جلسهٔ ۳۷

از روانکاوی و فرهنگ
پرش به ناوبریپرش به جستجو

مردسالاری ۲

۳ شنبه ۸۷/۰۸/۲۸

دریافت فایل صوتی جلسه‌ی ۳۷

سرمایه‌داری و پدرسالاری نتایج اجتماعی سرمایه‌سالاری و مردسالاری

اساس حرف که توصیفی داشته باشیم از مردسالاری بر اساس یک مدل روانکاوانه را در جلسه‌ی قبل انجام شد. سعی کردم که مشابه توصیفی باشد که از مفهوم سرمایه‌سالاری کردم. و حالا راحت‌تر می‌توانیم روابط اینها را راحت‌تر بررسی و بیان کرد.

یک نکته‌ی مهم این است که می‌خواهم بین مفهوم سرمایه‌سالاری و سرمایه‌داری مانند مردسالاری و یک چیزی که می‌شود اسمش را پدرسالاری گذاشت فرق بگذارم. سرمایه‌داری و پدرسالاری مانند بروز سرمایه‌سالاری و مردسالاری در اجتماع است و خود مردسالاری و سرمایه‌سالاری عمیق‌تر هستند و در فرهنگ ما جا گرفته‌اند.

در حین صحبت در مورد سرمایه‌داری بیشتر در مورد این صحبت می‌شود که یک عده سرمایه را به خود اختصاص داده‌اند و به بقیه نرسیده. و عمق مطلب که حتی اگر این سرمایه به‌طور مساوی بین مردم تقسیم شود باز توجه تام و تمام مردم به سرمایه و افزایش درآمد سرانه خودش ایراد دارد در حیطه‌ی بحث سرمایه‌سالاری قرار می‌گیرند. یکی از ویژگی‌های نظام سرمایه‌داری این است که تبلیغات نقش خیلی مهمی دارد برای اینکه برای کالای‌شان بازار تولید کنند و به نوعی با منحرف کردن ذهن مردم حتی سعی می‌شود جایی در فرهنگ مردم برای کالا باز شود. این مساله که ما با چیزهایی عمیق‌تر از سرمایه‌داری و پدرسالاری (یا مردسالاری به معنای متعارفش) روبرو هستیم و اینکه اینها یک پدیده‌های عمیق فرهنگی هستند که ریشه در مسائل روانی انسان دارند نوع ارائه من در جلسات مربوط به سرمایه‌داری و مردسالاری بوده که رویش تاکید می‌کنم. با این نگاه نمی‌شود گفت که ایده‌های مشابه سوسیالیسم و کمونیسم ضد سرمایه‌سالاری هستند هرچند ممکن است ضد سرمایه‌داری باشند و دنبال این هم باشند که در جامعه طبقات خیلی متفاوت وجود نداشته باشند. یک نظام سوسیالیسم به نوعی یک نظام سرمایه‌داری دولتی است. حتی اگر جامعه‌ای را در نظر بگیرید که همه‌ی آدم‌ها در آن مساوی‌ند ولی از صبح تا شب فقط فکرشان تولید کالا و سرمایه است این چیزی جز سرمایه‌سالاری نیست. چیزی که ضد سرمایه‌سالاری است این است که هر کالایی با هر تبلیغاتی قابل عرضه نباشد. نظام سرمایه‌سالار حتی به هنر هم به عنوان چیزی که قرار از در بازار عرضه شود. همانطور که ارزیابی می‌شود که یک شکلات چقدر متقاضی دارد چقدر می‌توان حجم تولید را کم یا زیاد کرد یا چطور انبارداری کرد در مورد هنر هم الان همین است. چه فیلم‌هایی اگر تولید شوند متقاضی بیشتر دارند یا همین‌طور در مورد موسیقی. به اینکه این فیلم یا موسیقی محتوا دارد و تاثیر مثبتی دارد اصلا اهمیتی داده نمی‌شود. در یک نظام سرمایه‌سالار به راحتی نمی‌توان ممنوعیت ایجاد کرد. درواقع دیگر انگار سرمایه است که تصمیم می‌گیرد نه آدم‌ها.

سرمایه‌سالاری projection روی محور عمودی نیازها و مردسالاری projection روی محور افقی تقابل‌های دودیی

چون تولیدات واقعی مربوط به لایه‌های پایین هرم نیازهاست خودبه‌خود آدم‌ها را در لایه‌های پایین هرم دچار fixation می‌کند. همانطور که آدمی که بیش از اندازه غذا بخورد یا بیش از اندازه به مسایل جنسی توجه کند مشابهش در نظام سرمایه‌سالاری پیش آمده.

سرمایه‌سالاری را به صورت projection همه‌ی نیازها به طور غیر واقعی روی پایین‌ترین لایه‌ی نیازها می‌توان تصور کرد. یک جور projection یا شیفت دادن در ذات سرمایه‌سالاری وجود دارد. از آن یک سری تقابل‌های دودویی وجود دارد در جهان که زن و مرد هم جزئی از آن هستند و مردسالاری یعنی project شدن همه‌ی ارزش‌ها به سمتی که مربوط به مردها است. هرچیزی که مردانه است واجد ارزش است و هرچیزی که زنانه است فاقد ارزش است.

جامعه‌شناسی باید بر اساس روانکاوی باشد

یک نوع بررسی‌هایی که در جامعه‌شناسی انجام می‌شود ولی بر مبنای یک مدل روانی از انسان نیست و اوجش تئوری سیستم‌هاست که دیگر اصلا موجودات انسانی به عنوان موجوداتی که یک سری مکانیسم‌های روانی خاص دارند نادیده گرفته می‌شود. انگار که یک سری agent هستند ولی مستقل از اینکه این agentها چی هستند سعی می‌کنند جامعه را به صورت یک مجموعه‌ای از این agentها تحلیل کنند. ممکن است در یک سری تحلیل‌های خیلی کلی برای دیدن یک ویژگی خیلی کلی شاید این تئوری به درد بخور باشد ولی معمولا این تئوری‌ها خیلی کاربردهای محدودی دارند. این تحلیلی که من می‌کنم به نوعی از تحلیل متعارف جامعه‌شناسانه عمیق‌تر است. به نوعی ارتباط برقرار کردن بین قسمت‌هایی از جامعه‌شناسی و روان‌شناسی است و این خیلی مهم است.

درمان علتی یا درمان علامتی

یک علوم انسانی خوب از نقد فرهنگی و نقد هنری گرفته تا نقدهای اجتماعی و سیاسی باید بر اساس یک مدلی از انسان در یک مکتب روانکاوانه بیرون بیایند. از لحاظ کاربرد این حسن هست که حین مطالعه‌ی مردسالاری و سرمایه‌سالاری از دیدگاه جامعه‌شناسی مبتنی بر روانکاوی درمان‌های عمیق‌تری می‌توانید برای مشکلات پیشنهاد کنید. به عنوان مثال در پزشکی دو جور درمان داریم: درمان‌های علامتی و درمان‌های علتی. در درمان علامتی وقتی کسی سرفه می‌کند یا سینه‌اش دچار التهاب است دارویی تجویز می‌شود که آثار التهاب از بین برود بدون اینکه فکر کنید از کجا آمده مثلا برای تخفیف آسم که علتش فعلا شناخته شده نیست از چنین روشی استفاده می‌شود. درمان علتی این است که با ریشه‌ی مشکل برخورد کرد. در هر دو مرد سرمایه‌سالاری و مردسالاری نوع نگاهی که برای درمان بدست می‌آید تفاوت عمده دارد با اینکه بخواهید برای درمان به سرمایه‌داری یا پدرسالاری (یا مردسالاری به معنای متعارفش) حمله بکنید. وقتی سرمایه‌داری را به عنوان چیزی که باید از بین برود حمله می‌کنید و مثلا به کارگرها می‌گویید که علیه سرمایه‌دارها با هم متحد شوند به تضادی که در اجتماع ایجاد شده به عنوان علت نگاه می‌کنید نه یک علامت و اصلا فکر نمی‌کنید که چرا جامعه دوقطبی شده!

در مورد سرمایه‌داری یک درمان مشخصی که تجویز می‌شود این است که یک طبقه‌ای علیه یک طبقه‌ی دیگر شورش کند و تضاد طبقاتی تشدید شود در حالیکه اصلا سرمایه‌سالاری هیچ ربطی به این موضوع ندارد. اگر شما یک لایه عمیق‌تر را بررسی کرده باشید و آن را به یک منشاء روانی مربوط کرده باشید باید هم سرمایه‌دارها و هم کارگرها باید بسیج شوند علیه انحرافی که در جامعه بشری و فرهنگ بوجود آمده و به هردوی کارگر و سرمایه‌دار دارد لطمه می‌زند.

مساله مردسالاری هم به شدت همین شکل است. اگر استیلای ظاهری مرد به زن را در نظر بگیرید، احتمالا توصیه این می‌شود که زن‌ها اجتماعاتی تشکیل دهند و مبارزات سیاسی کنند و به نوعی با این حس که دارند علیه مردها می‌جنگند فعالیت می‌کنند و بنابراین گسیختگی که بوجود آمده تشدید می‌شود به نفع اینکه کسانی که تحت استیلا هستند وضع‌شان بهتر شود. اگر به مردسالاری به عنوان یک پدیده‌ی عمیق‌تر نگاه کنید هردوی زن و مرد دچار این تبعات این پدیده‌ی فرهنگی شده‌اند و درمان این است که هردوشان علیه نظامی که برشان حاکم شده بجنگند. اگر مردها بفهمند که چه بلایی سر خودشان آمده آنوقت احتمالا در اینکه دنیای بهتری ایجاد کنند با زنان همگام می‌شوند.

با عمیق‌تر شدن این تحلیل‌ها یک سری راه‌حل‌های بهتر ولی شاید نه‌چندان عملی بشود برای مشکل پیشنهاد کرد. چون وقتی عملی می‌شود که همه‌ی مردم صاحب فکر باشند و با این مفاهیم آشنا شوند ولی در واقعیت این‌طور نیست. افرادی که در مورد سرمایه‌داری یا پدرسالاری تجویز‌هایی از دست اول که به تضاد دامن می‌زند بیشتر عملگرا هستند به‌هرحال می‌خواهند یک کاری کنند که اتفاقی بیافتد.

بیان مشابه برای مردسالاری و سرمایه‌سالاری

این فرم مشترک در توصیف مردساری و سرمایه‌سالاری باعث می‌شود به شباهت‌هایی که بین این دو مساله وجود دارد کمی عمیق‌تر فکر کنید. به طور کلی بحث در مورد سرمایه‌داری و مردسالاری دو بحث مهم مربوط به جامعه‌شناسی و فلسفه‌ی سیاسی می‌شود که به‌نظر می‌آید به طور مستقل بوجود آمده‌اند و رشد کرده‌اند - هردو چیزی حدود ۲۰۰ سال سابقه دارند - و به‌نظر نمی‌آید در اول به هم ربط داده می‌شدند. ولی الان حرف از این می‌شود که مشکل یک نظام سرمایه‌داری مردسالار است. این نوع بیان من و این شباهتی که در فرم بیان هست از نظر تئوریک توجیه می‌کند که این نظام سرمایه‌داری و مردسالار چطور به معنی واقعی کلمه این دو مفهوم با هم تلفیق می‌شوند. این دو، دو پدیده‌ی نیستند که به‌طور اتفاقی با هم هم‌زمان شده‌اند. اگر ما مدلی داشته باشیم که در آن دو مشکل مردسالاری و سرمایه‌سالاری را بتوان طوری بیان کرد که فرم بیان مشابه باشد و به منشاءهای نزدیک به هم تا تحویل‌شان بکنید رابطه‌ی این دو را بهتر می‌فهمید. اولین کسی که به این نکته توجه کرده آنتونیو گرامشی بوده و بعدا در دهه ۶۰ و ۷۰ بحث به این سمت رفت که آثار و هژه‌مونی فرهنگی مطالعه شود.

فشار از روی زن به روی زنانگی منتقل شده

رفتن نظام سرمایه‌داری از یک جور نظام تسلط پلیسی به یک جور نظام تحمیق فرهنگی و استفاده از همه‌ی ابعاد فرهنگ و رسانه‌ها برای حفظ نظام در مردسالاری هم دیده می‌شود. خیلی چیزها را به طور موازی می‌توان مطالعه کرد. در هردو می‌توانید ببینید که فشار از جسم به روی ذهن و روح می‌آورد. از طبیعت دارد منتقل می‌شود به فرهنگ. مردسالاری اگر ۲۰۰ سال قبل روی زن‌ها بود الان دیگر نمی‌توان گفت که فشار روی زن‌هاست،‌ فشار روی زنانگی است. خود زن احساس نمی‌کند که کسی به‌زور و شلاق چیزی بهش تحمیل می‌کند ولی از لحاظ فرهنگی فشار به هویت زن دارد می‌آید. در مورد سرمایه‌سالاری هم همچین وضعیتی است. در ظاهر روابط مسالمت‌آمیز است ولی به شدت از نظر فرهنگی گیر کردن در یک نظام تولید و مصرف بی‌معنی وجود دارد و همه درش گرفتار شده‌اند. گیر کردن در یک زندگی بی‌معنا الان همه را دربرگرفته و زندگی سرمایه‌دارها هم معنادارتر از کارگرها نیست.

مدل فمینیسم مبتنی بر تفاوت

این مدلی که ما اینجا در موردش صحبت می‌کنیم - اگر می‌خواهید اسمش را بگذارید فمینیسم مبتنی بر تفاوت یا فمینیسم یونگی - بر مبنای ۲ اصل است.

  • فرض بر اینکه به اندازه‌ی کافی شواهد وجود دارد که اختلاف بین زن و مرد ذاتی است. و این اختلاف‌ها عمیق هستند و عارض شده از طریق فرهنگ نیست.
  • نکته‌ی دوم است که به جنسیت به یک پدیده‌ای که باید جبران شود نگاه می‌کنیم.

اینکه جنسیت یک جور عدم تعادل است و برمی‌گردد به ایده‌های آنیما و آنیموس یونگ به آن معنا که هم مرد و هم زن ویژگی‌های جنس مقابل خود را دارند ولی در یک حالت رشد نیافته. از دیدگاه جنین‌شناسی یک جور جنسیت را می‌توان نوعی برهم خوردن هورمون‌ها و ویژگی‌ها به یک سمت دید و هم از دیدگاه‌های باستانی هم زن و مرد مثل یک موجودی بودند که زمانی با هم بودند و به همین دلیل هم میل دارند که دوباره با هم رابطه‌ای پیدا کنند. واقعا می‌توانید این تصور را داشته باشید که یک موجودی را دو نصف کردید و حالا میل دارد که به هم برگردد و نیمه‌ی رشد نیافته‌ی خود را رشد دهد.

دوقطبی‌های جهانی (موضوع فرعی)

در مدل ذکر شده نیازی به این اصل که تقابل‌های زن و مرد جهانی هستند نیست ولی این نکته‌ی جالبی است که به آن توجه کنید. یک دوگانی جهانی وجود دارد که زن و مرد در آن قرار می‌گیرند. هرجایی که نگاه می‌کنید یک جور دوقطبی‌هایی می‌بینید. و زن و مرد هم در همان دوگانی قرار می‌گیرند. این تقابل‌های دودویی (binary oposition) در جهان وجود دارند و زاییده‌ی تصور ما نیستند ما باید یک توضیحی داشته باشیم که چرا جنسیت بوجود آمدند. نظریه‌ی تکامل توضیح خوبی ندارد. موجودات ابتدایی یک جنس بودند و تولید مثل می‌کردند. از نظر تکاملی می‌گویند باید بیش از یک جنس باشد که ژن‌ها ترکیب شوند. حالا چرا باید دو جنس باشد نه بیشتر؟

به نظر من تقابل‌های مرد و زن را جهانی دیدن و به عالم فیزیک تحویل کردنش دیدگاه خوبی است. فیزیکدانی هست به نام کریس کینگ که کتابی نوشته درباره‌ی جنیست و دیدگاه مشابهی را سعی می‌کند بیان کند از فاینمن در کتاب نقل‌قول‌هایی می‌آورد و از هندوییسم هم.

تقابل‌های دودویی

هم می‌خواهم تاکید کنم که فرهنگ ما تا چه حد مردسالاری است. فرهنگ و زبان از بنیان آلوده شده‌اند. ژاک دریدا فیلسوف معروف فرانسوی بحث‌هایی راه انداخت که یکی از عمیق‌ترین قسمت‌هاش در مورد این تقابل‌های دودویی در تمام فرهنگ‌ها و تاثیری که روی نگاه ما به دنیا می‌گذارد است. بحث‌هایی در مورد اینکه چیزهایی در زبان هست که تفکر ما را شکل می‌دهد که ما متوجه آن نمی‌شویم. بحث deconstruction - به شالوده‌شکنی یا واسازی ترجمه شده - که دریدا راه انداخت می‌گفت که در خود زبان یک constructionهایی وجود دارد که اگر می‌خواهید از دستش انجام دهید باید کاری انجام دهید. نه فقط وقتی آثار هنری را نقد می‌کند نشان می‌دهد که یک جور پیش‌فرض‌هایی براساس ساختارهای زبانی وجود دارد حتی وقتی فلسفه را نقد می‌کند این کار را انجام می‌دهد. مثلا متن نوشته شده توسط افلاطون را توسط deconstruntion بررسی می‌کند و نشان می‌دهد یک عدم تعادل‌هایی وجود دارد. به نوعی کاری که دریدا می‌کند این است که سعی می‌کند تاثیر این تقابل‌های دوتایی را از بین ببرد. حرفش این است که این تقابل‌های دوتایی در زبان و فرهنگ همه‌ی بشر همیشه وجود داشته که به یک طرف وزن بیشتری دادند و این یک پیش‌فرض مهم است یعنی شما نمی‌دانید که دارید اینطوری به دنیا نگاه می‌کنید که با تقابل‌های دوتایی نگاه می‌کنید و پیش‌فرض گرفته‌اید که یکی ارزشمندتر است. این نگاه به بیانی که از مردسالاری می‌شود نزدیک است.

در کنار بحث فعلی می‌خواهم بگویم که ابهام‌هایی در نوع نگاهی که فعلا به تقابل‌هایی وجود دارد هست و اگر مدل روانی را به عنوان اساس در نظر بگیرد می‌توانیم بهتر در مورد این نقابل‌ها فکر کنیم کاری که طرف‌داران دریدا می‌خواهند همه‌ی تقابل‌هایی دوتایی را زیر سوال ببرند و یک جور تفکر بدون تقابل داشته باشیم و ارزش‌گزاری‌های مثبت و منفی اصلا نداشته باشیم اصلا درست نیست. بعضی از این تقابل‌های دوتایی از دوگانی‌های مرد و زن هستند بعضی از جای دیگری می‌آیند و ...


می‌گویند ذهن ما به صورت یک جور چیزهای دودویی کار می‌کند: وجود/عدم. یگانگی/تفاوت. حقیقت/خطا. حضور/غیاب که از خود دریدا است. تعین/عدم تعین. گفتار/نوشتار گفتار در آن بخشی است که مربوط به حضور می‌شود، دریدا حجم عظیمی مطلب تولید کرده. روح/جسم. فرهنگ/طبیعت. پیوستگی/ناپیوستگی. سوژه/ابژه تمام فلسفه‌ی فرانسه در چند دهه‌ی اخیر در مورد این دوگانه بحث کرده. درون/بیرون. حیات/مرگ. مرد/زن. خدا/انسان. معرفت/ایمان در فرهنگ غرب (مسیحیت) کمی اینطوری هست که ایمان در مقابل معرفت قرار می‌گیرد. در فرهنگ‌مان این چیزها را تولید می‌کنیم و دنیا را بر اساس این‌ها partition می‌کنیم و همیشه هم به یکی ارزش بیشتری می‌دهیم که دلیلی برایش نداریم فقط فرهنگ ما را این‌طوری بار آورده و دنیا را بر اساس آنها می‌بینیم. کار deconstruction این است این تقابل‌های دوتایی که زیر متن‌ها - متن به معنای گسترده است - وجود دارد در فرهنگ‌ها پیدا کنید و عدم تعادل‌ها را پیدا کنید و نشان دهید که از این عدم تعادل چه نتایج بدی بوجود آمده. یک نویسنده یا فیلسوفی متنی تولید کرده فکر می‌کند در مورد حقیقت صحبت می‌کند درحالیکه در واقعیت مبنای همه‌ی حرف‌هایش یک جور تقابل‌های دوتایی است که در ذهنش جا افتاده و متوجهش نیست و یک طرفش را سنگین گرفته و همین‌طور جلو رفته. به عنوان نمونه خود دریدا متنی از افلاطون که را برداشته متنی که افلاطون در آن گفتار را به نوشتار ارجحیت داده افلاطون از نوشتار به عنوان farmacon یاد می‌کند که معنای تریاک می‌دهد. ایده‌ی افلاطون این است که اساس سخن گفتار است. حالا محض اینکه مجبوریم گاهی آن را به نوشتار تبدیل می‌کنیم و نوشتار روح گفتار را ندارد چیزی کم دارد. دریدا سعی می‌کند بگوید که این قضاوت‌ها از کجا آمده و آن را بشکند. دریدا خیلی به نوشتار وزن می‌دهد.


تعریف من از مردسالاری این است که زیرمجموعه‌ای وجود دارد از این binary opositionها که ما ارزش‌ها را به قطب مردانه دادیم. مدل ما چه خواهد بود؟

مدل پایه - مدل شناختی کارکردهای خودآگاه یونگ

در مدل یونگی محور عمودی حس و شهود را از بالا باید باز گرفت

یونگ در تئوری‌اش جایی ناخواسته مدلی ارائه می‌دهد که می‌گوید منشاء روانی این پدیده چیست. اولین جلسه‌ای که در مورد یونگ شد و خیلی هم از آن استفاده نکردم. یونگ چهارگانه‌ای در مورد کارکرد‌های خودآگاه انسان قائل است. عاطفه یا feeling در مقابل تفکر یا Thinking و حس یا sense در مقابل شهود یا intuition. یک سری باینری‌ها وجود دارند که مربوط به تقابل feeling/thinking هستند که مربوط به مرد و زن می‌شوند. زن‌ها در بخش feeling قرار می‌گیرند. اینجا feeling احساسات داشتن نیست. یک جور approach شناختی است و در نگاه مردسالار ما حقیر است چون زنانه است، ممکن است فکر کنیم که آدمی که از روی feeling تصمیم می‌گیرد چه موجود خطرناک و عجیبی است، آدمی که از روی thinking تصمیم می‌گیرد آدم معقولی است. اصلا در فرهنگ مردسالار عقل همان thinking محسوب می‌شود. در صورتی که یونگ معتقد است که feeling در برابر thinking یک ابزار شناختی است که هم‌ارزش است و شما نباید فکر کنید که thinking از آن بهتر است.


در مدل یونگی تقابل بین حس و شهود خیلی دقیق نیست. در واقع شهود یک چیز دقیقی مقابل حس نیست. ما یک ادراکاتی داریم که از حس شروع می‌شود و بعد لایه‌های مختلفی داریم که درک‌های شهودی و عمیق‌تری که می‌توان نسبت به جهان داشت. یک بخشی از فعالیت شناختی ما حس‌های پنج‌گانه است. بعد یک سری الهام‌ها و شهودهایی داریم. درواقع این محور مشخص است که ابتدایش حس است ولی انتهایی ندارد، نمی‌توان گفت که درک شهودی آخرش کجاست. اگر فقط به شناخت نگاه کنید مردسالاری به سمت تفکر شیف می‌دهد و سرمایه‌سالاری به روی حس. برای اینکه سرمایه‌سالاری ما را به چیزهای کالا و محسوس می‌کشاند و از بخش‌های عمیق‌تر ما را دور می‌کند برای اینکه به شدت دنبال کالا و اشیاء می‌گردیم. می‌توان گفت که این بخش حس و شهود بخشی از همان هرم نیازهاست. من فکر می‌کنم این محور عمودی که یونگ توصیف می‌کند منطبق می‌شود بر یک سری نیازهای عمیق و عمیق‌تری که انسان از لحاظ شناختی دارد. و با یک تغییر جزئی در مدل یونگ که انتهای شهود محور عمودی را باز بگیرم مدلی بدست می‌آورم که خیلی مناسب است برای تحلیل‌های فرهنگی نظام فرهنگی نظام سرمایه‌سالاری مردسالار. و مشخص می‌شود که چه جور شناخت‌هایی حذف می‌شوند و چه جور شناخت‌هایی تقویت یا تضعیف می‌شوند.

تقابل‌های دودویی همه از یک جنس نیستند - خطای Deconstruction

بعضی از تقابل‌ها در مدل مذکر مربوط به محور افقی هستند و بعضی مربوط به محور عمودی. در تقابل‌های مرتبط با محور افقی، ارزش‌گزاری‌های نامتعادل نتیجه‌ی به فرهنگ مردسالار هستند و باید با این ارزش‌گزاری‌های غلط را از بین برد ولی تقابل‌های دودویی مربوط به محور عمودی‌اند و ارزش‌گزاری‌های نایکسان آنها درست هستند. مثلا به طور طبیعی شناخت حسی پایین‌تر از شناخت شهودی قرار می‌گیرد. ولی در deconstruction معمولا سعی می‌شود که همه‌ی این تقابل‌ها را پیدا کنند و انواع ارزش‌گزاری‌هایی که یک طرف را سنگین‌تر گرفته را از بین ببرند.

اکثر تقابل‌های عمودی مشکل دارند

مساله کمی پیچیده‌تر از این است که بگوییم خوب با ارزش‌گزاری‌های تقابل‌های افقی مبارزه می‌کنیم ولی ارزش‌گزاری‌های تقابل‌های عمودی را نگه می‌داریم. برای مثال وجود در مقابل عدم. ما به‌طور طبیعی به وجود وزن می‌دهیم و به عدم وزن نمی‌دهیم و کار خوبی می‌کنیم ولی مشکل این است که تقابل‌های عمودی ساخته شده برای محور عمودی تقابل‌های واقعی نیستند برای اینکه محور عمودی از بالا نقطه‌ی انتهایی ندارد. تقابل‌های افقی واقعا وجود دارند ولی وزن‌دهی‌شان اشتباه هست. اولین مشکل تقابل‌های عمودی این است که این تقابل‌ها واقعی نیستند. خود یونگ هم به نوعی گیر افتاده که حس را در برابر شهود گرفته. مثلا روح در مقابل جسم یعنی چی؟ ممکن است بتوان گفت این چیزها جسمانی هستند ولی آیا یک چیز خاصی آنجا وجود دارد که روح است و مقابل جسم است؟ ما یک طیف داریم که از جسم شروع می‌شود و به مسایل روانی و روحی می‌رسد. مساله‌ی وجود و عدم هم باینری نیست. درست‌تر این است که عالم را به صورت یک وجودهای ضعیف و قوی ببینم.

اکثر تقابل‌های عمودی مشکل دارند. در ذهن ما فرهنگ یک چیزی را به عنوان نقطه‌ی مقابل یک چیزی fix می‌کند درحالیکه آن واقعا چیز روشنی نیست. شناخت‌های علمی یا الهام‌های هنری که بدون اینکه هیچ سیگنالی گرفته باشید یک چیز خیلی عمیقی را درک می‌کنید در سطوح بالاتری هستند و ارزش بیشتری نسبت به شناخت‌های حسی دارند. آیا می‌توان گفت یک آدمی که گوشش خیلی خوب می‌شنود و چشمش خیلی خوب می‌بیند از نظر شناختی در بالاترین سطوح شناختی قرار گرفته؟ حضور و غیاب هم به نظر من در این محور قرار می‌گیرد و نوشتار و گفتار هم بیشتر به نظر می‌آید در یک محور عمودی باشد.

یک معیار برای فهمیدن اینکه چه تقابلی افقی یا عمودی است این است که معمولا آنهایی روی محور عمودی هستند معمولا درجه‌بندی دارند از یک نقطه شروع می‌شوند به جایی هم ختم نمی‌شوند. ولی تقابل‌های مربوط به مرد و زن تقابل واقعی دارند. برای اینکه محور عمودی، به نوعی محور رشد است ولی عدم تعادل باینری ایجاد می‌کند، شما وقتی یک چیز متعادلی را به سمتی می‌کشید یک چیزی هم در مقابلش قرار می‌گیرد.

مردسالاری تقابل‌های دوتایی افقی را تحریف شده بیان می‌کند

قسمت مربوط به مردسالاری این است که تمایزهایی که در اثر عدم تعادل جنسی در انسان بوجود آمده را ما ارزش‌گزاری نادرست می‌کنیم به علاوه اینکه چون می‌خواهیم ارزش‌گزاری نادرست بکنیم، سمتی را که می‌خواهیم تحقیر کنیم با واژه‌هایی بهشان اشاره می‌کنیم که به نوعی واقعی نیستند. مثل حرف زدن در مورد یک چیزی که نمی‌شناسیمش و برای‌مان تاریک است واژه انتخاب می‌کنیم. مثل تعبیری که ما از احساس و تصمیم گرفتن بر اساس احساس داریم. در زبان فارسی وقتی زبان احساسات را به کار می‌بریم و می‌گوییم یک آدمی خیلی احساساتی است، این واژه به چیزی اشاره می‌کند که چندان چیز مطلوبی نیست. من حرفم این است که در برابر Thinking یک چیزی وجود دارد که مفهومش در ذهن ما نیست و ما واژه‌ی خوبی برایش نداریم. این طوری نیست که مردسالاری خیلی عادلانه این دوقطبی را بیان کند و بعدش بگوید که این قسمتش بهتر است، بلکه قسمت زنانه را که نمی‌شناسد مخشوش می‌کند و بعد ارزش‌گزاری منفی هم می‌کند. نمونه‌ی خوبی که دفعه‌ی قبل مثال زدم، تقابل بین فعال بودن و انفعال است. آن چیزی که تقابل واقعی زن و مرد است - که مبتنی بر تقابل چیزی را از بیرون به درون بردن با از درون به بیرون بردن است - اگر بخواهیم تقابل فعال بودن در برابر انفعال را خوب بیان کنیم، تاثیر گزاری در برابر تاثیرپذیری است. تمام هنر از اینجا شروع می‌شود که شما از یک موقعیت خوب تاثیر بگیرید و الهام بپذیرید و بعد بتوانید به خوبی آن را بیان کنید. هنرمند باید به یک کمالی رسیده باشد که بتواند این دو کار را انجام دهد. زن‌ها در موقعیت‌های مختلف خیلی خوب حس می‌گیرند ولی در بیان ضعیف‌ترند ولی مردها برعکس. آن حالتی که وضعیت زن را توصیف می‌کند انفعال نیست. وقتی می‌گویید انفعال مثل این است که یک آدم دیگر روی این آدم کاری انجام می‌دهد. ولی اگر بگویید تاثیرپذیری یا یک واژه‌ی بهتر را انتخاب کنید مفهومی که وجود دارد را بهتر بیان می‌کنید. واژه‌ی انفعال برای اینکه یک آدم بتواند از جهان خارج یک تاثیری را بگیرد توصیف خوبی نیست.

تصمیم‌گیری براساس feeling یعنی چی؟ آدمی را تصور کنید که در یک موقعیتی قرار گرفته که یک کاری را انجام دهد ولی حس بدی دارد، و آن را نمی‌کند. مثل اینکه دارد به الهاماتی درون خودش پاسخ می‌دهد. چنین آدمی می‌تواند زندگی فوق‌العاده خوبی داشته باشد. حس‌هایش حس‌های درستی باشند. ممکن است کسی بگوید که تصمیم‌گیری براساس feeling به اشتباه منجر می‌شود. مگر ما اینقدر فکر می‌کنیم آخر بعضا تصمیمات اشتباهی نمی‌گیریم؟

انگار که ما دوجور تفکر داریم، یک تفکر براساس ارزش‌گزاری داریم و یک تفکر سمبلیک داریم. یکی‌اش بیشتر به اخلاق مربوط است و دیگری به دانش. نمی‌توان گفت هیچ‌کدام ارجحیت خاصی دارند. پیامبران یا انسان‌های خیلی برجسته حس‌شان بهشان دروغ نمی‌گوید همانطور که تفکرشان گمراه‌شان نمی‌کند. همانطور که تفکر را می‌توان تربیت کرد آن حس‌ها را هم تا حدی می‌توان تربیت کرد. هرچند تفکر قیاسی که از نوع کلام است شاید بیشتر قابل آموزش باشد. ولی اصلا اینطور نیست که یک نیمکره مغزمان بهتر از دیگری کار می‌کند!


بعضی از باینری‌ها اصلا وجود ندارند

یک سری از باینری‌ها اصلا وجود ندارند. مثلا دانش در مقابل ایمان یا خدا در مقابل انسان یا home در مقابل hospital که در هیچ‌کدام از محورها نیست. این ایده‌ای که زبان موجود خیلی شفاف و معصومی نیست را به نوعی برای اولین بار ویتکن‌اشتاین شروع کرده و بعدا در فرانسه هم خط مستقلی که اوجش دریداست آن را پیش برده‌اند.

یونگ و کیمیاگری

یک نکته جالب اینکه یونگ که ظاهرا این مدل کارکردهای شناختی را در ابتدای کارش بررسی کرده بود بعدا که دنبال چیزهای عجیب رفت مثل کیمیاگری رفت. در کمیاگیری چیزها باینری نیستند. تقابل‌ها چهارتایی (quaternion) هستند و یک جوری چهارتایی‌هاشان به چهارتایی‌هایی که ما دیدیم مرتبط‌ند.

یک سری از مشکلات زبان

واژگان

ما واژگان‌مان اشکال دارند. وقعی شما برای چیزی واژه‌ای می‌گذارید، مثل این است که به آن انرژی می‌دهید به رویش نوری می‌اندازید. در مقدمه‌ی فارسی مترجم کتاب ایزوتسو مثالی زده می‌شود که در زبان ژاپنی برای بیان احساس انسان نسبت به طبیعت شاید ۱۰۰ واژه وجود دارد. مثلا واژه‌ای که اگر بخواهیم به فارسی ترجمه کنیم باید بگوییم «احساس صبحگاهی» احساس خاصی که وقتی صبح هوا خیلی تمیز است و همه چیز تازه است، این احساس یک واژه دارد در زبان ژاپنی. اگر واژه‌های مرتبط وجود داشته باشند آن حس‌ها تقویت می‌شوند. انگار جوانه‌ی احساسی که بوجود آمده را شما راحت‌تر در خودآگاهی‌تان detect می‌کنید در خودآگاهی‌تان یک جا و یک واژه برای این احساس گذاشتید. این احساس را با یک احساس دیگر که برایش یک واژه‌ی دیگر وجود دارد فرق می‌گذارید. ما توسط واژگان دنیا را نوعی تقسیم‌بندی می‌کنیم و جاهایی که برایش واژه داریم برای‌مان روشن‌ترند. یک اشکال اساسی این می‌شود که برای حالات مردانه خیلی واژه داریم ولی برای حالات زنانه به اندازه‌ی کافی واژه نداریم چون زبان و فرهنگ توسط مردها بوجود آمده.

اشتقاق

وقتی من می‌گویم غریزه‌ی جنسی اولا دارم می‌گویم که یک چیزی تحت عنوان غریزه وجود دارد پشت همین یک ایدئولوژی وجود دارد، که کاملا مدرن هم هست ما ۲۰۰ سال قبل این واژه را به این معنا به کار نمی‌بردیم. بعد هم یک چیزی وجود دارد به عنوان غریزه‌ی جنسی که معمولا اینطور معنی‌اش می‌کنند که یک میل جسمانی است که مرد و زن را به سمت همدیگر می‌کشاند. این اصلا درست نیست. در احساس بین مرد و زن خیلی عناصر غیر جسمانی وجود دارد: میل به مادر شدن یا پدر شدن، میل به زبیایی یا میل به امنیت. یک عالمه احساسات وجود دارد. اینکه یک تیکه‌ای از این مجموعه‌ی درهم‌تنیده را جدا کنیم و اسمش را بگذاریم غریزه‌ی جنسی ما داریم یک جور خاصی به دنیا نگاه می‌کنیم که درش ایدئولوژی است. ولی وقتی ایدوئولوژی می‌رود در قالب واژگان محو می‌شود. توجه کنید که باز این یک اثری از فرهنگ سرمایه‌داری است به این معنا که رابطه‌ی زن و مرد که در تمام سطوح نیاز قسمت‌هایی دارد با این اشتقاق «غریزه‌ی جنسی» ما می‌خواهیم cut کنیم به قسمتی که می‌شود در بازار برایش کالا عرضه کرد و آن قسمت را بزرگ‌نمایی کنیم.


آیا مردسالاری فقط یک موضوع ذهنی است؟/تاثیر روی جسم و روان

آیا مردسالاری فقط یک چیزهای ذهنی و مشکلاتی در زبان است؟ وقتی فرهنگی بوجود می‌اید و ما از ابتدای بچگی با این فرهنگ رشد می‌کنیم روی جسم ما هم تاثیر می‌گذارد. فرهنگ مولد رفتار است. وقتی رفتارهایی می‌کنیم متناسب با فرهنگی که تحمیل شده تمام مکانیسم‌های روانی و جسمانی‌مان هم تحت تاثیر قرار می‌گیرد. کسانی که از بچگی به یک رفتارهایی تحت یک فرهنگ عادت کرده‌اند به سادگی نمی‌توانند آنها را کنار بگذارند. وقتی ما در یک فرهنگ زندگی می‌کنیم تمام ویژگی‌های جسمانی و روانی ما سعی می‌کنند خودشان را با شرایط تطبیق دهند و اگر مثلا یک فرهنگ درستی هم از آسمان بیاید اینطور نیست که احساس کنیم چه خوب راحت شدیم. یک بخش‌هایی از اعضای بدن ما بالاخص بخش‌هایی از مغز دچار بیش‌فعالی است و یک بخش‌هایی‌اش هم تعطیل است برای اینکه در این فرهنگ از یک جاهایی‌اش استفاده کرده‌ایم و از یک جاهایی نکردیم. فرهنگی را تصور کنید که در آن آدم‌ها راه نروند و ههه‌ی کارها را با دست‌هاشان انجام دهند. مثلا فرهنگ foot binding را در نظر بگیرد فرض کنید آن را نابود کنید و پای زن‌ها را باز کنید. دیگر راحت راه نمی‌توانند بروند حتی راحت‌ترند که آن باند باشد تا این پای مچاله شده را از باند خارج کنند.

وضعیت کارکرد مغز و سیستم عصبی در حالت طبیعی نیست چون تحت تاثیر فرهنگ است. بنابراین اینطور نیست که یک فرهنگ خوب خیلی خریدار داشته باشد.

تمثیل

در فرهنگ مردسالار بخش نئورکورتکس ما دچار بیش‌فعالی است و آن بخش‌هایی که مربوط به feeling است که در مردها تقریبا خاموش است و در زن‌ها هم به آن اندازه‌ایی که به مقدار طبیعی باید فعال باشد نیست. این چیزی نیست که با تغییر فرهنگ بشود آن را درست کرد.

در حال حاضر درک انسان‌ها از استدلال‌های سمبلیک خیلی بهتر و سریع‌تر است تا با استفاده از تمثیل. مثلا در قرآن خیلی تمثیل هست. حتی آدم‌هایی که خیلی مشتاق هم هستند که این تمثیل‌ها را بفهمند معمولا نمی‌فهمند این تمثیل‌ها چه می‌گوید. ما برای فهم تمثیلی که ارسطو آن را ممنوع اعلام کرد آموزش ندیدیم.

یک گروهی از کسانی که در cognitive science کار می‌کنند ادعا می‌کنند که مبنای همه‌ی شناخت‌های ما استعاره است. یعنی آن بخش قیاس خیلی سطحی است ولی همه‌ی درک‌های عمیق ما - در مورد دنیا نه در مورد مدل‌های ریاضی که ساختیم - از استعاره می‌آید، یک چیزی را ناخودآگاه شبیه یک چیزی می‌گیریم و بعد می‌فهمیم.


همانطور که بین دو نیم‌کره مغز لینک‌هایی وجود دارد ما باید از دو قوه‌ی شناختی تفکر قیاس و عاطفی همزمان استفاده کنیم. ما جوری آموزش دیدیم و زندگی کردیم که فقط از یک بخش قوای شناختی‌مان استفاده می‌کنیم نه از همه‌ی آن و برای همین است که تقریبا به نظر می‌آید که هیچی نمی‌فهمیم.

فلسفه

خود فیلسوف‌ها حس‌شان این است که چون خیلی دقیق شدند بعضی چیزهایی که اجدادشان فکر می‌کردند درست است فهمیدند که درست نیست و دقیق نیست. ولی واقعیت این است که من فکر می‌کنم که فلاسفه‌ی قدما چیزهایی می‌فهمیدند که این‌ها دیگر نمی‌فهمند. زیر این دقت نظر و استدلال قیاسی یک جور عدم فهم وجود دارد. یک بخش‌هایی از شناخت را تعطیل کرده‌اند و همه چیز را فرمال در یک نظام اصل موضوعه بیان کنند و خوب دیگر هیچ چیز در مورد دنیا نمی‌شود گفت و بعد می‌گویند که حقیقت هم وجود ندارد،‌ این اوج تاثیراتی که عدم تعادل در کارکرد مغز گذاشته.


چه چیز طبیعی است و چه چیز غیر طبیعی؟

وقتی که ما در یک فرهنگ خیلی غیر طبیعی زندگی کنیم کم‌کم غیرطبیعی می‌شویم. شاید اکثریت مردم دنیا یک اشتراکاتی دارند که غیرطبیعی است. می‌توان گفت یکی از نتایج مردسالاری همجنس‌گرایی است. ولی وقتی خیلی عظیمی از مردم همجنس‌گرا می‌شوند چطور می‌شود گفت که این غیرطبیعی است. مثال حضرت نوح در قومش را در نظر بگیرید، که به عنوان تمسخر به او می‌گفتند که او و پیروانش مردانی هستند که دنبال پاکی هستند. در این شرایط دیگر فرهنگ نیست که مشکلاتی دارد، ذهن و بدن مردم هم یک چیزهای غیرطبیعی را می‌طلبد.

یونگ حرفش این است که باز وقتی می‌خوابیم به آن حالت تعادل نزدیک می‌شویم و یک ملاک‌هایی وجود دارد که کجاها عدم تعادل رخ داده. از نظر یونگ چیزی در انسان فعال است و تا پایان عمر هم فعال می‌ماند و تحت تاثیر فرهنگ قرار نمی‌گیرد ممکن است تضعیف بشود ولی یک سیگنال‌ها و عواطف و خواب‌هایی می‌فرستد که در جهت رشد و رفع عدم تعادل‌هاست. لایه‌ی خودآگاه نمی‌تواند اعمال ناخودآگاه را پاک کند.

هنر به سمت فرم می‌رود نه بیان کردن احساس

دیگر اینکه هنرمند چه احساسی را بیان می‌کند مهم نیست اینکه از چه شیوه‌ی بیانی و فرمی استفاده کند است که مهم است. مانند خطاطی که برایش معنای چیزی که می‌نویسد مهم نیست و فقط زیبایی خطی که به آن می‌نویسد است که برایش اهمیت دارد. تارانتینو استاد سینمای پست مدرن است. نوع جنایت‌هایی که در فیلم‌هایش با خونسردی کامل و شوخی انجام می‌شود خیلی جالب است ولی کسی به این فیلم‌ها در جشنواره‌ها جایزه می‌دهند اصلا به اینکه این فیلم چه تاثیری در بیننده ایجاد می‌کند فکر نمی‌کند. محتوا جزء کار داوری نیست. مهم برای‌شان این است که پر از نوآوری است. این بخش مردانه است. الان مردم آموزش می‌بینند که از فرم لذت ببرند دیگر چیزی به مردم تحمیل نمی‌شود. فیلم Reservoir Dogs اجرای فوق‌العاده‌ای دارد ولی اینکه چه می‌خواهد بگوید مهم نیست. من خودم که این حرف‌ها را می‌زنم از این فیلم خیلی خوشم می‌آید.

برای فهمیدن اینکه چه چیزی طبیعی است و چه چیزی غیرطبیعی باید به تئوری مثل تئوری یونگ متوسل شد که می‌گوید چیزی در اعمال وجود ما دست‌نخورده باقی می‌ماند و یک جاهایی خودش را ظهور می‌دهد.


وقتی شما در یک فرهنگ زندگی می‌کنید اعضای بدن حتی ممکن است در آن فرهنگ بیش‌فعال یا کم‌فعال شوند. مثلا رحم که یک عضو زنانه است دچار کم‌فعالی شده. اکثر زن‌ها نمی‌خواهند بچه‌دار شوند. فکر کنید که من عضوی مثل گوش داشته باشم ولی دوست نداشته باشم از آن استفاده کن. همین رحم پانصد سال قبل دچار بیش‌فعالی بود. مردها برای نیروی کار پسر می‌خواستند. یک بخشی از مکانیسم‌های بدن زن برای بچه‌دار شدن طراحی شده‌اند. الان خیلی از زنان برای بدست آوردن قانون سقط جنین جیغ و داد می‌کنند. بعد هم که بچه‌دار می‌شوند دچار افسردگی می‌شوند. این موضوع به سرمایه‌سالاری بی‌ارتباط نیست. دیگر ماشین اکثر کارها را انجام می‌دهد و نیازی به نیروی کار انسانی نیست بنابراین مانند گذشته به تولید انبوه انسان نیازی نیست. بعد از انقلاب صنعتی دیگر مردها آن نیاز مبرمی که خانواده‌ی پرجمعیتی داشته باشند را ندارند. نظام اقتصادی احتیاج برای تشکیل خانواده را در مردها برطرف کرده. دولتی داریم که پدر همه است. نقش رئیس قبیله را یک نظام سیاسی دارد انجام می‌دهد. پلیس از امنیت ما حمایت می‌کند.

سن ایده‌آل زندگی کردن در دنیا به سنین پایین شیفت یافته است (تاثیر سرمایه‌سالاری)

در دنیای قدیمی اوج زندگی در ۳۰ یا ۴۰ سالگی است. همه‌ی نظام‌های اجتماعی برای آن سنین طراحی شده. بچه‌ها و نوجوان‌ها چندان وضع خوبی نداشتند در یک نظام پدرسالار. درحال حاضر انگار بیشتر دنیا طراحی شده برای نوجوان‌ها و جوان‌ها. این مرتبط با این است که نظام سرمایه‌سالاری در هرم نیازها نیازهای کودکان و نوجوانان را خوب می‌تواند رفع کند نه نیازهای یک آدم میانسال را که نیازهای فیزیولوژیکش تحت تاثیر نیازهای عمیق روانی‌اش قرار گرفته‌اند. بنابراین خودبه‌خود دنیا به این سمت رفته که انگار دنیا، دنیای نوجوانان و جوانان است. هنر و فرهنگ همین‌طور است. کودک و نوجوان و جوان بیشتر با کالا سروکار دارند. یک مرد میانسال به شدت به خانواده تشکیل دادن نیاز دارد از لحاظ روانی. ولی نوجوانان هستند که به روابط جنسی موقت دارند و علاقه‌ای به حس پدر یا مادر شدن ندارند. فرهنگ جنسی ما شده فرهنگ جنسی نوجوانان. یک شیفت به پایین ایجاد شده در فرهنگ که تاثیر سرمایه‌سالاری است.

فکر می‌کنید چند تا آدم بزرگ‌سال ۱۰۰ سال قبل وجود داشت که بازی کنند؟ چقدر آدم‌های قدیمی نسبت به آدم‌های جدید، جدی‌ترند. Arthur C. Clarke در دهه‌ی ۵۰ یا ۶۰ پیش‌بینی کرد که ما به سمت فرهنگی می‌رویم که عمده‌اش صنعت entertainment است. در آن زمان خیلی عکس‌العمل شدیدی در برابرش انجام شد. وجود تلویزیون در هرنظامی مطلوب است چون تلویزیون در هرخانه‌ای می‌تواند نقش نمایندگی نظام را بازی کند.