جلسهٔ ۲۱
ادامهٔ یونگ
سهشنبه ۸۶/۰۹/۰۶
نقلی قولی از یونگ در جواب نقل قولهای جلسهی قبل از کتابی از فریدا فوردهام دربارهی روانکاوی یونگ:
روانکاوی یونگ بر پایهی تجربه و استنباط شخص وی از انسانهای بهنجار دچار رواننژدی و یا روانپریشی میباشد. این مکتب روانشناسی نوعی آسیبشناسی روانی نیست و هرچند یونگ معلومات
و مواد تجربی آسیبشناسی تجربی را دارد ولی فرضیاتش بنابر گفتهی خود او پیشنهادها و کوششهایی برای ترتیب و تنظیم استنباط از موجود انسانی باشد.
در مطالعهی یونگ این مهم است که اهدافش را در نظر بگیرید. فروید خیلی رواندرمانگرتر از یونگ است. شاید یونگ از آنجا شروع کرده باشد ولی خواسته یا ناخواسته بیشتر تبدیل به یک مکتب انسانشناسی شده تا مکتب رواندرمانی. عمدهی رویاهایی که فروید نقل میکند یا از خودش است یا از بیمارانش است ولی یونگ تعداد بسیار زیادی از رویاهای آدمهای بهنجار قومهای مختلف را جمع کرده و یک نظریهی تفسیر رویا ارائه کرده.
یک خلاصهی کوتاه از آنچه جلسهی قبل گفته شد
دیدگاههای علمی ۴۰ یا ۵۰ سال اخیر و کاری که شانون در information theory انجام داد و جهان رایانهای پیشرفت کرد مفهوم information بهطور جدی وارد زندگی ما کرده. مفهوم information از مهندسی شروع شده و راهش را به neroscience و حتی به عنوان یک مفهوم پایهی فیزیک دارد مطرح میشود. دیگر مفهومی نیست که فقط در سیستمهای مهندسی که انسان میسازد کاربرد داشته باشد. این مفهوم از اینجا شروع میشود که من در ذهن خودآگاه خودم خبری دارم و میخواهم این را مخابره کنم. این مفهوم در ابتدا به صورت چیزی که زایدهی ذهن انسان است شروع شد ولی بعدا این مفهوم بهطور کاملا مشخصی کارایی خودش را در سایر جاها هم نشان داد. در بدن هم تبادل information داریم. مغز محل پردازش information است.
با پایهقرار دادن دیدگاههای جدید علمی میتوانیم سعی کنیم که دیدگاههای یونگ را به دیدگاهی که مفهوم information در آن یک مفهوم پایه است ترجمه کنیم. همهی ارگانیسمهای زنده برای خودشان یک شرایط تعادل و مطلوب دارند. اگر در سیستمهای غیر زنده در فیزیک کلاسیک فرض بر این بوده که سیستم خودش را در مینیمم پتانسیل انرژی قرار میدهد در سیستمهای زنده این مفهوم تعادل میتوان کمی پیچیدهتر باشد. مثلا یک نوع ترکیب هورمونی خاص همراه با یک وضعیت عصبی خاص میتواند برای ارگانیسم زنده یک شرایط متعادل و مطلوب باشد. مثال خیلی روشن تعادل هورمونی است که اگر سطح یک هورمون بیش از مدتی از سطح تعادل خارج شود سیستم برای خودش یک سری واکنشهای جبرانی دارد. دقیقا مثل سیستمهای کنترل رفتار میکند. فیدبک وجود دارد. در این فرآیند قرار گرفتن در تعادل یک حجم عظیمی از information باید ردوبدل شود. کسانی که با سیستمهای کنترل آشنا هستند میدانند که سادهترین نوع سیستم کنترل مثلا یک ترموستات برای کنترل یک موضوع مشخص مثل دما یک سنسور به راحتی میتواند آن را اندازه بگیرد باز پیچیدگیهایی وجود دارد. پس اینکه یک سیستم اطلاعاتی خیلی پیچیده درون ارگانیسم زندهای که میخواهد خودش را در شرایط تعادل قرار دهد چیز واضحی است.
این information به نوعی یک جور معرفت یا آگاهی است و در دیدگاه یونگی میتوان آن را به دانش ناخودآگاه تعبیر کند. مثلا بدن از شرایط فعلی خودش آگاهی دارد. اگر اشکالی در روند کارش بوجود آمده باشد به نوعی این آگاهی در سیستم وجود دارد. مثلا بدن در برابر بیماریهای درونی خودش حتی عکسالعمل نشان میدهد. در مورد خیلی از اینها بدون اینکه ما خودمان آگاهی پیدا کنیم سیستم درون ما که مبتنی بر تبادل information است واکنشهایی به هر موقعیت نشان میدهد و نهایتا این سیستم سعی میکند با پیشرفت بیماری مقابله کند. این آگاهی صرفا حالت جسمانی ندارد. بدن ما یک لایههایی از سادهترین وضعیتهای جسمانی شروع میشود و به حالتهای روانی ختم میشود. مثلا فعالیتهای هورمونی که بر عواطف ما تاثیر میگذارد بر احساس دردی که از طریق پوست میکنیم حالتهای سطح بالاتری هستند. اگر حالتهای روانیمان یا خودآگاهی خود را در بالاترین طبقهی طیف چیزهایی که در درونمان مشاهده میکنیم قرار دهیم و حالتهای جسمانی صرف را در پایینترین طبقه قرار دهیم باز در تمام طبقات مختلف information تبادل میشود.
همهی این information که نشانهی یک جور آگاهی است به غیر از آن بخشی از پردازش information که آگاهانه توسط تفکر ما به آن دسترسی داریم یعنی آن بخش خودآگاه را کنار بگذاریم باقیش آن چیزی میشود که یونگ به آن ناخودآگاه میگوید. با این توصیف آن تشبیه یونگ که خودآگاهی را یک جزیرهای در اقیانوس ناخودآگاهی میداند موجه جلوه میکند.
این تصوری کلی بود که سعی شد در جلسهی قبل ایجاد کنیم تا بحث یونگ را با مبنای علمیتری شروع کرده باشیم. طبعا این نوع نگاه، نگاهی نیست که خود یونگ داشته باشد. این نگاه سابقهای قبل از دههی ۶۰ ندارد. اگر یادتان باشد در جلسهای که در مورد reduction صحبت شد عقیده به اینکه باید حتما reduction انجام شود و حتما باید از سمت سطوح عالیتر دانش به سمت فیزیک انجام شود کاملا یک عقیدهی دلبخواهی است. ما میتوانیم به reduction معتقد نباشیم و دانشها را مستقل از هم در نظر بگیریم. یا اینکه به عقیدهی شخصی من به unity of science معتقد باشیم. اینکه نهایتا باید دانشهای حوزههای مختلف را با هم هماهنگ کنیم این به معنای reduction به فیزیک نیست.
رسیدن به unity of science بدون reduction
به این اشاره شد که بخشی از آگاهی ما نسبت به مسایل روانی نسبت به جهان فیزیکی دستاولتر هستند. اگر مثلا آگاهی ما از جهان فیزیکی توسط حواس ما اتفاق میافتد بعضی از حالتها درونیمان را بیواسطهتر میتوانیم درک کنیم. بنابراین اینکه بخواهیم روانکاوی و دانشهای مربوط به انسان که از نظر نحوهی دسترسیمان درجه اول هستند را به دلیل عقاید آکادمیک درجهی چندم فرض کنیم و آگاهیهای فیزیکی را درجهی اول فرض کنیم کار عجیبی است. بهطور طبیعی احساس میکنیم که اگر نخواهیم همه چیز را به روانکاوی reduction انجام دهیم برای روانکاوی حداقل یک حوزهی مستقل فرض کنیم که حتی ممکن است بتواند به ما آگاهیهایی در مورد جهان بدهد که با مطالعهی مستقیم فیزیک به آن نرسیم. یعنی ما پدیدهای را درونمان مشاهده میکنیم و اگر زیادی به علم فیزیک مقید باشیم ممکن است این مشاهدهی خود را زیر سوال ببریم. فرض کنید همهی آدمها تجربهی دیدن رویاهایی در مورد بخشهایی از آینده به آنها اطلاع میدهد داشته باشند. این با دانش فیزیک امروز نمیخواند. یک برخورد این است که بگوییم فیزیک که دانش کاملی نیست که ما به آن اطمینان کنیم. میتوانیم بگوییم که این مشاهده یک مشاهدهی خیلی دست اولی است و بایستی فیزیک خودمان را جوری تصحیح کنیم که چنین مشاهدهای را در خود بپذیرد. این بحث در یکی از جلسات شد که روانکاوی دانشی است که میتواند یک دورهای جدیدی در Science باز کند. مشاهداتی در روانکاوی هست که میشود روی آن به عنوان fact توافق کرد. به این صورت به نفع این مشاهدات میتوان تئوریهای فیزیکی را اصلاح کرد. انجام این کار منجربه unity of science میشود بدون اینکه reduction انجام دهیم. به نظر میآید قانون دوم ترمودینامیک در سیستمهای حیاتی دارد نقض میشود. البته باید با احتیاط با این مسائل برخورد کرد و در چنین مسائلی عجله نکرد. مثلا شرودینگر توجیههایی پیدا کرد که چطور میشود به حیات نگاه کرد بدون اینکه قانون دوم ترمودینامیک زیر سوال برود. من شاید توجیههای شرودینگر را قبول نداشته باشم ولی عجله نباید کرد.
فیزیکدانها بدون فکر کردن به رویا بعضیشان نسبت به اینکه ما در یک singularity زمان زندگی میکنیم احساس خوبی ندارند. اینکه یک لحظهی singularی از زمان وجود دارد و نه چیزی قبلش و نه چیزی بعدش وجود ندارد از نظر بعضی به دلایل فیزیکی و منطقی خیلی مدل ریاضی جالبی برای جهان نیست. اگر شما دادههای روانشناسی را داشته باشید به چنین نظری علاقه پیدا میکنید که شاید یک حالهای از آینده حداقل وجود دارد در زمان حال.
این احساس جزمی که همه چیز باید از همه جهت به سمت فیزیک reduction انجام دهیم جلوی پیشرفت علم را دارد میگیرد. ما داریم خودمان را از مشاهدات خارج از آزمایشگاههای فیزیکی و شیمیایی خودمان را محروم میکنیم. درحالیکه اگر بیشتر به بیولوژی و روانکاوی توجه کنیم ممکن است یک سری ایدههای خوبی در مورد جهان فیزیکی بگیریم.
مفهوم information
میشد خیلی زودتر از اینکه شانون در مورد مفهوم information صحبت کند ما با مطالعهی روانشناسی و بیولوژی به مفهوم information دست پیدا کنیم. تاخیر بسیار طولانی است برای اینکه مفهوم information به فیزیک راه پیدا کند. تئوری یونگ با مفهوم information خوب بیان میشود. برای اینکه مفهوم information در تئوری یونگ وجود دارد. اسمش وجود ندارد ولی وقتی دارد از مفهوم ناخودآگاهی صحبت میکند اگه آدمی با روحیهی scientific که فیزیکی بلد بود تئوری یونگ را یاد میگرفت و سعی میکرد آن را تعبیر کند شاید به مفهومی شبیه information میرسید. شاید نه آن مفهوم ریاضی که شانون تعریف کرده ولی لااقل مفهوم information به عنوان مفهومی که در طبیعت وجود دارد نه در ذهن انسانها کاملا در تئوری یونگ هست.
اهمیت دانش شخصی introspection در مقابل علوم بینالاذهانی
این روحیه که باید روانکاوی و بیولوژی فقط از بیرون به عنوان اشیاء فیزیکی مطالعه شود باید شکسته شود. انگار ممنوع شده است که از کانالی که در درونمان وجود دارد دریافتهایی انجام دهیم و دنیای روان انسان را مطالعه کنیم. چرا ممنوع شده است؟ چون introspection یک چیز فردی است و محیط آکادمیک دارد سعی میکند که بینالاذهانی باشد. رویا را نمیشود بینالاذهانی کرد. اگر شما بتوانید دستگاهی را به یک آدم وصل کنید که تصاویری که در رویا میبیند را روی پرده بیندازد باز حاصل چیزی متفاوت از رویایی است که آن آدم میبیند. گاهی عواطفی با آن همراه است که روی پرده ظاهر نمیشود. حتما رویاهایی دیدهاید که بینهایت ترسناک بوده ولی اگر برای کسی تعریف کنید و بگویید که خیلی ترسناک بوده طرف شما متوجه نمیشود که کجای این رویا ترسناک بوده! مثلا در رویا دری بسته شده. این را روی پرده نمیشود انداخت. بنابراین رویا برای ابد یک تجربهی فردی میماند. ولی این تجربههای فردی بالاخره مشترک هستند چراکه همهی آدمها رویا میبینند.
ما احساسی نسبت به دیدن داریم که انگار همه به طور همزمان یک چیز را داریم میبینیم ولی واقعا تجربهی دیدن هم در درون ما اتفاق میافتد. به هرحال هر دانشی دانش شخصی است. ولی بعضی از انتقال اطلاعات طوری است که توافق رویش خیلی ساده است. وقتی یک دستگاه اندازهگیری میگذارید و عقربهای تکان میخورد کسی نمیتواند بگوید که نه من ندیدم! مگر اینکه واقعا ایرادی در سیستم عصبیاش یا چشمش باشد.
آیا information که خودآگاه نیست به خودآگاهی راه پیدا میکند؟
جواب یونگ این است که این سیستمهای اطلاعاتی با هم تبادل اطلاعات میکنند. از عمیقترین قسمتهای ناخودآگاه اطلاعات میتوانند وارد خودآگاهی شود. یونگ با مطالعات بسیار خود سعی کرده که نحوهی این تبادل اطلاعات از آن عمیقترین قسمتهای ناخودآگاه به خودآگاه را بررسی کند.
اگر این تبادل اطلاعات انجام میشود به چه شکل انجام میشود؟
آیا اطلاعاتی که در ناخودآگاه است میتواند فکر تولید کند یا امر و نهی کند یعنی به صورت زبانی خود را ظاهر کند؟
اگر فرض کنیم که پذیرفتیم که هر سیستم زندهای سعی میکند خود را در حالت تعادل نگاه دارد و برای حفظ در حالت تعادل هرکاری میکند از جمله تبادل اطلاعات با بخش خودآگاه. اگر عدم تعادل توسط ناخودآگاه ایجاد شده ناخودآگاه عکسالعملی نشان میدهد که این عدم تعادل را جبران کند (این موضوع جلسهی قبل بحث شد). ما این برگشتن به حالت تعادل را به در درون خود به این شکل نمیبینیم که از درون ما به ما بهصورت کلامی امر و نهی شود ولی فعالیتهای هورمونی و غیره به یک حالت غیر کلامی در برابر عقاید و افکار و اعمال غلط ما که باعث عدم تعادل شده واکنش نشان میدهند.
آیا نیازی دارد از دیدگاه فرویدی دور شویم؟
حتی با فرض قبول این موضوع چه نیازی وجود دارد که از دیدگاه فرویدی دور بشویم؟ فروید میگفت ارگانیسم خود را در حداقل تنش یا به نوعی در حداکثر لذت نگاه میدارد. ما میتوانیم بگوییم که همهی حرفهایی که میزنیم همین است. تمام عدم تعادلها و همهی مشکلات به نوعی به سیستم عصبی ما برمیگردند و اونجا تنش ایجاد میکنند. بنابراین میتوان به جای در نظر گرفتن چند لایهی مختلف که همه با هم تبادل اطلاعات میکنند اون قسمتی که همه چیز را represent میکند را نگاه داریم و با آن کار کنیم. همهی تبادل اطلاعات به سیستم عصبی میآید. چون به نظر میآید این تبادل اطلاعات بیشتر یک حالت الکتروشیمیایی هستند و به سیستم عصبی ما ربط دارند. اگر شما دستتان را بسوزانید این عدم تعادل و آسیبدیدگی به صورت سیگنالهای عصبی به صورت عدم تعادل در سیستم عصبی ظهور میکند. میتوان به جای بحث در مورد همهی این لایههای مختلف ناخودآگاه فقط به سیستم عصبی نگاه کنیم و مثلا به جای نظام هورمونی که خود را در حالت تعادل نگاه میدارد به represenation آن که سیستم عصبی است و خود را در مینیمم تنش عصبی نگاه میدارد نگاه کنیم.
این دیدگاه یک جاذبهای برای ما از این جهت دارد چرا که انگار یک حالت reduction به قرار گرفتن در مینیمم پتانسیل انرژی. ولی صحبت در مورد بقیه سطوح مثل تعادل هورمونی شباهتی به قرار گرفتن در مینمم پتانسیل ندارد ولی قرار گرفتن در حداقل تنش عصبی چیزی است که در بقیه جاهای طبیعت هم میبینیم.
نکتهی اصلی مورد نظر یونگ این است که حجم عظیمی information که مبادله میشود از نوع ناخودآگاه حساب میشوند و نوعی دانش هستند و میتوانند با خودآگاهی تبادل information
انجام دهند. توجه کنید که این ایده را هرکاری کنید فرویدی نست. مفهوم تعادل را به نوعی ممکن است کسی بتواند به مفاهیم فرویدی برگرداند ولی کل ماجرا متفاوت است.
در نگاه فروید تبادل اطلاعات بین خودآگاهی و ناخودآگاهی شخصی صورت میگیرد. و اگر فروید اشارههایی مبهمی به لایههایی میکند که جنبهی ناخودآگاهی جمعی دارند
همیشه بلافاصله میگوید که آنها قابل مطالعه نیستند. بنابراین حتی اگر مفهوم تعادل یونگی را به مفهوم تعادل فرویدی برگردانید نمیتوانید
کل ماجرا را به حرفهای فرویدی برگردانید. یونگ دارد یک کار کاملا نو میکند.
آیا میشود ما هیچ حرفی از لایههای دیگر غیر از لایههای عصبی نزنیم و هیچ چیز را فرویدی نگاه کنیم؟ آیا این تعادل را میشود به حداقل تنش سیستم عصبی برگرداند یا نه؟ به نظر من هیچ اشکالی ندارد مثل یک مدل علمی برای ساده کردن بحث این کار را بکنیم. به هرحال هر informationی که هست در سیستم عصبی پردازش میشود و بنابراین نیازی نیست که از حیطهی سیستم عصبی بیرون برویم. اما یک نکتهی بسیار مهم این است که چه همه چیز را به سیستم عصبی برگردانیم چه برنگردانیم - که به نظر من مناسب نیست چرا که از عادتهای آکادمیک خود داریم پیروی میکنیم - اما حتی اگر این کار را هم بکنیم نکتهی اصلی این است که تعادلی که یونگ در نظر میگیرد یک تعادل دینامیک است نه یک تعادل استاتیک. یعنی تعادل یک کودک با تعادل یک نوجوان با تعادلی که یک انسان میانسال همانطور که انسان به تدریج رشد میکند ویژگیهای جدیدی به خود میگیرد. این چیز در فروید به صورت پررنگ وجود ندارد و اگر همه چیز را بخواهید به سیستم عصبی reduce کنید به نظر میآید که ممکن است این را از دست بدهید.
تصور یونگ از اتفاقی که در درون ما میافتد این است که همانطور که در کودکی وجود ما نیاز به رشد دارد و در نتیجه سیگنالهایی از درون به سطوح خودآگاهی میرسید که چنین چیزهایی را طلب میکند غذا طلب میکند یا به بازی علاقه دارد چون همه و همه برای رشدش مناسب است.
بین یونگ و فروید دو تفاوت عمده وجود دارد. یکی حجم عظیم ناخودآگاه است که شامل همه چیز جز جزیرهی کوچک خودآگاهی میشود و همهی لایههای وجود information میگیرند و میدهند ما از پایینترین سطوح ناخودآگاهی میتوانیم اطلاعاتی بدست بیاوریم غیر از این پایهای بودن مفهوم رشد است در یونگ به جای لذت در فروید. به این توجیه هم توجه کنید که همانطور که ما رشد میکنیم تا در نوجوانی و جوانی به حداکثر رشد جسمانی برسیم از دیدگاه یونگ مکانیسمهای روانی در انسان همچنان در حال رشد هستند تا پایان عمر. یونگ معتقد است که ارگانیسم حیاتی ما همهی فعالیتهای خود را با آن رشدی که به زبان امروزی در ژنومش ترسیم شده هماهنگ میکنند.
تعادل دینامیک یونگ/تعادل استاتیک فروید
اگر مثلا فرض کنید در دوران کودکی هورمونهای جنسی در بدن انسان به اندازهی خیلی خیلی پایینی وجود داشته باشد به هیچ عنوان بدن شما سیگنالی نمیفرستد که مشکلی وجود دارد بلکه برعکس اگر از آن حد نازل خود بالاتر برود ممکن است سیگنالهایی دریافت کنید که انگار نوعی بیماری برایتان پیش آمده. همانطور که زمان میگذرد به یک سنی میرسید که اگر اینها به علت نوع زندگی شما یا نوع تغذیه یا آبوهوا یا مخصوصا مسایل فرهنگی به تاخیر افتاده باشند، وقتی ژنهایی میخواهند فعالیت کنند ولی مانعهایی وجود دارند، این مشکلات جایی منعکس میشود. یونگ تا ۴۰ سالگی حداقل به همین معنا میگوید که در سنین مختلف اتفاقهایی باید بیفتد و بعضی مکانیسمهای روانی باید تکمیل شوند بعضی فعالیتهای شناختی باید تکمیل شوند و اگر نشوند شما با سیگنالهای اخطار مواجه میشوید. این تعادل به معنای توضیح داده شده دینامیک است و پارامتر زمان هم در آن تاثیر دارد. در دیدگاه یونگی جسم و روان خیلی چیزهای خیلی مجزایی نیستند. یک چیز سرهمی هست که کلا جسم و روان و همه چیز است. مفهوم وحدت یکی از مفاهیم اساسی یونگ است. مفهوم وحدت هم جزء مفهوم رشد یونگی است. و جدایی بین این لایهها واقعا وجود ندارد. اولین باری که کسی نظریه یونگ را میخواند مشابه تئوریهای ذرات بنیادی آدم احساس میکند که روان انسان خیلی شلوغ هست و کلی چیز وجود دارد: آنیما و آنیموس و سلف و پیرخرد و ... یونگ میگوید تعداد آرکتایپها به تعداد موقعیتهای مشترکی است که بشر در آن قرار میگیرد: آرکتایپهای ستاره و درخت و ... . این احساس شلوغی وقتی در مورد یونگ برطرف میشود که یونگ جهت رشد را در جهت جذب و یگانه شدن این اجزای روانی میداند. مفهوم وحدت به این معنا که با قرار است از درون وجودمان به یک وحدتی برسیم حتی بین خودآگاهی و ناخودآگاهی مفهوم اساسی رشد یونگی است.
یونگ تعادل را دینامیک میبیند تا آخر عمر خیلی فراتر از رشد فرویدی. در دیدگاه فرویدی رشد فقط سه مرحله دارد و بعد از رسیدن به بلوغ به خاتمه یافته و فقط ما با در مینیمم تنش یا ماکزیمم لذت بردن سروکار داریم. در دیدگاه یونگی غیر از رشد جسمانی، رشد عاطفی داریم و همینطور رشد مکانیسمهای روانی که بههیچوجه با بلوغ خاتمه تکمیل نمیشوند و ما تا آخر عمر تحت تاثیر این مکانیسم روانی که میخواهد ما را به رشد برساند هستیم.
به نظر من چندان فایدهای ندارد که بخواهیم مفهوم تعادل را به سیستم عصبی reduce کنیم. بعضی از هورمونها مستقیما با عواطف ما درگیرند. حتی اینکه سیستم عصبی بالاترین لایه و نزدیکترین لایه به حالتهای روانی باشد جای بحث و تجدید نظر دارد. بعضی از فعالیتهای شیمیایی بدن ما خیلی مستقیمتر با عواطف سروکار دارند. ما به سادگی نمیتوانیم مثلا تاثیر هورمون صمیمیت را روی سیستم عصبی بررسی کنیم. میتوان با دستگاههای موجود دید که مثلا احساس ترس در کجای مغز پروسس میشود یا موسیقی گوش میکنید کجاها بیشتر فعال است یا ... ولی عملا نوروساینس به این نتیجهی قطعی رسیده که این چیزهایی که ما میبینیم همهاش قابل تعویض است. اگر جایی از مغز صدمه ببیند این فعالیتها به جای دیگری منتقل میشوند. همچنین در آدمهای مختلف این جایگاههای پروسس در مغز فرق میکند. همینطور در طول زندگی یک انسان به علت اینکه nueral network مغز به نوعی در حال آموزش دیدن متفاوتی است، چون ممکن است در یک انسان یک قسمتهای مغز به علت فعالیتهایی که آن انسان دارد بیشتر فعال باشد یا کمتر فعال باشد، ممکن است این patternها در مغز افراد مختلف تا حدی متفاوت باشد. اما هورمونها خیلی راحتتر قابل بررسی کردن هستند. مثلا خیلی راحت میتوانید میزان هورمون صمیمیت را اندازه بگیرید تا ببینید که چقدر این انسان الان احساس صمیمیت میکند.
ناخودآگاه یونگی منبع دانش است/ناخودآگاه فروید منشاء رواننژدی
انگار که ناخودآگاه یونگی یک منبع عظیمی از دانش است. اگر طرز کار پیچیدهی مغز و بدن را بررسی کنید احساس نمیکنید یک منبع عظیمی از دانش وجود دارد که چنین سیستمی کار میکند؟ بنابراین با این ارتباطهای ناخودآگاه ما ممکن است بتوانیم به قسمتی از دانش دست پیدا کنیم و این اصلا با دیدگاه ناخودآگاه فرویدی قابل مقایسه نیست. در دیدگاه فروید ناخودآگاه فرویدی یک عاملی است که بیشتر رواننژندی ایجاد میکند. در یونگ اینطور نیست که ناخودآگاه شخصی نداشته باشیم. ناخودآگاه شخصی میتواند به صورت یک حایل بین ناخودآگاهی جمعی و خودآگاهی باشد. و معمولا مثل یک جور آلودگی هستند و ممکن است جریان اطلاعات را از ناخودآگاه جمعی به خودآگاه ما را دچار اشکال کند. مثلا آدم بیمار انگار که بخش عظیمی از این اقیانوسی که نزدیک خودآگاهی هست را آلوده کرده و دیگر سیگنالهای تنظیمکنندهای که باید از درون دریافت کند را دریافت نمیکند، تعادلش بهم خورده و نمیتواند به حالت تعادل برگردد. و آدم سالم به سادگی اطلاعات زیادی را از این اقیانوس دریافت میکند. وقتی مثلا کار مضری میکند که با مقتضیات ارگانیسمش سازگار نیست بلافاصله احساس بدی بهش دست میدهد و حس میکند که کار بدی کرده ولی آن آدم بیمار که بخش بین خودآگاهی و ناخودآگاهیش آلوده است سیگنالها را به خوبی دریافت نمیتواند بکند. و معمولا این اختلال آلودگی توسط والد ایجاد میشود و نه لزوما توسط مکانیسمهایی که به علت تجربیات شخصی بد ایجاد شده باشند. یعنی والد ما یک گزارهای را به ما تحمیل کرده و آن گزاره آنجا حک شده و حالا که ما یک کار بدی میکنیم و احساس بدی به ما دست میدهد و ناخودآگاه فریاد میزند که این کار را تکرار نکن، ولی آن گزاره با انرژی زیاد آنجا هست و مانع کنار گذاشتن آن کار غلط میشود.
تا اینجا دو سوال مطرح شد:
- تبادل اطلاعات بین ناخودآگاهی و خودآگاهی در یونگ به چه شکل اتفاق میافتد؟ اگر ناخودآگاهی برای خودآگاهی فکر ایجاد نمیکند پس از چه مکانیزمی استفاده میکند؟
- آیا میتوان مفهوم تعادل یونگی را به مینیمم تنش فرویدی برگرداند؟
سوال از بین جمع: این سیستمی که بحثش شد آیا آخر یک سیستم فیزیکی هست یا نه؟
جواب: سوال میتواند این باشد که: یونگ چطوری فکر میکند یا فروید چطوری فکر میکند. فروید که فکر میکند که همه چیز را به زیستشناسی reduce میکند و زیستشناسی را به فیزیک. فروید احساسش این است که دارد کار داروین را ادامه میدهد. ولی در یونگ صراحتی وجود ندارد. تا یه زمانی به نظر میرسد که آکادمیک فکر میکند به معنای معمولش و در مورد سیستمهای فیزیکی صحبت میکند ولی این احساسش تا آخر عمر باقی نمیمانده نه به این معنا که فکرش عوض شده باشده بلکه به این معنا که اهمیت خودش را از دست داده است. روانکاوی یک دانش مستقل است و دارد آن را بررسی میکند. در دیدگاه یونگ روانکاوی یک دانش خیلی جدید است که هنوز خیلی زود است که در موردش چنین قضاوتهای کلی انجام گیرد. اینکه بگویید همهی مکانیسمهای روانی مکانیسمهای فیزیکی هستند دارید حرف بسیار بزرگی میزند که ممکن است مانع مطالعاتتان شود. شاید باشند یا نباشند. یونگ معتقد است که حتی نظریهپردازی هنوز زود است. یونگ میگوید ما فعلا باید تجربه کنیم و fact جمع کنیم. اگر فروید به این سوال جواب میدهد جوابش از طریق مطالعات روانکاوی نیست انگار که دارد عقیدهی فلسفی خودش را میگوید.
هرکسی که به این سوال جواب دهد مطلقا دارد ایدههای فلسفی خودش را میگوید نه اینکه دانش روانکاوی الان دارد به ما میگوید که مکانیسمهای روانی ما قابل reduce به فیزیک هستند یا نیستند. از من بپرسید میگویم که اصلا معلوم نیست که فیزیک چیست برای اینکه همینطور در حال بسط پیدا کردن است. یک آدم معروفی است به نام چالمرز که رسما پیشنهاد کرده که conciseness را به عنوان یک عنصر جدید بنیادی به فیزیک اضافه کنیم برای اینکه قابل توجیه و reduce به فیزیک نیست. اگر این طور است که دیگر همه چیز فیزیکی میشود بر اساس قرداد! این سوال و جوابها جزء روانکاوی نیست جزء فلسفه است.
فکر کنید یک هرمی از چیزهای جسمانی و هورمونی و مغز داریم که نوک هرم یک چیز ماوراءطبیعی است. تمام سیگنالها از این پایین میرود به آن بالاها که مغز است و تحلیل میشود و میآید پایین. اگر آن نقطهی بالای هرم رو هم بردارم از نظر ساینتفیک چیزی از دست نمیدهم مغز را نگاه میکنم که یک سیگنالهای به سمتش میرود یا ازش میآید. حالا شما میتوانید بگویید آن بالا یک conciseness غیر مادی وجود دارد که در فرآیندهای مغزی دخالت میکند یا همچین چیزی نیست. این قابل قضاوت از نظر ساینتیفیک نیست که در آن نقطهی بالا چیزی جز فعالیتهای مادی وجود دارد یا ندارد. ساینس به نظر من هیچ وقت نمیتواند به این نتیجه برسد که آن بالا نقطهی غیر مادی هست یا نیست. ساینس مطالعات خودش را دارد که این سیگنالها در مغز چطور پردازش میشوند و اگر هم متوجه نشود که بعضی از این مکانیسمها چگونه است هیچوقت نمیگوید که یک چیز غیرمادی آنجا وجود دارد یا حتی ندارد.
اداعاهایی که راجر پنروز در مورد non-computational بودن فعالیتهای مغز انسان کرد با یک استدلالهایی میگوید که ذهن ما non-computational کار میکند ولی همهی فیزیک ما computational است. پس باید دنبال قانونهایی در فیزیک بگردیم که ریاضیاتشان non-computational باشد. این استدلال خیلی استدلال جالبی است. کجای فیزیک است که ابهام دارد؟ Quantum Gravity. پنروز پیشنهادش این است که آنجایی که قوانین این حیطه را بررسی میکند دنبال معادله دیفرانسیل و ریاضیات computational نباشیم.
تبادل اطلاعات بین ناخودآگاهی و محیط خارج
نکتهی سوم این است که اگر سیستم بیولوژیک ما انباشته از information است که ما به عنوان ناخودآگاه در نظر میگیریم و به وضوح میبینیم که محیط خارج با محیط داخل information مبادله میکند، آیا میتوانم امیدوار باشم که ناخودآگاه من informationهای بیرون از خودش را هم جذب و تحلیل و حتی وارد به خودآگاهی کند. این تصور دیگر خیلی غیر فرویدی است. این اقیانوس دارد کمکم وصل میشود به اقیانوسهای دیگر. اگر فیزیکی نگاه کنید این امکان وجود دارد. عجیبترین بخش نظریه یونگ که به شدت اعتراضهای آکادمیک داشته این قسمت بوده. که یونگ معتقد بوده که ما با ناخودآگاه خود با آگاهی جهانی در ارتباط هستیم. یونگ به عنوان مثالی از چنین فرآیندهایی از شیوهی فراموششدهای که تکیه کردن به ناخودآگاه به عنوان یک فن در جهان غیر مدرن متداول بوده از سرخپوستهایی یاد میکند که اصطلاحی داشتهاند به عنوان مرد بزرگ. درون هر انسانی یک مرد بزرگ زندگی میکند که همه چیز را میداند و انسان باید به حرفش گوش کند. اگر اشتباه نکنم، یونگ در کتاب انسان و سمبلهایش در مقالهای که خودش نوشته که یک آیین تشرف طولانی وجود دارد که جوانها باید بروند و در جنگل زندگی کنند. نکته این است که این آدم در این دوران یاد میگیرد که به حرفهای مرد بزرگ گوش کند. اعتقاد آنها این بوده که مرد بزرگ وقوع طوفان را گزارش میدهد. اینکه شکار در کدام طرف هست را میگوید. در افسانههای یکی از قبایل سرخپوستی در مورد اینکه چطور این محل زندگی را پیدا کردهاند آمده که اجدادشان در یک جزیرهی یخزده زندگی میکردند که هوا آنقدر سرد شده بود که زندگی ممکن نبود. مرد مقدس در رویا دید که قایق ساختهاند و به سمت خاصی رفتهاند و به یک سرزمین بسیار سرسبز و خوبی رسیدهاند. این ظاهرا ماجرای رفتن از Greenland به آمریکاست.
دنیای مدرن دنیایی است که ما بینهایت به خودآگاهی خود اتکا میکنیم و از الهامهای درونی استفاده نمیکنیم. یونگ به احترام به این فرهنگهای غیرغربی و غیرمدرن نگاه میکند.
همین وجود آگاهی کیهانی به دلیل اینکه به عنوان یک چیز بدیهی و تئوریزه شده در هندویسم و ادیان شرقی وجود دارد یونگ را به مطالعهی این ادیان علاقهمند کرد.
از دیدگاه این ادیان آگاهی کیهانیای وجود دارد و قرار است که ما آگاهی خود را در این آگاهی کیهانی حل کنیم و متصل بشویم. وحدت وجود و رسیدن به خدا
که در ادیان ابراهیمی وجود دارد در آنها شکل متفاوتی دارد. آگاهی کیهانی وجود دارد که من قرار است به آن متصل شود. این آگاهی کیهانی شخصیتی ندارد که بشود
باهاش ارتباط برقرار کرد و ازش چیزی خواست یا دعا کرد. بیشتر مثل یک واقعیت scientific میماند. بیرون ما یک منبعی عظیمی از علم و آگاهی وجود دارد و ما براساس
یک سری فرآیندهای طریقت عرفانی میتوانیم ناخودآگاه و خودآگاه خود را به آن وصل کنیم و به کمال برسیم. این خیلی برای عرفا یا فلاسفه شاید جالب باشد ولی در مباحثی
که ما اینجا مد نظر داریم خیلی به درد ما نمیخورد.
یونگ معتقد است که information در جهان وجود دارد همانطور که فیزیکدانهایی وجود دارند که سعی میکنند اینطوری نگاه کنند مخصوصا به مکانیک کوانتم. به نظر من حرفهای فروید و یونگ و لکان را میتوان با هم هماهنگ کرد. فروید ارتباط بین جزیره و اطرافش را بررسی میکند. به نظر من سهگانهی فرویدی و همینطور مکانیسمهای دفاعی فروید بسیار ارزشمند هستند و باید حتما حفظ شوند.
چگونگی جریان اطلاعات از ناخودآگاهی به خودآگاهی
سوال اول این بود که مکانیسم انتقال اطلاعات از ناخودآگاه به خودآگاه چگونه است؟ آیا همانطور که جریان طبیعی information از والد به خودآگاهی در قالب زبان است آیا جریان اطلاعات از ناخودآگاهی به خودآگاهی هم در قالب زبان است؟ اصولا والد شخصیت زبانی دارد یک گزارههایی میگوید که در ذهن ما حک شده بدون اینکه تحلیلی رویش انجام شده باشد. معمولا این اطلاعات والد در زمانی که ما قدرت تحلیلی نداشتیم در کودکی در ذهن ما حک میشوند.
یک ایدههای خوب این است که بیایید به لحظههایی نگاه کنید که خودآگاهی خاموش است و ناخودآگاهی فعال است و ببینید که اگر informationی دارد رد و بدل میشود و ناخودآگاهی در چه سطحی دارد فعالیت انجام میدهد. در سطح زبانی انجام میدهد یا نه؟ نمونهی خیلی واضحش رویاست و از نظر یونگ اسطورههاست. اسطورهها به اصطلاح یونگی رویاهای دستهجمعی هستند، اولا از طرفی آنقدر خارج از منطق هستند که بهنظر نمیرسد فعالیتهای خودآگاه در آنها نقش دارد و جمعی هستند برای اینکه یک نفر آنها را نقل نمیکند، در طول تاریخ آدمهای مختلف چیزهایی به آنها کم و زیاد میکند تا با روحیهی یک ملت هماهنگ میشود. این ویژگی در هنر فلکوریک هم است. با گوش کردن یک موسیقی محلی واقعا میشود روح آن مردم را لمس کرد دلیلش هم این است که یک نفر که آن را نساخته، اگر موسیقی با روحیه جمع هماهنگ نبود باقی نمیماند.
یونگ نهایتا از بررسی رویاها و اسطورهها و آیینهای قومی کلا به این نتیجه میرسد که نحوهی تبادل اصلی اطلاعات از ناخودآگاه به خودآگاه جنبهی نمادپردازی دارد. و زبان ناخودآگاه یک زبان نمادین است. عین همین حرف را فروید هم میزند. اما فروید و یونگ در مورد علت گفتن این حرف مشترک از هر نظر با هم دیدگاه متفاوتی دارند. فروید علت اینکه چرا رویا به صورت نمادین ظاهر میشود را این میداند که رویا میخواهد سانسور انجام دهد. ناخودآگاه میخواهد چیزی را به خودآگاه منتقل کند. آرزویی وجود دارد و من میخواهم آرزوی خود راببینم ولی آن آرزو ممکن است آرزوی وحشتناکی باشد. و اگر من آن آرزو را به صراحت ببینم ممکن است از رویا بیدار شوم. یکی از امکانهایی که رویا خواب را از بین نبرد این است که آن آرزویی که تحقق پیدا میکند فرم سمبلیک به خودش بگیرد. در دیدگاه فرویدی علت اصلی اینکه زبان ناخودآگاه چه رویا چه اسطورههایی مثل ادیپ شهریار نمادین است پدیدهی سانسور است. ناخودآگاه میخواهد غیرمستقیم حرفش را بزند. درحالیکه یونگ اصلا اینطور نگاه نمیکند. این زبان نمادین، زبان ویژهی ناخودآگاه است. این زبان نمادین تا حدود زیادی مشترک بین همهی انسانهاست. این زبان درونی بیشتر حالت تصویری دارد و کمتر حالت computational که زبان سمبلیک معمولی ما دارد. باید به این زبان به عنوان یک زبان طبیعیتر نگاه کرد و زبانهایی که ما در کودکی یاد میگیریم مصنوعیترند.
همهی اطلاعات از نظر یونگ اینطوری منتقل نمیشود. یک بخش وسیعی از اطلاعات ناخودآگاه بخش مربوط به غرایز هست. اون جنبههایی که مستقیما روی احساسات و عواطف ما تاثیر میگذارد. مثلا فرض کنید به شما احساس بد یا خوبی دست میدهد. یک روزی اصلا نمیدانید که چرا اینقدر خوشحالید یا اینقدر گرفتهاید. و ممکن است اینها به یک سری فرآیندهای خیلی عمیق ناخودآگاه ربط داشته باشد. اینکه احساسات ما و غرایز ما مستقیما تحت تاثیر ناخودآگاه قرار میگیرد یک نوع انتقال اطلاعات است. وقتی احساس بدی به شما دست میدهد مثل این است که ناخودآگاه به شما یک اطلاعاتی منتقل میکند که یک چیزی اینجا بد است. ولی این خیلی دور از کلام است.
علاقهی بیشتر یونگ برای اینکه بیشتر میتوان اطلاعات بیشتری از آن درآورد مطالعهی آن بخشهای نمادین است چرا در ناخودآگاه جمعی حقایق بیشتری ممکن است متمرکز شده باشد. بنابراین اینکه بیشتر یونگ روی جنبهی نمادین ناخودآگاه بیشتر کار کرده معنیاش این نیست که همهی محتویات ناخودآگاه این است. قسمت نمادین برای یونگ جالبتر بوده.
اگر سوال این است که information چطوری به خودآگاه منتقل میشود. جواب این است که بخش بسیار عمده توسط احساسات و عواطف و چیزهایی که حتی جنبهی نمادین هم ندارند و خیلی مستقیم هستند ولی یک بخش دیگر که بخش جالبتر هم هست یک شاهراهی هست که ما را میتواند همانطور که فروید هم میگفت به محتویات ناخودآگاه و مکانیسمهای روانی خودمان آگاه کند. این آن بخشی است که وقتی به آن نگاه میکنید آرکتایپها را میبینید. در دیدگاه یونگی اینها مکانیسمهای بیماری نیستند. مکانیسمهایی هستند که همهی ما در وجودمان داریم.
چیزی که یونگ به آن میرسد و خیلی هم مهم است این است که حتی نمیتوان گفت که ناخودآگاه نماد تولید میکند. یونگ میگوید که در ناخودآگاه ما ظرفهای تولید میکند که در آن ظرفها نمادها میتوانند جای بگیرند. مثل اینکه آمادگی تولید یک سری نمادها در ناخودآگاه تولید میشود. به عنوان مثال وقتی حرف از آرکتایپ میزند اون بخشهای خاصی از ناخودآگاه هستند که خوب است به آنها اسم محتویات ناخودآگاه ندهیم بیشتر شبیه ظرف هستند تا شبیه چیزی که توی ظرف هستند. ولی بالاخره این ظرفها همیشه توسط یک محتوایی پر میشوند.
مثال خیلی خوب آرکتایپ آنیما و آنیموس است. آنیما اشاره به اون ویژگیهای زنانه و تصوری از زن که درون هر مرد هست دارد است و آنیموس برعکس. حالا این میتواند به صورت یک سری تصورات خاصی که مرد از یک زن ایدهآل دارد و همان تصورات هماهنگ هستند با خصال زنانهای که مرد از خودش نشان میدهد. انگار هر مردی ویژگیهای زنانهای دارد. این برمیگردد به آن شکلی که آنیما به خودش گرفته. همانطوری که یک بچه تصوری از غذا دارد و مکانیسمهای ناخودآگاهی هستند که چطور به دنبال غذا بگردد و آن رو قورت دهد و ... به همین ترتیب وقتی یک مردی در حال رشد است و به بلوغ میرسد و هورمونهای جنسیاش به حد استانداردی میرسد، یک احساس و تصوراتی ایجاد میشود که انگار منتظر است توسط یک زنی پر شود حتی اگر این مرد در زندگیاش زنی را ندیده باشد اولین باری که زنی را میبیند تصویر آن زن در ظرف آنیماییش قرار میگیرد. نمیتوانیم بگوییم که اگر قبلا زنی را ندیده باشیم ناخودآگاه تصویری از زن را ایجاد میکند، ولی جای خالیای برای اینکه همچین تصویری بوجود بیاید را ایجاد میکند. و ما منتظر اینکه آنیمای ما توسط چنین تصویری پر شود هستیم. به طور طبیعی ظرف آنیمای من توسط مادرش پر میشود. بعد در طول زندگی براساس تجربهای که با جهان خارج و زنها دارد محتویات آنیما تغییر شکل میدهد. مثلا در مورد آنیما یونگ از اسطورهها و رویا انواع و اقسام شکلهایی که آنیما میتواند به آن شکل درآید را جمع کرده. مثلا زن نابودکننده. مثل اینکه این ظرف توسط یک سری محتویاتی که stability خاصی دارند پر میشود. آنیماهای آدمهای مختلف را که بررسی کنید انگار که محتویات آن حول یک سری نقاط تعادل خاصی جمع میشوند. مثلا مریم مقدس یک شکل خیلی متعالی از آنیما است. همین الان آدمهایی هستند که آنیمایشان گرایش دارد به زن جادوگر بنابر تجربیاتی که در زندگیشان داشتهاند و در رویاهایشان هم ممکن است که زنانی با ویژگیهای خاص ببینند. نمیتوان گفت که ناخودآگاه این فرد این تصور نمادین زن جادوگر را خلق کرده. بلکه ظرفی بوجود آورده و مکانیسمهایی که آن نقاط تعادل را میدهند ولی تجربیات شخصی آن آدم هست که آنیما را پر میکند.
مطالعهی آرکتایپ یعنی اینکه انواع و اقسام حالتهایی که آرکتایپ به خود میتواند بگیرد را
بشناسیم و این در مطالعهی آدمها موثر است. مثلا در تحلیل فرهنگی یک اثر هنری به راحتی میتوانید ببینید که مثلا در آثار فلینی، کارگردان خیلی معروف، یک آنیمای خیلی
خاص ظاهر میشود[۱].
میتوان گفت که فلینی تحت آرکتایپ آنیما زندگی میکند و همهی آثارش بیان حس آنیمایی است. و این آنیما یک فرمهای خاصی دارد و میشود
در مورد نحوهی تحولش در طول زمان بحث کرد.
از نظر یونگ آرکتایپها متنوع هستند و امکان ترکیب با هم دارند. بنابراین اگر بتوانیم حالتهای اصلی آرکتایپ را بشناسم بعد میتوانم چهرههای عجیب و غریب در بعضی از اسطورهها را تحلیل کنم. مثلا از ترکیب آنیما در این حالتش با یک آرکتایپ دیگر در یک حالت تعادلش فلان چهره ظاهر شده. یکی از مهمترین جاهایی که تئوری یونگ را مرتب به کار میبرند در تحلیل آثار هنری است برای اینکه خیلی از صورتهای نمادین کهن که در اسطورهها هست در آثار هنری هم به طور ناخودآگاه ظاهر میشوند. جلسهی آینده یک مقدار بیشتر در مورد مکانیسم بوجود آمدن آرکتایپها و همینطور در مورد آرکتایپهای مهم بیشتر صحبت میکنیم.