جلسهٔ ۳۵
مقدمهای بر نقد هنری - ایدههایی برای بسط یونگ
مقدمهای بر نقد هنری
معمولا نظریههای علوم انسانی اینطور نیستند که مانند science خیلی با هم مطابق باشند و انگار قسمتهای آن بر یکدیگر سوار شده باشند. الان اینطور نیست که مثلا روانکاوها در یک حالت همگرایی باشند در واقع بعضی از بحثها حالت ایدئولوژیک دارند.
بعد از مطالعهی یونگ و فروید در مورد هر پدیدهی فرهنگی میتوان تحلیل روانکاوی داشت. نقد هنری فضای تفسیر رویای یونگی را با فرویدی که مقایسه میکنید به نظر میآید که اگر برای فروید برای نقد یک داستان یا اثر هنری استفاده کنید
معمولا وقتی حرف از نقد یونگی هست حرف از این هست که اثر عناصر ثابت اسطورهای و آرکتایپها و ناخودآگاه جمعی را پیدا کنیم بغیر از این ممکن است به خودمان حق بدهیم که همانطور که contextی که در رویا ظاهر شده کاشف حقیقت است نه آمال و آرزوهای پنهان رویابین ممکن است در حین نقد اثر هنری هم به آن به عنوان مجموعهای از آرزوهای تحقق نیافتهی هنرمند نگاه نکنیم بلکه به عنوان یک مجموعهای از واقعیتهایی که حالت پیشگویانه داشته باشند یا حقایق خیلی عمیقی باشند که در محتوای ناخودآگاه شخصی خود هنرمند نباشد. به عنوان مثال در بحث از فیلم شبهای زاینده روز مخملباف به صحنهای اشاره شد که همسر قهرمان فیلم که گذشتهی مخملباف را نشان میدهد میمیرد تحلیل فرویدی آن میتواند این باشد که مخملباف آرزوی پنهان خاتمهی زندگی گذشته و مرگ همسرش را داشته ولی تحلیل یونگی میتواند این باشد که information اینکه همسر مخملباف قرار است بمیرد به نوعی منتقل شده و در فیلم به این شکل ظاهر شده. اگر رابطهی بین اثر هنری با هنرمند را مشابه رابطهی رویا با رویابین ببینید آنوقت در نگاه یونگی خیلی از وقایعی که در اثر هنری اتفاق میافتند را میتوان به صورت پیشگویی در مورد خیلی از واقعیتها یا اموری که وجود دارند یا به زودی به حقیقت میپیوندند در زندگی هنرمند یا حتی فراتر از زندگی شخصی هنرمند ببینید. بنابراین میتوانید انتظار داشته باشید که آثار هنری یک دورهای از تاریخ یک جامعه حاوی یک نکاتی در مورد آیندهی نزدیک آن جامعه باشد که انگار در ذهن هنرمندان منعکس شده و در اثر هنری ظاهر شدهاند.
به این نکته که ممکن است مقداری به نفع فروید باشد توجه کنید که خیلی باید در اینطور تعبیرها در مورد آثار هنری احتیاط کرد. آثار هنری بیش از اینکه به لایههای ناخودآگاه جمعی یا حتی لایههای خیلی عمیق ناخودآگاه شخصی پنهان باشند مربوط باشند به لایههای نزدیک به نیمه هشیار یا هشیار هست که مربوطند.
نباید در تحلیل آثار هنری فقط نگاه یونگی داشت یا اینکه فقط نگاه فرویدی داشت یا اینکه فقط از این زاویه نقد شاید مبتذل نگاه کنیم که فقط قصد مولف را پیدا کنیم. در خلق آثار هنری یک طیفی از مقاصد داریم: از قسمت هشیار تا ناهشیاری شخصی تا ناهشیاری کاملا جمعی وجود دارد. آثار هنری وجود دارد که شاید بالای ۹۰ درصدشان به ناخودآگاه جمعی ربط داشته باشد گاهی اشعاری وجود دارد که به الهامات self ربط دارد. آثار هنری وجود دارد که کاملا خودآگاهانه ایجاد شدهاند. برای نقد هنری باید یک مقدار با هنرمند آشنا بود. اگر آثار یک هنرمند را از اول زندگیش تا آخر مرور کنید و در مورد زندگیش هم بدانید میتوانید لایههای هشیارش را بشناسید و کلا بگذاریدش کنار. مثلا یک هنرمندی که به عنوان عضو حزب کمونیست فیلم میسازد با دانستن انگیزهی فیلمسازیش میتوانیم بدانیم نوع لایهی خودآگاهش کجاست و چه مقاصد خودآگاهی در خلق اثر هنری داشته. ولی حتی این هنرمند هم نمیتوان خود را از لایههای نیمههشیار یا ناهشیار مصون بدارد. بنابراین یک قدم در نقد هنری این است که درصد این لایهها را بدانیم. مثلا استنلی کوبریک آدمی نیست که الهامات هنری مدحوشکنندهای داشته باشد. میشیند و فکر میکند که مثلا برای هجو جنگ سرد چه فیلمی بسازد که یک کاربردهایی داشته باشد. مثل آدمی است که میتوانسته مقاله بنویسه ولی حالا فیلم میسازد. مخملباف هم بین فیلمسازان ایرانی چنین حالتی دارد. منتها نکته این است که این خودآگاهی تمام فیلم را تشکیل نمیدهد. در عوض آدمها یا شعرا یا داستاننویسها یا فیلمسازانی داریم که بخش بالای ۹۰ کارشان به ناخودآگاه شخصیشان هم ربطی ندارد. فیلم رنگ انار[۱] از فیلمساز معروف ارمنی به نام پاراجانف چنین حالتی دارد. کلا اثری از خودآگاهی در این فیلم نیست به زحمت بتوانید اثری از ناخودآگاه شخصی در این فیلم پیدا کنید. فیلم در فضای غیر عادی میگذرد که تاثیرات ناخودآگاه جمعی خیلی زیاد است. پاراجانف رسما گفته است که حین ساختن فیلم از جمله این فیلم میخوابیدم خواب میدیدم و چیزی را که میدیدم تبدیل به فیلم میکردم. بنابراین خودش هم حتی نمیداند که چرا فلان صحنه اینطوری ساخته شده است.
بنابراین در یک اثر هنری ممکن است ناخودآگاه شخصی تاثیر عمده داشته باشد و پس برخورد فرویدی موثر باشد و جای دیگر ناخودآگاه جمعی یا خودآگاه جمعی موثر باشد. بهترین نقد آن است که همهی این لایهها را در بر بگیرد. یک استاد ریاضی میخواست بگوید a ولی گفت b ولی روی تخته نوشت c ولی درستش این بود که بگویید d. خیلی وقتها یک هنرمند میخواسته یک چیزی بگوید و چیزی اثری ساخته که کاملا تاثیر برعکس میگذارد انگار که ناسازگاری در وجودش بوده. انگار که ناخودآگاهش مخالف بوده با چیزی که میخواسته بگوید. بنابراین یک اثر هنری مجموعهی از تعارضهای مختلف وجههای مختلف هنرمند است.
مصاحبهی طولانی فرانسفو تروفو و هیچکاک است که انتشارات سروش ترجمهاش را چاپ کرده خیلی جالب است[۲]. تروفو جوان است و عاشق آثار هیچکاک و کلی تحلیلهای عمیق در مورد کارهای هیچکاک دارد با هیچکاک صحبت میکند و هیچکاک کاملا از حرفهای او اعلام بیاطلاعی میکند. جیم جارموش در مصاحبهای گفته که فیلم مرد مرده در مورد تنباکوست. جیم جارموش عقایدی در مورد سیگار و دخانیات دارد در فیلم Blue in the Face جیم جارموش بازی کرده و عقایدش را در یک سخنرانی ۱۰ دقیقهای در مورد سیگار بیان کرده از فیلمهای روشنفکرانهای است که خارج از هالیوود ساخته میشوند.
آثار هنری معمولا توسط خیالپردازی در حالتهای نیمههشیار بوجود میآیند نه در حالتی مثل رویاهای عمیق بنابراین نباید انتظار داشته باشید مقداری که ایدههای فروید در نقد هنری چیزهایی مثل داستان یا فیلم موثر است ایدههای یونگی مفید باشند. مخصوصا در تولید فیلم که به علت تولید تصاویر شباهتی با خیالپردازی دارد ناخودآگاه شخصی تاثیر بیشتری دارد. به هیچ وجه در نقد هنری ایدههای فرویدی را کنار نمیگذاریم ولی اگر دیدگاه یونگی نداشته باشیم بعدا نشان میدهیم که یک چیزی در کارمان کم است. حتی در خیالپردازیهای شخصی و تفکراتی که فکر میکنید که خودآگاه است کلی محتویات ناخودآگاه جمعی وجود دارد که میتواند مورد تحلیل قرار بگیرد.
دعوای بین نظریهی قصد مولف و مرگ مولف
نکتهی دوم اینکه دعوای بیسیار شدیدی وجود دارد در بحثهای مربوط به نظریهی ادبی یا نقد هنری. دعوا سر این است که به طور سنتی در نقد اثر هنری اعلام میکردند که هدف نقد هنری بدست آوردن قصد مولف است. روز به روز در قرن بیستم وابستگی اثر هنری به مولف بیشتر انکار شده یک مقالهی معروفی دارد دولامبارت از معروفترین منتقدان قرن بیستم - منتقد فرانسوی که شاید بتوان گفت تنها منتقد هنری قرن بیستم هست - به نام مرگ مولف: وقتی مولف اثرش را بوجود آورد دیگه این اثر هنری چیزی جدای مولف است وقتی منتقد دارد آن را نقد میکند حتی شاید به نوعی بهتر باشد که فراموش کند که چه کسی آن را بوجود آورده. اثر هنری حرفهای خودش را میزند درحالیکه مولف میخواسته چیزهای دیگری بگوید. یک نظریهای میتوانیم داشته باشیم که متن را به زبان بیاورد تا متن صحبت کند ببینیم این متن چه میخواهد بگوید. این مناقشه مشکلی که درش وجود دارد این است که از یک طرف وقتی کسی حرف میزند آیا غیر از این است که فهمیدن حرفهای یک فرد این است که بفهمیم که او چه میگوید حتی اگر بعضی از جملههایش نارسا باشد یا کلمات ناجوری انتخاب کند. بنابراین تعبیر طبیعی از فهمیدن داریم این است که قصد کسی که سخن میگوید را بفهمیم. به نظر میرسد که برای این سوال جواب خوبی وجود ندارد. سوال این است که چه میشود که در اثر هنری یک دفعه مولف میمیرد و مهم نیست که چه میخواهد بگوید. کتابی خیلی خوبی به نام حلقهی انتقادی از کسی به نام کنسهول. این آدم آمریکایی است و نمایندهی سنت نقد ادبی آمریکاست که همچنان اصرار دارند روی ایدههای کسی به نام هرش که در دوران مردن و پستمدرن همچنان نقد را پیدا کردن کشف قصد مولف میداند. کتاب از این جهت خوب است که ببینید ایدهها نامربوط نیستند. ولی جمعیت متنقدان گرایششان پذیرش حرفهای بارت است. اگر با دید منفی نگاه کنیم اگر بپذیریم که نقد هنری یعنی فهمیدن نقد مولف آن وقت همیشه منتقد در خطر این است که نقد هنری بنویسد و مولف فردا بگوید که این اصلا قصد من نبود. ولی در شرایط فعلی نقد غلط و درست چندان معیار مشخصی پیدا نمیکند و منتقد از هراس بد فهمیدن اثر مولف خلاص میشود.
ولی اگر دید مثبتی داشته باشیم - که باید هم داشته باشیم - دیدگاههای افرادی مثل بارت تجربهی آنها با آثار هنری است. به معنای واقعی کلمه آثاری هنری حاوی معانی بسیار جالبی هستند که مولفین از آن بیخبر است. منتقدین لایههای پنهانی را در یک اثر هنری کشف میکنند - مانند مورد تروفو با هیچکاک - و بعد متوجه میشوند که هنرمند متوجه چنین نکاتی در اثر خود نیست.
حل دعوا با استفاده از روانکاوی
دعوای بین کسانی که به قصد مولف معقدند و کسانی که به مرگ مولف معتقدند با استفاده از تئوریهای روانکاوی مخصوصا یونگ کامل حل میشود. اگر قصد مولف را منحصر به خودآگاه مولف نکنید. بلکه قصد مولف متشکل از قصد خودآگاه مولف و self و ناخودآگاه شخصیاش است. اگر مولف را یک طیفی از خودآگاهی محض تا ناخودآگاهی محض تصور کنید که هر بخشی قصد بیرون ریختن اطلاعات احتمالا متفاوتی دارند بسته به اینکه چه مقدر اثر متمایل شده باشد به ناخودآگاهی میتوانید بگویید که مولف مرده. مولوی را در نظر بگیرید. دیوان شمس پر از نمادهای ناخودآگاهی جمعی و شخصی است که مطمئنا خود مولوی از آن خبر ندارد. ولی مثنوی یک اثر متنی به حالت نظم درآمده است که شاید مولوی خیلی راحت بتواند بگوید که چه میخواسته بگوید.
کمی بحث در مورد آثار هنری مختلف
سوال و جواب: نقد هنری قویترین نوع نقد میتواند باشد چون هر اثر هنری محصول مکانیسمهای روانی هنرمند است. پس اگر نظریهی کاملی داشته باشیم نقد خیلی خوبی میتوانیم انجام دهیم. هر چقد پدیدهی فرهنگی به محصولات طبیعی روان نزدیکتر باشد نقد هنری قویتر میشود. مثلا وقتی با وضع یک سری قراردادهایی بازیای مثل شطرنج ایجاد میشود در مورد آن خیلی نمیتوان نقد روانکاوانه انجام داد. موسیقی نیز از محصولات طبیعی روان دور است.
فروید بیش از اینکه مبنای تئوری رویایش تحلیل رویاهای متعدد باشد از تحلیل خیالپردازیها استفاده میکند - در انگلیسی برای خیالپردازی واژهی جالب day dreaming وجود دارد. فرض کرده که مکانیسمهای خیالپردازی معادل رویا هستند. و اگر اینطور باشد تئوریهای فروید در مورد خیالپردازی خیلی خوب کار میکند. مخصوصا پسربچهها خیلی دوست دارند که در خیالپردازیهای خود کارهای supermanوار انجام دهد. تعبیر فرویدی این است که این آدم دوست دارد در نظر دیگران چنین تصویری را از خودش بسازد.
دستهجمعی بودن یک اثر هنری در اینکه چقدر محتوای ناخودآگاه جمعی در آن وجود دارد مرتبط است. مشابه اسطورهها که توسط افراد در طول قرنها ساخته شدهاند و در نتیجه اثرات ناخودآگاه شخصی در آن کم شده و فقط ناخودآگاه جمعی در آن پررنگ شده در یک اثر هنری دستهجمعی نیز ناخودآگاه جمعی نمود بیشتری دارد. هرچقدر که فیلمها به ژانر یا کلیشه نزدیک میشوند اثر ناخودآگاه شخصی در آن کمتر میشود. در یک فیلم نویسنده چیزی مینویسد فیلمنامه تغییراتی میکند. کارگردان هم کارگردانی خودش را میکند و بازیگر بازی میکند. در این فیلترها بعضی از آثار ناخودآگاه شخصی ساییده میشوند.
با اینکه در صنعت فیلمسازی به علت انفردای نبودن آن مثل شعر یا نقاشی که یک هنرمند اثر را خلق میکند نقطهضعفهایی ایجاد میشود ولی از طرف دیگر یک مزیتهایی دارد. این آثار هنری جمعی آن تیزیهای ناخودآگاه شخصی را کمتر دارند چون از کلی فیلتر عبور کردهاند.
انیمیشنهای والتدیسنی پر از نمادهای ناخودآگاه جمعی هستند. افسانههای پریان و اسطورهها هستند که انیمیش شدهاند. انیمیشن و کار عروسکی اروپای شرقی فوقالعاده است.
در انیمیشنهای اروپایی شرقی و مکتب زاگرب یک فرد به طور مطلق اثر را خلق میکند. بعضی از انیمیشسازهای مولف واقعا کارشان مهر دارد کارشان.
بسط نظریهی یونگ
یکی از بدترین چیزها در نظام یونگی این است که هیچ آدم بزرگی جانشین یونگ نشده که با نظریهپردازیهایی ضعفهای کار یونگ را بپوشاند. در هر کتابی که از یونگ میبینید معمولا جملاتی از یونگ را نقل میکنند و کارهای مشابهی را انجام میدهند. یونگ عدهای شاگرد پرورش داد و بر آنها نظارت داشت. در حالیکه اگر مثلا لکان را ادامهی فروید بدانید لکان آدم فوقالعاده بزرگی است که بحثهای فرویدی را در جهاتی دارد بسط میدهد. ولی در یونگ اینطور نیست. شاگردان یونگ هم مشابه خودش هستند.
مفهوم information
یکی از مفاهیمی که در دهههای اخیر ایجاد شده و میتوان مبانی نظریه یونگ را بر اساسش بیان کرد و حالت scientific به آن داد مفهوم information است که در زمان یونگ به این شکلی که الان وجود دارد نبوده. مفهوم information به عنوان مفهوم کاربردی در مخابرات بوجود آمده ولی با گذشت زمان به یک مفهوم مرکزی در science دارد تبدیل میشود.
جنینشناسی و ژنتیک
یک موضوع دیگر استفاده از تحولات و توجهات جدید به دانش جنینشناسی است. ما تقریبا جنینشناسی خیلی عقبافتادهای در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم داشتیم. هم جنینشناسی و ژنتیک خیلی میتوانند موثر باشند. مکانیسمهای خوانده شدن ژن و ساخته شدن انسان واقعا مثل ماشین تورینگ است که در آن هدی سه تا سه تا کدهای ژنوم را میخواند و پروتئین میسازد. و بعد این پروتئینها در قسمتهای بدن تبدیل به اعضاء میشوند. مثل ماشین تورینگ این ژنوم علامت Halt هم دارد. یک موضوع جدید این است که همهی اعضائی که توسط ژنوم در جنین ساخته میشوند انگار بهطور آزمایشی کار هم میکنند. تصور ابتدایی اکثر آدمها این است که تولد انسان لحظهی شروع زندگیاش است. در حالیکه جنینشناسی مدرن میگوید دوران جنینی دوران خیلی پر تحرکی است که در آن اعمالی انجام میدهد. شاید بتوان گفت انگار هر عضوی که تکمیل میشود نحوهی استفادهاش را هم جنین یاد میگیرد.
فروید میگوید ناخودآگاه شخصی در تجربیات دو سال اول زندگی شکل میگیرد اصلا ایدهی اینکه اینها کدهایی هستند که از اجداد ما به ما به ارث میرسد ندارد. این مثل اختلافی است که در فلسفه بین حسگرایی و عقلگرایی وجود دارد. اختلاف سر این است که انسان همهی چیزهایی که درک میکند و همهی شناخت خود را در اثر تجربه بعد از تولد به دست میآورد یا نه آنطور که عقلگراها میگویند یک سری ضوابط و الگوهای عقلی قبل از بدنیا آمدن در ذهن بشر شکل گرفته. یک افرادی مثل کانت میگویند یک سری مقولههایی مثل علیت و زمان و مکان طبق ساختار مغز از قبل وجود دارند. بنابراین اختلاف بین یونگ و فروید مثل اختلاف تجربهگراها و عقلگراهاست. یونگ معتقد است که ما به دلایل ژنتیک آنطوری که توضیح میدهد الگوهای شناختی را به ارث میبریم. شاید نتوانیم بگوییم که شناخت خاصی داریم یا آرکتایپ آنیما توسط یک تصویر مبهمی پر شده ولی جایی برای یک تصویر وجود دارد که بعدا تجربیات ما آنجا را پر میکند شبیه همان چیزی که کانت میگوید. شما میتوانید جنینشناسی مدرن را به عنوان یک واسطه وارد بحث کنید و بین حرف فروید و یونگ جمع کنید.
این ایده که ما یک سری ظرفیتهای شناختی ژنتیک داریم برای فروید و خیلیهای دیگر موهوم بهنظر میرسد. اگر قبول کنید که تجربیات بشر در دو سال اول زندگی بخش عمدهای از ناخودآگاه شخصی را شکل میدهد. با قبول اینکه ۹ ماه قبل از این دو سال ما تجربیات و زندگی جنینی داشتیم که درش کلی تجربه و تحرک وجود دارد حین تولد کودک کلی تجربه و شناخت دارد. بنابراین میتوان گفت یک بخش خیلی مشترکی از ناخودآگاه در تجربیات مشترک جنینی که هیچ فرقی بین انسانها نیست شکل میگیرد. این از طرفی خیلی نزدیک است به چیزی که یونگ میگوید برای اینکه این ژنوم است که اعضاء را میسازد و آزمایش میکند و تحویل میدهد.
اگر شما قبول کنید وقتی که جنین جنسیتش تعیین شد مراحلی از اعمال جنسی را تا حدی بهطور آزمایشی انجام میدهد سلولهای جنسی ایجاد میشود و تخمک ایجاد میشود طبیعی است که تصور کنید هر عملی که بدن جنین انجام میدهد همراه با یک فرآیند ذهنی و train شدن مغز است. بنابراین ذهنیتها و آمادگیهای خاصی که مربوط به این اعمال هستند هم میتوانند در ما شکل بگیرد. بنابراین جنینشناسی میتواند پلی باشد بین نگاه تجربهگرا و نگاه عقلگرا. این ایده توضیح میدهد که ژنیتکی که یونگ میگفت منشاء ناخودآگاه جمعی است عملا چطور وارد کارکردهای ذهنی و شناختی میشوند. بنابراین هم میتوان توضیحات فروید را داد و هم توضیحات یونگ. میتوانید بگویید توضیحات فروید درست است با فرض اینکه مبدا را ۹ ماه عقب بکشیم. و میتوانیم توضیح دهیم که چرا یک ناخودآگاه جمعی داریم. چون دنیای جنینی برای دو کودک تقریبا مشترک است.
مدل مشترک ایدههای فرویدی و یونگی
قبلا اشاره شد که میتوانیم یک مدل مشترک داشته باشیم که یک محور عمودی رشد داشته باشد که خیلی طولانی است. و یک محور افقی جنسیت که عامل انحراف هست. همهی آدمهایی که الگوهای تئوری فروید بودند چون در مراحل ابتدایی رشد هستند اثر این محور افقی خیلی بارز بوده و نتیجتا تئوری فروید در مورد این محور است.
خیلی واضح است که این دیاگرام همان دیاگرام چهار تا فانکشن خودآگاهی است که یونگ در مورد آن صحبت کرده. یعنی در محور عرضی فانکشن Thinking در برابر Fealing هست. و در محور عمودی Sensing یا حس هست در مقابل شهود یا intuition. نمیتوان گفت که شهود چیزی است که جای مشخصی متوقف میشود. یک عارف میتواند ادعا کند به جایی رسیده که خیلی چیزها را میتواند ببیند که دیگران نمیتوانند. اگر سمت شهود مدل یونگ را باز بگذارید این همان مدلی میشود که در بالا گفته شده. بهشرطی که فقط روی مدل اول را روی کارکردهای ذهن خودآگاه project کنید. دقیقا همهی ما میدانیم که thinking و fealing از گرایشهای عمدهی مرد و زن است. یونگ به طور خنثی در مورد حس و شهود برخورد میکند. ولی ما فکر میکنیم که حس یک درجهی پایین شناخت است. و داشتن دریافتهای شهودی یعنی پیشرفت در شناخت. یک نکته اینکه وقتی تست میگیرید آدمها به نوعی با خودآگاهی خود جواب میدهند بنابراین اینکه نتیجهی تست بعضی از زنان Thinking میشود خیلی نمیشود به آن اعتماد کرد چون فرهنگ تاثیر خودش را میگذارد. اگر بتوانید داستانهایی طرح کنید که از خودآگاهی آدمها فرار کند و نظر آدمها را بخواهید شاید نتیجه تست واقعیتر شود. درصد Feeling در ایران به دلیل تعلیمات مذهبی ممکن است خیلی درست در نیاید. همه در حین تولد به فانکش حس دسترسی دارند ولی توسط ممارست است که میتوان شهود را ایجاد و تقویت کرد.
تفکر فرمال و سمبلیک در مرد و شناخت عاطفی در زن از تفاوت واقعی در مغز زن و مرد نشات میگیرد. تعداد لینکهایی که بین دو نیمکرهی مغز وجود دارد در زن و مرد خیلی متفاوت است. نیمکرههای مغز زن خیلی به هم مربوط است ولی مردها. نتیجتا مردها این توانایی را پیدا میکنند که با یک نیمکره تفکر فرمال انجام دهند و هیچ کاری به احساساتشان نداشته باشند. در حالیکه در زنها تفکر و احساسات هماهنگ کار میکنند. این به زنها برتریهایی میدهد چون وقتی دو نیمکره با هم کار میکنند یک سری خاصیتهایی پیدا میشود که به تنهایی وجود ندارد در عین حال چون نیمکرهها از هم جدا نمیشود تفکر فرمال کاملا صرف در زنها کمتر است.
ایدههای جالب در پرسش و پاسخ از ۱:۴۰ دقیقه تا انتها
آنیما نیمکرهی دیگر را فعال میکند. این توجیه میکند چرا ریاضیدانهایی که کارهای فرمال سنگین میکنند همجنسگرا هستند مثلا تورینگ اصلا انگار آنیما ندارد یا نیمکرهی دیگرش کار نمیکند.
آدمهایی مثل انشتین که هر دو نیمکره مغزشان کار میکرده صرف فرمالیسم حقایقی که معانی آنها را نمیدانستند اذیتشان میکرده. انشتین میگفت اگر من فرمولهای عام و خاص را مینویسم به شما میگویم معنایش چیست. این فرمالیسم گرایی انگار که نگاه مدرن و پست مدرن در science است. انگار که انشتین آخرین فیزیکدانی بود که دو نیمکرهاش با هم کار میکرده و خوب عقب افتاد چون هر خطی که مینوشت میخواست بفهمد. فاینمن هم از جمله آدمهایی بوده که دنبال فهمیدن معانی بوده. در بازار کار و کار مهندسی فرمول مهم است.
مفهوم هولومورف بودن یا تحلیلی بودن از مفاهیم بسیار مهم فیزیک دنیاست.
آثار فیلسوفان جدید دیگر به دنبال مسیر فلسفهی ارسطویی نیستند. این فیلسوفان داستان مینویسند مانند نیچه یا از هنر استفاده میکنند. هایدگر از هنر در برابر فلسفه به معنای قدیمیاش دفاع میکند. اینها میفهمند که برای کشف حقیقت باید از هر دو نیمکره استفاده کنند. فلسفهی هایدگر انگار میگوید با تفکر فرمال نمیتوان حقیقت را فهمید الهامهای هنری و بیان هنری از کارهای ارسطو به کشف حقیقت نزدیکتر است. فلسفه را اگر بین دو قطب منطق و ریاضیات و ادبیات تصور کنید، فلسفهی ارسطویی روزبهروز به ریاضیات و فرمالیسم نزدیک شده. در حالیکه فلسفهی نوع دوم به ادبیات نزدیک شده. دریدا منتقد هنری است یا فیلسوف؟ دریدا هدفش این است که نشان دهد فلسفه هم یک جور ادبیات است. میگویند که انتقام ادبیات را از فلسفه گرفته. تمام فلسفهی قارهای اروپا به نوعی فلسفهی تحلیلی را مسخره میکنند. فیلسوفان قارهای از هنر استفاده میکنند.