مسیحیت - جلسه ۴

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

ایده ی مدرن در مورد عدم ارتباط کشف حقیقت با زندگی عملی

من جلسه ی دوم سخنانی در مورد زندگی عملی انسان‌ها و ارتباط آن با میزان کشف حقیقت توسط آن‌ها گفتم. با توجه به سوالهایی که پس از آن جلسه مطرح شد، لازم می‌بینم در این باره توضیحاتی بدهم و به نظرم موضوع مهمی است. حرفم این بود که یک ایده ی مدرن این است که کشف حقیقت ربطی به شخصیت و زندگی آدم ندارد. شما کمتر میبینید که فیلسوفی برای نزدیک کردن خواننده اش به حقیقت از این حرف بزند که باید اعمال خاصی را انجام دهد. در حالیکه این ایده برخلاف آن ایده ی همیشگی در جغرافیای آدمی است که اگر میخواهید حقیقت را درک کنید باید به گونه ای خاصی زندگی کنید. برخلاف نهضت های عرفانی است که همه از این میگویند که باید درونتان را از چیزهایی پاک بکنید تا حقیقت در قلبتان انعکاس پیدا کند. یا مثلاً آدمهای مهم مسیحیت مثل توماس آکویناس یا آگوستینوس هر دو از طرف کلیسا قدیس اعلام شده‌اند و این نشان میدهد زندگی عملیشان چقدر مهم بوده است. امروزه فلسفه یک فعالیت تخصصی دانشگاهی شده و آنقدر حوزه ای که هر کس رویش کار میکند کوچک است که کسی ادعای کشف حقیقت هم ندارد. فقط در جوامع دینی ادعاهایی مبنی بر اینکه کسی کشف حقیقت کرده باقی‌مانده است. من میگویم از بین رفتن این ادعا جالب نیست. از نظر من درستش این است که در دنیا آدمهایی باشند که ادعا کنند به حقیقت رسیده‌اند و بیاییند حقیقت را به طور منسجم و جامع برای سایرین بیان بکنند. اینکه هر کس در حوزه ای تخصصی کار کند و هیچ وقت چک نکند ایده هایش درست هست یا نه و با سایر ایده‌ها سازگاری دارد یا نه درست نیست. اینکه کشف حقیقت جنبه ی تخصصی دانشگاهی پیدا کرده جالب نیست. در حالیکه قبلاً ابن‌سینا و حتی هگل که در زمان مدرن زندگی میکرده، این حس را دارند که باید سعی کنند یک نظام فلسفی بیرون بدهند که آدمها بخوانند و جهان را درک کنند و بر اساس آن حتی زندگیشان را تنظیم کنند. این حرفها به طور شدیدتر در مورد هنر صدق میکند. قبل از دوران مدرن، به هنرمند به شکل کسی که از عالم ماورا به او الهاماتی می‌شود و او آن‌ها را به گونه‌ای خاص بیان میکند نگاه میشد. اما از دوران مدرن و خصوصا در قرن بیستم با امکان تکثیر مکانیکی آثار هنری، بازار هنری داغی به وجود آمد. به نظرم این ایده ی مدرن که آدم با کتاب خواندن و کلاس رفتن بتواند به حقیقت برسد، نه تنها نادرست بلکه ابلهانه است. واقعیت این است که وقتی ما چیزی را به عنوان حقیقت میپذیریم، اتفاقی که برای ما میفتد این است که تصور چیزی برای ما ایجاد می‌شود و ما به طوری که خیلی روشن نیست، تصدیق میکنیم که این تصور از عالم واقع، تصور درستی است. یا همینطور وقتی میگوییم چیزی از دیگری بهتر یا بدتر است در ذهنمان تصوری میکنیم و احساسی در مورد آن به ما دست میدهد. ممکن است بعداً هم بتوانیم آن احساس را در قالب زبان بیان کنیم. در کل به نظر میاید لحظه‌ای که شما میگویید چیزی درست یا غلط است اتفاقی ناخود آگاه برایتان می‌افتد که به تجربیات زندگی، تربیت، عواطف و احساسات شما بستگی دارد. در‌واقع رفتارهایی که من از خودم نشان میدهم و تجاربی که در زندگی پیدا میکنم، ملاکهایی می‌شود که در آینده قضاوت درست یا غلط بر مبنای آن‌ها بکنم. این قضاوتها میتواند از کتاب‌ها و آموزشهایتان هم بیاید. من فکر میکنم حتی در مورد ریاضیات هم، کسانی که شهود خوبی دارند، درست بودن یک مساله را ابتدا حس و درک میکنند و بعد سعی در اثباتش میکنند. بنابراین مکانیزم های ناخودآگاه اثرشان را میگذارند خصوصا در قضاوتهای ما و ما تسلط خیلی زیادی در لحظاتی که از چیزی خوشمان یا بدمان میاید نداریم. نمیتوانیم مثل یک فرمول منطقی فارغ از احساساتمان و ناخودآگاهمان قضاوت کنیم. «لی کاف» و برخی دانشمندان علوم شناختی معتقدند که زیر ادراکات ما همیشه نوعی تمثیل و استعاره کار میکند. هر چقدر هم به زمینه‌های اخلاقی نزدیک شوید مکانیزم ناخودآگاه را بیشتر میبینید ولی حتی در زمینه‌های نظری صرف هم رگه‌های ناخود آگاه دیده میشود. با توجه به اینکه عواطف و تجربیات ما میتواند کذب و نادرست باشد، قضاوتهایمان هم ممکن است درست یا غلط باشد.

یک تناقض

خوب به نظر می‌آید که تناقضی هست بین گفته‌های من و عملم. یعنی من از همه نقل قول میکنم و کتاب‌ها و آثار ادبیشان را یاد میکنم در حالیکه لزوماً آدمهای صالحی نیستند. مثلاً کسی که با تفنگ فیل کش همسرش را میکشد به هر حال آدم جالبی نیست. در‌واقع سؤال این است که اگر یک آدم اگر بد است کتاب‌هایش را نباید خواند؟ مثلاً چون لیئوتار زنش را با تفنگ فیل کش کشته، کتاب‌هایش را نخوانیم؟ یا قبل از مطالعه ی آثار افراد باید در مورد زندگیشان تحقیق کنم و اگر مثلاً نماز نمیخواندند یا از لحاظ اخلاقی زندگی آشفته ای داشتند، کتاب‌هایشان را نخوانم؟ بعضی واقعاً قضاوتهایشان اینطور است دیگر! اینکه شما نباید بغیر از عقاید و حرفهای انسانهای صالح چیز دیگری بخوانید. وگرنه کسی که در صحبتهایش کذب هست شما را گمراه خواهد کرد. کسانی هستند که امروزه هم فقط قرآن و احادیث میخوانند.

هر سخنی سخن خداست!!

خوب من خودم که شخصاً اینطور نیستم. نه تنها مطالعه میکنم، بلکه ابراز علاقه هم میکنم. واضح است که هر چیزی که یک آدم با مشکلات اخلاقی بیان میکند غلط نیست. در واقع، همه ی حرفهای آدمها، یک جوری واجد حقیقت است. هیچ کلامی از هیچ آدمی نیست که خالی از حقیقت باشد. اگر شما توانش را داشته باشید میتوانید حقیقت را از صحبتهای او بیرون بکشید. گاهی حقایقی هست که شما در کلام معصومین هم پیدا نمیکنید و مربوط به زوایای تاریک زندگی بشر است. ابن عربی میگوید هر سخنی سخن خداست. سخن غیر خدا اصلاً وجود ندارد. چه کاذب باشد چه نباشد. میتوانید از هر آدمی و از هر سخنی که میگوید حقیقتی را درک بکنید. گویا قلب تمام آدمها مثل آینه هایی است که به سمت حقیقت گرفته شده. مگر حقیقت هر آنچه نیست که وجود دارد و خوب غیر از این‌ها چه چیزی در آینه ها میتواند بازتاب پیدا کند؟ آنچه ممکن است رخ دهد این است که این آینه ها هر از گاهی اعوجاج داشته باشد و اگر توانایی پیدا کردن حقیقت در آن را نداشته باشید، گمراهتان کند. در مثنوی دو داستان هست که به این موضوع کلیدی میپردازد که نشان میدهد چگونه کذب و اختلاف نظری بین آدمها پیش می‌آید. یکی در مورد نشستن حقیقت در قلب آدمهاست و دومی در مورد بیان کردن آن حقیقت توسط آدمهاست. یکی همان تمثیل معروف و بین‌المللی فیل در تاریکی است. طبق این مثال، مثلاً آنچه میشل فوکو میگوید نتیجه ی دست زدن به ناخنهای فیل است. برای همین ممکن است آنچه او توصیف کرده را در هیچ کتاب دیگری نبینید. ولی اگر بروید کتاب‌هایش را بخوانید و فکر کنید کل حقیقت همین است که فوکو میگوید، آنوقت است که اشتباه میکنید. برای فهمیدن کل حقیقت است که من احتیاج به صلاحیت های اخلاقی دارم. در‌واقع باید آینه ی قلبم آنقدر بزرگ و صاف شده باشد که بتواند کل حقیقت را در خود بازتاب دهد. به این هم دقت کنید که این آدمها اصلاً ادعای اینکه ما حقیقت را کشف کرده‌ایم و بیایید در زندگیتان از ما اطاعت بکنید ندارند! این‌ها در زمینه ی تخصصی خودشان حرفهای خیلی جالبی زده‌اند. بنابراین صحت سخنانشان اصلاً ربطی به زندگی خصوصی شان ندارد. این فکر که چون فوکو هم جنس باز و میگسار و غیره است من دیگر اصلاً حرفهایش راگوش ندهم غلط است. قطعاً حرفهای درستی دارد و شما با شناختن او دیدهای تازه‌ای به تاریخ و دنیا پیدا خواهید کرد. گزاره ی کاذب وجود دارد ولی حتی در آن‌ها هم نوعی از حقیقت مثلاً حقیقت نوع دوم وجود دارد. این تمثیل مولانا هم اشاره به همین دارد که آدمها بسته به تجربیات خودشان به بخشهای خاصی از حقیقت جهان دسترسی دارند. مثلاً کانت هم معتقد بود که ذهن ما یک سری مقولات پیشینی دارد مثل زمان و مکان هر چند که در جهان زمان و مکان واقعاً وجود ندارد ولی وقتی در ذهن من بازتاب میابد ذهن من به آن شکل میدهد. که خوب اگر کسی این اعتقاد را داشته باشد ماجرا کمی دشوارتر می‌شود. تمثیل دوم مولانا که در مورد شیوه ی بیان حقیقت است همان تمثیل معروفی است که سه نفر هر سه انگور میخواهند و زبان بیانشان با هم متفاوت است و با هم سر این موضوع واحد سرو کله میزنند. واقعاً شاید مشکل ما آدمها در قسمت بیان زبانی حتی بیشتر باشد از مشکل و اختلافمان در درک حقیقت! در‌واقع زبان هم تحت تأثیر زندگی عملی آدمها قرار میگیرد. بنابراین حقیقتی که در آینه قلب انسانی انعکاس پیدا کرده باید از دو کانال بگذرد. اول اینکه آینه ی آن آدم چقدر اعوجاج داشته باشد تا آنرا درست بیان بکند و ثانیاً چگونه منعکس شود به سایرین. پس شاید بتوان گفت اگر آدمی را عمیقاً بشناسیم و زبانش را کامل درک بکنیم، میتوانیم درک کنیم که چطور حقیقت را از حرفهایش بیرون بکشیم. پس از طرفی کامل قبول دارم که تجربیات یک انسان تأثیر میگذارد بر قضاوتها و درست و غلطهایش. ولی این به این معنا نیست که در شنیدن سخن انسان‌ها خودم را محدود کنم. ممکن است تشخیص حقیقت در کلام کسی بسیار دشوار باشد. ولی در کل چیزی غیر از حقیقت وجود ندارد. در یکی از سؤالاتی که برای من فرستاده شده بود، به این اشاره شده بود که کلاً همنشینی با آدمهای گناهکار در شریعت نفی شده و یا در قرآن آمده که با کسانی ننشینید که آیات قرآن را مسغره میکنند یا با آن‌ها مخالفت میکنند بلکه بلند شوید و خودتان را از جمع گناهکاران دور بکنید. به نظرم اینکه هر اثر هنری و هر کتابی را نباید خواند مثل حکمیست که در مورد کتاب‌های ظاله وجود دارد. قرار نیست که هر اثر هنری و هر کتابی در اختیار عموم مردم قرار بگیرد. من همیشه یاد این عبارت آیت الله طباطبایی میفتم که در توجیه اینکه چرا به قم آمد و فلسفه درس داد می‌گفت که من در تبریز میدیدم که جوانان مسلمان با خواندن یک اثر مارکسیستی اعتقاداتشان را از دست میدادند و باید جلوی اینکه این عقاید وارد عقاید اسلامی شود گرفته میشد. ولی در مورد اینکه گوش دادن موسیقی مثل همنشینی با گناهکار است به نظرم این استدلال نوعی قیاس مع الفارغ دارد. اتفاقاً من شخصاً احساس خوشحالی دارم ازاینکه بدون اینکه لازم باشد که به آدمهایی که روحیه ی بدی دارند نزدیک شوم، از طریق آثارشان میتوانم حالشان را بفهمم. من فکر نمیکنم حکم شرعی ای اینجا باشد به علاوه که اگر هم باشد، مثل همان حکم کتاب‌ها ظاله نمیتوان گفت برای همه صادق است و بلاخره عده‌ای باید اینکار را بکنند. مثل اینکه بگوییم با کسانی که بیماری مسری دارند نباید نشست و برخواست کرد، اگر حتی دکتر ها هم کاری نکنند که نمیشود.

دو نمونه ی عملی

خوب حال میخواهم به طور عملی از دو نفر صحبت کنم که از نظر صلاحیت اخلاقی وضعشان شاید خیلی خراب باشد و میخواهم بگویم چطور به آن‌ها فکر میکنم.

1.میشل فوکو: یک فیلسوف پست مدرن است که واقعاً هر ویژگی اخلاقی منفی به معنای خوشگذرانی های عجیب غریب مثل میگساری، همجنس بازی و غیره را میتوانید به او نسبت دهید هر چند که معیارهای اخلاقی خوبی هم در زندگیش دارد. میخواهم به شما نشان دهم که اولاً آثارش چقدر تحت تأثیر زندگیش است و علاوه بر این، چطور ممکن است مطالعه ی آثار او فوق‌العاده جذاب باشد. فکر میکنم تجربه ی دیوانگی مهمترین تجربه ی زندگی فوکو است. یعنی در سنی خاص از جوانی در شرایطی که گویا عقلش را از دست داده قرار گرفته. من خودم تجربه ی جالبی از دیوانگی دارم. وقتی به طور ناگهانی خبری راجع به یکی از دوستانم که دو سال قبل، برای مدت شش ماه با او هم خانه بودم دریافت کردم. فهمیدم که دوستم به شدت دیوانه شده! وقتی کسی به شما نزدیک است و این اتفاق برایش افتاده، شما دائم میخواهید بفهمید چه اتفاقی برایش افتاده. چند روزی این ماجرا مرا بسیار به خود مشغول کرد و چیزی هم این حالتم را تشدید کرد و آن بازی «مطرنج» بود که ما خودمان اختراع کرده بودیم و قواعدش برعکس شطرنج بود. به طور ناگهانی بعد شنیدن این خبر، دیدم که دوستانم دارند شطرنج بازی میکنند و من نمیتوانستم شطرنج بازی کنم و دائم اشتباه (طبق قوانین مطرنج) بازی میکردم. فکر میکنم اینهم مثل یک جرقه بود برایم که یک لحظه تجربه‌ای از دیوانگی به من دست داد. در‌واقع مثل این است که دنیا یک بازی باشد و ما از صبح که بیدار می‌شویم قواعد آنرا در زندگیمان رعایت میکنیم. اما ناگهان ممکن است چیزی در ذهنتان خاموش شود و انسجام قواعد در ذهنتان از بین برود. در نتیجه صبح که بیدار می‌شود دیگر قواعد زندگی را نمیدانید. من فکر میکنم فوکو چنین تجربه‌ای را در زندگیش داشته و جالب اینجاست که نقطه ی مرکزی فلسفه ی فوکو این است که تمام چیزها را زیر سؤال ببرد و درواقع این برتری او به بقیه است. روی قواعدی انگشت میگذارد که قبلش کسی اینکار را نکرده و چون در دنیا قواعد اشتباهی ممکن است ایجاد شده باشد و همه به آن باور کرده اند، بعضی حرفهایش بسیار جالب است. مثل شاعر که میگوید گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد. از نظر فوکو آدمها طی یک روند تاریخی عقایدشان را ساخته‌اند و منشاء واقعی برای این عقاید وجود ندارد. در‌واقع تمام آثار فوکو دفاع از شخص خودش است در مورد اینکه اتهام جنون را از خودش را پاک بکند. مثلاً در کتاب تاریخ جنونش میگوید که این مفهوم جنون طی یک روند تاریخی به وجود آمده و جداسازی دیوانه از عاقل از زمانی به بعد شروع شده و انگار این کتاب را در جواب آن پزشکی که او را دیوانه تشخیص داده بود و گفته بود که باید بستری اش کنند نوشته است. یا مثلاً اینکه میشل فوکو به طور علنی همجنس گراست و ابایی هم از اعلامش ندارد. (یک چیز عجیبش هم این است که از انقلاب ایران حمایت کرد. احسان نقوی نقل قولی از فوکو دارد که میگوید بارها به طور خصوصی به من گفت که از اسلام خوشش می‌آید چرا که همجنس بازی را آزاد میداند و من هر چه به او می‌گفتم اینطور نیست گوش نمیکرد). میخواهم بگویم احساس من نسبت به اینکه چه خوب است و چه بد، از زندگی شخصی من می‌آید و روی قضاوتهای زندگیم هم اثر میگذارد. اما کتاب بسیار معروف او به نام «تاریخ جنسیت» را ببینید که دارد سعی میکند نشان دهد جنسیت یک مفهوم ساخته شده در طول تاریخ است و مفهوم زن و مرد همه ساختگی است. این کتابش هم مانند تمام کتاب‌های دیگرش، ارزش زیادی به خاطر تحقیقات و باریک بینی های تاریخی دارد حتی اگر نتیجه‌ای که میخواهد بگیرد را قبول نداشته باشید. کتاب معروف دیگرش (بغیر از تاریخ جنسیت بقیه کتاب‌هایش ترجمه شده) به نام «مراقبت و تملیک» که کتابی در نقد شیوه ی مجازات و تنبیه جامعه است، سعی میکند نشان دهد که مجازاتهای امروزی لطیفتر و انسانی تر از گذشته نیست. همان دید همیشگی اش را دارد، آنچه را همه قبول کرده‌اند و پذیرفته‌اند، به باد انتقاد میگیرد و میگوید چه کسی گفته اینگونه است؟ در جایی فوکو مجازات وحشتناکی را که بر سر کسی که می‌خواسته پادشاه فرانسه را ترور کند آورده‌اند نقل میکند (شامل قطع دست و پا و بسیاری بلاهای دیگر پشت سر هم) و بعد این را مقایسه میکند با روشی مدرن و معروف که شخصی آنرا طراحی کرده و در آن زندانها، نگهبانان همیشه زندانی را می‌بینند و زندانی همیشه خود را زیر نظر میبیند. این دو صحنه را که مقایسه میکنید هزاران نفر میگویند مجازات اول وحشتناکتر از دومی است اما فوکو دومی را از اولی شدیدتر میداند! قضاوت فوکو این است که مجازاتها از قدیم تا امروزه، از مجازات جسمانی به مجازات روانی تبدیل یافته‌اند که حتی مهلکتر هستند ولی ظاهر لطیفتری دارند. اگر به یاد داشته باشید گفته بودم که همجنس گرایی در مردها باعث نوعی فوبیا نسبت به زندان میشود. من واقعاً نمیتوانم این کتاب فوکو را بخوانم و این احساس به من دست ندهد که این احساس بدی که او به زندان دارد نتیجه ی همجنس گرا بودنش است. نمیتوان انتظار داشت کسی نحوه ی خاصی از زندگی داشته باشد مثل همجنس گرایی و بعد در قضاوتهای خودش احساسات شخصی اش وارد نشود. همه ی این حرفها را میزنم تا بگویم از طرفی فوکو تحت تأثیر زندگی شخصی اش قضاوت میکند و کتاب مینویسد (تأثیر روش زندگی در آثار فرد، در کمتر کسی تا این اندازه واضح است) و از طرف دیگر با اینکه این واقعیت را میدانم، آثارش بسیار برایم ارزشمند هستند. این را هم بگویم که فوکو خیلی تحت تأثیر نیچه بوده(احتمالاً به دلیل همان تجربه ی دیوانگی که هر دو داشته‌اند) و هر دو مفاهیم بسیاری را زیر سؤال برده‌اند و برای همین است که نیچه را پیامبر پست مدرن میدانند. در ضمن فوکو خیلی هم باهوش است. بنابراین آثارش را مفید میدانم چرا که چشم آدم را به تحولات تاریخی ای باز میکنند. مثلاً ایده‌های بسیار جالبی دارد در مورد اینکه دانش چگونه تحت تأثیر قدرت قرار میگیرد. مثلاً اینکه حتی وقتی من استدلال میکنم و حقیقتی را به شما میقبولانم، آنچه بیشتر از درستی استدلال من مؤثر واقع می‌شود اوتوریته ی من است و کلاً منطق را یکی از ابزار اعمال قدرت میداند. در مجموع به نظر من نتایجی که فوکو میخواهد بگیرد معمولاً غلط است اما نقدهایی که میکند و مجموعه مطالعات تاریخی اش عالی است.

2.کورت کوباین: میخواهم در مورد یک خواننده ی مورد علاقه ام هم صحبت کنم. کورت کوباین که رئیس گروه نیروانا است و در سن 27 سالگی در اوج اعتیاد و نا امیدی خودکشی کرد. گروه نیروانا از لحاظ فنی گروه بسیار مهمی است و خیلی‌ها معتقدند که تا دهه ی نود شاید مهمترین گروه موسیقی غربی بوده خصوصا آلبوم «نورمایند». یک ترانه ی معروف در این آلبوم نورمایند هست که من یک شب با این آهنگ تجربه‌ای عرفانی یا شاید هم شیطانی! خاصی را تجربه کردم. مثل اینکه آن عمق و حس تاریکی ای را که کورت کوباین درک میکرد به من هم منتقل شد و او نقش یک مدیوم را برای من بازی کرد. کلاً هر هنرمندی که به حالتهایی خاص رسیده باشد و صادقانه احساساتش را با هنرش بیان کند، میتواند یک مدیوم خوب برای انتقال حقایق باشد. کورت کوباین در جایی از دنیا زندگی میکند که آنرا بسیار تاریک میبیند و حتی سلام گفتن در آن عملی کثیف محسوب میشود. چطور یک آدم به چنین جایی میرسد که به اعتیاد(در اواخر عمر به لیتیوم معتاد بود) و بعد هم خودکشی منتهی میشود؟ همه ی آدمها حتی گناهکارترینشان ذاتشان همان کودک معصومی است که در شرایط عجیب و غریبی قرار گرفته و گویا اشتباهی اولیه او را به آنجا رسانده. حال باز اشتباهات دیگری میکند و گویا بین این اشتباهاتش گیر میفتد. ذات انسان که خبیث نیست. خیلی زود به اعتیاد رو آورده و تحت تأثیر والد خودش کارهایی را کرده و بعد به ظلمت مطلق رسیده و این‌ها همه در حالیست که این آدم نور دوست دارد و برای همین داد وفریاد میکند و البته فکر میکند که دنیا اینطور است و نه اینکه خودش راه خاصی را رفته که منجر به این شده. من شخصاً معصومیت را خیلی زیاد در کورت کوباین میبینم. گویا بعضی از آدمهایی که خودکشی میکنند خیلی حساسند و طاقت چیزهایی را که بهشان رسیده‌ ندارند. خیلی آدمها ممکن است تجربیات وحشتناکتر از کورت کوباین داشته باشند و مشکلی هم نداشته باشند. من فکر میکنم در تمام آدمها این معصومیت ذاتی وجود دارد و به خاطر همین میتوان همه را دوست داشت. بنابراین من به این آدم علاقمندم و حس میکنم که در موسیقی‌اش حقیقت وجود دارد. من نمیتوانم بدون موسیقی کسانی مثل کوباین چنین تجربیاتی را بکنم و نکته ی مثبت این است که لازم نیست من خودم را به آن فضاحت برسانم تا آن وضعیت را درک بکنم. در‌واقع وقتی میشل فوکو میخوانم یا کورت کوباین گوش میکنم به این معنی نیست که قبولشان دارم. من هیچ کتابی را از کسی نمیخوانم به این معنا که قبولش دارم، هیچ کس! همه ی آدمها و هنرمندان چیزهایی درست و چیزهایی غلط میگویند. بعد از خودکشی کورت کوباین هم تعداد زیادی از طرفدارانش خودکشی کردند و حتی هنوز طرفداران نیروانا در دنیا شرارت میکنند. شما میتوانید موسیقی او را دوست داشته باشید بدون اینکه قبول داشته باشید که دنیا دنیای تاریکی است. دنیای کورت کوباین تاریک است و او این را به خوبی بیان میکند و همین برای من کافی است.

توصیه ام به سایرین

من معمولاً وارد مسائل عملی نمیشوم و سعیم این است که مسائل را در سطح تئوری نگه دارم. اما چون سؤالی دریافت کردم که می‌گفت معنی حرفهای شما این است که چون حقیقت همه جا هست ما حق داریم هر کتابی را بخوانیم و با هر اثر هنری ارتباط برقرار کنیم، لازم می‌بینم کمی در اینباره توضیح عملی بدهم. من با این حرف موافق نیستم. چرا که هر چند در آینه های کج و معوج هم حقایقی هست ولی گاه شما که نگاه میکنید آنرا تشخیص نمیدهید. اگر کسی از من توصیه بخواهد در مورد مطالعه کتاب‌ها و آثار هنری، یک توصیه کلی نخواهم کرد. به نظرم هر کس باید شرایط خودش را ببیند. گاهی لازم است از یک سری مطالعات دور باشد و گاهی هم لازم است تنوعی در مطالعاتش ایجاد بکند. ما در زمانه ی خاصی هستیم که جامعه چند صداییست و به راحتی جلوی صداهای مختلف را نمیتوان گرفت. اگر قبلاً راحت این حکم داده میشد که خودتان را در معرض تبلیغات کفار قرار ندهید، امروزه دیگر این حکم عملی نیست. روز به روز این وضعیت بیشتر می‌شود که صدای همه ی جهان را میشنوید. حالا نباید نتیجه گرفت که خوب پس بلافاصله شیرجه برویم در فرهنگهای دیگر! باید با احتیاط جلو رفت. من در مورد خودم اینطور نبوده که ارتباطم را با هر فرهنگی برقرار کرده باشم. در دبیرستان خیلی متنوع مطالعه میکردم و آزادی ای برای خودم قائل بودم. اما وقتی دانشجوی لیسانس بودم خودم را از همه چیز دور نگه داشته بودم. من فکر میکنم در حدود سن 18 سالگی وقتی به اطمینانی رسیدم که قرآن کتاب خداست، تمایلم به مطالعه ی کتاب‌ها دیگر کم شد و حدود چهار پنج سال فقط قرآن و حدیث میخواندم البته بغیر از درسهای دانشگاه. احساسم هم این نبود که آن‌ها را نمیخوانم چون گمراه‌کننده هستند یا نه، اصلاً حسش را نداشتم! بعداً هم یکدفعه شیرجه در فرهنگ غرب نرفتم. وقتی شروع به خواندن چیزهای منتوع کردم که حس کردم برایم مفید است. مثلاً بعضی از نکات فنی قرآن را با کمک ادبیات غرب شناختم. بنابراین حتی در زندگی خودم هم نمیتوان گفت با یک قاعده ی کلی زندگی کرده ام که بخواهم به کسی هم توصیه ی کلی بکنم. کلاً به نظرم باید کمی با احتیاط کار کرد. مثلاً به نظرم اشتباه است که آدمها در سنین پایین هر آزادی ای را برای خودشان قائل باشند، خصوصا در دیدن فیلم(چرا که تأثیر زیادی روی ناخودآگاه میگذارد و تأثیرش با ادبیات متفاوت است). من به هر حال فکر میکنم که بهتر است حکم کلی ندهیم و آدمها باید به خودشان نگاه کنند و اینکه لازم دارند که متنوع مطالعه کنند یا نه و با خودشان صادق باشند که اینکاری که الان دارند میکنند برایشان خوب است یا بد. به نظرم تنها حکم کلی این است که کمی احتیاط باید کرد. در نهایت ملاک اصلی این است که شما به گونه‌ای رفتار کنید که بخش بالغتان رشد بکند. اگر از اطراف هیچ صدایی نشنوید و فقط در زر ورق، تابع والدتان باشید و به حکم همان والد حرف دیگری را هم گوش نکنید که بالغتان رشد نمیکند! از آنطرف هم اگر از سن نوجوانی فرد خودش را رها بکند بدون اینکه هنوز قدرت تمیز دادن درست و غلط را پیدا کرده باشد هم غلط است. در‌واقع این شیوه که من تمام اعتقاداتم را کنار بگذارم و از صفر شروع کنم و همه ی اعتقادات را بخوانم قطعاً به جایی نمیرسد و برعکسش هم همینطور. اینکه کسی کلاً همه ی درها را ببندد و صرفاً مشغول به آنچه باشد که از اول به او گفته‌اند با این پیش‌فرض که عقاید حقه را به او گفته‌اند هم غلط است. وقتی عقاید حقه به فرد گفته می‌شود چه کسی تعیین میکند بلاخره آن عقاید حقه هست یا نه؟ خوب اگر هر انسانی در هر جای دنیا به دنیا بیایید اینگونه فکر کند که این عقاید که ما داریم حقه است و نباید کتاب‌ها ظاله ی سایر عقاید را هم خواند چه میشود؟! جالب این است که کسانی که با اصرار این حرفها را میزنند تعجب هم میکنند از اینکه چرا پیروان ادیان دیگر نمیفهمند که اسلام دین حق است و به آن نمی گروند؟؟! جواب این است که آن‌ها هم به همین حکم عمل کرده اند و کتاب‌های ظاله را نخوانده اند! بنابراین هر کس بنا به طبع خودش باید بین این دو سر طیف که هر دو اشتباه به نظر میرسند، مسیری برای خودش پیدا بکند به این قصد که اگر اعتقادی دارد از درونش جوشیده باشد و اعتقاداتش صرفاً شنیده هایش نباشد بدون اینکه درونی و عجین شده باشد.

[به قصد انسجام بیشتر متن، بحثی که این جلسه آغاز شده و در جلسات پنچم و ششم نکاتی بدان افزوده شده بود، یکجا در این جلسه آورده شد و سایر سخنان این جلسه بنا به موضوع به جلسات دیگر انتقال یافت.]