جلسهٔ ۳۸

از روانکاوی و فرهنگ
پرش به ناوبریپرش به جستجو

مردسالاری ۳

۳ شنبه ۸۷/۰۹/۵

دریافت فایل صوتی جلسه‌ی ۳۸


با چند جلسه‌ای که در مورد سرمایه‌سالاری صحبت شد نسبتا فهم خوبی به این موضوع ایجاد شد در دنیا هم در فضای روشنفکری دنیا اینکه سرمایه‌سالاری موضوع مفتضحی است مورد توافق است، ولی مردسالاری به این معنی که در بحث ما بود مورد توافق نیست. امروز کمی در مورد اینکه دیدگاه‌های دیگه چطور هستند توضیح می‌دهم. درک مردسالاری به این معنا از درک سرمایه‌سالاری مشکل‌تر است. سلطه‌ای که مردسالاری دارد اینقدر بیشتر است که دیده نمی‌شود. هرچند اون چیزی هم که در مورد سرمایه‌سالاری مورد تفاهم است قسمت سرمایه‌داریش به این معنی که یک طبقه‌ای، طبقهٔ دیگر را استثمار می‌کند.

خلاصهٔ دو جلسهٔ قبل

سعی کردم که تعریفی از مردسالاری ارائه کنم که اساسش بر وجود یک سری تقابل‌های دوتایی بود که جنبه‌ی جنسیتی دارند و مردسالاری عبارت است از این که این تقابل‌های دوتایی را تعریف می‌کنیم و کمی آن را دست‌کاری می‌کنیم و نهایتا به قطب مردانه ارزش فوق‌العاده می‌دهم و بخش زنانه آن را تحقیر می‌کنیم. این فرهنگی است که بشر ظرف چند هزار سال بوجود آورده.

تقابل‌های دوتایی

یکی از خوبی‌های اینگونه ارائه کردن بحث این است که به موضوع تقابل‌های دوتایی در فلسفه‌ی امروز تحت عنوان شالوده‌شکنی ربط پیدا می‌کند. اساس بحث را ژاک دریدا مطرح کرد. در دنیا جا افتاده که به مطالعه‌ی تقابل‌های دوتایی و ارزش‌گزاری‌هایی که ناخودآگاه روی یکی از جنبه‌های این تقابل‌ها می‌کنیم اهمیت داده می‌شود. جلسهٔ قبل موضوع تقابل‌های دوتایی تعریف شد و سعی کردم که با مبنی قرار دادن مدل فانکشن‌های خودآگاهی در روانکاوی یونگ، با کمی تغییر، توضیح بدهم که نمی‌شود به همه‌ی تقابل‌های دوتایی، آنطوری که الان معمول شده، با یک نگاه بهشون پرداخت. تقابل‌های دوتایی داریم که جنبه‌ی جنسیتی دارند - در نمودارهای یونگی در محور افقی قرار می‌گیرند. و تقابل‌های دوتایی داریم که روی محور عمودی قرار می‌گیرند. ایراد آنهایی که روی محور عمودی قرار می‌گیرند این است که اصلا تقابل دوتایی نیستند و بد تعریف شدند. و اینکه به سمت بالا ارزش بیشتر می‌دهیم درست است. ایراد این است که اصولا تعریف روشنی از دو طرف تقابل مخصوصا سمت بالایش وجود ندارد.


تقابل‌های افقی آنهایی هستند که به معنی واقعی کلمه تقابل‌های واقعی و عدم تقارن‌هایی در جهان هستند و در فرهنگ و زبان به این شکل مدل شده‌اند. مشکلاتی که وجود دارند یکی همان مشکلی است که در شالوده‌شکنی روی آن تاکید می‌شود که روی قسمتی از این دوتا مفهوم متقابل ارزش بیهوده‌ای یافته که به زبان ما همان مردسالاری است.

مورد دوم اینکه تقریبا همیشه این تقابل‌ها در فرهنگ بد تعریف شده‌اند. درواقع یک سمتش به شدت بد فهمیده شده. به عنوان مثال مفهوم فعال بودن در برابر passive بودن. در مورد زن و مرد این واژه‌ها انتخاب خوبی نیستند. شاید در زبان فارسی شاید از تاثیرگزاری و تاثیرپذیری استفاده کنیم. به این شرط که به تاثیرپذیری از دیدگاه مثبت نگاه کنیم مثلا به این معنا که موجودی خودش را تحت الهام قرار دهد که خیلی ارزشمند است. زبان ما خودبه‌خود ارزش‌گزاری‌هایی کرده که انتخاب کلمات با بار معنایی مثبت برای یک طرف این دوتایی‌ها آسان نیست.

یک اشکال سوم هم این است که بعضی از این تقابل‌ها چندان وجود ندارد. مثلا گاهی از تقابل معرفت و ایمان صحبت می‌شود که چیز نسبتا موهومی است. چون غرب مرکز جهان است و بنابراین دین معادل مسیحیت است در contextهای سکولار این را به کل ادیان نسبت می‌هند. از جمله آن داستان آب و هوا هم نمونه‌ی همین موضوع است که علت اخراج آنها این بود که معرفت نیک و بد را پیدا کرده بودند. این تصور در یهودیت و مخصوصا مسیحیت وجود دارد.

در فرهنگ تقابل‌هایی تعریف شده‌اند مثل انسان و خدا در فرهنگ یونانی یا مثلا مرگ و زندگی. این‌ها تقابل‌هایی هستند که در بعضی از فرهنگ‌ها وجود دارند و در بعضی از فرهنگ‌ها وجود ندارند. از وقتی مرکز شالوده‌شکنی به آمریکا منتقل شده اختراع تقابل‌های جدید مد شده! الان در شالوده‌شکنی هنر این است که هرچه می‌توانند تقابل گیر بیاورند و بعد علیه آن قطبی که بار مثبت‌تری به آن داده شده حرف بزنند. قسمت ارزشمند در شالوده‌شکنی این است که سعی می‌کنند نشان دهند که وجود این تقابل‌هایی که ناخودآگاه تعریف و ارزش‌گزاری شده‌اند چطور نه فقط ذهن هنرمند را که حتی ذهن فیلسوف را وقتی اثر فلسفی‌اش را خلق می‌کند به یک راه‌های خاصی می‌رساند که نتیجه‌ی تفکر منطقی نیست. علی‌رغم اینکه در شالوده‌شکنی بعضا حرف‌های غلط و غیردقیقی هم هستند بعضی حرف‌های خیلی دقیقی هم هست.


بین دو فلسفه‌ی تحلیلی و قاره‌ای حملاتی بوده. عده‌ای ژاک دریدا را شیاد خوانده‌اند. فیلسوف‌های قاره‌ای هم فلسفه‌ی تحلیلی را نوکر سرمایه‌داری می‌دانند. کتابی است آدم معروفی به نام نواک که فیلسوف مارکسیست است درباره‌ی کل سنت فلسفی آنگولاساکسون که کلا در کتابش سعی می‌کند که چطور فلسفه خودش را با سرمایه‌داری تطبیق داده و چطور همه‌ی بزرگانی مثل هیوم تحت تاثیر سرمایه‌داری فلسفه‌ی خود را خلق کرده‌اند از دیدگاه نویسنده. این دیدگاه کلی فلسفه‌ی قاره‌ای به فلسفه‌ی تحلیلی است. درایفس کتاب خیلی مهمی در مورد فوکو نوشته که به فارسی هم ترجمه شده. یک ضدیتی از هر دو طرف نسبت به هم همیشه بوده.

تاثیرگذاری مردسالاری در زبان

مثال‌هایی زدم که تاثیری که مردسالاری روی گرامر و واژگان و حتی اشتقاقات زبان دارد. مثال «غریزهٔ جنسی» را زدم. اینکه پشت همه‌ی این عبارت‌های مرکت یک ایدئولوژی وجود دارد و مردسالاری تاثیری گذاشته. شما وقتی که نشان می‌دهید که زبان تحت تاثیر یک گرایش‌هایی قرار گرفته، عمق تاثیرش رو فرهنگ را بیان می‌کنید. چون معمولا تاثیرهایی که روی زبان انجام می‌شود و واژگانی خلق می‌شوند نامرئی می‌شوند و دیگر کسی متوجه‌شان نمی‌شود و شاید دلیل اینکه مردسالاری پنهان‌تر از سرمایه‌داری است این است که از ابتدای پیدایش فرهنگ دست‌اندکار بوده. حتی در مورد تاثیر نظام سرمایه‌سالار روی زبان بررسی‌هایی صورت گرفته است. یک فیلسوف فرانسوی به اسم نیوتار.


تاثیر روی فیزیولوژی

سعی کردم بگویم که مساله فقط فرهنگی نیست. وقتی ما براساس چیزی که فرهنگی شده زندگی می‌کنیم حتی روی فیزیولوژی‌مان هم تاثیر می‌گذارد. آناتومی شاید قسمتی باشد که کمتر تاثیر پذیرفته. ولی فیزیولوژی و طرز کارکردن مغز و اینکه یک بخش‌هایی پیش‌فعال شوند و یک بخش‌هایی کم‌فعال بمانند مواردی هستند که اتفاق می‌افتند. وقتی که شما به یک روش زندگی در فرهنگی عادت کردید، به راحتی نمی‌توانید بپذیرید که این فرهنگ تغییر کند. و باهرجور نقادی فرهنگ و تغییر فرهنگ خودبه‌خود مخالفت می‌کنید. به عنوان مثال الان زنانی در دنیا هستند که با زحمت خود را با نظم مردسالار موجود در دنیا وفق دادند و سخت کار کردند و از نیازهای عاطفی و عمیق روانی گذشتند تا خودشان را تطبیق دادند و به یک جایی رسیدند مدیر شرکتی شدند و در همین نظام کاره‌ای شدند. قبول کنید که بیش از مردها این نوع از زن‌ها در برابر چنین نقدهایی عصبانی می‌شوند.

مقاومت ناخودآگاهی جمعی در برابر تاثیر فرهنگ

Carl gustav jung on TIme's cover.jpg

آخر جلسه حرفی زدم که مایه‌ی امیدواری است. یونگ معتقد است که یک بخش عمده‌ای از روان ما که ناخودآگاه جمعی است به‌طور عمیقی تحت تاثیر فرهنگ و خودآگاهی قرار نمی‌گیرد. و به شدت در مقابل این جور تغییرها و عدم تعادل‌ها و عدم رشد مقاومت می‌کند و تا آخرین لحظه‌ای در قید حیات هستید، self که مسئول رشد است اگر در زمانی موقعیتی ایجاد شود که امیدهایی باشد به هرحال سیگنال‌های خودش را به صورت احساس‌های و عواطف غیرقابل کنترل در بیداری یا رویا در خواب می‌فرستد. به هرحال اینکه حداکثر آلودگی که می‌توان ایجاد کرد در همان جزیره‌ی خودآگاهی است و اقیانوس ناخودآگاهی را نمی‌توان خراب کرد ایده‌ی آرامش‌بخشی است. دیدگاه یونگی این است که اصلا ما از طریق ناخودآگاه جمعی به جهان وصلیم و در آن آگاهی کیهانی وجود دارد. همیشه راه برای اینکه تاثیرات فرهنگ که در خودآگاهی هست پاک شوند و ما به منبع نسبتا ثابتی وصل شویم که بتواند ما را راهنمایی کند که style خوب برای زندگی چیست وجود دارد.


اگر مرد و زن در رابطه‌ی طبیعی عاطفی خوبی قرار بگیرند بدون اینکه مطالعاتی در مورد چیزهایی مثل مردسالاری کنند وجودشان به تعادل می‌رسد و تاثیراتی که از فرهنگ پذیرفته‌اند پاک می‌شود. بنابراین قرار گرفتن در یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی بین زن و مرد راه‌حل فردی مشکلات است ولی اینکه جامعه و فرهنگ را چه می‌شود کرد شاید اصلا راه‌حلی وجود نداشته باشد.


در این جلسه سعی می‌کنم از حیطه‌ی مباحت مربوط به زبان بیرون بیایم و بحث‌های ملموس‌تری بکنیم همچنین یک بخشی از این جلسه را به دیدگاه‌های مخالف چیزی که گفتم اختصاص می‌دهم. در جوامع آکادمیک نگاه فمینیسم مبتنی بر تشابه هنوز از نظر تعداد در اکثریت هستند. همچنین در مورد مدل ارائه شده می‌خواهم محکی به دست‌تان بدهم که بفهمید چه چیزهایی در قطب مردانه هستند و چه چیزهایی در قطب زنانه.

محک تشخیص امور زنانه و مردانه

منشاء این دوگانگی‌ها از کجاست؟ یک تقابل کلی وجود دارد که در محیط انسانی جنسیت هم توش است. در دنیا تقابلی وجود دارد که منشاء بوجود آمدن جنسیت است که در جلسات قبلی اشاره‌ای شد. معمای اینکه چرا موجودات دو جنسی دارند معمایی است که در زیست‌شناسی وجود دارد و توضیح مشخصی برایش وجود ندارد.

تقابلی که از محیط انسانی هم کلی‌تر است تقابل بین جذب و دفع است. این به مکانیسم‌های جنسی زن و مرد مربوط می‌شود. من می‌خواهم نشان دهم که در تمامی مکانیسم‌های روانی و فیزیولوژی ما این جذب و دفع وجود دارد و فقط در جنیست نیست که چنین تقابلی هست. ما به عنوان یک موجود با جهان خارج در تماس هستیم و یک تاثیراتی از جهان می‌پذیریم و به سمت جهان یک سری افعالی انجام می‌دهیم. یک سری سیگنال‌هایی از بیرون به مغز می‌رود و یک سری سیگنال‌هایی از مغز به سمت بیرون می‌رود. دستگاه گوارش و تنفس این‌طور هستند. شناخت حسی از نوع تاثیرپذیری است. قسمت عمده‌ای از شناخت به این صورت است که در معرض چیزی قرار می‌گیرید که روی ذهن شما تاثیر می‌گذارد. یک بخش از شناخت هم در داخل مغز صورت می‌گیرد که حالت process کردن دارد که خیلی به شکل به سمت داخل یا بیرون نیست. ولی کار کردن و حرکت کردن سیگنال‌هایی هستند که از داخل به سمت بیرون می‌روند.

زن به دلیل مکانیسم جنسی‌اش در قطب جذب کردن قرار می‌گیرد و مرد در قطب دفع کردن. به طور طبیعی انگار زن یک نوع عدم تعادل به نوع اول مکانیسم‌ها دارد و مرد به نوع دوم.

توضیح علت ایجاد مردسالاری در مدل دو قطبی جذب و دفع

یکی از نکات مهم که در بوجود آمدن مردسالاری هم نقش بازی می‌کند این است که زن‌ها در الهام پذیری و تاثیرپذیری از جهان خارج قدرتمندتر هستند ولی در بیان کردن که مکانیسم برعکسش است از مردها ضعیف‌ترند. به همین دلیل مردها فرهنگ‌ساز بودند. مردسالاری به این دلیل درحال گسترش است که به دلیل مذکور فرهنگ را مردها می‌سازند. شاید زن‌ها احساساتی داشته باشند که بشود با آن شعر گفت ولی شعر را نمی‌گویند. ولی مردها چه احساس داشته باشند چه نداشته باشند شعر می‌گویند. نمونه‌اش شعرای موجود در دنیا فرم ایجاد می‌کنند و حرف می‌زنند بدون اینکه خبری پشتش باشد.

فرهنگ‌سازی در قطب مردانه بیشتر انجام می‌شود این به دلیل استیلای اجتماعی مردها نبوده یا اینکه مردها از لحاظ جسمانی قوی‌تر بودند و زن‌ها را عقب راندند. با اینکه چند قرن می‌گذرد از روی برداشتن محدودیت‌ها از زن‌ها، باز مردها هنوز بیشتر فرهنگ‌سازی می‌کنند. خیلی از این مردها انسان‌های متعادلی نبودند نه احساسی درسیتی داشتند فرهنگ بوجود آوردند و واضح است که این انحراف بوجود می‌آرود.

اکثرا شنیدیم که هنرمندان و شعرا در زمانی که عاشق می‌شدند اثر خلق می‌کردند. چرا؟ برای اینکه تحت تاثیر عشق به تعادل نزدیک می‌شدند و الهام پذیر می‌شدند. رابطه‌ی بین زن و مرد باعث می‌شود که آن عدم تعادل‌ها بسته به اینکه رابطه چطور پیش برود یا به‌طور لحظه‌ای یا دائم از بین برود. وقتی که یک مرد عاشق زنی می‌شود حس‌های پرشور و تلاطم‌هایی در وجودش احساس می‌کند و نسبت به طبیعت و هرچیزی تاثیرپذیر می‌شود و اگر بیان داشته باشد می‌تواند وارد حیطه‌ی شعر گفتن هم بشود.

مردها معمولا عاشق حرف زدن زن‌ها نمی‌شوند ولی برای زن‌ها خیلی طبیعی است که عمیقا تحت تاثیر حتی صدای مرد قرار می‌گیرند. مردها به چهره و ظاهر جسانی زن بیشتر توجه می‌کنند تا حرف زدن. یک ترانه‌ی معروفی است از خانم سوزان وگا به نام Tom's Diner که به دلیل نحوه‌ی اجرایش معروف است. آخرش می‌گوید که من اینجا نشستم و دارم به صدای تو فکر می‌کنم. این برای زن‌ها طبیعی است که مسحور کلام مرد بشوند،‌ و کلام جزء آن چیزهایی است که زن می‌خواهد از مرد بگیرد. تسلطی که مرد به کلام دارد یک سلطه‌ی واقعی است ولی در عوض آن طرف یک سلطه‌ای وجود دارد از نظر حس و شور و حال درونی.

مشکل مردسالاری از اینجا می‌آید که زن‌ها موجوداتی هستند که خیلی ظهور پیدا نمی‌کنند یعنی ممکن است در درون زن خیلی چیزها بگذرد حس‌هایی که مردها هیچ‌وقت تجربه نکرده‌اند ولی چون بیان نمی‌شود بنابراین دیده نمی‌شود و مردها هم از آن خبر ندارند ولی مردها از هیچ‌چیز حرف می‌زنند حتی بدون اینکه چیز جالبی برای گفتن داشته باشند. این هنرمندهای جدید دیگر اینطور نیست که به یک چیزی رسیده باشند که بخواهند آن را بیان کنند. در تاریخ بشر قداستی برای هنر و هنرمند قائل بودند و هرکسی به خودش اجازه نمی‌داد و اگر هم اجازه می‌داد دیگران به او اجازه نمی‌دادند که اگر حس خوبی برای بیان ندارد بیاید وارد حیطه‌ی هنر شود.

سوال:‌ آیا به این ارتباط ندارد که سوژه‌های هنری حاوی خشونت دارد بیشتر می‌شود؟

جواب:‌ اینکه چرا در محتوای هنر مردن سکس و خشونت اهمیت پیدا کرده جا برای بحث دارد و از همین مدل‌ها برایش تحلیل درمی‌آید. در نقد هنری در آینده در مورد این چیزها صحبت می‌کنیم. خشونت چیزی است که به مردها احساس لذت می‌دهد. چون فضای مدرن فضایی است که مردانگی از مردها سلب می‌شود چون زنانگی‌ای دیگر وجود ندارد، خودآگاهی چه کار می‌کند؟ وقتی چیزی را ندارید وقتی هنرمند هنرش را تولید می‌کند چیزی را که ندارد را بیرون می‌ریزد. مردی که به اصطلاح روانکاوی اخته شده از مشاهده‌ی خشونت لذت می‌برد چون قدرت و نیرویی که ازش سلب شده را دارد به طور تمثیلی می‌بیند. مشاهده‌ی خشونت برای زن‌ها آنطوری که برای مردها لذت‌بخش است، نیست. مردها به‌خصوص در سنین رشد که دارند اخته می‌شوند طبعا نیاز بیشتری دارند. خشونت در هنر نشانه‌ی سلب مردانگی از مردهاست.

در مورد اینکه جنسیت چطوری شکل می‌گیرد به معنای فرهنگی. زن و مرد چطور خودآگاهی جنسی پیدا می‌کنند فروید و لکان و خیلی کمتر یونگ منشاء را آناتومیک می‌گیرند. فروید می‌گوید که آناتومی جنسی مرد به زن احساس فقدان را می‌دهد. این واقعا به نظر من نقطه ضعف بزرگی است. چیزی که از این حرف‌ها در می‌آید این است که اگر شما ملاک را جذب و دفع بگیرید که آناتومیک نیست بلکه فیزیولوژیک است خیلی چیزها را بهتر می‌توانید توضیح دهید.

وزن بیشتر دادن به تفکر قیاسی و از دست دادن بخش‌هایی از توانایی‌های شناختی

در تقابل‌های دوتایی که بحث شد و مبنایش همان مدل یونگ بود که تفکر در مقابل عاطفه قرار می‌گیرد، تفکر بخشی از شناخت است که شما فعالانه سعی می‌کنید یک چیزهایی را بردارید و ازشان نتیجه بگیرید. به طور تمثیلی فرض کنید که وقتی با جهان مواجه می‌شویم و می‌خواهیم جهان را بشناسیم فرض کنید به این صورت است که می‌خواهیم مدلی درست کنیم مشابه کاری که در science می‌کنیم یک سری اصول درست کنیم و بعد نتایج این اصول را بررسی کنیم و بسط بدهیم. یک بخشی از شناخت به این برمی‌گردد که چه اصولی درست هستند. این‌ها را از کجا می‌فهمم؟ حس می‌کنم که درست هستند. یک بخشی از شناخت اصلا از تفکر درنمی‌آید. از استنتاج قیاسی در نمی‌آید. در ابتدا و انتهای شناخت چیزهای خارج از تفکر قرار دارد که به حس مربوط می‌شود من یک چیزی را می‌بینم و درک می‌کنم که این درست است در عالم. مردها به شدت در این استدلال‌های انتراعی و قیاسی به نظر می‌آید به دلیل کار بیشتر نئوکورتکس که در مردها ثابت شده بیشتر فعال است به مفاهیم انتزاعی و قیاس خیلی اهمیت می‌دهند بنابراین طبیعی است که از هنر تا تفکر فلسفی، فرهنگ ما به سمت انتزاعی شدن و متفکرانه شدن و حذف تمثیل و استعاره شده. انواع معرفی که بشر می‌توانسته داشته باشد که شهودی و تمثیلی هستند مثل تعبیر رویا کمتر پیشرفت کرده‌اند. الان حتی در مورد تعبیر رویا سعی می‌شود که مجموعه‌ی عظیمی از information فراهم شود و یک دیکشنری داشته باشیم در حالیکه هنر سنتی تعبیر رویا اینگونه بوده که آدمی که رویا را می‌شنود خودش را در معرض یک جور الهام قرار می‌دهد و معنی‌اش را درک می‌کند. ما وارد یک فرهنگی شدیم که یک بخش‌هایی از شناخت حذف می‌شود و یک بخش‌هایی هم با همان تفکر قیاسی شبیه‌سازی می‌شود.

تغییر موضوع فلسفه قرن بیستم به مطالعه‌ی زبان

در حال حاضر یک جور تفکر انتزاعی و science و فلسفه معرفت‌های اصلی انسان شده‌اند و انواع و اقسام چیزهایی که جنبه‌ی الهامی دارند و قابل آموزش نیستند کنار گذاشته شده‌اند. در خود فلسفه می‌بینید که هرچند به نظر می‌رسد که این یک آگاهی خیلی جدید و مهم است که ما در فلسفه‌ی قرن بیستم ما توجه خاصی به زبان و نقش زبان در تفکر پیدا کردیم ولی در عین حال بعضی متوجه این نیستند که بازی‌گری زبان در فرهنگ همیشه به این شدت نبوده. اگر فیلسوف یونانی اینقدر به زبان به عنوان موضوع اصلی فلسفه توجه نمی‌کرده برای این بوده که زبان این مقداری که الان چیز کج و معوجی شده و برای خودش استقلال پیدا کرده نبوده. در فرهنگ مردسالار این اتفاق می‌افتد که همانطور که شاعری بدون داشتن حس عمیقی شعر می‌گوید زبان هم به همین ترتیب تولید می‌شود. یک عالمه واژه تولید می‌شود که به چیزهای واقعی اشاره نمی‌کنند. در واقع فرهنگ مردسالار یکی از ویژگی‌هایش این است که بخش مربوط به زبانش بدون اینکه ریشه‌ای در واقعیت‌ها داشته باشد به طور سرطانی دارد رشد می‌کند. وقتی خیلی رشد کرد حالا به شدت مردم متوجهش می‌شوند. ۵۰۰ سال پیش نقشی که زبان در تفکر ما بازی می‌کرده و اعوجاج ایجاد کرده به این شدت نبوده. این ایده‌ای است که هایدگر اواخر عمرش با یک حالت افراطی به آن رسیده بود. هایدگر به این نتیجه رسیده بود که در یونان و دوران پیش از سقراط و ارسطو زبان حقیقت‌نما بود و الان است که زبانی داریم که نمی‌شود درش حقیقت را بیان کرد. به همین دلیل هم بود که هایدگر متاخر را مرتجع می‌دانند به دلیل این بود که به فرهنگ دو سه هزارسال قبل شیفتگی پیدا کرده بود.

یکی از مهم‌ترین فیلسوفان قرن بیستم ویتکن‌اشتاین است که فقط در مورد زبان حرف می‌زند. ویتکن‌اشتاین متقدم فلسفه‌ای را بسط داد و بعد بیست سال بعد به عنوان ویتکن‌اشتاین متاخر فلسفه‌ای را بسط داد که درست نقطه مقابل فلسفه‌ی اول بوده و هردوتایش اینقدر قوی هستند که طرفداران خود را دارند. هایدگر هم فیلسوف هستی است ولی حرفش این است که زبان خانه‌ی هستی است که هستی در قالب زبان وجود دارد. بقیه فلسفه structuralism و post structuralism، همه‌ی فلسفه‌ی فرانسه تقریبا در قرن بیستم همین است و تحت تاثیر زبان به یک معنای گسترده‌تری که الان ما می‌سناسیم است. فلسفه‌ی تحلیلی هم که اصولا اسمش از همین جا آمده تحلیل زبانی انجام می‌دهند و روی واژگان کار می‌کنند. در خود فلسفه‌ی تحلیلی یک گرایش خیلی شدید وجود دارد که فلسفه‌ی زبان روزمره است که فلسفه‌ی آکسفوردی‌هاست. اینها که زبان روزمره را مطالعه می‌کنند و سعی می‌کنند که حقایق فلسفی را از آن در بیارند، همچنان انگار حسی که هایدگر به زبان باستان داشته نسبت به زبان به معنای روزمره‌اش دارند که حقایق بسیاری در زبان و ساختارش و واژگان وجود دارد که می‌شود فقط با نگاه به همین زبانی که با آن محاوره می‌کنیم بدون نگاه به دنیا خیلی چیزها بفهمیم که اوجش آستین است که آدمی است که هنوز مورد توجه است.

همه‌ی این پدیده‌های انتزاعی شدن همه چیز توسط مدل مردسالاری توضیح‌داده قابل توجیه است.

فلسفه‌ی ویتکن‌اشتاین

فلسفه‌ی دوم ویتکن‌اشتاین فلسفه‌ای است که زبان را کلا حقیقت‌نما نمی‌داند. معتقد است که زبان عبارت است از یک بازی که ما بر اساس یک قواعدی داریم انجام می‌دهیم. در فلسفه‌ی اولش معقتد است که هر واژه‌ای متناظر با چیزی در خارج است و هر عبارتی که در گرامر می‌نویسم متناظر با وضعیتی که اشیاء با هم دارند در زبان بیان شده. اصطلاحا به این نوع نگاه کردن می‌گویند که زبان قابلیت تصویر کردن عالم را دارد و جهان در زبان منعکس می‌شود.

در فلسفه‌ی دومش که خیلی محبوبیت دارد و کاملا یک گام بزرگ به سمت مردسالاری است می‌گوید که زبان حقیقت‌نما نیست زبان یک بازی است و ما از بچگی این را یاد می‌گیریم که چگونه بازی می‌کنیم. توجه کنید که ویتکن‌اشتاین در این فلسفه‌اش خیلی حرف‌های عمیقی می‌زند ولی اگر خیلی دور بایستید و به فلسفه‌اش نگاه کنید می‌بینید که فلسفه‌اش با دوران پست‌مدرنیسم که ما درش هستیم که زبان استقلالی پیدا کرده هماهنگی دارد. ویتکن‌اشتاین دارد حقیقتی را بیان می‌کند که این زبانی که ما الان داریم باهاش حرف می‌زنیم، بازی است. در واقع فلسفه‌ی ویتکن‌اشتاین را می‌توان این‌طوری گفت که حالت آرمانی آن چیزی بود که در قسمت اول وجود داشت زبان باید تصویرگر باشد ولی واقعیت این است که ویتکن‌اشتاین به این نتیجه رسید که اینطوری نیست و مثال‌های جالبی هم می‌زند که این را نشان دهد، که اصلا خبری از واقعیت نیست، زبان حالت بازی دارد و یک نکته‌ی مهم هم اینکه یک بازی هم نیست بازی‌هایی داریم. در science که دارید کار می‌کنید یک بازی‌ای انجام می‌دهید وقتی کار دیگری می‌کنید یک بازی دیگر وقتی در مورد مذهب صحبت می‌کنید وارد بازی دیگری می‌شوید. یک فردی ممکن است هم بازی مذهب را خوب بلد باشد و هم بازی science را.


دیدگاه‌های مخالف

از دید مخالفین دیدگاهی که توضیح دادم هم صحبت می‌کنم تا ببینید که فمینیسم مبتنی بر تشابه چطور به اوضاع نگاه می‌کند. نکته‌ی اول اینکه در محیط‌های آکادمیک هنوز فمینیسم مبتنی بر تشابه اکثریت هستند. درس‌هایی مربط به مطالعات زنان اکثر زمان به این دیدگاه‌هایی که گفته می‌شود می‌گذرد. و به فمینیسم مبتنی بر تفاوت یا فمینیسم یونگی در حد یک دیدگاه فرعی نگاه می‌شود. چرا اینطور است؟ به همان دلیلی که دانشکده‌ی اقتصاد بروید اقتصاد سرمایه‌داری یاد می‌دهند. شما انتظار دارید در محیط‌های آکادمیکی در همین نظام سرمایه‌دار مردسالار هستند و بودجه‌شان را از سیستم‌هایی می‌گیرند که نظام سرمایه‌داری را اداره می‌کنند انتظار دارید که اقتصاد سوسیالیت یاد می‌دهند؟ حتی اگر مخالف سرمایه‌داری باشند با این استدلال که اون چیزی که در عالم وجود دارد این اقتصاد است و فردا قرار است این دانشجو در همین سیستم مشغول به کار شود و تحلیل کند و مثلا به چه دردش می‌خورد که اقتصاد فئودالی یاد بگیرد که اصلا دیگر وجود ندارد. به همین ترتیب هم وضعیت مطالعات زنان در محیط‌های آکادمیک به همین منوال است.

این بحثی که من کردم نتیجه‌اش این بود که وضعیت ما الان از صد سال قبل بدتر شد در حالیکه در محیط‌های آکادمیک بحث این است که روز به روز اوضاع دارد بهتر می‌شود. در دانشکده‌ی فیزیک هم کسی نمی‌گوید که اوضاع فیزیک خیلی خراب است و مشکلاتی وجود دارد که ما ۸۰ سال است که نمی‌توانیم حل کنیم. حتی آدمی در حل راجر پن‌روز که کتابی نوشته تحت عنوان The Emperor's New Mind که حالت انتقاد داشت و می‌گفت که پارادوکس وجود دارد، چون کتابی نوشت که برای عموم مردم بود و خیلی فروش رفت در جامعه‌ی فیزیک بهش عکس‌العمل منفی نشان دادند که ما این همه کار خوب کردیم تو چرا روی نقاظ ضعف تکیه کردی. تئوری کوانتم در مبانی‌اش پارادوکس وجود دارد، نسبیت عمومی هم که با مکانیک کوانتم سازگار نیست. حرفش این است که باید به چیز جدیدی رسید. اصولا در جامعه‌های آکادمیک نباید خیلی انتظار داشته باشید که حالت انتقادی داشته باشند و با دید مثبتی به دنیا نگاه می‌کنند.

من سعی می‌کنم دید مثبتی که مطالعات زنان مبتنی بر تشابه به دنیا هست را به شما منتقل کنم.

اساس ایده‌های فمینیسم مبتنی بر تشابه

اساس ایده‌های فمینیسم مبتنی بر تشابه این است که تفاوت‌های جنسیتی که بین زن و مرد وجود دارد از نظر بخش عمده‌ای که در اجتماع بازی می‌کند همه‌اش یا بخش عمده‌ای است فرهنگی است نه طبیعی و فیزیولوژیک. درواقع تفاوت زن و مرد خیلی خیلی جزئی است و در حد یک سری چیزهای فیزیولوژیک در حد همان ارگان‌های جنسی است و اگر تفاوت در مغز و هورومون‌هایی هم هست خیلی جزئی است و مهم نیست. و چیزی که باعث شده در طول تاریخ در دو اردوگاه کاملا متفاوت قرار بگیرند نظام‌های اجتماعی و فرهنگی بوده. در واقع زن‌ها وقتی وارد اجتماع می‌خواستند بشوند طوری تربیت می‌شدند که نقش‌های شوهرداری و بچه‌داری و آشپزی را بپذیرند. نظام، نظام مردسالار بود و مردها برای خودشان یک سری کارکردهایی که می‌خواستند را از زن‌ها می‌گرفتند. و تفاوت‌ها تفاوت‌هایی بوده که به زن تحمیل شده.

در قرن‌های اخیر که حس آزادی و برابری و برادری که بعد از انقلاب فرانسه و اگر بهتر بگوییم انقلاب آمریکا به وجود آمد دیگر مردم سلطه‌های اجتماعی سنتی را نمی‌پذیرفتند. در دنیای مدرن دیگر انسان‌ها حق دارند و حقوق‌شان را مطالبه می‌کردند.

یک نکته‌ی جالب اگر تا به حال نشنید در یک بحث مربوط به برده‌داری اشاره کردم که هیچ‌کدام از روشنفکرین فرانسه علیه برده‌داری حرفی نزدند و مبارزه‌ای هم شروع نشد. تا نیمه‌ی قرن نوزدهم که در آمریکا ملقی شد. البته نظام اروپا به اندازه‌ی نظام آمریکا بر اساس برده‌داری شکل نگرفته بود و خیلی حاد نبود. ولی اینکه یک عده برده و اجیر و مستخدم باشند از نظر روشنفکران فرانسوی که نهضت روشنفکری را به وجود آورند مثل ژان ژاک روسو مشکل خاصی دیده نمی‌شد. اولین متفکر معروف که در مورد حقوق زنان حرف زده لاک است. روسو رسما اعتقادش بر این بود که زن آموزش ببیند، ایده‌اش این بود که زن برای مرد خلق شده و اینکه به او سرویس‌هایی بدهد.

از نظر اکثریت زنانی که عقب نگاه داشته شده بودند همراه آن جنبش آزادیخواهی که در سراسر دنیا شروع شده بود زنان هم مطالبه‌ی حقوق خود را شروع کردند. و از ۲۰۰ - ۳۰۰ سال پیش نطفه‌های فمینیسم برای حق رای و آموزش مساوی با مردان و بعد از ورود به محیط کار تقاضای برای حقوق مساوی با مردان داشتن. واقعیت‌هایی بود که کم‌کم پیش آمد. به تدریج زنان حصارهای جامعه را شکستند و وارد جامعه شدند و کم‌کم معلوم شد توانایی‌هایی که می‌گفتند مردها دارند و زن‌ها ندارند معلوم شد که اگر به آنها فرصت داده بشود آنها دارند، مثلا اینکه آمار قبولی کنکور در ایران به بالای ۶۰ درصد رسیده.

مطالعات مردم‌شناسی به عنوان یک شاهد مهم

یک شاهدی مهمی که معمولا نقل می‌شود شواهدی است که از انسان‌شناسی و anthropology می‌آید. مطالعاتی که از قرن نوزدم در مورد جوامع بدوی که همچنان وجود داشتند مثلا جوامع بومی استرالیا یا آمریکای شمالی تنوع‌هایی را نشان داد که کسی فکرش را نمی‌کرد. مثلا مالینوفسکی که از معروف‌ترین مردم‌شناسان تاریخ است در مورد مردم جزایر استرالیا مشاهده کرد که در مالکیت یا ارث تقریبا مساوی است و حتی مردها بیشتر بچه‌داری می‌کنند تا زن‌ها و کارهای خانه را بعضا مردها انجام می‌دادند. اگر طبیعی بود که زن باید در آشپزخانه باشد نباید برعکسش مشاهده می‌شد. اگر فکر می‌کنید که به قول ارسطو مردان بلنداندیشان کوتاه‌مو هستند و زنان بلندمویان کوتاه‌اندیش، مطالعات باستان‌شناسی در حدی که می‌تواند نشان می‌دهد که خیلی از اختراعات و اکتشافات اولیه از کشاورزی تا نساجی تا خیلی صنایع را زن‌ها بوجود آورند به نظر می‌آید که مردها کمی وحشی‌تر بودند. این اتفاقات زمانی افتاده که نظم و فرهنگ اجتماعی خیلی خاصی نبوده که برای زن‌ها حصارهایی بوجود آورد. در آن شرایط بدوی که شرایط مساوی وجود داشته بیشتر ابتکارهای زن‌ها را می‌بینید.

تفاوت بین sex و gender

به طور اختصار دیدگاه غالب در جوامع آکادمیک این است که تفاوت‌ها، خیلی جزئی هستند. اصطلاحی هست که به تفاوت بین sexuality و gender اشاره می‌کند. sex آن چیز فیزیولوژیک و طبیعی است که مرد و زن را از هم جدا می‌کند و gender چیزی است که در فرهنگ و جامعه ساخته می‌شود. مطالعات فرهنگی مربوط به زنان و فمینیستی این است که sex چیز خیلی کوچک‌تری نسبت به gender است و جامعه و فرهنگ از یک تفاوت واقعی کوچک یک چیز غول‌آسایی می‌سازد که مثلا زن حق رای ندارد.


این دیدگاه نتیجه‌اش این است که ما مشکلات تاریخی داشتیم و روز به روز به این سمت می‌رویم که آن‌ها حل شوند. مخصوصا خود زنانی که در محیط‌های آکادمیک هستند و خیلی زحمت کشیدند که به آنجا برسند به شدت طرفدار این نگاه هستند. و تمام این ایده‌هایی که سعی می‌کنند بر اساس نوروساینس و مطالعات هورمونی روی تفاوت تاکید کنند اینها نتیجه‌ی یک ارتجاع و سنت‌گرایی است. از جمله بحث‌های ابتدای جلسه که نظر من بود.

ترس از اختگی و واهمه از زن در مردها

به معنای واقعی کلمه روانشناسی نشان می‌دهد که مرد یک واهمه‌ای از زن دارد. این چرا زن را در اندرونی‌ها پنهان می‌کنند انگار که یک واهمه‌ای برای مردها از حضور زن‌ها در اجتماع وجود دارد یک ترس پنهان. از دیدگاه فرویدی اینها نتیجه‌ی ترس از اختگی است. حتی ادعاهای جدیدتر این است که چون تفاوت‌های جنسی فیزیولوژیک خیلی ضعیف است بنابراین نمی‌توانید بگویید که رفتار جنسی انسان را sex تعیین می‌کند، حتی رفتار جنسی را هم gender تعیین می‌کند. یعنی از شما خواسته می‌شود که اینطور رفتار کنید. حتی اینکه مرد باید حتما طرف مقابل جنسی‌اش زن باشد و برای زن، مرد باشد اینها حاصل یک سنت است و از دیدگاه اینجور نگاه‌های آکادمیک مخصوصا در موج سوم - تفاوتی که به موج دوم هست این است که اصلا لزومی ندارد که انسان hetrosexual باشد برای اینکه تفاوت‌ها آنقدر جدی نیستند که بگویید که رفتارهای جنسی نتیجه تفاوت sex می‌شود، در بعضی از کشورها حتی ازدواج همجنس‌گراها قانونی است و آنها حتی می‌توانند بچه‌هایی به فرزندی قبول کنند، که این خیلی وحشتناک است، توجه کنید که از نظر فروید عامل اصلی همجنس‌گرا شدن پسر در خانواده غیبت پدر است بنابراین می‌توانید تصور کنید که چنین قوانینی باعث تشدید وضعیت موجود می‌شوند -

غلبه بر طبیعت بیرون و درون با استفاده از تمدن و تکنولوژی

اصلا همه‌ی تمدن و هنر بشر این نبوده که بشر در طول همه‌ی این سال‌ها فرهنگ و تکنولوژی‌ای ایجاد کرده که به طبیعت غلبه کند؟ به فرض هم یک سری اختلاف‌های طبیعی وجود دارد مگر بشر آرمانش این نیست که بشر استیلای طبیعت را نپذیرد، به فرض که ما اختلاف جنسی بین زن و مرد را به معنای sexuality را خیلی عمیق بدانیم، چرا اجازه ندهیم که حالا که با تکنولوژی به طبیعت بیرون از خودمان غلبه کرده‌ایم به طبیعت درون خودمان غلبه نکنیم؟ تعادل‌های هورمونی در مرد و زن به شکل خاصی است می‌شود با قرص‌هایی آن را تغییر داد. الان یک چیزی که در دنیا مد شده bisexual بودن است. این دیدگاه‌هایی که به طبیعت تکیه می‌کنند یک جور دیدگاه‌های مرتجعانه‌ای هستند که با تکنولوژی و پیشرفت بشر در تضاد هستند.

کسانی که بر فمینیسم مبتنی بر تشابه معتقد هستند متهم به ارتجاع هستند و واقعیت‌ها را نمی‌پذیرند. رشد زن‌ها در جامعه نشان می‌دهد که همپای مردها می‌توانند کار کنند و به بالاترین حد همه چیز برسند.

ان‌شاءالله جلسه‌ی آینده در مورد این ایده‌ها نقدهایی ارائه می‌کنم.


ایده‌های جالب در پرسش و پاسخ آخر جلسه

معمولا وقتی یک عده مرد دور هم هستند به طور نوبتی، نوبت صحبت و به قولی سخنرانی بین افراد می‌چرخد، یک موضوع که تمام می‌شود و در موردش تبادل نظر انجام می‌شود موضوع بعدی شروع می‌شود، درحالیکه در جمع‌های زنانه، صحبت‌ها می‌تواند تودرتو و حتی دوبدو شود، در بین یک موضوع، موضوع دیگری مطرح شود، به این نکته‌ی جالب توجه کنید که زن‌ها توانایی parallel processing بیشتری دارند و مردها عملا نمی‌توانند به میزانی که زن‌ها از چنین صحبت‌هایی موازی‌ای بهره می‌برند، استفاده کنند.

کتابی هست به نام مردان مریخی و زنان ونوسی که در مورد برخی مشکلاتی که زوج‌ها با هم پیدا می‌کنند و ریشه‌های آن صحبت شده. مردها معمولا در مورد یک موضوع مشخص صحبت می‌کنند تبادل نظر می‌کنند و راه حل پیدا می‌کنند و بعد سراغ موضوع دیگر می‌روند. از دیدگاه یک مرد وقتی کسی مشکلش را به او می‌گوید یعنی دارد با من همفکری می‌کند و از من راه‌حل می‌خواهد. این به شدت برای زن‌ها عصبانی کننده است که می‌خواهند با مردی درد و دل کنند و مردها پشت سر هم راهنمایی می‌کنند. چیزی که مردها را عصبانی می‌کند اینکه مشکل اول حل نشده زن مشکل دومش را می‌گوید. زن دارد احساس خودش را بیان می‌کند و تنها چیزی که در آن لحظه احتیاج دارد این است که در آن لحظه کسی گوش کند و ابراز همدردی کند و خیلی هم لازم نیست مرد حرف بزند. این کتاب یاد می‌دهد که در آن شرایط راه‌حل ارائه کردن زنان را ناراحت می‌کند. شاید فردایش اگر بهشان راه‌حلی ارائه شود برای‌شان خوشحال کننده باشد. ولی لحظه‌ای که احساسات‌شان را بیان می‌کنند هرچیزی که آن را قطع کند برای‌شان ناراحت‌کننده است. این به همان موضوع عاطفی‌تر بودن زن‌ها برمی‌گردد که عواطف‌شان را بیان می‌کنند و مشکلات‌شان حل می‌شود خیلی از مردها اصلا نیازی به احساس همدردی ندارند. اگر دردی داشته باشند ترجیح می‌دهند که تحمل کنند. راه‌حل دارید بگویید اگه نه ...