سورهٔ مریم - جلسهٔ ۶

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

خلاصه‌ای از روند طی شده

خلاصه ای بگویم که تا به حال چه روندی را طی کرده ایم. سه جلسه اول راجع به مفاهیم داخل سوره مریم صحبت کردم و کلیات را گفتم. قبل از ورود به جزئیات حرفای عجیب و غریبی زدم. نمیدانم چقدر روشن است که علت حرفهایی که زدم چه بود؟ در واقع دارم مقدماتی فراهم میکنم که بعدا به مشکل برنخوریم. در مورد ویژگی سوره مریم گفتم که حال و هوای عرفانی دارد. سوره های قرآن معمولا اینطورند که هم چیزهای آسمانی دارند و هم چیزهای خیلی زمینی. مثلا سوره بقره خیلی در مورد آدمها و احکام مربوط بهشان صحبت میکند. یعنی حالت رفت و برگشت بین وحدت و کثرت وجود دارد. در بیثتتر جاها هم کثرت غالب است. اما در سوره مریم گویی مفهوم آیات از وحدت جدا نمیشود و از پیغمبران پایینتر نمی آید و بین خدا و پیغمبرهایش رفت و آمد میکند. حتی شما کفار را هم در آن دنیا میبینید که در آسمان هستند. بنابراین در فهم این سوره چارهای جز وارد شدن به مفاهیم بالاتر و معارف الهی نداریم. مثلا در مورد داستان یوسف فقط برای فهم جنبه دراماتیک داستان، 13 یا 14 جلسه شما را مشغول کردم بدون اینکه از جنبه عرفانی چیزی بگویم. اما داستانهای سوره مریم، از لحاظ دراماتیک گره ای ندارند. زکریا پسر میخواهد خداهم خیلی زود بهش میدهد! به نظرم راهی برا نزدیک شدن به سوره مریم نیست بجز اینکه همان کاری را بکنیم که دیگران کردهاند، یعنی اینکه سعی کنیم داستانها را تاویل کنیم. من هم در واقع مقدمات تاویل را آماده میکنم و دارم سعی میکنم که بگویم چرا اینکار مجاز است. چیزی که میخواهم بگویم اینست که هیچ حدیث و داستانی نیست که تاویل نداشته باشد. تاویل احادیث یعنی تاویل آنچه حادث شده. تاویلی که عرفا ارائه میدهند، شاید در همهی موارد درست نباشد، ولی آنها شکی ندارند که تاویل در آنجا وجود دارد. کلا خیلی از افراد که به عرفان شهرت دارند، فقط از سنت عرفانی تبعیت کردهاند و واقعا عارف نیستند. من همیشه در این موارد به عنوان نمونه به عطار اشاره میکنم. بیچاره عطار! استادهای عرفان نظری، ممکن است کاملا آدمای معمولی باشند و حتی از خود عرفا بیان بهتری داشته باشند. معمولا اینگونه است که کسی که وجودش متلاطم شده و احساساتی دارد، نمیتواند به روانی کسی که هیچ حسی نداشته صحبت کند و احساساتش را بیان کند. گفتم که ما جهان بینی دیگری هم داریم که ظاهرا رقیب این جهان بینی عرفانیست و به آن جهان بینی علمی میگوییم. البته من مخالف وجود جهان بینیای به نام علمی هستم چون جهان بینی، باید جنبه کل نگری داشته باشد. اما در علم کسی انتظار ندارد به جهان برسد و هر کسی در حوزه خودش گزاره هایی را تست میکند. واقعیت اینست که ما جوری خاصی نگاه کردن به دنیا را یاد گرفتهایم که ویژگی اصلیاش خالی کردن جهان از معناست! مثلا در دانش فیزیک یاد میگیریم اینگونه دنیا را ببینیم که یک سری ذرات وجود دارند و نمیتوانیم بپذیریم که هرچیز اتفاق میفتد معنا دارد. من در این دو جلسه اخیر سعی کردم روشن کنم که آن حرفها و ادعاها، از دانش فیزیک و علم کنونی در نمیآید. سعیم این نبود که بگویم فیزیک مدرن و جهان بین عرفانی باهم منطبقند بلکه سعی کردم بگویم اگر تعارضی وجود دارد، باید پذیرفت که تعارض فیزیک جدید با فیزیک لاپلاسی، بیشتر از تعارض فیزیک جدید با جهان بینی عرفانیست. در جهانی که فیزیک مدرن ترسیم میکند، راه باز است برای اینکه شما جهان را معنیدار ببینید. ولی در جهان بینی لاپلاسی این راه باز نبود. سوال مهم این است که چرا این مباحث جدید و بازشدن این راهها به حاشیه علم منتقل نشده؟ تاکید کردم که این اولاً یک دلیل اجتماعی دارد و در یک برهه ی تاریخی دین و کلیسا، به ایدئولوژی انسانهای قدیمی تبدیل شده بود و مجامع علمی در مقابل آنها قرار گرفته بودند و مرجعیت داشت با جنگ از کلیسا به دانشگاه منتقل میشد. ثانیاً بهتر است که این تناقضات در دانشگاه تدریس نشود و دانشجو حس کند که پایههای آنچه میخواند محکم است. بهتر است حس دانشجو، همان حس قرن 18 باشد. آقای دکتر گلشنی از کسانی بود که در انتقاد از این نحوه تدریس زیاد صحبت میکرد و من از نزدیک مخالفانش را میدیدم. احساس مخالفین این بود که او دانشجویان را منحرف میکند. حرفشان این بود که این مشکلات فلسفی هستند. در ضمن همهی ما آدمها در درونمان گرایشی به کفر داریم و اگر این راه باز شود به کفر گرایش پیدا میکنیم. چه چیز بهتر از اینکه با پناه بردن به چیز مقدسی مثل دانش از دین فرار کنیم؟ ثالثاً فراموش نکنید که آنچه به درد ایجاد تکنولوژی میخورد مکانیک نیوتنی است. از آنجا که ما برای نظام کاپیتالیسم تربیت میشویم، بهتر است این نوع از مکانیک را یاد بگیریم. البته میتوان پیش بینی کرد که چندسال دیگر، مکانیک کوآنتم حتی به بچه های دبیرستان یاد داده بشود. شاید فکر کنید برایشان سخت است و خیلی غیر شهودی است. اما اگر به بچه ها چیزی غیر شهودی یاد بدهی، کمکم برایشان شهودی میشود. عدد منفی هم اول برای ما شهودی نبود. «دانیل بنف» که یک فیلسوف و از آدمهای ملحد فعال است، مقالهای داشت که نوشته بود فرض کنید در یک جهان لاپلاسی زندگی میکنید و بعد نتایج و تصوراتی را بیان کرده بود. خوب آخر ما الان در جهان لاپلاسی زندگی نمی کنیم!! اما الان هرچقدر هم به مردم بگویی جاذبه به آن معنی که نیوتن میگوید وجود ندارد، نمیتواند قبول کنند. خلاصه مهم است که بدانید چرا اینهمه آدم در دنیا این را میدانند ولی با اینجال این حواشی از بین نمیرود. البته خوب به مروز زمان از بین خواهد رفت چون این واقعیات را نمیتوان کتمان کرد. ما الان یک تاریخ علم داریم که مهم است و ادعا میکند که کلیسا خیلی فعالانه در طول تاریخ با علم مبارزه کرده است. داستان گالیله را هم که همهی عوام میدانن و حتی حواشی جالبی هست که میگویند آخرین لحظه گالیله پایش را به زمین زد و گفت من میدانم تو میگردی (که مثل خیلی از احادیث ما باید فکر کرد چه کسی اینرا نقل کرده!!) واقعیت این است که همهی اینها داستان است!! کلیسا به عنوان یک نهاد سنتی، مثل هر چیز سنتی با تغییر مخالف بود. یعنی حرفهای ارسطو در همه جای کلیسا رخنه کرده بود و حرفهای گالیله با ارسطو مغایرت داشت و چون نمیتوانستند جواب استدلالهایش را بدهند محکوم شد. جریانات دادرسی گالیله هست! و جالب است که بیشتر مباحث این جریانات دادرسی، جنبهی علمی دارد. همهی کسانی هم که انقلاب علمی را انجام دادند، آدمهای مذهبی بودند و نسبت به دانش و مذهب حس خوبی داشتند. دو کتاب، در اواخر قرن 19 و اوایل قرن بیست منتشر شد که این حس را گسترش داد که در کل تاریخ، این مبارزه توسط کلیسا بوده است.اما حالا فرض کنید تعبیر من از معادلات ماکسول درست است. یعنی اعتقاد به هویت غیر ذرات و کفر ورزیدن به جهان بینی نیوتنی. هنوز هم که هنوز است اینکه با این کشف، یک اتفاق مهم از لحاظ فلسفی افتاده رسمیت نیافته!!! یک بار برای چند دانشجوی دکترای فلسفه توضیح دادم که نتیجهی معادلات ماکسول اینست که میدان ها وجود خارجی دارند. با تعجب گفتند که ما در کتابهای رسمی فلسفهی علم خودمان، وقتی میخواهند برایمان مثالی بزنند از چیزی که وجود خارجی ندارد ولی محسوب کردنش کار ما را راحت میکند، مثال میدان الکترومغناطیسی را میزنند!!! این در حالیست که ماکسول به وضوح وجود میدان را ثابت میکند و از زمان ماکسول به بعد میدانهای الکترومغناطیسی به عنوان هویتهای موجود در نظر گرفته میشوند و نور هم یک مثال خوبست. اگر روزی جهان به سمتی برود که تمام عقاید فیزیک جدید جا بیفتد، حتما داستانهایی از سختیهایی که ماکسول کشید تا عقایدش را جابیندازد،مثل آنچه اکنون از گالیله میگویند پخش میشود . قبول کنید از صد و پنجاه سال قبل به این طرف، خیلی از دانشمندان این حرفها را زدهاند ولی شما این آدمها را نمیشناسیند و اسمی ازشان نیست. جریانات جدید که جا بیفتد، تاریخ هم از نو نوشته میشود. یک قاعده ی کلی است که سنت جلوی چیزی که بخواهد مخالفت کند، میگیرد و جلوی آن می ایستد. شخصا نسبت به پزشکی و روانپزشکی امیددارم که درمانهای موفق جدیدی انجام دهدند و با کار بیشتر آدمها در این رشته‌ها تئوری‌های جدید ارائه شود. احساسم این است که تغییراتی که قرار است در علم اتفاق بیفتد، میتواند از پزشکی و روانپزشکی شروع شود. مثلا اینکه در مواردی، معنی دار فرض کردن بیماریها میتواند به درمانشان کمک کند. همین الان خیلی پزشکی های آلترناتیو داریم که خوب هم کار میکنند و با مکانیسمهای نظام پزشکی قابل توجیه نیستند. و البته نظام پزشکی هم برای دشمنی با آنان تلاشش را میکند. فکر میکنم این شاخهها میتوانند رشد کنند و دیگر نمیتوان جلویشان را گرفت و آنوقت است که مردم بهشان رو بیاورند. همین الان در تهران همیوپاتی و طب سوزنی (که در آمریکا رسمیت هم یافته) فعالیت دارند. این در حالیست که از نظر دانش پزشکی اصلاً معلوم نیست چرا طب سوزنی خوب کار میکند. اما نکته اینجاست که این مسائل چیزهایی هستند که مستقیما به زندگی آدمها مربوطند و دیگر نمیتوان کاریش کرد و تلاش برای مخفی کردنشان فایده ندارد. فیزیک همین الان به چیزهایی رسیده است ولی هیچکدام نمیتوانند به اندازهی مسائلی که مستقیما با انسانها در تماسند موثر واقع شود. کلا جریان حرکت به سوی « تعبیر» در حال قوت گرفتن است. در دو دهه اخیر، بعد از پنجاه شصت سال اتفاقات خاصی دارد میفتند و بحث ها و تعابیر خیلی خوبی شده است. پس گفتیم که جهان بینی لاپلاسی اینست که در دنیا معنا وجود ندارد و حتی اشیا به معنی واقعی کلمه در جهان لاپلاسی وجود ندارند و هویتشان یک جور تقلبی است. در حالی که جهان بینی کوانتم اینجور نیست. به نظرم اعتقاد افراد به جهان بینی لاپلاسی عجیب است چرا که وجود چیزهای بسیار واضحی در جهان بینی لاپلاسی رد میشود. مثلا اختیار در جهان بینی لاپلاسی معنی ندارد و انسان هم به عنوان یک مجموعه ذرات چندان فرقی با ذرات اطرافش ندارد و به عنوان یک موجود خاص مطرح نیست و همه اینها اعتباری در نظر گرفته میشود. به نظر من، یک انسان موفق نخواهد شد به معنای واقعی کلمه به دنیا لاپلاسی نگاه کند. اساس جهان بینی عرفان اسلامی (کلمه دینی را به کار نمیبرم چون اینگونه راحت تر است ولی حسم اینست که چیزهایی که میگویم دقیقا جهان بینی قرآن است) بر اساس اسما الهی، کلمات و معانی به وجود اومده است. مثلا اسما الهی یک جور نحوهی رابطه خداوند با جهان را بیان میکنند. «ابن عربی» بیشترین کسی است که سعی میکند اینها را با جزئیات توضیح دهد. اسما با هم نسبت و ارتباطی دارند. وقایع عالم، تحقق این اسما هستند. خیلی از قوانین هم ممکن است ریاضی نباشند بلکه معنی دار باشند. هر شیئی معنی دارد. جهان را انسان اختراع نکرده بلکه کشف کرده. طبق این اعتقاد، زبان واقعاً در دنیا وجود دارد. خلاصه اینها جهان بینی عرفانیست و واقعیت هم اینست که این با جهان بینی علمی تضاد خاصی ندارد. این حرفها به این معنا نیست که ما یک دوره جهان بینی خوبی (جهان بینی دینی) داشتیم که هیچ مشکلی نداشت و بشر نفهمیده و حماقت کرده و به سراغ چیزهای دیگری رفته و حالا سرش به سنگ خورده و برگشته سراغ همان جهان بینی قبلی. قطعا این دوره ی دوم هم چیزهایی دارد. بنابراین از پایین به بالا هم باید دنیا را دید و جهان بینی عرفانی گذشته، به دنیا به گونه‌ای جبری نگاه میکند چرا که بیشتر توجهش از بالا به پایین است. در حالی که علم جدید بیشتر از پایین به بالا نگاه میکند و ادعا میکند با تزریق چند ماده میتوان حالت های روحی خاصی را در انسان به وجود آورد. مهم اینست که ساختار دانش به این سمت برود که این حالت هرمی و ... در فیزیک، پزشکی و روانپزشکی وارد شود. خود روانپزشکها هم معترفند که با مواد شیمیایی میتوان سبب بهبود موقتی افراد شد، مثلاً در حدی که انسانی را که اختلال شدید دارد را آماده ی حرف زدن بکنی تا اختلافش را بفهمی و بعد آنرا به صورت دائمی حل بکنی. ما با توجه به تجربیاتی که در زندگی میکنیم ممکن است احساسمان نسبت به موجودات و طبیعت و ... دچار اعوجاج شود. این اعوجاجها باعث میشود در مواجهه با اتفاقهای مختلف دنیا، احساس درست پیدا نکنیم. بچه ها معمولا حسشان درست تر است. ما تحت تاثیر فرهنگ و تاریخچهی زندگیمان احساسمان نسبت به دنیا و وقایعش تغییر میکند. عرفا در واقع زحمتی نمیکشند که سعی کنند پشت وقایع و تجلی اسما الهی را ببینند. بلکه از نظر نفسانی به جایی میرسند که هر چیزی را که میبینند، به طور طبیعی رویشان تاثیر میگذارد. نه با فکرشان بلکه با حسشان. مثلا یک درخت تجلی یک کلمهی الهیست ولی ممکن است شما وقتی گرسنه هستید آنرا شبیه یک سفرهی غذا ببینید! یا مثلا زن، تجلی اسما الهیست ولی خیلی از مردها ممکن است اینگونه نگاه نکنند و به زن به شکل یک شی نگاه کنند. بنابراین اگر شما به یک جور تهذیب نفس برسید، اگر نفستان را از صفات بد پاک کرده باشی، دنیا را آنگونه که باید میبینید بدون اینکه فکر کردن لازم باشد. مثلا پیامبران در عالم اسما زندگی میکنند. انگار خودشان را در محضر خداوند میبینند و غرق در مشاهدات معنویند. انگار یادشان میرود که اینها صورت هستند. اصطلاحی که دارند، تنزل کردن است. یعنی میتوانند به اختیار خودشان، تنزل کنند و دنیا را معمولی ببینند و یا در همان عالم معنا بمانند. در واقع رسالت دادن به پیامبران فرستادن آنان به پایین است. خیلی از اولیا خدا هم، اصلا پایین نمی آیند و کاری به کسی ندارند. اصطلاح فنا اینست که کسی آنقدر مشغول تماشا و لذت بردن از هر واقعه و حتی از نفس خودش شود، که از خود بی خود شود. مثل بچهها که وقتی بازی میکنند، آنقدر غرقند که خیلی متوجه خود و اطرافشان نیستند. در واقع فنا یک جور از خود بی خود شدن در اثر لذت خیلی زیاد است. و این اتفاق هیچ جوری نمیفتد مگر از غرق شدن در معنا و دور شدن از چیزهای ظاهری. یک نکته جالب اینست که در همه آدمها، این میل به فنا شدن هست. انگار همه به دنبال آن لحظاتی از عمرشان هستند که فنا شدن را تجربه میکنند. این فنا شدن میتواند در اثر لذت، مثل ارتباط جنسی و مواد مخدر باشد. اگر نشد از هیجان و ترس. مثل سوار شدن به ترسناکترین چرخ و فلکهای پارکهای بازی. انگار انسانها به دنبال اینند که یک لحظه چیزی آنقدر توجهشان را به خود جلب کند که از خودشان غافل شوند و تمام توجهشان معطوف به چیزی غیر خودشان بشود. اصطلاح «خلوص» در قرآن زیاد آمده و با فنا رابطه دارد. یک مثال از تذکره الاولیا عطار میزنم. او نقل میکند که چگونه یک آدم معمولی توانست عارف بشود. فردی در بیابانی میرفت. یک سگ خیلی تشنه را دید. این فرد میتوانست آبش را به این سگ ندهد ولی با خودش فکر کرد که این موجود است و حق حیات دارد و خدا به او حیات داده. و حال من میتوانم با دادن آبم به این موجود باعث زنده ماندنش شوم و امیدوار باشم که خودم در مسیرم، آب گیر بیاورم. بنابراین آبش را به سگ داد. عطار بیان میکند که این عمل او، با توجه به اینکه کسی آنجا نبود، باعث شد که خداوند او را ببخشد و به او لطف کند هرچند که او خیلی هم اهل عبادت نبود. یعنی در اثر یک عمل خیلی خالصانه و دور از هر گونه فکر و حساب و کتابی، این اتفاق برای او افتاد. فکرمیکنم مفهوم خلوص اینجا خیلی خوب فهمیده میشود. انگار این آدم، یک لحظه موفق شد موجودی را همانطوری ببیند که خداوند میبیند. انگار یک لحظه با جریان الهی همسو شد و همان کاری را کرد که ارادهی الهی میخواست. انگار به مقام خلیفهی الهی بودن نزدیک شد. در این راه باید از حسابگری دور شد. میزان خلوص بستگی دارد که چقدر به حالت فنا نزدیک شده باشید. افراد خالص و فنا شده، در‌واقع به معنی واقعی، جانشین خدا شدهاند. آنها با چشم خدا میبینند و با دست خدا کار میکنند.

تاویل احادیث در وقایع روزمره، رؤیا و قرآن

حالا برگردیم سر تاویل احادیث و اینکه در قرآن هم باید این دید را داشته باشیم یا نه. در‌واقع تاویل احادیث یعنی اعتقاد به اینکه هر چه در عالم اتفاق میفتد، قابل تاویل و برگشت به سطوح بالاتر است. همه ی کار یک عارف هم اینست که هر چیزی را که می بیند، به حالت انسانی و فطرت خویش برگردد و به این شکل از خیلی آموزشها و رفتارهای اشتباه پاک بشود. این برگشت هم به معنی توبه ایست که آدم میکند و قرار است همه آدمها توبه کنند و به حالت اولیه خودشان برگردند. میخواهم چند مثال بزنم که معنی تاویل را برسانند. آیا مکانیسم تاویل کردن در وقایع عالم، همان مکانیسم تاویل در رویاست یا نه. اگر اتفاقی در عالم میفتد، چگونه وجه سمبلیکش را میتوانم درک کنم. اول یک مثال خنده دار میزنم. میخواهم با این مثال بگویم که همهی اتفاقات سمبلیکی که در عالم میفتد، از نوع سمبل پردازی ناخودآگاه در رویا نیست و این تاویل پیچیدگیهایی دارد. اگر همه چیز را سمبلهای ناخودآگاه در نظر بگیرید ممکن است به نتایج عجیب غریب برسید. این مثالم که سیاسیست، معنای دیگری از سمبلیک بودن وقایع دارد. مثال اول: قبلا هم در این باره صحبت کردم که از اوایل دهه نود که کمونیسم از هم پاشید، یک بحث سیاسی در گرفت که آمریکا دچار خلا شده و باید چیزی را جانشین شوروی کند. به وضوح هم، همه سیاستهای آمریکا حالت جنگ طلبانه دارد و از جنگ جهانی دوم به این طرف، همه بهانه آمریکا تبلیغ علیه کمونیسم بوده است. در واقع هرجای دنیا که میخواسته میرفته به این بهانه که جلوی جنایتهای کمونیسم را بگیرم. همهی نظام ارتش آمریکا از لحاظ ایدئولوژیک، علیه کمونیسم بوده. حال صحبت از مقطعی از تاریخ است که کمونیسم ناپدید شده. «گورباچوف» حرفش این بود که اگر ما نباشیم آمریکا نمیتواند «ناتو» را حفظ کند و اروپاییها از آن خارج میشوند. وقتی این حرفها را زد امیدش این بود که وقتی پیمان "ورشو" را لغو اعلام کند و کمونیسم را منحل کند، چیزی مقابل آمریکا به وجود میآید. اما این طور نشد و اشتباه کرد! ناتو همچنان زیر نظر آمریکا باقی ماند و اتحاد نظامی نیرومندتری به وجود آمد!! خیلی از تحلیلگرهای سیاسی میگفتند که راه نجات آمریکا اینست که چیزی را جانشین شوروی بکند. یکی از این آدمها، گزینهی پیشنهادی اول را در مقالهاش، تروریسم اسلامی معرفی کرده بود. تروریسم اسلامی، هم اسلامی بودنش غیر مسیحیت است و هم موجوداتی با تندرویهایی دارد که میتوان آنها را تحریکاتی کرد تا دست به کارهای تندی بزنند. نتیجه هم این شد که ده سال بیشتر طول نکشید که آمریکا توانست خیلی با موفقیت تروریسم اسلامی را جانشین کمونیسم کند. اتفاقا این یکی خیلی هم بهتر بود. خیلی راحت میشد تحریکش کرد تا کارهای غیر معقول ازش سر بزند. خیلی هم موجود موهوم تری بود. یعنی میتوانی بگویی امروز بن لادن اینجاست. فردا بگویی آنجاست... و بعد هم بگویی ببخشید پیدا نشد!! اوایل هم که میگفتند اینها را با کامیون فرستادهاند سوریه یا ایران. یعنی حربهی خیلی جالبتریست برای اینکه هرجای دنیا که میخواهی بروی. کمونیسم یا جایی هست یا نیست. یعنی رسما اعلام میشد. ولی تروریسم اینجور نیست. میتوانی خیلی راحتتر اهدافت را دنبال کنی. در ضمن تحریک پذیری مسلمانان هم بیشتر است و این خیلی هم مهم است. به طور مداوم در دنیا هر چند ماه یکبار اتفاقی میفتد که بازهم مسلمانان بیایند و پرچم آمریکا را آتش بزنند و... همین چند روز پیش ملکه انگلستان به سلمان رشدی یک مدال خیلی مهم داده است. این تصاویر هم مدام در مطبوعات چاپ میشود تا خشونت مسلمانان را نشان دهند و افکار عمومی باهاشان همسو شود. مثلا ماجرای یازده سپتامبر. انگار دائم تحریکاتی انجام میشود تا مسلمانان خشونتی انجام دهند و کار دوباره خراب میشود. اصلا منظورم این نیست که شبکه ای هست که دستورالعمل میدهد. بعضی از این وقایع اتفاقیست. مثلا نمیگویم یازده سپتامبر کار خود آمریکاییها بوده ولی میل به این اتفاقات بوده و اینکه شاید میشد جلویش را گرفت ولی اینکار نشد. خوب اینها را در نظر داشته باشید. حالا در یک شب که فینال جام جهانی دارد پخش میشود و جمعیتی فوق العاده از دنیا در حال تماشای تلوزیون هستند، یک بازیکن خیلی معروف مسلمان، دقیقا با همین مکانیسم تحریک میشود و یک رفتار خیلی تند نشان میدهد. (اینکه میگویم مسلمانان تحریک پذیر هستند، خوب جهان غرب نسبت به مسائل اخلاقی بیتفاوت شده است. آنها حتی کاریکاتور مسیح را هم میکشند). خوب حالا در این اتفاق، انگار در یک لحظه به طور خیلی فشرده، پیامی منتقل میشود. انگار این رفتار عصارهی یک رفتار سیاسی در دنیا بود و جنبهی آگاهی بخش داشت. جنبه سمبلیک داشت چون حساس بودن مسلمانان و تحریک پذیریشان یک واقعیت است و در جاهای دیگر غیر از سیاست هم بروز میکند. این واقعه جنبه آگاهی بخش قویای داشت. هرکس میتوانست نتیجه بگیرد که این آدم اگر آرامشش را حفظ میکرد، نتیجه نهایی بهتر بود (ماجرای زین الدین زیدان). این مثال، یک شکلی از معنی دار بودن وقایع دنیاست. به این شکل که وقتی یک سری کلیات در دنیا هست، این اتفاق جاهای دیگری هم میفتد و بعضی جاها وضوح آن خیلی زیاد میشود. در این مثال لازم نیست خارج از جهان بینی لاپلاسی باشید. اینرا با جهان بینی لاپلاسی هم میشود فهمید. این سمبلیسم خارج از ناخودآگاه آدمی و پیچیدگیهای روانی اوست ولی معنی دار است و معنی فراتر از خودش دارد. انگار با دیدن یک مثال خاص، میتوانم تعمیمش بدهم به جاهای دیگر. پس خیلی چیزها معنی فراتر از خودشان دارند بدون اینکه سمبلیسم خاصی درشان به کار رفته باشد. «سارس» جمله ی معروفی دارد که میگوید ما هیچ کاری انجام نمیدهیم بغیر از اینکه کلیتی در آن باشد. انگار با هر عملی، در حال دادن یک حکم کلی هستم و در هر واقعه ی جزئی، کلیاتی وجود دارد. البته این هیچ ربطی به سمبلیسم ندارد. مثال دوم: روی این مثال در سوره یوسف تاکید کردم. یعنی قبول اینکه رفتارهای انسان معانی سمبلیکی ماورا آنچه به نظر میاید دارد. پذیرفتن این فرضیه، ربطی به اینکه شما به ساختار هرمی عالم و سایر عقاید عرفانی باور داشته باشید یا نه ندارد. مثلا یونگ با اینکه اعتقادی به ساختار هرمی و متافیزیک ندارد، به ضمیر ناخودآگاهی در انسان‌ها معتقد است که در سراسر زندگی فعال است و برای خودش سمبلیسم دارد. طبق این اعتقاد میتوان پذیرفت که این سمبلیسم در تمام عکس العملهای ما در برابر جهان خارج دخالت میکند. در کتاب «ناخودآگاه» نوشته «آنتونی ایستوک»، مثالهای زیادی میبینید از عکس العملهای عجیبی که افراد نسبت به وقایعی نشان میدهند و خودشان هم نمیدانند چرا اینکار را کرده اند. این در‌واقع برمیگردد به ناخود آگاه و نمادسازی و تمثیل سازی هایش. مثالی که در سوره یوسف گفتم این بودکه اگر یوسف جایش در کنعان نیست و قرار است که تاویل احادیث یاد بگیرد و فرمانروای مصر شود؛ برادرها بدون اینکه در خودآگاهشان نیت مثبتی داشته باشند، ناخودآگاه تصمیمی میگیرند که با ناخودآگاه یوسف بیشترین همخوانی را دارد. یعنی او را در «چاه» می اندازند تا «کاروانی» بیاید او را ببرد. قبلاً توضیح دادم که چاه ارتباط سمبلیکی با یوسف دارد و همراه شدن با کاروان هم ارتباط سمبلیک خوبی با پادشاهی دارد. این دو مثال ساده هستند تا نشان دهند که یک انسان بدون اینکه جهان بینی عرفانی داشته باشد، میتواند در وراء وقایعی که از عالم میبیند، تحلیل بکند و حقایق دیگری را کشف کند. ولی واقعیت این است که در جهان بینی دینی ما، سمبلیسم به حیطه وقایع انسانی محدود نمیشود. مثلا هفت آسمان و خورشیدو ماه هم که خارج از ارده انسانی به وجود آمده اند، معنی سمبلیک دارند. شما تقریبا نمیتوانید (بسیار سخت است) که به این معتقد باشید که وقایع خارج از حیطه بشری معنی سمبلیک دارند، ولی به متافیزیک عرفانی معتقد نباشید. البته شدنیست اما سخت است. یونگ تا اینجا هم پیش می‌رود و حتی هفت آسمان راهم سمبلیک میداند. چگونه؟ به اعتقاد او سمبل های روان ما، از انعکاس چیزهای بیرونی میاید. به این معنی که روان ما، خود به خورشید یک معنی سمبلیک میدهد. مثلاً خورشید به ما نور و گرما میدهد برای همین در روان ما معنی خوبی، گرمی، دانایی و … پیدا میکند. پس دیدن خورشید سیاه در خواب حتماً بد است. بدین ترتیب همه چیز، به این دلیل که وارد حیطه روان ما می‌شود معنی سمبلیک پیدا میکند. اما فکر میکنم خیلی چیزها هست که دیگر خیلی سخت است تعبیر کنید چگونه معنی سمبلیک پیدا کرده اند. مثلاً چجوری میشود توجیه کرد که دوگانگی زن و مرد در عالم، به صورت روز و شب، خورشید و ماه، و ... دیده میشود؟ به نظر میاید چیزهای واقعی ای در دنیا وجود دارد که باهم هماهنگند یا به عبارت دیگر، جهان اصلا به صورت سمبلیک خلق شده. با دیدگاه یونگ این‌ها را نمیتوان توجیه کرد اما دید عرفانی اینگونه توجیه میکند که انسان جهان صغیر است و انگار همه عالم در درون انسان، نماینده ای دارد. در‌واقع بر خلاف یونگ که معتقد است سمبلیسم را انسان خلق کرده، عرفا معقتدند سمبلیسم در ذات جهان هست. یونگ تا جایی که دلتان بخواهد، بدون پذیرش متافیزیک سعی در توجیه این سمبلیسم ها میکند.وقایعی خارج از حیطه اراده انسان اتفاق میفتد و این سبب می‌شود آدمهای مذهبی و حتی غیر مذهبی، به زندگی خودشان معنا دهند، هر چند ناشیانه. قبول دارید که در مثال دومی که زدم(یوسف) و کلاً در این نوع دوم سمبلیسم، آشنا بودن با سمبلیسم رویا میتواند خیلی کمک بکند؟ به این دلیل که انگار همان مکانیسم ناخودآگاه است که در خواب عمل میکند. حالا یک سوال: وقایعی در زندگی ما اتفاق میفته که به نظر میاد حادثه است. مثلا در رویا میبیندکه رفته اید به مسافرت و بار سفرتان را گم‌کرده اید. معنی این رؤیا میتواند این باشد که در مرحله ای از زندگیتان دارید وارد کاری می‌شوید که بخشی از سرمایه ی زندگیتان را تلف میکند و راهی در پیش دارید که بهتان صدمه میزند. یک اخطار! هرچقدر بارو بنه تان ارزشمندتر باشد این لحن شدیدتر است. مثلا اگر با هواپیمامیروید و بعد بارتان را گم میکنید یعنی خیلی زندگیتان را عوض میکند و خیلی هم به ضررتان است. حالا سؤال این است که اگر رفتید مسافرتی و خارج از هرگونه اختیار خودتان یا حتی توطئه دیگران، بارتان را گم کردید؛ میتوان تصور کرد که این معنی دارد؟ یا اخطار است؟ اینجور تعابیر در مورد زندگی درستند؟ با احتیاط فراوان میگویم آری. به دلیل اینکه ساختار جهان سمبلیک است، گاهی بعضی از وقایعی که در زندگی شما اتفاق میفتد هم سمبلیک است. و اتفاقا اگر در زندگی پیش بیاید، از رویا شدیدالحن تر است. بونگ در کتابش کلی از این مثالها میزند.برای من هم پیش آمده که چنین چیزی ببینم. یک نفر که من زندگی خصوصی اش را میدانستم و میفهمیدم که چرا رؤیاهای خاصی را میبیند، چندین شب متوالی خواب عنکبوت میدید. وجود جنبه ی بد زنانه در زندگی مرد، به صورت عنکبوت در رؤیا ظاهر میشود. انگار برای مرد تاری تنیده شده و در دامی افتاده است. این رؤیاها خیلی هم هشدار دهنده هستند. این شخص در طی یک هفته، دو یا سه رویای عنکبوت برایم تعریف کرد و یه بار زنگ زد و گفت که صبح که بیدار شدم یه عنکبوت بزرگ و عجیب زیر بالشم بود!! یونگ خیلی به این مثالها علاقمند است. وقایعی که در زندگی عادی اتفاق میفتن و معنیشان همان چیزیست که در رویا قرار بوده گفته شود. اما خوب این نگاه ممکن است موجب توهم آدمها هم بشود! مثلاً اگر کسی بیاید بگوید سه بار مسافرت رفته ام و وسایلم هربار گم شده، نتیجه‌گیری من این خواهد بود که این آدم یا خیلی آدم حواس پرتیست یا انکه الان در شرایط روانی ایست که حواسش به بارش نیست. میخواهم بگویم اتفاقاتی که در عالم میفتد در درجه اول دلیل منطقی دارد. آدمی که خونه اش پراز عنکبوت است یعنی نظافت را رعایت نمیکند. بنابراین آنچه در اطراف شما اتفاق میفتد، دلایل خیلی ساده‌ای دارند. اگر ندارند، ممکن است بار سمبلیک داشته باشد. تشخیص اینکه وقایع چه موقع جنبه سمبلیک دارند، خیلی ساده نیست. حالا میخواهم بگویم داستانهای قرآن، اولا درمورد انبیاست که آدمهای عادی نیستند. ثانیا قسمتهای خاصی گزیده شده و گفته شده. پس خیلی عجیب نیست که ذهن به این سمت برود که آنچه گفته شده معنی سمبلیک دارد. همه کسانیکه به قران معتقدند، بنابه احادیث و بنا به آیات خود قرآن به تاویل داشتن قرآن، معتقدند. پس عرفا هم که سعی کردند تاویلهای قرآن را بفهمند،تلاششان معقول است. مثلا در مورد قوم نوح. چرا اینقدر روی کشتی تاکید وجود دارد؟ اگر صرفاً قرار است که بیان شود قوم نوح مجازات شد، چرا اینقدر روی نحوه شروع مجازات و خود کشتی تاکید میشود؟ مثلاً بعضی اقوام دیگر هستند که عذاب شده‌اند و در موردشان جزئیات گفته نمیشود. یا مثلا چرا گفته میشود که مریم موقع زایمان رفت کنار درخت خشکیده؟ پس هر شیئی که در داستانهای قرآن با تأکید ذکر میشود، باید فکر کرد چرا. هروقت هم که ذکر شی، لزوم دراماتیک کمتری دارد، معنی سمبلیک بیشتر است. دیده اید که چقدر قرآن صرفه جویی میکند در ذکر مطالب. میشد در داستان یوسف گفت او را به یک کاروان فروختند. اما میبینید که چاه به صورت پررنگ ذکر میشود. پس داستانها قطعا تاویل دارند به دلیل اینکه همه وقایع عالم تاویل دارند. تاویلهای قرآن هم فشرده تر است چون انتخاب شده و فشرده اند.در ضمن مناسبت دارد که با احتیاط از سمبلهای خواب، برای تاویل داستانهای عالم واقعی هم استفاده بکنیم چرا که آن سمبلها هم ساخته انسان نیستند و از عالم خارج آمده اند. و البته این مطالب با فیزیک مدرن تناقض ندارد و مشروعیت علمی دارد به معنی اینکه تناقضی با علم کنونی ایجاد نمیکند. البته ادعا نمیکنم که فیزیک مدرن به این سمبلیسم ها دست پیدا کرده، اما با این حرفها تناقضی ندارد. نکته آخر هم اینکه یادتان باشد جهان لاپلاسی وجود ندارد!

پایان