سورهٔ مریم - جلسهٔ ۷

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

دوره جلسه قبل:

مهمترین نکاتی که جلسه قبل گفتم، این بود که در جهان بینی ما، برای هر چه در عالم رخ میدهد، میتوان معنایی ورای این نظام علت و معلولی ساده ای که میفهمیم، قائل شد. و نه تنها میتوانیم، بلکه باید اینکار را بکنیم. یعنی حتی در همین چارچوب علت و معلولی دنیا هم، حادثه‌ای میتواند معنای عمیقتری از آنچه در ابتدا به نظر میرسد داشته باشد که نشان از یک روند کلی‌تر باشد. مثال دفعه ی قبلم در مورد حرکت درخشان زیدان بود. مثال دیگر، وجود کهرباست. گویی یک انرژی عظیم به نام انرژی الکتریکی، در طبیعت وجود داشته و این پدیده عظیم، انگار جایی خودش را نشان میداد و آن همان کهربا بود. انگار وقتی واقعیت عظیمی وجود دارد در عالم، یک جاهایی خودش را نشان میدهد. آدمی که کمی هشیارانه به طبیعت نگاه کند، میتواند از این اتفاقات ساده روندهای عمیق تری را بفهمد. علاوه بر این، سعی کردم بگویم نگاه سمبلیک به دنیا هم مجاز است و منظور قرآن هم از تاویل احادیث همین است. یعنی کسی مثل یوسف فقط تاویل رؤیا بلد نبود، تاویل احادیث بلد بود. دلیلش هم جهان بینی خاصیست که میگوید انگار همه چیز، در هر طبقه ای از هرم هستی، از اسما و معانی ای که نوک هرم هستند، گذشته؛ پس هر چیز در پایین هرم، با بالا ارتباطی دارد: چرخ با این اختران خوب و خوش و زیباستی صورتی در زیر دارد آنچه در بالاست این این نگاه، به نگاه خاص افلاطون خیلی نزدیک است. مثال معروفی که افلاطون میزند اینست: ما مثل آدمایی هستیم که در غار نشسته اند و سایه هایی را می بینند. اما در بیرون غار واقعیت هایی هست که اینها سایه و انعکاس آن‌ها هستند. نگاه دینی نیز اینگونه است.در صورتی که به دنیا اینگونه بنگریم، در پشت هر حادثه ی دنیا، تاویلی وجود دارد که آدمها باید یاد بگیرند آنرا تاویل کنند. حال چه برسد به اینکه این حادثه در مورد پیامبران باشد که زندگیشان بیش از هرکس معنی دارست و چه برسد به اینکه در قرآن، قطعه ای از زندگی فردی آمده باشد. مثلا در تورات، جزئیات تاریخی زیاد میبینید که به نظر من راه را برای نگاه تمثیلی می بندند. یعنی توجه بیهوده به جزئیاتی غیر مهم مثل اسامی شهر و … جلب میشود. اما قرآن بسیار فشرده است. همینطور تلاش کردم نشان دهم که اگر دانش را به معنی قرن بیستمی آن بگیرید، اینطور نگاه کردن به دنیا با نگاه قرن بیستمی مغایرتی ندارد؛ اما با نگاه قرن نوزدهمی دارد. ویژگی جهان کوانتم اینست که همه ی درها باز هستند. یک مثال خوب از باز بودن درها، اسپرینگ تئوری است. در این استرینگ تئوری، حرف از وجود ابعاد اضافه غیر از زمان و مکان است. شش بعد اضافه تر نیز در آنجا مطرح می‌شود که هر چند ما کاری بهشان نداریم اما جهان از لحاظ منطقی، اجازه استفاده از آن‌ها را هم میتواند بدهد. یکی از نتایج این تئوری این است که اگر بتوانید از بعضی ابعاد دیگر استفاده کنید، دو نقطه که هم‌اکنون برایمان خیلی دورند ممکن است بهم خیلی نزدیک شوند. انگار ما جاهایی از بعضی مسیرها استفاده نمیکنیم و بعضی راهها را دور میزنیم. این یک مثال بود. نکته دیگر که گفتم این بود که یکی از مشکلات دانش، این است که برای قوانین، آنتولوژی و معنی قائل نیست. یعنی از نظر وجودشناسی، برایش جایگاهی در نظام منطقی قائل نیست. از نظر تاریخی، وقتی استفاده از واژه ی قانون، در دانش متداول شد( یعنی قرون وسطی)، همه آدمها نگاه دینی به دنیا داشتند و منظورشان از قوانین، قوانین وضع شده توسط خداوند بود که در نظام وجودی نیز جایگاهی داشتند. ولی بعدها از قرن هفدهم و هجدهم به بعد، که نگاه دینی از حالت غلبه ای که در مجامع دانشگاهی داشت خارج شد، لفظ قانون باقی ماند! حال کسی نمی پرسد که این قانون چیست؟ در یکی دو دهه اخیر، یکی از مباحث داغ فلسفه علم، همین ماجرای قانون است. تصور من از پیامبران، انسانهایی است که بالای مجموعه قوانین طبیعی زندگی میکنند و بنابراین اینکه حوادثی معجزه آسا برایشان اتفاق بیفتد، تناقضی با علم یا فلسفه ندارد! یعنی اگر در نظام وجود، برای قوانین جایی در نظر بگیرید و قبول کنید بالاتر از آن هم وجود دارد، میتوان معجزه را پذیرفت! مثل قانونی که در قرآن میگوید: «اذا قضی امرا یقول له کن فیکون». یعنی یک قانون کلی، واقعی و بالاتر از همه قوانین وجود دارد.

تفاسیر عرفانی:

احساسم کلا نسبت به تفاسیر عرفانی خوب نیست و به نظرم این تاویلها بی در و پیکرند! فکر میکنم روال تاویل کردن عرفا اینگونه است که اول کشف و شهوداتی دارند، بعد میایند و در قرآن جاهایی را پیدا میکنند که چیزایی را که کشف کرده اند، بیان شده. مثلا عرفا به دلایل واضحی در زندگی خودشان، به این نتیجه میرسند که عشق خیلی مهم است. (همین عشق مجازی). آنقدر که امکان ندارد در قرآن به آن اشاره نشده باشد. بعد تنها جایی که پیدا میکنند داستان یوسف و زلیخاست. و آنوقت است که منظومه ها در این باب را شروع میکنند. در حالی که در قرآن این عشق به عنوان یک عشق شهوانی و کثیف که قرار نیست شما از آن خوشتان بیاید گفته میشود. چرا این اتفاق میفتد؟ چون خیلی مقید به خواندن دقیق متن نیستند و اصولا قاعده ها را رعایت نمیکنند. معمولا هم حرفهایشان خیلی قشنگ و درست، ولی بی در و پیکر است. یعنی بد ارجاع میدهند. مثلا به نظر من داستان موسی و دختر شعیب، یک داستان عشقی لطیف است. همینطور سوره نور. اما عرفا کمتر سراغ اینها رفته اند. بنابراین لازمست که برای تاویل ضوابطی داشته باشیم. مثلاً یک ضابطه ساده این است که نمیشود تاویلی برای باطن آورد، که با ظاهر تغایر داشته باشد. مثلاً نمیشود بگویی داستان یوسف را که میخوانم خیلی عشق پستیست ولی در باطن اشاره به یک چیز عمیق و خوب دارد. حتی ابن عربی در همین کتاب قصوص الحکمش، از آیاتی استفاده میکند که صدای خیلی ها در میاید. یعنی چیزی میگوید که درست خلاف چیزیست که آدم در ابتدا میفهمد.

علت بررسی همزمان دو داستان اول سوره:

میخواستم در این جلسه، وارد دو داستان اول سوره بشویم و جنبه های ظاهری آن‌ها را بررسی کنیم تا مقدمات بحث عمیقتر، برای جلسات بعد، فراهم شود. پس دو داستان اول را میخوانیم و سعی میکنیم در مورد واژه ها، منطق ظاهری، و جنبه‌های ساده و روزمره شان صحبت کنیم. قبل از شروع یک بار دیگر، حرفی را که جلسه اول زدم تکرار میکنم. این سوره از لحاظ فرم ویژگی خاصی دارد و از نظرم، دقت به فرم اثر در هر اثر هنری خیلی مهم است. یعنی کلاً دقت به فرم یک اثر هنری، چارچوبهایی را مشخص میکند. مثلا تولستوی بعد از قسمتی از نوشته، برمیگردد و با خواننده صحبت میکند. چه بخواهید چه نخواهید، این عمل در ذهن خواننده نوعی جدایی بین قطعه قبلی و قطعات بعدی ایجاد میکند. در این سوره هم، بعد از داستان مریم و عیسی، سجع سوره از بین میرود. خیلی مهم است که غیر ازقطعه ی بعد این دو داستان (که حدود شش آیه است)، تمام سوره سجع داره و به گونه‌ای خاص تمام میشود. این قطعه ها آهنگ بیان و حتی نوع واژه‌هایشان، یک چیز خیلی مشخص در فضای سوره است. یعنی همه جا یک حالت شاعرانه هست؛ حتی جایی که بحث قیامت میشود، بغیر از اینجا که لحن سوره به نثر کتابی تغییر میکند. میخواهم بگویم وجود این قطعه، دو داستان اول را از بقیه سوره جدا میکند. انگار چیزی خاتمه پیدا میکند و دوباره از سر گرفته میشود. مثل اینکه در کتابی بعد از نوشتن قسمتهایی، دو صفحه سفید بیاید و بعد دوباره کتاب ادامه پیدا کند. نمیتوان اینرا نادیده گرفت. یا مثلاً وقتی آیه ای در اول سوره هست و در وسط سوره دوباره میاید، یک جوری این حس را ایجاد میکند که وارد قسمت تازه‌ای میشویم. نمیخواهم بگویم سوره دو تکه است؛ اما انگار بین این دو داستان و بقیه سوره فاصله‌ای افتاده. این‌ها را میگویم که به خودم حق بدهم این دو داستان را باهم بخوانم و بعد از اینکه دو تا داستان را با هم خواندیم آنها را به صورت یکپارچه با کل سوره هم بررسی می کنم.

بیان جنبه‌های دراماتیک دو داستان اول سوره:

قبل از شروع بگویم که برای فهم داستان، از روایاتی که درباره داستان مریم در سایر سوره‌ها آمده هم استفاده میکنیم. ویژگی قرآن (که الان هم جزو ابتکارات ادبیات پست مدرن است) این است که یک داستان را از زوایای مختلف مطرح میکند و اینطوری، شما بهتر داستان را حس میکنید. مبنای نقاشی کوبیسم هم همین است. در تاریخ سینما، فیلم «راشومون» که از لحاظ فنی خیلی فوق‌العاده است و باعث مشهور شدن سینمای ژاپن شد، هم بر همین اساس است. یعنی نقل یک داستان از قول افراد مختلف. در راشو مون حتی بعضی آدمها که داستان را نقل میکنند، دروغ میگویند! در داستانهای قرآن در عین تطبیق روایتها، هدف روایت از داستانها به شکلهای مختلف فرق میکند. مثلا تعقیب و گریز و غرق شدن فرعون، در داستان موسی و فرعون. در جایی از قرآن این ماجرا با جزئیات گفته میشود. اما در سوره قصص بعد از اینکه بقیه داستان به صورت مفصل مطرح میشود، در مورد این قسمت بعد از بیان آنچه که فرعون قبل غرق شدن میگوید، یک جمله می‌آید که این‌ها را گرفتیم و در آب انداختیم. این حس القاء می‌شود که داشتند زیادی حرف میزدند!! پس حق داریم در خواندن یک داستان قرآن، از روایات بقیه سوره‌ها هم استفاده کنیم. داستان مریم هم قسمتهاییش در سوره آل عمران آورده شده است که آن‌ها را در میان داستان مطرح خواهیم کرد. داستان اینگونه شروع میشود: «رحمت پروردگارت نسبت به بنده خویش زکریا را یاد کن، یاد کن وقتی را که او پروردگارش را با صدای پنهانی ندا داد». قبلا توضیح دادم که عبارات، این حس را میرساند که زکریا از اینکه برای خودش چیزی میخواهد شرم دارد. چنین صحبت صمیمی ای با خدا هم در قرآن کم نظیر است. ما بعداً میفهمیم که زکریا به محراب آمده و با صدای آرام، راز و نیاز میکند. با حرفایش اشاره به پیر شدن خودش میکند و از لحاظ دراماتیک، مهم است که بدانیم زکریا خیلی پیره شده و امیدی به بچه دار شدن ندارد. چرا که در اینصورت حالت معجزه آسا بودن تولد زکریا را بهتر حس خواهیم کرد. تاکید میشود روی حس پیری زکریا. گاهی آدم پیر است ولی خودش حس پیری و ناتوانی ندارد. اما انگار زکریا، خودش خیلی حس پیری و ناتوانی میکند. حرف از جانیشنی میزند و انگار اشاراتش به ناتوانی خویش، نشان میدهد که حس نزدیک شدن به آخر عمرش را دارد. و این عبارت که «من به درگاه تو و دعا کردن بی اعتنا نبوده‌ام»، یعنی دلیل اینکه این خواسته را قبلاً نخواسته، بی اعتنایی به دعا نبوده، بلکه بی اعتنایی به خودش بوده. در اینجا می‌رویم سراغ سوره آل عمران. در آنجا گفته می‌شود چطور شد که زکریا به محراب رفت و دعا کرد: مریم را دید که غذاهایی دارد و از او پرسید که این‌ها از کجا برایت آمده و مریم جواب داد: از طرف خدا! و خدا هر کس و هر چیزی را بخواهد بدون حساب روزی میدهد! یک برداشت اینست که زکریا با واقعیتی مواجه شد و آن اینکه وقتی به همین راحتی درهای غیب باز میشود و غذای یک نفر را از غیب میاورند؛ تکانی میخورد و تحریک میشود که اوهم آنچه سالهاست در دل دارد را از خدا بخواهد، هر چند از لحاظ منطقی ممکن نیست. من این برداشت را رد نمیکنم ولی به نظرم باید به یک نکته توجه کرد و آن اینکه زکریا در دورانی زندگی میکند که قحط الرجال است! یعنی هیچ آدمی نیست که زکریا بتواند رویش حساب باز کند. زکریا تنها مانده، نه به این معنی که فرزند ندارد، بلکه کسی را هم ندارد! بسیاری از پیغمبران شاگرد داشته اند. نوح ابراهیم را داشت، ابراهیم لوط را و … یعنی اگرهم فرزندی ندارند کسانی هستند که تربیتشان کنند تا به مدارج عالی برسند. اما زکریا فکر میکند بعد از مرگش، چه کسی قرار است نبوت را بر عهده بگیرد؟ در بیان داستان هم احساس بدی نسبت به قوم اطراف زکریا هست. مثلاً آنجا که این قوم، مریم را بعد برگشت می‌بینند و شروع به زدن حرفهای توهین آمیز میکنند، واژه ی قوم به کار میرود. یعنی حتی اگر همه‌شان هم اینکار را نکرده اند، اما موافق بوده اند. غیر از این، نگرانی زکریا هم اینرا نشان میدهد که هیچ‌کس از این قوم، شایستگی ندارد. احتمالا در تمام عمرش دعا میکرده که اینها بهتر شوند! حالا انگار قطع امید کرده و میخواهد که انسان جدیدی وارد قومش بشود. حالا فکر کنید زکریا در میان چنین قومیست و مریم نوجوان را میبیند که تا این حد رشد کرده. گویی آرزوی زکریا شعله ور میشود. زکریا هم کسی در چنین حد از کمال را میخواهد اما لازمست که پسر باشد! اگر مریم پسر بود زکریا میتوانست رسالتش را به او بدهد. به نظرم حضور مریم، بیشتر یادآور امکان حضور چنین موجوداتی برای زکریاست. دیدن موجود شعف انگیزی مثل مریم، کاسه صبر زکریا را لبریز میکند. به نظرم آدمهایی در حد زکریا میدانند که اگر چیزی از خدا بخواهند، بهشان داده میشود. انگار از دید این آدمها،یک منبع فیض الهی برای همه وجود دارد که هرچقدر بخواهید میتوانید از آن بردارید. حالا اینگونه نیست که این آدمها بنشینند و هر روز صبح، صبحانه شان ر ا اینگونه بخواهند. موضوع این است که این آدمها اصلاً اینگونه از مواهب غیبی استفاده نمیکنند. یعنی برای خودشان چیزی نمیخواهند و اگرهم چیزی میخواهند برای همه آدمهاست. کلاً سعی میکنند از مجاری طبیعی هر چیز را پیش ببرند. بنابراین احساس زکریا این است که اگر خدا میخواست به من فرزندی بدهد، همسرم نازا نمیشد و یا خوب میشد. پس شاید حکمتی دارد که من فرزند ندارم. کلا این آدمها در حالت رضایت هستند. زکریا هم برای همین در دعایش، توضیح میدهد که مشکل چیز دیگریست که این دعا را میکند. اینکه از آینده میراث یعقوب و آدمهای بعد خودش نگران است. واژه آل یعقوب که می‌آید، به ماجراهای بعدی سوره هم مربوط میشود که ماجرای فطرت و انتهای آل یعقوب را می بینبم. به نظرم احساس یعقوب موقع دعا کردن اینست که چیزی مثل مریم میخواهم. در ادامه بشارت از سوی ملائکه میاید که ما تورا به کسی به نام یحیی بشارت میدهیم که تا به حال هیچ همنامی نداشته. تاکید بر این نام توجیه دراماتیک ندارد و توجه کنید که هر چیزی توجیه دراماتیک نداشته باشد، از جهات دیگری مهم است. یعنی دلیل دیگری دارد و چیزی خارج از روال داستان میگوید. سوال: چرا زکریا از شنیدن آنچه گفته می‌شود تعجب میکند؟ به نظرم در اینجا نشانی از تعجب نیست. جز اینکه زکریا میپرسد که این اتفاق چگونه قرارست بیفتد و بعد حس ناباوری دارد از آنچه به او گفته میشود. به نظرم این حالت زکریا که میگوید «انی یکون لی غلام و کان امراتی عاقرا» به معنی تعجبش نیست. دارد میپرسد چکار باید بکنم؟ باید زن دیگری بگیرم یا با همین زن نازا و پیر هم بستر شوم؟ یا قرارست یک لک لک بچه را بیاورد؟! یا اصلا همین جا، در محراب بچه را به او میدهند؟ جمله بعدهم که میگوید «قال کذالک» به معنی این نیست که حیرت زکریا را جواب دهد. بلکه به او میگوید چه بکند. به علاوه واضح است که زکریا همسر خودش را دوست دارد و برای همین در طول عمرش زن دیگری نگرفته و دوست دارد از همین همسر بچه دار شود. به نظرم آنجا که زکریا میگوید «و کانت امراتی عاقرا»، با حیا میلش را نشان میدهد که از همین همسر فرزند داشته باشد. «کذالک» یعنی همانگونه که در ذهنت هست، یعنی بچه‌دار شدن از همان همسرت قرار است اتفاق بیفتد ولو اینکه عجیب است. در مورد مریم هم وقتی او میپرسد چگونه بچه‌دار شوم در حالیکه کار بدی نکرده ام و کسی هم مرا لمس نکرده، همینگونه جواب میاید: کذلک. یعنی همینطور که فکر میکنی بچه‌دار خواهی شد!کسی به تو دست نخواهد زد و کار بدی نخواهی کرد. در مورد زکریا در قرآن هست که «اصلحنا له زوجها»؛ یعنی نتیجه دعای زکریا این شد که خدا همسرش را شفا داد. و خوب قطعا زکریا از اینکه از همین همسرش بچه دار شود، تعجب کرده. سوال: خوب پس تعجب کرده دیگر!!؟؟ بله، شنیدن این حرف که از همین همسرت بچه خواهی داشت عجیبتر از این است که برو با کس دیگری ازدواج کن. اینجا یک اتفاق معجزه آسا میفتد در حالی که راه ساده تر و منطقی تری بود، مثل آنچه حضرت ابراهیم(ع) انجام داد. سوال: عین همین موضوع برای مریم هم هست. که راحت ترین راه اینست که کسی برایش غذا بیاورد، اما مستقیما برایش از بالا غذا آورده میشود. اما این حالت تعجب در مورد مریم وجود ندارد. اولا اینکه پیامبران اختلاف سطوحی دارند و بارها در قرآن میگوید «فضلنا بعضهم علی بعض». به نظرم احتمالاً اینگونه هست که مریم مرتبه بالاتری داشته باشد. اما ما که دفعه ی اول که این ماجرا برای مریم پیش آمده را ندیده ایم! شاید به خاطر تکرار ماجراست که برایش عادی شده. یا مثلا آیه خواستن زکریا به معنی شک داشتن او نیست. ابراهیم هم چنین چیزی میخواهد. زکریا نشانه ای میخواهد که برایش دقیقاً روشن کند چه باید بکند. آیه هم این است که سه روز با مردم صحبت نکند. حالا انگار که حضور زکریا در محراب خیلی طولانی شده و وقتی بیرون میاید همه قومش جمع شده اند. انگار همه فهمیده اند که خبرهاییست و زکریا در این موقع روز اینقدر طولانی در محراب نمی ماند. یک نکته ی دراماتیک خیلی مهم اینست که در هیچ جای داستان، شما زن زکریا را نمیبینید. داستان طوری نقل میشود که زکریا دعا میکند و بعد زکریا را می‌بینید که متولد شده. اینطور ذکر میشود برای اینکه شما حس کنید انگار به معنی واقعی، زکریا یحیی را به دنیا میاورد. زکریا رفت دعا کرد و دعایش پذیرفته شد و یحیی به دنیا آمد. برای اینکه تاکید بر این است که یک مرد چگونه در تولد دخالت میکند. یک وجه شبه این دو داستان به عنوان مکمل این است که در یکی یک زن بچه را متولد میکند و در دیگری یک مرد. زن زکریا هم هرجا ذکر می‌شود با صفت عاقر است، تا در ذهن ما منفعل و فرعی باقی بماند. هم یحیی هم عیسی به دلیل ویژگیهایی که دارند، در کودکی حکم میگیرند. ویژگیهای یحیی در داستان ذکر می‌شود و بعد سلام بر او فرستاده می‌شود، روزی که متولد شد، روزی که میمیرد و روزی که زنده مبعوث خواهد شد. به این دقت کنید که میگوید «می میرد». یعنی چه؟ طبیعی بود بگوید «یوم مات و یوم یبعث». این احتیاج به بحث دارد ولی بحثش دراماتیک نیست. به این هم فکر کنید که در بین اینهمه صفات خوب، چه لزومی داشت که ذکر شود یحیی جبار و عاصی نبود؟ سوال: چرا عیسی خودش این حرفا را میزند ولی یحیی خودش گوینده نیست و این حرفها در موردش زده میشود؟ در این قسمت اول که میخوام دراماتیک صحبت کنم، این نکته خیلی مهم نیست ولی در قسمتهای بعدی که از بحث دراماتیک خارج شدیم، پاسخ خواهم داد.

پایان