جلسهٔ ۲
روانکاوی و فرهنگ، دکتر توسرکانی، جلسهی ۲، ۱۳۸۵
پیشتر بیان شد که انسانها چون در حالت اولیه، تمامیتشان به این است که حالت ذهنیشان به این باشد که بر خود مسلطاند و تمامی فعالیتهایشان توسط خودآگاه سامان مییابد، از این نظر یک مقاومت اولیه نسبت به پذیرش نظریهی فروید و مانند او وجود دارد که طبیعی است.
نقطههای آغاز نظریهی فروید
از نظر سیر تاریخی اگر بخواهیم بررسی کنیم، مایههای اولیه نظریه فروید حاصل تجربههای درمانی مشترک وی با همکارش بروئر است که مشترک بر روی بیماریهای هیستریک که عارضههای جنسی با منشأ روانی هستند، کار میکردند. در حین فعالیتها به یک روش درمانی نوین رسیدند که حاصل فرآیندی خاص و بیسابقه بود. در این فرآیند با هیپنوتیزم و گاه روشهای دیگر سعی میشد بیمار وقایع مسبوق بر بیماری خود را که احیاناً میتوانستند عامل این بیماری بوده باشند، به خاطر بیاورند و بازگو کنند. این یادآوری و بازگویی باعث میشد این اختلال جسمی از بین برود. تلاش برای توجیه مکانیسم این شیوهی درمانی نقطهی عزیمت فروید برای نظریات وی در باب ناخودآگاه است.
در نگاه اول به نظر فروید آمد که در ساحت ذهن آدمی غیر از حیطهی حافظه و خودآگاه که دسترسی به آن به صورت معمول میسّر است، ساحتی وجود دارد که ظاهراً به روشهای معمول امکان دسترسی به آن نیست. این حیطه، محمل خاطرات و اتفاقاتی است که بیش از حد معمول آزاردهندگی دارد. این دست رویدادها، طی یک فرآیند طبیعی به این حیطه که فروید آن را ناخودآگاه مینامید، رانده میشوند. ماندگاری طولانی مدت وقایع، خاطرات و … در ناخودآگاه میتواند موجب آسیبهای روانی و جسمی گردد. روحیهی نظریهپرداز فروید برخلاف همکارش، بروئر، باعث شد که دست بهنوعی تعمیم بزند و دستکم عامل بیماریهایی که جنبهی هیستریک دارند را ناخودآگاه و مدخلیت آن بداند. نباید نظریهی فروید اینگونه فهم شود که هرچه در ناخودآگاه است، بیماریزاست. صرفاً این گزاره مقصود فروید است که بسیاری بیماریها نتیجه آنچه در ناخودآگاه میگذرد، است و واپسزنی اگر هم به فرآیندی که زندگی را قبول کند منجر نشود، ولی میتواند در شرایطی زمینهساز بیماریهایی باشد.
پیشینهی علمی و فرهنگی زمانهی فروید
پیشتر به اهمیت بررسی محیط و شرایط زیست اندیشمند در فهم نظریاتش اشاره شد و وجوهی از شرایط زیست و محیط علمی و فرهنگی فروید موردبررسی قرار گرفت. فروید متعلق به اواخر قرن ۱۹ است که دوران اوج دانش در معنای science است. فیزیک و مکانیک نیوتونی و همچنین نظریه داروین، هر دو در زمانهی شهرت خود بودند، یکی در عرصه توضیح و تحلیل پدیدههای طبیعی و آسمانها و کهکشانها و دیگری در عرصهی توضیح و تحلیل پدیدههای زیستی و حیاتی.
پیشتر انقلاب کوپرنیکی با حذف مرکزیت زمین، انسان را به حاشیه رانده بود و اکنون نیز نظریهی داروین، تمایز او را از باقی موجودات سلب میکرد. فروید سعی در ارائهی نظریهای علمی در باب انسان داشت که تا حدودی تفاوتهای مقبول را توضیح دهد که پایهومایه آن البته نظریه داروین بود. خصوصاً این نگاه در تقابل با نگاه دینی به انسان است.
وجه دیگر فعالیتهای علمی فروید، رویّهی تقلیلگرایانه وی بود. در دورههای بعد چون چنین تعهد علمیای در زمینهی تقلیلگرایی نیست، کسانی که از نوع این نگاه وی آگاه نباشند، نوع تحلیلهای فروید در نظرشان عجیب و غیرقابلقبول میآید. در تقلیلگرایی این مهم است که چه محدودهای از مشاهدات قرار است فروکاست به مقولهای دیگر کند و این محدوده بسته به میزان و محدودهی مشاهدات است. روحیهی نظریهپرداز فروید، مجال مشاهدات گسترده را به او نمیداده است، از این نظر بااینکه اصل لذت را بهعنوان اصل مبنایی مطرح میکند، ولی در ادامه با توجه به مشاهدات بصری، مجبور به اضافه کردن اصول دیگری نیز میشود.
وجه مهم دیگر در فروید، روحیه مکانیستی وی است. تمثیل فروید، تشبیه انسان به ماشین است. این نگاه باعث میشود در تحلیلها به نحوی توزیع و انتقال انرژی در انسان بپردازد و بر اساس آن رفتارها را توجیه کند. در دورههای اولیه کاریش، هم به خاطر خوشبینی که به تقلیلگرایی داشت و هم تخصّصش در عصبشناسی، بسیار به این رویکرد امید بسته بود تا آنجا که در کتابهایش دیاگرامهایی را رسم کرده بود و بر اساس آن رفتارهای انسان را بر مبنای نورونها تشریح کرده است. مثلاً در آنجا بیان کرده است که وقتی خاطرهای فراموش میشود، این فراموشی معلول مسدود بودن برخی راههای جریان الکتریکی است.
نوع رویکرد فیزیکالیستی در فروید نیز عامل آن بود که برای تمام پدیدههای روانی محمل جسمانی لحاظ کند و نوعی فروکاست روانشناسی به زیستشناسی را سامان میدهد. در این نوع رویکرد دیگر پدیدههای هنری و فرهنگی چون محمل مشخص جسمانی ندارند، فرآیند درجهی دوم به حساب میآیند و در اصل تثبیتشده یک سری لذتهای دارای پایه جسمانیاند و ثبوتشان نیازمند توجیه است.
اصول ارائهشده توسط فروید
فروید لذت جسمانی را اصل بنیادین در فعالیتهای انسان میداند و بین لذتهای جسمانی، غریزه جنسی را به خاطر سطح بالای لذت دهی در آن، اصل میگیرد. خود غریزهی جنسی هم ویژگیهای مخصوصی دارد که کاملاً آن را واجد آنچه فروید در دستگاه فکریاش بدان نیازمند است، میکند. غریزه جنسی مانند لذات دیگر، مثل خوردن و خوابیدن و… نیست. مثلاً اگر شما پدیدههای هنری را در نظر بگیرید، مثل ادبیات، بخش بزرگی از آن معلول دوری، وصال، عشق میان عاشق و معشوق و… است که نسبت مستقیم با غریزهی جنسی دارد و یا نسبت به هیچ غریزهای مانند غریزهی جنسی حواشی گوناگونی وجود ندارد، مثل احساس شرم از سخن گفتن نسبت به آن، آداب و سنن متنوعی نسبت به آن، پدیدههای اجتماعی متعددی که در نسبت با آن پدید آمدهاند و…
بهبیاندیگری نیز میتوان نظریه فروید را با لحاظ تأثّرش از روحیهی علمی زمان خودش تبیین کرد. اگر بخواهیم معنای لذت در نظریهی فروید را دریابیم، باید کمی در معنای عرفی آن توسعه بدهیم که چیزی شبیه آرامش و تعادل میشود. در نظر فروید و با همان صبغهی مکانیستی، در یک قاعده کلی، همهی فعالیتهای انسان در جهت رسیدن به آرامش و تعادل است. انسان در حالت معمول، وضع تعادلی دارد که هر چیزی که او را از این وضع خارج کند، یکسری مکانیزمهای درونی او را به سمت بازگشت به این تعادل سوق میدهد. تمایل انسان به لذت و گریز او از رنج و درد، هر دو با همین بیان قابل توجیه است. مثلاً انسان از این نظر از خوردن لذت میبرد که مکانیزمهای درونی او در هنگام گرسنگی ایجاد حالت آزاردهندهای میکنند تا فرد با خوردن غذا به حالت تعادل که سیری است، سوق یابد. در این نگاه دوم لذت بیش از آنکه مفهوم مستقلی باشد، وابسته است و در بحث با مکانیزمهای درونی انسان فهم میشود.
این تبیین اخیر میتواند توصیف یکپارچهای از تطورات نظریهی فروید دهد و دیگر غریزه مرگ هم در این نگاه، در طول نظریهی پیشین فروید قابل توضیح است. به این بیان که اصل مرگ و فروپاشی در راستای نیل به آرامش و تعادل توصیف شود. جمله معروفی فروید دارد که: «هدف اصلی زندگی، مرگ است»؛ بنابراین گرایش به لذت در فروید را در دو زمینه میتوان لحاظ کرد: ۱. بودن سیستم عصبی در حالت تعادل، ۲. از بین رفتن سیستم عصبی و مرگ فرد. با رویکرد فیزیکالیستی صرف فروید، مراحل رشد روانی چیزی مانند همان سه مرحلهای است که موردنظر وی است و پیشتر بیان شد: دهانی، مقعدی، جسمانی. سهگانهی کودک، والد، بالغ «اریک برن» به نظر برگرفته از سهگانه فروید باشد. زمانی که فروید این سهگانه را مطرح کرد تا حد زیادی از آن رویکرد تقلیلگرایانه و مبتنی بر مبنا قرار گرفتن عصبشناسی و زیستشناسی، فاصله گرفته بود.
اهمیت لحاظ مهرومومهای اولیهی زندگی در تبیینهای روانشناختی
مطلب بعد در فروید اهمیت دادن وی به مهرومومهای اولیه زندگی به صورت بسیار افراطی است. اگر به فرآیند شکلگیری ناخودآگاه که در آن واپس زدن نقش اساسی دارد، دقت شود، مشخص میشود که فراموشی آنچه واپس زدهشده موردنظر فروید بوده است. با توجه به این، آن بخش از زندگی که عموماً انسانها آن را به خاطر ندارند و میتواند محمل واپس زدن باشد، خاطرات و حوادث دوران کودکی است. وقتی رجوع به ناخودآگاه صرفاً برای درمان پارهای از بیماریها باشد، میتوان از واپسزدگی دوران بزرگسالی نیز سخن گفت، ولی وقتی سخن در تعمیم این نظریه است و از یک حرکتی نسبت به همه انسانها سخن گفته میشود، دیگر آن بخش از زندگی انسانها که عموماً فراموش میشود، دوران کودکی و مهرومومهای اولیه زندگی است. البته در دورانهای دیگر غیر از کودکی نیز بر ناخودآگاه افزوده میشود، ولی عمدتاً همان خاطرات دوران کودکی است.
اگر بار دیگر به مبانی فروید در تبیین و تحلیل انسان بازگردیم، روشن میشود که انسان در نظر فروید صرفاً یک پدیدهی طبیعی است مثل باقی حیوانات و البته تفاوتهای مشهود مانند خودآگاهی بسط یافته، تمدن سازی و… بهگونهای نیست که او را از این وضع عمومی مشترک با حیوانات جدا سازد.
سطوح روان
آنچه در انسان اصل است، لذتجویی است که در قالب ادامهی حیات و بقای نسل جلوه میکند و زمانی که این نیازها ارضا شوند، نیل به لذت رخ میدهد. عنصری در درون ما بهعنوان یک نهاد طبیعی حضور دارد و ناخودآگاه در پی آرامش و لذتجویی است که این لذتجویی در او مراحل و مراتبی دارد. این نهاد درونی، اساساً امری نیست که بتوان آن را هدایت کرد و قوانین و قواعدی را برای او تهیه کرد و صرفاً دنبالهرو یک مکانیسم طبیعی است. این مکانیسم طبیعی شامل: امور به ارث رسیده به هنگام تولد و اموری است که طبیعت در درون ما قرار داده است که شامل غریزههای متعدد است که همه سازمان بدنی مشخصی دارند. البته صورت و قواعد نامعلومی دارند و بخش تیره گون ذهنیاند و سازوکارشان همان غریزی و طبیعی است و از این نظر مانند هیولا در اصطلاح ارسطوست که بیصورت و فعلیت خاصی است. آنچه از سازوکار آنها بر ما روشن میشود از طریق خواب ورزی و بحثهای درمانی و قیاس کردن در زمانی است که این سازوکارها اختلال یافتهاند.
پس آنچه فعلیت اولیهی انسان است، همین نهاد ناخودآگاه است. در مرحلهی بعد کودک متوجه میشود آنچه اصل مبنایی اوست، یعنی لذتجویی همیشه کامیاب نیست و واقعیاتی بیرون از خود مانع از آن هستند. در این مرحله سطحی در درون شکل میگیرد که فروید به آن «اگو» یا «خودآگاه» میگوید.
وظیفه و کارکرد خودآگاه تنظیم و مدیریت خواستهای ناخودآگاه نسبت به واقعیت است. این مرحله همارز مرحلهی دفع در مراحل رشد است و آغاز مواجهه با سازوکارهای کنترل درونی توسط ایگو یا خود است. بهبیاندیگر از این مرحله به بعد ایگو نقش میانجیگری برای نهاد را که مبنای آن اصل لذت است را در مواجهه با واقعیت بر عهده دارد. در این مرحله فرد با قسمت خودآگاه، خود را یکی میداند و نسبت به آن خودآگاهی مستقیم دارد.
بخش سوم ساحت درون، نتیجهی تعامل آدمی با فرهنگ، انسانها و پدیدههای انسانی دیگر است که جلوه بارز و اولیه آن در تعامل با نهاد خانواده و پدر و مادر است. پیشتر کنترلهایی توسط ایگو یا خود صورت میگرفت که این غیر از کنترلهایی است که توسط این بخش سوم یعنی سوپرایگو صورت میگیرد. قواعد و کنترلهای سوپرایگو دستورالعملهایی است که در آرمانهای اخلاقی، پدیدههای فرهنگی و انسانی، عقاید و… خود را بروز میدهد. همین قواعد بخش سوم و سوپرایگو است که توجیهکننده فعالیتهایی از انسانهاست که در ظاهر ربط و نسبتی با اصل بنیادین لذتجویی ندارد. مثل ریاضتها، ایثارها و… البته قواعد و سازوکارهای سوپرایگو در ابتدا حالت بیرونی دارند و پس از پذیرش توسط ایگو، در درون انسان نهادینه میشوند.
از این به بعد، ایگو دو کارکرد دارد. یکی همان کارکرد پیشین در تنظیم روابط نهاد و ایگو و یکی هم کارکرد جدید در تنظیم روابط سوپرایگو با نهاد و ایگو.
ایگو در حیوانات ضعیفتر است و بیشتر عملکرد حیوانات غریزی است. بهتبع ضعف ایگو، سوپرایگو هم در حیوانات ضعیفتر است. چون سوپرایگو نتیجهی قدرت ایگو است. از این نظر است که با وجود پذیرش نظریهی داروین هم هنر، تمدن، فرهنگ و… وجه ممیز انسان و حیوان است. البته آنچه نظریهی فروید از توضیح آن ناتوان است، تفاوت انسان و حیوان در ناحیهی زبان است. لکان با قرائتی خاص از فروید، سعی در جبران این نقص دارد.
عقدهی ادیپ
مسئله بعد عقدهی ادیپ در نظریهی فروید است. البته فروید پیش از بیان نهاد و ناخودآگاه به بیان نظریهاش در باب عقدهی ادیپ پرداخته است، ولی بیان آن بعد از توضیح نهاد و ناخودآگاه هم غلط نیست، چون مبنای آن صرفاً تأکید بر اصل لذتجویی و همیشگی بودن آن در انسان است که این اصل همیشه و در مراحل مختلف نظریهپردازی فروید، موردنظر و تأکید او بوده است.
دربیان عقده ادیپ سخنان فروید بیشتر طنین مردانه دارد و صرفاً بر جنس مذکر قابل تطبیق است و این یک امر کلی در نظریهپردازی وی نسبت به زنان است که نقش آنها همیشه حاشیهای و فعالیتهای آنها در جهت جلبتوجه مردان برای جبران نقایصشان تعریف میشود. خود فروید جملهی معروفی دارد که در اواخر عمر مطرح کرده است: «من بالاخره با مکانیزمهای روانکاوانه دریافتم که مرد آنچه میخواهند ولی درنیافتم، خواستها و مطلوبهای زنان را» گویی نظرش این است که زنان در هیچ تئوریای نمیگنجند که میتواند تحقیرآمیز فهم شوند. این نقیصه هم تا حدی توسط لکان رفع شده است.
به نظر فروید از سن ۴–۵ سالگی کودک که رشد دهانی و مقعدی (دفعی) را پشت سر گذاشته است، وارد مرحله جنسی میشود. اولین مواجههی کودک به لحاظ جنسی با مادر خودش است که تا این سن روابط نزدیک با او داشته است. کودک در مراحل رشد قبل از مرحلهی جنسی، ارتباط اولیه و بیشترش با مادر است و وقتی وارد مرحله جنسی میشود، اولین ابژه جنسی برای او، مادر است. پیشتر هم تمام غرایز او مثل خوردن، خوابیدن و… توسط مادر تأمین میشده است. در این حالت نوعی عشق میان کودک و مادر، البته در حد و اندازه کودکی شکل میگیرد که این در رابطهی پسر با مادر مشهودتر است. تا پیش از این کودک مانعی برای ارضای غرایز خود نداشت و اینجا و در غریزهی جنسی در مرحلهی رشد جنسی برای اولین بار با مانع و ممنوعیتی مواجه میشود و از سویی آبجکت مادر را متعلق به پدر میبیند و از سوی دیگر شرایط و زمان برای ارضای غریزه جنسی را مناسب نمیبیند. در همین جاست که برای او عقدهای که فروید نام آن را «ادیپ» میگذارد، شکل میگیرد که نوعی گرایش به پدرکشی برای تصاحب مادر است. باید نوع گرایش کودک به مادر را در همان حدّ و اندازهی کودکی فهمید. مثلاً تمام روابط کودک در مهرومومهای اولیه با مادر است و مادر مرجع تمام نیازهای اوست، وقتی در زمانهایی مادر غیبت دارد و عمدهی آن به خاطر ارتباط دیگر اوست که متعلَّق آن پدر است، این باعث نوعی گرایش منفی کودک به پدر میشود.
این اولین بار است که نهاد برای ارضای غرایض، خود را با نیروی بزرگتری روبرو میبیند، آن هم در غریزهی مهمتر و قویتر غریزه جنسی. در واقع نهاد خود را مواجهه با تهدیدی از سوی عاملی خارجی که در اینجا پدر است میبیند. این احساس دشمنی که نسبت به پدر شکلگرفته توسط کودک فرافکنی میشود و پدر را نیز دشمن خود میپندارد و در کودک نیز نوعی ترس از اختگی توسط پدر بروز مییابد. نتیجه این فرآیند آن میشود که کودک در اثر این مواجهه و ترس و… آبجکت جنسی خود را که مادر است، رها میکند و سعی در همانندسازی با پدر خود دارد و این همانندسازی باعث میشود که مانند پدر با تصاحب دیگری ارضای غریزه جنسی خود را سامان دهد. خود نام «ادیپ» متخذ از یک اسطوره یونانی است. یک شاهزاده یونانی بنام ادیپ از طریق پیشگوییای که به او بیان میشود مطلع میشود که در آینده پدر خود را میکشد و با مادر خود نیز ارتباط جنسی برقرار میکند. برای گریز از این سرنوشت محتوم راهی دیار دیگری میشود و در راه در نزاعی مردی را میکشد و در شهری که وارد میشود با زنی همخوابگی میکند. بعداً متوجه میشود که آن مرد پدرش و آن زن مادرش بوده است و پدرش نیز بعد از اطلاع از پیشگوییای که راجع به فرزندش بیانشده، او نیز برای گریز از سرنوشت محتوم فرزندش، سعی داشته او را از خانواده دور کند.
امتیازی که نظریه فروید دارد این است که میتواند پدیدهی همجنسگرایی را توضیح دهد. فروید قائل است در خانوادههایی که پدر غایب است یا حضور جدی ندارد و کودک نمیتواند همانندسازی با پدر داشته باشد، این فقدان پدر، عامل گرایشها همجنسگرایانه است.
درهرصورت به نظر فروید این فرآیند مشترک همه کودکان در مهرومومهای اولیه زندگی، عامل واپسزنی خاطرات و وقایع است. اگر حرف فروید جدی گرفته شود، باید به لحاظ یکسری رویکردها در تربیت کودک بینجامد.