سورهٔ مریم - جلسهٔ ۵

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

مروری بر جلسه‌ی قبل

جلسه قبل که تمام شد، قصد نداشتم ادامه بدهم. اما حالا حس میکنم حیف است چیزهایی را نگویم. اول مرور مختصری از آنچه گفتم، می‌کنم. هدفم این بود که نشان بدهم جهان بینی متداول دینی و عرفانی، نه تنها با ساینسی که ما میشناسیم تعارض ندارد، بلکه علم قرن بیستمی حتی ذهن را به سمتی می‌برد که دنیا را به شکلی که دین می‌گوید نگاه کنیم. علم قرن 18 و 19، واقعا با دین تعارض داشت و در نتیجه موضع دین تا حدی ضعیف شد. اما از جایی به بعد، علم مدرن، نه اینکه جهان بینی عرفانی را دقیقا تایید کند، اما به آن نزدیکتر است تا دیدگاه‌های فیزیکالیستی قرن 18 و 19 . نمی‌دانم چرا این واژه‌ی ساینس را ترجمه نمی‌کنند. خیلی بد و زشت است که ما هنوز به علم می‌گوییم ساینس. خود غربیها این واژه را به معنی خاصی به کار می‌برند و هویت تاریخی هم دارد. البته شاید خیلی دیر شده باشد و کلمه‌ی ساینس دیگر خیلی جا افتاده است. ساینس حتی به معنی علم تجربی هم نیست. به نظرم موضوع فهم ساینس و رابطه‌اش با دین خیلی مهم است خصوصا برای کسانی که با هر دو این‌ها درگیرند. این درست است که به نظر می‌آید در کتب شیمی و فیزیک، جهان بینی خاصی نوشته نشده ولی واقعا جوی در حاشیه‌ی این علوم وجود دارد که ناخودآگاه حس تعارض با دین را القا می‌کند. تاکیدم بر اینست که ما از سن خیلی پایین معتقد به مفهوم قانون علمی می‌شویم. مثلا قانون جاذبه. و هیچ وقت نپرسیدیم یعنی چه؟ اینکه قانون در هستی وجود دارد یعنی چه؟ یعنی چه که قوانین ریاضی‌ای در جهان وجود دارد که در حال عمل کردن است؟ و اگر به این سوالات جواب ندهیم دلالت فلسفی‌ای را پذیرفته‌ایم. یعنی می‌پذیریم که جهان اتوماتیک کار می‌کند و این قوانین هم خوب، هست دیگر!! و دیگر هم نپرسید که این قوانین چه هستند و چگونه ممکن است این اتفاق بیفتد؟ وقتی کسی مفهوم قانون را برای شما بگوید اما نگوید که این قانون یعنی چه، مثل این می‌ماند که کسی بگوید اگر تو چهار فرضی که من میگویم را بپذیری، من فلان چیز را برایت ثابت خواهم کرد. و چهار فرض را طوری بگوید که شما بپذیری. این همان است که در دنیای پست مدرن، از آن تحت عنوان فراروایت یاد می‌کنند. یکی از ایده‌های مرکزی فلسفه پست مدرن، اینست که در طول تاریخ فراروایت‌هایی به وجود می‌آید که مخفی است. یعنی همیشه در ذهن انسان‌ها چیزهایی هست که خودآگاه آنرا نمی‌گویند ولی به آن معتقدند. مثلا یکی از فراروایت-های دنیای مدرن ماشینیسم است. یعنی به کل طبیعت مثل یک ماشین نگاه می‌کند. ماشینی که اتوماتیک کار میکند. مثل اینکه چیزی را کوک کرده‌ای و خودش کار میکند. فرض کنید روایت لاپلاسی هم که دفعه قبل گفتم درست باشد. بازهم مشکل حل نمیشود. تاوقتی نگفته‌ام قانون چیست و توضیح نداده‌ام چگونه جهان را کنترل میکند، نتوانسته‌ام ثابت کنم جهان یک ماشین خودکار است. تنها چیزی که روایت لاپلاسی می‌گوید این است که توانسته با معادلات ریاضی درجه دومی، جهان را بیان کنم. امروزه فیزیک جدید می‌داند که اینگونه نیست! پِنروز (که واقعا آدم مهمیست و اگر نگوییم مهمترین ریاضی و فیزیک‌دان است، قطعا جزو 5 تای اول محسوب می‌شود) پیشنهاد میکند که کوانتوم گراویدی را در ریاضیات نان‌کامپیوتیشنال دنبال کنیم. این حرف درواقع بدین معناست که دیگر اینقدر به بخش ریاضیاتی که در قرن 18 و 19 بود تکیه نکنیم. انگار قوانین نیوتن که اختراع شد (تاکید می‌کنم که اختراع نه کشف!) و محاسبات بر اساس معادلات دیفرانسیل مرتبه دوم شروع شد، محاسبه کردن بسیار رواج پیدا کرد. این گسترش ریاضیات ما را عادت داد به اینکه در هر زمینه‌ای از ریاضیات استفاده کنیم. مثلا جواب این سوال که بهترین جای دکل کشتی بادبانی، در کشتی فلان فرمی را پیدا کنید (که البته اویلر خیلی سریع جواب این سوال را محاسبه می‌کند). خلاصه این روال ما را عادت داد که به هر مسئله و سوالی با ریاضیات حمله کنیم.

اهمیت پاسخ دادن به سوالات

خلاصه می‌خواهم بگویم یافتن جواب این سوال‌ها بسیار مهم است و باید بلاخره جواب را یافت. دائم توجیه می‌کنند که حوزه علم و دین جداست. به نظر من حوزه علم و دین تا حدودی جدا هست اما نه با این آموزش علمی‌ای که ما می‌بینیم. چرا که آموزش‌های علمی ما دلالت فلسفی دارد. یک لحظه به این فکر کنید که یعنی چه جهان اتوماتیک کار می‌کند؟ اینکه من بتوانم توصیف کنم که حرکت جهان در آینده چگونه خواهد بود، هیچ ربطی به اینکه چرا اینگونه کار میکند ندارد. و خوب این سوال مهم است، اما جزو ساینس نیست. همیشه ته ذهن ما اینست که اگر توانستیم اتفاقاتی را که می‌افتد توصیف و پیش بینی کنیم مسئاله حل شده. اما الان تمام آن تصورات ابتدایی قرن 18 و 19 رد شده‌اند و ما مطمئنیم دیدگاههای کلاسیک غلط بوده‌اند و تمام آن حرف‌ها و سخن‌ها باید دور ریخته شوند ولی دور ریخته نمی‌شوند! هنوز همان دلالت‌ها که مربوط به دو قرن پیش بود در مدارس تعلیم داده می‌شود و این تعالیم با دید عرفانی در تضاد است. خلاصه اینکه به نظرم مهم است فرد در مورد دین، فلسفه علم و... جستجو کند و هرکدام را یک گوشه ذهن نیندازد. چرا که بلاخره این درگیریکای ذهنی کار خود را می‌کند. این تعارض بین دین و علم، مثل تعارض معلم و پدر ماست. یعنی دو سوپر ایگو!! ظاهرا ایندو باهم دوست بودند ولی در واقع تضاد داشتند. و البته اینها در لایه‌های ناخودآگاه ذهن هستند.

پیامدهای آموزش عمومی علم

دانش پایه در علم فیزیک است. چرا که دلالت‌های فلسفی از فیزیک می‌آید. در قرن 18 و 19 تصورشان این بودن که مساله را حل کرده‌اند و کلا همه چی حل شده. این حسی بود که لاپلاس داشت. انگار همه‌ی حوزه‌های دانش،کم کم از فیزیک تغذیه می‌شوند و همه‌ی مسائلشان حل می‌شود. مثلا علم شیمی با دیدگاههای لاپلاسی خیلی موفق است منتها در حد جدول مندلیف. اما با دیدگاه کلاسیک، حتی ساختار اتم را هم نمیتوانید توجیه کنید. اصلا مبدا کوآنتم اینجا بود. اگر فرض کنید آرایش های الکترونی اطراف هسته وجود دارند، جدول مندلیف خیلی خوب توجیه می‌شود ولی مدل کلاسیک نمی‌تواند اینرا توجیه کند و البته مدل اتمی بور شاهکاری بود برای فیزیک کوآنتم. اصطلاحی هست که ماکس وبر آنرا شیوع داد. اینکه جهان مدرن از عالم راز زدایی کرد. یعنی دیگر واقعا همه چیز در حال حل شدن است. نکته اینجاست که خود نیوتن و کسانی که در آغاز بودند، متوجه اینکه هنوز سوالات خیلی اساسی‌ای بی‌پاسخ مانده، بودند. اما وقتی آموزش عمومی می‌شود، روال این می‌شود که در اول چیزی را به کودک آموزش می‌دهی و این در ذهن او محکم می‌شود. بعد سوالی که باید اینجا پیش می‌آمده ، کلا حل شده می‌شود، چرا که از کودکی آنرا ناخودآگاه پذیرفته است. در سیستم آموزشی وقتی استادی درسی را می‌دهد، سعی می‌کند طوری مطرح کند که بچه ها اصلا نفهمند اشکالی کار است. اما تعارض واقعا وجود دارد و این ترس که تعارض‌هایی پیدا شود، واقعا در محافل علمی وجود دارد و حتی عده ای کلا کارشان دنبال پارادوکس گشتن است. بگذارید یک ماجرای تاریخی را برایتان بگویم. فریجر که احتمالا می‌دانید یکی از مهمترین آدمها در تاریخ ریاضیات بوده، کتابی در مورد سلف تئوری نوشته بود و در آن نظریه‌ی کانتور را تعریف کرده بود. جلد اول کتاب چاپ شده بود و جلد دوم را فریجر به چاپخانه داده بود. وقتی پارودوکس راسل پیدا شد، آنقدر اوضاع وخیم شد که رفت و کتابش را از چاپخانه پس گرفت!! این جمله‌‌ی هیلبرت که می‌گوید هیچ کسی نمی‌تواند مارا از بهشتی که کانتور ایجاد کرده بیرون بکشد، حس آن زمان را می‌رساند. شخصا یکبار سعی کردم در روند تدریسم، این تناقض‌های علمی را بگویم. نتیجه این شد که کلی از بچه‌ها از لحاظ فکری به هم ریختند و گفتند که اگر ریاضی این‌طور است، که فردا احتمال می‌رود همه چیز به هم بریزد و تمام آنچه خوانده‌ایم به هوا برود چرا ادامه دهیم!! آنقدر که از ترم بعد در گفتن این تناقض‌ها احتیاط بیشتری کردم. گاهی در فیزیک، ریاضیاتی به کار می‌رود که حتی ریاضی دانها آن‌‌را قبول ندارند. خود نیوتن و ... متوجه بودند که این اشکالات وجود دارد و قرار نیست که در نهایت با این معادلات، دنیا توصیف شود. اما این نکته بعدها فراموش شد. الان که در فلسفه‌ی علم دوران پست مدرن، علم به طور افراطی زیر سوال است. البته در نظر داشته باشید که ویژگی پست مدرن اینست که شور هرچیزی را در بیاورد. اما کلا به نظرم خواندن فلسفه‌ی علم خیلی مهم است.

تفاوت علم جدید و طبیعیات

جلسه‌ی قبل دیدگاه‌های لاپلاسی و حسی که آن زمان بود را بیان کردم. و قبل از آن هم به عنوان مقدمه دیدگاه عرفانی را توصیف کردم. گفتم که در جهان عرفانی گویا این معانی و غایت‌ها هستند که دارند وقایع جهان را به وجود می‌آوردند. کلا در عالم ، معانی و صورت‌هایی وجود دارد. یکی از پنهان ترین چیزهایی که در انقلاب علمی اتفاق افتاده و اثر ناخودآگاه خودش را گذاشته است و در واقع چیزی پنهان در دانش است، به وجود آمدن مقولات جدید است. در دانش طبیعیات مقوله‌ها جوهر وعرض و... بود. در دیگاه دینی هم مقولات، معنا و اسطوره و.. بود. این مقولات بعد انقلاب علمی از بین رفت. حال این حس وجود دارد که طبیعیاتی وجود داشت که دانش مقدماتی بود و بعد علم پیشرفت کرد و ما به علم جدید رسیدیم در حالی که اصلا اینطور نیست! الان من میتوانم ساینستیست باشم و در کنار آن به مقولات طبیعی قدیم هم معتقد باشم. این دو با هم متفاوتند. نه اهداف و نه مقولاتشان یکی نیست. مثلا در دانش ماقبل ساینس، به هیچ وجه محاسباتی نیست و برایشان دلیلی هم نداشت که به جایی برسند که بتوانند چیزی را پیش بینی کنند. طبیعیات قدیم دنیا را در یک لحظه نگاه میکند. اما ساینس بیش از هر چیز تغییرات و تحول روی محور زمان را بررسی میکند و اینکه در خود این لحظه، جهان چگونه است را نمیتواند بگوید. مثلا اگر عکسی از جهان بگیرید و به ساینتیست نشان دهید چیزی برای گفتن ندارد. در واقع ساینس به دنبال اینست که اگر فلان کار را بکنم چه می‌شود. چرا که به دنبال کنترل داشتن بر جهان است و تمام علتی که از ساینس تکنولوژی در می‌آید هم همین است. این در حالیست که طبیعیات اصلا تجربی نیست که بخواهد چک کند آنچه میگوید درست است یا نه. مثل اینست که عکسی از جهان گرفته‌ایم و طبیعیات در مورد آن صحبت می‌کند و به گذشته و آینده کار چندانی ندارد. یکی از کارهای مورد علاقه در آکادمی های یونان به مدت 200 سال، این بود که اگر کسی گلوله‌ای را از بالای کشتی در حال حرکت، رها بکند، شکل سقوط گلوله چگونه خواهد بود. کسی نرفت اینرا امتحان کند. مهم این بود که میتوانستند با استدلال عقلی درک بکنند پدیده‌ای که اتفاق میفتد چیست. از لحاظ تاریخی طبیعیات چه بود؟ دو واژه‌ی فیزیک و متافیزیک را شنیده‌اید. می‌دانید به چه معنایی بود؟ متا فیزیک یعنی بعد فیزیک. یعنی درسی که بعد فیزیک باید خواند. در واقع در آن زمان، اول فیزیک، بعد طبیعیات، و بعد متافیزیک میخواندند. هدفشان از فیزیک خواندن این بود که استدلال کردن را در جاهایی مخصوص یاد بگیرند تا بعد بتوانند متافیزیک را بفهمند. تا قرن نوزدهم ساینس همین حالت را داشت. یعنی مقدمه‌ای برای آماده کردن ذهن شما بود، تا بتوانید بعدها چیزهای مهمی را بفهمید. نیوتون اواخر عمرش نامه‌ای به یکی از دوستانش دارد که می‌نویسد تمام کارهای علمی که کردم حداکثر ارزشش به اندازه‌ی حل جدول اعداد متواتر است و همه اینها را کردم تا الهیات را بفهمم. اصلا حس اینکه کار مهمی کرده، لااقل در نیوتن نبود. از وقتی که تکنولوژی آمد صرف این نوع علم، مهم شد. در طبیعیات مهم است که با قوه‌ی استدلالت بتوانی چیزهایی را ثابت کنی. مثلا در طبیعیات ارسطو یک جور مبانی عقلی دارم و میخواهم با آن، طبیعیت را درک کنم. اصلا نگاهها و اهداف جور دیگریست. اما الان هدف پیشگوییست. معادلات ماکسول، پدیده‌ی انتنگلمنت و شباهتشان با طبیعیات قدیم چقدر کشفیات ماکسول، بر خلاف و ضد نظریات نیوتن بود اما با اینحال جزو فیزیک کلاسیک حساب می‌شود. هیچ کس معادلات ماکسول را از فیزیک کلاسیک بیرون نمی‌آورد در حالیکه بی‌نهایت مهمند و هویت غیر از ذرات را در جهان ترسیم می‌کنند. به زبان قدیمیها معادلات او جهانی با دو جوهر را تصویرمی‌کند که این دو جوهر با هم تعامل دارند. در طبیعیات قدیم و تصوری که از هرم هستی وجود داشت، بحثی درباره اینکه چگونه تاثیرات از بالا به پایین یا بالعکس منتقل می‌شود نبود. یعنی اولا همه چیز از بالا به پایین اتفاق می‌افتاد و ثانیا رابطه ایندو خیلی بررسی نمی‌شد و به شکل جدایی به این جهان‌ها نگاه می‌شد. معادلات ماکسول کاری می‌کند که فیزیک واقعا از دیدگاه ذره‌ای خارج می‌شود و بعلاوه یک جور تعاملاتی بین امواج الکترومغناطیسی و ماده را دقیقا مشخص می‌کند. من تاکید کردم که اگر توصیفات ماکسولی میدان را ببینید و بعد نظریه‌ی نسبیت را هم بخوانید و خوب بفهمید، این احساس بهتان دست میدهد که عالم امواج الکترومغناطیس، به گونه‌ای به عوالم غیر جسمانی که در فلسفه قدیم بوده، شباهت دارد. امواج الکترومغناطیس چون با سرعت نور حرکت می‌کنند، به هیچ وجه احساسی از طی شدن زمان ندارند و زمان برای آن‌ها معنی ندارد. تصور ما هم از عامل مُثُل همین است. مثلا اعداد. ما اعداد را در زمان درک می‌کنیم ولی برای اعداد، زمان معنی ندارد و اصلا در زمان واقع نشده‌اند. 2=1+1 از زمان فارغ است. البته نمیخواهم ادعا کنم که عالم الکترومغناطیس یعنی همان عالم مثل!! بلکه میخواهم بگویم فیزیک مدرن که میخوانی و از ماکسول شروع میشود، به نوعی دلالتهای فلسفی‌ای دارد که بیشتر شبیه فلسفه قدیم است تا فلسفه فیزیکالیستی قرن 18!! آن‌هایی که اعتقاد افلاطونی دارند، معتقدند اعداد وجود دارند و فقط کشف میشوند و اختراع نمی‌شوند. انگار من به هنگام کار کردن با اعداد، به دنیای دیگری وصل شده‌ام. بزرگترین مشکل مخالفان اینست که اگر می‌گویید عالم مثل وجود دارد، بگویید چیست و چگونه ذهن من میتواند با آن در ارتباط باشد؟ من یک موجود فیزیکیم در حالی که آن عالم فیزیکی نیست. پس لازم میشود کلا معتقد شوی که من فقط موجود فیزیکی نیستم که خوب این حرف با دیدگاههای فیزیکی مطابق نیست! پس نتیجه‌ی حرفهاشان این بود که یک انسان یا باید اعتقادات دینی پیدا کند یا اعتقادات علمی. میخواهم مطلب ساده‌ای را بگویم. فرض کنید (هروقت از این حرف‌‌ها میزنم مشکل ایجاد میشود چون ذهن ما از تصور کردن و کلا از مطالبی که با دقت مطرح نشود فاصله گرفته است. وینکنشتاین می‌گوید چیزی را که نشود به دقت بیان کرد اصلا نباید بیان کرد که خوب نتیجه‌ی این حرف فاجعه است) من رسما ادعا کنم که عالم ریاضیات یک عالم الکترومغناطیسی است و من میخواهم توضیحش بدهم. فرض کنید میگویم یک شکل خاص در میدان مغناطیسی، می‌شود عدد یک و همه اعداد و عمیلیات مثل جمع قابل بیان با یک ساختار فیزیکیست. پس من وقتی دارم دو را ادارک میکنم یعنی در جای خاصی از ذهنم، یک جریان الکترومغناطیسی ایجاد می‌شود و من به عالم دیگری وصل می‌شوم. به همین سادگی!! پس در ذهن من یک سری اشکال و فرم‌های الکترومغناطیس ایجاد می‌شود و ایجاد شدن آن‌ها به معنی ادراک ریاضیات است. این فرم‌ها جهانی‌اند و در ذهن همه یکسانند. گویا یک "دو" بیشتر وجود ندارد. یکی از نتایج منطقی نظریک کوانتم اینست که در محدوده‌ی ذرات، شما گویا یک الکترون بیشتر در عالم ندارید. طبق قضیه‌ای اگر هر دوتا الکترون عالم را باهم عوض کنید، در دو سیستم هیچ فرقی ایجاد نمی‌شود. در حالی که در جهان لاپلاسی هر ذره‌ای ممکن است با ذره‌ی دیگر فرق داشته باشد و هر چیزی برای خودش هویتی دارد. الان هم یک بحث اینست که عالم ریاضیات برای افراد مختلف یکسان است یا نه و در ذهن افراد یک جور است؟ یعنی من میتوانم بگویم دویی که من درک کردم مال من است و مال تو نیست؟! کلا میخواهم بگویم اگر به دلالت‌های فلسفی این بحث‌ها و هویت دیگری که توسط ماکسول مطرح شده دقت کنید، ممکن است بعضی مشکلات فلسفی کلا قابل حل شود. مثلا دوالیسم دکارتی و اینکه دکارت به وضوح می‌گوید ما یک ذهن و یک جسم داریم و این‌ها قواعد مختلف دارند. همیشه به دوئالیسم دکارتی این ایراد گرفته می‌شود که اگر دو جوهر مختلف در انسان وجود دارد ایندو چگونه با هم تبادل دارند؟ حال اگر من بگویم بخشی از ذهن هویتی مثلا الکترومغناطیسی دارد، به راحتی میتوانم طبق فیزیک چگونگی این تبادل را توجیه کنم. خیلی مهم است که درک کنیم که بیش از صد سال است که در فیزیک دیگر یک هویت و یک جوهر وجود ندارد. میدان‌ها که ذره نیستند و ذرات هم کلا زیر سوالند!! یعنی در مکانیک کوآنتم دیده‌ایم که آن‌هایی که ما فکر می‌کردیم ذره‌اند خیلی هم ذره نیستند و تمایز ذره و موج دارد از بین می‌رود. پدیده‌ی انتنگلمنت در مکانیک کوانتم خیلی مهم است. تا چند سال پیش این پدیده تحت سوال بود ولی الان کاملا اثبات شده، اما چون دلالتهای خاصی دارد، مقاومتهای زیادی در برابر آن وجود دارد. به نظرم این پدیده یک جورهایی به معنای درک کردن و معتقد شدن به یک جوهر سوم در جهان فیزیکی است. اما وقتی که دلالت ماکسل را به رسمیت نمیشناسند، چه برسد به انتگنلمنت. دیدگاه ماکسول فیزیکدان‌ها را مجبور به پذیرش دو جوهر می‌کند و پدیده‌ی انتنگلمنت مجبور به پذیرش سه تا. بنابراین شباهت یافته‌های فیزیک جدید به طبیعیات قدیم و سه دسته‌ عالم یعنی جسمانی، مثل و عقول بیشتر میشود. در عرفان هم یادآورد عالم ناسوط، جبرات و ملکوت است. خلاصه اینکه همین الان دانش به اینکه جهان سه جوهر دارد درک پیدا کرده ودر فیزیک مدرن ما میدانیم این لایه‌ها چگونه با هم در تبادل انرژی هستند. حتی در نظریه‌ی نسبیت، می‌بینید که گفته می‌شود جرم به انرژی میتواند تبدیل شود و انگار لایه‌ی وجودی‌اش در هرم را عوض کند. بنابراین این لایه ها قابل تبدیل به هم هستند.

ما مردم مدرن، عجیب غریبیم...!

برای خودم خیلی جالب است که حتی در عرفان، به معنای یونانیش، و حتی در آثار فلوطین، چقدر در مورد اینکه خود این طبقات هم لایه‌هایی دارند، صحبت شده و بحثهای جالبی هست. کلا یکی از وظایف عرفان قدیم، توصیف قشنگ این هرم بود. من فکر می‌کنم که از لحاظ علمی هم الان به جایی رسیده‌ایم که به چیزی شبیه به این تصورات داریم می‌رسیم. اما آنها در آن زمان چگونه این سه جوهر را می‌فهمیدند؟ چه چیز واضحی برایشان وجود داشت که سه طبقه باید وجود داشته باشد در این هرم؟ نکته اینجاست که ماها دیگر آدمهای نرمالی نیستیم!! اگر یک یونانی قدیم بیاید و ما را ببیند، خواهد گفت چه موجودات عجیبی! اینها در واقع همان فراموش کردن آنتولوژیست. یعنی همینکه وقتی حرف از قانون می‌شنویم، نمی‌پرسیم این قانون خودش چیست و چه هویتی دارد. آن کسانی که قبل از این عالم مدرن زندگی می‌کردند، اول اجسام را می‌دیدند. بعد فکرشان، معانی و احساسات را درک می‌کرد. و مشخص بود که ایندو با هم فرق دارند. و البته، کل چیزهایی که درک می‌کردند برایشان رسمیت داشت. یعنی می‌گفتند وقتی وجود دارد پس یعنی یک جای عالم هست دیگر! وقتی می‌گویی احساسی داری یعنی یک جایی هست دیگر. و اینهم واضح است که همه چیز از جنس جسم نیست. مثلا اگر دکارت زنده بشود و ببیند یک عده‌ای به دوئالیسم او اشکال میگیرند، میگوید اینها چقدر احمقند!! اینکه ساده ترین چیزیست که من گفته‌ام!! معلوم است که جسم و ذهن با هم فرق می‌کنند و یکی نیستند!! ماها در این زمان یک جور عجیب و غریبی فکر میکنیم. قوانین و قاعده های ریاضی همه وجود دارند. برای توجیه آن‌ها هم یاد گرفته‌ایم بگوییم این‌ها در ذهن من هستند و به عالم غیر ذهن حکومت میکنند. یعنی چه آخر این حرف؟ قوانین ریاضی چه هستند؟ قوانین طبیعت چطور؟ آخر واقعیت این است که اینها دارند به عالم حکومت میکنند! اگر امروزه این انسان نبود، منظومه شمسی هم نبود؟! اگر من می‌گویم قانونمندی در عالم هست، پس دارم می‌گویم یک قانون حاکم به حرکات هست. احساس آدمهای قدیمی مثل نیوتن این است که وقتی در مورد قوانین میگوید، آنها را کشف می‌کند نه اینکه چیزهایی که در ذهن دارند را مرتب می‌کنند. پس اگر من نباشم هم آن قوانین وجود دارند. در ضمن همین الان وقتی میگویید 2 در ذهن من وجود دارد، خود این ذهن شما چیست؟ احساس آدمهای قدیمی این بود که من هنگام کار با ریاضی، با یک عالمی که آن مفهوم کلی در آن هست ارتباط دارم. من 2+2=4 را خلق نمیکنم بلکه وصل میشوم و آن را کشف میکنم. اگر من 2+2=4 را درک میکنم مثل این است که در یک جهان دیگری هستم، و دارم درستی آنرا می‌بینم. اینکه ما فکر میکنیم هر چیز غیر جسمی در عالم ذهن است و بحث را می‌بندیم، بدون پاسخ دادن به این سوال است که خود ذهن چیست. یکی از بحثای مهم فلسفه اسلامی هم در مورد وجود ذهن است. ما کلا این سوالات را فراموش کرده‌ایم.

تفاوت جهان لاپلاسی و جهان مدرن

در جهان لاپلاسی هویتهای واقعی شما ذراتند و هرچیزی تحت عنوان سیستم یا غیر ذرات، به نوعی هویتشان ذهنیست و در مورد وجودشان هم دیگر نباید بحث کرد! مثلا اگر در مورد میز صحبت میکنم این میز واقعا وجود ندارد و آنچه واقعا هست یک سری ذرات هستند که من اسمشان را گذاشته‌ام میز. در واقع تقسیم جهان به اشیا واقعی نیست. آنچه در جهان واقعیست یک مجموعه از ذراتند که ذهن من برایشان اسم میگذارد. در حالی که دیدگاه مکانیک کوانتم نسبت به جهان اصلا اینطوری نیست. شما وقتی حرف از سیستم می‌زنید این سیستم هویت دارد. این پدیده انتگلمنت، شمار را مجبور میکند اینجوری دنیار را نگاه کنید. این مهم است که در عرفان وقتی من میگویم که چیزی را در جهان دارم درک میکنم با استفاده از زبان است. اگر درخت را درک میکنم در واقع آنرا کشف کردم نه اینکه اختراع. در مورد موجودات زنده این امر خیلی واضح است. اما میتوانی اینرا در مورد موجودات غیر زنده هم بگویی. انگار که حتی این میز، هویت گلوبال دارد. اما در جهان لاپلاسی نمی‌توانی بگویی زبان در عالم خارج وجود دارد. در جهان لاپلاسی زبان، اشیای عالم را شکل میدهد و اسم می‌گذارد. در خود عالم فقط ذرات وجود دارند. درحالیکه اصلا در کوانتم اینطور نیست. وقتی من از یک شی صحبت میکنم به عنوان یک سیستم، انگار که این ذرات یک هاله‌ای دورشان است که بهشان هویت مستقل میدهد. در نهایت جهان خود قواعدی دارد که این قواعد به وجود من و ذهن من وابسته نیستند. خوب، تا اینجا در واقع تکمیل حرفهای دفعه قبلم بود.

معرفی کتاب

کتابی هست به نام فلسفه‌ی علم که دکتر عبدالکریم سروش ترجمه‌اش کرده و کتاب خیلی خوبیست. مبانی مابعد الطبیعی علم تجربی را می‌گوید. کتاب متمرکز روی مرتبه‌ی تغییر مقولات از دانش قدیم به جدید است و خیلی تاکید میکند که مقوله‌های علم فرق کرده‌اند و دیگر جوهر و ... نداریم و دیگر اهداف این دو دانش با هم فرق کرده‌اند.

اهمیت زبان

اگر تحولات نسبیت و کوآنتم در قرن بیستم را کنار بگذاریم، واقعا یک تحول عمده در نگاه انسان به جهان به وجود آمده است که به آن می‌گویند لینگوئیسیته. این شد که بشر به اهمیت زبان بسیار توجه کرد. قبل از آن، ما در مورد عالم صحبت می‌کردیم و حواسمان به این واسطه که زبان است، نبود. خیلی از چیزایی که ما در جهان می‌بینیم نتیجه‌ی زبان است. در قرن بیستم خیلی به این توجه شده. در فلسفه شاید وینکنشتاین بیشترین اهمیت را به زبان دارد و طی دو دوره دو نظریه‌ی کاملا متناقض داده است تا حدی که اورا با نام وینکنشتاین متاخر و متقدم می‌شناسند. جالب است که ده کتاب تعیین شده (در یک نظرسنجی اینترنتی) که هر آدمی قصد یاد گرفتن فلسفه دارد، باید آن‌ها را بخواند و هر دو کتاب وینکنشتاین در آنها هست. یعنی هم کتابی از وینکنشتاین متاخر و هم کتابی از متقدم. وینکنشنشتاین دوم خیلی این تاکید کرده که شما بدون زبان نمی‌توانید چیزی درک کنید. حتی علم فیزیک را هرچقدر هم فرمال بنویسید آخر، انگار به زبان آدمیزاد دارد برایمان توضیح داده می‌شود. زبان تنها وسیله‌ی ما برای ادراک است. حتی در ساینس که به نظر می‌آید یک علم دقیق است، ادراک من با زبان صورت می‌گیرد. درست است که می‌توانی نهایتا ادراکت را به شکل فرمال بنویسی اما درکت با زبان است. اگر من بخواهم بگویم که ساینس در مورد جهان دلالتهایی دارد، باید در موردش حرف بزنم و این حرف زدن در غالب زبان است. حالا بحث تثبیت شده‌ای که در زبانشناسی هست با این مضمون که گرامر یونیورسال وجود دارد، را هم در نظر بگیرید. انگار یک زبان مادری یونیورسال ذاتی در انسان وجود دارد که نوآم چامسکی و همه حداقل در مورد گرامر این را قبول دارند. ما انسان‌ها گرامر را با سعی و خطا یاد نمیگیریم. بلکه آن را ذاتی داریم! این امر را در نیمه‌ی دوم قرن بیستم متوجه شدیم. میخواهم بگویم هر نوع معنا و دانشی توسط این زبان اتفاق میفتد، حتی چیزی که من از ساینس و سیستم‌های فرمال می-فهمم. ما این را فراموش کرده‌ایم و حسمان این است که زبان علمی، مستقل کار می‌کند و خودش دلالت دارد. به نظر وینکنشتاین، دانش یکی از حوزه‌های زبانیست. ما بیشتر از اینکه در عالم فیزیک زندگی کنیم در عالم زبان هستیم و این زبان حسابی ما را احاطه کرده. اگر هم ذاتی بودن زبان را قبول کنیم، نتیجه‌های خیلی مهمی میشود گرفت که این نتایج به دیدگاههای عرفانی نزدیک میشود. من سعی کردم توضیح بدهم که اگر بخواهم دیدگاههای علمی را با دیدگاههای گذشته مقایسه کنم، احساسمان این خواهد بود که در دیدگاههای عرفانی، زبان و معنا در عالم وجود دارند و آنچه من می‌بینم صورت های تحقق یافته‌ی آن معناهاست. حال چرا ریاضیات موفق است؟ اگر به این شکل عرفانی به دنیا نگاه کنید، هر چه در عالم هست صورت تحقق یافته‌ی یک معنیست. آن عالم معنا هم زبان و قواعد خاصی دارد که به جهان فیزیکی حکمفرمایی می‌کند. صورت همان واژه‌ی فرم است به انگلیسی. بنابراین در عالم فرم و صورت، ریاضیات خیلی خوب عمل می‌کند چرا که یک چیز صوری و فرمال است. بنابراین ریاضیات برای توصیف آن لایه از هرم که فرم و صورت قرار گرفته، بسیار مفید است و رابطه‌ی صورتها را بیان می-کند. رابطه‌ی لایه‌های مختلف هرم در عرفان یک چیزی در عرفان هست به نام عالم عقل . انگار ما عالمی داریم که در آن چیزی مثل عدل، واقعا وجود دارد به نام یک موجود. در قرآن ما اسم ام‌الکتاب را می‌شنویم. انگار چیزهایی با هویت زبانی وجود دارند که این عالم را کنترل میکنند. از لحاظ عرفانی این اعتقاد هست که هر لایه به لایه‌های پایینتر مسلط است. بعضی موجودات فقط مربوط به یکی از این لایه‌ها و عوالم‌اند ولی انسان موجودیست که انگار از همه‌ی این عوالم بهره ای برده. از پایین تا به بالا. در عرفان اسلامی و خصوصا در عرفان ابن عربی، بالاترین لایه یا همان راس هرم، چیزی تحت عنوان هویت احدیت یا وحدت، وجود دارد و آن غیر قابل توصیف است و آن همان ذات خداست. در لایه‌ی پایینتر یک جهان به نام اسما هست که بعد هم از کلمات در میایند و بعد هم در عوالم پایینتر ظهور میکنن. انسان به دلیلی ویژگی جامع الاسمائی که دارد، انگار می‌تواند همه‌ی لایه‌ها را درک بکند. فکر می‌کنم این حرف‌ها مهم هستند، چرا که به تناقض علم و دین می‌پردازند و خوب است که عادت کنید به دین و علم با هم فکر کنید و در ذهنتان قاطیشان کنید. بجز این، منظورم از زدن این حرف‌ها اینست که اگر شما نتیجه بگیرید قواعد و قوانین وجود دارند، می‌توانید نتیجه بگیرید چیزهایی بالاتر از قوانین هم وجود دارد. در واقع تصور عرفانی از وقوع معجزات در عالم این است که انسانی که از لحاظ روحی رشد کرده و به مراتب بالاتری از هرم رسیده، می‌تواند حتی به قوانین حاکم به طبیعت هم مسلط شود و دیگر قوانین بر او مسلط نباشند. آن سطحی که خداوند به چیزی می‌گوید باش پس موجود می‌شود، مال عالم عقل است و خداوند چون در آن سطح است، می‌تواند هر قانونی را دور بزند و بر قوانین مسلط باشد. انسان هم می‌تواند طوری بالا برود، که صاحب معجزه شود. نه به این معنی که از عالم طبیعت خارج شود، بلکه به این معنا که به آن مسلط شود. یعنی همانطور که می‌توان با قوانین به طبیعت مسلط شد، با فرا قوانین هم می‌توان به قوانین مسلط شد. آنجایی از قرآن را دیده‌اید که از قول افرادی گفته می‌شود دست خدا بسته است و خدا لعنتشان میکند و میگوید دست خدا باز است و هرکاری بخواد میکند. این را در نظر بیاورید که دید لاپلاسی (که معتقد بود می‌تواند تمام رخدادهای آینده‌ی جهان را پیش بینی کند و به نوعی جبر می‌رسید) الان در علم فیزیک وجود ندارد. حتی دید کوانتم هم وجود ندارد وخیلی از قوانین حالت احتمالی پیدا کرده‌اند. پس دقت کنید هیچ تعارضی بین توصیف علمی جهان با چیزهایی که میگویم نیست. لازم نیست معتقد باشم قوانین طبیعت، همان قوانین ریاضی‌اند. قوانین ممکن است ریاضی یا غیر ریاضی باشند اما آنچه من در عالم جسمانی می‌بینم را، میتوانم با قوانین ریاضی خوب توصیف کنم. یک مثال می‌زنم. فرض کنید یک کتاب خیلی قشنگ را برداری و با خواندنش کم کم بتوانی کلی قاعده‌ی ریاضی که توصیف کننده‌ی نوشته‌های کتاب باشد،در بیاوری. مثلا حتی با خواندن نصف کتاب، قواعدی در بیاوری که هر جمله یا ادامه‌ی کلمات از نصف دیگر متن را بشنوی، قادر باشی با احتمال خوبی ادامه‌اش را بگویی. این کتاب مثل همین جهان طبیعت است. یعنی ما چیزهایی را از کتاب خوانده‌ایم و قواعدی پیدا کرده‌ایم که با احتمال زیاد، بقیه‌ی کتاب را می‌توانیم پیش گویی کنیم. اما ساینس اصلا این ادعا را ندارد که قوانین جهان ریاضی‌اند بلکه قوانین را ریاضی می‌نویسد. تا حالا هم این نوشتن فقط به شکل کامپیوتیشنال بوده. ممکن است بعدا این نوشتن قواعد به شکل نان‌کامپیوتیشنال بشود و کلی تغییرات دیگر ایجاد شود. همین الان هم کسی ادعا ندارد که قواعد لزوما کامپیوتیشنال هستند. پِنروز هم مطرح کرده که ممکن است بخشی از قواعد جهان نان‌کامپیوتیشنال باشد.

معنی دار بودن عالم

در دید عرفانی ما نه تنها معتقدیم که جوهر‌ها و معانی مختلف در عالم وجود دارد، بلکه در این دیدگاه، مهم است که برای هر چیز موجود در عالم، معنا قائل باشید. ما می‌توانیم به این دیدگاه معتقد باشیم بدون اینکه این حرف هیچ تناقضی با اعتقادات علمی ما داشته باشد. هر حادثه، موجود و شی در عالم، به مفهوم واقعی کلمه معنا دارد و بلکه معنا، مقدم بر ظهور این واقعه است. پس من باید در مورد هر چیزی که در زندگی خودم اتفاق میفتد، به این معنادار بودن معتقد باشم و آدمهای دیندار هم اینطوری نگاه می‌کنند. یعنی به یک اتفاق، بالاتر از تصادف نگاه می‌کنند و سعی در تعبیر وقایع می‌کنند. هیچ چیز به معنی تصادف در عالم وجود ندارد. مثالی می‌زنم: موجودی را فرض کنید که هیچ ادراکی از اینکه چه اتفاقی در کره زمین و موجوداتی که در آن زندگی می‌کنند نداشته باشد. این موجود می‌آید و با یک سری دستگاه، تصاویری از یک شهر می‌ببیند بدون اینکه دقیقا بداند کدامها انسانند و کدامها اتومبیل. قبول دارید که حتی این موجود بعد از مدتی مشاهده، می-تواند قوانین آماری گاهی بسیار دقیق، در مورد حوادثی که اتفاق میفتد به شما بدهد؟ مثلا اینکه ماشینها سر یک ساعتی می-آیند و سر ساعتی برمی‌گردند. اینکه در 24 ساعت اتفاقات خاصی می‌افتد. حتی کم‌کم ممکن است فکر کند که دارد میفهمد اینجا چه خبرهایی است. ذره‌هایی را که می‌بیند ممکن است به چند دسته تقسیم کند که یک سری آدم باشند یک سری ماشین و... هر کدام هویت خاص خود را دارند. حتی ممکن است کلی قواعدی کشف کند که همین الان ماها ندانیم. مثلا در مورد ترافیک!! میدانید ترافیک کلی قوانین ریاضی دارد؟ مثلا اگر یک روز ساعت 7 صبح باران بیاید، به طور متوسط اینقدر آدم در تصادف کشته می‌شوند. این موجود واقعا ممکن است به این احساس برسد که فهمیده اینجا چه خبر است!! در حالیکه ما انسان‌ها و روابط عاطفی بینمان و خیلی چیزهای دیگر را نفهمیده و درک نکرده. شاید واقعا فهم فعلی ما از ذرات همین گونه است!! یعنی این ذرات در خود خیلی معانی داشته باشند و ما هیچ توجهی به معنی آنها نداریم و فقط قوانین خوبی پیدا میکنیم. بنابراین این قوانین دقیق نیستند. مثلا در مورد آن موجود، می‌تواند بگوید که همیشه پنجشنبه‌ها، در فلان منطقه، عده‌ای با لباس سیاه می‌آیند و کارهای خاصی می‌کنند. اما اگر یک روز وسط هفته، آدم مهمی از یک کشور بمیرد و همین اوضاع وسط هفته باشد، آن موجود تعریف و توضیح دقیقی نخواهد داشت. مگر اینکه آنرا هم جزو قواعد بگذارد و بگوید هر ده سال یکبار هم یکهو همه در فلان روز وسط هفته با لباس سیاه از خانه‌هاشان بیرون می‌آیند و به همان محلی که پنجشنبه‌ها می‌رفتند می‌روند! حالا میخواهم بگویم معنی‌دار بودن عالم، به عالم انسانی برمیگردد یا نه. یک بار در داستان یوسف، سر این ماجرا که چطور پرتاب شدن او به چاه با اینکه وی تعبیر احادیث می‌داند مربوط است، صحبت کردم. اینکه چرا به ذهن برادرها رسیده که این کار را بکنند. توجیهم این بود که در ناخودآگاه ما یک نظام تمثیلی وجود دارد که در آن نظام، در چاه رفتن با دانستن تاویل احادیث مربوط است و با توجه به مشترک بودن این نظام در آدمها، به ذهن برادران این کار می‌رسد. اما توجه داشته باشید که از آن استدلال که کردم، این نتیجه گرفته نمی‌شود که به سمت آسمان رفتن درختان هم معنی دارد. چون من در آن استدلال به ناخودآگاه انسان تکیه کرده بودم. در آنجا من سعی کردم تمثیلی بودن رفتار برادران را در دیدگاه یونگی توجیه کنم اما واقعیت این است که در دیدگاه دینی، ماجرا گسترده تر از این است و معنی دار بودن جهان، فارغ از دخل و تصرف انسان در آن است.

معرفی یک کتاب

کتابی از ایزوتسو را می‌خواهم بهتان معرفی کنم. او بیشتر از اینکه زبان شناس باشد، عارف است. عنوان کتاب این است: "بررسی تطبیقی مفاهیم کلیدی فلسفی در تصوف و تائوئیسم". او هم عرفان شرقی و ژاپنی را خیلی خوب می‌داند و آنرا درک کرده و هم عرفان اسلامی را هم در حدی بلد است که خیلی ازکسانی که الان آدمهای مطرح فلسفه و عرفان نظری در ایرانند، شاگردانش بوده‌اند. ایزوتسو سالها در تهران زندگی کرده و کسانی مثل دکتر دینانی، برای عرفان اسلامی نزد او می‌رفته‌اند. این کتاب خیلی خوب است چرا که زبان آن، پیچیدگی و دشواری زبان عرفان اسلامی را ندارد و سعی میکند ساده توضیح بدهد. تمرکز کتاب بر دیدگاه ابن‌عربی و مقایسه‌ی عقاید او با تائولیسم است. اولین فصل کتاب در مورد این است که ابن عربی و اصولا عرفان، جهان و وقایع آنرا مثل یک رویای مرتبه‌ی دوم میبینند. همانطور که وقتی رویا می‌بینید رویایتان تعبیر دارد، وقتی هم که بیدارید، تعبیر وجود دارد و حتی ممکن است قواعد این تعابیر، شباهت‌هایی داشته باشند. یعنی ما در بیداری هم میتوانیم فکر کنیم که داریم یک خواب کاملا معنی دار می‌بینیم.

دید عرفا به عالم

خیلی مهم است که کسی که میخواهد عرفان بخواند، از اینجا شروع کند که عرفا جهان را چگونه می‌بینند. عارف کامل کسی است که تاویل احادیث را، که چیزی فراتر از تعبیر خواب است، بلد باشد. تاویل رخدادها ممکن است هم در خواب باشد و هم در بیداری و البته کسی مثل یوسف هردو اینها را میداند. تاویل در متن قرآن، به معنی برگرداندن به اول است که انگار مثل برگشتن به بالای هرم وجود است. یعنی عارف کامل، عالم معنا را هم به عالم اسما برمیگرداند و درنتیجه در دنیا هیچ چیز، جز اسما الهی نمی‌بیند!! از صبح که بیدار می‌شوند، با خدا و اسمائش سر و کار دارند. ابوسعید ابوالخیر یک سخن جالب دارد، میگوید "من سه سال است با خداوند سخن میگویم و این مردمان می‌پندارند من با ایشان سخن میگویم". انگار سه سال یادش رفته بوده که یک جور دیگر هم میشود به دنیا نگاه کرد!! ابن عربی یک جمله معروف دارد، میگوید"هر سخنی که در عالم هست سخن خداست". چرا این را می‌گوید؟ من خیلی توصیه نمی‌کنم قصوص الحکم بخوانید، فهمیدنش هم سخت است. کلا خودم هم کل قصوص الحکم را قبول ندارم ولی فکر می‌کنم که پرت و پلا نیست! چیزی برای فهمیدن دارد. همه مشکل این است که اعتقاد به اینکه چیزی غیر خدا وجود ندارد چگونه با این چیزهایی که ما می‌بینم سازگار است؟ نمی‌توان توضیح ساده‌ای داد. مثلا قوم نوح هم که دارند معصیت میکنند، تجلی خدا هستند؟ نافرمانی کردنشان یعنی چی؟ سعی میکنم روی این موضوع متمرکز بشوم. برای اینکه تمام داستانهای قرآن تاویل دارند و عرفا وقتی در مورد قرآن صحبت میکنن همه چیز از جمله داستانها را تاویل میکنند. کشتی نوح از نظر عرفا تاویل دارد. کلا قصدم از این صحبت‌ها این است که راه را باز کنم که اگر داریم در مورد سوره مریم صحبت میکنیم، بدانیم، همه چیز تاویل دارد. همه چیز در عالم تاویل دارد چه برسد به پیامبرانی که انتخاب شده توسط خداوندند، و چه برسد به آن‌ها و قسمتهایی از زندگیشان که در قرآن ذکر شده است. مثلا اینکه میگوید مریم رفت در مکان شرقی. باید کسی جواب بدهد که چرا قرآن این را میگوید. این جزو اصول نگاه عرفانی به دنیاست که هر حادثه‌ای معنی دارد و هر داستانی در قرآن تاویل دارد و لزومی ندارد عامل انسانی باشد، تا تاویل وجود داشته باشد. اشیا هم تاویل دارند. از جلسه آینده این موضوع را بیشتر باز خواه کرد. اگر به خاطر داشته باشید، آن موقع که در مورد داستان یوسف صحبت کردم، تاکید کردم که بجز چند مورد، بقیه را در مورد جنبه‌های دراماتیک داستان صحبت خوام کرد. به نظر من جالبی داستان‌های قرآن، به این است که یک چیزی ورائشان وجود دارد. اما مشکل این است که با وجود تعداد زیاد تفاسیر عرفانی، اما بعضی کلا ماجرا را لوس کرده‌اند مثل اسماعیلیه‌. یعنی خیلی بی‌قاعده صحبت کرده‌اند و کلا انسان نسبت به تاویل کردن بدبین می‌شود. اما به نظرمن می‌شود تاویل‌های جالبی با قواعد خاص بدست آورد.

پایان