سورهٔ مریم - جلسهٔ ۴
دلیل پرداختن به موضوع تضاد علم و دین
یادآوری می کنم که این جلسه با جلسات قبل فرق دارد و موقتا از موضوع خود سوره خارج می شویم و به مباحث علم و دین میپردازیم. شاید انگیزهام این بود که چون بعضی از بحثهایی که در آینده میکنیم ممکن است با ظواهر آنچه از علم میدانیم ناسازگار باشد، فکر کردم لازمست به این مباحث بپردازم. در این جلسات موضعم به علم تهاجمیست اما امیدوارم با ادامه یافتن صحبتها شما هم به این نتیجه برسید که من از حد معمول هم بیشتر به علم، خصوصا فیزیک ارادت دارم. در واقع نسبت به بحثهای حاشیه ی علم موضع تهاجمی دارم. صحبتهایی را که میخواهم بگویم، معمولا هرجا گفته ام عکس العمل خوبی ندیدهام. گویا در ذهن افراد، بخشهای مختلفی وجود دارد که یکی مربوط به دین است و یکی مربوط به علم و البته تمایل چندانی به ترکیب شدن اینها باهم ندارند. یونگ اصطلاحی دارد که میگوید روانشناسی حجرهای. گویا انسانهایی که این خصوصیت را دارند، سر کار یک آدمی هستند، موقع مراسم مذهبی یک آدم و موقع کار علمی آدمی دیگر. و من با شدت سعی در به هم زدن اینها دارم. و هروقت تا به حال سعی کردهام یک سری فکت های دینی را با تئوری های علمی سازگار بکنم، معمولا عکس العملها اینست که این کارها فایده ندارد و یعنی چه. و واقعیت این است که وقتی میخواهید از این سازگاریها صحبت کنید، لازمست از قوهی تخیل استفاده کنید و خوب تخیل هم در زندگی علمی و مذهبی ما چندان جایی ندارد. خیلی از حرفهایی که میگویم شخصیست. به این معنا که یافته های علمی و دینی ای که دارم، ممکن است مورد توافق نباشد. من دیدی را نسبت به مسائل علمی مطرح میکنم که ممکن است کسی با آن مخالف باشد و در مورد قسمت دینی هم این امکان کاملا وجود دارد. در همین جلسات هم یک بار که آن اوایل، از این صحبتها کردم عکس العملهای عجیبی بروز کرد.
تفاوت دیدگاه عرفانی و علمی
بگذارید یادآوریای بکنم از جلسهی فکر کنم 5/49 که در آنجا اولین نکتهای که گفتم این بود که شاید مهمترین تضادی که در جهان بینی عرفانی و علمی وجود دارد اینست که در جهان بینی عرفانی، ما به دنبال این هستیم که معنای جهان را درک کنیم در حالیکه در جهان بینی علمی اینگونه نیست. مثالی زدم از اینکه فیلمی را دیدهاید مثلا فیلم معروف "چرا بودیدارما به سمت شرق رفت؟". حال از شما میپرسند چرا در آخر فیلم بودیدارما به سمت شرق رفت؟ یک جواب میتواند این باشد که خوب داستان فیلم فلان است و فلان و به این دلایل به سمت شرق رفت. یک جواب دیگر هم میتواند این باشد طبق مکانیسم سینما، این عکس حرکت کرد و به سمت راست رفت که ما بهش میگوییم شرق. دلیل این ماجرا این بود!! یعنی واقعهای که در فیلم رخ داده را میتوانم کاملا به شکل یک پدیدهی فیزیکی توجیه کنم. سوال دیگر میتواند این باشد که چرا درختها به سمت بالا رشد میکنند؟ جواب عرفانی قطعا متفاوت خواهد بود با جواب علمی و هر دو هم به گونههای واقعا جواب سوال هستند. کلا در دیدگاه عرفانی شما جهان را مثل یک اثر هنری میبینید که کارگردانی پشت همه چیز است. خوب حالا میخواهم سعی کنم که نشان دهم که تعارض اینجا جدی تر از این است. یعنی ادعای عرفانی و علمی، عمیقتر از این است که بگوییم فقط یکجور نگاه کردن خاص به دنیاست. کلا در جهان بینی عرفانی و مذهبی، این ادعا وجود دارد که اول معانی بودهاند و بعد اینها به صورتی در دنیا ظهور پیدا کردهاند. یعنی معانی حتی حالت فاعلی هم دارند. اما در نگاه علمی، انگار همه چیز از پایین به بالاست. در حالیکه در نگاه عرفانی حس اینست که وقایع از بالا به پایین اتفاق افتاده اند. مثلا در جهان بینی عرفانی اسلامی، نگاه اینست که اول خداوند هست، چیزی که به آن هویت غیبیه یا مقام احدیت می-گویند. بعد اسما ظهور میکنند و از اسما عالم مجردات و عقول به وجود میآید. بعد عالم مثال و نفس و بعد عالم اجسام. اصلا خلقت از بالا به پایین است و آنچه در عالمهای بالاتر است، اولویت وجودی دارد نسبت به پایینترها. این عالم ماده در واقع صورت پدید آمده از آن حقایق بالاست. در حالی که در روایت علمی تقریبا برعکس این وجود دارد. اینکه آنچه در عالم است همین اجسام است و قوانینی دارد اینجا حکومت میکند و بعد با یک سری وقایع شیمیایی حیات پدید آمده و در نتیجهی تکامل انسان ایجاد شده و تمام معانی در ذهن وجود دارد. بنابراین قبل از پدید آمدن انسان این معانی اصلا نبوده و با ایجاد او، خودش برای دنیایش معنی ایجاد میکند. پس واقعیت این است که آنچه وجود دارد یک جهان بیجان فیزیکی است. در این دیدگاه، من کف آن هرم را که فیزیکی است واقعیت میدانم و بقیهی هرم را در ذهن انسان میدانم و واقعیت ندارند. همان جمله معروف که خدا انسان را خلق نکرده بلکه انسان خدا را خلق کرده است. در دیدگاه عرفانی و دینی، انسان، موجود خاصی در عالم است. تکرار میکنم که مفاهیم عرفان اسلامی را میگویم. این مفاهیم اسما و تجلی آنان، اختصاصی عرفان ماست و در جاهای دیگر این دید را ندیدهام. به نظرم کسانی که معتقدند نهضت عرفان ایران دنبالهی عرفان هندیست، هر دوی این دو عرفان را خوب نشناختهاند. اینکه انسان موجود خاصی است و تمام اسما را میتواند درک کند و تمام اسما میتواند در او تجلی کند. چون انسان موجود خاصی است، کرهی زمین هم هویت خاصی پیدا میکند چرا که مامن این موجود خاص شده و با کرهی مریخ فرق دارد از لحاظ هویتی. در قرآن این دید را می-بینید. یا مثلا وجود خورشید و ماه به زوجیت و زن و مرد ربط داده میشود. گویی اسما الهی بعضی در زن و بعضی در مرد تجلی کرده و عشق بین ایندو، به گونهای مثل رابطهی اسما الهی است و این عشق دلیل اصلی این خلقت است. بنابراین معانیای بودهاند که این خورشید و ماه را ایجاد کرده و همه نتیجهی ارادهی الهی است. در دیدگاه علمی اما، انسان موجودی رندم است که زوج شدنش هم دلایل زیستی دارد. خلاصه اینکه دیدگاه عرفانی گویی برای درک عالم به این اسما نیاز دارد و معتقد است بدون آنها نمیتوان این جهان را توجیه کرد. مثلا در مورد تولد انسان چیز تصادفیای وجود ندارد. یحیی و عیسی از قبل وجود داشتهاند. مثلا نگاه به بیماری. بیماری یا برای این است که انسان امتحان شود یا انسان گناهی کرده و قرار است نتیجه و کفارهاش را ببیند. یعنی رندم و تصادفی دانسته نمیشود. مثال دیگر این است که دیدگاه دینی معقتد است که با دعا میتوانید در عالم تغییر ایجاد کنید. یعنی کلام شما در دنیا دخل و تصرف میکند. یا مثلا رویاهای شما ممکن است از آینده خبر دهد. میبینید که جهان بینی عرفانی، از محتوا تا فرم بیان شدنش با دیدگاه علمی فرق دارد. حالا برای اینکه این تعارض خوب روشن شود، مثالی میزنم. میخواهم این نگاه دینی را با نگاهی که علم در دورانی داشت و من اسمش را میگذارم نگاه لاپلاسی، مقایسه کنم. در یک دورانی پس از اینکه قوانین نیوتن کشف شدند و بعد یک قرن معادلات دیفرانسیل خیلی خوب حل شدند. خلاصه دورهی خیلی شکوهمندی برای دانش رخ داد که دیگر تمام قوانین بنیادی علم را پیدا کردیم. مخصوصا در قرن نوزدهم، ماجراهای بسیار جالبی پیش آمد که چون بعد به نتیجه نرسید در تاریخ ذکر نمیشوند. مثلا اینکه فیلسوفانی مانند کانت و لاینین که بزرگترین فیلسوفان قرن هجدهم هستند، هردو سعی کردند با استدلالهای منطقی نشان دهند که قوانین نیوتن منطقیاند و از قوانین منطق نتیجه گرفته میشوند. یعنی اگر خوب فکر میکردیم از منطق به همین قوانین میرسیدیم. بگذارید من روایت لاپلاسی را در مقابل روایت عرفانیای بگویم. اشاره کنم که واژهی جهان لاپلاسی را من نمیگویم بلکه بقیه هم به کار میبرند. نگفتند جهان نیوتنی به این دلیل که نیوتن خودش اعتقادات مذهبیای داشت و در نوشتههای علمی خودش اشارات دینی هم دارد. اما لاپلاس آدمی است که کاملا ماتریالیستی نگاه میکرد و اصرار داشت که جهان بینی معروفی ارائه میکند. نیوتن نتوانسته بود پایداری منظومه شمسی را در معادلاتش نشان دهد، و در کتاب اصولش نوشته بود که پایداری منظومه شمسی دیگر توسط خدا ایجاد میشود. اما لاپلاس توانست از معادلاتی که انجام داده بود پایداری را نیز نتیجه بگیرد و نوشتههایش در کتاب معروف "مکانیک سماوی" را به ناپلوئون تقدیم کرد. دیالوگ معروفی با ناپلوئون دارد که ناپلوئون از او پرسید در این کتاب اشارهای به خدا نشده و لاپلاس گفت من نیازی به چنین فرضی ندیدم. یعنی تمام حرکات میکرو و ماکرو را با این قوانین میتوانید با دقت بالا بنویسید و اگر یک سانتی متر هم خطا وجود دارد به این دلیل است که فرض ما در خلا است. به این نکته توجه کنید که قبل از گالیله و نیوتن عالم به زمین و آسمان تقسیم میشد و قوانین زمین ربطی به قوانین آسمان نداشت. حال لاپلاس آمده معادلهی درجه دومی را نوشته که حرکت هر چه در آسمان و زمین است را با آن میتوان توصیف کرد، و این بسیار شکوهمند است. پس یک سری ذرات داریم که طبق قوانین فیزیک حرکت میکنند و با یکدیگر برخورد هم دارند و این قوانین پایه تمام جهان را در تمام ابعاد دارند کنترل میکنند. حال باید میتوانستند فیزیک را گسترش بدهند و قوانین شیمی را هم از آن دربیاورند و این کارها خیلی زود هم انجام شد. مثلا یک مثال این بود که با فرض یک مدل اتمی کلاسیک، توانستند کل جدول مندلیف را به طور کامل دربیاورند و بسیار هم شگفت آور بود. از شیمی هم به بیوشیمی و از آن هم مسالهی حیات توضیح داده شد. داروین هم مدلی داد که دیگر اصلا نیازی به فرض وجود کارگردانی هوشمند از پشت صحنه ندارد و فقط کافیست که فرض کنید وقتی موجودات بچههایشان به وجود میآیند اصلاحات و تغییراتی پیدا میکنند و این صفات با توجه به سازگاریای که با محیط دارند باقی میمانند یا نمیمانند و اینگونه انواع مختلف حیوانات به وجود میآید و این تغییرات کم کم به موجودی مثل انسان میرسد. و در این روند تکامل چیزی مثل زبان و ذهن چون به بقا کمک بسیار میکرده، در موجودات پیشرفته تر به وجود آمده و ذهن این موجودات معانیای برای خودشان فرض میکنند. در انقلاب علمی یکی از اولین اتفاقات این بود که زمین مرکزیتش را ازدست داد و با نظریهی داروین هم انسان مرکزیت و تافتهی جدا بودنش را از دست داد. پس در روایت لاپلاسی ما با عالم جسمانی به طور واقعی سر و کار داریم و بقیه واقعی نیستند. همیشه توصیه میکنم که کمی فلسفهی علم و تاریخ علم بخوانید. بلاخره بیست سال تقریبا درس خواندهاید بروید این مسائل پشت صحنهاش را هم بخوانید. مثلا یکی از این مسائل فراموش شده اینست که آن موقع تمام جامعهی زیست شناسی صدایشان درآمد که چرندیاتی که داروین میگوید چیست؟ این حرفها را غیر علمی میدانستند. میگفتند دائم فرضهایی کرده و نتایجی را بر اساس آن گرفته است. الان در فلسفهی علم مدرن هم علمی بودن نظریه داروین زیر سوال است. یکی از مهمترین نکات برای این امر هم اینست که انسان با بقیهی موجودات خیلی فرق دارد. سالهای سال حرف از این بود که حلقهی مفقودهی داروین کجاست. به این معنا که باید موجودی بین میمون و انسان وجود داشته باشد و هر چه میگشتند آنرا نمییافتند. موضوع اینست که انسان آنقدر با بقیهی حیوانات تفاوت دارد که به راحتی نمیتوان گفت که ادامهی شانپانزه انسان شده است!! میتوان فرض کرد که گور خر و خر با در ادامه و تکامل یکدیگر بودهاند اما شانپانزه و انسان آنقدر تفاوت در ادراک و خلق هنر و ... دارند که نمیتوان اینگونه فرض کرد. هرچقدر هم نظریهی داروین را قبول داشته باشید، بلاخره باید بپذیرید که انسان با بقیه فرق دارد. خلاصه اواخر قرن نوزدهم، فروید آمد و سعی کرد این مشکل را هم حل کند. اینکه چگونه ذهن، فعالیت هنری و والایش انجام میدهد. خلاصه میخواهم بگویم که روایت لاپلاسی این حس را ایجاد میکرد که یک سری قوانین ساده وجود دارند و با آن تمام پیچیدگیهای عالم را میتوان توضیح داد. مثلا وقتی در پزشکی میکروب کشف شد، چه حسی ایجاد شد؟ قبلا گفته میشد که گناه کردهایم و طاعون عذاب آسمانیست و از درون شما به خاطر عمل شما بیماری بیرون زده. اما با این کشف جدید، گفته شد که میکروب از بیرون وارد بدن شما میشود و بیماری میآورد و با رعایت بهداشت و جوشاندن آب میتوان جلوی نزول عذاب آسمانی را گرفت! بنابراین هرچقدر دلتان میخواهد گناه کنید و آب را هم بجوشانید، مشکلی نیست! واقعا هم طاعون ریشه کن شد. یا مثلا مردم زلزله، آتشفشان و ... را عذاب آسمانی میدانستند اما وقتی مکانیزم و دلیل این رخدادها کشف شد، که مثلا زلزله با حرکت صفحات زمین بر روی یکدیگر اتفاق میافتد. حال این چه ربطی به گناهان ما دارد؟ ولی در دیدگاه عرفانی این بلایا معنیدارند. مثلا در دیدگاه عرفانی اگر قرار هم هست زلزله اتفاق بیفتد، با دعا میتوان جلوی آن را گرفت. در دعا شما حداکثر به دلیل لرزش حنجره تان، مولکولهای اطرافتان را به لرزه وا میدارید این چگونه میخواهد جلوی حرکت صفحات زمین را بگیرد؟ مگر اینکه برای توجیه این کارها، از جهان لاپلاسی خارج شوید. مثلا معتقد باشید جهان، لاپلاسی است و خداوند خارج این جهان لاپلاسی وجود دارد و ملائکهای هم دارد که انرژی دارند و میآیند این ذرات را حرکت میدهند. خوب این فرشتگان از چه هستند؟ چگونه نیرو به جهان لاپلاسی وارد میکنند اگر خودشان ذره نیستند؟ باید یک ویژگی جسمانی داشته باشد که بتواند به جسم نیرو وارد کند. بنابراین جهان لاپلاسی سفت و سخت است و به راحتی سازگار با مسائل دینی و عرفانی نمی-شود. یک نکتهی فلسفی مهم در مورد جهان لاپلاسی بگویم. در فلسفهی علم چیزی وجود دارد به نام تیغ اوکام. به این معنا که اگر نیاز نیست چیزی را فرض بکنی، نباید آنرا فرض کنی. بنابراین برای اضافه کردن چیزی به جهان لاپلاسی باید پدیدهای را برایم بیاوری که ثابت کنی با قوانین لاپلاسی نمیتوان توجیهش کرد. اینهم کافی نیست که بگویی الان توجیه نمیشود. چرا که ممکن است چیزی از جهان لاپلاسی باعث آن میشود که هنوز کشف نشده. مثلا سیارهی نپتون اینگونه کشف شد. یعنی دانشمندان، دیدند که سیارهای طبق محاسباتشان حرکت نمیکند. حدس زدند که جرم دیگری در جایی وجود داشته باشد که نیرو وارد میکند و بعد دیدند که درست فکر کردهاند. خوب این خیلی اطمینان بخش است. یعنی دانشمندی محاسبات دقیقی انجام داد و به گفت که فلان موقع بروید فلان جا را ببینید، این سیاره را خواهید دید و رفتند نپتون را دیدند!! نیوتن هم محاسبات دقیقی داشت و محاسباتی کرده بود که پیش بینیهایش کاملا درست درآمد. بنابراین برای اینکه ثابت کنید جهان لاپلاسی چیزهایی را توجیه نمیکند، باید جایی را پیدا کنید که نشان دهید با قوانین لاپلاسی نمیتوان آنرا توجیه کرد. در غیر اینصورت طبق فرض اوکام حق اضافه کردن چیزی را ندارید.برای همین هم میگفتند که این تیغ ریش تمام کسانی که از طبیعیات و وجود عالمهای مختلف میگفتند را زد، چرا که اصلا نیازی به فرض آنها نیست.
و اما فیزیک مدرن...
معادلات ماکسول
خوب حالا میخواهم کمی فیزیک مدرن بگویم. میخواهم این احساس را بهتان بدهم که چقدر این روایت لاپلاسی غلط است و فیزیک مدرن به این غلط بودن پی برده و از طرف دیگر چقدر هنوز این روایت لاپلاسی در اذهان وجود دارد و زنده است. یک بار اگر وقت داشتم متنی مینوشتم که تمام جملاتش غلط باشد ولی شما هم اگر بشنوید حس بدی بهتان دست ندهد. یعنی احساس اینکه حرفهای علمی میزنیم وجود داشته باشد اما تمام آن حرفها در علم جدید نقض شده باشد. اول چیزهایی را میگویم که شما هم شنیدهاید اما شاید به تناقضش با دیدگاه لاپلاسی فکر نکرده باشید. همه فکر میکنند اولین چیزی که روایت لاپلاسی را زیر سوال برد، نسبیت انیشتن بود اما در واقع معالات ماکسول بود! برای اینکه او آمد و برای اولین بار معادلاتی نوشت که حاکی از وجود موج الکترومغناطیسی بود. تا قبل از ماکسول میدان الکتریکی و الکترومغناطیسی مفروضات ریاضی محسوب میشدند. یعنی وقتی میگفتند اطراف این بار جریان هست به این معنا نبود که واقعا هست. برای این بود که بتوانیم توصیف کنیم حرکتها را. یعنی برای میدان الکتریکی و مغناطیسی شیئیت قائل نبودند و آنها را موجود نمیدانستند. ولی وقتی ماکسول معادلاتش را نوشت و این ادعای بسیار مهم را کرد که نور هم از این نوع است. نور در جهان لاپلاسی از ذره فرض میشد. بنابراین ماکسول گفت که این امواج وجود دارند و از نوع ذره هم نیستند. هرتز بعدها معادلات ماکسول را به طور بسیار دقیق با آزمایشاتش چک کرد. و همین منجر به این شدکه رادیو و تلوزیون بسازیم. پس موج الکترومغناطیس فرض نیست و واقعا وجود دارد. پس مهلک ترین ضربه به جهان لاپلاسی به نظر من از اینجا بود که یعنی حداقل دو هویت در جهان داریم ذره و میدان. هرچند که صدایش چندان در نیامد، اما بسیار مهم است. سالهای سال و حتی همین الان، فیلسوفانی که فیزیکالیست هستند، سر به سر دوئالیست دکارتی میگذارند. اینکه دکارت در عالم دو جوهر فرض کرده بود: جسم و ذهن!! و اینکه ما در روایت علمی فقط یک چیز داریم و آن عالم اجسام است و به روح و .. اعتقاد نداریم. اما با کاری که ماکسول کرده ما در واقع معتقد به دو جوهر در عالم شدهایم که شباهت هم به هم ندارند. شما توصیف دکارت از نفس و درواقع چیزی که غیر از جسم به آن معتقد بود را بخوانید و ببینید که چقدر شبیه میدان است.
نسبیت انیشتن
ماکسول وقتی کارهایش را کرد خیلی سرو صدایی در نیامد و انعکاس زیادی نداشت. ولی وقتی انیشتن نظریهی نسبیت عام و خاصش را داد، دیگر نمیشد سر و صدایش در نیاید چرا که به این معنا بود که تمام تئوریهای نیوتن غلطاند. همهشان!!! نه جاذبه وجود دارد، نه معادلات جاذبه، نه عالم تشکیل شده از صرف ذرات است و نه قوانیینی که به ذرات حکم میکنند این هستند. در واقع انیشتن رابطهی بین این دو هویت را روشن میکند و ادعا میکند که این دو، نه تنها روی یکدیگر اثر میگذارند، بلکه میتوانند تبدیل به یکدیگر شوند. این جواب همان سوال اساسی بود که همیشه پس از شنیدن نظر دکارت مبنی بر وجود دو جوهر، مطرح میشد. یعنی میپرسیدند اگر راست میگویی و دو جوهر وجود دارد پس چگونه روی هم اثر میگذارند؟ مثلا پدیدهی فتوالکتریک که تابش نور است و حرکت یک ذره نشان میدهد که یک هویت به راحتی میتواند روی هویت دیگر اثر بگذارد. پس دیگر قوانین پایهی جهان قوانین نیوتن نیستند و قوانین انیشتن منظومهی شمسی را خیلی بهتر توضیح میدهد انحراف مدار عطارد را نیز توضیح میدهد. انیشتن هم مثل نیوتن پیش بینیهایی کرد و بسیار دقیق تحقق یافت. نسبت عام انیشتن هنوز هم که هنوز است از لحاظ دقت، ضرب المثل است به حدی که تا چند رقم اعشار پیش بینی میکند.
انقلاب کوانتومی
یک اتفاق وحشتناکتر دیگر هم افتاد و آن انقلاب کوانتومی بود. اصلا کار بیخ پیدا کرد. تمام مفروضات اولیهای را هم که می-توانست دنیا را تحت یک روایت علمی توصیف کند زیر سوال برد. حقیقت اینست که دانش دیگر آن یکپارچگی و زیباییای که در زمان لاپلاس داشت و زمین و آسمان را با یکدیگر یکی کرده بود ندارد! الان شما از یک فیزیکدان بپرسید که میخواهم معادلهی حرکت یک شی را بنویسم. از شما میپرسد که ابعادش چقدر است؟ سرعتش چقدر است؟ چرا که معادلات فرق میکند و این معادلات قابل تبدیل به یکدیگر نیستند. یعنی اینگونه نیست که ما با یک سری قواعد پایه بتوانیم کل دنیا را توصیف کنیم. یعنی شما به من بگو جسمت چیست تا من به تو بگویم چگونه حرکت میکند. دیگر فیزیک مثل یک کتاب آشپزی شده، بخواهی فلان چیز را بدست آوری آن معادله و آن یکی را استفاده کن. البته خوب هم کار میکند و ما به صورت قطعه قطعه میتوانیم بفهمیم دنیا چگونه کار میکند. بدتر از این اینکه اتفاقاتی که برای نقض جهان لاپلاسی لازم بود اتفاق بیفتند به طور صریحی افتاد. یعنی پدیدههایی وجود دارند که مطلقا شما نمیتوانید معادلاتش را بنویسید و پیش بینی کنید. در واقع یعنی قوانین پایه، احتمالی هستند!! اینکه جهان لاپلاسی جهانی بود که به طور جبری و اتوماتیک کار میکرد با جهان تطابق ندارد. یعنی من الان پدیدهای دارم که نمیتوانم پیش بینی کنم مثلا این ذره کدام طرف میرود. نکته اینست که من نمیتوانم فرض کنم ذرات لاپلاسی دیگری هستند که باعث میشوند این فلان طرف برود. مکانیک کوانتوم ادعا میکند که ذات مثلا این پدیدهها اینست که هرچقدر هم دانش داشته باشید نمیتوانید پیش بینی اش کنید. پس یا در جهان جبر و علیت وجود ندارد و یا اینکه چیز دیگری وجود دارد که دارد این را کنترل میکند و خارج از این جهان علمیای که ما فعلا میشناسیم.
نظریهی آشوب و پدیدهی انتنگلمنت
الان در همین دهههای اخیر که "نظریهی آشوب" به وجود آمده و چیزی هست به نام "اثر پروانهای" خیلیها معتقدند که پدیدههای کوانتومی که حالت عدم قطعیت و رندوم را دارند میتوانند توسط سیستمهای آشوبناک مایکرو شوند. شاید آنموقع که هایزنبرگ عدم قطعیت را میگفت حس این بود که خوب حالا خیلی هم مهم نیست و کاری به حال ما ندارد و در ابعاد بسیار بسیار میکرو اتفاقاتی میافتد که من نمیتوانم پیشگویی کنم. ولی حالا حرف از مایکرو شدنش هست. چیزی خیلیها با آن آشنا نیستند و شخصا به آن بسیار علاقمند هستم، اینست که در همان سالهای اولیهای که کوانتوم به وجود آمد، دیگر با آن دو هویت و جوهر اولیه هم سازگار نبود. چیزی که به آن "انتنگلمنت" میگویند. بنا به نظریهی نسبیت انیشتن نباید تاثیری با سرعت بیشتر از سرعت نور منتشر شود ولی مکانیک کوانتوم پیش بینی کرد و خود انیشتن هم بسیار محرک بود که این پیش بینی انجام شود چرا که معتقد بود مکانیک کوانتوم ایراد دارد. آزمایش معروفی را طراحی کرد به نام "ای-پی-آر" که حرف "ای" هم مال انیشتن است و سعی کرد اینرا ثابت کند که اگر معادلات کوانتوم درست باشد آنوقت تاثیرات بالاتر از سرعت نور باید وجود داشته باشد و چون بنابر نظریهی انیشتن چنین تاثیراتی وجود ندارد این معادلات غلط هستند. اما در نهایت مشخص شد که چنین تاثیراتی وجود دارد. پدیدهی انتنگلمنت اینست که من در این سمت دنیا آزمایشی روی مثلا یک فوتون انجام میدهم و در میلیاردها کیلومتر آن طرف تر، تاثیری روی ذرهای دیگر گذاشته میشود. این منتافض با نسبیت انیشتن نیست بلکه آن چیزی که در نهایت به عنوان تناقض با نسبیت او در دههی هشتاد است، اینست که اینفورمیشن با سرعت بیشتر از نور منتقل شود. اما در دههی هشتاد در مقالهی معروفی ثابت میشود که اینفورمیشن توسط انتنگلمنت منتقل نمیشود و بنابراین تناقضی بین نسبیت و انتنگلمنت نیست ولی انتنگلمنت با روح نظریهی نسبیت تفاوت دارد. در دههی اخیر که بیرون آمدن تکنولوژی از حرفهای کوانتوم هم متداول شده است، پدیدهی انتنگلمنت به پدیدهای روزمره تبدیل شده است و با استفاده از آن کد و رمز طراحی میکنند. چند که در فیزیک این هنوز جا نیفتاده است ولی وجود دارد و این به معنای وجود هویت سوم است. -اما هنوز خود مکانیک کوانتوم اشکالاتی بهش وارد است!!؟ درست است. مثلا بزرگترین مشکلشان توجیه "کوانتوم گراویدیتی" است. اما به هرحال الان در وجود این پدیدهها که به گونهای زمان را نمیتوان در نظر گرفت (یعنی همان انتنگلمنت)، در بین فیزیکدانان معتبر فکر نمیکنم کسی معتقد بهش نباشد. اما اینکه کوانتوم در کنار نسبیت مشکلهایی دارد را قبول دارند. مثلا نسبیت خاص با کوانتوم تلفیق بسیار جالبی وجود آورد اما نظریهی نسبیت عام هنوز هم نتوانسته با مکانیک کوانتوم تلفیق شود. در کل، فیزیک به هویتهای عجیب و غریبی رسیده که به سختی میتوان گفت اینها ذرات جسمانی هستند و به همین خاطر احتمالا دیدهاید کتابهایی که سعی میکنند عرفان را با کوانتوم تلفیق کنند. مثلا آزمایشهایی هستند که اگر شما انجام دهید و دیتکتور و تشخیص دهنده نگذاشته باشم ذرات یک جور رفتار میکنند ولی اگر بدانند که شما تشخیص دهنده گذاشته اید و انگار بدانند که نگاهشان میکنید جور دیگر عمل میکنند!!! اینها یکجورهایی نامعقولند! یا مثلا ماجرای "گربهی شرودینگر"!
عالم مُثُل افلاطون
عالم مثل در نظر افلاطون چیست؟ در نظر او عالم مثل در زمان و مکان نیست و دچار تغییر و تحولاتی هم نمیشود. طبق نظریهی انیشتن هم هر چیزی که با سرعت نور حرکت میکند زمان برایش معنی ندارد و به همان نسبت در مکان هم واقع نمیشود. فکر کنید فوتون یک موجود زنده است. بنابراین موجودی میشد که زمان و مکان را نمیفهمد. من که در حال مشاهدهی آن فوتون هستنم آنرا در زمان و مکان درک میکنم اما خود فوتون در زمان و مکان نیست. میخواهم بگویم که هر چیزی که با سرعت نور حرکت کند، اگر از خودش بپرسید و صاحب شعور باشد، یک موجود مجرد به معنای افلاطونی، محسوب میشود. اعداد هم همینطورند که خارج از زمان و مکانند اما ما در زمان و مکان درکشان میکنیم. الان انتنگلمنت در هواست! اگر مثل همان کاری که ماکسول کرد برای این ذرات هم یک هویت مستقل قائل بشویم، چقدر شبیه خواهد بود به آنچه که در عرفان و فلسفهی قدیم به آن عالم معنا یا عقول میگفتند. یک جوک برایتان بگویم. احساس میکنم به انتنگلمنت ربط دارد. یک آمریکایی و یک روسی و یک ایرانی نشسته بودند و از افتخاراتشان میگفتند. روس گفت ما اخیرا در آزمایشگاهمان شتابدهنده ای با فلان قدرت ساختهایم. آمریکایی گفت این چیزی نیست ما پدیدههایی در آزمایشگاه به وجود آوردیم که سرعت آن، از سرعت نور هم بیشتر است. ایرانی میگوید اینها چیزی نیست. ما کشف کردهایم اگر زنی در یک سمت دنیا باشد و پسرش در سمت دیگر دنیا، اگر مادر بمیرد، در آن و احد و بدون هیچ تاخیری، پسر مادر مرده میشود!! این جک خیلی شبیه پدیدهی انتنگلمنت است! توصیفی که در عرفان از عالم معنا میشد، اینگونه بود. اینکه حقایقی هستند در پس پدیدهها، که در همهی زمانها و مکانها تاثیرش منتشر شده است. حال چرا قبل از دوران مدرن تمام مکاتب فکری این طبقات را قائل میشدند؟ چرا که در جهان قدیم اونتولوژی یا وجود شناسی اساس فلسفه بود. یعنی اگر بگویم چیزی هست، باید بگویم کجاست و هویتش چیست؟ به جهان مدرن نگاه کنید. اصلا ویژگی جهان مدرن از لحاظ فلسفی اینست که اونتولوژی گویا جایی در آن ندارد. شما در توصیف جهان لاپلاسی، می-گویید ما جهانی از ذرات و قوانین حاکم بر آنها داریم و هیچ نمیگویید که این قوانین چه هستند؟ اگر از لاپلاس میپرسیدید که این قوانین در ذهن ما هستند یا واقعا وجود دارند، میگفت واقعا هستند. پس اگر وجود دارند کجای هرم هستی قرار می-گیرند؟ بحث اونتولوژی یکی از بحثهای داغ فلسفه علم است. اینکه عدهای مخالف وجود قوانین هستند و استدلال بعضی شان هم اینست که اگر بپذیریم که وجود دارند باید به ماهیتهایی غیر ماده هم معتقد شویم. حال اگر هم معتقد باشیم که قوانین وجود ندارند که مشکلات عدیدهی دیگری ایجاد میشود که اگر وقت شود به آنها میپردازم. بنابراین به نظر من همین الان فیزیک مدرن سه جهان مختلف را شناسایی کرده است. و این چیزی نیست که من بگویم. در جهان پر است از مقالات و کتبی که به این موضوعات پرداختهاند.
معرفی کتاب
کتابی است فرانسوی که به نظرم کتاب خوبیست. گفتگویی بین یک فیلسوف و دو ریاضی دان به نام "خدا و دانش". کلا این کتاب در مورد اینست که توصیف جهان در مکانیک کوانتوم چقدر عجیب و غریب است. مال نشر جامی است.
یافتههای جدید علمی
مثلا در مورد ژنتیک که یکی از دانشهای بسیار مهم قرن بیستم محسوب میشود. علم ژنتیک به شما این امکان را میدهد که آن پدیدهی مجهول داروینی را توجیه کنید. یعنی بگویید که فرزندان میتوانند در اثر جهشهای ژنی ویژگیهایی پیدا کنند که والدینشان نداشتهاند. اما از سوی دیگر مشکلاتی هم برای نظریهی تکامل به وجود میآورد. اولا که دیگر چارهای ندارید جیز اینکه برای توجیه این مکانیزمها از علم ژنتیک استفاده کنید چرا که ما راه تولید مثل دیگری نمیشناسیم. و حال ما مکانیسمهای جهش ژنتیکی را شناختهایم و فهمیدهایم که چقدر حالت جزئی دارند. بنابراین میخواهم بگویم اگر بخواهیم تکامل را با علم ژنتیکی که خواندهایم توصیف کنیم، با این مکانیسم به هیچ وجه نمیتوان چگونگی تغییر حیوانی به نوع دیگر را توجیه کرد. به نظر میآید که اگر برای جهشهای داروینی مکانیسمی وجود دارد یا شناخته شده نیست هنوز یا اصلا چنین چیزی وجود ندارد. حال اگر هم فرض کنیم مسئولیت این تغییرها با همین تغییرات ژنتیکی باشد، باید طیف پیوسته-ای از حیوانات داشته باشیم چرا که تغییرات بسیار محدود است. یعنی اگر ببر قرار است به پلنگ تبدیل شود، باید طیف وسیعی بین اینها وجود داشته باشد. ممکن است کسی بگوید زمانی بودهاند، ولی از بین رفتهاند. پس ما باید نود درصد از سنگوارههایی که پیدا میکنیم، عجیب الخرقه باشند چرا که احتمال اینکه یک موتاسیون یک تاثیر مثبت ایجاد کند خیلی پایینتر از این است که اختلال و عقب افتادگیای ایجاد کند. یک نظریهای است که من بدان علاقمندم. اینکه این انواع گونه-ها، نه به دلیل چیزهای رندوم، بلکه به دلیل ثباتی که دارند، ویژگیهایی در طبیعت وجود داشته که فقط این موجودات می-توانستهاند باقی بمانند. اگر من از سنگوارهها صرف نظر کنم و این ادعا را بپذیرم، بدین معناست که من به عنوان یک انسان مذهبی میتوانم ادعا کنم که جهان طوری بوده که قوانین عالم از اول و روز ازل طوری بوده که انسان به وجود بیاید. انگار که من قوانین عالم را به کامپیوتری بدهم و آن به من بگوید که با توجه به این قوانین فلان موجودات میتوانند باقی بمانند. این ادعا هست و نه از طرف انسانهای مذهبی، یعنی حداقل من در آثار یک آدم ملحد خواندم. چیزی که میخواهم بگویم اینست که در قرن بیستم نه تنها پیشرفتها در جهتی نبود که نظریهی داروین توجیه شود، ( بجز اینکه فیلسوفان پوست از سر نظریهی داروین کندهاند مثلا پوپر مجموعه آثاری علیه نظریهی داروین دارد که به نظر من حرفهای ساده و حسابی را میزند)، از نظر مشاهدات علمی، نه حلقهی مفقوده یافت شده نه سنگوارههای زیاد عقب افتاده نه طیف وسیع موجودات و نه با ژنتیک توانستهایم توجیه کنیم که این موجودات اینقدر با هم فاصله دارند! از نظر زبانشناسی جا افتاده است که زبان را نمیتوان با پدیدهی تکامل توجیه کرد. بنابراین میخواهم بگویم در علم قرن بیستمی نه تنها بسیاری از آمال و آرزوهای مختلف ما را مثل نظریهی تکامل و توصیف کامل جهان و ... را از بین برده یا تضعیف کرده، بلکه قدم برداشتهایم به سمتی که طبیعیات قدیم زنده شود. مثلا در قرآن این سوال خیلی پرسیده میشود که چگونه انسان بعد متلاشی شدن دوباره ایجاد میشود؟ علم ژنتیک امروز این مساله را خیلی برای ما سادهتر کرده است. بخش بسیار کوچکی از ژنوم شناخته شده است اما بخش عمدهای از ژنوم را نشناختهایم که میتوان تخیل کرد در آن قسمت چه اطلاعاتی وجود داشته باشد... مثلا میدانیم که بعضی از اعضا اگر از بین روند دوباره ساخته میشوند، اما بعضی نه. مثلا یکی از تحقیقات بسیار نان و آب دار، تحقیق در مورد ریزش موی سر است. اگر بتوانیم یک بار دیگر ژنهای مربوط به موی سر را که باعث رویش مو میشد و در دورهی جنینی کار میکند، فعال کرد مشکل حل بود! یا مثلا اینکه ما الان میدانیم که حالات روانی ما توسط هورمونها کنترل میشود. اطلاعاتی در آن بخشهای ناشناخته ممکن است ترشحات هورمونی را به طور غیر ارادی کنترل کند. آنوقت شما میتوانید بعضی حالات انسانها در زندگی را ژنتیکی بدانید. مثلا ژن بچهای را بخوانید و بگویید که آدم بسیار جالبی خواهد شد. بگذارید به یک نکتهی مورد علاقهی خودم اشاره بکنم. نظریهی فروید که میدانید سرنوشت خیلی خوبی نداشته و اگر در دورهای شور و هیجان ایجاد کرد، الان به شکل یک روش درمانی نه چندان موفق به آن نگاه میشود. من میخواهم به دو عنصر در تئوریهای یونگ و لکانت که بعد از فروید آمدند اشاره کنند. یونگ معتقد است که ضمیر ناخودآگاه ما چیزی دارد که گویا با همهی جهان مشترک است و به آن سلف میگوید. هر موجودی سلف دارد. پس در روان ما هویتی وجود دارد که به نظر میآید جهانی است. حال اینرا کنار ادعای لکانت بگذارید که ساختار ضمیر ناخودآگاه ما ساختار زبان است. این ما را به سمت تخیلاتی سوق میدهد که اصلا ساختار عالم بر اساس زبان است. یعنی همان چیزی که عرفا میگفتند و جهان را تشکیل شده از اسما و کلمات میدانستند. این هم هست که انسان میتواند زبان داشته باشد چرا که با ساختار پیشرفتهی جهان میتواند خودش را هماهنگ بکند. به نظر من این یک ایدهی روانکاوانه است. تصور من اینست که قرن بیست و یکم، قرن روانکاوی است و تئوریهای روانکاوی محدودهی دانش را در اختیار خودش در میآورد. چرا که خیلی چیزها در تئوریهای روانکاوی هست که ارزشش دانسته نشده و پارادایمهای علمی موجود به این نحوهی تحقیقات خیلی میدان نمیدهند اما کم کم جا میافتد. مثلا به بیماری نگاه کنید. بیماری در اثر آمدن یک شی خارجی است و به حالات درونی من ربط ندارد. این جزو یافتههای علمی بود. اما الان کاملا این دید از بین رفته. عقیدهی فعلی بر اینست که بیماریها بیش از هر چیز بر اثر ضعف سیستم دفاعی بدن به وجود میآیند. از دههی شصت با ایجاد شاخهی "ایمونولوژی"به بعد میگویند ریهی آدمها مثل باغ وحشی از میکروب است! و انسانها از وجود این میکروبها مریض نمیشوند لزوما! حالتهای روانی روی تعادل هورمونی بدن تاثیر میگذارند و مکانیسم دفاعی بدن ضعیف میشود. به علاوه اینکه کشف شده که لزوما منشا همهی بیماریها از بیرون نیست و بیماریهایی مثل سرطان گویی از درون شروع میشود. ایمونولوژی الان به شدت در حال پیشرفت هم هست. بنابراین من میتوانم ادعا کنم که حتی حالتهای روانی خاصی، بیماریهای خاصی را نتیجه میدهد. پس بین زندگی من و بیماری کاملا ارتباط هست. باز اشاره میکنم که پیشرفت علم جدید روز به روز اینرا نشان میدهد که بسیاری از آنچه در قدیم گفته میشد و منسوخ شده فرض میشود، ممکن است درست باشند. مثلا در مورد تولد. روایت علمی قدیم این بود که آمیزش انجام میشود و به طور رندوم بچه ایجاد میشود یا نمیشود. اما یافتههای جدید نشان میدهد که به همین سادگی نیست. تخمک بسیار فعال است و سیگنال برای سلولهای جنسی نر می-فرستد و آنان را هدایت میکند. هورمون دیگری هم نقش دارد که اسم آنرا هورمون صمیمیت گذاشتهاند و رابطهی بین زن و مرد و عشق بین آنان در میزان این هورمون موثر است. خوب همین یعنی تولد معنی دار است. یعنی بچهدار نشدن لزوما به دلیل مشکل جسمی نیست. دید کلی من اینست که دانش قبل از دوران مدرن افراطی است به این معنا که همه چیز را از بالا به پایین میخواهد ببیند و انگار استقلالی برای عوامل جسمانی قائل نیست. دانش بعد از آنهم اینکه میخواهد همه چیز را از پایین به بالا ببیند. و من فکر میکنم میتوانیم علمی داشته باشیم که به طور معقول به هر دوی اینها اهمیت دهد. یک مثال خوب که همیشه میزنم این است که اگر شما بترسید، آدرنالین تولید میشود و اگر به شما آدرنالین تزریق کنند هم شما میترسید. جهان بینی عرفانی فکر میکنم زیادی اینگونه است که همه چیز را از بالا به پایین میبیند. فکر میکنم دانش نزدیک میشود به اینکه هم بالا به پایین اثر میگذارد و هم پایین به بالا. هر چند که پارادایم غالب اینست که همه چیز را از پایین به بالا توجیه کنیم.
قانون، بحث روز
خوب اشارهای به موضوع قانون میکنم که بحث روز است. اینکه قانون اونتولوژی ندارد را خیلیها متوجه نمیشوند. در قرون وسطی وقتی گفته میشد قانون، به این معنا بود که خداوند قوانینی وضع کرده و اینها در جهان حاکمند. اما واقعا این سوال خیلی اساسی است که قانون چیست و چه هویتی دارد. در سنین خیلی پایین قانون جاذبه را به ما گفتند و برایمان سخت است که دوباره دقیق دربارهاش فکر کنیم. شما اگر به یونانیان بگویید که خورشید، و کرهی زمین یکدیگر را جذب میکنند و بینشان هم چیزی نیست و خلا است، همه از خنده روده بر میشوند!! مگر جن و پری است که یکدیگر را بکشند؟ چگونه نیرو وارد میکنند؟ فیزیکدانها هم به اینها فکر میکنند و توجیهاتی دارند. کسانی که عمق این سوال را درک میکنند غالبا بلافاصله این موضع پوزیتیویستی را انتخاب میکنند که یک ریگولاریتی در جهان وجود دارد و ما در معادلاتی آنرا به شکل قانون توصیف میکنیم و کلا کار علم همین توصیف کردن نظم است. کار علم توضیح دادن است و تبیین کردن و توضیح اینکه واقعا اینجا نظمی وجود دارد یا نه، به علم ربطی ندارد. بازهم روی این فکر بکنید. این حرف یکجور بازی کردن با الفاظ است. اگر این ریگولاریتی وجود دارد، پس بلاخره هست دیگر. اگر بگویم قانون وجود ندارد باید توضیح دهید چرا اینقدر عالم ریگولار است. ریگولاریتی نتیجهی قانون است حال ممکن است این قانون را کشف کنم ممکن است نتوانم. اعتقاد شخصی من اینست که یک مشکل بزرگ ساینس این است که فیزیک و تبعا همهی دانش، یک فرض نامرئی را کرده و آن ریاضی بودن قوانین جهان است. این فرض تا جایی موفق بوده اما از حدی به بعد هم دیگر موفق نیست و من اصلا معتقد نیستم که قوانینی که در عالم کار میکند ریاضی است. حال چرا ریاضی تا سطوحی کار میکند؟ مثالی میزنم. فرض کنید من یک کتاب خیلی جالب و معنی دار را بنویسم و یک انسان دیگری بیاید سعی کند قواعد این کتاب مرا با ریاضی پیدا کند. مثلا قواعدی پیدا کند که اگر این کتاب انگلیسی باشد به احتمال بالایی هر وقت q آمد بعدش u میآید! یا کلی قواعد دیگر. حتی ممکن است کلمهی بعدی را پیش بینی کند. شما نصف یک کتاب را به کامپیوتر بدهید و برنامهی خوبی هم بنویسید، بعدش کلی پیشگویی در مورد نصف دیگر میتوانید انجام دهید. اشارهای به راجر پِنروز میکنم و ایدههایی که در نوروساینس و .. داده است،چیزی که به آن نوروکوانتولوژی میگویند. اینکه در مغز پدیدههای کوانتمی اتفاق میافتد. ایدهی او اینست که ریاضیات کوانتم گراویدی، نباید از نوع ریاضیات کامپیوتیشنال باشد تا جواب دهد و حداقل در دو کتاب دلایل خودش را شرح داده است. این به نظرم خیلی حرف جالبیست و دلایلش به نظرم دلایل منطقی است. و این حس را به انسان میدهد که اگر ریاضیات کامپیوتیشنال و معادلات دیفرانسیل تا جایی خوب کار کردهاند، چه غیبگوییای وجود دارد که من بازهم بتوانم با اینها کار کنم؟ اصرار پِنروز هنوز به اینست که همهی قوانین عالم ریاضی اند. وی عقاید افلاطونی دارد و به وجود قانون معتقد است و معتقد است بخشی از قوانین که کشف نشده اند به خاطر استفاده از ریاضیات کامپیوتیشنال بوده است. اما این حرف الهام خوبی به انسان میدهد که از کجا معلوم تمام قواعد عالم ریاضی باشد؟ باز میگویم که خیلی خیلی به فیزیک ارادت دارم و احساسم اینست که درست است که در آیندهی نه چندان دور، واقعیت-هایی را پیدا خواهد کرد که ما به عنوان انسانهای مذهبی دوست داریم کشف شود! مثلا اینکه دنیا پیچیده تر از اینست که بتوان راحت با دیدگاههای فیزیکالیستی صرف، به آن نگاه کرد. کلا محتوای سخنرانیام این بود که اگر از قرن نوزدهم قدم به قرن بیستم بگذارید دانش جدید جهانی را معرفی میکند که با تصور علمی ما از جهان بسیار فرق دارد و تصوری که ما داریم، مربوط به قرون هجده و نوزده است. و خوب این هم به دلیل آموزشی است که میخوانیم.
پایان