جلسهٔ ۱۹
یونگ
یادآوریهای مختصر
یونگ بیشتر به شناخت اعماق ناخودآگاه شناخته میشود و کارهایی که در شناخت خودآگاه انجام داده بیشتر در مراحل اول کاریاش بوده.
اساس ایدههای جلسهی قبل این بود که ما حداقل دو تا محور مستقل در فانکشنهای خودآگاهی خود میبینیم یکی محور تقابل عاطفه و تفکر است و محور دیگر تقابل شهود و حس است. تستی هست که کسی با اضافاتی به تئوری یونگ طراحی کرده که در اینترنت قابل دسترسی است.
آشنایی با یونگ
یونگ یک شخصیت آکادمیک خیلی موجهی بود ولی فروید بیشتر یک روانکاو تجربی محسوب میشد که به عنوان دستیار بروئر سالها کار کرده بود. با اینکه فروید پزشک و عصبشناس بود ولی به عنوان روانکاو شخصیت ناشناسی بود. بعد از اظهار ایدههایش و جبههگیری افراد در مقابل او یونگ از او حمایت کرد. یونگ نقل میکند که ما آن موقع در بیمارستان کاری بیش از اینکه روی اختلالها اسمهایی بگذاریم و معتقد باشیم که اکثرا قابل درمان نیستند کاری نمیکردیم و فقط با اقسام داروهایی که تعدادشان زیاد میشد آنها را تسکین میدادیم. ما حسی داشتیم که باید این بیماریهای روانی مثلا اسکیزوفرنی منشاءای در گذشتهی فرد دارند و باید بشود با بررسی گذشتهی بیمار آن را کشف کرد یا آن را درمان کرد. همین که فروید به عنوان اولین فردی که سعی کرد بهطور سیستماتیک بیماریهای روانی را مطالعه و تقسیمبندی کند و راههای درمانی غیر دارویی پیدا کند خیلی کار بزرگی بوده. و یونگ به شدت شیفته این کار شده و به عنوان اولین افراد در خیل اندک طرفدارانش به او پیوست. بعدا از نظر تئوریک بین آنها اختلاف ایجاد شد و خیلی زود هم یونگ و هم آدلر از جنبش روانکاوی بیرون آمدند. اکثر کارهای که در جلسهی قبل به آن اشاره شد مخصوصا آزمون تداعی و مفهوم کامپلکس - عقده - درونگرایی برونگرایی موضوعاتی بود که در سالهای اول روی آنها کار کرده بود.
تعریف یونگ از عقده یک بخشی از احساسات و مفاهیم و چیزهایی روانی هستند که حول و حوششان یک انرژیهای متراکمی وجود دارد که به راحتی نمیتوان به آن فکر کرد. مثل نقطههای کوری میشوند که خودآگاهی نمیتواند به آن نفوذ کند. مثلا یک نفر ممکن است رابطهی بیماری با پدرش داشته باشد. اگر با چنین فردی در مورد مسایل خانوادگی صحبت کنید میبنید که بدون اینکه دست خودش باشد یک مقاومتهایی در وجودش هست چیزهایی را نمیفهمد سوالهای عجیب میپرسد. این مفهوم یک جور مفهوم فرویدی است از این جهت که انگار خودآگاه یک چیزهایی را به ناخودآگاه واپس زده. راه حل آن که فروید آن را ابداع کرده بود این است که این خاطرات را یک بار دیگر به صورت کنترل شده به خودآگاه برگرداند بهطوری که شخص دچار هیجانهای روحی شدید نشود و در نتیجه با آن خاطرات عجیب و غریب از ذهنش پاک شود. فروید گزارش کرده بود که توانسته هیستری را به این صورت درمان کند. ادعای فروید هم این بود که این تنها راه درمان کامل است.
آزمون تداعی یونگ
در فیلم تنهایی دوندهی دوهای استقامت از تونی ریچاردسون[۱]، کارگردان خوب انگلیسی دههی شصت، این آزمون تداعی روی یک زندانی انجام میشود. آزمون این است که به ازای هر واژهای که روانکاو میگوید بیمار اولین چیزی که به ذهنش میرسد بگوید. شرط آزمون این است که سرعتعمل به خرج دهد و زیاد فکر نکند آزمون گیرنده لغات و مدت پاسخگویی را ثبت میکند.
تکه زیر را الان نخوانید اگر میخواهید خودتان این آزمون را بدهید
در این آزمون برداشت اولیه بیمار این است که یک لیست معنیداری قرار است به او گفته شود و اینکه چه جوابی بدهد مهم است. ولی روانکاو فقط یک کرنومتر دارد و زمان پاسخگویی را اندازه میگیرد. هر جایی که به کمپلسها نزدیک شود بیمار طبعا دیر جواب میدهد. آدمها از نظر متوسط زمان پاسخگویی فرق دارند. ابتدا روانکاو این متوسط را در میآورد با یک سری واژههایی که مهم نباشند. بعد واژههای معنیدار وسط واژهها میگویند - مادر - پدر و ... بعد
انتهای توضیح آزمون
نگاه کلی به کارهای اختصاصی یونگ
اینها کارهای ابتدایی قدیمی یونگ بود در این جلسه بیشتر یک نگاه کلی به مجموعهی کارهای یونگ بعد از جدا شدنش از فروید انجام میشود. در این جلسات هدف یادگیری قسمتی از تئوری است که در تحلیل کارهای فرهنگی کمک میکند نه مثلا ایدههای درمانی. فروید کل کارهایش درمانمحور بود هرچند که مدلی بدست آورد که ادعا میکرد میتوان به آن به همهی ابعاد زندگی انسان نگاه کرد ولی حجم کوچکی از کارهای یونگ درمانی است.
یونگ حجم زیادی از نقدهای فرهنگی ایجاد کرده مثلا چنین گفت زرتشت نیچه را دهها جلسه تحلیل روانکاوانه کرده در مورد اسطورهها و کل تاریخ و همینطور موضوعات سیاسی قرن خودش و حتی در مورد یوفو - بشقاب پرنده - و اینکه چرا این ایده برای بشر اینقدر حتی بدون وجود دلایل کافی جذاب است.
ایدهی فرویدی در مورد ناخودآگاه این است که ناخودآگاه یک جای پستو مانندی است که عواطف و خاطراتی که ما نمیخواهیم در خودآگاه ما حضور داشته باشند به طور غیر خودآگاهانه به آنجا منتقل میکنیم. و این انتقال حالت بیمارگونهای دارد و منشاء بیماری است. ایدهی یونگ اصلا اینطور نیست.
در متنی که قبلا از مجلهی ارغنون برای خواندن پیشنهاد شد - متن فشردهای که فروید در اواخر عمرش در مورد کل کارهایش نوشته - فروید در حد یک جمله اشاره میکند که همهی ناخودآگاه اینطوری نیست بخشی از ناخودآگاه به نظر میآید که خیلی عمیقتر است و ربطی به تجربههای شخصی ندارد ولی ما آن را نمیتوانیم بررسی کنیم. فروید عامدانه مطالعهاش را به ناخودآگاه شخصی معطوف کرده مخصوصا تجربیاتی که مربوط به دوران کودکی است و کارش هم موجه است چون فروید درمان محور است. توجه کنید اینکه مثلا یک آدمی هیستری گرفته به تجربیات شخصی مرتبط است.
مشخصهی اصلی یونگ کنجکاوی مهار نشده است. یونگ بهطور تجربی دریافته بود که در رویا محتویات عمیق ناخودآگاه بیرون میزند او سعی میکرد که در طول روز به یک حالتهای شبیه خواب فرو برود و با آن محتویات مواجه شود در حالیکه قلم در دست دارد و یادداشت میکند. یونگ میگوید مطمئن نبودم که اگر وارد چنین حالتهای بشوم بتوانم در بیایم ولی چارهای نبود. در این آزمایشها یونگ ساعتها با یک گاو شاخدار - مشابه اسطورههای یونانی - صحبت کرده بود با مارها ... فروید به شدت محتاطتر بوده و موقعیت اجتماعیش برایش مهم بوده. همین الان که کارهای یونگ را میخوانید شک میکنید که این آدم دیوانه است یا بعد از این تجربیات سالم مانده!
یونگ بعد از جدا شدن از فروید مشغول مطالعهی این قسمت از روان که آن را ناخودآگاه جمعی میخوانده بوده. این قسمت از روان ربطی به بیماریها ندارد و در همهی انسانها مشترک است. این مطالعات به درد تکمیل مدل انسانشناسی میخورد. رفتارهای روزمرهی کاملا سالم - که ما حداقل آنها را سالم میدانیم - تحت تاثیر این بخش ناخودآگاه هستند از دیدگاه یونگ. ناخودآگاه زبالهدانی خودآگاه بشر نیست. بلکه یک منبع عظیمی از معرفت بشر است که انگار تجربهی همهی اجداد بشر در آن جمع شده. بنابراین در نظام یونگی حس مثبتی به ناخودآگاه وجود دارد.
معرفت ناخودآگاه
آگاهی فقط ناشی از فکر کردن خودآگاه نیست. همهی انسانها میدانند که میمیرند ممکن است که کسی مرگ دیگران را ندیده باشد و کسی هم به او نگفته باشد ولی از درون انسان یک جور آگاهی وجود دارد که میمیرد. یک بچه وقتی چیزی با سرعت به سویش پرت میشود کنار میرود بدون اینکه آموزشی دیده باشد. تمام چیزهایی که غریزی هستند چنین حالتی دارند اگر ناظری از بیرون نگاه کند راحت نمیتواند تشخیص دهد که آیا این رفتارها نتیجهی خودآگاهی است یا غریزی است. نوزاد در بدو تولد غذا میخورد خودآگاهانه نیست ولی یک جور معرفت غریزی در آن است. ما رفتارهایی در شرایط خاص داریم که به یک معرفتهایی برمیگردد که ما به آنها آگاه نیستم و با تفکر بدست نیامدهاند و آموزش داده نشدهاند. حیوانات و انسانها در دوران کودکی رفتارهای perfect انجام میدهند. یک مجموعهی از فعالیتهای حیاتی - ضربان قلب و نفس کشیدن و ... - در بدن ما بدون دخالت خودآگاهی انجام میشوند. تصور یونگی این است که همانطور که جسم دارد اینطور کار میکند روان ما که برمیگردد به شبکهی اعصاب و مغز که در آنها کلی فعالیتهای ناخودآگاه انجام میشود فعالیتهایی که احساسهایی ایجاد میکنند. وقتی یک چیزهایی وارد خودآگاهی ما میشوند آنها در خودآگاهی ما تحیلی میشوند به نظر میرسد که تحلیلهای ناخودآگاه هم وجود دارد مثلا بدون اینکه بدانید چرا، میترسید. احساسهای بد یا خوب دارید که تحت کنترلتان نیست. بخش عمدهای از این احساسها در همهی بشر مشترک است همه در شرایط خطرناکی احساسهایی مشابه پیدا میکنند. این احساسات تبدیل به یک نوع تفکرات و گرایشهای فکری میشوند. آدمهایی به دلایل روانی یا مصنوعی خیلی میترسند و اضطراب دارند کمکم ایدئولژیهای خاصی پیدا میکند در خودآگاهی خودش بینهایت محتاط میشود.
پایهی ناخودآگهی فعالیتهای حیاتی است که ما را زنده نگه میدارد: مکانیسمهای عصبی و مکانیسم روانی ما را آماده میکنند که ایدههایی داشته باشیم. بشر در طول تاریخ فکر میکند که خیلی متنوع دارد فرهنگ ایجاد میکند ولی این طور نیست. هر ایدهای در ذهن بشر راحت جای نمیگیرد. همانطوری که هر غذایی نمیتوانید بخورید هر ایدهای هم نمیتوانید داشته باشید.
یونگ میگوید خودآگاهی جزیرهای است در اقیانوس ناخودآگاهی. فرهنگ غربی که ریشهاش یونان است و متمایز از تمام فرهنگهای شرقی و دیگر نقاط دنیاست مشخصهاش این است که انسان را معادل با بخش خودآگاهش میگیرد. یونگ بهشدت با این ایده مخالف است و آن را نقطه ضعف آن میداند. چیزی در شرق هست که در غرب نیست که جالب است. ما دوست داریم که فکر کنیم تمام روان ما خودآگاه ماست ولی اینطور نیست. یک عارف یاد میگیرد که الهامات ناخودآگاه خودش را نظم بدهد و به آنها راه دهد که وارد خودآگاهش شود. یونگ در سالهای آخر عمر ارادت خاصی به فرهنگهای چینی و هندی و مطالعهی آنها داشت.
سالهای نوزادی
فروید احتیاج به ایدهای داشت که چرا ما چند سال اول زندگی خود را به یاد نمیآوریم - عقدهی ادیپ. فروید لازم دارد که بگوید که یک ترومایی در سنین نوزادی وجود دارد که همهی خاطرات مربوط به آن را همراه با دیگر خاطرات فراموش میکند. انگار که نوزاد خودآگاهی داشته ولی به دلیل ثانویه آن را فراموش کرده. درحالیکه یونگ نیازی به هیچ توجیهی ندارد چرا که جزیرهی خودآگاهی هنوز در سنین کودکی در دیدگاه یونگی بیرون نیامده.
عواطف و الهام
در فرهنگ غربی حتی عواطف که لایههای پایینتری نسبت به تفکر هستند ارزش کمتری دارند. بیرونیترین لایهی خودآگاه که تفکر سمبولیک است بیشترین توجه را در غرب دارد. ما قطعا مجموعه عواطف و افکاری داریم که به حالت الهام به ذهن ما میرسند و نمیدانیم چرا درست هستند. ولی دیدگاه مدرن میگوید که باید طرد شوند و منشاء اشتباه هستند. تفکر ارسطویی میگوید اگر با تمام وجود احساس میکنی که چیزی درست است قبول نیست باید اول بتوانی به صورت یک گزاره آن را بیان کنی و بگویی چرا درست است. اگر گنگ و مبهم است قبول نیست. باید بتوان آن را در زبان بیان کرد و بعد ثابت کرد بعد از آن است که در تفکر ارسطویی رسمیت پیدا میکند. عرفان - در همهجای دنیا غیر از اروپا - اینطور نیست. الهامها ارزش دارند. در عرفان شرقی باید ما خودمان را تربیت کنیم تا وقتی حقیقتی را میبینم بفهمیم که حقیقت است و از درون احساسمان آن را تایید کند. لازم این قیاس تشکیل بدهیم. عارف کسی است که حقایق به او الهام میشوند و درستی آنها را درک میکند. اگر الهام غلطی هم داشته باشد فوری نادرستیاش را میفهمد. قلب عارف تبدیل به آینهای میشود که حقایق در آن منعکس میشوند و کج و معوج نمیشوند.
شما وقتی میخواهید مسالهای را حل کنید بعضا ممکن است ایدههای گنگی در مورد راه حل به ذهنتان برسد بعدا با دقت بیشتر جاهای خالی را پر میکنید. یک منبعی از معرفت در وجود ما است اقیانوسی که مدام متلاطم است و ما مدام در تاثیر این ناخودآگاهی هستیم که بخشی از آن شخصی است - مانند آشغالهایی که دور جزیرهی خودآگاهی در اقیانوس ریختهایم - و بخشی از آن بسیار عظیم است و همیشه در حال کار است و احساسات و عواطف ایجاد میکند رفتارهای حیاتی را کنترل میکند تا حتی فکر برایمان ایجاد میکند. عواطف خیلی دور از کنترل کردن است. ما اگر از یک قطعه موسیقی خوشمان میآید اولا ممکن است یک روز دیگر از آن لذت نبریم ثانیا توضحی نداریم که چرا از آن خوشمان میآید. ممکن است حتی تداعیکنندهی یک خاطرهی خوب باشد که یک بار همزمان بوده و فراموش شده. بیشتر از موسیقی حس بویایی تداعی کننده خاطرات گذشته است.
ممکن است آنقدر حولوحوش جزیره را آلوده کرده باشیم که متوجه اقیانوس ناخودآگاهی نشویم. ممکن است آدمی به دلیل نوع زندگیای که کرده افسرده است و دیگر ارتباطش با اقیانوس ناخودآگاهی قطع شده باشد و مدام احساسهای بدی را تجربه کند. در اثر گناه و آلودگی است که انسانها درد میکشند و گرنه باید مشابه دیدگاههای دینی همیشه شاد باشیم. یونگ دیدگاه دینی ندارد، ولی هرچه بیشتر روی ناخودآگاهی کار کرده احساس مثبتتری به آن پیدا کرده است.
ناخودآگاهی و بیماری
در دیدگاه یونگی بخش عمدهی ناخودآگاه، ناخودآگاه جمعی است و منشاء خودآگاهی ناخودآگاهی است. این دقیقا معکوس نگاه فرویدی است. مطالعهی یونگ بیشتر در اقیانوس ناخودآگاهی است درحالیکه برای مطالعهی بیماریها باید اطراف جزیره که ناخودآگاه شخصی است بررسی شود، احساسات و افکار آلودهای که به جزیرهی خودآگاهی هجوم میآورند و جزیره را هم آلوده میکند. انگار که در آدمهای بیمار این آلودگی کمکم جای آدم را در جزیره کم میکند و آدم بیمار محدودهی خودآگاهیش که روی آن کنترل دارد کمکم از دستش میرود. یک صحنهای در فیلم یک ذهن زیبا هست - مستقل از اینکه چقدر این فیلم مستند بوده - کسی از جان نش میپرسد که آیا هنوز آن آدمهای خیالی را میبینی. نگاهی میکند و میگوید آره. یک آدم اسکیزوفرنی کنترلی بر چیزهایی که میبیند و میشنود هم دیگر ندارد. نه تنها احساسات درون را نمیتواند کنترل کند حتی بیناییش هم که به نوعی منشاء خودآگاهی است آلوده شده. آدمهای دیوانه کلا جزیره را از دست میدهند.
یونگ به شدت آدمی تجربهگراست که سعی میکند fact جمع کند. فروید که مخصوصا شهود خوبی در مورد کودکی دارد، نظریهپرداز است. برعکسِ فروید که توانایی خوبی در منظم کردن افکار خودش و نظریهپردازی داشت، یونگ حرفهای پراکندهی بسیاری زده و ممکن است یک نکتهی خیلی جالب را جایی در حاشیه گفته باشد.
کتاب یونگ، خدایان و انسان مدرن[۲] در مجموع کتاب خوبی است. گرایش کتاب این است که دیدگاههای یونگ در مورد دین و مدرنیسم را تحلیل کند. چند فصل اول که سعی میکند نظریه را شرح دهد و در مورد فرآیند فردانیت صحبت میکند خیلی منظم و خوب است. مترجم کتاب هم داریوش مهرجویی است که علاقهی خاصی به یونگ دارد. مهرجویی به یونگ و گرجیف و مارکوزه علاقهمند است.
همانطور که در مطالعهی سیستم گوارش به این نتیجه میرسیم که یک سری غذاها برای ما خوردنی هستند و یک سری نیستند در مطالعهی سلسله اعصاب هم میتوانیم به نتایجی برسیم که مثلا بعضی از افکار یا اعمال تعادلهای هورمونی و سیستم عصبی را به هم میزنند. بنابراین قطعا ما یک پتانسیلهایی برای یک سری افکار و احساسات خاص داریم و برای یک سری دیگر پتانسیل نداریم. بنابراین طبیعی است که ما گرایشهایی به افکار یا عواطف خاصی داشته باشیم.
نمادهای مشترک
یونگ در مطالعات خود به این پدیده برخورده که سیاهپوستان آفریقایی رویاهایی برایش تعریف میکنند که در آن شخصیتها و نمادهای اسطورههای یونانی ظاهر شده، با اینکه نه خود آنها این اسطورهها را شنیدهاند و نه خودشان میدانند که چه هستند. تنها راهی که برای توجیه این مساله برای یونگ وجود داشته این بوده که بگوید مکانیسمهایی وجود دارد که اسطورهها را در یونان تولید کرده و حالا هم در رویاهای این افراد چنین رویاهای مشابهی را ایجاد میکنند.
تشابه بین اسطورههای جاهایی که به نظر میآید با هم ارتباط فرهنگی نداشتهاند مثلا در اسطورههای آمریکای لاتین یک سری از اسطورههای یونانی عینا وجود دارد. مثلا خورشید قهرمان یک شخصیت اسطورهای که قهرمان است و با خورشید ارتباط دارد. پس معلوم است که در ذهن ما بین فعالیت خورشید و حس قهرمانی لینکی برقرار میکند.
برای یونگ اصلا مهم نیست که این پدیده از نظر فیزولوژیک چطور اتفاق میافتد. یونگ خودش را پایبند اینکه بعضی از factها را کنار بگذارد چون با علم روز هماهنگ نیستند نیست. به همین علت هم در مجامع آکادمیک طرفداران کمتری از فروید دارد. این کار یونگ هم حسن است هم عیب. در جلسات قبل صحبت شد که اگر قرار است که از reduction استفاده نشود باید حداقل unity of science را حفظ کنیم. اروپاییها رویاهایی برای یونگ تعریف میکنند که به اسطورههای سرخپوستها مرتبط است. نمادهای کیمیاگری هنوز در رویاهای بعضی انسانهای مدرن ظاهر میشود. در کتاب روانشناسی و دین که از قدیمیترین کتابهای ترجمه شدهی یونگ است یونگ تعریف میکند که بیماری در رویایش یک دستگاه عجیب دیده بود و بعدا یونگ در مطالعاتش در شرح خواب یک کشیش قرون وسطایی، توصیف خیلی شبیهی برای چنین دستگاهی در رویا پیدا کرده است.
معمولا حیوانات و خورشید و ماه در رویاها معانی نسبتا ثابتی دارند. بهنظر میآید بخش نمادپردازی ما که در رویاهای ما از نمادهای ثابتی استفاده میکند بنابراین آن اقیانوس نمادپردازی ثابتی دارد. فروید در تعبیر رویا بیشتر نظرش این است که سمبلها از زندگی شخصی آدمها آمده. توجیه فروید از نمادهای مشترک میتواند این باشد که همهی آدمها تجربیاتی مشترک دارند. همهی آدمها زمانی کودک بودند و مثلا پدر و مادر خود را به صورت غول دیدهاند، بنابراین در رویا غولها میتوانند نماد والدین باشند. در دیدگاه فرویدی چون تجربیات شخصی مشترک وجود دارد نمادهای مشترک داریم. ولی از نظر یونگ بخشی از سیستم نمادپرداز روان ما خارج از کنترل ما و در ناخودآگاه جمعی قرار میگیرد. گزارشهای قطعیای از بعضی آدمها داریم که بعضی کشفیات علمی را در خواب انجام دادهاند. ماجرای معروف کشف فرمول بنزن که رویابین در خواب میبیند که ماری دم خود را گاز میگیرد و میفهمد که اشتباهش این است که فرمول را خطی مینویسد. از نظر کیکوله رویا دقیقا مربوط به کارش بود. رامان جان ریاضیدان بزرگ میگفت من همهی فرمولهایی را که کشف میکنم در خواب میبینم. رویا منبعی است که حقایقی را میتواند بگوید. اگر منبع رویا یک مجموعه عقدهها و چیزهای واپسزده شده به ناخودآگاه است چطور ممکن است چنین حقایقی را رویا به ما بگوید؟
یونگ سعی کرده که در رویاهای مردم مختلف و اسطورهها جستجو کند و نشان دهد که چه چیزهای تکراری در رویاها و اسطورهها از دوران باستان تا دوران مدرن وجود دارد. موضوعاتی که نشاندهندهی جهتگیریهایی در ذهن ماست که به آنها آگاهی نداریم. چرا خورشید برای همهی ما نشانهی خرد و آگاهی است و ماه نشاندهندهی عواطف و زنانگی است. مکانیسمهای روانی ما با جهان بیرون و جهان درون برهمکنش دارند و نمادهای ثابتی ایجاد میکنند. دیدن صحرا در رویا چه خود فرد صحرانشین باشد چه نباشد خوب نیست. دیدن جای خوش آب و هوا که در آنجا آب هست به نوعی میتواند نویدی از رسیدن به شرایط روانی بهتر باشد. ممکن است در رویای کسی باغی ظاهر شود که باغ آشنایی باشد و در آن تجربهای داشته ولی اگر در رویا باغی دیده شود که فقط باغ بودنش مهم است اشاره به سرزندگی حیاتی میکند.
همانطور که لغزش زبانی و بیماریهای روانی منابع کشف ناخودآگاه شخصی برای فروید هستند یونگ از رویاها و اسطورهها و داستانها کمک میگیرد. منابع یونگ و فروید غیر از رویا خیلی با هم اشتراک دارد. شیوهی اساسی در تعبیر رویای فرویدی این است که از رویابین خواسته شود تداعی خودش را بگوید که رویا چه را به یاد او میآورد ولی یونگ خیلی کم ممکن است از چنین روشی استفاده کند. تفسیر رویای یونگی به این متمایل است که رویا دارد از حقایقی صحبت میکند در صورتی که در فروید چنین چیزی نیست. فروید هم به رویاهای پیشگویانه معتقد است ولی همانطور که در مورد نمادهای مشترک خیلی صحبت نمیکند در مورد رویاهای پیشگویانه نیز تئوری پردازی نمیکند. فروید ذکر میکند که اگر در ایستگاه قطار سوار قطار بشوید و بروید این رویا میتواند نماد این باشد که به زودی میمیرید.
در کتاب انسان و سمبلهایش[۳] که در زمان یونگ توسط نزدیکانش نوشته شده - کتاب خیلی جالب و خواندنیای است - یونگ در مقالهی خودش یاد میکند که یک دختر بچهای دفترچهای از رویاهای خود را در ۸ سالگی به پدر خود تقدیم کرده. این دفترچه پر از نمادهای مرگ هستند و این دختر در ۱۰ سالگی هم مرده. یونگ میگوید که رویاها تکاندهنده بودند رویاهایی بودند که چیزی که یونگ فرآیند فردانیت میخواند در آن با دقت زیاد ظاهر شده است.
مقایسهی فروید و یونگ
برخلاف فروید که لذتطلبی به معنای فرویدی - دور شدن از تنش - در یونگ با یک چیز مثبت جایگزین میشود که خواست کلی مکانیسمهای روانی ما چیزی است که به رشد متنهی میشود. دقیقا مثل جسم که به مرور تکمیل میشود مکانیسمهای روانی هم انگار از ما میخواهند که در مسیری حرکت کنیم که به رشد روانی منتهی شود. در مورد کودک میتوان گفت تمام فعالیتهای کودک هم منجر به رشد میشود و هم منجر به لذت. کودکی را در نظر بگیرید که غذا میخورد. تعبیر یونگی این است که سیگنالهای از اعماق روان به او میرسد که باید غذا بخورد چون غذا خوردن لازم است برای زنده ماندن و رشد کردن. وقتی کودک این سیگنالها را جواب دهد پاداش هم میگیرد و لذت میبرد. تعبیر فرویدی این است که کودک این کار را میکند که لذت ببرد ولی طبیعت بنابر دیدگاههای داروینی لذت را جایی قرار داده که به نفع طرف هم باشد و گرنه id چیزی نمیفهمد که رشد چیست. اگر اینطوری نگاه کنید به شدت انگیزهها جسمانی میشوند چرا که فروید نمیتواند بگوید بعد از اینکه رشد جسمانی تمام شد و تولیدمثل هم انجام شد حالا یک چیزی مثل فرآیند فردانیت هست که هنوز سیگنالهایی برایش میآید. فرآیندی که ممکن است خیلی هم لذتبخش نباشد و راه پردردسری باشد ولی دیدگاه یونگ این است که بعد از اتمام رشد جسمانی و حتی تولید مثل هنوز سیگنالهایی از اعماق روان میآیند که فرآیند فردانیت باید طی شود. فرآیند فردانیت در دیدگاه یونگی یک فرآیندی است که یونگ برای آن factهای تجربی دارد.
پرسش و پاسخ
از زمان ۲:۱۳ تا ۲:۴۷ (انتهای جلسه).
ایدههای جالب مطرح شده: همانطور که اگر کتابهای مسیحیها اناجیل چهارگانه دارند شیعیان هم کتابهای فقهیشان چهارتاست. چهارتا را انگار ما لازم داریم. وقتی میخواهیم مکتبی را پایهریزی کنیم ۴ ستون لازم داریم کسی ۳ پایه درست نمیکند.