سورهٔ هود - جلسهٔ ۷

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو
درس‌گفتارهای سوره هود، جلسه‌ی ۵، دکتر روزبه توسرکانی، ۱۳۹۲

مقدمه

امروز ان‌شاء‌الله جلسه‌ی آخر بررسی سوره‌ی هود است. در ادامه‌ی بحثی که جلسه‌ی قبل داشتیم آیات آخر را می‌خوانم و بعد از آن به اول بحث بازمی‌گردیم؛ و نکاتی را در مورد کل سوره می‌گویم و بحث تمام می‌شود. جلسه‌ی گذشته تا حدود آیه‌ی ۱۰۸ بررسی کردیم. بعد از این پنج داستان این پیامبران که همه عذاب شدند و آیه‌ی ۱۰۰ «ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْقُرَى نَقُصُّهُ عَلَيْكَ مِنْهَا قَائِمٌ وَحَصِيدٌ» (هود/۱۰۰) و خصوصاً آیه‌ی «وَكَذَلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذَا أَخَذَ الْقُرَى وَهِيَ ظَالِمَةٌ إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ» (هود/۱۰۲)، گویی زمینه فراهم می‌شود که متوجه آخرت شویم. این‌که تازه این عذاب الیم و شدیدی که در دنیا نصیب کسانی می‌شود که از مسیر حق منحرف شدند و حق را نمی‌پذیرند، تازه ماجرای «إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِمَنْ خَافَ عَذَابَ الْآخِرَةِ» (هود/۱۰۳) پیش می‌آید. اگر کسی اعتقاد به آخرت داشته باشد و بداند که یک زندگی ابدی در پیش است و این‌که خداوند در آنجا هم وعده‌ی عذاب الیم و شدید داده است، [آنگاه] این ماجراها یک تذکری است که انسان بیش‌تر به آن توجه کرده و خودش را از این ماجراها و عذاب آخرت دور کند. از آیه‌ی ۱۰۳ تا ۱۰۸، شش آیه وجود دارد که به آخرت اختصاص دارد. من همیشه تأکید می‌کنم وقتی‌که شما به مفهوم یک سوره فکر می‌کنید و به یک ‌بخشی می‌رسید که در مورد آخرت و یا توحید است، خیلی لازم نیست که حتماً توجیهی داشته باشد که این چرا در اینجا قرارگرفته است. در کل وقتی فضایی باز می‌شود تمام آیات به نحوی در خدمت بیان کردن مسائل توحید و تذکر نسبت به آخرت هستند. چون این‌ها اهداف اصلی هستند. در اینجا نیز بعد از این‌که گفته می‌شود که «إِنَّ أَخْذَهُ أَلِيمٌ شَدِيدٌ»(هود/۱۰۲)، راه برای این که تذکری نسبت به آخرت داده شود باز می‌شود که این شش آیه در واقع همین کار را انجام می‌دهند.

«إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِمَنْ خَافَ عَذَابَ الْآخِرَةِ» (هود/۱۰۳) این‌که این عذاب‌هایی که در دنیا مشاهده کردیم و هر قومی ‌جداگانه تاریخ و جغرافیا داشت، در عذاب آخرت همه‌ی آدم‌ها در یک روز جمع شده و مورد قضاوت قرار می‌گیرند؛ و بعد گفته می‌شود، آنان که «شَقِيٌّ» هستند تا «مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ» در عذاب هستند و آنان که «سَعِيدٌ» و خوشبخت هستند تا «مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ» در جنت هستند و در هر دو مورد هم گفته‌ شده است «إِلَّا مَا شَاءَ رَبُّكَ». این یک تذکری است که در این شش آیه نسبت به زندگی ابدی در انتهای این داستان‌ها آمده است؛ یعنی اگر کسی تنبهی در مورد عذاب‌های دنیوی که اقوام دچار آن شده‌اند پیدا کند، خیلی خوب است که این زمینه شود که بداند، اصل، مصون بودن از عذاب‌های دنیوی نیست، بلکه مصون بودن از عذاب‌های آخرت است.

همان‌طور که گفتم این تم دوم و یا تم فرعی سوره، مسئله‌ی تذکر به پیامبر است. در مورد این‌که قوم بینه می‌خواهند و هدایت می‌شوند و یا نه و نگرانی‌های پیامبر که در انتها گفته می‌شود، این داستان‌ها را می‌گوییم «نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ» و مسئله‌ی این که این قوم عذاب بشوند یا نه یک مسئله‌ی فرعی می‌باشد. بالاخره کسی که ایمان نمی‌آورد و موحد نیست دچار عذاب آخرت می‌شود، ممکن است عذاب دنیا قابل‌رفع باشد، اما عذاب آخرت برای این دسته از انسان‌ها قابل‌رفع نمی‌باشد. در واقع این داستان‌ها با این تذکرات نسبت به آخرت بسته می‌شود. قطعه‌ای از انتها‌ی سوره مانده است که اگر به قطعه‌ی اول سوره، یعنی ماجرای «لثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ» (هود/۱۲۰) نسبت به پیامبر در پرانتز آمده بود توجه کرده باشید، در این قسمت می‌توانید به سوره ‌این‌طور نگاه کنید که داستان‌ها که در سوره هستند را باید کاملاً مستقل به آن‌ها نگاه کرد. یک مقدمه‌ای در ابتدای سوره آمده و آن این است که تم اصلی آن این است: انسان‌ها برای ابتلا و احسن عمل، حیات و موت خلق ‌شده تا مورد ابتلا قرار بگیرند. این‌که انسان‌ها نسبت به این مسئله، به دو گروه کاملاً متمایز تقسیم می‌شوند و دعوت است به این‌که ما جزو گروه اول باشیم. این تم اصلی سوره است که در مقدمه کاملاً حالت اصلی دارد و مسئله‌ی مربوط به پیامبر کاملاً در پرانتز است.

تقلید و بهره‌ی پرستش تقلیدی

قسمت آخر را از آیه‌ی ۱۰۰ یا آیه‌ی ۱۰۹ در نظر می‌گیریم که مناسب‌تر است از آیه‌ی ۱۰۰ تا ۱۰۸ را ادامه و وصل به داستان‌ها بدانیم. در قسمت آخر، تذکر به این‌که این داستان‌ها نشان می‌دهد که این اقوام به این نحو عذاب شده‌اند و آخرت به این شکل است و از آیه‌ی ۱۰۹ تا انتها، آن پرانتزی که در ابتدای سوره بود که در داستان‌ها هم دیدید که بر آن تأکید روشنی شده بود، تم اصلی شده و کاملاً روشن و واضح بیان می‌شود. هرگاه که من خواستم این تم را به‌وضوح بیان کنم آن را به آیه‌ی «لثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ» (هود/۱۲۰) ارجاع دادم. از اینجا به بعد بیش‌تر خطاب به پیامبر است و این‌که در مقابل این افراد چه طور برخورد کند و چه طور صبر کند. محتوای دوم سوره، اختصاص به پیامبر دارد.

«فَلَا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِمَّا يَعْبُدُ هَؤُلَاءِ مَا يَعْبُدُونَ إِلَّا كَمَا يَعْبُدُ آبَاؤُهُمْ مِنْ قَبْلُ وَإِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِيبَهُمْ غَيْرَ مَنْقُوصٍ» (هود/۱۰۹). در مورد این چیز‌هایی که این‌ها می‌پرستند در تردید نباش، این‌ها تنها کاری که می‌کنند این است که آن چیزی را که اجدادشان می‌پرستیدند، می‌پرستند. این‌که در کل، معنای این آیه چیست، شاید شنیده باشید، ادعاهایی را که عرفا و یا عارف‌نماها می‌کنند که بت‌پرستی عیبی ندارد زیرا این‌ها هم جلوه‌هایی از خدا هستند که اینان می‌پرستند و ادعا می‌کنند که هر پرستشی در نهایت به خداوند بازمی‌گردد و به او اشاره دارد. برای بت‌پرستی توجیهی وجود ندارد. کاری که بت‌پرستان انجام می‌دادند، این نبود که چیزی را بپرستند. حرف این آیه این است که «فَلَا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِمَّا يَعْبُدُ هَؤُلَا» (هود/۱۰۹). این‌که تردیدی است که این‌ها بت‌ها را واسطه بگیرند و یا به نحوی منظورشان خدا باشد، اما عارف‌نما‌ها می‌گویند اینان بالاخره دارند جلوه‌هایی از کمال را می‌پرستند و یک‌جوری برمی‌گردد به خدا. در حالی که «مَا يَعْبُدُونَ إِلَّا كَمَا يَعْبُدُ آبَاؤُهُمْ مِنْ قَبْلُ» (هود/۱۰۹)، این‌ها کاری به‌ غیر از تقلید انجام نمی‌دهند؛ یعنی اصلاً پرستشی اتفاق نمی‌افتد. در مورد جامعه‌ی بت‌پرست این است که این آدم‌ها درجایی به دنیا آمده‌اند که به آن‌ها گفته‌شده که این کار را انجام بدهید و آن‌ها هم انجام داده‌اند. اصلاً حسی از پرستش وجود ندارد. در واقع مشکل بت‌پرستی این است که‌ این افراد عموماً احساس پرستش ندارند. همان‌طور که تحت تأثیر جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند، برای خود شغلی انتخاب می‌کنند، یا کاری را انجام می‌دهند، عقاید خود را نیز به همان نحو انتخاب کرده‌اند. پس اصلاً این تصورات که به نحوی توجیه کنیم که بت‌پرستان هم بهره‌ای از توحید دارند غلط است. این‌طور نیست که وقتی کسی بتی را می‌پرستد، کمالی مد نظر وی باشد و شیفتگی‌ای نسبت به آن کمال داشته باشد و یا یک جلوه‌ای نسبت به آن کمال داشته باشد. چیزی بسیار سطح پایین‌تر از این حرف‌هاست، این‌که این‌ها در واقع زنده نیستند. برای پرستش، شخص باید واجد حیات باشد. این افراد به معنای واقعی کلمه، آیه‌ای در قرآن وجود دارد که مطرح می‌کند «چرا اجابت نمی‌کنید وقتی‌که شما را دعوت می‌کنیم به یک‌چیزی که شما زنده بشوید». در واقع در این افراد اصلاً حسی وجود ندارد که آن‌ها بخواهند پرستشی انجام دهند؛ بنابراین همه‌جور توجیهاتی برای بت‌پرستی می‌آید. نکته همین است که «فَلَا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِمَّا يَعْبُدُ هَؤُلَا». این‌که شک و شبهه‌ای نکنید که این افراد چه چیز را می‌پرستند، یا پرستش آن‌ها معنی دارد یا نه.

این افراد هیچ کاری به ‌غیر از این‌که تقلید کنند، نمی‌کنند. در جامعه‌ای به دنیا آمده‌اند که حیاتشان در همین سطح است. کسی به آن‌ها گفته این کار را بکن و آن‌ها این کار را انجام می‌دهند. هیچ حس و هیچ شوری برای پرستش ندارند. این‌که با یک هیجان و یا با یک‌ شور و یا عشقی این کار را انجام می‌دهند، وجود ندارد؛ یعنی نه شور و نه عشقی در پرستش بت‌ها توسط آن‌ها وجود ندارد. واقعیت این است که این‌ها افرادی هستند که مرده‌اند و در سطح حیات خیلی نازل و ناچیز خودشان کاری را انجام می‌دهند، در این سطح که دستوراتی را اطاعت می‌کنند و یا از چیز‌هایی که دیگران گفته‌اند تقلید می‌کنند. «وَإِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِيبَهُمْ غَيْرَ مَنْقُوصٍ» و این‌که وقتی‌ که کاری را انجام می‌دهند به چیزی که باید برسند می‌رسند، در حدی که فقط آن کار را انجام داده‌اند. فرض کنید مثلاً اگر فردی در انجام کاری حرف پدر و یا اجداد خودش را گوش کرده، اگر بهره‌ای در دنیا و یا آخرت باشد دقیقاً آن بهره به همان اندازه به وی داده می‌شود؛ و یا اگر شور کمال هم در آن وجود داشته باشد، حتی اگر اندک باشد به آن بهره خواهد رسید. پس در واقع در این افراد، هیچ پرستشی به معنای واقعی کلمه در مورد بت‌ها اتفاق نمی‌افتد.

حضار: می‌توانیم بگوییم هر عبادتی تقلید است دیگر؟

بله می‌توانیم بگوییم اما من نمی‌گویم. بالاخره تقلید است. به ‌عنوان ‌مثال، در جلسات اول راجع به داعش گفتیم که عده‌ای هستند که درجایی به دنیا آمده‌اند و اگر فرض کنیم که مزدور صرف نیستند، به آن‌ها چیزهایی را گفته‌اند و آن‌ها نیز پذیرفته‌اند.

من در همان جلسه‌ی اول توضیح دادم که چرا خوارج عبادت می‌کردند اما به‌جایی نمی‌رسیدند. چون عبادت آن‌ها هم از این جنس بود. طرف به دنیا آمده بود، پیغمبر پیروز شده بود و اسلام استقرار پیدا کرده بود و قدرت، طرف اسلام بود و در جامعه گفته می‌شد که نماز بخوانید و زیاد هم بخوانید و آنان هم پذیرفته بودند و این کار را، حتی به ‌منظور تقلید انجام می‌دادند. در آیه آمده که «لَمُوَفُّوهُمْ نَصِيبَهُمْ» نصیب آن‌ها به آن‌ها داده ‌شده است. این نصیب به این صورت است که او حرف پدرش را گوش می‌دهد، نه به خاطر این‌که این حرف درست است، بلکه به این خاطر که حرف پدرش است. به ‌عنوان ‌مثال حضرت یوسف هم حرف پدرش و آبا و اجداد خود را گوش می‌کرد و با صراحت تمام اعلام کرد که من این بت‌ها را نمی‌پرستم بلکه دین آبا و اجداد خود را می‌پرستم، نه به این خاطر که پدرانم گفته‌اند و این را از من خواسته‌اند، بلکه چون دین حق است. پس در اینجا مشاهده می‌شود که یوسف می‌داند که چه می‌کند و حتی از پدرانش هم بهتر می‌فهمد که چگونه این را بیان کند و بهتر از هرکسی می‌داند که توحید چیست. خطبه‌اش این را نشان می‌دهد. این آیه در مورد مشرکین است.

آیه‌ی بعدی در مورد کسانی است که بعد از مشرکین آمدند و از همین جنس هستند. «وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ فَاخْتُلِفَ فِيهِ وَلَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَإِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ» (هود/۱۱۰) بعد از آن موسی آمد و شریعت آمد و جوامع دینی تشکیل شد و یک عده به نام خوارج حضور داشتند که کارشان همین بود که تقلید کنند. کسی که به معنای واقعی موحد باشد که اهل اختلاف نیست. اختلاف برای انسان‌های سطح پایینی است که به‌صورت تقلیدی در حال زندگی کردن هستند و نمی‌فهمند و درک عمیقی از مسئله‌ی دین و شریعت ندارند و به این خاطر است که با هم دچار اختلاف شده و فرقه درست کرده و فرقه‌ها با هم می‌جنگند. «لَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ» گناهشان در این حد بود که اینان مثل اقوام گذشته دچار عذاب شوند؛ اما از آنجا که خداوند برای اقوام بعد از موسی که پیرو شریعتی هستند یک مصونیتی قائل شده است که آیه اشاره به همین دارد که آن‌ها نسبت به آن نوع عذاب‌ها مصونیتی پیدا کرده‌اند؛ اما از آن‌ها سطح بالاتر نیستند؛ و قرآن بارها صراحتاً بیان می‌کند که این‌ها از آن‌ها نیز بدتر هستند. فسادی که آن‌ها در دین و شریعت و در جامعه‌ی دینی ایجاد کرده‌اند و به خداوند افترا بسته‌اند، جعل کتاب قرآن و سند می‌کنند، بالاترین گناه برای جوامع بشر است. «وَإِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ» این‌ها نسبت به آن‌ها در محتوای کتاب در شک هستند [مِنْهُ برمی‌گردد به کتاب]. «وَإِنَّ كُلًّا لَمَّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ أَعْمَالَهُمْ إِنَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ خَبِيرٌ» (هود/۱۱۱).

خلق‌ انسان برای ابتلا در این دنیا و احسن عمل

اگر بخواهیم در یک‌ کلام بگوییم که موضوع اصلی سوره‌ی هود چیست، همان آیه‌ای که خداوند می‌گوید: آسمان و زمین را خلق کرد و بعد می‌گوید «لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا» (هود/۷). این مفهوم این است که فلسفه‌ی زندگی این است که ما خلق‌ شد‌ه‌ایم و در حال آزمایش هستیم که چه کسی بهترین عمل را دارد. دعوت به استغفار، دعوت به توبه، دعوت به عبودیت، این‌ها همه در این سوره و در این چارچوب مطرح می‌شود. برای همین است که این‌قدر فشرده واژه‌ی عمل به‌طور مکرر تکرار می‌شود. گاهی در هر آیه دو بار و در سه چهار آیه، چهار الی پنج بار پشت هم تکرار می‌شود و با همین واژه ختم می‌شود. این تکرار در واقع دعوت به این است که انسان عبودیت خداوند را بپذیرد و در این دوره‌ی موقت زندگی دنیایی‌اش، این‌طور زندگی کند. عبودیت به این معنا که من به ‌نوعی خودم را در حال آزمایش ببینم و این‌که برای خداوند چه‌کاری می‌توانم انجام دهم و زیبا‌ترین کاری که می‌توانم انجام دهم چیست و چه طور باید زندگی کنم، اگر بخواهم احسن‌العمل را انجام بدهم. با توجه به این‌که زیبایی به معنای مطلقش در خداوند وجود دارد، این بیان دیگری از عبودیت است؛ یعنی این‌که اگر بخواهیم بندگی خداوند را کنیم با این‌که بگوییم که می‌خواهیم احسن عمل را انجام بدهیم هیچ فرقی نمی‌کند. تم اصلی سوره‌ این است که مدام تکرار می‌کند که زیباترین و بهترین و احسن‌ترین اعمال را انجام دهید. هر کسی هر کاری را انجام دهد به‌طور کامل نتیجه‌اش را می‌بیند. در مقدمه در آیه‌ای مطرح شد که «مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا وَزِينَتَهَا نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمَالَهُمْ» (هود/۱۵). نتایج اعمال به طور کامل چه در این دنیا و چه در سرای آخرت به انسان برمی‌گردد. این‌که انسانی که حیات این دنیا را می‌خواهد، در همین‌جا دنبال نتیجه است، به آن خواهد رسید.

در دنیا یک منطقی حاکم است که اگر یک نفر برای رسیدن به هدفی از راه درستش تلاش بکند، به آن هدف می‌رسد. این‌طور نیست که موانعی وجود داشته باشد. به‌ عنوان‌ مثال فرض کنید شخصی هدفش خوش‌گذراندن است و برای رسیدن به این هدف تلاش کرده و به آن می‌رسد. نه از راه‌های عجیب‌وغریب، بلکه از روش‌هایی برای لذت بردن استفاده می‌کند و به لذتی که می‌خواهد در حد این‌که آن عمل را انجام می‌دهد می‌رسد و در آخرت چیزی دیگر برایش باقی نمی‌ماند. آن‌کس که برای دنیای دیگر خود دارد کار می‌کند برای خدای خود تلاش می‌کند، یعنی که کسی که به دنبال این حیات دنیوی نیست و نتیجه‌ی اعمالش را نمی‌خواهد که در این دنیا ببیند، نمی‌بیند و درجایی دیگر این نتایج به او بازمی‌گردد. در هر دو مورد چه در مورد مشرکین و چه در مورد کسانی که در واقع مشرک و کافر هستند اما در بطن جوامع دینی و در ظاهر موحد هستند، در این دو آیه به پیامبر تذکر داده می‌شود که هیچ شکی نیست که این‌ها افراد منحرفی هستند و نتیجه‌ی اعمال آن‌ها نیز به طور کامل به آن‌ها بازگردانده می‌شود.

این همان آیه‌ی معروف است که می‌گوید، در حدیث نبوی آمده است که به پیامبر خطاب شده که سوره‌ی هود من را پیر کرد و گفته می‌شود که منظور این آیه است «فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ» (هود/۱۱۲). باز به تعداد این واژه‌های عمل توجه کنید و به فضای این سوره دقت کنید که در انتهای این آیه هم می‌آید که «إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ». این قسمت، قسمتی است که مستقیماً به پیامبر خطاب می‌کند. مثل این‌که نتیجه‌ی تمام چیز‌هایی که به پیامبر گفته شد و داستان‌ها و تأثیری که این داستان‌ها می‌گذارد این است؛ که این حرف‌ها که به پیامبر زده می‌شود، دعوت به صبر است. برای این‌که مثل بقیه‌ی پیامبران منتظر امر الهی باشد که ممکن است قوم عذاب شوند که این‌ها لایق عذاب هستند. «فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ» استقامت کنید چنانچه امر شدید «وَمَنْ تَابَ مَعَكَ» بر کسانی که با تو توبه کردند و برگشتند، «وَلَا تَطْغَوْ» طغیان نکن، «إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ»

«وَلَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لَا تُنْصَرُونَ» (هود/۱۱۳) اولین خطابی که در اینجا به پیامبر بود اگر به خاطر داشته باشید «فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَضَائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ أَنْ يَقُولُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جَاءَ مَعَهُ مَلَكٌ إِنَّمَا أَنْتَ نَذِيرٌ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ» (هود/۱۲)، تمام این خطاب‌ها و عتاب‌ها به پیامبر برای این تمایل فوق‌العاده‌ی پیامبر است به این‌که کسانی که در مکه هستند، به‌خصوص بزرگان قبایل، ایمان بیاورند؛ زیرا اگر بزرگان ایمان بیاورند بقیه هم معمولاً به دنبال آن‌ها ایمان می‌آورند. این تمایل شدید پیامبر است که بار‌ها در قرآن مورد خطاب و عتاب قرارگرفته است. این‌که فرض کنید مثلاً می‌گوید که «فَلَعَلَّكَ تَارِكٌ بَعْضَ مَا يُوحَى» اینجا به‌طور مختصر گفته‌شده است، «فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا» طغیان نکن یعنی عملی را که باید انجام دهی ترک نکن. «وَلَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا» (هود/۱۱۳) اشاره به این است که مثلاً سران قریش، کسانی که در قریش هستند و یا در مکه هستند، این‌ها آدم‌هایی هستند که ستمکار هستند، گناهکارند و نباید به آن‌ها هیچ تمایلی پیدا کنیم. «فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ» (هود/۱۱۳) و اگر تمایلی به آن‌ها پیدا کنیم دچار و گرفتار آتش می‌شویم. «وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِيَاءَ ثُمَّ لَا تُنْصَرُونَ» (هود/۱۱۳) از غیر از خداوند برای شما ولی و سرپرستی نیست و کسی شما را یاری نمی‌کند.

«وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ» (هود/۱۱۴). هرگاه که از صبر حرفی زده می‌شود به نحوی کلمه‌ی صلاة نیز در کنار آن قرار می‌گیرد. در اول سوره‌ی بقره نیز است که «اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ» (بقره/۱۳۵) و پیامبر دعوت به صبر شده است. «وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ» (هود/۱۱۴) و به صلاة دعوت ‌شده است. به دلیل فاصله‌ی کمی‌ که با آن آیه داریم یاد آن جمله‌ی زیبای قوم شعیب می‌افتیم که به او گفتند: «أَصَلَاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا» (هود/۸۷). نماز تو باعث می‌شود که این بت‌ها را نپرستی. در این سوره دو بار به کلمه‌ی صلاه اشاره ‌شده است. اگر کسی نمازش را درست بخواند «وَلَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا» بدی‌ها در وی از بین می‌رود. در داستان شعیب حتی قوم او متوجه این شدند که نماز شعیب بسیار مؤثر است در این‌که او این بت‌ها را نمی‌پرستد و تمایلی به این سمت ندارد. «وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَلِكَ ذِكْرَى لِلذَّاكِرِينَ» (هود/۱۱۴) نماز بخوانید در اطراف این روز و در بخشی از شب. با توجه به این‌که فضای این سوره دعوت به عمل احسن است، این آیه بسیار مهم است. اگر کسی تحت تأثیر این سوره قرار بگیرد، این آیه بسیار التیام‌بخش است؛ و اگر این سوره را خیلی خوب بخوانیم، می‌فهمیم که مسئله‌ی احسن عمل چیست و می‌فهمیم که ما هم‌ مقدار زیادی سیئات داریم و کارنامه‌ی زیبایی نداریم. واقعاً این آیه که می‌گوید «إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَلِكَ ذِكْرَى لِلذَّاكِرِينَ» (هود/۱۱۴) که اگر به اعمال زیبا رو بیاورید، اعمال زشت، گویی به نحوی نابود می‌شوند و از بین می‌روند؛ گویی کارنامه‌ی انسان کارنامه‌ی خوبی می‌شود، اگر وی به عمل زیبا روی بیاورد. «ذَلِكَ ذِكْرَى لِلذَّاكِرِينَ» (هود/۱۱۴) این یک تذکری است برای کسانی که متذکر می‌شود.

حضار: دنباله‌ی همین آیه توصیه به نماز گزاردن هم می‌شود که گویی بهترین حسنه است.

بله صدالبته. در قرآن به ‌صراحت آمده است که وقتی می‌گویی محسنین اولین چیزی که مطرح می‌شود این است که «الذین یقیمون الصلاة». احسان در قرآن آمده است که اسم فاعلی محسن از آن گرفته می‌شود. وقتی به کسی حرف از احسان زده می‌شود اولین چیزی که به فکر مردم می‌رسد این است که به فقرا کمک کند این زیباترین عمل است.

حضار: استاد زکات هم می‌باشد و شامل می‌شود.

بله ولی اول آن نماز است. محسنین «الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّکاةَ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ» (لقمان/۴)

حضار: این که خداوند در این آیه مطرح می‌کند که یکی از ویژگی‌های محسنین صلاة است، بلعکس این امر هم وجود دارد؟ یعنی اگر کسی نماز نخواند از محسنین نیست؟

بله قطعاً نیست، زیرا اولین نشانه‌ی محسن بودن این است که زیباترین عمل ممکن را در کارنامه‌ی خودش داشته باشد که این زیباترین عمل ممکن، صرفاً کمک‌کردن به مردم نیست، بلکه نمازخواندن است. قطعاً وقتی انسان کارهای زیبا کند، ایثار کند، زیبا است، ولی محسن به آن معنا که در قرآن می‌بینید باید اولین ویژگی‌ای که داشته باشد نماز باشد. در کل زیباترین عملی که انسان می‌تواند انجام بدهد اعمال عبادی است مثل نمازخواندن.

حضار: با توجه به این آیه که اگر بلعکس آن ممکن باشد انسان کمی ‌احساس خطر می‌کند.

این بسیار خوب است که شما احساس خطر بکنید.

«وَاصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ» (هود/۱۱۵) در اینجا هم کلمات حسن، احسان و محسن یادآور این است که ما بدانیم که خلق ‌شده‌ایم تا تلاش کنیم که احسن عمل را داشته باشیم. «فَلَوْلَا كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُو بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّنْ أَنْجَيْنَا مِنْهُمْ وَاتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَا أُتْرِفُوا فِيهِ وَكَانُوا مُجْرِمِينَ» (هود/۱۱۶) چیزی که در طول این داستان‌ها مرتباً تکرار می‌شود. این است که مثلاً به نوح گفته می‌شود که این‌ها دیگر ایمان نمی‌آورند مگر کسانی که تاکنون ایمان آوردند و به وی گفته می‌شود که «لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ» (هود/۳۶) از این خبر که بسیار هم بد است، ناراحت نشو. «وَاصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا وَوَحْيِنَا وَلَا تُخَاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ» (هود/۳۷). وقتی‌که به ابراهیم می‌رسیم، گویی که ابراهیم تمایل به بحث کردن دارد و در واقع موضوعی که تم سوره هم هست این است که پیامبران به این تمایل ندارند که قومشان عذاب شود. آن‌ها نهایت تلاش خودشان را می‌کنند که قومشان ایمان بیاورند و گویی برای آن‌ها -مخصوصاً برای پیامبر ما- پذیرش این موضوع که خطاب می‌شود که دیگر اینان ایمان نمی‌آورند و قرار است که نابود شوند، بسیار سخت است.

من وقتی به برخی سوره‌ها به‌خصوص سوره‌ی نوح نگاه کردم دیدم که به‌خصوص نوح در بعضی از موارد، شدیداللحن از خداوند می‌خواهد که این‌ها را تماماً نابود کن، این احساس برایتان پیش نیاید که نوح چنین احساسی را نسبت به قوم خودش ندارد و یا از این اتفاق ناراحت نیست. بلکه می‌بینید آنجا که این خبر به او داده می‌شود، «فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَفْعَلُونَ» (هود/۳۶) او بسیار غمگین شده زیرا این در کل مایه‌ی ناراحتی هر پیامبری است که برای قومش چنین اتفاقی بیفتد. ولی وقتی‌که حکم خداوند این‌طور شد و خداوند می‌گوید که آن‌ها دیگر ایمان نمی‌آورند و از نسل آن‌ها مؤمنی نمی‌آید و خداوند می‌خواهد که این‌ها را نابود کند، زبان نوح زبان خداوند است؛ یعنی نوح بلافاصله، به عنوان یک عبد کامل برای خداوند، نه‌ تنها که مقاومت نمی‌کند، بلکه شروع به همراهی و همکاری با خداوند می‌کند و در آیه‌ای به خداوند می‌گوید که «لَا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا» (نوح/۲۶) که احدی از آن‌ها را باقی نگذار؛ زیرا که به او خبر داده ‌شده است که ایمان نمی‌آورند؛ اما این ملاطفت تا زمانی وجود دارد که امیدی به ایمان آوردن آن‌ها وجود داشته باشد. اگر کاملاً تابع شیطان شده باشند و نسل بعد از آن‌ها تابع شیطان خواهند بود پس این افراد ارزش تبلیغ و ارزش زندگی کردن را ندارند. ممکن است که یک شبهه‌ای در مورد نوح و یا موسی هم که در جایی، یک دعای شدیداللحن علیه فرعون و همراهانش داشته پیش بیاید.

حال آیا خداوند با خوشحالی به این عمل می‌پردازد؟ تأسفی در این آیه است «فَلَوْلَا كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ» (هود/۱۱۶). این‌طور نیست که وقتی انسان‌ها به جهنم می‌روند شادی در کار است. تمام انسان‌هایی که خلق می‌شوند عزیز هستند و تمام آسمان‌ها در جهت خوشبختی و به سعادت رسیدن آن‌ها قرارگرفته‌اند. این همه پیامبران فرستاده می‌شود برای این‌که آن‌ها سعی کنند تا انسان‌ها را نجات دهند. این آیه لحن تأسف‌باری دارد که چرا این‌جور است؟ خداوند هم با خوشحالی به نوح نگفت که این‌ها دیگر ایمان نمی‌آورند. فرض نکنید لحن خداوند خوش‌حال است. این یک تأسف همگانی است از پیامبران گرفته تا آسمان‌ها از این‌که چرا بشر این‌گونه است، متأسف هستند. چرا پس از ۹۵۰ سال تبلیغ کردن توسط نوح، در قومی که هزاران نفر آمده و رفته‌اند، فقط چند نفر از آن‌ها ایمان آورده‌اند؟ تقریباً در همه‌ی اقوام به همین صورت است که تعداد آن‌ها به یک اتوبوس هم نمی‌رسد. فقط یک‌بار یک جمعیتی ایمان آورند که از نوع بنی‌اسرائیل است که بعداً می‌بینید که ایمانی هم در کار نیست دیگر. این بسیار تأسف‌بار است و لحن این آیه این‌طور است که بعد از گفتن تمام این حرف‌ها، با غمی که پیامبر دارد همراهی کرده و می‌گوید «فَلَوْلَا كَانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُو بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّنْ أَنْجَيْنَا مِنْهُمْ وَاتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَا أُتْرِفُوا فِيهِ وَكَانُوا مُجْرِمِينَ» (هود/۱۱۶)، به‌جز اندک افرادی که نجاتشان دادیم. «وَاتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَا أُتْرِفُوا فِيهِ وَكَانُوا مُجْرِمِينَ» و کسانی که ستمکار و گناهکار بودند، تبعیت کردند «مَا أُتْرِفُوا فِيهِ» از اسراف‌ها و زیاده‌روی‌هایی که در آن اقوام می‌شد «و كَانُوا مُجْرِمِينَ» و از گناه‌گاران بودند. «وَمَا كَانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرَى بِظُلْمٍ وَأَهْلُهَا مُصْلِحُونَ» (هود/۱۱۷) این‌طور نیست که خداوند بخواهد بر آن‌ها ستمی کند، درحالی‌که این‌ها اهل صلاح و مصلح بوده‌اند.

«وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَا يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ» (هود/۱۱۸). به این آیه در جلسه‌ی اول اشاره کردیم. فلسفه‌ی زندگی و حیات و مرگ در زمین این است که انسان‌ها مورد ابتلا قرار بگیرند و در این حیات خود به دنبال احسن عمل باشند و نتیجه‌ی اعمالشان را هم خواهند دید. اگر این ابتلا نبود و اختیار به انسان‌ها داده نمی‌شد، آیا می‌شود که خداوند از همه سلب اختیار کرده و آزمایشی هم در کار نباشد و همه عین هم و امت واحدی باشند و در کنار هم به‌خوبی و خوشی زندگی کنند؟ «وَلَا يَزَالُونَ مُخْتَلِفِينَ»، اما این طور نیست و این‌ها به سمتی می‌روند که باهم اختلاف پیدا کنند و «إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ» (هود/۱۱۹) مورد رحمت پروردگار قرار بگیرند. «وَلِذَلِكَ خَلَقَهُمْ» برای همین شما را خلق کرده‌ام. این انسان‌ها خلق ‌شده‌اند، برای این‌که اختیار داشته باشند و بتوانند عمل احسن انجام بدهند، یا ندهند و یا مورد ابتلا قرار بگیرند یا نگیرند. این چیزی است که در زمین اتفاق افتاده و حیات خلق‌ شده، به این خاطر که چنین آزمونی در اینجا انجام شود. « وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ» (هود/۱۱۹)، نتیجه‌ی این آزمون که چه کسی به بهشت و چه کسی به جهنم برود معلوم نیست، ولی این‌که چقدر ردی و یا چقدر قبولی دارد معلوم است که قسمت جهنم بیش‌تر است. البته جنت هم بسیار وسیع است، برای همین است که پر نمی‌شود.

تم‌ «ثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ» در قرآن

تسکین و دعوت پیامبر به صبر در سوره‌ی هود و یونس

«وَكُلًّا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الرُّسُلِ مَا نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ وَجَاءَكَ فِي هَذِهِ الْحَقُّ وَمَوْعِظَةٌ وَذِكْرَى لِلْمُؤْمِنِينَ» (هود/۱۲۰) از این قسمت انتهایی، بر روی پیامبر متمرکز است؛ یعنی تم دوم که لابه‌لای این داستان‌ها و مقدمه آمده بود در این قسمت کاملاً تم اصلی است. پیامبر دعوت به صبر می‌شود و حس همراهی این‌که بسیار دردناک است که چرا این‌ها ایمان نمی‌آورند و دردناک است که جهنم مملو از کسانی است که مرتکب تخلف می‌شوند و در آزمون‌ها درست شرکت نمی‌کنند. «نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ» این‌که از داستان‌هایی می‌خوانیم که قلبت آرام گیرد و در داستان‌ها حق و موعظه و ذکر برای مؤمنین نیز وجود دارد. «وَقُلْ لِلَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلَى مَكَانَتِكُمْ إِنَّا عَامِلُونَ» (هود/۱۲۱)، به آنان که ایمان نمی‌آورند بگو که در جای خود عمل کنید، با شیوه‌ی خودتان و ما هم عمل می‌کنیم. «وَانْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ» (هود/۱۲۲) منتظر باشید که ما هم در حال انتظار هستیم.

«وَلِلَّهِ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَتَوَكَّلْ عَلَيْهِ وَمَا رَبُّكَ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» (هود/۱۲۳)، آسمان‌ها و زمین در اختیار خداست و همه‌ی امور به خدا بازگشته و بندگی خدا را کنید و توکل بر خدا کنید. «وَمَا رَبُّكَ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» خداوند از آنچه که عمل می‌کنید غافل نیست. در سوره‌ی یونس هم نظم به این صورت وجود داشت؛ یعنی در اینجا تم دوم در مورد پیامبر بود که در انتها پررنگ‌تر شد، در اینجا نسبت به سوره‌ی یونس، تم دوم بسیار پررنگ‌تر است. مثلاً وقتی من در مورد سوره‌ی یونس داشتم بحث می‌کردم لزومی ‌ندیدم که ابتدا محور دوم را بگویم، مگر در آخر سوره که به ‌اندازه‌ی کافی پررنگ شد؛ که تا انتهای سوره آن‌قدر کم‌رنگ است که نظر انسان را جلب نمی‌کند. در این سوره از اول پررنگ بوده و در این یک‌سری آیات پایانی که دعوت به صبر است و این‌که «وَلَا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا». این‌که در این‌ها علاوه بر این‌که حق و ذکر و موعظه برای مؤمنین است که ایشان با شنیدن این داستان‌ها مؤمنین به‌حق هدایت می‌شوند و موعظه می‌شوند و برای آن‌ها ذکر نازل می‌شود و با این‌ حال از جهاتی به پیامبر هم اختصاص دارد.

تم ضمنی تسکین پیامبر در سوره‌ی یوسف

حال به عقب برگردیم و من یک‌سری از نکاتی را که به‌صورت کلیات و جزییات سوره است برایتان مروری کنم و این بحث‌های مربوط به سوره‌ی هود را تمام کنیم. قبل از این‌که به اول برگردیم، حال که در آخر سوره هستیم؛ من باز هم یادآوری می‌کنم که وظیفه‌ای برای خودم قائل نیستم که ارتباط بین این سوره‌ها را برایتان بازگو کنم، مگر این‌که یک ارتباط روشنی وجود داشته باشد مثل این تم مشترک در سوره‌ی هود و یونس؛ بنابراین با وجود این‌که وظیفه‌ی من نیست اما این نکته را هم بررسی می‌کنم. می‌خواهم در مورد سوره‌ی یوسف یادآوری کنم که در سوره‌ی یوسف هم این تم وجود دارد.

اگر یادتان باشد و اگر بحث‌های مربوط به داستان یوسف را گوش کرده باشید، وقتی داستان یوسف به انتها می‌رسد، از آنجا که قبل از این‌که داستان شروع شود با این آیه که می‌گوید: «لَّقَدْ كَانَ فِى يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِۦٓ ءَايَتٌ لِّلسَّآئِلِينَ» (یوسف/۷). وقتی ما در حال شروع کردن داستان هستیم نظر ما به‌طور خاص، به رابطه‌ی بین یوسف و برادرانش جلب می‌شود و تم و یا نکته‌ی اصلی داستان یوسف، رابطه‌ی او با برادرانش است و در واقع رابطه‌ی بین یوسف و زلیخا و یا یوسف با پدرش یعقوب مدنظر نیست. تم اصلی و ماجرای اصلی سوره‌ی یوسف تلاشی است که خود یوسف و پدرش می‌کنند تا برای آن‌ها که دچار گمراهی و گناه شده‌اند راهی باز شود که توبه کنند و برگردند. نهایتاً بعد از اتمام داستان آن آیه‌ی خطرناک آمده که می‌گوید: نبودی آنجا وقتی آن‌ها جمع کردند، «ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَهُمْ يَمْكُرُونَ» (یوسف/۱۰۲) این آیه‌ی ترسناک این حس را در درون آدم ایجاد می‌کند که بالاخره یوسف موفق نشد و این‌ها گناهانشان پاک نشد و آن‌ها موفق به توبه نشدند. با این‌همه تلاش یوسف و پدرش که این دوری را تحمل کردند و کارهایی که انجام دادند، بالاخره این‌طور به نظر می‌آید که خیلی به نتیجه‌ی مطلوبی دست نیافتند. بعد این آیه نازل می‌شود که «وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ» (یوسف/۱۰۳) هرچه قدر هم که حریص باشی نسبت به این‌که مردم ایمان بیاورند، اکثر آن‌ها ایمان نمی‌آورند. این خطاب پیامبر است. در واقع همین تمی ‌است که در سوره‌ی یونس و هود به‌طور خیلی پررنگ‌تر وجود دارد و در داستان یوسف هم در واقع یکی از محورهای اصلی داستان است. می‌توان گفت این است که به ‌غیر از خود داستان مستقلاً همه‌ی اجزایش حول یک پیام ساده جمع شود؛ اما یک تم پررنگ، در داستان که اگر بخواهیم بیان کنیم که چه چیزی در داستان پررنگ‌تر است، رابطه‌ی بین یوسف و برادرانش است. تلاشی که یوسف می‌کند و زجر و عذابی که می‌کشد تا این‌ها مشکلشان برطرف شود. آیات انتهایی در این داستان نشانه‌ی این است که علاوه بر این تلاش‌هایی که یوسف هنرمندانه و با نهایت حکمت و درایت کرد و برنامه‌هایی که چید تا آن‌ها متوجه اشتباهات خود شوند، بالاخره نتیجه نداده و اکثر مردم هم هر کاری کنید ایمان نمی‌آورند. پس این تم در این سوره نیز هست ولو اینکه به‌صورت پنهان‌تر، ولی در سوره‌ی هود پررنگ‌تر است و در دو سوره‌ی قبل و بعدش نیز این تم را می‌بینید. در سوره‌ی یونس باز صراحت و تأکید بر آن بیش‌تر است و در یوسف حالت ضمنی می‌یابد.

حضار: من خیلی توجهم به سوره‌ی یوسف جلب شد. با توجه به آیات که در این سوره وجود دارد راه‌های ابتلا برای یوسف بسیار بوده و این‌که این‌جور دیدگاهی داشته باشد و بعد هم که صبر جمیلی که برای یعقوب مثال زده ‌شده است.

بالاخره یوسف نماینده‌ی حسن است، یعنی واقعاً واژه‌ی محسن در مورد او بکار می‌رود؛ و این‌که تبلور انسانی که احسن عمل را انجام می‌دهد، یوسف است. از این‌ جهت هم می‌توان به این موضوع توجه کرد. ولی همه‌ی پیامبران این‌طور هستند. این‌که حالت ابتلا برای یوسف و یعقوب وجود دارد.

بازی کلمه‌ی أُولَئِكَ و مقایسه‌ی دو گروه

[اولین چیزی که می‌خواهم بگویم، این است که من همان‌جور که شروع می‌کنم و قرار است که در مورد یک سوره‌ای صحبت کنم، در این دوره‌ی جدید که قرار نیست در یک جلسه تمام بشود… دفعات قبل قرار بود که در یک جلسه تمام شود تصادفاً مثلاً به دو جلسه کشیده می‌شد. ولی اکنون در حین این‌که می‌خواهم سوره را شروع کنم، باز در طول هفته که در بین جلسات سوره را می‌خوانم، کاملاً ممکن است چیز‌های جدیدی به ذهنم برسد و حتی ممکن است درباره‌ی چیزی که قبلاً گفته‌ام نظرم کمی تغییر بیابد.] می‌خواهم در مورد یک‌چیزی شبیه تجدیدنظر صحبت کنم. آن‌قدر قاطعانه نگفتم که خلاف چیزی که گفتم را بخواهم بگویم. یک آیه‌ی بحث‌برانگیز در این سوره است که «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَامًا وَرَحْمَةً أُولَئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَمَنْ يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الْأَحْزَابِ فَالنَّارُ مَوْعِدُهُ فَلَا تَكُ فِي مِرْيَةٍ مِنْهُ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ» (هود/۱۷) این‌که منظور از «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ» کیست؟ «وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ» کیست؟ اختلاف در تعبیر و تفسیر نیست بلکه بر سر ترجمه است. من فکر می‌کنم نظری که در المیزان بوده برای من ملاک بوده است، الآن مطمئن نیستم ولی فکر می‌کنم این استدلال، استدلال مرحوم علامه‌ی طباطبایی در المیزان است. شاید هم جای دیگر است، ولی نکته‌ی اصلی این است که «أُولَئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ» به چه چیزی برمی‌گردد و یا اشاره می‌کند؛ که باید به «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ» برگردد.

حال من دو قرائت رقیب را بیان کنم. اینکه «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ» به حضرت رسول برگردد؛ و در «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ»، «وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ» به قرآن اشاره کند یا مثلاً به حضرت علی بازگردد؛ که برخی از شیعیان اصرار دارند که بگویند آن شاهد حضرت علی است؛ اما «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ» به چه کسی اشاره می‌کند؟ در واقع دو قرینه‌ی لفظی وجود دارد که خوب نیست که این را به حضرت رسول نسبت دهی، فکر می‌کنم در المیزان هم این طور استدلال شده است؛ که برگرداندن آن به حضرت رسول کار خوبی نیست به خاطر یک قرینه‌ی کوچک که وجود دارد و آن این است که قبلش گفته شد: «مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا» (هود/۱۵) و یک عبارت این شکلی در آن وجود دارد که به‌کل کسانی که حیات دنیا را اراده می‌کنند و تمایل به حیات دنیا دارند صحبت می‌کند و بعد می‌گوید «أُولَئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ» (هود/۱۶). این به لحاظ فرم، یک آیه‌ای است که می‌گوید «مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا»، پس این هم باید این گونه خوانده شود: «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ»، بعد می‌گوید: «أُولَئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ». اگر بگوییم «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ» این به حضرت رسول بازمی‌گردد، آن‌وقت این «أُولَئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ» به چه چیزی بازمی‌گردد؟

من فکر می‌کنم اکثر کسانی که تمایل ندارند که «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ» را به حضرت رسول برگردانند، بزرگ‌ترین مشکل نه این‌که شبیه «مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا» باشد، اینکه این «أُولَئِكَ» باید چگونه تعبیر شود. مثلاً اگر من ترجمه کنم که آیا کسی که بر بینه‌ای از سوی پروردگارش است، یعنی حضرت رسول و «يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ» و یک شاهدی هم به دنبال آن میاید، «وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَامًا وَرَحْمَةً» و قبل از این شاهد و یا شخص، کتاب موسی امام و رحمت بوده است. «أُولَئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ» یعنی چه؟ «أُولَئِكَ» به کجا برمی‌گردد؟ فکر می‌کنم این مشکل لفظی و ادبی است که یعنی فضای سوره آدم را متمایل می‌کند به این‌ که چون همه‌اش پیامبران هستند که می‌گویند ما بینه داریم؛ یعنی عین این عبارت از قول حضرت نوح، حضرت صالح و شعیب گفته می‌شود که آیا اگر بر بینه‌ای از طرف پروردگارم باشم؛ بنابراین انگار یک‌جوری شأن پیامبران است که این در موردشان گفته شود که «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ». من وقتی شروع کردم، تمایلم به همین دلایل لفظی بود. چون احساس می‌کنم که خراب بشود، همان جوری که فکر می‌کنم در المیزان نوشته است که این «أُولَئِكَ» مرجعی پیدا نمی‌کند، تمایلم به این بود که بگویم همین‌جوری به دلایل لفظی که باید این را کلی معنی کرد؛ یعنی ادامه «مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا وَزِينَتَهَا نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمَالَهُمْ فِيهَا وَهُمْ فِيهَا لَا يُبْخَسُونَ» که این یک آیه است، «أُولَئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ إِلَّا النَّارُ وَحَبِطَ مَا صَنَعُوا فِيهَا وَبَاطِلٌ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ» (هود/۱۶) این هم آیه ای دیگر است؛ بنابراین این هم به جمعیت و همه‌ی آدم‌هایی که در درونشان بینه‌ای است برمی‌گردد؛ یعنی مؤمنین یک‌جوری بر بینه‌ای هستند، یعنی دلیل روشنی برای ایمانشان است که ایمان آوردند و حالا «يَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَامًا وَرَحْمَةً» هم یک‌چیزی را در موردش بگوییم که این ترجمه با فضای سوره هم‌خوانی ندارد که ولی آن‌قدر این «أُولَئِكَ» اینجا به نظر می‌آید که نمی‌چسبد که در مورد پیغمبر بگیریم که آدم احساس می‌کند که برای این‌که ترجمه درستی از آیه بتوان داد، بهتر است که این «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ» را به همه‌ی مؤمنین ارجاع بدهیم.

من یک راه‌حل در طول این مدتی که داشتم صحبت می‌کردم، برای این «أُولَئِكَ» پیدا کردم که با خیال راحت من می‌توانم که این را به پیامبر برگردانم و با سوره هم هماهنگ می‌شود؛ یعنی این‌که بینه به پیامبر بازگردد، یک‌جوری هماهنگی بیش‌تری با سوره دارد تا این‌که مثلاً به مؤمنین باز گردد. «تْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ». همیشه قرآن به این قرینه که «وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَامًا وَرَحْمَةً» که این «قَبْلِهِ» به قرآن بازمی‌گردد. چون می‌بینیم که در داستان نوح، همه می‌گویند که آن عبارت «من کان علی…» برای همه‌ی پیامبران است، چه کتاب داشته باشند، چه کتاب نداشته باشند. این پیامبر شاهدی دارد. همان‌طور که صالح شتر داشت، این پیامبر هم شاهدی دارد که قرآن است و خیلی هم خوب درمی‌آید که «وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَامًا وَرَحْمَةً»

حالا باید این «أُولَئِكَ» را حل کنیم. من کلاً وقتی دارم در مورد شعر و ادبیات که صحبت می‌کنم، خیلی راحت این واژه را به‌ کار می‌برم که مفسرین و منتقدین از واژه‌ی بازی استفاده می‌کنند که حافظ اینجا مثلاً با این ‌و آن بازی کرده است. من مقداری ابا دارم که کلمه‌ی بازی را در مورد قرآن به کار ببرم، ولی حالا به همان معنای متعارف از این آیه [هود/۱۱] با «أُولَئِكَ» یک بازی شروع می‌شود که من توجهم جلب نشده بود. مدام این «أُولَئِكَ» تکرار می‌شود. آن‌ها که مؤمن هستند، آن‌ها که کافر هستند، بعد دوباره آن‌ها که مؤمن هستند، آن‌ها که کافر هستند و مدام این «أُولَئِكَ» تکرار می‌شود و اصلا در این سوره «أُولَئِكَ» دیگر نمی‌آید. فکر می‌کنم شش بار پشت سرهم در این آیات این واژه «أُولَئِكَ» می‌آید که به دو گروه اشاره می‌کند و نهایتاً به این آیه آخر ختم می‌شود که «مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ كَالْأَعْمَى وَالْأَصَمِّ وَالْبَصِيرِ وَالسَّمِيعِ هَلْ يَسْتَوِيَانِ مَثَلًا أَفَلَا تَذَكَّرُونَ» (هود/۲۴). این دو «أُولَئِكَ» مثل یک‌جور دلایل ادبی است. دو گروه هستند که جا‌به‌جا به آن‌ها «أُولَئِكَ» می‌گویند. آخرش این‌ها دو فرقه هستند که مثل کور و بینا و یا مثل کر و شنوا هستند. از اینجا شروع می‌شود «إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ كَبِيرٌ» (هود/۱۱). بعد می‌گوید: «مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا وَزِينَتَهَا نُوَفِّ إِلَيْهِمْ أَعْمَالَهُمْ فِيهَا وَهُمْ فِيهَا لَا يُبْخَسُونَ» (هود/۱۵) بعد می‌گوید «أُولَئِكَ الَّذِينَ لَيْسَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ إِلَّا النَّارُ وَحَبِطَ مَا صَنَعُوا فِيهَا وَبَاطِلٌ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ» این «أُولَئِكَ» دوم است. آن‌ها و حالا این یکی هر دو آن‌ها هستند و این‌ها ندارند. آن‌ها این جوری‌اند، آن‌ها این جوری‌اند. بعد می‌گوید «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ» این «أُولَئِكَ» همان «أُولَئِكَ» است که یک‌چیز به اسم دو گروه، یعنی همان «أُولَئِكَ» اولی‌ها یعنی «يُؤْمِنُونَ بِهِ» را به «مَنْ كَانَ يُرِيدُ الْحَيَاةَ الدُّنْيَ» برنگردانیم. به این بازی «أُولَئِكَ» برگردانیم. «أُولَئِكَ» به همان «الَّذِينَ صَبَرُوا» برمی‌گردد.

حضار: اینجا دیگر سخت‌ترین «أُولَئِكَ» است؟

این یک «أُولَئِكَ» است بله. ولی با این «أُولَئِكَ» «أُولَئِكَ» گفتن باید آدم نظرش جلب شود. قبل از این‌که مثلاً این جلسات شروع شود، توجهمان به این جلب نشده بود که اینجا یک بازی با این ضمیر «أُولَئِكَ» وجود دارد. لازم نیست دیگر خیلی توضیح داده شود. مدام چیزهایی گفته می‌شود و بعد می‌گوید «أُولَئِكَ». در مورد این خوب‌ها صحبت می‌کند و «أُولَئِكَ» به همان عبارت اول بازمی‌گردد و وقتی در مورد این بدها صحبت می‌کند، باز دوباره می‌گوید «وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أُولَئِكَ يُعْرَضُونَ عَلَى رَبِّهِمْ وَيَقُولُ الْأَشْهَادُ هَؤُلَاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى رَبِّهِمْ أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ» (هود/۱۸)، «أُولَئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ» (هود/۲۱) شش بار واژه «أُولَئِكَ» تکرار شده، سه بار برای مؤمنین و اگر شش بار بوده باشد، سه بار هم برای کافرین. مطمئن نیستم که به‌درستی شمرده باشم ولی فکر می‌کنم که انگار کفار چهار بار شد؛ بنابراین مشکلی با این «أُولَئِكَ» نداریم، بنابراین با شادی هرچه‌تمام‌تر می‌توانیم بگوییم: «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ» آیا پیامبر که بینه‌ای بر پروردگار دارد و «وَيَتْلُوهُ شَاهِدٌ مِنْهُ وَمِنْ قَبْلِهِ كِتَابُ مُوسَى إِمَامًا وَرَحْمَةً» و قرآن هم به دنبال آن مانند یک شاهد است، همان‌طور که بینات ظهور پیدا می‌کرد، مثلاً در مورد حضرت صالح شاهدی اینجا وجود دارد و «مِنْ قَبْلِهِ» و این «قَبْلِهِ» به قرآن بازمی‌گردد که اینجا شاهد قرآن است. قبل از این کتاب، کتاب موسی (امام و رحمت) بود. «أُولَئِكَ» هم دیگر «أُولَئِكَ» است.

حضار: «یؤمنون من…» مال این…

«أُولَئِكَ یؤمنون من…» به همین پیامبر یا قرآن ایمان می‌آورند. آن «أُولَئِكَ» خوب. «أُولَئِكَ» گروه اول که ضمیر «أُولَئِكَ» به آن‌ها بازمی‌گردد، همان کسانی هستند که در آیه یازدهم در موردشان گفته‌شده: «اللذین صبرو و …». این بنای «أُولَئِكَ» اول است. کسانی که صبر می‌کنند و عمل صالح انجام می‌دهند، صبر کردن و عمل صالح انجام دادن به همان «لیبلعکم…» بازمی‌گردد. در مقابل آن‌هایی که اهل «یرید الحیات الدنیا» هستند، یک گروهی هستند که اهل صبر هستند، از حیات دنیا عجله‌ای برای استفاده از لذایذ دنیا ندارند و عمل صالح انجام می‌دهند. این «أُولَئِكَ» همان «أُولَئِكَ» ای هستند که «یؤمنون به». من الآن فکر می‌کنم که هرکسی که می‌خواند، حسش این است که به این نمی‌خورد که کلی باشد. برای این که «یتلو شاهدٌ من…موسی» ولی این «أُولَئِكَ» یک عده از مفسرین را اذیت می‌کرد و می‌کند و من الآن دیگر هیچ اذیت نمی‌شوم و خیلی هم خوشم می‌آید. فکر می‌کنم که یک‌چیز ادبی جالبی اینجا است و این بخش به «مثلاٌ فریقین…» ختم می‌شود؛ یعنی این دو فرقه‌ای که از آن‌ها به عنوان «أُولَئِكَ أُولَئِكَ» یاد می‌شود، این‌ها مثلاً مانند کور در مقابل بینا هستند. این یک نکته در مورد مقدمه که به نظرم آمد که لازم بگویم. هرچند که به محتوای کلی ارتباط ندارد، ولی قبول دارید که این با محتوای کلی هماهنگ‌تر است؟ اصلاً این‌همه ادامه آن است که به پیامبر گفته می‌شود که تو بر بینه‌ای هستی و شاهدی داری.

احسن عمل و ابتلا و بینه: تم‌های اصلی سوره‌ی هود

اگر من بخواهم دو تا واژه بگویم که تم اصلی و فرعی صورت می‌سازند، یکی واژه عمل است یا اگر اجازه داشته باشم بگویم «أحسن عمل» که کلاً از اول تا آخر آن مفهوم کلی سوره حول‌وحوش آن دارد می‌گردد و یا مسئله ابتلا. تم اصلی این سوره حول «لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا…» (هود/۷) می‌گردد و این‌که آدم‌ها نسبت به این ابتلا به دو فرقه تقسیم می‌شوند و الی‌آخر. تم دوم، بینه است. واژه‌ی دوم، واژه «بینه» است. من در جلسه اول تعدادی از واژه‌های کلیدی نظم قرآن را گفتم. آن‌هایی که تکرار بیش‌تری دارند. عجیب است که آقای بازرگان واژه‌ی عمل را به عنوان واژه کلیدی اینجا ذکر نکرده است. من نمی‌دانم که ازنظر شمارش، تعداد دفعات تکرارش مشخصاً بیش‌تر از مقدار عمومی ‌به‌اصطلاح در قرآن است یا نه. برای این‌که نظر ما به یک واژه جذب شود، شمارش که تنها راه نیست.

اگر مثلاً فرض کنید که من داشتم در مورد سوره‌ی یونس بحث می‌کردم، این نکته را گفتم که وقتی شما مثلاً یک ‌چنین آیه‌ای را می‌بینید «قُلْ هَلْ مِنْ شُرَكَائِكُمْ مَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللَّهُ يَهْدِي لِلْحَقِّ أَفَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لَا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ» (یونس/۳۵). این که یک آیه درست کنیم، کلمه‌ی حق و هدایت همه‌اش کلاً با این مشتقاتش ساخته می‌شود، نظر ما به مفهوم حق و هدایت جلب می‌شود ولو این‌که فرکانسش در کل یکی نباشد. در این سوره نیز فشردگی جاهایی که سه بار مثلاً پشت سر هم واژه‌ی عمل می‌آید، امکان ندارد که نظر آدم را به این واژه و مفهوم جلب نکند؛ بنابراین تم اصلی پیرامون عمل، «أحسن عمل» و مفهوم ابتلا است و تم فرعی در مورد بینه است و تمام این تم دوم که خطاب به پیامبر است که از تو بینه می‌خواهند و قبول ندارند و از این حرف‌ها.

اصلاً داستان‌های پیامبران با این تم در سوره روایت می‌شود که بینه ارائه کردند، این‌ها چه کردند؟ اصلاً نفهمیدند. من حسم نسبت به سه داستان اول این است که عکس‌العملشان در مقابل بینه متفاوت است. حضرت نوح در مقابل قومی ‌قرار دارد که اصلاً نمی‌فهمند که بینه چیست و قوم هود این‌طور است که می‌فهمند که بینه چیست و دلیلش چه است. ولی بینه این پیامبر را نمی‌فهمند و قبول ندارند که بینه دارد و سومی ‌هم که دیگر هیچ، بینه را می‌کشند؛ یعنی می‌فهمند که بینه چیست و قبول هم دارند که این بینه است ولی بینه را سر می‌برند. یک‌جوری آن را محو می‌کنند که آن را نبینند و دیده نشود؛ بنابراین این تم بینه و این تذکری که به پیامبر داده می‌شود در مورد این‌که نباید نگران این باشد و تاریخ نشان می‌دهد که حتی اگر شتری هم از درون کوهی بیرون بیاید، آخرش هیچ تأثیری بر روی ایمان قوم نمی‌گذارد، بلکه شاید حتی عذابشان را نزدیک بکند. مخصوصاً این‌که اشاره‌ام به این آیه است که می‌گوید: سه روز شما به همین شکل بچرید تا عذاب نازل شود [«فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُوا فِي دَارِكُمْ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ ذَلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ» (هود/۶۵)]. این‌که گاهی بینه نیاوردن در واقع در باطنش رحمت است نه عذاب. وقتی ما در واقع با آدم‌هایی سر و کار داریم که توان پذیرش حق را ندارند، همان بهتر که آدم فشار بر آن‌ها نیاورد.

حضار: جای دیگر هم در قرآن می‌آید که اگر بینه بیاید عذاب نزدیک‌تر می‌شود؟

بله. این یک اصل مشخصی است که اگر بینه‌ای بیاید، دلیل روشن بیاید، عذاب جلو می‌افتد. همین الآن ایمان بیاورید اگر که هم نه کارتان تمام است. به‌هرحال این ترجمه که مفهوم بینه را به پیامبر برگردانیم، با تم اصلی سوره هماهنگی خیلی بیش‌تری دارد و ان‌شاءالله که مشکل «أُولَئِكَ» هم حل است.

ارتباط میان‌ داستان‌های پیامبران

فکر می‌کنم نکته اصلی که باید در این سوره به آن فکر کنیم، این است که این پنج داستان که پشت سر هم روایت می‌شود، چه ارتباطاتی با یکدیگر دارند؛ یعنی روند کلی‌ای در این پنج داستان می‌بینیم یا نه. من چیزهایی به‌طور کلی گفته‌ام و حالا می‌خواهم به چند نکته دیگر اشاره بکنم

تقارن مرگ پسر نوح و تولد اسحاق

اولین نکته خیلی واضح این قرینه بودن مرگ پسر نوح و بشارت تولد اسحاق و یعقوب است. من می‌خواهم مخصوصاً روی این تأکید کنم که چرا گفته می‌شود که بشارت دادیم به اسحاق و «وَمِنْ وَرَاءِ إِسْحَاقَ يَعْقُوبَ» (هود/۷۱). بشارت به یک نسل دادند، نه بشارت به یک پسر. دیگر حالا مثلاً «وَمِنْ وَرَاءِ یوسف» و بقیه. این‌که به ابراهیم بشارت داده شد که از تو ذریه‌ای به‌جا می‌ماند که از اسحاق بعدش یعقوب و این چیزی که به‌هرحال ذریه حضرت ابراهیم، بنی‌اسرائیل است؛ که این با نابود شدن پسر نوح یک‌جوری تقارن دارد. این نابود شدن نسل‌هایی است که حتی اگر پسر پیامبر بوده‌اند، نسل‌هایی که در واقع فاسدند و قابل اصلاح نیستند و در عین ‌حال جنبه‌ی مثبت دخالت تکوینی خداوند به وجود آوردن نسل جدید است.

نقطه‌ی عطف تکوینی و تشریعی تاریخ

نکته‌ای که در مورد این بینه در سه داستان اول گفتم که این‌جور به نظر می‌رسد که یک سیر تکاملی حداقل در سه داستان اول شما می‌بینید. من می‌خواهم در مورد دو داستان آخر صحبت کنم. دفعه‌ی قبل یک اشاره‌ای کردم. سه تا داستان داریم؛ یعنی این پنج داستان وسطش انگار یک‌جوری با داستان ابراهیم قطع می‌شود؛ یعنی داستان ابراهیم از جنس دیگری است. در واقع ما شاید یک‌جوری بتوانیم بگوییم که با داستان ابراهیم انگار شش داستان می‌شود. داستان ابراهیم هرچند به داستان نوح وصل است، ولی یک حالت میان‌پرده‌ای دارد که از جنس آن پنج داستان دیگر نیست. داستان لوط و شعیب و سه داستان اول، داستان مجازات و نابود شدن قوم‌هاست. این آن وسط یک نوری است. داستان آن خانواده است و قومی ‌دیگر در کار نیست. حضرت ابراهیم قوم خود را ترک کرد، از قوم جدا شد و خودش گویا منشأ یک قوم جدید شد. یک قومی که قرار است خداوند را در مقابل اقوام دیگر بپرستند. این جدا شدن ابراهیم یکی از نقاط عطف تاریخ است. یک‌جور نقطه عطف تکوینی تاریخ است؛ که منجر به اسحاق و یعقوب و نهایتاً حضرت مسیح می‌شود. آمدن موسی در انتهای این سلسله پیامبران و این داستان‌ها، در واقع یک اسمی ‌هم از موسی در مقابل فرعون برده می‌شود که آن ‌هم می‌توانیم به عنوان داستان هفتم در نظر بگیریم. پنج‌تا داستان مربوط به نابودی اقوام و دو داستان کوچک مانند میان‌پرده و چیز انتهایی. شریعت موسی هم نقطه عطف تشریعی در عالم است که نهایتاً منجر به نزول قرآن و با آن ختم می‌شود. دخالت تشریعی خداوند در تاریخ.

آن دو داستان دوم یک‌جوری بعد از انگار آن دو نقطه‌ی عطف اول هستند و در عین ‌حالی که با سه تا داستان اول خیلی مشترک است و از آمدن امر الهی و عذاب شدن و از این حرف‌ها در آن است، ولی یک‌جوری فضای متمایزی دارد. این‌که مثلاً فرض کنید متمرکز بر روی گناه قوم هستند. شما در سه داستان اول دعوت را می‌شنوید و تمرکز بر روی مسئله بینه است. این‌که بینه بیاید یا نیاید، شما اطاعت می‌کنید و یا نمی‌کنید. در این دو داستان دوم، انگار جهان فضایش تغییر کرده است. این‌ها یک موانعی دارند. مثلاً هود به قوم خود نمی‌گوید که فلان گناه را نکنید. می‌گوید که بت نپرستید، خدا را بپرستید. نوح هم همین‌طور، هود هم همین‌طور. از یکجایی به بعد در این دو داستان، صحنه‌هایی که در آن می‌بیند مثلاً دیگر مشخصاً در داستان لوط نیست. قوم لوط اصلا قوم منحرفی هستند. من دفعه قبل اشاره به این موضوع کردم که در مورد قوم لوط، شما در واقع یک‌جور انحراف تکوینی می‌بینید. این‌ها تمایل غریزی طبیعی‌شان در مورد مردها این‌طور است که زن را از دست داده‌اند و تمایل غریزی طبیعی‌شان به مرد است. یک‌چیزی در طبیعت و غرایزشان مشکلی پیش‌آمده است. دومی گویا به‌طوری مدرن‌تر است. انحراف قوم شعیب یک انحراف مدرن است. انحراف در مسائل اموال و کم ‌روشی و مسئله بازار است. مثلاً شما فرض کنید در قوم نوح اصلاً ‌چنین زمینه‌ای و یا پولی وجود ندارد که حضرت نوح به قوم خود بگوید که پول را چگونه مصرف کنید. اصلاً نمی‌دانند که پول چیست و مال و اموال چه است. احتمالاً هنوز در مرحله‌ای هستند که به‌اصطلاح دادوستد تهاتری می‌کنند؛ یعنی این ‌یک‌چیزی یک ‌فرد بدهد و من بگیرم و از این حرف‌ها. شما در قوم شعیب یک‌جوری از نظر سطح تمدن به یک جایی رسیدند که در واقع نوع گناهی که انجام می‌دهند سابقه ندارد که به این معنا باشد. به این خاطر که این‌همه مسئله‌ی مالکیت و این مال من است و آن مال تو، پول و ترازو و وزن کردن، بازار وجود ندارد.

انحراف سرمایه‌سالاری در قوم شعیب و انحراف مردسالاری در قوم لوط

اگر قوم شعیب را به‌طور مشخص ببینیم، مثل ‌این‌که در واقع نوع گناهشان از جنس چیزی است که ما الآن در فضای مدرن به آن سرمایه‌سالاری می‌گوییم. آدم‌ها یک‌چیزهای قراردادی برای خودشان درست کردند و زندگی‌شان در همین قراردادهایی که بین خودشان گذاشتند، به انحراف کشیده می‌شود. مثلاً یک‌چیزی به اسم پول، البته مردم درست کردند. در جوامع بشری پدیده‌ای به اسم پول به وجود آمده است. مالکیت. این‌ها اعتباری هستند. این‌که این شیء مال من است، یک‌چیز کاملاً قراردادی است. این‌که همه‌ی مردم قرار گذاشتند و قبول دارند که طبق یک اسناد و مدارک و دلایلی این شیء به من تعلق دارد. نوع تعلق این شیء به من با تعلق دست من به من و یا تعلق علم من به من فرق می‌کند. آن‌ها یک‌جور تعلق‌های حقیقی‌تری هستند. مخصوصاً در جنبه‌های مذهبی این‌که حال من به من تعلق دارد و یا این‌که علم من به من تعلق دارد، یک تعلق واقعی‌تر و حقیقی‌تری است، نسبت به تعلق یک شیء خارجی که طبق قرارداد اجتماعی مال من است و قابل‌انتقال هم است. من می‌توانم این شیء را به یک نفر ببخشم و یا بفروشم. این‌که از یک جائی که تمدن پیشرفت می‌کند اعتباریاتی برای این‌که نظم این اجتماع حفظ شود، به وجود می‌آید، پول، مالکیت و خیلی چیزهای دیگر، نظم اجتماعی و موقعیت‌های شغلی، ریاست، این‌که این بالا است و من پایین هستم، این مال این طبقه است و آن مال آن طبقه‌ است، یک سری قرارداد گذاشته می‌شود و آدم‌ها در این قرارداد‌ها کم‌کم گم می‌شوند.

این یک انحرافی است که الآن به یک فضای عجیب‌وغریبی منجر شده است که ما مثلاً به آن سرمایه‌سالاری می‌گوییم. اصلاً مردم کلاً و به معنای واقعی کلمه از طبیعت، از غرایز طبیعی خودشان دور شدند و در یک سری تلاش‌های عجیب‌وغریبی برای افزایش سرمایه در جهان گم شدند و همه‌ی آدم‌ها مانند پیچ‌ومهره‌ی یک بازی که خودشان درست کردند، کار می‌کنند و همین‌طور هدر می‌رود تا به آخر خط می‌رسند. خیلی حالت بازی داشتن است که خودم یک قرارداد و قواعد بگذارم و شروع به مثلاً بازی پول درآوردن، بازی ارتقا در طبقات اجتماعی و الی‌آخر بکنم. اگر این انحراف خیلی شبیه به آن چیزی است که ما به آن سرمایه‌سالاری می‌گوییم، من نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و بگویم انحراف قوم لوط همان چیزی است که تبلور نمادین و مشخصاً مردسالاری است. این‌که مردها از مرد خوششان بیاید. مردسالاری یک‌جور انحراف از غریزه است. غریزه به‌طور سالم این‌طور است که مرد باید از زن و ارزش‌های زنانه خوشش بیاید و همین‌طور هم زن از مرد و ارزش‌های مردانه خوشش بیاید. مردسالاری این است که ارزش‌های مردانه غلبه پیدا می‌کند. همه از چیزهای مردانه خوششان می‌آید، فرهنگ به این سمت می‌رود که قطب و ارزش‌های مردانه ارزش‌های عمومی می‌‌شود. این یک‌جوری هم نتیجه و هم زمینه‌ساز هم‌جنس‌گرایی مردانه به یک معنایی است؛ یعنی مرد کلاً برای زن ارزشی قائل نیست. حالا چون من خودم ‌چنین عقایدی را دارم، دوست ندارم که عقایدم را به قرآن ارجاع بدهم ولی بالاخره حداقل در حد این که یک اشاره‌ای بکنم که چون دو داستان آخر را که می‌خوانیم در این پنج داستانی که اقوام از بین می‌روند، جای تفکر اصلی این دو انحراف مشخصاً دو داستان آخر است. انحراف‌هایی که پیامبران در مقابل آن می‌ایستند. این‌که داستان‌های اول داستان‌های ساده‌تری از این لحاظ هستند. یک دعوتی می‌شود، حالا قرار است بینه‌ای بیاید و یا نیاید، این‌که قوم بفهمند و یا نفهمند که مثلاً در اینجا فرض کنید که قوم لوط نیز کلمه بینه در آن نمی‌آید و اصلاً مشکلی ندارند و این‌ها کار خودشان را می‌کنند. این‌ها یک انحراف غریزی دارند. این‌ها در سبک زندگی‌شان یک‌جوری منحرف‌ شده‌اند. من به دلایلی این تعبیر که بالاخره دو انحراف اصلی، انحراف هم‌جنس‌گرایانه و یا انحراف مردسالاری و انحراف دوم، انحراف سرمایه‌سالاری، به نظرم به دلایلی منطقی است و حداقل می‌خواهم به عنوان تفکر نظرتان را به این‌که این دو داستان آخر یک ‌چنین تمی ‌را در خود دارند، جلب کنم. قابل‌تأمل است. حالا این‌که کسی دیگر می‌خواهد آن را طور دیگری تعبیر کند. بالاخره این که این دو داستان پس از داستان ابراهیم می‌آیند، یک‌جوری انگار داستان‌های مرحله‌ی دوم تکامل بشر هستند. چرا این‌طور هستند و چرا به این گناهان اشاره می‌کنند و این‌که چرا این دو قوم با این دو گناه خاص انتخاب شدند، جای بحث کردن دارد. حال از نظر من ممکن است خیلی با خوشحالی بگویم که این با نظرهایی که از قبل داشتم هماهنگ است و ممکن است کس دیگر جور دیگر تعبیر کند.

یک نکته‌ی دیگر در مورد داستان‌ها این است که من در مورد شتر صالح، این‌که به‌طور نمادین چه چیز را نشان می‌دهد، بحثی را کردم. کلاً داستان‌های قرآن نه این‌که واقعی نباشند، ولی هر آن چیزی که در این داستان‌ها اتفاق می‌افتد، یک ‌بارهای تمثیلی و نمادین قبلی نیز دارد. یک‌چیز بسیار واضح در داستان نوح که واضح است که کشتی نماد نجات‌دهنده است. البته ما روایتی داریم که می‌گوید: «اِنَّ الْحُسين مِصباحُ الْهُدي وَ سَفينَهُ الْنِّجاه» این‌که بالاخره کشتی یک نجات‌دهنده است. آمدن پیامبران و اصلاً این بساط نبوت در زمین پهن‌شده، دین و شریعت بیاید، کشتی نماد این است. همین الآن ما اگر هدایت بشویم و سوار شریعتی بشویم، نجات پیدا می‌کنیم و اگر سوار نشویم و از هدایت الهی پیروی نکنیم، نابود می‌شویم؛ بنابراین آن بعد نمادین که در داستان نوح است و آن شیء نمادین که آنجا با یک ‌بار معنایی قوی وجود دارد: ساختن کشتی و طوفان و نجات پیدا کردن آن‌هایی که در کشتی هستند و از بین رفتن کسانی که در کشتی نیستند. یک‌چیزی که در داستان لوط خیلی نظر آدم را به خود جلب می‌کند، توجه به این نکته است که حس آن چیز عجیبی که در آنجا اتفاق می‌افتد. [واقعاً بدون تعارف می‌گویم، این حرف‌هایی که در مورد این داستان‌ها در این جلسه آخر می‌گویم، بیش‌تر حالت تحلیل کردن و فکر کردن دارد تا این‌که بخواهم یک نتیجه قطعی بگیرم.] یعنی برای خود من هم این‌طور نیست که بگویم اینجا یک چیز خیلی روشنی است. مثلاً فرض کنید که وقتی با ‌چنین سوره‌ای با پنج داستان مواجه می‌شویم، به این چیزهای نمادینش فکر بکنیم. به این‌که شاید در ورای داستان یک‌چیز عمیقی وجود دارد.

این اتفاقی که اینجا می‌افتد، انگار به یک‌چیز بزرگ‌تر از خودش اشاره می‌کند. در داستان لوط این اتفاق عجیبی که می‌افتد، تمایل این آدم‌هایی که هم‌جنس‌گرا هستند، به تجاوز کردن به فرشته‌هایی که از طرف خدا آمده‌اند. مثل ‌این‌که فرشته به عنوان پاک‌ترین و مقدس‌ترین چیزی که در واقع هیچ آلودگی‌ای ندارد، این حسی که در این آدم‌ها است. در واقع چیزی که پاک است، دست‌نخورده و زیباست و این‌ها تحریک شدند و آمده‌اند که به این‌ها تجاوز کنند و به آن نمی‌رسند. این ضعیف‌ترین چیزی است که من می‌گویم. آدم ممکن است گاهی اوقات یک‌چیزی را بگوید، نه به ‌عنوان نتیجه قطعی، به‌ عنوان این‌که اگر این نبود شما چیزی بگویید برای شروع به فکر کردن. این حسی که در دنیای مردسالار امروز وجود دارد که به هر چیز پاک و مقدسی تجاوز می‌کنند. الآن یک حسی در دنیا وجود دارد که آن‌ها از یک‌چیز مقدس بدشان می‌آید. مثل ‌این‌که هنرمندانی که در این دنیا زندگی می‌کنند یا هنرمندانی که صدای خوب و رسا و بلندی که مردم حرف‌های آن‌ها را گوش می‌کنند، به نظر می‌رسد که میل به این دارند که یک‌چیز مقدس را مسخره کنند. اگر می‌بینند که یک عده پیامبر را مقدس می‌دانند، کاریکاتورش را می‌کشند، کارتون درست می‌کنند، یعنی یک حس هتک کردن مقدسات را دارند. این‌که یک‌چیز پاکی جایی وجود دارد و یک عده به آن معتقد هستند، این حالت تجاوز کردن به هر چیزی که ممکن است یک حسی از پاکی داشته باشد.

بگذارید که به این آیه به عنوان شاهد ارجاع بدهم که در قوم لوط یک‌جایی یک‌چیز عجیبی می‌گویند. می‌گویند به عنوان انتقاد از کسانی که ایمان آوردند، می‌گویند شما کسانی هستید که «یطتهرون»، میل به پاکی دارید، مثلاً ای لعنتی‌ها، این‌که یک حس هم‌جنس‌گرایی که به نظر من یک‌جور به‌طور نمادین هم مردسالاری در یک سطح بالاتر از آن قرارگرفته و فرهنگی آن است، در سطح غرایز تبدیل به تمایل واقعی مرد به مرد می‌شود، در حالت فرهنگی تبدیل به علاقه مرد به ارزش‌های مردانه می‌شود. نه حالا به معنای جسم مرد به معنای واقعی آن. این‌که هم‌جنس‌گرایی یک هماهنگی و همراهی با ضدیت با پاکی، دشمنی با پاکی دارد. مثلاً یک آدم پاک که خود را تمیز نگه‌ می‌دارد، به نظر بد می‌آید.

من همین جور فقط به ذهنم رسید که استارت فکر کردن را بزنم؛ که شتر صالح یعنی چی، این اتفاق عجیبی که می‌افتد و جای فکر کردن دارد و یک موقعیتی ایجاد می‌شود که یک ‌مشت آدم جمع شده‌اند و می‌خواهند به فرشته‌ها تجاوز کنند. این‌که این‌ها بعد نمادین دارد و یا ندارد و چه معنی دارد. وقتی یک‌ خرده عمیق‌تر به این‌ها فکر می‌کنیم، به نظر بد نیست که ‌چنین چیزی را بگویم که در مواجه با آدم‌هایی که گرفتار ‌چنین انحرافی هستند، در این داستان یک اتفاق خاصی میفتد که شاید بتوان یک‌چیز عمیقی از آن فهمید. البته من در ذهنم آن را به چیزی که الان در دنیا وجود دارد، ربطش می‌دهم. این‌که چه طور مردسالاری می‌تواند منجر به این بشود که تقدس و پاکی و این‌ها مورد هجوم قرار بگیرد؛ یعنی یک حس این شکلی در یک ‌چنین فرهنگی به وجود بیاید.

پیچیدگی‌های ادبی قرآن

حضار: همان‌جا بود که در مورد همین سوره‌ی «أُولَئِكَ» که نمی‌دانم آیه چند بود (توضیح استاد: «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى…» (هود/۱۷)) این آیه‌های نصفه چه قضیه‌ای دارند؟ جمله‌هایی که «أَفَمَنْ كَانَ عَلَى…» انگار بقیه آن را باید خودمان پر بکنیم. این را شما یک اشاره‌ای کردید و من خیلی مشتاق هستم که بدانم. چون یک سبکی در قرآن است

سبک ابهام و چندمعنایی

کاملاً سبک است. من فکر می‌کنم یک‌بار در سوره‌ی «حج» در قرآن این را نه خیلی مفصل در موردش صحبت کردم و گفتم آیه‌ای می‌آید و همین‌جوری قطع می‌شود و یک ماجرای دیگر. این کلاً این حسی که شما دارید قرآن می‌خوانید، یک جاهایی خالی می‌ماند که باید آن‌ها را پرکنید. خیلی جاها ابهام‌هایی که به وجود می‌آید، عمدی است. شما باید بفهمید که آن نیست و این است؛ یعنی یک متنی که یک‌جور تعامل ایجاد می‌کند و الآن این خیلی مد است که من الان یک متنی را بنویسم که خواننده در ساختن معنای آن مشارکت بکند. [متشابهات و شرکت‌دادن مخاطب در ساخت معنای اثر– درس‌گفتارهای قرآن و ادبیات مدرن] این‌که قرآن می‌گوید کسی که فاسق است، آدم را گمراه می‌کند. اگر این چیزها را مانند قانون اساسی و دفترچه‌ی کنکور که در آن‌ها سعی می‌شود که هیچ ابهامی نباشد، در نظر بگیریم، قرآن نه‌تنها سعی نمی‌کند که هیچ ابهامی ‌نباشد، بلکه آزادانه این‌طور است که واژه‌ای که دوپهلو است به کار می‌رود. مثلاً فرض کنید همین‌جوری یک آیه‌ای می‌آید که وسط آن معلوم نیست که خدا می‌گوید یا شیطان. ما باید بفهمیم. اگر در این حد نمی‌فهمیم که این جمله را خداوند می‌گوید یا شیطان، باید سرخود را بگذاریم و بمیریم؛ یعنی این‌طور نیست که کلاً همه‌چیز را خدا می‌گوید، یوسف می‌گوید و غیره. در بسیاری از جاها متکلم معلوم نیست. ما باید در واقع این ‌در مشارکت کرده باشیم که به‌جایی رسیدیم که می‌فهمیم این حرف، حرف خدا است.

من یک‌بار با کسی در مورد آیه‌ای بحث می‌کردم که اینجا این را خدا می‌گوید یا حرف مشرکین است. اگر شما متوجه نیستید که خدا این حرف را نمی‌زند و این حرف مشرکین است، خیلی کلاه شما پس معرکه است. کلاً سبک قرآن این‌طور است که مانند قانون اساسی نیست. قرار نیست همه‌چیز واضح بیان بشود. شما اگر انحرافاتی در قلبت باشد و در قرآن می‌خوانی و یک‌چیز را بد می‌فهمی. مثلاً فرض کنید که این همه در قرآن گفته‌شده که هر کس ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد، یک آیه ای است که می‌گوید «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ…» (آل‌عمران/۱۹) پس اسم دین ما اسلام است و تنها دینی که مورد قبول است، اسلام است. پس مسیحی‌ها و یهودی‌ها به جهنم می‌روند. همه‌ی قرآن خلاف این را می‌گوید. این یک آیه یک جایی، درست است که معنی آن این نمی‌باشد؛ یعنی معنی اسلام در آنجا، دین اسلام نیست. ولی بالاخره راه را باز می‌کند و یک آدمی که «فی قلوبهم مرض» است، یعنی طرف که در قلب خود یک تمایلات این‌طوری است، همین یک آیه برایش کافی است که این آیه را بگیرد و آن را بر در مسجد و همه‌جای دنیا بنویسد که «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ»، فقط اسلام است که مورد قبول خداست و بقیه‌ی ادیان دیگر قبول نیست [درس‌گفتارهای رمضان ۱۴۰۰- آل‌عمران۳].

این‌جور نیست که خداوند نداند که این آیه این ابهام را دارد و یک عده را گمراه می‌کند. اصلاً خداوند می‌گوید می‌خواهم گمراه کنم. از اول قرآن، از اول صفحه‌ی اول و دوم که مقدمه‌ی قرآن گفته می‌شود، این حرف بیان می‌شود که آن‌هایی که فاسق هستند را گمراه می‌کنیم. «يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا» (بقره/۲۶). چه طور گمراه می‌کند؟ این عدم وضوح‌ها، مانند همین جمله‌ای که می‌آید و معلوم نیست آن را چه کسی گفته است. یک جمله‌ای می‌آید و مانند مبتدا است و باید خبری داشته باشد ولی خبر آن نیست و ابهام دارد و یک‌جوری شاید منظور این است. من در درون خود باید صلاحیتی داشته باشم تا قاطعانه بفهمم که شایدی در کار نیست و حتماً این است. این جمله را حتماً خداوند گفته و آن جمله را حتماً مشرکین گفتند. این که متن من را مجبور نمی‌کند و نمی‌گوید که خداوند می‌گوید این‌جور و مشرکین می‌گویند این‌جور. من باید به‌جایی برسم که از درونم بتوانم جاهای خالی را پرکنم.

حضار: پس شما آیه‌های نصفه را جزء گروهی می‌دانید که یک‌جور ابهام ایجاد می‌کند؟

مثل یک‌جور مبتدایی که خبرش معلوم است و من باید بفهمم که خبرش چیست و لزوم ندارد که گفته شود و اگر دیدم که نمی‌فهمم، دیگر نمی‌فهمم. یکی دوتا نیست. اصلاً سبک قرآن این‌طور است. قرآن یک پیچیدگی‌ها و حالت‌هایی دارد که من به آن پرانتز می‌گویم. یک‌چیزی وسط چیز دیگر می‌آید و آن ادامه پیدا می‌کند و یک متنی که دارد تمام می‌شود در قسمتی از پاراگراف بعدی آن ادامه پیدا می‌کند. یک پیچیدگی‌های ادبی دارد که ممکن است کسی آن را فرم نفهمد. یک آدمی که گمراه نمی‌شود دلیلش این نیست که استاد فرم است. دلیلش این است که می‌داند که آن برداشت غلط است. می‌داند که اسلام تنها دین مورد قبول خداوند نیست؛ بنابراین هرچه قدر هم که شما آیه بیاورید، به نظرش برسد «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ…» ولی می‌داند که این‌طور نیست. حال شاید نتواند از نظر ادبی استدلال کند که چرا این‌طور نیست ولی شواهد دیگری که در قرآن است به او اجازه نمی‌دهد که ‌چنین چیزی را بپذیرد.

قرآن همه‌اش این‌طور است. هر جای آن چیزی دارد که ممکن است یک نفر چیز بدی از آن بیرون بیاورد. متن اصولاً این‌طور است. قانون اساسی هم این قدر سعی می‌کنند که واضح نوشته شود، باز بالاخره می‌شود چیزی از درونش درآورد. اصل ۲۷ قانون اساسی جمهوری اسلامی می‌گوید: «تظاهرات کلاً آزاد است ولی مسلحانه نباشد.» [اصل ۲۷: «تشکیل اجتماعات و راهپیمایی‌ها، بدون حمل سلاح، به شرط آن که مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است.»] ولی می‌توان آن را این‌طور پیچاند که مثلاً چرا اجازه‌ی تظاهرات نمی‌دهند؟ نیروی انتظامی‌ می‌گوید که باعث ترافیک می‌شود و به دلیل خیر عمومی ‌فعلاً تظاهرات نکنید؛ که یکی از مخالفین گفته بود که ما در صحرای قم یک تیم تشکیل می‌دهیم. مهم نیست که در خیابان‌ها باشیم. واقعاً وقتی قانون اساسی می‌نویسند، چرا آن‌قدر برای هر کشوری طول می‌کشد؟ برای این‌که می‌خواهند هیچ ابهامی ‌نماند و نتوانند هیچ سوءاستفاده‌ای کنند. از همه‌ی قوانین در همه‌جای دنیا، بالاخره می‌شود سوءاستفاده کرد. می‌توان چیز دیگری فهمید و آن را جور دیگری تعبیر کرد و نمی‌توان جلوی این‌جور چیزها را گرفت. چون قرآن متن است و متن این خاصیت را دارد. حال به‌جای این‌که قرآن به سمت وضوح برود، به آن سمتی می‌رود که آدم‌ها، مثل‌ این‌که تا یک جایی یک نردبانی پایین آمده و من باید تلاش کنم نردبان را بگیرم، تلاش کنم از آن بالا بروم. اگر این تمایلات را نداشته باشم و تمایلات انحرافی داشته باشم، همین نردبان بدتر من را زمین می‌اندازد و در واقع یک‌جوری باعث صدمه دیدن من هم می‌شود.

مشارکت مخاطب در ساخت معنا

من یک دوستی داشتم که خیلی جالب بود. خیلی اهل قرآن و این حرف‌ها نبود. ولی یک‌بار به من گفت که این خیلی آیه‌ی برای من مدرنی است که (من یک‌بار در سوره‌ی بقره به این داستان اشاره کردم.) در قرآن نوشته این هم هدایت و هم گمراه می‌کند. [«يُضِلُّ بِهِ كَثِيرًا وَيَهْدِي بِهِ كَثِيرًا» (بقره/۲۶)] این‌که در این متن خودش نوشته‌ شده است. این که در متنی این نوشته شده باشد، این مدرن است. ولی این‌که خودش اولش بنویسد که این متن خاصیتش این است، این دیگر خیلی مدرن است. یک‌جوری انگار آگاهی به ابهامات زبان. به‌جای این‌که به سمت پاک‌سازی ابهامات برویم، به سمتی برویم که به‌صورت فعالانه‌ای از این استفاده بکنیم؛ یعنی متنی به وجود بیاید که مشارکت را طلب کند. همین‌که من مقاومت می‌کنم در مقابل «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ…» که اسلام را آن‌طور که می‌گویند بفهمم و لفظ این‌جور دلالت می‌کند، یک ‌قدم بالا آمدم؛ یعنی عکس‌العمل‌هایی که من در مقابل این ابهامات نشان می‌دهم: یک‌چیز غلطی را می‌گویم در مورد این آیه نمی‌پذیرم یا یک‌چیز درستی را درک می‌کنم، چون یک کاری انجام دادم و منفعل نیستم و چون در مقابل متن فعال هستم، پاداش می‌گیرم. همان‌طور که اگر غلط تعبیر بکنم، مجازات می‌شوم. این متن یک‌جوری است که ما را به فعالیت وادار می‌کند. تا من عمل انجام ندهم پیشرفت نمی‌کنم. بالاخره به این شکل قرآن ما را به تکاپو می‌اندازد، برای این‌که در واقع حق را بپذیریم، باطل را کنار بگذاریم. من فکر می‌کنم که این سؤالی که شما کردید، اولاً از رو سبک قرآن است، یعنی یکی دو ‌جا نیست. کاملاً این‌طور است که در قرآن یک مبتدایی می‌آید، یک سؤالی که هست و حالا باید چیزی گفته شود، ولی حرف عوض می‌شود و به اضافه این‌که این خاصیت را هم دارد که مثل اگر p آنگاه q، آنجا یک خاصیتی وجود دارد که ما باید آن را بدانیم. مثل ‌این‌که اگر شما نمی‌دانید که این جمله را مشرک می‌گوید یا خدا، اگر نمی‌فهمید که این جمله را مادر مریم می‌گوید و یا خدا، حالا این قابل‌تأمل است. ولی این‌که نمی‌فهمید این جمله متعلق به مشرکین است یا متعلق به پیامبر، این خیلی بد است و به این معناست که شما هیچ‌چیز را کلاً نفهمیدید.