جلسهٔ ۲۹

از روانکاوی و فرهنگ
پرش به ناوبریپرش به جستجو

یونگ - آرکتایپ‌های مهم قسمت ۲

دریافت فایل صوتی جلسه‌ی ۲۹

علت وجود آرکتایپ‌ها

به‌طور تجربی در تحلیل رویا نمادهایی ظاهر می‌شوند که در زبان ما واژه‌های مناسبی برای اشاره به آنها وجود ندارد. مانند هر علم دیگری که برای پیشبردش یک سری واژه‌های جدید خلق می‌کند. یونگ هم یک سری واژه‌های جدیدی به‌کار گرفته که به نمادهای رویا ارجاع دارند.

حتی بدون رجوع به نمادهای رویا هم می‌توان در مورد چنین مفاهیمی استدلال کرد. چون ما یک سری غرایز طبیعی داریم یک سری کارکردهای شناختی هم حول این غرایز وجود دارند و بنابراین می‌توان محتویات ناخودآگاه جمعی را قرینه‌ی این غرایز تصور کرد.

برای مثال چون کودک دهان و سیستم گوارشی دارد و غریزه‌ی خورد به نوعی تصورات ذهنی هم همراه این غرایز هست که منشاء‌ این غرایز است. بنابراین در دیدگاه یونگ هر آرکتایپی متعلق به یک غریزه‌ای که جنبه‌ی عملی هم دارد هست. اینکه کدام یک از این دو منشاء دیگری است در دیدگاه یونگ چندان بحثی نمی‌شود.

مبانی روانشناسی تحلیلی یونگ [۱] برای مطالعه پیشنهاد می‌شود. توجه کنید که هزارها آرکتایپ وجود دارد و یونگ روی آنهایی که مهمتر بوده تاکید کرده. در میان کهن‌الگوها تولد و تجدید حیات مرگ قدرت جادو قهرمان کودک نیرنگ باز پیر خرد غول یا اشیاء طبیعی مثل درخت و رودخانه یا اشیاء‌ ساخته شده به دست بشر مثل انگشتر نام برد. یونگ می‌گوید: «در زندگی به همان اندازه که موقعیت‌های شاخص وجود دارد به همان اندازه کهن‌الگوهای مختلف نیز وجود دارد. تکرار بی‌پایان این تجربه‌ها در تجربیات و ساختار روحی ما حک شده است بلکه نه به‌صورت تصاویر پرشده از مندرجات و محتوا بلکه نخست به صورت اشکال بدون محتوا صرفا به نمایندگی مکان یک الگو یا ریخت معین از قوه‌ی ادراک یا عملکرد. آرکتایپ‌ها مثل ظرف‌هایی در ذهن ما هستند که آمادگی این را دارند که توسط یک تصاویری پر شوند اینکه توسط چه تصاویری خیلی روشن نیست اما هرچیزی هم نمی‌توان در این ظرف‌ها ریخت. این ظرف‌ها یک شکل کلی دارد ولی اینکه چقدر و با چه پر می‌شود تا حدی دست خودمان است. آرکتایپ وقتی که به‌صورت بالقوه است یک میراث بشری در ناخودآگاه جمعی است ولی وقتی که فعلیت پیدا می‌کند یک آمیخته‌ای از میراث کلی و آنچه که ما در آن ریخته‌ایم پر می‌شود. بنابراین وقتی آرکیتایپ پر می‌شود آمیخته‌ای از ناخودآگاه جمعی و ناخودآگاه شخصی و حتی خودآگاهی ماست.

آرکتایپ سایه (Shadow)

این آرکتایپ چیست؟ و متناظر با چه غریزه و چه رفتار طبیعی‌ای در انسان‌ها است؟

کارهایی که باید انجام شود:

  • توصیف کلی توسط چه غریزه‌ای پشتیبانی می‌شود.
  • چه نمادهایی در رویاها و اسطوره‌ها است که از نظر تجربی ما را وادار می‌کند این آرکتایپ را وارد نظریه بکنیم.
  • در مورد خود این آرکتایپ و حالت‌های مختلفی که پیدا می‌کند.
  • کاربردش و اینکه یونگ چه استفاده‌ای در تحلیل‌هایش از آن می‌کند.

محتوای کلی سایه قسمتی از شخصیت ماست که آن را نمی‌بینیم. در واقع ما در خودآگاهی خود تصوری از خودمان داریم. قستی از شخصیت خود را می‌بینیم و قسمتی را که نمی‌خواهیم ببینیم نمی‌بینیم. انگار که نور خودآگاهی من به من می‌تابد و بخش‌هایی را می‌بینم و بخش‌هایی را نمی‌بینم. اون بخش‌هایی که نمی‌بینم می‌شود سایه. حسن این تمثیل این است که نشان می‌دهد اگر نوری وجود نداشت سایه‌ای هم وجود نداشت. بنابراین سایه یک فرقی با تمام آرکتایپ‌های دیگر دارد. یونگ بعضا بعضی از آرکتایپ‌ها را مقابل هم قرار می‌دهد مثلا پرسونا را در مقابل آنیما/آنیموس قرار می‌دهد. اگر چنین کاری بخواهد در مورد سایه انجام شود سایه باید در برابر خود خودآگاهی یا نور خودآگاهی قرار گیرد. این توصیف خیلی شبیه به ناخودآگاه شخصی یا همان پستویی که چیزهایی در آن می‌ریزیم که نمی‌خواهیم ببینیمشان بنابراین این سوال پیش می‌آید که چرا چنین چیزی مفهوم آرکتایپ بخود می‌گیرد. در دیدگاه یونگی همه‌ی آدم‌ها یک تصوری از شر دارند همان‌طور که یک تصوری از کمال دارند. انسان می‌خواهد خود را حفظ کند - صیانت ذات - بنابراین یک غریزه‌ای به او می‌گوید از چیزهای بد فرار کن و به چیزهای خوب نزدیک شو. می‌شود چنین غریزه‌ای را منشاء سایه گرفت. انسان‌ها به‌طور غریزی می‌دانند که یک چیزهای سیاهی وجود دارند که باید از آنها دوری کنند. اگر بخواهیم سایه را به یک مفهوم غریزی برگردانیم می‌توانیم آن را به تصوری که ما از یک انسان شرور و مذمهل شده‌ی غیر قابل تحمل که نباید باشیم برگردانیم. با پذیرش آرکتایپ سایه ما داریم می‌پذیریم که یک ظرفی در ناخودآگاه ما هست که مفهوم یک انسان شرور را در آن می‌ریزیم. بسته به اینکه ما چگونه زندگی کردیم و با چه چیزهایی مواجه شدیم و چه خطراتی در برابر مسیر رشد ما وجود داشته سایه‌ی ما شکل‌های مختلف می‌گیرد. شاید به نوعی سایه حساس‌ترین آرکتایپ در برابر زندگی انسان‌هاست به این معنی که بیشتر با ناخودآگاه شخصی پر می‌شود.

سایه عموما به‌صورت یک فرد همجنس نفرت‌انگیز ناشناس در رویا ظاهر می‌شود. یونگ مثال می‌زند یک زنی در رویاش یک زن بسیار کثیف با احساس روسپی در رویای خودش دید. و چنین زنی سایه‌ی آن فرد است. به این معنی که چنین صفاتی را این زن دارد ولی نمی‌خواد آنها را ببیند. انگار که چنین موجودی در او زندگی می‌کند. یونگ می‌گوید مواجهه‌ی با سایه مرحله‌ای از رشد روانی است که می‌تواند یک ضربه‌ی روانی خیلی شدید بر یک انسان باشد. اینکه در یک زمان یک انسانی بفهمد صفاتی که به شدت از آن متنفر است قسمتی از صفاتی که در وجود خودش لانه کرده و نفرتش نتیجه‌ی همین است که این صفات درونش وجود دارد. یونگ می‌گوید گاهی این تروما آنقدر سنگین است که انسان از این مواجهه کمر راست نمی‌کند. بعضی از انسان‌ها نسبت به خودشان انتقاد پذیرترند و سایه‌های کمرنگ‌تری دارند. بعضی بی‌نهایت از اینکه یک صفت بد بهشان نسبت داده شود عکس‌العمل تندی نشان می‌دهند. این آدم‌ها سایه‌های وحشتناک‌تری پیدا می‌کنند چرا که کسی که هیچ نقصی را در خودآگاهیش نبیند همه را به قسمت سایه منتقل می‌کند.

در کتاب تصویر دوراین گری اثر اسکار وایلد یک جواب سالم با چهره‌ای زیبا وجود دارد. یک نقاش از چهره‌ای این فرد یک تصویر جادویی می‌کشد. هر وقت که این جوان گناهی انجام می‌دهد چهره‌اش در نقاشی تغییر می‌کند و به یک موجود خبیث تبدیل می‌شود ولی چهره‌ی خودش در طی سال‌ها ثابت می‌ماند. این آدم این پرتره را به انبار می‌برد و مخفی می‌کند.

انجام کارهای بد و نپذیرفتن آنها چهره‌ی سایه رو روزبه‌روز کریه‌تر می‌کند. دوگانگی‌هایی که در اسطوره‌ها وجود دارد یکی از جاهایی است که سایه ظاهر می‌شود. در داستان دکتر جکیل و مستر هاید. دکتر جکیل که در روزها آدم خوبی است و در شب‌ها به یک موجود خبیثی به نام مستر هاید تبدیل می‌شود و شرارت‌هایی انجام می‌دهد. هرجایی در اسطوره که یک دوگانگی شخصیتی وجود داشته باشد که به هم لینک شده باشد مثال واضح سایه است. یک آرکتایپ نزدیک به سایه آرکتایپ مربوط به شیطان یا دجال است.

در رویاها خیلی از حیوانات یا چیزهایی که حالت سایه دارند می‌توانند نماد سایه باشند. معمولا سایه بودن یا تاریک بودن یک ویژگی مشترک همه‌ی نمادهای سایه است. در رویای سفیدپوستان بعضا به‌صورت یک مرد سیاه‌پوست ظاهر می‌شود.

تشابه سایه و id

سایه شباهت‌هایی با مفهوم id در دیدگاه فرویدی دارد. توجه کنید که در دیدگاه فرویدی ناخودآگاه مقابل خودآگاه قرار می‌گیرد. عناصری که فروید به id نسبت می‌دهد در سایه به‌معنای یونگی است. در دیدگاه یونگی در وجود انسان خواسته‌های غریزی یا حیوانی است بنابراین اعمالی که توسط همین رانش‌های طبیعی بوجود آمده به قسمتی از روان می‌روند که ما آنها را نمی‌بینیم و این باعث شکل‌گیری سایه است. در دیدگاه فرویدی درمان با تابیدن نور به گذشته و سیاهی‌های شخصیت ما انجام می‌شود و در دیدگاه فرویدی فرآیند فردانیت با مواجهه‌ی با سایه شروع می‌شود.

یک سری امر و نهی‌های فرهنگی می‌تواند باعث بوجود آمدن سایه شود. مثلا در فرهنگ مسیحیت به این دلیل انکار غرایز یک فرد مسیحی مجبور می‌شود بعضی از غرایز خود را انکار کند و در نتیجه دچار یک سایه‌ی تورم‌یافته می‌شود. فروید بیشتر به مکانیسم‌های ایجاد سایه علاقه دارد و اینکه سایه چگونه پر می‌شود. یونگ بیشتر به آن به عنوان یک پدیده‌ی تجربی نگاه می‌کند و یک چیزی که انسان‌ها دارند.

مکانیسم‌های ندیدن سایه

یکی از مکانیسم‌های وحشتناک ندیدن سایه استفاده از فرافکنی است. یک صفاتی که در سایه‌ی خودمان هست را در جهان خارج برایش مصداق‌هایی پیدا می‌کنیم و بعد نفرت و جنگ خود را معطوف آنها می‌کنیم. بنابراین یک سری دشمن‌های فرضی در بیرون ایجاد می‌کنیم و تلاش می‌کنیم که با آنها مخالفت کنیم.

خواب: یک کسی در رویایش می‌بیند که با یک فرد معتاد در ماشین کنارش نشسته و برای گرفتن پول التماس می‌کند یک فرد نفرت انگیزی که سربار دیگران است. دیدن این فرد در رویا انگار دیدن قسمتی از شخصیت خود است. و پول خواستن او به معنی تلف کردن وقت و انرژی آن فرد است. یک نمادی از تنبلی و بی‌کاری. اگر این فرد، یک کسی را که شباهتی را به سایه‌ی خودش داشته در دنیای بیرون ببیند ممکن است تمام نفرت خود را معطوف او کند. هرچند که ممکن است دیگران خیلی هم‌نظر نباشند که آن فرد بیرونی آنقدر تنبل و سرباری است. چنین چیزی باعث می‌شود انسان رفتارهای اغراق‌آمیزی با آنکسی که رویش فرافکنی شده انجام دهد.


تحلیل یونگی از وقایع با استفاده از سایه

یونگ تحلیل می‌کند که ملت آلمان به رهبری هیتلر سایه‌ی خود را به‌روی قوم یهود که شاید یک شباهتی به آن صفات داشتند فرآفکنی کرد. با این فرافکنی هیتلر که در درونش یک فرد پول‌پرست و قدرت‌طلب بود برایش این قوم تبدیل به یک موجودات شیطانی شدند که باید اصلا نسل‌شان را برانداخت. چون سایه‌ی هیتلر شباهتی به سایه‌ی ملت آلمان داشت توانست همه‌ی ملت آلمان را در این صفت متحد کند. دقت کنید که هر صفتی که هیتلر به یهودی‌ها نسبت می‌داد به‌طور بدتری در خودش وجود داشت.


در شکل‌گیری ملت آمریکا یک عده آدم پول‌پرست که دنبال پول هستند به آمریکا مهاجرت کردند. تمام مدت آمریکایی‌ها در حال تجاوز به دیگران بوده‌اند. در آمریکا دموکراسی وجود دارد و به نوعی دولت توسط ملت تایید می‌شود. اگر هم در جنگ ویتنام شلوغ‌بازی انجام شد به‌خاطر این بود که داشتند کشته می‌دادند. وقتی آمریکا به عراق حمله می‌کند جمع اروپاییان تظاهرات می‌کنند. وقتی منافع ملی آنها تامین می‌شود مخالفتی ندارند با دولت. آمریکایی‌ها تمام دنیا را به‌صورت متجاوز می‌بینند. همیشه احساس می‌کنند که دیگران می‌خواهند به آنها حمله کنند. یک مرحله از تاریخ آمریکا نسل‌کشی بزرک و پاکسازی سرخ‌پوستان بوده. بعد از آن جنگ با فرانسوی‌ها بوده. بعد از آن با مکزیکی‌ها در مناطق جنوبی جنگ داشتند. یک دوره‌ی در تاریخ‌شان است به نام دکترین منرو با این ایده که ما کاری به دنیا نداریم دنیا هم کاری به ما نداشته باشد اصلا فکر کنید قاره‌ی آمریکا کشف نشده. در این دوره آمریکا در حال خوردن آمریکای لاتین بود و به اروپایی‌ها می‌گفتند شما حق ندارید در قاره‌ی آمریکا قدم بگذارید. بعد از زمان جنگ جهانی اول از این دکترین خارج شد و تا به‌حال دهه‌ای نیست که در حال جنگ نباشد. وقتی یک ملت متجاوز است با تمام وجود احساسش این است که همه می‌خواهند به آن تجاوز کنند. چامسکی می‌پرسد چرا ملت آمریکا احساس ترس دارند؟ دوره‌ی که دولت آمریکا مردم را از کوبا می‌ترساند. سفیر مکزیک گفته بود که اگر ما به ملت خودمان بگوییم که کوبا - که یک جزیره‌ی بسیار کوچکی در آقیانوس اطلس است - بزرگ‌ترین تهدید امنیت ملی ماست نصف ملت مکزیک از خنده روده‌بر می‌شوند. من تعجب می‌کنم که این حرف را دولت آمریکا به مردمش می‌گوید و ملت آمریکا از کوبا می‌ترسند. کمونیسم بعد تروریسم ... احساس مردم در آمریکا این است که کشورهای دیگر هستند که می‌خواهند ما را بخورند در صورتی که خودشان هستند که می‌خواهند بقیه را بخورند و همیشه هم دارند می‌خورند. هگل سال‌های سال این حرف را زده بود. این احساس غفلت از خود را یک مشخصه‌ی ویژه‌ی این ملت می‌شناسند. اون بخشی که از شخصیت ملی خود می‌شناسند بسیار غیر واقعی است. خودشان را نماینده‌ی آزادی و دموکراسی و صلح‌طلبی می‌دانند. می‌گویند ما آدم‌های nice هستیم. هیچ‌جای دنیا مردم اینقدر احساس خوب بودن نمی‌کنند.

سایه می‌تواند سایه‌ی قومی بشود و بعد دیگه این سایه روی یک فرد فرافکنی نمی‌شود بلکه روی یک قوم دیگر پروجکت می‌شود و این می‌تواند باعث جنگ و بدبختی شود. مثلا فیلم ۳۰۰ به دلایل یونگی سایه‌ی خود آمریکایی‌ها است. این فیلم زمانی که احتمال حمله‌ی نظامی به ایران وجود داشت ساخته شده بود تصور کنید که این فیلم را شب حمله در پادگان‌ها پخش کنند که سربازهای آمریکایی ببینند. بنابراین طبیعی است که با مطالعه‌ی چنین چیزهایی بتوانیم shadow آنها را تحلیل کنیم چرا که دارند سایه‌ی خود را بیرون می‌ریزند.

بنابراین نفرت‌انگیزترین صفاتی که یک آدم از آنها منتفر است و برایش باعث عکس‌العمل‌های اغراق‌آمیز می‌شود ویژگی‌های سایه‌ی خود اوست و کسی که فرافکنی انجام داده باشد معمولا از انسان‌هایی به‌طور اغراق‌آمیزی منتفر است که شباهتی به سایه‌ی خودش دارند. پس وقتی که یک فرد سال‌ها در مبارزه با چنین انسان‌هایی که سایه‌اش به آنها پروجکت شده گذرانده اگر با سایه‌ی خودش در خودآگاهیش مواجه شود ضربه‌ی سنگینی برایش خواهد بود. یونگ می‌گوید ممکن است در مواجهه با سایه کمر راست نکنید اگر خیلی دیر اتفاق بیافتد.

بعضی از آدم‌هایی که نسبت به روابط پسر و دختر کارهای وحشتناکی انجام می‌دهند می‌توانند نمود افرادی باشند که درون خودشان همچین شوقی بوده و سرکوبش می‌کنند. آیه‌ی قرآن را به یاد داشته باشید که عباد الرحمن را که توصیف می‌کند می‌گوید وقتی لغوی می‌بیند «مَرُّوا كِرَامًا[۲]» سری تکان می‌دهند و با بزرگواری رد می‌شوند نه اینکه یقه‌ی کسی را جر بدهند. توجه کنید که سایه متورم مانع شناختی بوجود می‌آورد.

هنرمند سعی می‌کند که به‌طور خودآگاه یک شخصیت منفی در آثارش خلق کند. یکی از مطالعات یونگی این است که می‌توان سایه‌ی هنرمند را در اثر ببیند. هنرمند در این فرآیند ناخودآگاه از قسمتی از سایه‌ی خود را در اثرش ظاهر می‌کند. هرچقدر که یک اثر موفق‌تر باشد به این معناست که سایه‌ی جمعی جامعه به آن سایه هنرمند نزدیک است.

صفات مثبت در سایه

در دیدگاه فرویدی تمام خواسته‌های ما که منشاء رانش‌ها هستند حیوانی هستند. بنابراین همه‌ی چیزهای سرکوب‌شده صفات حیوانی هستند. اما در دیدگاه یونگی اینطوری نیست و خیلی از خواسته‌های ما که سرکوب می‌شوند ممکن است خواسته‌های مثبت باشند. ممکن است یک کشاورز حس شاعرانه داشته باشد و این حس را سرکوب کرده باشد. فرهنگش به او می‌گوید این حس بد است. این حس در سایه‌اش می‌رود. بنابراین سایه‌ی این کشاورز می‌تواند منبع الهامات شاعرانه برای او باشد.

نیچه که دلسوزی و رحم را در خود سرکوب کرده از مسیحیت منتفر است چرا که مسیحیت این صفات را ترویج می‌کند صفاتی که از نظر نیچه صفات آدم‌های ذلیل و ضعیف است. نیچه با سرکوب دلرحمی‌اش آن را به سایه‌ی خود فرستاده. شدت عمل نیچه را در برابر دلسوزی دین مسیحت در آثارش بسیار اغراق‌آمیز است. (اینجا اعتراضی از جمع شد و دکتر موافقت کرد که وضعیت نیچه کمی پیچیده‌تر است که ساده بشود با آن برخورد کرد) فضای کلی آثار نیچه نفی دلسوزی و رحم و صفات زنانه و در طرف مقابل ستایش قدرت است.

یونگ الهامات هنری را به فعالیت سایه نسبت می‌دهد. بنابراین ممکن است انرژی‌های مثبت هم در سایه ریخته شده باشد. در دیدگاه فرویدی id منبع انرژی هم است. آدمی که با سایه‌ی خودش یک تعامل مثبتی دارد سرزنده‌تر و شاداب‌تر است. حتی وحی مثل الهام هنری خاص می‌تواند به سایه نسبت داده شود.


آرکتایپ پرسونا

از دیدگاه یونگ پرسونا نقطه‌ی معادل آنیما/آنیموس است. سوال‌های زیر مطرح هستند:

  • توصیف پرسونا و اینکه از چه رفتار غریزی‌ای می‌آید
  • نمادها و نحوه‌ی ظاهر شدنش
  • مشکلاتش و انحرافاتی که می‌تواند پیدا کند

پرسونا معنی نقاب می‌دهد. نقابی که در تئاتر یونانی به چهره می‌زدند. یونگ واژگان بسیار عالی برای مفاهیمش انتخاب کرده. پرسونا آن شخصیتی است که یک انسان می‌خواهد در جامعه نشان دهد درحالیکه آنطوری نیست. به دلیل اقتضای زندگی در جمع ما به جمع یک تصویری نشان می‌دهیم که خودمان نیست. هیچ آدمی در تنهایی آن چیزی نیست که در جمع است. حتی ما می‌توانیم کی پرسونا برای دانشگاه یا محیط کار داشته باشیم. یک پرسونا در خانه یک پرسونا در یک جمع دوستانه داشته باشیم. اگر از تمام این موقعیت‌ها فیلم‌برداری شود خودمان از پرسوناهای متفاوت‌مان ممکن است تعجب کنیم. ما چیزی را در محیط ارائه می‌دهیم که فکر می‌کنیم از ما می‌خواهند. یونگ می‌گوید اگر بخواهیم تمایلی را تعریف کنیم که پرسونا از آن می‌آید می‌توانیم تمایل غریزی به نام تمایل همنوایی یا همرنگ شدن با محیط را در نظر بگیریم. در سلسله مراتب مازلو یک نیاز طبیعی که در هرم رشد و نیازها است یک نیاز طبیعی عضویت در یک گروه و حل شدن در یک جامعه‌ی کوچک یا بزرگ است. پرسونا وضعیت ایده‌آلی است که ما فکر می‌کنیم جامعه از ما انتظار دارد نه آنچه که خود ما هستیم. غریزه‌ای که آن را پشتیبانی می‌کند دانستن این است که ما باید زندگی جمعی انجام بدهیم. وجود آرکتایپ پرسونا به این معنا است که یونگ اجتماعی بودن انسان را یک مفهوم غریزی می‌داند.

مفهوم فرویدی مشابه super-ego است به این معنا که ما در واقع چیزی را در پرسونا می‌ریزیم که والد یا دیگران از ما می‌خواهد. ما یک تصویری از دیگران و خواست دیگران داریم و مشابه با آن یک تصویر پرسونا می‌سازیم. بعضی از آدم‌ها در پرسونای خود حل می‌شوند. در خانه هم نقش بازی می‌کنند. هم چند پرسونایی بودن مضر است و هم حل در یک پرسونای خیلی قوی. مثلا یک رییس اداره ممکن است در خانه هم رییس اداره مئابانه رفتار کند و حتی در تنهایی هم سعی می‌کند یک سری نظم و ترتیب‌های بی‌خود را رعایت کند. باز تفاوت یونگ و فروید را می‌بیند فروید به توضیح مکانیسم‌ها بیشتر می‌پردازد و یونگ سعی می‌کند آنچه را به‌طور تجربی دیده توضیح دهد. یونگ خیلی خروجی زیاد دارد (اشاره به Eroica - سمفونی سوم بتهون در همانندی با کارهای یونگ به علت تم‌های بسیار زیاد بسط‌داده نشده) در کتاب تحلیل رویایش اصطلاح «زندگی حجره‌ای» را معرفی می‌کند. به این معنی که روان‌شان چند حجره دارد - روان حجره‌ای فقط در مورد پرسونا صحبت نمی‌کند.

رابطه‌ی پرسونا با سایه و آنیما/آنیموس

پرسونا می‌تواند عامل سرکوب شود. فردی را در نظر بگیرید که استعداد شاعرانه دارد ولی به‌خاطر اطاعت از خواست جامعه این حس شاعرانه را به درون سایه‌ی خود سرکوب می‌کند.

پرسونا تمایل دارد که «من» را به طرف خود بکشد. یونگ اصطلاح «پرسونای متورم» را مطرح می‌کند برای پرسونایی که جزئی از روان نیست بلکه «من» را خورده و دیگر انسان در تنهایی خودش هم نقش بازی می‌کند. بنابراین آنیما و آنیموس همان چیزی است که پرسونا را می‌شکند وقتی که چنین آدمی عاشق می‌شود. چرا که دیگری‌ای که در آنیما و آنیموس وجود دارد «دیگری طبیعی» است که به نیازهای طبیعی اشاره داره و با خواست دیگری‌ای که پرسونا به آن اشاره دارد تقابل دارد. دیگری‌ای که باعث رشد می‌شود دیگری‌ای است که در آنیما و آنیموس است. یک آدمی که پرسونای قوی‌ای دارد عاشق نمی‌شود ولی ممکن است نقش یک عاشق را خوب بازی کند. پرسونا به عنوان جزئی از شخصیت خوب است ولی نه اینکه تمام وجود را در خود منحل کند.

کارکرد مثبت پرسونا در موفقیت جامعه

یونگ معقتد است که از ویژگی‌های فرهنگ غربی توجه زیاد به پرسونا است و برای همین هم جامعه‌ی غربی موفق است و جامعه‌ی شرقی موفق نیست. کار کردن و پیشرفت در آن احتیاج به پرسونای قوی دارد. آلمانی‌ها از اینکه در یک سیستم کلی نقش پیچ و مهره را بازی کنند احساس خوبی دارند ولی ما نقش‌های شغلی خود را نمی‌توانیم خوب بازی کنیم می‌خواهیم کل سیستم باشیم می‌خواهیم خودمان باشیم. در طرف مقابل از نظر این یک آسیب بزرگ است که از لحاظ روانی به افراد غربی که پرسونای متورم دارند می‌خورد.


مراجع

  1. مبانی روانشناسی تحلیلی یونگ از هال و نوربای از جهاد دانشگاهی تربیت معلم پاییز ۷۵
  2. قرآن سوره‌ی الفرقان