جلسهٔ ۱۲
روانکاوی و فرهنگ، دکتر روزبه توسرکانی، جلسهی ۱۲، دانشگاه تهران، سال ۱۳۸۶
بحث ما درباره کاربردهای نظریهی روانکاوی فروید در مباحث اجتماعی بود. ازنظر تاریخی حجم مطالبی که با توجه به نظریهی فروید ابراز شده بیشتر از یونگ و لکان است، ولی من خودم گرایش کمتری به نظریات فروید دارم. در جلسهی گذشته به تلفیقها از نظریهی مارکس و فروید اشاره شد، در این جلسه ابتدا تحلیلهای صرفاً مارکسیستی و صرفاً فرویدی بیان میشوند و سپس به بررسی نظریهی تلفیقی اریش فروم میپردازیم. این جلسه کمک میکند مقالهی دوم و سوم از جلد ۲۲ ارغنون (مکتب فرانکفورت و روانکاوی نوشتهی جی، مارتین؛ و نظریهی فرویدی و الگوی تبلیغات فاشیستی از آدرنو) که پیشتر معرفی شد را نیز بخوانید.
نمونههایی از تحلیلهای مارکسیستی صرف در باب وقایع اجتماعی
دوران پست مدرن
در دیدگاه مارکسیستی، سرمایهداری پس از رفع نیازهای واقعی و فیزیولوژیک انسانها با استفاده از رسانهها از مرحلهی ارضای نیاز به ایجاد نیاز گذار کرده است. درواقع این نیازها، ضروری و اصیل نیستند و البته اینگونه مینمایند. پدیدهی مد و فضای مجازی که مولّد نیازهای نوینیاند، از نمودهای واضح این روند است. نیز فرهنگ دوران پستمدرن، نتیجهی این فعالیت زیربنایی نظام سرمایهداری است.
جهانی سازی
با تزاید سرمایه بر اثر از بین رفتن سرمایههای کوچک و ترکیب آنها با هم، در قالب شرکتهای چندملیتی، وابستگی سرمایهگذاری به مکان و کشور خاص و محدودیتهای آن از بین رفت. البته این روند همراه با مقاومت بخشهایی از اروپا بود، چون در زمان نازیسم از آلمان ضربه خورده بودند. هنوز هم این مقاومت در بخشهایی از اروپا نسبت به پیوستن به اتحادیهی اروپا وجود دارد. در برابر شوق کشورهای اروپای شرقی به پیوستن به اتحادیه اروپا. وجهی از این مقاومت به این خاطر است که از میان رفتن مرزهای اقتصادی، تبعات فرهنگی ازجمله سیطرهی فرهنگ واحدی هم دارد.
مبنای ماتریالیسم تاریخی موردنظر مارکس، یک نگاه تکاملی به آینده، به بحران رسیدن نظام سرمایه داری در پی تضاد طبقاتی و وصول به سوسیالیسم است. ازنظر مارکس و برخلاف نگاه متأخر منفی لوکاچ، سرمایهداری (الغای بردهداری، از میان رفتن اشرافیت و…) و پیش از آن روشنگری، مرحلهای از تکامل جامعه پس از فئودالیسم است. سرمایهداری خود مسبب مشکلاتی نظیر ازخودبیگانگی است که البته در زمان مارکسِ شاگرد و نزدیک به هگلِ عاشق روشنگری، هنوز چندان این مشکلات و توابع آن مثل جنگهای جهانی به ظهور نرسیده است.
تحلیل مبانی فروید در بررسی امور اجتماعی
غریزهی مرگ و فروپاشی
به نظر میآید میتوان فارغ از تلفیق با مارکس به نظرات خود فروید در زمینههای سیاسی و اجتماعی توجه کرد. فروید در این زمینه کتابی تحت عنوان تمدن و ملالت های آن [۱](ترجمههای مختلفی از این اثر وجود دارد که ترجمهی مبشری از نشر ماهی و مهرگان از نشر گام نو بهترند) دارد که به فارسی هم ترجمه شده است. از دید فروید در ذات آحاد انسان غریزهی مرگ و فروپاشی وجود دارد و این وجه درونی، تبیینکنندهی جنگطلبی و روحیهی تخریب انسانهاست.
لورنس یکی از رفتار شناسان معروف حیوانات در کتاب خود تهاجم بدون ارجاع به فروید شواهد زیادی در تائید وجود غریزهی مرگ در حیوانات و انسانها میآورد. مثال قوی او در مورد انسانها، گروههایی است که برای کشف قطب راهی آنجا میشوند و برخلاف این نظر بدوی که برای بقای خود در آن شرایط دشوار باید دست به اتحاد بزنند، دچار درگیری میشوند. لورنس نیز جنگها را منتسب به این غریزه میداند و پیشنهاد میکند برای تخلیهی انسانها از این نیروهای مخرب، مسابقات ورزشی در سطوح مختلف رواج یابد.
ناخودآگاه مملو از عقدههای مؤثر و غیرقابلپیشبینی
ایدهی ناخودآگاه در فروید باعث میشود که ازنظر او انسان پر از عقدههای مؤثر و غیرقابلپیشبینی باشد که این میتواند توجیهکنندهی رفتارهای غیرمنطقی او مثل گرایش به حکومتهای توتالیتر باشد. در دیدگاه منفی نسبت به انسان باید در پی سازوکارهایی برای جلوگیری از بروز اثرات امور منفی ذاتی بود. این سیستمهای بازدارنده ازنظر مارکوزه میتواند در جهت ارضای کافی غرایز باشند و در مرحلهی ارضاء، غریزهی مرگ کنترل میشود.
خود فروید بهصورت مصداقی به عضویت در گروه در راستای والایش تأکید دارد و معتقد است در گروه لیبیدوی جنسی مهار میشود و به مرحلهی ارضاء میرسد و این بهنوعی روگرفتی از رابطه با پدر است.
پیشتر بیان شد که هر فردی در زندگی خانوادگیاش در مرحلهی رشد جنسی و حالت ادیپی از معارضه با پدر دور میشود؛ و به دلیل ترس از اختگی خود را همانندسازی میکنند. نوع رابطه مردم با حکومت در نازیسم نظیر رابطه با پدر در خانواده است. در آلمان پیشوا را پدر میدانستند و حتی ماجرای اختگی هم بهطور سیستماتیک در آلمان نازی انجام میشد. بهبیاندیگر پیشوا جانشین پدر میشود و مردم از همراهی با او به همان احساس امنیتی میرسند که در دوران بلوغ جنسی خود میرسیدند.
عقدهی ادیپی و سازش
مهمترین دوران زندگی بشر، عقدهی ادیپی و سازش با پدر است. از این نظر انسان، اصولاً موجود انقلابیای نیست. اساس زندگی انسان در خانواده و مواجهه با اصل واقعیت، (نظام خانوادگی، نظام اجتماعی و ساختار اقتصادی، همه وجوه اصل واقعیتاند) سوقدهندهی او به سمت سازش و مصالحه است و این ربطی به هژمونی و رسانه ندارد. البته افراد قلیل غیرنرمالی هم هستند که عقدهی ادیپ حلنشده دارند و ستیز با پدر را کنار نگذاشتهاند و علیه قدرت موجود که نمادی از اوست، دست به عمل انقلابی در راستای همان ایدهی پدرکشی اولیه میزنند. نشانهی گرایش عمومی افراد به قدرتهای موجود را میتوان در گرایش افراد به شخصیتهای کاریزماتیک دید.
از نظر فروید، مارکس کسی است که از مرحلهی لیبیدو نگذشته و در تضاد با اقتدار پدر خود به خطا گمان میکند که مردم همگی اهل انقلاباند. درحالیکه اینگونه نیست و مردم تابع اقتدار قدرت مافوق خود میشوند. بهبیاندیگر مارکس خود تحت تأثیر عقلانیت، پیشبینیای از رفتار انسانی دارد، اما واقع آن است که مردم همانند او نیستند و عمدتاً یا تابع اید و یا سوپرایگو هستند؛ و تبعیت از ایگو ندارند. فروید چندان معتقد به تقابل با واقعیت و نگاههای انقلابی نیست و بیشتر معتقد به سازش با آن است.
محوریت اید در عموم انسانها
در نظریهی مارکس فرض بر این است که انسانها بالغاند، درحالیکه فروید معتقد است که در عموم مردم این اید و سوپرایگو هستند که تعیینکنندگی دارند. به همین خاطر هرقدر که ازنظر مارکسیسم، تحلیل پدیدآیی فاشیسم سخت است، ازنظر فروید آسان و طبیعی است، مگر آنکه مانند آنچه برخیها معتقدند قائل به تربیت ایگو و مقابله آن با سوپرایگو و ناخودآگاه بهجای تخلیهی ایگو تحت تأثیر ناخودآگاه باشیم و این البته در جامعهای غلبه بیابد.
طغیان اید علیه ایگو و سوپرایگو
در انقلاب آمریکا و سپس فرانسه میتوان بهگونهای مخالفت با والد یا سوپرایگو را در تمام زمینههای فرهنگی مشاهده کرد. نمود اصلی آن خواستاری نوعی آزادی درنتیجهی سنتشکنی است. یکی از مثالهای همیشگی مکتب فرانکفورت در این زمینه بحث هنر است. هرقدر هنر در دورههای پیشاروشنگری همراه با رعایت ضوابط و قواعد است، در دورهی روشنگری و پس از آن همراه با شور شکستن قواعد است. وضع قواعد و الگو در هر زمینهای اعم از هنر، اخلاق و … کار سوپرایگو است. البته این روند طبیعیای هم هست. وقتی گرایش کسی به سوپرایگویش سلب شود یا به سمت بالغ و یا کودک گرایش مییابد که عموم بشر نیز از قسم دوم هستند. نه آن که دست به والایش سوپرایگو و تبدیل آن به بالغ بزنند.
شکست روشنگری و برآمدن پستمدرنیسم
بر همین اساس میتوان شکست پروژهی روشنگری را نیز نشان داد. در داوری امروز ما قرون وسطا وضع معقولتری از دورهی مدرن داشته است، چون نتیجهی روشنگری درنهایت وابستگی بیشتر انسانها به اید خود بوده است. برخلاف آرمان روشنگری که واپس زدن سوپرایگو و سنتهای قرونوسطا (به خاطر غلبهی مذهب و تأثیر آن بر سوپرایگو) و قوام بیشتر بالغ بوده، امروزه دیگر ایگویی در کار نیست و مرزهای فرهنگی برای انسانها روشن نیست.
در فرهنگ غرب حال حاضر، تقابل تاریخی اید و سوپرایگو به صلح و حمایت آنها از هم بدل شده است. مثل آنکه پدر و مادر به کودک خود آزادی مطلق بدهند؛ یعنی اساساً آزادی عمل اید توسط خود سوپرایگو تأمین میشود. سمتوسوی فرهنگ معاصر غرب از کودکی اتحاد اید و سوپرایگو است.
این غلبهی حس پستمدرنی که الآن در دنیا وجود دارد، از یکسو نتیجهی تضعیف ایگو و از سوی دیگر حاکمیت پلورالیزم است. چون ایگوی افراد توانایی این را ندارد که میان امور مختلف دست به انتخاب مستقل بزند. بهبیاندیگر عرضهی فرهنگهای مختلف به ایگویی که تضعیفشده، او را به سمت نفی حقیقت سوق میدهد که مبنای پستمدرنیسم است.
بحران نظری مارکسیسم و چارهجوییها از آن
پس از بحران نظری مارکسیسم با دو روایت از آن روبهرویم. یکی ارتودوکس در روسیه و ایران پیش از انقلاب و دیگری غربی که مکتب فرانکفورت در ذیل آن میگنجد. بحران نظری مارکسیسم، ناظر به عدم تحقق پیشبینیهای مارکس بود. مثل تحقق انقلاب های کمونیستی در کشورهای فاقد پیشینهی سرمایهداری مانند روسیه و چین و تحقق حکومتهای توتالیتر در کشورهای اروپایی با پیشینهی سرمایهداری. علاوه بر این در کشورهای کمونیستی وضع اقتصاد و رفاه بهمراتب برتر از کشورهای غیر کمونیستی است.
پیشبینی مارکس این بود که انقلاب کارگری به سمتی پیش میرود که نظام سرمایهداری یعنی شیوهی تولید و نحوهی مالکیت ابزارهای تولید تغییر کند و بهجایی برسد که ابزارهای تولید مالکیت عمومی داشته باشند و این خودبهخود همهچیز را تغییر میدهد؛ و این به لحاظ زیرساخت اقتصادی و زیربنایی، نهایت تکامل بشر است. حتی بهصورت بسیار ایدهآلیستی معتقد بود که ترمیم زیرساختها و زیربناها باعث میشود ویژگیهای منفی بشر نیز مهار میشود. اگر بپذیریم که امور فرهنگی و انسانی روبنای امور اقتصادیاند، مطلوب بودن معیشت باعث معقولیت انسانها میشود.
واقع آن است که مارکس در دورانی میزیست که نه رسانه و نه تکنولوژی و نه آموزش عمومی به معنای امروزی آن وجود نداشتند و برای وی متصور نبود که چگونه رسانه میتواند هژمونی بیابد و یا تکنولوژی اصلاً جای طبقه کارگر را بگیرد. یا طبقه کارگر باسواد شود. تصور مارکس این بود که همهی امور به وجه طبیعی پیش میرود و موجودی که طبیعی رفتار میکند، ذهنیت او بخش خُردی از زندگی اوست. از سوی دیگر مارکس تصوری هم از تکنولوژی نداشت و اینکه به خاطر آن، رفاه نسبی عمومی ایجاد شود و حتی رباط جای طبقه کارگر را بگیرد.
بر این اساس باید اذعان کرد که مارکس در اصل پیشبینی بحران سرمایهداری مصاب بود و غرب با بحران مواجه شد و این بهصورت خفیف در مراحلی مثل دههی ۲۰ و ۳۰ اتفاق افتاد و تاکنون نیز گهگاه ادامه دارد، ولی در مقابل، آگاهیای که مارکس میگفت در طبقهی کارگر پدید نیامد و در اثر هژمونی به سمت اهداف خلاف منافعش رفت. بهبیاندیگر انسان در مدل مارکس عاقل آگاه به منافع خویش که ازنظر او متمرکز بر مسائل اقتصادی است میباشد که درواقع این انسان لزوماً اینگونه نیست. بهبیاندیگر تصور مارکس از مردم اشتباه است و کاملاً ممکن است مردم تحت تأثیر رسانه و هژمونی قدرت دست به اعمال متعارض بزنند.
مکتب فرانکفورت
هستهی مرکزی بحثهای مکتب فرانکفورت، تحلیل این وقایع است. درواقع پرسش آنها از این بود که اروپا با پیشینهی دوران روشنگری و تکیهبر عقلانیت، چگونه به وقایع دهشتناک حکومتهای توتالیتر مانند نسلکشی و کورههای آدم سوزی دچار میگردد. خصوصاً برای مکتب فرانکفورتیها که آلمان نازی را پشت سر گذاشته بودند و گویی بعد از جنگ جهانی و حکومت فاشیستی تازه از خوابی که دچارش شده بودند بیدار شدند. خصوصاً این در روایت خود آلمانیها و نه آمریکاییها و انگلیسیها قابلمشاهده است. روایتهای خود آلمانیها تأکید دارد همراهی مردم با نازیسم کاملاً خودخواسته و نه از سر زور بوده است.
مکتب فرانکفورتیها به خاطر تجربه وحشتناک شخصی، دیدگاه بسیار بدبینانهای نسبت به جهان داشتند و اغلب نیز یهودی بودند که در دهه ۳۰ مجبور به ترک آلمان و عزیمت به آمریکا شدند و بعد از جنگ جهانی دوم به آلمان پس از نازیسم بازگشتند و دغدغهی توضیح وضع پیشآمده را داشتند. در این میان تنها مارکوزه بازنگشت و چهبسا حضور او در آمریکا باعث شد برخلاف اقرانش که به اروپا بازگشته بودند، از نزدیک رفاه عمومی را ببیند و چندان معتقد به وقوع انقلابهای کمونیستی نباشد. حرفهای خود مارکوزه در باب انقلاب جنسی هم بیشتر در اروپا شنیده شد تا آمریکا.
تعدیل نظریهی مارکسیسم درنتیجهی تلفیق آن با نظریهی روانکاوی
یکی از مشکلات ورود نظریه روانکاوی به مسائل اجتماعی از دیدگاه مخالفان آن این است که مبنای روانکاوی آسیبشناسی فردی است؛ یعنی هم عموم انسانها را غیرنرمال میداند و هم هدفی فردی را دنبال میکند. بهتبع جامعه نیز در نظر آنها برآیند افراد با ویژگیهای متفاوت است و برای افراد در جامعه تحقق نوینی لحاظ نمیکند. از نظر این منتقدان فروکاست جامعهشناسی به روانشناسی، خصوصاً با رویکرد فیزیکالیستی و فیزیولوژیکی فروید چیز زیادی از آن باقی نمیگذارد.
نگاه مارکس به انسان در تقابل با فروید و روانکاوی است. مارکس معتقد و امیدوار است انسانها معقول رفتار کنند که این ایده، مهمترین ایدهای است که در مارکسیسم غربی باید تصحیح شود. جنگ جهانی اول و دوم و فجایع و کشتار بیسابقه آن، گرایش گروههای کارگری به دولتهای نازیسم و فاشیسم برای اعتلای دوبارهی عظمت باستانی و … نشان داد رفتار انسانها خصوصاً انسان اروپایی لزوماً چندان معقول هم نیست؛ و این عدم عقلانیت صرفاً امری مربوط به سیاستمداران نیست و در توده مردم نیز وجود دارد.
سومین مقاله از همان مجموعهی ارغنون شمارهی ۲۲ از آدورنو دربارهی تبلیغات فاشیستی است. به قول آدورنو تبلیغات فاشیستی بسیار ساده و به دور از هرگونه پیچیدگی است و همین تبلیغات ساده عامل جذب میلیونها نفر در جهان میشود. در اینکه انسانها در نیمهی اول قرن بیستم، بهنوعی عدم عقلانیت و جنون مبتلا شده بود تقریباً غیرقابلتردید است.
ازنظر برخی نظریهی سادهانگارانهی ناکارآمد مارکس، حتماً میتواند در تلفیق با نظریهی روانکاوی تکمیل شود. یکی از نمونههای این تعدیل با اولویتبخشی به جنسیت، نظریهی مارکوزه بود که بیان شد.
نقد و بررسی نظریهی تلفیقی اریش فروم
مدافع مارکس و منتقد فروید
این جلسه بیشتر به فروم میپردازیم. بیان شد که اکثر کتابهای فروم ترجمهشده، ولی مقالات مهمی دارد که ترجمه نشده است. فروم بهعکس مارکوزه با گرایشهای مارکسیستی است (فروم به معنایی به عقلانیت توجه بسیار دارد) و ازآنرو که روانکاو است، به فروید نقدهای جدی دارد و بهنوعی نظریه روانکاوی او متمایز از فروید است؛ و تصحیحهای او نسبت به فروید مثل ارائهی نظریهی کمال (فروم اعتقاد راسخ به کمال انسان دارد) تا حدودی نظریه او را مستقل از فروید کرده است. فروم بهتبع مارکس، دیدگاه ایدهآلیستی دارد. مایهی هر دو نگاه هم ایدهی هگل در باب تاریخ است که تاریخ را همیشه رو به تکامل میداند. البته فروم نگاه جبری ندارد به خلاف آنچه از مارکس و هگل مشهور است. در همان ویژهنامهی روانکاوی تحلیلی از فروم در باب وضعیت قرونوسطا و تغییر عقاید مسیحیت در چهار قرن اول را بر اساس سازوکارهای اقتصادی توضیح میدهد.
نگاه مثبت و ایدهآلیستی به سرشت و سرنوشت انسان
فروم برخلاف نگرهی منفی دیگر اعضای مکتب فرانکفورت، نگاه خوشبینانهای به انسان و وضع آتی بشر دارد. فروم در یک نگرش ایدهآلیستی و خوشبینانه و به قول خودش شاید تحت تأثیر تعالیم یهودی در نوجوانی و جوانی، امیدوار به تأسیس نظامهای بینالمللی و صلح جهانی است. توجیه فروید نسبت به پدیدههای غریبی مانند فاشیسم، کورههای آدم سوزی و جنگهای جهانی و … کارگری غریزهی مرگ است که فارغ از لحاظ معرفت، سویهی مخرب دارد. در مقابل، نگاه خوشبینانهی فروم، مانع از پذیرش این نگاه بدبینانه است.
محوریت صیانت از ذات در برابر صیانت از نسل
فروم با لیبیدوی جنسی و معطوف بودن انرژیهای روانی به تحقق امور جنسی هم مخالف است. ایده محوری معیشت مارکس که مربوط به بقای فرد است، در راستای صیانت از ذات است، درحالیکه ایدهی فروید در راستای صیانت از نسل. همانطور که پیشترها بیان شد فروید متأثر از داروین است. چون طبق نظریهی تکامل روندهای بیولوژیک در جهت تکامل نسل است و غرایز بهگونهای تنظیمشده که روند تکامل موجودات به نقطهی خوبی منتهی شود و نه آنکه فرد بیشترین بهره را ببرد. با این حساب غریزهی جنسی که مربوط به تولیدمثل است، مقدم بر صیانت از ذات است. الآن موجودات رو به انقراض، موجوداتی فاقد امکان صیانت از ذات خود نیستند، بلکه موجوداتی هستند که مشکل تولیدمثل دارند. فروم با طرفداری از مارکس، عقدهی ادیپ و غریزهی جنسی را منکر میشود و تأکید زیاد فروید بر روی آن را مربوط به رشد خود فروید در نظام پدرسالار میداند.
ایدهی جوامع مادر سالار
فروم متأثر از باخوفن گرایش به ستایش از مادر و جامعههای مادر سالارانه دارد ازنظر او جنبههای مخرب بشر مثل جنگ و حکومتهای توتالیتر مربوط به غلبهی جنبهی پدرسالارانه است، ولی در مقابل جامعهی مادر سالارانه یا آنیمایی در نظام یونگ، معطوف به زندگی و تحقق صلح و آرامش است؛ و البته این نیازمند تربیت افراد از کودکی و تغییر در منشهای آنها پیش از تحقق اموری مانند انقلاب است.
به نظر فروم، زیست فروید در نظام پدرسالارانه که نتیجهاش بیمار کردن انسانهاست، دست به مدل کردن انسانهایی بیمار زده است، درحالیکه ذات انسانها سالم است و در ساختار اجتماعی بیمار میشوند. تغییر ساختاری مردم در نظام اجتماعی نظیر همان سرکوب اضافی است که مارکوزه میگوید. بعد از ایدهی فروم، نسبت به جوامع مادر سالار تحقیقاتی صورت گرفت که بعد از دههی ۶۰ دیگر پیگیری نشد. خود فرم هم میگوید سابقهی تاریخی آن مهم نیست و صرفاً امکان آن مهم است.
فروید، نظریهپرداز ارتجاعی سرمایهداری
فروم در تعارض دو اصل صیانت از ذات و غریزه جنسی بهتبع مارکس معتقد به اولی است. غریزهی جنسی امکانهای گستردهای دارد و توسط فرهنگ و زمینههای دیگر، به انواع گوناگون میتواند والایش شود و به کانالهای متعددی اعم از مثبت و منفی منحرف گردد. در مقابل صیانت از ذات امری صلب و غیرقابل انعطاف است. به نظر فروم تأکید فروید بر غریزهی جنسی بهنوعی نشان دادن انعطافپذیری آن به سرمایهداری، برای بهرهبرداری از آن توسط هژمونی و رسانه است. به همین خاطر است که نظریات فروید در روسیه کمونیستی ممنوع بود و در مقابل نظریه پاولف را انقلابی میدانستند و تجویز میکردند. در اروپای غربی هم مارکسیستها مخالف نظرات فروید بودند و سعی مکتب فرانکفورت در آشتی فروید و مارکس متهورانه بوده است.
وقتی آگاهی کسی بهجای صیانت از ذات، معطوف به غریزهی جنسی شود که منعطف است، میتوان از او سوءاستفادههای زیادی کرد و مانع آگاهی او به منافع واقعیاش شد. از این نظر فروم نگاه منفیای به فروید دارد و او را بهنوعی خادم بورژوازی میداند و بخشی از احساس انقلابیاش، تقابل جویی با ایدههای فروید است. در کتاب ناخودآگاه [۲] ایستوپ (ترجمهی شیوا رویگریان و نشر مرکز) مثالهای متعددی از سوءاستفادههای جنسی در رسانهها وجود دارد بهبیاندیگر مدل فروید از انسان انحرافی است، زیرا با تأکید بر بیمارگونه بودن انسان او را در حالت ارتجاعی و تحت نگاه حکم نگاه میدارد و بنابراین فروید بخشی از هژمونی سرمایهداری است بیآنکه خود بداند.
ازنظر فروید تمدن و فرهنگ بشری همه تظاهرات والایش لیبیدوی جنسیاند. بحثهای فروید به دلیل تأکید روی غریزهی جنسی خودبهخود تئوری مارکس را به هم میریزد. همهی مارکسیستها معتقدند تئوری مارکس یک نظریهی خاص رهاییبخش و آزادیبخش است؛ که این آگاهی در قالب انقلاب و جامعهی آرمانی سوسیالیستی نمود مییابد و هر نظریهای که این آگاهی را متزلزل کند، ازجمله نظریهی فروید، به نظر مارکسیستهایی چون فروم، یک نظریهی ارتجاعی سرمایهداری است.