جلسهٔ ۲۰

از روانکاوی و فرهنگ
پرش به ناوبریپرش به جستجو

ادامهٔ یونگ

دریافت فایل صوتی جلسه‌ی ۲۰

سه‌شنبه ۸۶/۰۹/۲۹


مقدمه‌ای بر رویکرد ما در این جلسات

چون یونگ نظریه‌پرداز نیست آنقدری که فروید نظریه‌اش را بر اساس اصولی بیان می‌کند، ما که در دانشکده‌ی‌های فنی ذهن نظریه‌پردازی داریم و با تئوری‌های بیان شده در قالب اصل موضوعه راحت‌تریم روایت نظریه‌وارتری از نظریه‌ی یونگ ارائه می‌کنیم. شاید یک آدم یونگ شناس خیلی حرفه‌ای اعتراض کند که این نحوه‌ی بیان در آثار یونگ نیست. ما اینجا رسما می‌گوییم که نحوه‌ی بیان ما همان نحوه‌ی بیان یونگ نخواهد بود.

ما هدف‌مان این خواهد بود که اولا روایت اصولی‌تری از یونگ داشته باشیم و ثانیا بگوییم که پذیرفتن تئوری یونگی با فرویدی لزوما تعارض ندارد به این صورت که نشان دهیم که مدلی می‌توان برای روان انسان پذیرفت که شامل مولفه‌های یونگی و فرویدی باشد. و همه‌ی این کارها در جهت استفاده در نقد فرهنگی خواهد بود نه روان‌درمانی.

کارهای یونگ از حالت روان‌درمانی‌ای که در ابتدای کارش داشته خارج شده شاید یک حالت انسان‌شناسی بیشتر پیدا کرده روی اسطوره‌ها مطالعه کرده و نقد فرهنگی انجام داده و در مورد یی‌چینگ تحقیق کرده. خلاصه اینکه حجم کار زیاد ولی پراکنده‌ای دارد و هیچ‌وقت به قسمت نظریه‌پردازی آن به اندازه‌ی کافی نپرداخته.

ناخودآگاه در نگاه یونگی

هویت ناخودآگاه در یونگ به چیزی که همیشه وجود داشته نگاه می‌شود و این جزیره‌ی خودآگاهی است که در اقیانوس ناخودآگاهی ظاهر می‌شود - برخلاف فروید. و دیگر ناخودآگاهی صرفا عامل بیماری نیست. ناخودآگاهی یونگ منبع معرفت است. رویا یک پدیده‌ی روان‌نژندی نیست. در فروید به ناخودآگاه به عنوان عامل بیماری نگاه می‌شود. و نحوه‌ی درمان فرویدی این است که آن چیزی که در پستوی ناخودآگاه قرار گرفته و دیگر انرژی‌ای که حول آن در آنجا جمع شده زیاد است را به خودآگاهی بیاوریم. بنابراین روند انتقال اطلاعات از خودآگاه به ناخودآگاه یک روند بیمار است. سرکوبی خواسته‌های دست‌نیافته است. ولی مقام ناخودآگاه در نظریه‌ی یونگ چیز دیگری است.


شروع بحثی از میان جمع در حمایت از فروید. جواب: .... یونگ در زمان خود در زمان ظهور نظریه‌ی روانکاوی از لحاظ آکادمیک خیلی سرشناس‌تر از فروید بوده فروید قبل از اظهار نظریاتش دستیار بروئر بوده عصب‌شناسی خوانده بوده. این هم معنی‌اش بی‌سواد بودن فروید نیست. عصب‌شناسی خوانده بوده و بعدا به روانکاوی علاقه‌مند شده بود. و بعدا به‌خاطر نبوغی که در نظریه‌پردازی داشته آنقدر مطرح شده. یونگ پس از جدا شدن از فروید به علت فراتر بودن از زمانش از حدود آکادمیک موجود فراتر رفته نه اینکه خود قبلا موقعیت آکادمیکی نداشته و شیادی را شروع کرده باشد. ضمن اینکه نظریه‌پرداز بودن نقطه‌ی قوت فروید و نظریه‌پرداز نبودن نقطه‌ی ضعف یونگ است ولی همان‌طور که در جلسات قبل گفته شد اینکه همیشه سعی شود که در هر حیطه‌ی جدید علم به اصول علمی خاصی reduction انجام شود در حال حاضر دیگر پسندیده نیست بنابراین از یک دیدگاه هم reductionist نبودن یونگ در حیطه‌ی مثل روانکاوی که یک حیطه‌ی خیلی سطح بالاتر نسبت به علوم دیگر است نوعی مزیت هم است. لکان و یونگ هر دو آدم بزرگی بودند. فروید به شدت سعی‌ش این بوده که روانکاوی را به اصول زیست‌شناسی reduce کند و اینکه از نظر آکادمیک نقطه‌ی قوت بوده دیگر در سال ۲۰۰۷ نقطه‌ی قوت محسوب نمی‌شود. یک مقاله‌ای از هاوکینگ هست به نام ایده‌های یک reductionist خجالت نزده [۱]. می‌بینید که این یعنی reductionist بودن در محیط فلسفه‌ی علم و حتی دانش فیزیک خجالت‌آور است. آن زمان reductionist بودن یک اصل بوده اینکه روانکاوی به عصب‌شناسی برگردانده شود کار خیلی ارزشمندی محسوب می‌شده. اگر ببینید که در Britanica در در مورد یونگ فقط در مورد روان‌درمان‌گری نوشته شده می‌تواند به این علت باشد که آن را به یک روان‌درمان‌گر داده‌اند او هم در مورد کارهای روان‌درمان‌گرانه‌ی یونگ نوشته. در حال حاضر کلینیک‌های رفتاری و شناختی که خیلی متداول هستند و کمتر کلینیک‌هایی می‌بینید که با روش‌های شناختی فرویدی و یونگی کار کنند. در عین حال که اینها به موفقیت‌هایی در روان‌درمانی رسیده‌اند که مثلا یونگ و فروید به آن نرسیده‌اند ولی مدلی برای رفتار انسان ندارند بنابراین کاری جز درمان نمی‌توانند انجام دهند انگار که شیوه‌های عملی درمان کشف کرده‌اند. ما سعی می‌کنیم که به یک مدلی برسیم که هرسه‌ی فروید و یونگ و لکان را در خود جا دهد. این سه مدل ذاتا با هم در تضاد نیستند. ما دنبال نظریه‌ی نه چندان صریح یونگ که به درد نقد می‌کنند و جنبه‌ی مدل‌سازی روان دارند کار داریم. در فروید این مدل‌سازی خیلی واضح است ولی در یونگ به طور تلویحی این مدل وجود دارد. مدلی که در آن رشد جانشین لذت به معنای فرویدی می‌شود. شاید یونگ صریحا هیچ‌وقت نگفته باشد که در مدل من رشد جانشین لذت می‌شود. وقتی یونگ به آرکتایپ self معتقد است و آن را مرکز روان می‌داند بنابراین به طور تلویحی رشد را محور روان می‌داند. نوشته‌ای از فروید در مجله‌ی ارغنون هست که جزء آخرین نوشته‌های فروید است و در آن سعی کرده که تمام نظریه‌هایش را جمع کند. از آن می‌شود به عنوان مرجعی از کارهای فروید استفاده کرد. در جلسات مربوط به reduction یک ایده‌ای مطرح شد که اصولا چرا reduction باید به سمت فیزیک انجام شود. اگر آن را بفهمید می‌توانید ببینید که چرا کار یونگ موجهی در روانکاوی است که اصلا ایده‌ی نظری نداشته باشیم ایده‌ی reduction نداشته باشیم. سعی کنیم که fact جمع کنیم شاید بر اساس آن بتوانیم علوم قدیمی را ترمیم کنیم فرض را بر این نگذاریم که فیزیک ما درست است.

رشدمحوری - جنبه‌ی دوم تفاوت اساسی دیدگاه یونگ با فروید

نهایتا می‌توان دید که میل به رشد جانشین میل به لذت فرویدی می‌شود. یونگ معتقد است که مثل تمام حرف‌هایش این نظریه را بر اساس تجربه بوجود آورده. در مرکز وجود انسان عاملی وجود دارد - چیزی که یونگ به آن آرکتایپ self می‌گوید - که به طور مداوم احساس و حتی به نوعی افکار ایجاد می‌کند که ما را مجبور می‌کند که مسیر رشد را طی کنیم. اگر کودک غذا می‌خورد به هدایت self است. اگر از چیزی لذت می‌برد مثل اینکه self تشخیص می‌دهد. self به هرچیز لذت‌بخشی فرمان نمی‌دهد - یونگ با این اغراق که فرمانی از self صادر شود صحبت نمی‌کند. اگر در زندگی مسیر رشد جسمانی متوقف شود مثلا در جایی بدنیا آمده باشید که غذاهای مطبوعی نمی‌خورید self واکنش نشان می‌دهد، اگر شما در شرایطی زندگی می‌کنید که تحرک‌تان کم است و بنابراین مانعی در رشد جسمانی در کودکی شده self دخالت می‌کند ممکن است در نشستن و تکان نخوردن لذتی باشد ولی self این لذت را نمی‌پذیرد. اگر لطمه‌ای به رشد انسان می‌خورد به هر معنایی چه از نوع جسمانی و چه از نوع روانی. همان‌طوری که از زمان کودکی احتیاج به طی یک مسیر برای حداکثر رشد جسمانی داریم یک سری مکانیسم‌های روانی درون ما وجود دارد که باید رشد کنند و به جایی برسند. این ممکن است در ظاهر پیدا نباشد بعد از بلوغ خیلی آدم‌ها به‌نظر می‌رسد که به یک حالت طبیعی و استاتیک رسیده‌اند ولی یونگ معتقد است که در عالم درون رشد تا یک مقصد خیلی طولانی ادامه دارد و self عامل کنترل کننده‌ی رشد است. یونگ self را از آرکتایپ‌های اصلی می‌داند. در دیدگاه فرویدی انسان دنبال لذت است و تکامل داروینی انسان را به جایی رسانده که آن چیزهایی که برایش لذت‌بخش هست برایش خوب هم هست. لذت و مینمم کردن تنش است که عامل اصلی تصمیم‌گیری است و روند تکاملی کاری کرده که این لذت و درد با مسایل تکاملی مربوط است. من به عنوان یک موجود زنده تنش خود را مینیمم می‌کنم و این به طور خودکار باعث می‌شود که به یک رشدی هم برسم از بیماری و عامل‌های مضر دوری کنم ولی در نهایت پایین بودن تنش است که اصل است مانند یک جسم فیزیکی که می‌خواهد در پایین‌ترین نقطه‌ی پتانسیل قرار بگیرد. سلسله اعصاب می‌خواهد خودش را در مینیمم انرژی نگاه دارد. بنابراین سیگنالی برای رشد صادر نمی‌شود رشد جنبه‌ی ثانویه دارد. اگر جایی بتوان تنش را مینیمم کرد و تنش مینمم در جهت رشد نباشد در درون من مخالفتی پیش نمی‌آید. بسته به اینکه ما چقدر قبول داشته باشیم که طبیعت طی روند تکامل ما را به صورت یک شاهکار درآورده که پایین بودن تنش سلسله اعصاب دقیقا منطبق با تمام مقتضیات تکامل فردی ما هست خوشبین باشیم می‌توانیم بگوییم انگیزه‌های رشد و لذت با هم منطبق یا غیر منطبق هستند. ممکن است بگوییم جاهایی هست که از چیزی لذت می‌بریم ولی منطبق بر رشد ما نیست ولی طبیعت نتوانسته آنجاها را درست کند.

نظریه‌ی فروید فاقد الگوی کمال یا انسان کامل است. انگار که مکانیسم سالمی در روان ما وجود ندارد. اگر یک هنرمند با والایش غریزه‌ی جنسی آن را به زیبایی‌شناسی تبدیل کرد آیا این نشانه‌ی سلامت است یا بیماری و سرکوب غریزه‌ی جنسی. آیا یک آدم بی‌بندبار آدم سالم است؟ نه فروید این را نمی‌گوید. اصولا نظریه‌ی فروید فاقد روانشناسی کمال است. وقتی روان‌شناسی را به فیزیک و شیمی reduce کنید مفهوم کمال معنا ندارد. در واقع می‌توان گفت تمام کسانی که سعی می‌کنند الگوی رشد و کمال به نظریه‌ی فروید اضافه کنند دارند از ایده‌های فرویدی تخطی می‌کنند. ایده‌های فرویدی به ذات نمی‌توانند شامل روانشناسی کمال باشند. نظریه‌ی تکامل اسمش به زبان فارسی تکامل است در زبان انگلیسی تطور است. نمی‌تواند گفت طبیعت به سمت تکامل پیش می‌رود می‌توان گفت به سمت پیچیدگی پیش می‌رود یا به سمت سازگاری بیشتر موجود زنده با محیط پیش می‌رود. کمال معنا ندارد. شما می‌توانید در فیزیک بگویید که این سیستم از آن سیستم رشد یافته‌تر است؟ ایدئولوژی اصیل یا هنر اصیل در نظریه‌ی فروید معنا ندارند.

معیار برای مقایسه‌ی دو نظریه‌ی مختلف

یونگ به طور ذاتی دیدگاهش شامل ایده‌ی رشد و ایده‌ی کمال و نهایتا ایده‌ی انسان کامل است. یونگ تحت عنوان فرآیند فردانیت به رشد روانی انسان و رسیدن به مقصدی که self به آن راهنمایی می‌کند اشاره می‌کند. انگار که در self یک ایده‌آلی از رشد و کمال وجود دارد که از اول در آن برنامه‌ریزی شده و در تمام زندگی سیگنال‌هایی از آن دریافت می‌شود که ما درست می‌رویم یا نه. نکته‌ی مهم این که این هسته‌ی مرکزی روان انسان است. رشد و کمال بخش مرکزی روان انسان است. قضاوت ارزشی که مثلا چون من خوشم می‌آید که الگوی کمال برایم معرفی بشود و یونگ این کار را کرده پس از فروید بهتر است، قضاوت قابل قبولی نیست. مدلی علمی مدلی است که factها را بهتر توجیه می‌کند.

در قرن نوزدهم همه احساس خوبی دارند که توسط تئوری نیوتن همه چیز را فهمیده‌اند و خیلی هم دوست‌ش دارند. ولی factهایی پیدا می‌شوند که مجبور می‌شوند آن را کنار بگذارند. شما ممکن است reductionist باشید و از نظریه‌ی فروید خوش‌تان بیاید. اینها علایق شخصی است و هیچ ارزشی ندارد. نظریه‌های علمی را برای مقایسه با یکدیگر عرضه می‌کنند به موارد تجربی تا ببینند کدامیک از پس factها بهتر برمی‌آید.

مثلا می‌توان گفت که فروید از اصولی تبعیت کرده که رد شده‌اند و این نقطه‌ی ضعف اساسی است. می‌توان گفت یک نظریه‌ی علمی ضعیف است وقتی مبنای کارش ضعیف است یا اینکه وقتی با موارد تجربی آزمایش می‌شود بگوییم که خوب موارد تجربی را توضیح نمی‌دهد.

دانسته‌های تجربی برای ساخت نظریه

در مقایسه‌ی نظریه‌ی یونگ و فروید باید دنبال چنین چیزهایی باشیم. کسی که می‌خواهد نظریه‌پردازی کند اول مجموعه‌ای fact در برابرش می‌گذارد که مدل علمی‌ای که می‌خواهد درست کند این factها را توجیه کند. نیوتن نظریه‌اش را طوری ساخت که قوانین کپلر را بشود از آن نتیجه گرفت. چرا گفت قانون جاذبه با عکس مجذور شعاع رابطه دارد؟ برای اینکه می‌دانست مدارها بیضوی هستند اگر عکس مجذور شعاع نباشد مدار بیضوی در نمی‌آید.

اصولی که پذیرفته شده

هر کسی قطعا یک سری اصول را می‌پذیرد که حتی شاید خودش هم بعضی از آنها را نداند. ممکن است بعدا بفهمیم که اقلیدس یا نیوتن اصولی را داشته‌اند که پذیرفته‌اند و رسما در نظریه‌ی خودشان بیان نکرده‌اند. همه‌ی نظریه‌پردازها همیشه مجموعه‌ی اصول بیان نکرده‌ای هم دارند.

قطعا نظریه‌پردازها در یک طیف قرار می‌گیرند کسانی که به factها بیشتر توجه می‌کنند تا کسانی که به نظریه‌پردازی و اصول بیشتر توجه می‌کنند. در جمع آکادمی یونان سال‌های طولانی یکی از بحث‌های جذاب این بود که اگر یک سنگی از بالای دکل کشتی به پایین انداخته شود مسیرش چیست. گاموف می‌گوید در تمام سال‌ها کسی این را آزمایش نکرد. اصلا یک جور تقلب حساب می‌شد. می‌خواستند ببینند آیا می‌توانند با اصول عقلی اثباتی بیاورند که همچین مسیری دارد. مثل تقلب است که کسی آزمایش کند که مسیر چیست بعد اصول‌ش را جوری بچیند که این مسیر درآید. مهم استدلال کردن برای‌شان بوده. طبیعات را می‌خواندند تا ذهن‌شان برای استدلال‌های انتزاعی فلسفی آماده شود. بعضی فکر می‌کنند که این واژه‌ی متافیزیک یعنی ماورای طبیعت یکی فرشته‌ها و اینها. فیزیک پیش‌نیاز متافیزیک بوده و متافیزیک یعنی بعد از فیزیک. مابعدالطبیعه یعنی اولا فیزیک می‌خوانید و بعد از داشتن تجربه‌ی کافی توانایی فهم مابعدالطبیعه را بدست می‌آورید.

یونگ آدم به شدت تجربه‌گرا و در جستجوی fact است و فروید نظریه‌پرداز و reductionist است. سعی خواهیم کرد که نکات مثبت هردو را در این جلسات با هم جمع کنیم.

نظریه‌پردازی برای ناخودآگاه یونگ

توضیح می‌دهیم که چرا ایده‌ی ناخودآگاه یونگ مستقل از ارائه‌ی هیچ fact تجربی‌ای ایده‌ی خوبی است و چرا یک base ناخودآگاه داریم که منجر به دانش می‌شود. فعلا روی قسمت رشد آن تاکیدی نداریم.


مکانیسم‌های حیاتی سرشار از information هستند

یک انسان به عنوان یک موجود زنده که یک ارگانیمسم زنده در نظر بگیرید. ما می‌دانیم که که مجموعه‌ای از هورمون‌ها وجود دارند که روی عواطف ما تاثیر می‌گذارند. تمام موجودات زنده سطح هورمون‌های خود را در یک نقطه‌ی تعادل نگاه می‌دارند. مثلا اگر آدرنالین همراه با ترس زیاد شود موجود زنده رفتارهایی می‌کند که ترس و آن هورمون کاهش یابد تا به وضعیت تعادل برگردد. بدن یک طوری کار می‌کند بنابراین یک سری مقتضیات خاصی دارد. ما در اوایل قرن بیست‌ویکم در مورد ارتباط‌هایی که بین حالت‌های روانی ما و وضعیت فیزیولوژیک خیلی بیشتر از اطلاعاتی که در زمان یونگ و فروید داشتیم داریم. پس یک مکانیسم‌های جسمانی وجود دارند که به حالت‌های روانی ما مربوط‌ند - مقدم و موخر بودن آن هم مهم نیست. می‌توان با تزریق یک هورمون حالت‌های روانی ایجاد کرد و می‌دانیم که حس‌ها به طور طبیعی به افکار ارتباط دارند و کسی که احساس‌های خاصی در او ایجاد شده افکار متناسب با آن در ذهن‌ش ایجاد می‌شود. آدم‌های افسرده افکار افسرده هم پیدا می‌کنند. آدمی که آدرنالین خیلی زیادی چه به دلیل بیماری یا تزریق یا قرار گرفتن در شرایط ترس افکار ترسناکی هم پیدا می‌کند که با افکار یک آدم عادی متفاوت است ممکن است خواب‌های وحشتناک ببیند تصورات عجیبی دارد و ... نمی‌توان گفت که با تزریق یک هورمون می‌شود فکر خاص یا تصور یک موجود خاصی را در فرد بوجود آورد ولی می‌توان گفت که فرد را می‌توان آمده‌ی یک مجموعه‌ی تصورات خاص کرد. وضعیت جسمانی و فیزولوژیک آمادگی پیدا شدن یک سری افکار و تصورات را می‌تواند کم یا زیاد کند. واضح هست که وضعیت جسمانی روی مغز و مکانیسم‌های روانی فرد تاثیر می‌گذارد. حتی با اعتقاد به روح باز هم این حرف‌ها صادق است چرا که به هرحال روح در تعامل با جسم قرار گرفته (در دیدگاه یونگی اسطوره‌ها و دین محترم هستند چون از یک فرآیند باستانی تولید شده‌اند ولی این حرف‌ها به معنای اعتقاد یونگ به دین نیست در نقطه‌ی مقابل فروید قرار دارد که دین را به نوعی نتیجه‌ی پدر کشی اولیه می‌داند و انگار که دین در نگاه فرویدی احترامی ندارد و اوهامی دانسته می‌شود که بهتر است از دست آنها خلاص شد. فروید کتاب معروفی به نام «آینده‌ی یک توهم» دارد که در فارسی به «آینده‌ی یک پندار» ترجمه شده در آن تحت عنوان توهم به دین اشاره می‌کند.)

مکانیسم‌های روانی و عصبی و فیزیولوژیک و جسمانی ما به هم مربوط‌ند و یک سری حالت‌های تعادلی وجود دارد که ما میل داریم که در آنها قرار بگیریم. همانطوری که می‌دانیم که جسم‌مان به طور مداول سیگنال‌هایی می‌دهد که وارد آگاهی می‌شود مثلا سیگنال‌های لمس کردن و درد و ... وقتی که سیگنال درد صادر می‌شود مثل این است که بدن‌مان به ما می‌گوید فلان عضو دچار مشکل شده. به‌طور مداوم information از لایه‌های پایین جسم به لایه‌های خودآگاهی وارد می‌شود. اگر تعادل هورمون‌ها به هم خورده باشد توسط احساس بدی که پیدا می‌کنیم می‌فهمیم که در وضعی هستیم که برای ما مفید نیست. این ایده که تمام مکانیسم‌های جسمانی ما پر از information است از خیلی بدیهی است. در زمان یونگ مفهوم information جا نیفتاده بود. در neuroscience جدید مغز یک سیستم پروسس کردن information است.

خودآگاهی سوار بر اقیانوس مکانیسم‌های حیاتی است

این informationها که رد و بدل می‌شوند و به آگاهی ما فشار می‌آورد همه و همه آن چیزی است که یونگ به آن ناخودآگاه می‌گوید. ناخودآگاهی که بی‌نهایت انباشته از معرفت است. معرفتی که اگر لازم باشد به سمت خودآگاهی‌مان هم می‌آید. از این دیدگاه واضح است که ذهن ما روی اقیانوس ناخودآگاهی قرار گرفته اگر ناخودآگاهی را به این صورت مدرن تعبیر کنیم. روان ما روی یک سیستم information سوار است و خودش نوعی سیستم پردازش information است.

(کم‌کم information دارد به مفهوم مرکزی science تبدیل می‌شود. اگر به فیزیک علاقه‌مندید مقاله‌ی Quantum Mechanics as Quantum Information and only a little more از کریستوفر فوچز[۲] توصیه می‌شود. مفهوم information دارد به مفهوم مرکزی science تبدیل می‌شود. بعد از پیشرفت Quantum Information بعضی می‌گویند که اشکال اصلی تئوری کوانتم این است که مفهوم Information به عنوان مفهوم پایه‌ای در نظر گرفته نمی‌شود اگر در نظر گرفته شود خیلی از مشکلات حل می‌شود و فقط یک خورده‌ی آن می‌ماند طبق ادعای نویسنده‌ی این مقاله.)

ناخودآگاه یونگی خیلی شبیه حرف‌هایی است که در neuroscience زده می‌شود. الان می‌دانیم که هم جهان بیرون و هم جهان درون پر از information است. در نگاه ۵۰ سال قبل information فقط به چیزی که در ذهن ما وجود داشت گفته می‌شد.

سوال از طرف جمع در مورد information که چیست. ایده‌های جالب در جواب: منظور ما همان information به معنای Shannon آن است. شانون در یک مقاله‌ای مفهوم information را مطرح کرده و موضوع را به انتها رسانده که امروز بسیار به آن مقاله ارجاع داده می‌شود. در بیوانفورماتیک مفهوم information در بیولوژی وارد می‌شود. در رشته‌ی DNA می‌گوییم که information وجود دارد و طی یک مراحلی این information آزاد می‌شود. امروز یک نظریه‌ی بزرگ Complexity داریم. نظریه‌ی Complexity با information theory کاملا ارتباط دارد مخصوصا از طرف کارهای خیلی جالب Chaitin. سوزوکی که برنامه‌های مستند علمی popular می‌سازد برنامه‌ی طولانی‌ای به نام راز ژن‌ها دارد که از تلویزیون پخش شد. برنامه‌ی ژنتیکش همیشه با قدم زدن او در یک محوطه‌ی بزرگ از فایل‌ها قدم می‌زد. information ساخته شدن هر عضوی و اینکه چطور کار کند در رشته‌ی DNA نوشته شده است.

حداقل ایده برای شروع این است که تا وقتی که سیستم خوب کار می‌کند نیازی به خودآگاهی نیست. لازم نیست سیستم به خودآگاهی حرف بزند یا به قول فروید سیستم در مینیمم تنش قرار دارد. وقتی از وضعیت تعادل خارج می‌شویم سیستم شروع می‌کند به انتقال information به ما تا ما کاری انجام دهیم برای مثال تصور کنید که یک بچه دستش را به بخاری چسبانده سیگنالی برای قسمت پیش‌آگاهی او فرستاده می‌شود تا سیستم حیاتی حفظ شود.


اگر مشکلی که برای سیستم حیاتی ما پیش آمده و تعادل هورمونی به هم خورده نتیجه‌ی رفتارهای غلط ما باشد به علت فرهنگ غلط - مثلا تصور کنید که یک فردی در جایی بدنیا آمده که بیش از اندازه به عزاداری توصیه می‌شود و در نتیجه هورمون‌های خاصی در بدن‌مان به طور مداوم ترشح می‌شود - آیا سیستم بدن‌مان در برابر این فکر غلط از ما دفاع نمی‌کند؟ یونگ می‌گوید اگر افکار غلطی داشته باشیم که وضعیت روانی و یا جسمانی ما را مختل کرده باشد و رفتارهای غلطی می‌کنیم که وضعیت ما را دچار اختلال کرده قطعا سیستم حیاتی ما در برابر این وضعیت عکس‌العمل نشان می‌دهد. مثلا اولین باری که کسی می‌رود عزاداری فکر می‌کند کار خوبی است. چون احساس می‌کند کار خوبی است لذت می‌برد. ولی وقتی خیلی افراط می‌کنید دیگر احساس لذت نمی‌کنید احساس کسلی و خستگی یا احساس اینکه چقدر باید در این مجلس بشینم! طرف چقدر حرف می‌زند! چرا صدای این بلندگو اینقدر بلند است و ... این احساس‌ها بار اول وجود نداشت ولی احساس‌ها و ایده‌هایی بوجود می‌آید که از ما دفاع می‌کند انگار که می‌گویند این چه زندگی‌ای است تو داری می‌کنی؟ در چنین شرایطی یک بار که خوشحال می‌شوم بیش از اندازه لذت می‌برم برای اینکه مدت‌هاست که اصلا نخندیدم. در دی‌ان‌ای یک اطلاعاتی وجود دارد که فعالیت‌های مربوط به هورمون‌ها در چه زمانی و در چه سنی شروع شود و در چه سنی تمام شود. gene expression بعضی‌ها مداوم انجام می‌شود و در بعضی مواقع فقط یک بار بعضی از اعضا در اثر آسیب‌دیدگی ترمیم می‌شوند و بعضی نمی‌شوند.

ارگانیسم وجود ما در برابر رفتارهای غلط مثل خوردن چیزهایی که برای ما مضر است واکنش نشان می‌دهد. سیگنال‌هایی فرستاده می‌شود تعادل هورمونی تغییر می‌کند احساس‌های منفی بوجود می‌آید تا آن رفتار غلط کنار گذاشته شود.

اگر قبول کنید که منظور یونگ از اقیانوس ناخودآگاهی یعنی مجموعه‌ی معرفت و دانشی که ربطی به افکار خودآگاه ما ندارد، علم امروز تایید می‌کند که به‌وضوح یک چنین اقیانوسی وجود دارد و واقعا نسبت این information نسبت به information که در مغز پروسس می‌شود نسبت اقیانوس به جزیره است پایه‌ی منطقی برای پذیرش ناخودآگاهی یونگ وجود دارد. شما از یک neuroscientist بپرسید نسبت حجم سیگنال‌هایی که در مغز هنگامی که ما به یک چیزی داریم فکر می‌کنیم به حجم همه‌ی سیگنال‌هایی که پروسس می‌شوند و نتیجه‌ی تفکر خودآگاه نیست چقدر است. اکثر مردم که مخ‌شان آکبند است یعنی سیگنال‌های مربوط به فکر کردن‌شان وجود ندارد فکر می‌کنند که دارند فکر می‌کنند! واقعیت این است که شاید حتی مکانیسم‌های ناخودآگاه‌شان باعث می‌شود که حالت فکر کردن به‌شان دست بدهد. فرض کنید که خودآگاهی به معنای واقعی کلمه وجود دارد و سیگنال‌هایی تولید می‌کنند که واقعا اتوماتیک نیست. نسبت این سیگنال‌ها به سیگنال‌های دیگر واقعا مشابه تمثیل جزیره به اقیانوس است. نکته این است که ما بیشتر این نوع سیگنال‌ها را می‌بینیم. و وقتی می‌گویم من معمولا به آن قسمتی که خودآگاه خود که اختیارش را دارم اشاره می‌کنم. و کمتر متوجه سیگنال‌های آن اقیانوس می‌شویم.

اقیانوس ناخودآگاهی چطور وارد خودآگاهی می‌شود؟

سوال این است آیا وارد شدن انبوه information که پایه‌ی حیات است به خودآگاهی به صورت افکار به طور موازی وارد می‌شوند یا مکانیسم‌های دیگری وجود دارد. مثلا ما کتابی می‌خوانیم و افکاری وارد ذهن ما می‌شود. آیا ناخودآگاهی هم مکانیسم‌هایی دارد که فکر ایجاد کند یا چیزی پایین‌تر از فکر ایجاد می‌کند؟ در جلسه‌ی آینده به این بحث می‌پردازیم که یونگ چگونه توضیح می‌دهد ناخودآگاه چگونه در خودآگاه تاثیر می‌گذارد. به‌طور موازی مشابه فکر کردن چیزی را در جزیره ایجاد می‌کند؟ یا جور دیگری؟ مفهوم آرکتایپ که مفهوم مرکزی یونگ است. جواب یونگ به این سوال است. این‌طور نیست که ناخودآگاه فکر ایجاد کند. در جلسات آینده توضیح داده خواهد شد که چرا باید به آرکتایپ که به نوعی واسطه‌ای بین ناخودآگاه و خودآگاه است معتقد باشیم.

ایده‌های جالب در سوال‌ها و جواب‌ها

از ۱:۴۴ دقیقه تا ۲:۰۰ آخر جلسه سوال و جواب‌ها.

به نظر می‌آید که سیستم فیزیولوژیک ما هم به هورمونی که به صورت مصنوعی تزریق شده و هم به هورمون‌هایی که در اثر نوعی افکار یا نوعی زندگی آزاد شده‌اند یکسان رفتار نشان می‌دهد.

روانکاوی می‌تواند روند science را تغییر دهد. ما می‌توانیم به یک انقلاب علمی فکر کنیم که از روانکاوی شروع می‌شود. اگر تا به حال رسم بر این بوده که فیزیک مبناست و پدیده‌های فیزیکی پدیده‌های شیمیایی و زیستی را بوجود می‌آورند و اینها تبدیل به پدیده‌های روانی می‌شوند ولی ما آزمایش‌هایی می‌بینیم که مثلا تلقین می‌تواند پدیده‌هایی فیزیکی ایجاد کند یا در روانکاوی factهایی پیدا می‌کنیم که با فیزیک نمی‌خواند چه اشکالی دارد که بیایم فیزیک را اصلاح کنیم. مشاهدات در روانکاوی با فیزیک موجود نمی‌خواند.


مراجع