزی که از دنیا خیلی خوب می بینم همین اجسامی است که اطرافم می بینم. من در آن جلسات سعی کردم توضیح بدهم که من حتی اجسام را هم که می گویم می بینم اینطوری نیست که دارم واقعا یک سری اجسام می بینم. مغز ما بطور طبیعی همین ادراکات ساده حسی را که می گیرد پروسس می کند و یک معنی هایی بهش نسبت می دهد. آن چیزی که از عالم اجسام به معنی واقعی کلمه به من می رسد حداکثر یک pattern نورانی است که من تفکیک اش می کنم و می گویم اینها یک سری آدمها هستند (مثلا) و برای این pattern ای که می بینم تئوری درست می کنم ... مثلا اولین کاری که می کنم این است که طول و عرض و عمق را بوجود می آورم ... من سعی کردم که بگویم که زبان هم در دیدن دخالت می کند ... من اگر برای بعضی چیزها اسم نداشته باشم انگار به اندازه کافی انرژی متمرکز نمی شود که آن را به صورت یک شی مجزا ببینم. به هر حال من این pattern را کلی رویش پروسس می کنم و بهش معنا می دهم، حتی این pattern در ابتدا وارونه است و من اولین کاری که می کنم این است که آن را برگردانم که همه آن را به راحتی انجام می دهیم. به هر حال مغز train می شود که اینطوری ببیند. تا وقتی که معانی را نسبت ندهم به این pattern و نگویم که این آدم است و آن صندلی است و ... حتی آن pattern را هم درک نمی کنم. برای اینکه ما "من" مان جایی نشسته است که با معانی سروکار دارد. من می خواهم بگویم که چطوری ما با عبادت کردن، عبادت کردن به معنای ساده یعنی مطابق خواست خدا عمل کردن (عبد یعنی کسی که در اختیار کس دیگری است و هر چه که او بخواهد را انجام می دهد) می توانیم به مقام بندگی برسیم که ممکن است مراتب مختلف داشته باشد.

بگذارید که باز این را یادآوری بکنم که کل این مقدمات را که گفتیم که من سعی کردم بگویم که معرفی "الذین فی قلوبهم مرض" به این دلیل در مقدمه سوره بقره هست که بنی اسرائیل نمونه واضح این دسته هستند و برای درک بخش هایی که مربوط به اشاره به بنی اسراییل و حتی بعضی از رفتارهای مومنین زمان پیغمبر هست لازم است که این تیپ آدمها را بشناسیم. نکته اصلی سوره بقره این است که دین جدید و شریعت نو دارد ظاهر می شود و بنابراین شما در این مقدمه حداقل در 2 قسمت کاملا مهم می بینید که دارد توجیه می کند که اصلا این شریعت چکاره است و چرا شریعت باید وجود داشته باشد. هر چه این مقدمات (یعنی از اول تا انتهای داستان آفرینش) را کسی عمیق تر بفهمد، سوره بقره را عمیقتر می تواند بفهمد. چون در این مقدمه به یک نحوی یک چیزی دارد توضیح داده می شود و آن این است که این شریعت این وسط می خواهد چکار کند. اصلا چرا خداوند پیامبران را فرستاده و شریعت را نازل کرده، مثلا برای یهود این کار را کرده، بعدا حضرت مسیح آمده و بعدا پیغمبر آمده و این کتاب را آورده ... و در همین سوره بقره شما شروع احکام جدید را می بینید که دارند نازل می شوند. اینجا این آیه به این دلیل متناسب با محتوای سوره بقره است که دارد به شما می گوید که بهترین راه معالجه آدمها برای اینکه به آن درجه تقوا و مشاهده حقایق برسند این است که عبودیت داشته باشند، کارهایی که خدا گفته بکنید را بکنند و آنچه که گفته نکنید را انجام ندهند. بنابراین خداوند باید یک چیزهایی عرضه بکند به عنوان کارهایی که باید انجام شود و کارهایی که نباید انجام شود. فرمان خدا باید وجود داشته باشد. عبودیت چه معنایی دارد وقتی که من عبد کسی باشم که حرفی نمی زند و فرمانی صادر نمی کند؟ عبودیت در نهایت جبران گناه کردن است و هبوط را برطرف می سازد.

این مقدمه اولیه اینجا به آیه ای می رسد که حرف از بندگی می زند و بنابراین لزوم شریعت از همین جا احساس می شود. حضرت آدم حتی قبل از هبوط یک شریعتی بالاخره داشت، خداوند یک چیزی بهش گفت که به این یک درخت نزدیک نشو ... که شد! و در انتهای داستان آفرینش هم قبل از اینکه داستان بنی اسراییل را شروع بکند این آیه هست که بعد از هبوط می گوید که "قلنا اهبطوا منا جمیعا فاما یاتینکم منی هدی فمن تبع هدای فلا خوف علیهم و لا هم یحزنون" یعنی حالا جمیعا هبوط کنید ولی وقتی که من یک هدایتی برایتان فرستادم اگر تبعیت بکنید مشکلتان برطرف می شود. بنابراین هر دوتای این مقدمات، چه این تقسیم بندی سه گانه و چه داستان آفرینش به این سمت می روند که شما را متوجه این نکته بکنند که یک جور شریعت لازم است و قرار است که خداوند امر و نهی ای بکند و شما با تبعیت از این دستورات به تقوا و دیدن حقایق برسید. حالا چطوری این اتفاق می افتد؟ . در مورد غذا خوردن (موضوع روزه)، من می توانم غذا خوردن یا نخوردن را از یک جایی دستورش را از یک مراتب خیلی بالایی بگیرم، مثلا از عقل، عقل من انگار چیزی فراتر از من در عالم معناست. عقل من بهم می گوید که چون الان گرسنه هستی وباید انرژی داشته باشی این غذا را بخور. عینا دستور غذا خوردن را شکم من هم می تواند صادر بکند، مثلا من هوس می کنم که یک چیزی را بخورم. ببینید، کارهایی که من انجام می دهم می تواند تابع میل جسمانی من باشد، مثلا من الان در معده ام حالت خاصی ایجاد شده که من می دانم که اگر الان بستنی بخورم خوب است! الان من دستور را از پایین گرفته ام یعنی از انتهای وجودم که قسمت جسمانی است گرفته ام. می توانم دستور را از بالا گرفته باشم، یعنی یک آدمی می تواند وجود داشته باشد که در طول عمرش غذاخوردنش ربطی به حالات معده اش نداشته باشد ولی کاملا به عنوان کسی که از عقل خودش دارد تبعیت می کند، وقتی انرژی اش از یک حدی آمد پایین غذا می خورد تا انرژی بگیرد و این انرژی را هم برای اهداف بلندی می خواهد. من می خواهم بگویم که ما در اعمالمان می توانیم از بالا (عقل) دستور بگیریم یا مستقیما از خدا و شریعت دستور بگیریم، همان کارها را هم می توانیم از پایین (از جسم) بگیریم. مثلا خوابیدن، ملاک شما برای خوابیدن ممکن است کاملا جسمانی باشد، یک حالاتی را شما در خودتان چک می کنید و تشخیص می دهید که باید بخوابید، همین کار را یک شخص دیگر می تواند به صورت معقولی انجام دهد، مثلا در روز بدن به x ساعت خواب نیاز دارد، همینقدر می خوابد و بعد بیدار می شود تا بتواند کارهایش را انجام دهد. عبودیت یعنی آدمی که ادعای بندگی دارد همه دستورات را از بالا بگیرد. به این صورت کم کم احکام جسمانیت برطرف می شود و حجاب ها بالا می رود. در تمثیل سوره روم ... آنجا حرف از این است که چیزهایی که ما داریم، شکممان، اعضا و جوارحمان همه بندگان ما هستند و ما باید فرمانروای آنها باشم و به زبان و دهان و دست و پا و ... دستور بدهیم ... تمثیلی وجود دارد که می گوید اگر یک آدمی خیلی از امیال جسمانی خودش پیروی بکند ماجرا برعکس می شود و این آدم است که بنده اعضا و جوارحش می شود، آنها دارند دستور صادر می کنند و من اجرا می کنم. بندگی خدا یعنی تمرین کردن اینکه من به این امیال شخصی و نفسانی خودم توجه نکنم و از جایی دستور بگیرم که مافوق من است. وقتی چنین اتفاقی افتاد، حجابهایی که نتیجه دستورات جسم و جامعه (ممکن است من دستورات را از جامعه بگیرم) است، کنار می رود. من تنها وقتی می توانم به شناخت درستی می رسم که مرتبه وجودیم به جایی رسیده باشد که واقعا هست، خودم را در عالم معنا ببینم، آنجا همه چیز روشن است، ولی در بقیه مواقع همه چیز روشن نیست.

در مقابل عبودیت خدا، عبودیت شیطان است. یعنی ما به جای اینکه از حقیقت پیروی بکنیم، از دروغ هایی که شیطان درست کرده پیروی بکنیم. یک بخشی از ضدیت با عبودیت در انسان، هواهای نفسانی شخصی است و بخشی دیگر از تعلیمات نادرست فرهنگی که در هر جامعه هست می آید. اصولا شریعت قرار است این موانع را برطرف بکند، قرار است یک دستورالعمل حقیقی برای زندگی انسان وجود داشته باشد. شما اگر حتی شریعت را خودتان کشف کرده باشید نمی توانید بگویید که دارید عبادت می کنید. مهم است که این کلام خداست و شما این احساس را داشته باشید که خودتان را در برابر فرمان الهی قرار داده اید... شما وقتی از یک چیز شیطانی پیروی می کنید، یعنی از یک گزاره کاذب دارید پیروی می کنید، پیروی از کذب شما را از عالم معنا در می آورد، چون کذب در آن عالم وجود ندارد. مثل کذبی که شیطان به آدم گفت، انگار شما یک انگیزه ای دارید که یک انگیزه کاذب است، به دلیل یک دروغی که بهتان گفته شده است. وقتی من با الفاظ بدون معنا سرو کار پیدا بکنم انگار دچار هبوط شده ام. قران همه الفاظش با معنی است وکذب در آن وجود ندارد. بنابراین پیروی از دستورات غلط (حتی اگر شما فکر کنید که از طرف خداست به دلیل تحریف دین) شما را دچار هبوط می کند. پس مهم است که شما بدانید که شریعت درست است و از یک حقایقی نشات گرفته است.

(در جواب سوال) نرسیده به ذات خدا در قله هرم، اسما هستند، یعنی اولین چیزهایی که از خداوند صادر می شود اسما هستند. بعد معانی صادر می شوند که ترکیب هایی از این اسما هستند. ما در ابتدای خلقت در عالم اسما بودیم ولی هبوط کردیم و برای برگشتن نیاز به عبودیت داریم تا بتوانیم به نزدیکترین مرحله به خدا برسیم که همان تسلط بر اسماء الهی است.

در مورد اینکه اینجا مقدمه ای برای شریعت دارد فراهم می شود، شما چندین بار در قرآن می بینید که وقتی یک حکمی را می گوید، مثل همین حکم روزه، در آخرش "لعلکم تتقون" و ... می آورد. اینها مدام در لابلای نزول شریعت گفته می شود که این کار را بکنید شاید با تقوا شوید.

در مورد حکم روزه حداقل باید احساس کرده باشید که وقتی آدم یک ماه روزه می گیرد یک اتفاق هایی می افتد! مثل نزدیک شدن به اینکه یک چیزهایی برای آدم واضح شود. در مورد ماه رمضان می گوید که "شهر الرمضان الذی انزل فیه القران هدی للناس و بینات من الهدی و الفرقان" می گوید که توی ماه رمضان زمان مقدسی است که یک هدایت هایی انگار برای انسان عرضه می شود به غیر از ماه های دیگر. روزه کاری که می کند این است که خوردن را و یک سری از اعمالی که در روزه قرار است انجام نشود را تبدیل می کند به بندگی. یعنی به شما می گویند که این موقع غذا بخور(وقتی که معمولا وقت خوردن نیست)، بعد هیچ چیزی نخور و ... . روزه دارد یک مجموعه از اعمال طبیعی که انسان انجام می دهد را می برد به عبودیت خدا. حتی مثلا گفته می شود که خوردن سحری مستحب است، یعنی چون داری به فرمان خدا می خوری ثواب هم دارد ... شکستن این نرم ها (که به طور معمول وقتی گرسنه تان می شود بخورید، مثلا در سحر معمولا گرسنه نیستید ولی مستحب است که بخورید) این نمونه احکام شریعت است که ساده ترین چیزهای جسمانی را وصل می کند به دستورات الهی. حجاب چطور ایجاد می شود؟ وقتی که من مدام از شکمم دستور گرفتم چه اتفاقی می افتد؟ شما وقتی به یک قسمت از جسمتان خیلی توجه بکنید، مدام سیگنالهایی که از آنجا برایتان می آید قوی تر میشود، یعنی یک بخشی از مغز که مسولیت گرفتن سیگنال ها را دارد تقویت می شود .شما مثلا از کلیه تان به طور معمول سیگنالی نمی گیرید، او کار خودش را می کند. ولی از شکمتان به طور مرتب سیگنال می گیرید، یا از پوستتان. شکم اصولا عضو پرتوقعی است! همین که در طول یک مدت طولانی از روز را تمرین می کنید که اصلا به آن (شکم) نگاه نمی کنید! چون می دانید که نمی توانید بخورید، حالا هر چقدر هم که می خواهد سیگنال بفرستد! بعد از یک ماه انگار آن بخش از مغز که سیگنال های شکم را می گرفته کلا ضعیف می شود. اگر سیگنال های جسم (گیرنده های سیگنال ها) ضعیف تر شود، این خود مثل حذف کردن جسمانیت است. بنابراین مثلا یک شریعت من درآوردی که بگوید 7 بار مثلا در روز بخور که به چنین مقصدی ما را نمی رساند. پس شریعت فقط این نیست که یک کارهایی را بکنیم، خود آن کارها هم به شدت تنظیم شده است و صرف فرمانبرداری نیست. اگر مثلا روزه خیلی طولانی شود، گشنگی زیاد کار را به اینجا می رساند که تمام توجهتان به معده تان می رود. مثلا بعد از 24 ساعت ممکن است که شما یک گوشه بنشینید و منتظر افطار بشوید و معده تان شروع کند به انواع و اقسام سیگنال فرستادن و سر و صدا و ... یک چیز متوسطی لازم است که فایده داشته باشد و شما را از جسمتان دور کند، والا آزار می شود. مثلا بعضی ها می روند روی میخ می خوابند که دیگر سیگنال های درد را هم حس نکنند، ... شریعت یک نرم ای در اختیارمان می گذارد که در این امور خیلی هم افراطی نباشد. اگرشما خیلی هم جسمتان را در معرض درد قرار دهید کاملا برعکس توجهتان به جسمتان بیشتر می شود و قسمت هایی از مغز فعال می شود که این احساس را که زندگی تان در خطر افتاده و ... را سیگنال می دهد.

چون در ماه رمضان هستیم، من یک نکته ای را بگویم که رسما جزو شریعت نیست ولی من بهش معتقدم و روایاتی هم هست که بهش یک اشاره هایی شده ... که اصولا اینکه ماه رمضان عبادتی است که حول و حوش شب قدر انجام می شود. یعنی مرکز عبادت آنجاست و قرار است در شب قدر اتفاقاتی بیفتد. عبادات خاصی در شب قدر می تواند آدم انجام دهد ... یک سوره در قرآن هست در مورد شب قدر که می گوید این شب از هزار ماه بهتر است ... پس این یک اهمیت خاصی دارد و اینکه تعبیری که وجود دارد که ما انگار بیست و چند روز روزه می گیریم (یعنی خودمان را آماده می کنیم که وارد شب قدر بشویم) و چند روز بعد ش را هم روزه می گیریم ... در شب قدر از نظر معنوی اتفاقاتی می افتد برای آدمها (مثل صاعقه ها) که یک هفته آخر ماه رمضان هم برای تثبیت کردن آن حالت ها است. پس اگر این فلسفه را از ماه رمضان بپذیریم خیلی ناجور می شود که ما یک ماه را روزه بگیریم ولی شب قدر بگیریم بخوابیم! . این را برای این گفتم که شما را به عبادت در شب قدر که (طبق روایات) شب 23 ماه رمضان است تشویق بکنم ...