جلسهٔ ۹۲
در جلسه قبل مفهوم خیلی خیلی مهم دیونوزوسی در فلسفه نیچه را بیان نمودیم. حالتی که نیچه به عنوان عنصر دیونوزوس توصیف میکند چیست.
در ادامه بحث به طور طبیعی بایستی به عنصر آپولونی که دوگان یا مکمل دیونوزوس است بپردازم. همچنین از این جلسه بحث تحلیل روانکاوانهای که میشود ارائه کرد را شروع میکنیم.
هر دفعه که نزدیک میشوم به ارائه کردن یک تحلیل روانکاوانه نگران این هستم که ارزش آن چیز زیر سوال برود. مثلا فرض کنیم در این جلسات به این نتیجه برسیم که نیچه یا هر فیلسوف دیگری (و نه هنرمند) دچار بیماری روانی است و تمام این حرفها هم ناشی از همان بیماری است. خوب واقعا این موضوع کلّا فلسفهاش را نابود میکند. کاندیدایی که به مناسبتهایی هم به وی اشاره کردهام و بشود در این موارد به وی اشاره کرد میشل فوکو است. همان طور که سابقه زندگی وی نشان میدهد وی سوابق بیماری جدی در حدی که به بیمارستان روانی هم رفته داشته است. خود من به شخصه خیلی علاقمند به بعضی از افکار وی هستم ولی میدانیم که خیلی از این ایدهها ناشی از همان بیماریها بوده.
فوکو آدمی است که یک تجربۀ [طولانی از دیوانگی را تجربه کرده] اصلا دیوانگی یعنی چه؟؟ مثل اینکه عقل نداشته باشی. عنصر مشترکی که آدمها با هم دارند و ظاهرا به تفاهم و منطق مشترکی میرسند، و برخی چیزها در بین خودشان بدیهیات به نظر میرسد! اگر آدمی این عنصر در وجودش خاموش شود حالتی شبیه دیوانگی به وی دست داده و دیگر هیچ قاعده اجتماعی را نمیفهمد. مثل آدمی که قواعد رانندگی یادش رفته و الان سوار ماشین شده. فوکو انگار کاملا همه چیزهایی که دیگران برایشان بدیهی است [را کنار گذاشته]. یک بار مثل دکارت یک نفر مینشیند و سعی میکند بدیهیّات را زیر سوال ببرد اما یک نفر ممکن است این بدیهیات برایش دیگر بدیهی نباشد و به همین خاظر همه چیز برایش زیر سوال است.
اکثر آدمهایی که چنین چیزهایی را تجربه میکنند ابتدا دچار ترس شده و سعی میکنند به شرایط عادی برگردند و اگر هم به شرایط عادی برنگردند آنقدر اعتماد به نفس ندارند که این تجربه را بیان کنند. فوکو این اعتماد به نفس را داشته که چنین دیدگاه خارق عادتی را که نسبت به جهان تجربه کرده بیان کرده و دیگران را زیر سوال ببرد. یکی از مویدات این امر کتاب فوکو در مورد دیوانگی است! آیا حق داشتهاند انسانها که عدهای را دیوانه قلمداد کنند، و آیا رفتاری که با آنها میکردند درست بوده یا نه. انگار که دارد از خودش دفاع میکند. مثلا خودش همجنسگرا بوده و کتابی در مورد جنسیت نوشته و کلا جنسیت را زیر سوال میبرد.
اما فلسفه فوکو ارزشش به این است که خیلی از مشترکاتی که آدمها در دوران مدرن روی آنها به توافق رسیده بودند و واقعا بنیادی نداشتهاند، فوکو آنها را هم زیر سوال برده. طبیعتا خیلی از چیزهای درستی را هم که مردم روی آنها توافق دارند زیر سوال برده.
همه اینها را ترکیب کنید با اینکه فوکو باهوش و با مطالعه بوده و رفرنسهای بسیار خوبی پیدا میکرده. بنابراین اگر همه مسایل را در مورد فوکو قبول کنیم باز هم با این حال کتابهای وی به شدت خواندنی است به عنوان آدمی که از دیدگاه و زاویهای جدید به مسایل نگاه کرده است. میتواند آگاهیهای بیشتری نسبت به مسایل دهد. البته وقتی میگوییم کتابی جالب است بعضی آنها را به چشم کتابهای درسی دوران ابتدایی نگاه میکنند یعنی همه چیز در آنها درست است. [اتفاقا] همه چیز آن ممکن است غلط باشد ولی خیلی چیزها را در ذهن ما میشکند. مثلا آیا تنبیههای مدرن نسبت به تنبیههای قرون وسطی انسانیتر است؟ برای همه شاید بدیهی باشد که بله! ولی فوکو همین را هم زیر سوال میبرد.
بنابراین یک فیلسوف میتواند دیوانه باشد و فلسفه وی هم از دیوانگی وی ناشی شده باشد ولی فلسفه وی همچنان ارزشمند باشد. اگر انتظار داشته باشیم که فیلسوفی را پیدا کنیم که حقایق را درک کرده و بیان کرده و ...، در این صورت بیماری وی ارزش کارهایش را کم میکند. البته این نگاه از نظر من غلط است و اگر سعی کنیم از هرچیزی یادگیری کنیم آن وقت میشود حتی در سخیفترین آثار هنری و فلسفی چیزهایی برای یاد گرفتن یافت. تحلیل روانکاوانه، اثر را در جایگاه خودش قرار داده و میشود از آن یاد گرفت.
کاری که فوکو میکند و نیچه نمیکند و به آثاز فوکو ارزش خاصی میدهد این است که آثار وی پر از فاکت است. ولی نیچه فقط حرف میزند، حرفهایی که تا حدود زیادی دلبخواهی به نظر میرسد و فاکت و استدلال ندارد.
عنصر آپولونی:
عنصر آپولونی نسبت به عنصر دیونوزوس کم اهمیتتر است ولی چون در کتاب زایش تراژدی به آن اشاره شده است آن را کمی بیان میکنیم.
عنصر دیونوزوس حالتی است از شور و سرمستی زایدالوصفی که ظاهرا شبیه احساس شدیدی است که از شنیدن موسیقی رومانتیک دست میدهد، مثلا سمفونی 9 بتهوون. نوعی اراده قدرت در آثار بتهوون است که اهمیت زیادی در فلسفه نیچه دارد. در پایان عمر در حالت نزدیکی به جنون نوشتههایش را دیونوزوس امضا میکند.
یونگ ایدهای داشت که آرکیتایپها میتوانند یک نفر را بخورند. اگر به این صورت نگاه کنیم انگار که عنصری شبیه دیونوزوس نیچه را در خود حل کرده و کل نیچه تبدیل به بخشی از آن شده است. تا آنجایی که حالش هنوز خیلی بد نشده خودش را نماینده دیونوزوس در دوران مدرن میداند و وی را به یاد مردم میآورد و کم کم [با رو به وخامت گذاشتن حالش] خودش تبدیل به دیونوزوس میشود.
عنصر آپولونی چیست؟ اگر عنصر دیونوزوس را خوب فهمیده باشید که شور و سرمستی حاصل از حیات است و خصلت آن حالت انفجار و حل کردن و نابود کردن همه چیز در خودش است، انتظار دارید که نقطه مقابل آن چه باشد؟ مثلا صفت سرمستی نقطه مقابلش چیست؟
وقتی که نیچه میخواهد حالت آپولونی را بیان کند که در انسان چه صفتی دارد «رویا» را مطرح میکند! در ابتدا خیلی بی ربط به نظر میرسد. من خودم وقتی زایش تراژدی را خواندم خیلی تعجب کردم. چون من قبل از آن در آثار کسانی دیگر با این دوگانگی آشنا بودم که مثلا آپولون مظهر خرد و مردانگی است و دیونوزوس مظهر سرمستی و زنانگی. نیچه خودش تعبیر دیونوزوس و آپولون را خلق میکند و درنتیجه برای فهم وی ذهن خود از هرچه راجع به میتولوژی خواندهاید پاک کنید.
اگر فرض کنیم که آپولون نماینده خرد است آنگاه انتظار داریم که به خوداگاهی نزدیک باشد و در نتیجه رویا ربطی به آن نخواهد داشت. در متنی که عینا از روی زایش تراژدی خواندم حالت دیونوزوسی حالت سرمستی و بیخودی و حالت وحدت با عالم در ارتباط است. آپولونی از این بابت ضد دیونوزوس است که نماینده و عامل اصل فردیت است در دید نیچه. این دوگانگی را ازا اینجا شروع کنید که حالت دیونوزوس حالت وحدت انسان با وجود سایر انسانها و حتی طبیعت است. در حالی که در حالت آپولونی اشیا را تمایز گذاری میکنید . که مهمترین تمایز بین من و غیرمن است. اگر حالت آپولونی را نداشته باشید حجاب مایا را نخواهید داشت.
خوب حالا کمی به این عنصری که در فلسفه نیچه بسیار هم محبوب شده یعنی چشم انداز میپردازیم. این مفهوم از نظر شناخت، نوعی نسبیگرایی است که در فلسفه پست مدرن مورد توجه است. ترجمه خوبی هم هست «چشم انداز» برای اصطلاحی که در فلسفه نیچه هست که انگار با چشم ارتباط خوبی دارد. هر موجودی از محیط خودش دارد یک سری داده میگیرد. و هر موجودی انگار مثل پنجرهای است که رو به واقعیت باز شده. از پنجره من چیزهایی دیده میشود و از پنجره کس دیگری چیز دیگری. نیچه روی تصاویر خیلی تاکید دارد و انگار تصاویر اولویتی نسبت به کلمهها دارند. در ظاهر هم این طور است که یک کودک در ابتدا یک الگوهای بیشکلی میبیند و کم کم تمایزاتی در این الگوها میبیند و زبان این تمایزها را پر رنگ میکند. انگار تصاویر دادههای خامی هستند که وارد ادراک ما میشوند و نقش خاصی در ایجاد شناخت در ما دارند.
نکتهای که نیچه برایش مهم است این است که انسان این قدرت را دارد که تصویر خلق کند. هر آدمی تصاویر را پالایش میکند و بعضی را که مطابق میلش است به آنها وزن بیشتری میدهد و بعضی دیگر را حتی فراموش میکند و حتی ما میتوانیم تصاویری خلق کرده و چشم انداز خود را بسازیم. یعنی شناخت ما حاصل گرفتن یک تعداد دادههای تجربی از بیرون و تعدادی دادههای موهومی در درون است و به این ترتیب به یک چشم انداز خاصی برسیم که مخصوص خود ماست.
چشم اندازی در یاد ما میماند که ما با آن راحتیم. روی این تاکید میکنم که بخش مهمی از شناخت بشر نتیجه قدرتش در خلق تصاویر است. و این عنصر اصلی رویا است. رویا دیدن یک فاکت است که میتوانیم ادعا کنیم که بشر توان تصویر سازی دارد. و این عنصری است که در دیدگاه نیچه آپولونی است. یعنی میتوان از این بابت به نیچه حق داد که شناخت، بیش از آن که منفعلانه باشد فعالانه است. به قول علما شناخت حاصل قرار گرفتن در کثرت است. از نظر نیچه هر آدمی در دنیایی موهومی که خودش تخیل کرده دارد میزید.
اگر این دو عنصر را در قالب هنر بیاوریم دیونوزوسیترین هنر از نظر نیچه موسیقی خالص است و آن سر طیف هنرهایی مانند مجسمه سازی و نقاشی است که از نظر نیچه هنرهای آپولونی هستند. تفاوت در این دو هنر در نظم و غیر نظم نیست چون در موسیقی نظم حداقل از نظر زمانی بسیار بیشتری دیده میشود.
در حدی که لازم بود و در زایش تراژدی اهمیت داشت سعی کردم تقابل آپولونی و دیونوزوسی را بیان کردم. در مورد درستی و غلطی این دیدگاه نمیخواهم بحث کنم. یک نفر که بخواهد ظالمانه قضاوت کند میگوید نیچه این تقابل را به این دلیل ایجاد کرده که موسیقی واگنر را که هم شامل موسیقی است و هم شامل تصویر سازی کاملترین نوع هنر بداند! و اتفاقا نکته جالب این است که عنصر آپولونی در طول زمان در آثار نیچه کمرنگتر میشود و با تقویت شدن عنصر دیونوزوسی شیفتگی وی نسبت به اپراهای واگنر نیز کم میشده است.
حالا به بحث در مورد اینکه مفهوم دیونوزوس و آپولون از کجا در ذهن نیچه و ویژگیهای روانی وی میآید، میپردازم.
آپولون مربوط به فرم است و بنابراین یک حالت توخالی و بیمعنایی دارد. و دیونوزوس مانند روحی است که آن کالبد منفعل را پر میکند. از دیدگاه نیچه زن یک موجود منفعلی است که باید یک جوری وجودش را پر کند. دیدگاه نیچه نسبت به دیونوزوس در مقابل آپولون ارزشی است. به نظر خود من این حرفها به شدت مغشوش است و فکر میکنم جنبه مردانه و زنانه دادن به این دیدگاه، آن را خراب میکند. اگر از زاویه دیگری نگاه کنیم شور زندگی بیشتر زنانه است و در مقابل آپولون به همه چیز فرم میدهد و در نتیجه بیشتر مردانه به نظر میرسد. از طرفی چون دیونوزوس بیشتر با مفهوم قدرت اراده معظوف به قدرت اشاره دارد مردانه است.
در اولین جمله کتاب زایش تراژدی همین بحث مردانه و زنانه را مظرح میکند: «رشد مداوم هنر به دوگانگی دیونوزوس و آپولون پیوند دارد درست به همان سان که تولید مثل به دوگانگی جنسها وابسته است.» بعدا همین تشبیه را جدیتر پی میگیرد. اصولا ذهنیت نیچه نسبت به جنسیت مغشوش است. ارزشگذاری که نسبت به مرد در مقابل زن دارد و حس تحقیر نسبت به زن نتیجه نوعی اغتشاشات درونی است.
در روانکاوی روشهایی مطرح میشود که برای فهمیدن اینکه تفکرات خودآگاه از چه مکانیسم ناخودآگاهی به وجود آمده. جذبهای که به اصطلاح نیچه حالت دیونوزوس دارد چیست و از کجا آمده.
در روانکاوی مطرح میشود که هنگامی که یک آدم یک ویژگی را به طور افراطی مورد تاکید قرار میدهد بیشتر شک میکنید که این آدم بیشتر فاقد این صفت و ویژگی است. مثلا آدمی که خیلی دوست دارد خودش را بخشنده نشان بدهد بیشتر آدم شک میکند که وی در درون خود دارای تعارضی است. انگار واقعیت غیر این است و خودآگاهش با یک فعالیت افراطی دارد سعی میکند که جلوی یک چیز واقعی که از درون به وی فشار میآورد را بگیرد.
در روانکاوی عادت داریم به افکار خودآگاه به چشم جبران کمبودهای ناخودآگاه نگاه کنیم. اگر من دچار نقایصی باشم در خصالم یا اگر کارهایی کرده باشم که قابل توجیه نیستند (یونگی نگاه کنیم بالاخره روان من نسبت به اخلاق و رفتار و کارهای من واکنش نشان میدهد و اگر در جهت رشد من نباشد سعی میکند که من را آگاه کند) و مانع رشد من هستند، آنگاه اگر بخواهم مقاومت کنم، اخلاقیاتی را میپذیرم که در آن آن صفت بد تلقی نشود. یعنی در ذهن خودم ارزشگذاریهای جدیدی را بچینم که خودم با ارزش به نظر برسم.
روانکاوی این را به ما یاد میدهد که خودآگاهی نه در جهت کشف حقیقت بلکه در جهت عکس آن عمل میکند. خصوصا این حالت افراطی داشتن که خیلی روی آن تاکید شود و آدم به صورت وسواس گونه به آن برگردد. یک فرد بدترین ویژگیهایی که دارد را به دیگران نسبت میدهد. این ویژگیها در سایه قرار گرفته و وجودش آنها را نمیخواهد بپذیرد. اگر از سایه خارج شود آن وقت شخص ارزشگذاری خود را تغییر میدهد. اگر وارد خودآگاهی نشود من به طور ناخودآگاه فکر میکنم که مشکلی ندارم و از اینجا این مشکل را متوجه میشوید که این موضوع را به دیگران نسبت میدهد و برعکس آن را ستایش میکند.
در هر حال این ویژگیها چه در سایه باشند و چه در خودآگاهی باشند به یکی از این دو روش معرفت من را تحت تاثیر قرار میدهد. اصلا لازم نیست به آرکیتایپ و سایه و ... معتقد باشید. بلکه میتوان موضوع را به راحتی به صورت تجربی نیز نشان داد.
خوب! هنگامی که داشتم گاهشمار زندگی نیچه را میگفتم ذکر کردم که وی در تمام طول عمر دچار ضعف جسمانی است. وی حداقل از نظر ظاهری بسیار ضعیف و نحیف است. از نظر روانی هم احساس میشود که قدرت چندانی ندارد. مثلا حتی خواهرش نسبت به وی احساس تهاجمی دارد و او حتی در زندگی خصوصی خود نیز منفعل است و هیچ شباهتی به قهرمان زندگی خودش یعنب مثلا زرتشت ندارد.
عنصری که نیچه از وی محروم است اتفاقا یک عنصر مردانه است. وی در کودکی در یک محیط کاملا زنانه رشد کرده و در طول زندگی ازدواج نکرده و با زنها ارتباطی نداشته و ارتباط بسیار شدیدی که با خواهر و مادرش داشته این تصور را در آدم ایجاد میکند که چیزی در وجود نیچه ضعیف نگه داشته شده عنصر زنانهای که در وجود وی هست انگار همان چیزی است که در سایه قرار کرفته و برای همین است که از زنها بدش میآید. این همان چیزی است که در مسیحیت از آن متنفر است.
شاید همه شندیدهاید که وی در چه موقعیتی دچار فروپاشی شد. در یکی از میادین شهر داشت میرفت و دید که یک درشکهچی دارد اسبش را کتک میزند. نیچه در گردن اسب دست انداخت و زار زار گریه گرد و از آن به بعد تا زمان مرگ حدود 10 سال در وضعیت ناخودآگاه زندگی کرد. آیا این همان چیزی نیست که وی از آن نفرت دارد یعنی حمایت از یک موجود ضعیف؟! انتظار از آدمی که صحبت از ابرمرد میکند این است که گریه نکند، خصوصا در چنین وضعیتی. تعارض بین خودآگاهی و ناخودآگاهی نیچه به حدی رسید که انگار خودآگاهی وی متلاشی شد.
از نوشتههای خود نیچه و گفتههای دیگران در مورد وی میتوانید یک موجود ضعیف را ببینید. مثلا اینکه به خواهرش بگوید ازدواج من را تو به هم زدی، آن هم در سن مثلا 40 یا 50 ساله! اولا فاکت از زندگی خود نیچه هست که وی بسیار ضعیف بوده و دوما تئوری روانکاوی به ما میگوید که وقتی شخصی نسبت به چیزی وسواس دارد، مثلا حالت دیونوزوسی در درون نیچه (میتوان کل فسفه نیچه را ستایش در مورد دیونوزوس دانست)، از این دو مورد میتوان تایید کرد که این وسواس وی نوعی آرزوی دست نیافتنی برای وی است. یک آدم قدرتمند در مورد قدرت خود وسواسی ندارد ولی وقتی یک نفر با این موضوع در زندگی مشکل دارد به شدت وارد خودآگاهی میشود: اگر بداند که ضعیف است تئوری سازی میکند که ضعیف بودن خوب است اما اگر این دانستگی در ناخودآگاه وی باشد از ضعفا بیزار میشود و خود را در رویاها با قدرتمندان همانندسازی میکند.
خیلی وقت قبل با آدمی آشنا شدم که بینهایت خجالتی بود. شاید در تمام عمرم مردی با این وضعیت ندیده بودم و این آدم در درون خودش چه تصوری نسبت به خود و چه تخیلاتی نیچه وار داشت!!!! مثل اینکه به دلیل شباهتی که در درون با نیچه داشت فلسفه نیچه به وی میچسبید و نوع موسیقیای که گوش میکرد متال بود: به شدت قدرتمند با صدای خیلی بالا. فکر کنم احتمالا نیچهایهای امروز بیشتر سراغ متال و هارد راک و ... میروند (بتهوون زیادی قدیمی شده!). حس ستایش از قدرت را در موسیقی راک و متال میبینید. مثلا یک گروه متال به نام wasp در یکی از اجراهای خودشان یک تعداد جوجههای ماشینی را در روی صحنه زیر پا له کردند!! وقتی شما از موجودات ضعیف متنفرید، آنگاه از ترحم هم بدتان میاید. دلخوری نیچه از مسیحیت به خاطر این است که مسیحیت حامی ضعفاست. یکی از معروفترین خوانندههای سبک هارد راک و متال شخصی است که به نظر میآید حس نفرتی از کودکان دارد مثلا یک عروسک کودک را روی صحنه میبرد و سر آن را میکند! از وی در این مورد پرسیده بودند گفته بود که از من از بچهها نفرتی ندارم، من از عروسکها بدم میآید! در هر حال در این موسیقیها یک حس نیچهای وجود دارد.
اگر احساس نیچه را خوب فهمیده باشیم که به شدن از نظر روانی موجودی ضعیف است که اتفاقا مردانگی در وجود وی محقق نشده. مردانگی واقعا با قدرت و اعمال اراده نسبت دارد. نیچه ستایشگر یک جور مردانگی و نفرت از زنانگی است. نفرت از زنانگی را به صورت نفرت از زن و مسیحیت تجلی میکند و ستایش مردانگی هم به صورت ستایش از قدرت و اراده و دیونوزوس و آتشفشانی که همه چیز را از بین میبرد تجلی میکند. خود بتهوون هم به همین طور حس ستایش قدرت و قدرتمند بودن را در آثار وی میبینیم و میدانیم که خیلی با زنها در ارتباط نبوده.
اگر هسته مرکزی زندگی و در نتیجه هسته مرکزی تفکر نیچه را خوب بفهمیم میبینیم که ویژگی ضعف را دارد و این ویژگیها را در سایه نگه داشته و در نهایت هم زندگی نیچه به دلیل همین دوقطبی شدن و فاصله گرفتن بیش از حد خودآگاهی وی از ناخودآگاهی اش دچار آن فروپاشی میشود و پوسته نازک خودآگاهی که دور خود ساخته شکسته شده و از بین میرود. از نظر روانکاوانه میتوان این حرف را بزنیم که بیماریهای بسیار زیاد جسمانی وی ناشی از ضعف روانی وی است که هروقت در نوجوانی بیمار میشده بعد از رفتن نزد مادرش خوب میشده. ادعای من این است که نیچه در چنین وضعی بوده: بین زنها بزرگ شده و در اعماق وجودش دچار ضعفهایی بوده که در خودآگاهش به این شکل متجلی شده.
مثل یک مردی است که از نظر مردانگی در دوران کودکی خود مانده و شوق زیادی به تحقق مردانگیای دارد که در درون خود دارد. یک حالت جنون را میبینیم. به جای کنار آمدن با چیزی و پذیرفتن واقعیت مدام سعی کنی که آن را پنهان کنی. مثل معتادی که مدام دوز خود را بالا میبرد، واقعا همین حالت در برخورد نیچه با مفهوم دیونوزوس است تا در نهایت هم به دیوانگی میانجامد.
من از گفتن این حرفها قصد نابود کردن نیچه را ندارم و میخواهم آن را بهتر بفهمم تا برایم مفید شود. ممکن است یک نفر فلسفه نیچه را درست نفهمد و از درون آن حزب نازی درآید. درست فهمیدن همیشه رو به مفید بودن دارد.
از این نکته به نظر خودم مهم شروع میکنم. من قبلا به مناسبتهای دیگری در مورد این توضیح دادم که عنصر مردانه در دنیا در دوران مدرن رو به فروکش کردن دارد. مثلا یکی از جلوههای آن این حالت شیوع همجنسگرایی است. مردی که هویت مردانه خود را احراز نکرده اساسا هویت زنانه پیدا میکند و همجنسگرا میشود. نیچه دچار چنین موضوعی نیست. در این حالت آن یکی عکسالعمل خودآگاهی را بروز میدهد یعنی یک جور نظام ارزشی ارائه دهد که بدی همجنسگرایی را منکر شود. مانند فوکو که اساسا منکر جنسیت شده است. از این نظر نیچه و فوکو کاملا متفاوتند.
اگر بپذیرید هویت مردانه احراز نشده عشق هم به معنایی به وجود دارد چون جاذبهای که زن برای یک مرد باید داشته باشد را هم ندارد. نکتهای که قبلا اشاره کردم این است که در نظام سرمایه داری کلا قدرت به بیرون از حیطه افراد منتقل شده است. به معنایی که هویت مردانه در مثلا یک قبیله سرخپوستی احراز میشد دیگر این گونه نیست و زن و مرد در یک حالت منفعلانهای دارند زندگی میکنند. اگر این را بپذیریم یک مقداری توجیه میکند که چرا فلسفه نیچه این قدر محبوب است و نسبت به دوران خودش بیشتر است. مثل اینکه نیچه اولین کسی است که موضوعی را در نهایت خود تجربه کرده و همینطور به گسترش آن افزوده شده و در نتیجه محبوبتر شده است.
نکته دوم، با این حرفهایی که من میزنم فلسفه نیچه مطلقا نابود نشده و بلکه آن را مفیدتر هم میکند. نکته دوم این است که نیچه به همان معنایی که فوکو دچار این شده که همه چیز را زیر سوال برده و روی نقاط ضعفی در مورد دنیای مدرن دست میگذارد که کسی به آنها اشاره نمیکند. هم فوکو و هم نیچه به معنایی آدمهای بسیار باهوش و نابغهای بودهاند و اعتماد به نفس این را هم دارند که حالتهای خود را حتی اگر از نظر جامعه آنورمال است سرکوب نکرده و شروع کنند از موضع خود همه چیز را زیر سوال بردن.
ترک کردن نیچه محیط دانشگاهی را، کار مهمی است و از جایی به بعد موجود سرگردان و آوارهای است که کاملا از اجتماع خود فاصله گرفته و به همین دلیل دیگاههای نیچه کاملا نو است. اگر امروزه نیچه پیامبر پست مدرنیسم دانسته میشود به این خاطر است که خیلی از مشکلات دنیای مدرن را برای اولین بار مطرح میکند. خرق عادت میکند.
مجموع هردو نکتهای که گفتم این است که وی اخلاقیات و معرفت شناسی جدید بنا کرده است. نکته دوم (خرق عادت) بخشی است که پرسشهای نیچه ارزشمند هستند ولو اینکه دیدگاههای اثباتی وی مناسب نباشند. این را مطرح کردم که احساس منفی نسبت به نیچه وجود نیاید.
ترک دانشگاه حرکت مهمی بوده: چیزی مهم را دیده و میخواهد آن را بیان کند و برایش مهم نیست دیگران چگونه فکر میکنند. یک جور شجاعت فرا رفتن از زندگی نورمال را داشته. و در هر حال یک جنبه مثبت در زندگی وی است. برای آدمی که شروع به انتقاد از دنیای مدرن میکند و همه چیز را زیر سوال میبرد این حرکت مهمی است که جریان نورمال زندگی را بشکند و توانسته این کار را بکند. پرسشهای خوبی مطرح کرده و چیزهای مهمی را زیر سوال مطرح میکند، از مسیحیت تا روشنگری را، ولو اینکه جواب خوبی نداشته باشد. یک جور فضای سادهدلی و خوشبینی احمقانه قرن نوزده را کاملا میشکند. یک جور شیفتگی ابلهانه نسبت به علم و عقل و صنعت و خوشبختتر شدن آدم. میبینید که داریم به خوبیهای نیچه هم میرسیم!
در جهان فلسفه، نیچه یکی از آدمهای آنورمال است همچنان. یک نیچه داریم که هایدگر معرفی کرده و یک نیچه دیگر داریم که ژیل دلوز معرفی کرده. شارحینی برای وی وجود دارد. این پدیده را در مورد نیچه و خیلیهای دیگر میبینید که مثلا وقتی هایدگر به نیچه مینگرد چیزهایی که برای هایدگر مهم است، چیزهایی نیست که برای خود نیچه اهمیت داشته. مثلا وقتی تحلیل یاسپرس از نیچه را میخوانید این حس دست میدهد که این تاکید من بر روی دیونوزوس در آثار نیچه افراطی است. یعنی نیچه که خیلی هم فیلسوف نورمالی نیست در آثار این افراد پروجکت شده و به شکل یک فیلسوف نورمال بیشتر شبیه میشود. خیلی از آرای فیلسوفان پست مدرن کنونی به نیچه نسبت داده میشود در حالی که شاید خود نیچه از آنها ابراز برائت کند.
نیچهای که میخواهید از طریق آثار دیگران بشناسید این خطر را دارد که فیلسوفتر از آن چیزی میشود که واقعا بوده. نیچه واقعی کسی است که انگار تحت تاثیر یک آرکیتایپ درونی دارد تخیل میکند. یکی از موانع برای شناخت متفکرین همین پروجکشنی است که آنها در ذهن سایرین ایجاد میکنند و گاه حتی غلبه میکند بر آرای اصیل خودش.