مسیحیت - جلسه ۲
مقدمه
وقتی میخواهیم در مورد مبانی عقاید مسیحی صحبت کنیم، انتظار میرود یک مسیحی چگونه از عقایدش دفاع کند؟ مثلاً اصولی را به عنوان اصول پذیرفتهشدهاش بگوید و بعد آنها را با براهین عقلی ثابت کند؟ فکر میکنم مسلمانها اگر قصد تبلیغ دینشان را داشتهباشد، اینگونه عمل خواهند کرد. کلاً یک الهیدان مسلمان حسش این است که میتواند براهینش را اثبات کند. همهی ما میدانیم که مسیحیان این کار را نمیکنند. کمتر میبینید که بیان مسیحی حتی در کتابهای فلسفی-الهیدانهای درجه یکشان، جنبهی اثبات عقاید داشته باشد. امروز میخواهم در این مورد صحبت کنم که اگر نخواهیم مبانی یک اعتقاد را به صورت برهان عقلی ارائه کنیم، چه راههای معقول دیگری در پیش رو داریم؟ میخواهم به شما نشان دهم که چطور بعضی میگویند نحوهی بحث کردن مسیحیان نامعقول نیست و اتفاقاً از جنبههایی خیلی معقول به نظر میرسد.
نقد استدلال دکارتی
تعریف روش دکارتی
روش خاص استدلال کردنی که من آنرا دکارتی مینامم (در واقع از ارسطو شروع شد و دکارت به آن رسمیت داد)، به این معناست که یک فرد میتواند تمام معلومات خود را کنار بگذارد و از یک سری اصول بدیهی و واضح، شروع کرده و با استفاده از ابزار منطق تمام حقایق را کشف کرده و بیان کند. توجه کنید که این شیوهی استدلالی صرفاً در جهت بیان حقایق نیست، بلکه برای کشف حقایق هم هست. درواقع فرد، افکارش را از اصول موضوعهای (نقطه ی صفری) شروع میکند که قبلاً آنها را پذیرفته، و با استفاده از قواعد منطق (که آنها را نیز قبلاً پذیرفته) سعی میکند حقایق را اثبات و کشف کند (کاملاْ شبیه هندسهی اقلیدسی). حقیقت این است که حتی ارسطو هم روش منطقی را اینگونه تعریف نمیکرد و برای همین است که بهتراست نام این روش را دکارتی بگذاریم و نه روش استدلال یونانی.
اشکالات وارد به این نوع استدلال
۱- امروزه عملاً اصول مورد توافق همگان وجود ندارد، سطح دقت به تدریج آنقدر بالا رفته که دیگر تقریباً هیچ چیز را نمیتوانیم ثابت کنیم: کلاً هدف از استدلال کردن به روش دکارتی این است که دقیق باشیم. به همین جهت لازم است سیستم اصول موضوعی را فُرمال و صوری کنیم و حقایقی را که میخواهیم اثبات کنیم، به صورت گزارههای صوری بنویسم. از طرف دیگر برای هر گزاره در منطق صوری، باید یک تعبیر در عالم واقع بیابیم. حال هرچه در این سیستم ثابت شود، در دنیای واقعی هم ثابت شده! اگر قرار است ما اصول خود را به گزارههای صوری تبدیل کنیم و نتایج صوری را نیز به عالم واقع برگردانیم، پس دقت را به طور کامل به دست نمیآوریم. ممکن است در نگاشت عالم به گزارهها (در ابتدا) و در نگاشت گزاره به عالم (در پایان استدلال) دچار اشتباه شویم. در ضمن توجه کنید که اصول موضوعی را ثابت نمیکنیم (یعنی اصلاً قابل اثبات نیستند)، وآنها را میپذیریم و فرضمان این است که مورد توافق همه هستند! در حالی که اصول مورد توافق همگان حداقل در قرن اخیر وجود ندارد! درواقع به تدریج از زمان ارسطو تا قرن نوزدهم، سطح دقت آنقدر بالا رفته که به تدریج به اینجا رسیدهایم که با این دقت، تقریباً هیچ چیز را نمیتوانم در مورد جهان خارج ثابت کنم. جملهی معروف وینکنشتاین این است که چیزی را که نمیتوان به دقت بیان کرد، نباید بیان کرد! رسالهی خود او که معتقد بود همهی چیزهایی که میتوان به دقت بیان کرد را در آن گفته، چند صفحه بیشتر نشد! و آخرین جملاتش هم این است که این را هم دور بیندازید چرا که اینها را هم چندان نمیتوان قبول کرد! کلاً این شیوهی دقیق بحث کردن به نظر نمیآید راه به آنجا ببرد که به توافق کلی بر سر آن برسیم. حداقل از لحاظ کاربردی خیلی کاربرد ندارد و در این ۲۰۰۰ سال تاریخ به جایی نرسیده! به همین دلیل است که فلسفهی اواخر قرن نوزدهم و بیستم از فرم استدلالیش خارج شده و کسانی مثل نیچه و هایدگر پیدا شده اند که بیشتر به نظر میآید شعر میگویند تا استدلال بکنند! هایدگر به صراحت شعر را ابزار برتری جهت بیان حقایق میداند.
۲- ذهنی که این نحوه استدلال میکند بیشتر میخواهد دیگران را قانع بکند تا خود به حقایق برسد: شما وقتی به سراغ استدلال و دقیق بیان کردن میروید که ذهنتان بیشتر به این سمت متمایل باشد که میخواهید دیگران را قانع بکنید. خوشبینانهترین چیزی که میتوان گفت این است که در ابتدای کار یعنی یونان قدیم، آکادمیهایی به وجودآمد که آدمها مینشستند و با هم بحث و استدلال میکردند و در واقع کشف حقیقت یک امر انفرادی نبود. بنابراین همزمان با کشف حقیقت، من دائم در این فکر بودم که چگونه میخواهم آنرا به دیگران بگویم. این روال کم کم به آنجا رسید که سعی کنیم حرفهایمان را در قالب منطق و استدلالی که قبلاً رویش توافق کردهایم بریزیم. در حالیکه در همان زمان یونان و ارسطو و افلاطون، کمتر میبیند که مقید به این استدلالات باشند. سعیشان این بود که آنچه را که درک کردهاند به بهترین شکل ممکن بیان کنند. اما شیوهی استدلالی، در زمان دکارت جنبهی ریاضی و هندسی پیدا کرد و از بعد از دکارت تا اواخر قرن نوزده و بیست به حالتهای عجیب و غریبی رسید! مثلاً به جاهایی مثل «رسالهی منطقی فلسفی» وینکنشتاین که آنقدر شور اینگونه بحث کردن درآمد، که دیگر کلاً این نوع بحث کردن منقرض شد و وجههاش را از دست داد.
۳- در این طرز استدلال پیش فرضهای ناگفتهای هست، مثل امکان بیان حقایق در قالب زبان: چند درصد از مغز بشر را آن قسمتی تشکیل داده که با سمبلهای ریاضی و انتزاعی کار میکند و میتواند استدلال کند؟ بخش بسیار کوچکی! چند درصد قوهی شناخت بشر را این بخش استدلالی تشکیل داده است؟ پس بقیهی مغز چه میشود؟ بقیهی مغز، بستر امکانات شناختی و بیانی دیگری است که شاید در درک حقیقت مؤثرتر باشند و کار معقولی نیست که وقتی من امکانات مختلفی برای شناخت دارم، خود را محدود به قسمتی خاص و کوچک بکنم. گویی انسان برای بلند کردن وزنهای سنگین خود را مقید کرده که فقط از دو انگشتش استفاده بکند و حال بعد از ۲۰۰۰ سال موفق به انجام این کار نشده! خوب منطقیست که حال که وزنه سنگینتر است از آنچه تصور میکردم، باید از تمام امکانات و توانم استفاده کنم! درواقع در این طرز تلقی پیشفرضهایی وجود دارد که معمولاً هم بیان نمیشود؛ مثلاً اینکه حقایق را میتوان در قالب زبان بیان کرد. میتوان به راحتی در امکان بیان حقایق در زبان طبیعی تردید کرد، چه برسد به بیان حقایق در قالب زبان صوری که محدودتر هم هست. خواندن یک شعر خوب هم یک تجربه است. یعنی زبان میتواند واسطهای برای انتقال تجربیات باشد ولی هنگام استدلال عقلی، آن تجربیات عمیق و شخصی منتقل نمیشوند و ما از یک زبان سطحی و ماشینی استفاده میکنیم. ارسطو میگوید حق استفاده از تمثیل نداری و فقط باید از قیاس استفاده کنی در حالیکه امروزه برخی دانشمندان علوم شناختی معتقدند که استعاره پایهی تمامی ادراکات انسان است و حتی آنجا که حس میکنید دارید استدلال صوری میکنید درک شما بر اساس استعاره است.
۴- عقل مدرن مردانه است: یکی از ویژگیهای این عقل مدرن، مذکر بودن آن است و ارتباط با مردسالاری دارد. این شیوهی مردانه، هیچ شیوهی دیگری غیر خود را نیز به رسمیت نمیشناسد در حالیکه ما شیوههای شناختی بسیار پیچیدهتری داریم که کاملاً هم عاقلانه هستند و ما را به حقایقی نیز میرسانند.
۵- طبق فرض این استدلال، یک بچهی تازهبالغ، در اوج قدرت خود برای شناخت دنیاست: پیشفرض عجیب و غریب دیگری که پشت این استدلالات وجود دارد، این است که از چهارده پانزده سالگی به بعد، به قدرت عقل بشر اضافه نمیشود. طبق این تصور جدید و عجیب، این روشهای استدلالی در یک بچهی سیزده یا چهاردهساله، به کمال قدرت خود میرسد! معنی این حرف این است که یک فرد در این سنین برای اثبات و فهمیدن حقایق با شیوهی استدلالی کاملاً آماده است و گذراندن سالهای بعدی عمر، چیزی به او اضافه نمیکند. این در حالیست که در تمام تفکرات کلاسیک حداقل تا چهل سال منتظر بودند که قدرت ذهنیشان اضافه شود.
۶- در این شیوه ارتباطی بین طرز زندگی فرد و اعتقاداتش در نظر گرفته نمیشود: در این طرز تلقی دکارتی، کشف حقیقت ربطی به شیوهی زندگی فرد ندارد. در واقع فرد هر چه میخواهد بکند ولی در طول روز، مدتی را در دفتر کارش بنشیند و کتاب بخواند و استدلال بکند تا به حقیقت برسد! درواقع پیشفرض این است که شیوهی عملی زندگیتان در قوهی شناختی تان تأثیری نمیگذارد ولی اگر کتاب زیاد بخوانید و قدرت استدلالتان خوب باشد، قوهی شناختیان میتواند شما را به حقیقت برساند. اگر دقت کنید، میبینید که اثر فیلسوفان زندگی عادی نداشتهاند. نمیخواهم بگویم بی قید و بند بودهاند، نه، اتفاقاً اکثر فیلسوفان بزرگ قید و بند اخلاقی داشتهاند، بلکه منظورم این است که عجیب و غریب بودهاند. به نظر میآید خیلی از استدلالات و فلسفه شان، جنبهی دفاع از ضعفهای زندگی شخصی خودشان را دارد. همانطور که فوکو کتاب خودش را در مورد جنون مینویسد، گویی دارد از خودش در مقابل سنت روانکاوی که او را روان پریش تشخیص داده بود دفاع میکند. یا مثلاً نیچه شیفته قدرت نداشتهاش از ابر مرد سخن میگوید، دلیلش هم این است که آدمی بسیار ضعیف است و هر کس از راه میرسد توی سرش میزند. گویا در اتاقی نشسته و دارد با این عقاید، جبران زندگی شخصی اش را میکند. این در حالیست که در تمام مکاتب قبل از مدرن، تصور طبیعی این بود که شما باید مسیری را طی بکنید که بخش عمدهای از آن جنبهی جسمانی دارد و در نهایت ذهنتان به حدی از کمال برسد که بتوانید حقیقت را کشف کنید. من فکر میکنم به طور غریزی در نهاد انسان این حس وجود دارد که کشف حقیقت در یک فرد، با ظهور نشانههایی در او (مستقل از حرفهایش) همراه است. مثلاً آوردن معجزه نشان دهندهی ارتباط شخص با برخی حقایق است و اینکه این فرد خودش آدم خاصی شدهاست. اما در جهان مدرن، تجربه و عمل کاملاً مستقل از فرآیند شناخت هستند. هیچکس به این نگاه نمیکند که مثلاً نیچه تقریباً دیوانه بوده! هیچ کسی نمیگوید من کتابهای این آدم را نخوانم. در این نگاه، یک فیلسوف که خودکشی کرده و زندگی خوبی هم نداشته است، ممکن است به شناخت حقیقت رسیده باشد. در حالیکه مثلاً پیامبران یا عرفا، نحوهی زندگیشان جاذبه داشته و داستانهای زیادی دربارهی روش زندگیشان وجود دارد.
درواقع به نظر میآید بین عقیده و عمل، رابطهای دیالکتیک وجود دارد؛ بدین معنا که من چیزی را میدانم، به آن عمل میکنم و باز بیشتر جلو میروم و بیشتر به دانستههایم افزوده میشود.اگر بخواهم یک مثال ساده بزنم از اینکه چگونه عمل و تجربهی انسان، روی عقایدش اثر میگذراد، میتوان از تجربیاتی یاد کرد که به آنها تجارب دینی میگویند و شخص طی تجربهای، حقایقی را میبیند که بین الاذهانی هم نیست. در روایتی هست که کسی پیش امام جعفر صادق(ع) آمد و گفت که به خدا شک دارد. امام گفت که او را در آب بیندازند و برای مدتی زیر آب نگهش دارند. وقتی از آب بیرونش آوردند، ایمان آورده بود! چرا؟ زیرا دچار تجربهای شده بود که بارها در قرآن از آن صحبت میشود. درست است که در شرایط خاصی این تجربه را کرد و چیزی را دید، ولی به هر حال آن را دید دیگر! اینطور نیست که هر کس را به آب بیندازید این باور را پیدا کند ولی گویا این آدم ویژگیای داشت که میشد با این تجربهی خاص، این عقیده را در او ایجاد کرد. گویا طی شرایطی خاص، دری را برای این فرد باز کردهاند و فرد پشت آن را دیده و حال اگر در را هم ببندند، این فرد دیگر میداند که پشت آن در چیزی وجود دارد. ویتگنشتاین که به معنای متعارف متدین حساب نمیشود، در آثارش از تجربهای شخصی که چند بار داشته صحبت میکند. تجربهی احساس امنیت مطلق و باورش به خدا هم به همین تجربیاتش وابسته است نه به استدلالات عقلی. این فرد، تحت شرایط روانی خاص، تجربیاتی داشته که با ابزار زبان هم نمیتواند آن حقایق را انتقال دهد و این روش شناخت روش نامعقولی نیست. بسیار بدیهی است که ما به دلیل روش زندگیمان، تجربیات خاصی میکنیم که روی شناختمان اثر میگذارند.
کلاً در دوران مدرن جا افتاده که شما نباید به زندگی شخصی افراد کاری داشته باشید و حتی زشت است اگر کنجکاوی کنید! این جدایی به نظر من یک ایدهی مدرن است، حتی در مورد هنرمندان. در گذشته هنرمند به گونهای مقدس دانسته میشد و آنچه میآفرید نتیجهی نوعی الهام الهی دانسته میشد. اما امروزه معمولاً جمعهای هنری منبع فسادند و بسیار میبینید که اولین بار حریمهای اخلاقی را هنرمندن شکستهاند. اینکه این آدم به نظر من خوب باشد، لزوماً به معنی درست بودن تفکراتش نیست ولی این دو به هم بیربط نیستند. هرچقدر بحثها تئوریتر باشند این ارتباط کمتر است. مثلاً در مورد قضایایی که یک ریاضیدان کشف میکند، مهم نیست روش زندگیش چطور باشد اما در مورد رسیدن به حقیقت مهم میشود. نیچه حرفهای خیلی خوب هم دارد و انتقادات خوبی به عقل مدرن دارد، ولی اینکه نمونهی خوبی به عنوان یک انسان کشف کنندهی حقیقت باشد نه. شاید یک آدم بد میتواند حرفهای خوب هم بزند. اما نمیتوان گفت آدمی که زندگیاش فاجعه است حقیقت را درک کردهاست. به کمال رسیدن یک چیز همه جانبه است، هم از نظر شناختی هم عملی.
۷- ما انسانها شناخت را بیش از هر چیز برای عمل کردن نیاز داریم. در فلسفهی مدرن انسانها کاری به زندگی ندارند و فقط دنیا را نظاره میکنند! در عقل گرایی شناخت اولین و آخرین کار ماست!!: یکی از اساسیترین انتقادات هایدگر از فلسفهی دکارتی این است که سوژه و ابژه اشتباه در نظر گرفته شدهاند. یعنی اینکه به نظر میرسد در شیوهی دکارتی، انسان موجودی دانسته میشود که در گوشهی اتاقی نشستهاست و از پنجرهی آن به جهان نگاه میکند. این انسان براساس بازتاب جهان در پنجره میاندیشد و شناخت به دست میآورد. این پنجره در واقع همان چارچوب منطق است که دکارت شناخت انسان را محدود به استفاده از آن میکند. در حالیکه انسان موجودی نیست که در اتاقی نشسته باشد و از پشت پنجره دنیا را ببیند و تحلیل کند و تئوری بسازد.
هایدگر میگوید یکی از مهمترین تجربیات هر انسان، این است که در جهان حضور دارد و همین الآن ممکن است برایش اتفاقی بیفتد و اصلاً بیشتر از میل به شناخت، دلهره دارد! شناختهای ما بیشتر از این لحاظ مهمند که مقدمات عمل را فراهم آورند. ما در درجهی اول به دنبال زنده بودن و زندگی کردنیم اما در عقل گرایی مدرن، شناخت اولین و آخرین کار ماست! این شیوهی برخورد، مثل این است که شما گرسنه باشید و مقدار زیادی از انواع غذاها در اختیارتان باشد و شما با وسواس زیاد بگویید باید کشف کنم کدامیک بهترین غذاست و دقیقاً بر بدن من چه اثری خواهد گذاشت. بنابراین سالها مشغول تحقیق روی این غذاها شوید و تا وقتی بهترین را پیدا نکردهاید لب به غذا نزنید. این شیوه اصلاً ممکن است؟ قبول دارید اگر کسی اینگونه زندگی کرد، میتوانیم بگوییم اصلاً گرسنه نیست؟
این وسواس منطقی دوران مدرن دلیلش این است که میخواهند که به هیچ نتیجهای نرسند تا هر کار میخواهند بکنند. در سه قرن اخیر هر چه به سمت جلو پیش رفتهایم، شیوهی منطقی دقیق و دقیقتر شده و همهی حقایق زیر سؤال رفته و از لحاظ اخلاقی هم انسان هرکار میخواهد میکند چرا که دیگر حقیقتی وجود ندارد! آیهای از قرآن میگوید انسان دلش میخواهد جلویش باز باشد و هرکاری میخواهد بکند و میگوید دقیق به من بگویید این قیامت کی است؟ یا مثلاً ماجرای کشتن گاو بنی اسرائیل. بنی اسرائیل از مصر آمدهاند و گاو برایشان مقدس است و دوست ندارند گاو بکشند و برای همین است که دائم سؤال میپرسند. چرا که نمیخواهند اینکار را بکنند! به نظر من وسواس زیاد آدمها روی شناخت، برای این است که میخواهند جلویشان باز باشد چرا که شما هر عقیدهای را بپذیرید محدودیتهایی جلویتان میگذارد. پس چه بهتر که سطح دقت راجایی بگذارید که اصلاً نتوان چیزی را ثابت کرد.
پست مدرنها معقتدند که هر دورانی «فراروایت» دارد. فراروایتها استعاراتی در پشت تمامی استدلالهای منطقی و افکار بشر هستند و در واقع تمام افکار آن دوران تحت تأثیر آن روایتهای بزرگ است. به عنوان مثال قرن هجدهم قرن فراروایت نیوتونی است. در گذر زمان و طی انتقال از قرون وسطی به دوران مدرن، استعاره تشبیه جهان به انسان تبدیل به تشبیه جهان به ماشین شده است. در واقع یکی از انتقادات ریشهای پست مدرنها به دوران مدرن این است که انسان دوران مدرن، بر خلاف ذهنیتش که همه چیز را با منطق بیان میکند، همه آنها را بر اساس استعاره و تمثیلهای موجود در پس ذهنش ساخته و چنین ایدههایی را به وجود آوردهاست. با پذیرش این ایده میتوان گفت که در دوران اسطورهها و یا حتی برخی شیوههای بیان دینی مستقیماً سراغ این روایتها رفتهاند، و ما هم میتوانیم استعاره خود را بیان کنیم. مثلاً اگر دکارت فراروایتی برای انسان دارد، آن را مطرح کند. مثلاً بگوید که من انسان را موجودی میبینم که پشت یک پنجره نشسته و دنیا را میبیند. یا مثلاً روایت پس پرده تکامل داستانیاست که در آن میمونها اجداد آدمی هستند. یعنی یادمان نرود که پس ذهنمان داستانکی شکل گرفتهاست. بنابراین مسیحیت را محکوم نکنیم اگر مبانی حرفش چنین روایتهایی است و بر اساس یک داستانی صحبتهایش را بنا میکند. آنکه داستان نمیگوید هم در پس حرفش داستان دارد.
واقعیت این است که هیچ چیزی در مورد جهان واقع در سیستم صوری قابل اثبات نیست. فلسفه در قرن بیستم نیز از فرم استدلالی دکارتی خارج شدهاست. رواقع در شیوهی دکارتی، شما خود را از منابعی که به هیچ وجه استدلالی نیستند محروم میکنید. منابعی مثل: تجربیات اجداد، فطرت، هدیههایی که طبیعت برای بقا در وجود ما گذاشته (تفکر داروینی)، و شناختهای عمیقی که از بدو تولد در وجود ما بودهاند و به تدریج شکوفا میشوند. بنابراین میخواهم بگویم جریانات فلسفی از نیمهی قرن بیستم، همه نشاندهندهی شکست جریان دکارتی است.
در جریان رنسانس، یک نکتهی مهم که معمولاً فراموش میشود این است که یک شیفتی از فکتها و مسائل مربوط به انسان، به مسائل مربوط به طبیعت اتفاق افتاد. علاقهی آدمها این نبود که اینها را بدانند. تا قبل از انقلاب علمی، بیشتر مسائل حوزهی انسانی مورد توجه بود. فلسفهی الهیات مورد توجه بود نه فلسفهی طبیعت. فلسفهی طبیعت را با این قصد میخواندند که بعدها بتوانند وارد بحثهای الهیات شوند. نیوتن آمد و ادعا کرد قوانین جهان شمولی را پیشنهاد میکند که زمین و آسمان را با یک سری قوانین بیان میکند. بعد انسان و حیات را کنار گذاشتیم و زمین و آسمان را با هم متحد کردیم. قانون جهان شمول یعنی چه؟ یعنی انسان هم چیزیست مثل مولکول و اتم و بنابراین قوانین نیوتن میتواند زندگی انسانی را هم توجیه کند؟ فکتهای انسانی واقعاً با قوانین نیوتن قابل توجیه است؟ میخواهم بگویم انقلاب علمی فقط انقلاب متودها و وارد کردن ریاضیات نیست، بلکه علوم انسانی هم موقتاً کنار رفت و توجه انسان به سمت مطالعهی طبیعت رفت آن هم با یک شیوهی خاص.
یک فیلمی را در تلوزیون میدیدم که پروژهی خاک برداری از مریخ را نشان میداد و در جایی یک جمله بیان کرد: «اگر بتوانیم این کار را بکنیم، بشر به یکی از بزرگترین آروزهایش میرسد!!!» کجا بشر صد سال قبل چنین آرزویی داشت؟ این جمله یا از جهت تبلیغاتی گفته میشود و خوب طبیعیست که هر نهاد اجتماعی به دنبال کسب درآمد است؛ و یا اینکه آنقدر درگیر کار خودش شدهاست که واقعاً مهمترین آرزویش همین است! شما اگر تاریخ دانش بشر را ببینید، خیلی از مسائلی که ادعای حل شدنشان وجود دارد، قبلاً اصلاً مسأله نبودهاند! به عنوان مثال، یک بحثی وجود دارد بین محمد بن زکریای رازی، آن زمان که مشغول مطالعه روی مواد بود و مخالفینش. او اهل تجربه بود و در آزمایشگاه کار میکرد. خیلی هم در نوشتههایش تأکید دارد که این شیوهی خوبی برای مطالعهی طبیعت است. بسیاری از مخالفینش، حرفشان این بود که اینها در شأن بشر نیست! بشر در این دورهی کوتاه زندگیش، باید به الهیات بپردازد و با جهان ماوراء آشنا شود. از نظر الهیدانها، کیمیاگری کار پستی دانسته میشد. سؤالات اصلی بشر اینها نبوده.
در گذشته اگر هم علم تجربی وجود داشته با این قصد بوده که در نهایت الهیات را بهتر بفهمند. نیوتن در اواخر عمرش، نامهای به یکی از دوستانش نوشته و در آن گفته «همهی کارهای علمیای که من کردم، از دید من در حد حل کردن جدول کلمات متقاطع است. من همهی این کارها را کردم تا حوزهی ذهنیم قدرت بیابد و بتوانم الهیات را بفهمم». میدانید که نیوتن سالهای آخر عمرش را مشغول الهیات شد هر از گاهی هم که یک مسألهای پیدا میشد که کسی نمیتوانست حل بکند مینشست حل میکرد. در آن موقع کسی پیشبینی نمیکرد که این کارهایی که شروع شده چند قرن بعد به تکنولوژیهایی برسد که زندگی بشر را متحول کند. آن موقع فعالیتهای نظری شناختی بود که خوب و جالب بود، اما به نظرشان چندان مهم نمیرسید. ما در انقلاب علمی، توجهمان را از عالم انسانی به سمت عالم طبیعت بردیم آن هم به گونهای خاص که بتواند پیشبینی کند و نتیجهی این پیشبینیها، تسلط بر طبیعت بود.
روش پیشنهادی پوپر
حالا چه باید بکنیم؟ به هر حال میخواهیم حرفهای خود را به هم منتقل کنیم. اگر خود را به شیوهی استدلالی محدود کنیم، محدودیت آنقدر میشود که نه من میتوانم راحت بگویم و نه شما میتوانید خوب بفهمید. پس محدودیتهای زبانی را برداریم. اما خوب صحبتمان نباید بی در و پیکر باشد. چه پیشنهادی به جای بحثهای عقلی وجوددارد؟ من میخواهم از نگاه پوپری استفاده کنم و شیوهای کلی برای بحث استفاده کنم که محدودیتهایش کم است و نام آنرا روش تعمیم یافتهی پوپری میگذارم. پوپر میگوید اساساً کار اشتباهی است که از یک نقطهی صفر شروع کنم و حرفهایی که میخواهم بزنم را اثبات کنم. لزومی ندارد تئوریام را برایتان اثبات کنم. من تئوریام را بیان میکنم برای اینکه واقعیتها را توجیه کنم. هیچکس نمیتواند از انیشتن بپرسد از کجا نظریهات را آوردهای و نقطهی صفرت کجا بود. ممکن است خواب دیده باشد! هیچ اشکالی ندارد یک روز یک فیزیکدان بگوید من این تئوری را در خواب دیدهام که فکتها را هم بسیار خوب توجیه میکند. اساس حرف پوپر این است که بیایید وسواس دکارتی برای اینکه هر چیز از کجا آمده را کنار بگذاریم و هر کدام آنچه را که فکر میکنیم درست است بگوییم و بعد ببینم صحبت چه کسی بهتر فکتهای زندگیمان را توجیه میکند. این یک شیوهی بحث بین الاذهانیست. فکتها چیزهایی است که انسانها رویش توافق کردهاند، و بر اساس اینها تئوریهایی ساخته شدهاست. الآن بیش از هشتاد سال است که فرمولهای تئوری کوانتوم وجود دارد و استفاده میشود در حالیکه کسی نمیداند چگونه از واقعیتها استنتاج شدهاند، اصلاً معنیشان را هم نمیفهمیم، ولی کاملاً معتبرند چون تمام آزمایشها را توجیه میکنند. درواقع این ایدهها از فلسفهی فیزیک آمدهاند و پوپر در آخر عمرش این ایدهها را به کل فلسفه تعمیم داد. وی کتاب کوچکی دارد به نام «سرچشمههای دانایی و نادانی» (نوشته ی کارل ریموند پوپر؛ ترجمه عباس باقری، نشر نی)، که در آن تحول فکر بشر را از لحاظ تاریخی بررسی میکند و سعی دارد از شیوهی پیشنهادی خودش دفاع کند. میگوید ببینیم واقعیتهایی که ملموسند و ما میتوانیم رویشان توافق کنیم چه هستند و بعد ببینیم کدام تئوری این واقعیتها را بهتر توجیه میکند. اگر داستان دین مسیح را باور کنید جهان برایتان معقولتر است یا اگر یک اسطورهی یونانی را باور کنید یا اگر داستان داروین را باور کنید. اینکه این داستانها از کجا آمدهاند را کنار بگذارید.
پوپر همانطور که روی اینکه یک تئوری از کجا آمده محدودیت نمیگذارد، روی اینکه فکتها از کجا آمدهاند هم محدودیت نمیگذراد و تنها میگوید که نوعی هیئت داوری باید آنها را بپذیرند. مثلاً جامعهی فیزیک، جامعهی مسلمانان یا اشخاص خاص با تجربههای خاص هستند که فکتها را تعیین میکنند. مثلاً در مجامع علمی، وقتی هیئت ژوری فکتهایی را تأیید کرد و مثلاً مقالهای در مجلهی نیچر چاپ شد، همهی جامعهی علمی جهان میپذیرد که این اتفاق افتاده و کسی شک نمیکند. بنابراین فکتها بستگی بسیاری به توافقی که جمع با هم دارند دارد. البته در مورد فکتها و تجارت شخصی، لزومی ندارد مورد قبول جامعه باشد. شما اگر تجربیاتی خاص دارید میتوانید تئوریای خاص که آنها را به بهترین شکل توجیه میکند بپذیرید.
این شیوهی پوپری، دست و بال آدمها را باز میکند تا بتوانند آنچه را در ذهنشان هست راحتتر بیان بکنند و وسواسی روی منشأش نداشته باشند و بیشتر درگیر این باشند که تئوریشان فکتها را توجیه میکند یا نه. در واقع دکارت میخواهد از جایی بسازد و جلو برود و به آدمها میگوید ببینید من درست ساختهام یا نه. در حالیکه پوپر میگوید من کاری ندارم چگونه ساختهای، نتایجت را میشنوم و میسنجم که آیا وقایع دنیای من را توجیه میکند یا نه.
وقتی این تئوری را میشنوید متوجه میشوید که مهمترین نکتهی مؤثر در تئوریای که شما در مورد جهان میپذیرید یا میسازید، اینست که فکتها و تجارب زندگی شما چه هستند. چه چیزهایی هست که در زندگیتان لمس کردهاید و مطمئنید درستاند. این مهمتراز این است که روشهای استدلال شما چقدر قوی هستند. مجموعه فکتهای شما هستند که مهمند. شما به چه چیزهایی در جهان توجه کردهاید و چه چیزهایی را پذیرفتهاید. اینطور که نگاه کنید عقاید انسانها در مورد جهان به این وابسته میشود که علایقشان کجا است و چه تجاربی داشته اند.
طبق این روش، یک آدم متدین و موحد نه تنها گزارهای را تحت عنوان اینکه خدا وجود دارد و یکیست قبول کرده، بلکه تجربهی این جهانیش هم این است که خداوند است که همه چیز را اداره میکند و فقط یکیست. درواقع تئوریای که پذیرفته باید با فکتهای زندگی روزمرهاش هم سازگار باشد. یعنی در زندگی روزمرهاش هم توحید را ببیند. مثلاً کسی که مهمترین موضوعِ زندگیش فوتبال است، بیشتر حقایقش نیز برگرفته از فوتبال است و به دنبال تئوریای است که این حقایق را توجیه کند. فرض کنید این آدم مسلمان است و بعد میبیند تیمهای اسلامی همه شکست میخورند. همهی دنیا را از منظر فوتبال میبند پس انتظارش این است که خدا باید در مسابقات مسلمانها را کمک بکند. عقیدهاش این را پیشبینی میکند و در عمل چیز دیگری میشود. پیش خودش توجیه میکند و میگوید لابد چون مربی کافِر بود شکست خوردیم. مربی را عوض کردند و باز همانطور میشود! این آدم قاعدتاً بعد از مدتی باید کافِر شود! چرا که اگر واقعاً فوتبال مهمترین مسالهی دنیا بود و تیمهای مسلمان دائم شکست میخوردند، کم کم باید به اسلام به عنوان یک تئوری برای توجیه فکتها شک میکردیم. مثل یهودیان. آنها تقریباً ملاک اینکه خدا همراهشان هست یا نه برایشان این بود که در جنگ پیروز شوند یا شکست بخورند. خوب این آدم دچار تناقض میشود دیگر! یعنی فکتهایی که در زندگی تجربه میکند با عقایدش نمیخورد.
میخواهم بگویم علایق و حساسیتهای شما در مورد دنیاست که باعث میشود تئوریهای شما ساخته شود. نیچه اصطلاحی دارد که در فلسفهاش هم مفهوم مرکزی است و آن «چشمانداز» است. میگوید هر آدمی دنیا را از یک چشمانداز میبیند. برحسب اینکه چه تجاربی داشتهاید و چه دوست دارید، فکتهای زندگی شما نقش میگیرد. برای همین است که اگر میخواهید موحد باشید، باید زندگی مؤمنانه داشته باشید. نمیتوانید هرجور زندگی بکنید و توحید را هم حفظ بکنید. روزی که همهی زندگیتان فوتبال باشد واقعاً نمیتوانید توحید را حفظ کنید چرا که مثلاً دائم دعا میکنید تیمتان ببرد و هیچ اتفاقی نمیفتد و آخر یا دچار یأس میشوید یا به این نتیجه میرسید که خدا نیست.
پس با پیش گرفتن این روش، بیش از اینکه دقت کنیم تئوریها را چگونه میسازیم به این توجه خواهیم کرد که فکتهایمان چیستند و از کدام حوزهها انتخاب شدهاند. مثلاً مسیحیان مجموعه فکتهایی که میخواهند دربارهاش صحبت کنند با ما متفاوت است! و خوب طبیعی است که وقتی ما تئوری و عقایدشان برای توجیه این فکتها را میشونیم به نظرمان جالب نمیآید. آنها هم در مورد اسلام همین حس بهشان دست میدهد.
نکتهای در مورد پوپر
یک نکتهی مهم میخواهم بگویم. وقتی من از پوپر نام میبرم همیشه این نگرانی هست که سؤتفاهمهایی پیش بیاید. در ایران مجموعهای از دشمنان پوپر زندگی میکنند، خصوصاً به خاطر کتاب سیاسی اجتماعی «جامعه باز و دشمنانش». پوپر غیر از اینکه فیلسوف علم است، در فلسفهی سیاسی به شدت طرفدار لیبرال دموکراسی است و همیشه با حالت ستایشآمیزی از وضعیت سیاسی اجتماعی آمریکا در مقابل اروپا صحبت میکند و دشمن سرسخت کمونیسم و بلوک شرق است. من شخصاً با این نوع تفکراتش احساس همدلی نمیکنم ولی این استفادهای که من از سخنانش میکنم نه به عقایدش در فلسفهی علم به طور کامل ربط دارد و نه ربطی به فلسفهی سیاسیاش دارد. بلکه از قسمتی از سخنرانیهایش که در جزوهی کوچک «سرچشمه های دانایی و نادانی» آمده و در آن ایدهای جالب میدهد، استفاده میکنم. ایدهای کلی در مورد اینکه لزومی ندارد ایدهی دکارتی را برای بیان عقاید خودمان استفاده کنیم به این معنی که یک اعتقاد که به آن باور دارید در صورتی موجه است که بتوانید روی پایه خوبی آنرا سوار کنید.
پوپر چون سازو کار واقعی علم خصوصا فیزیک را دیده، مخالف فاندیشنالیسم است و راه چارهای در مقابل آن باز میکند و چیزی را مطرح میکند که تحت عنوان کوهیرنتیسم میشناسیم. یعنی یک اعتقاد موجه است اگر با مجموع اعتقاداتتان سازگار باشد و لازم نیست مبنای منطقی برای آن داشته باشید. همینکه گزارههای کوچک و بزرگی که به آنها معتقدید با فکتهایی که میبینید تضاد نداشته باشد کافیست و این هم یک نوع توجیه عقلانی حساب میشود. به این ترتیب میتوانیم ایدهی دکارتی را کنار بگذاریم که دست و پایمان را خیلی میبست ولی حس منطقی بودن را هم حفظ کنیم.
استفاده ی ما از روش پوپری تعمیم یافته
حالا ما هم در این بحثهایمان داریم به دوران قبل انقلاب علمی برمیگردیم و در مورد فکتهای خیلی سادهی جهان انسانی صحبت میکنیم. تأکید هم دارم که شیوهمان عقلی است اما دکارتی نیست.
اتفاقاً یکی از قویترین جریانات مخالف روش دکارتی یعنی فلسفهی اگزیستانسیالیسم، از ناحیهی فلسفی مسیحی آمد. پدر این فلسفه کیرکگور، این حرفها را به همین دلیلی که من الآن دارم میزنم زد. احساس میکرد که هیچ سنخیتی بین دیدگاههای مسیحی با این شکل نگاه کردن به دنیا وجود ندارد. مسیحیت بیشتر به مسائل روزمرهی زندگی مثل مرگ و گناه مربوط است. نه با چیزهایی مثل جوهر و عرض و عدم و...
فلسفهی پدیدار شناسی و اگزیستانیسیالیسم تا حدودی به هم مربوطند. فلسفهی پست مدرنیسم هم همینطور است. این نوع برگشتن به ابزارهای بیانی، به نظر من یکجور پیروزی دیدگاههای دینی و عرفانی محسوب میشود. ما داریم از تمام ابزارهایی که ادیان برای بیان عقاید خودشان استفاده میکردند، مجدداً در فلسفهی مدرن استفاده میکنیم. فیلسوفها الآن داستان، نمایشنامه و فیلمنامه مینویسندو حس میکنند فلسفهشان را اینگونه بهتر بیان میکنند و میبینید که در کتاب مقدس و قرآن داستانهای بسیاری وجود دارد و اینها با فلسفهی موجود هماهنگی دارد.
البته ما روش پوپر را تغییراتی میدهیم. مثلاً خود پوپر میگوید فرمال بیان کنید اما ما اجازه میدهیم که برای بیان تئوری از ابزارهایی که جنبهی عاطفی هم دارد استفاده شود، مثل شعر، تمثیل و غیره. یا مثلاً اجازه میدهیم با ابزارهای مختلف از حقانیت خود دفاع کنند، حتی شیوههای عملی مثل معجزه. بنابراین شیوهمان برای بیان فلسفهی مسحیت را، شیوهی پوپری تعمیم یافته مینامیم.
[در این جلسه روایت اسقفی آغاز شد که برای انسجام بیشتر در بحثهای جلسهٔ بعد آورده شدهاست. همچنین بخشهایی مربوط به روش پوپر که در جلسات سوم و چهارم آورده شده بود، در این جلسه ادغام شد.]