جلسهٔ ۴۰

از روانکاوی و فرهنگ
پرش به ناوبریپرش به جستجو

جلسهٔ ۴۰

۳ شنبه ۸۷/۱۰/۱۰

دریافت فایل صوتی جلسه‌ی ۴۰


عاطفه برای ارزیابی هدف خوب و تفکر برای طراحی استراتژی رسیدن به هدف

سوالی از من شده بود. در یکی از جلسات گفتم که در تمایزی که بین تفکر و عاطفه برقرار است. و این دو را جزء دوقطبی‌هایی می‌دانیم که جنبه‌ی جنسیتی دارند، آنوقت همانطور که تفکر ارزش دارد عاطفه هم ارزش دارد ولی در فرهنگ مردسالار برای تفکر ارزش بیشتری قائل می‌شوند. گفتم که همانطوری که ما بر اساس فکر کردن تصمیم‌گیری می‌کنیم، زن‌ها به نحوی بر اساس احساس تصمیم‌گیری می‌کنند و می‌توان تصور کرد که آنطوری هم به نتایج درستی برسیم. سوال این است که وقتی بر اساس احساس تصمیم می‌گیریم معمولا تصمیمات درستی نمی‌گیریم در صورتی که با تفکر با دوراندیشی بیشتر می‌توان تصمیمات درست‌تری گرفت.

نکته‌ی اول اینکه لزومی ندارد که اگر با مردسالاری موافق نیستیم و برای هردوی تفکر و عاطفه اصالت قائلیم در هرحیطه‌ای که تفکر کار می‌کند بگوییم عاطفه هم به همان خوبی کار می‌کند. این حرف درستی است که با تفکر می‌توان دوراندیشی بیشتری انجام داد که با عاطفه نمی‌توان. ذاتا تفکر قابل آموزش‌تر است. نکته این است که اگر تفکر یک جاهای بهتر کار می‌کند عاطفه هم یک جاهایی بهتر کار می‌کند. باید به همه‌ی جریان‌ها و موقعیت‌ها نگاه کرد و دید که آیا فقط با تفکر تنها می‌توان زندگی کرد یا نه. خیلی بدیهی است که با عاطفه به خوبی تفکر نمی‌توان ریاضی کار کرد. خود ریاضیات در قطب تفکر قرار دارد.

اگر همچین برداشتی شد که تفکر و عاطفه در زمینه‌ی تصمیم‌گیری‌هایی که نیاز به دوراندیشی دارد مثل برنامه‌ریزی کلان کشور، عاطفه و تفکر ارزش یکسانی دارند، این برداشت درست نیست. ولی اینکه عاطفه در تصمیم‌گیری‌ها هیچ نقشی ندارد و می‌توان آن را کنار گذاشت و با تفکر محض تصمیم‌گیری کرد این اشتباه است.

همانطور که یونگ بیان می‌کند، عاطفه نیرویی است که با استفاده از آن می‌توانید برای خوب و بد ارزش‌گزاری کنید. ممکن است من در یک موقعیتی که درش هستم احساس بدی داشته باشم و نسبت به یک موقعیت ممکن دیگر احساس خوبی داشته باشم. عاطفه کارش این است که بر اساس ارزش‌ها تصمیم‌گیری می‌کند. اگر اخلاق مردانه بر اساس درست و غلط معنا پیدا می‌کند اخلاق زنانه می‌تواند بر اساس زشت و زیبا معنا پیدا کند. می‌توان بر اساس اینکه یک عمل زشت یا زیباست تصمیم‌گیری کرد که چه کاری خوب یا بد است. عواطف به ما کمک می‌کنند که ارزش‌گزاری‌های درستی انجام بدهیم و تفکر به اینکه راه‌هایی را پیدا کنیم که به آن چیزی که خوب می‌دانیم برسیم. در هنگام تصمیم‌گیری از عاطفه برای هدف‌گزاری کردن و اینکه چه چیزی خوب یا بد است استفاده می‌کنیم ضمن اینکه از تفکر برای اینکه راه‌های رسیدن به آن را پیدا کنیم.

تفکر خالص و عاطفه‌ی خالص به تنهایی خوب کار نمی‌کنند. معنای به کمال رسیدن این است که هردو را با هم داشته باشیم.

الان ما در دنیایی هستیم که تفکر بدون عاطفه مشکل ایجاد کرده. معلوم نیست کجا می‌رویم ولی تصمیمات موضعی خوبی می‌گیریم. اینکه تصمیمات آدم‌ها را به game تشبیه می‌کنند. با عواطف نمی‌توان خیلی دوراندیشانه تصمیمات درستی اتخاذ کرد و با تفکر هم نمی‌توان بدون عاطفه اصلا بفهمیم که در این game چه می‌کنیم.

اساس تحلیل و نگاه یونگی ناخودآگاه جمعی است نه لزوما مراجعه به اسطوره

بحث‌هایی که اینجا می‌شود به شدت یونگی هستند. شاید بیانات که اینجا داریم چون من سعی کردم که از اصولی آنها را نتیجه بگیرم مقداری با بیانات خود یونگ متفاوت باشد. معمولا در تحلیل یونگی متعارف در اسطوره‌ها نمادهایی پیدا می‌کنند، اگر در مورد مرد و زن مطالعه می‌کنیم در اساطیر بررسی کنیم و بگوییم که این‌ها نمادهایی از آنیما هستند و مراحل آنیما چیست و یا سراغ آرکتایپ‌های آنیما و آنیموس برویم. یونگی بودن از نظر من بیشتر از اینکه دقت به نمادپردازی‌ها باشد اعتقاد به وجود ناخودآگاه جمعی یا یک چیز ثابت در همه‌ی انسان‌هاست که هم جنبه‌ی جسمانی دارد و هم مکانیسم‌های روانی، این مکانیسم‌های روانی نماد و فرهنگ تولید می‌کنند. اینکه ما یک base فرهنگی ثابتی در انسان‌ها داریم که به اعماق وجود انسان‌ها مربوط است و ما باید دنبال این باشیم که یک جور فرهنگ منطبق با چیزی که درون ما هست را بوجود بیاوریم. مثلا رویا می‌بینیم برای اینکه در فرهنگی که زندگی می‌کنیم و کارهایی می‌کنیم که با نقشه‌ی درونی رشد زندگی ما هماهنگ نیست.

چیزهایی که به شدت به نظر من یونگی هستند یکی وجود یک base یونیورسال در همه‌ی انسان‌هاست. تمایل به رشد است. و این تمایل به رشد از مرکزی درون انسان کنترل می‌شود و همه چیز تحت تاثیر این تمایل به رشد است. و این چیز یونیورسال در همه‌ی انسان‌ها نمادهای مشابه تولید می‌کند و همین است که باعث می‌شود بتوانیم از اسطوره‌ها استفاده کنیم یا در مورد ادبیات مدرن با استفاده از ادبیات باستانی چیزهایی بگوییم. هسته‌ی مرکزی تفکر یونگ وجود یک چیز ذاتی و متمایل به رشد در همه‌ی انسان‌هاست. و نکته‌ی خیلی اساسی اینکه عدم تعادلی وجود دارد و ما غیر از رشد تمایل به تعادل هم داریم. در واقع نیاز به یک جور تعادل دینامیک داریم. حرف از تعادل دینامیک حاصل از تلفیق ایده‌ی تعادل و ایده‌ی رشد است.

با این نگاه اختلاف بین زن و مرد را به یک چیزهای خیلی ذاتی داریم برمی‌گردانیم و به صورت عدم تعادل به آن نگاه می‌کنیم. در مکتب‌های دیگر روانکاوی، فروید و لکان این دیدگاه وجود ندارد و این دقیقا نگاه یونگی است که به ما اجازه‌ی چنین نگاهی می‌دهد. یکی از نقاط اوج یونگ بحث‌های مربوط به زن و مرد و ارتباط آنها و مشکلات و اختلالاتی که الان در دنیای مدرن و پست‌مدرن بوجود آمده به نظر من مکتب‌های دیگر روانکاوی به این خوبی نمی‌توانند تحلیل ارائه کنند. بنابراین کل بحث‌های این چند جلسه بر یک نگاه یونگی مبتنی است.

دیدگاه‌های روانکاوانه‌ی موجود در مورد جنیست

اگر یونگ اعتقادش این است که تفاوت‌های زن و مرد بی‌نهایت عمیقند و به اعماق وجود انسان برمی‌گردند، تفاوت‌ها به آرکتایپ‌ها که تشکیل دهنده‌ی آن لایه‌ی عمیق روانی مشترک بین همه‌ی انسان‌ها است می‌باشد. دیدگاه‌های رسمی‌تر در مطالعات زنان، نقطه‌ی مقابل این است که بگویند که تفاوت‌ها جنبه‌ی فیزیولوژیک و روانی‌ش بسیار کم است و این تفاوت‌ها بیشتر زایده‌ی فرهنگ و چیزی است که اجتماع به ما تحمیل می‌کند. فروید به جنیست اهمیت فوق‌العاده‌ای می‌دهد و رفتارها جنسی و شکل‌گیری آنها را به دوران اولیه کودکی برمی‌گرداند. بنابراین جنیست و رفتارهای جنسی برمی‌گردند به سال‌ها اول زندگی نه به لحظه‌ی تولد - بر خلاف یونگ - یک جور اتفاق‌های اتفاق‌های طبیعی داخل خانواده است که باعث می‌شود که دختر و پسر مکانیسم‌های روانی متفاوتی پیدا کنند. بنابراین از یک طرف نگاه فرویدی به یونگ نزدیک است چون آموزش‌های فرهنگی و اجتماعی را در شکل‌گیری جنسیت خیلی مهم نمی‌گیرد و تجربه‌های داخل خانواده را مسئول شکل‌گیری جنسیت می‌داند. از دیدگاه فروید که نگاه کنید، دنیای مدرنی که مرد و زن خیلی بیشتر از قدیم شبیه هم رفتار می‌کنند superego است که این شباهت را ایجاد کرده برای اینکه نقش‌های متفاوتی در سال‌های اول زندگی برای آنها تعیین شده. فمینیسم‌های مبتنی بر تشابه بیشتر از اینکه با یونگ دشمن باشند با فروید دشمن هستند. برای اینکه فروید به طور ذاتی در نظریه‌اش به مرد نسبت به زن برتری می‌دهد. فروید قائل است به اینکه همه‌ی زن‌ها ذاتا به دلیل جنسیت خودشان رشک به مردانگی مرد دارند و چیزی است که در دوران کودکی بوجود می‌آید. در نگاه فروید اگر زن به مرد احساس حسادت دارد یا میل به مرد بودن دارد چیزی نیست که به علت رفتارهای اجتماعی که با مرد و زن شده بوجود آمده و زن ذاتا احساس می‌کند که چیزی نسبت به مرد کم دارد. در نگاه فروید یک جور احساس کهتری نتیجه‌ی جنسیت است نه یک چیز اجتماعی. اینجور دیدگاه‌های فرویدی در لکان رسمیت خیلی بیشتری پیدا می‌کنند. اگر نمی‌بینید که فمینیست‌ها با لکان مشکل داشته داشته باشند به خاطر این است که لکان به اندازه‌ی فروید مطرح نیست.

تحلیل یونگ - ضدیت جامعه‌ی مدرن با فردیت انسان‌ها

ممکن است به نظر بیاید آنقدری که یونگ به مردسالاری و مسائل زن و مرد توجه کرده به سرمایه‌داری توجهی نداشته و این شاید نقصی در تحلیل‌های یونگ باشد. این ظاهر مطلب است. یونگ چیزی کلی‌تر از سرمایه‌داری را نقد می‌کند. یونگ به عنوان بزرگ‌ترین انحراف موجود جامعه‌ی مدرن به ضدیت آن با فردیت انسان بحث می‌کند. یونگ می‌گوید که جامعه‌ی مدرن به طور افراطی به انسان به عنوان یک موجود داخل جامعه نگاه می‌کند و هرچه جلوتر می‌رویم استقلال فرد کمتر می‌شود. هرچند که شعارهای فردگرایی داده می‌شود و حرف از آزادی فردی زده می‌شود ولی این‌ها بیشتر حالت جبرانی دارند. واقعیت این است که انسان‌ها به شدت مقید به جامعه شدند انگار در جامعه حل شدند. کتابی از یونگ به زبان فارسی هست که کل بحث‌ش همین است «نفش ناشناخته». تقریبا همه‌ی جاهایی که یونگ در مورد سیاست مدرن صحبت می‌کند نقدش همین گله‌ای زندگی کردن و نفی فردیت است. توسط رسانه‌ها آدم‌ها به صورت گله‌هایی چوپانی می‌شوند. در نیمه‌ی اول قرن بیستم یکی از مهم‌ترین چیزهایی که یک فرد احساس می‌کند تعلق به ملت است. ناسیونالیسم تبدیل می‌شود به یک ایدئولوژی غالب همه‌ی جوامع اروپایی. تعلق داشتن به یک آب و خاک یا دهکده یا خانواده خیلی متفاوت است با تعلق داشتن به یک ملت که یک مفهوم قراردادی است. ایتالیا در زمان فاشیسم می‌توانست بزرگتر یا کوچک‌تر شود انگار رنگ پرچم است که این تعلق داشتن را تعریف می‌کند. نه تعلق به زبان و نه هیچ چیز واقعی دیگری نیست. اساس تعریف ناسیونالیسم نظام سیاسی و پرچم است. یک ناسیونالیست برای آلمان می‌جنگد و از ملیت خودش هویت می‌گیرد.

این بحث‌های یونگ به شدت نزدیک به نقد نظام سرمایه‌داری است. نگاه یونگ بیشتر نزدیک به نقد سرمایه‌سالاری است تا نقد سرمایه‌داری از این جهت که بیشتر به گله‌وار پیش بردن انسان‌ها که مانع رشد آنهاست اشاره دارد. پیکان حملات یونگ بیشتر به طرف فاشیسم و کمونیسم است که درشان یک جور ناسیونالیسم هم بوده و این‌ها بیشتر از نظام سرمایه‌داری فردیت را به‌خطر انداخته بودند.


سوال: نظام‌های قبیله‌ای چطور آنها فردیت را نقض نمی‌کنند؟ چرا می‌گویید نظام مدرن بیشتر فردیت را نقض می‌کند؟

جواب: تعلق به قبیله هم همین مشکل را دارد. اما خانواده یک چیز واقعی‌تر است و به فرد نزدیک‌تر است و یک چیزهای خیلی غریزی و عاطفی که در وجود انسان هست در خانواده نمود پیدا می‌کند. مشکل از نظر یونگ این است که تعلقات اجتماعی بسط پیدا کرده‌اند. خانواده اولا یک چیز واقعی است مثل رنگ پرچم یک مفهوم قراردادی و قابل تغییر نیست. خانواده به فرد خیلی نزدیک‌تر است. اگر کسی بیش از اندازه در تعلقات خانوادگی غرق شود خطر دارد. انسان باید هویت و رشد فردی‌اش را حفظ کند. هرچقدر جامعه بزرگ‌تر و قراردادی‌تر می‌شود، اهداف جامعه و اهداف فرد بیشتر با هم در تعارض قرار می‌گیرند. خانواده معمولا شما را تشویق به کارهایی می‌کند که در جهت ادامه‌ی معاش است. اینطور نیست که مثلا خانواده شبانه روز کار کند تا آرمان‌های یک فرد را در جهتی که به نفع منافع خودش نیست قرار دهد. فاشیسم چنین کاری می‌کرد. با استفاده از رسانه‌ها کاری می‌کرد انسان‌ها در جهتی حرکت کنند که هیچ فایده‌ای برای رشد فردی آنها نداشت.

تا یک جایی سرمایه‌داری سعی می‌کرد که غذا و مسکن به اندازه‌ی کافی تولید شود بعد وقتی نیازهای فیزیولوژیک را رفع کرد برای اینکه نمی‌توانست نیازهای سطح بالاتر را با کالا رفع کند سعی می‌کند که آن نیازهای سطح بالاتر را با کالاهایی به طور شبیه‌سازی شده رفع کند. بنابراین برای اینکه کالایش مصرف شود باید توهم ایجاد کند. بنابراین اهداف جامعه‌های جدید نه تنها منطبق با نیازهای فرد نیست ضد آن است. همینکه ما باید حدود بیست‌سالی در نظام آموزشی‌مان آموزش ببنیم ولی چیزی که به درد رشد فردی‌مان بخورد تقریبا یاد نگرفته‌ایم برای اینکه اهداف نظام اقتصادی چیز دیگری است.


نظام سرمایه‌داری ذاتا با ایدئولوژی داشتن منافات دارد - برداشتن قیدها (بحث حاشیه‌ای)

نظام سرمایه‌داری به نظر می‌رسد که ایدئولوژی ندارد و یک عده به نظرشان می‌رسد که این خوب است که ایدئولوژی خاصی را تحمیل نمی‌کند. به نظر می‌رسد که در نظام سرمایه‌داری مثل آمریکا همه آزادند که اعتقادات خودشان را داشته باشند. نظام سرمایه‌داری ضد ایدوئولوژی است و ایدوئولوژی‌ای را نمی‌پذیرد و این خودش شده ایدوئولوژیش. یعنی لیبرال بودن تبدیل شده به یک ایدئولوژی. فرض کنید کسی ایدوئولوژی داشته باشد که هیچ ایدئولوژی خوب نیست. اول به نظر می‌رسد که این فرد آزاداندیش است که نمی‌خواهد ایدئولوژی‌ای را تحمیل کند، ولی واقعیت این است که از جایی به بعد این خودش می‌شود یک ایدئولوژی. الان می‌گویند که نظام‌های ایدئولوژی خوب نیستند. نظام سرمایه‌داری نمی‌تواند ایدئولوژی داشته باشد برای اینکه ماکزیمم کردن سود با ایدئولوژی داشتن منافات دارد. انگار که شما یک مساله‌ی اپتیمم‌سازی دارید و می‌خواهید کاپیتال را ماکزیمم کنید،‌ هرچقدر که تعداد قیدها بیشتر باشد به ماکزیمم بیشتری می‌رسیم. مثلا اگر یک قوانین دینی یا اخلاقی وجود دارند که با پرنوگرافی که بازار خوبی دارد مخالف دارد کم‌کم این قیود برداشته می‌شود. یک دهه بعد از پایان جنگ جهانی دوم اتفاق خاصی افتاد که نقطه‌ی عطفی در برداشته شدن قواعد اخلاقی در آمریکا و جهان غرب بود. بعد از جنگ جهانی دوم انفجار جمعیت رخ داد و اواسط دهه‌ی ۵۰ تعداد زیادی نوجوان وجود داشتند و منافع نظام سرمایه‌داری اقتضا می‌کرد که برای آنان کالا تولید کند و دوره‌ی نوجوانی هم دوره‌ی مصرف کالاست نیازها هنوز در آن سطوح فیزیولوژیک هستند. Elvis Presley یکی از آن نمادهاست. از موسیقی تا سینما یک تحولی درشان اتفاق افتاد و یک قیدهای اخلاقی برداشته شدند. جمعیت زیاد نوجوان کالاهایی را طلب می‌کنند و برای‌شان تولید می‌شود. نهادهای اخلاق‌گرای آمریکا در این دوره‌ها با پدیده‌ی Elvis Presley و Rock n Roll با تمام قوا ایستادند و شکست خوردند.

در یک مقاله‌ای در هرال تریبیون!!؟؟ به Eminem - ستاره‌ی موسیقی rap - اشاره می‌شود که پدیده‌ای است مثل Elvis Presly. مقداری که ناگهان قواعد اخلاقی را زیر پا می‌گذارد نقطه‌ی عطفی است. Rock n Rol موسیقی سیاه‌پوست‌های آمریکا بود و با Elvis Presley بود Rock n Rol یک پدیده‌ی جهانی شد. اگر Elvis Presly برای اولین برای ترانه‌هایی می‌خواند که سکسی بودند نه عاشقانه - هرچند اگر الان بشنویدشان ممکن است تعجب کنید که چطور این را می‌گویند - اینکه برای اولین بار از قول یک پسر جوانی با دخترها حرف‌هایی زده می‌شود که حتی غیر مستقیم به مسایل جنسی ربط داشت قبلا اینطور نبود. قبل از جنگ جهانی دوم ترانه‌ها بیشتر رمانتیک بودند. Eminem ترانه خوانده و از قول پسری که مادر خود را کشته تعریف می‌کند که چطور مادرش را کشته. ترانه‌ی معروف دیگرش از طرف یک پسری که دارد به Eminem پیشنهاد می‌کند که بیا با هم زندگی کنیم. در سال ۱۹۹۹ یا ۲۰۰۰ که این آلبوم‌ها درآمدند هنوز برای دنیا بعضی از این حرف‌ها به راحتی قابل پذیرش نبود. در مقاله‌ای که به آن اشاره کردم. توصیه شده بود که آن اشتباهی که در مورد Elvis prelsey کردید را نکنید و جلوی این نقطه‌ی عطف جدید نایستید که شکست بخورید. چیزی که دارد فروش می‌کند را نمی‌توان باهاش مقابله کرد. اینکه سرمایه‌داری نمی‌تواند هیچ ایدئولوژی را بپذیرد جزء ذات سرمایه‌داری است.

فرهنگ سرمایه‌داری به طور طبیعی با نژادپرستی مغایرت دارد. نژادپرستی می‌تواند مانع از این بشود که کارگر سیاه‌پوست استخدام شود. اگر اینطوری بود که قیدهای بد برداشته می‌شود و قیدهای خوب می‌ماند قابل دفاع بود ولی سرمایه‌داری همه‌ی قیدها را برمی‌دارد. هروقتی که قیدی که امکان ایجاد کاپیتال بیشتر را تحدید کند آن قید توسط نظام سرمایه‌داری بتدریج برداشته می‌شود.


جامعه‌ی سرمایه‌داری، مشخصا جامعه‌ی آمریکا، در بدو ظهورش قیدهایی را شکست که به نظر می‌آمد خیلی کار مفیدی دارد انجام می‌شود، مثلا اشرافیت و اعتقادات دوران فئودالی. اروپایی‌ها محو کارهایی شدند که در آمریکا انجام می‌شد، طبعیت کردند و نظام‌های مشابه بوجود آوردند. تمام اروپا تحت تاثیر انقلاب آمریکا و نوع نظام دموکراتیکی که در آمریکا سرکار آمد انقلاب کردند یا به طور مسالمت‌آمیزی حکومت‌های دموکراتیک تشکیل دادند. اینکه در ابتدا چنین قیدهایی شکسته بود در شروع به نظر می‌آمد که کار خیلی خوبی است و نظام سرمایه‌داری برای خودش آرمان‌های در نظر گرفته،‌ مثلا نظام آمریکا در ابتدا آرمان‌های دینی داشت ولی واقعیت این است که تفکر سرمایه‌دار آرمان دینی را هم نمی‌تواند کنار خودش ببینید. من ترجیح می‌دهم که نظامی را ببینم که حتی قیدهای غلطی برای خودش گذاشته باشد ولی قیدهای فکر شده و آرمان‌هایی را برای خودش در نظر گرفته باشد حتی اگر آرمان‌ها خیلی دقیق و خوب تعریف نشده باشند تا اینکه هیچ قیدی تعریف نشده باشد.

نظام سرمایه‌داری مشکلش این است که ذاتا نمی‌تواند قید بپذیرد. اگر تولید انبوه کالایی وجود داشته باشد که یک قید اخلاقی یا قید دیگری جلویش را دارد می‌گیرد نظام سرمایه‌داری آن قید را می‌شکند. گاهی یک سری قیدهای باستانی احمقانه‌ای که بشر به آنها مقید شده در حال شکسته شدن است. گاهی مثلا بعضی از حریم‌های فردی شکسته می‌شوند. مهم این است که بی‌قیدی و بی‌فرهنگی، فرهنگ نظام سرمایه‌داری است.

فرض کنید یک فیلمی هست که خیلی پرفروش است و هرجایی که نمایش داده می‌شود یک قتل‌هایی مشابه درون فیلم اتفاق می‌افتد. مانند قاتلین بالفطره. در هر کشوری نشان داده شد یک کارهای مشابهی جوان‌ها کردند. نظام سرمایه‌داری اگر این فیلم پرفروش باشد و نفع زیادی بهش برسد نمی‌تواند جلوی آن را براتی بگیرد.

وقتی شکستن نژادپرستی و سایر قیدهای منفی یک حرکت مثبت تلقی می‌شود که در کنارش قیدهای مثبت شکسته نشود. یعنی یک جور ایدئولوژی یا انسانیت پشت این حرکت باشد.

در نظام مدرن برده‌داری ویژگی نظام اقتصادی آمریکا بود، اروپا که اینطور نبود که با کشتی از آفریقا برده بیاورند. در آمریکا سرزمین‌های بسیار بزرگی برای کشت و کار بود و نیاز به جمعیت زیاد کارگر بود. اولا نظام سرمایه‌داری آمریکا خودش برده‌داری را به صورتی که هیچ کس دیگری آنطور آن را انجام نداده بود با تمام قوا آن را بوجود آورد. برای کاشت پبنه در کشتزارهای جنوب به این برده‌ها نیاز بود. و روزی برده‌داری در آمریکا شکسته شد که کارخانه‌های شمال ظرفیت پذیرفتن این برده‌های جنوب را داشتند. توجه کنید که نمی‌گویم که هیچ چیز انسانی و اخلاقی پشت این حرکت‌ها نیست. هرچه در تاریخ به عقب برگردید می‌بیند که در آمریکا اخلاق و انسانیت پررنگ تر است. آرمان دموکراسی و آزادی و عدالت در شروع استقلال آمریکا وجود دارد. کسانی که قانون اساسی آمریکا را نوشتند خیلی با حسن نیت این کار را انجام دادند. انقلاب آمریکا خیلی نکته‌ی مثبتی در تاریخ تحولات سیاسی اجتماعی جهان بوده. هرچی جلوتر می‌آییم می‌بینیم جامعه‌ی آمریکا از آن آرمان‌های اولیه‌ی خودش دور شده. سیاستمدارهای امروز آمریکا با آدم‌های مثل فرانکلین و واشگتن که بنیان‌گزار آمریکا بودند هیچ شباهتی ندارد،‌ اینها فقط دارند game بازی می‌کنند، قید اخلاقی‌ای هم در کار نیست، بزرگترین جنایت‌ها را هم می‌توانند در دنیا انجام بدهند و احساس می‌کنند که این جزئی از gameشان است، درحالیکه آمریکا ۲۰۰ سال قبل اینطور نبوده.


سوالی از جمع:

جواب: دلیل اینکه در جهان سوم نسبت به دنیای لیبرال سمپاتی وجود دارد این است که اینجا ما گرفتار یک سری قیدهای بسیار احمقانه هستیم مخصوصا در مسایل اجتماعی. قیدها در آنجا نیست پس به نظر می‌آید که رسیدن به آنجا می‌تواند یک آرمان باشد، به همان دلیلی که اگر شما گرفتار نظام اشرافی‌گری باشید ورود به دنیای سرمایه‌داری برای‌تان رشد محسوب می‌شود.

نظام سرمایه‌داری طرفدار کودک شماست. پایداری نظام سرمایه‌داری به این علت است که برای اولین بار یک فرهنگ و والدی بوجود آورده که طرفدار کودک است و به او می‌گوید هرکاری می‌خواهی بکن،‌ این جذابیت دارد و ضد رشد هم هست. کودک باید مسیری را طی کند تا رشد کند نه اینکه هرکاری که خواست. ما به دلیل اینکه در نظام‌هایی زندگی می‌کنیم که نه ما را به جایی می‌رساند و نه می‌گذارد که کودک‌مان بچرد، به غرب نگاه می‌کنیم و می‌بنیم که آنها اقلا خوشی‌های زندگی روزمره‌شان را دارند. تهش را نمی‌بینیم. روشنفکران غرب کدامشان از وضعیت جامعه‌شان راضی‌اند؟ از این حالت بی‌قیدی و عدم تمایزی که نظام سرمایه‌داری بوجود آورده، بی‌معنایی که به زندگی‌شان مسلط شده دارند شکایت می‌کنند.

ما همان احساسی را به غرب داریم که ۲۰۰ سال قبل اروپایی‌ها به آمریکا داشتند. کتابی است از کسی به نام آلکسی توکویل روشنفکر معرف فرانسوی که در دوران اول تشکیل آمریکا رفت آنجا و گزارشی از تشکیل آن نوشت. در کتاب دموکراسی در آمریکای او یک حالت آرمانی از جامعه‌ی آمریکا انعکاس پیدا کرده که خیلی برای اروپایی‌های آن زمان که پادشاه و نظام‌های اشرافی داشتند رشک‌برانگیز بود. ما الان در شرق همان احساس را نسبت به جامعه‌ی غرب داریم. الان غربی‌ها بدون شک لااقل یک نظام اجتماعی معقولی درست کردند هرچند زندگی فردی‌شان ممکن است سیاه شده باشد. شما در یک شهر غربی که راه می‌روید آثار عقل را می‌بینید درصورتیکه در تهران هیچ اثری از عقل نمی‌بینید. در نواحی ما نظام اجتماعی وجود ندارد که طراحی شده باشد.

نکته این است که تهش را باید ببنید که ته رفتن مسیر آنها برداشته شدن همه‌ی قیدهاست نه فقط قیدهایی که الان مزاحم ما هستند. مثلا قیدهای خانوادگی هم در غرب شکسته. غرب به این سمت می‌رود که اخلاق یا هیچ جور نظام فردی وجود نداشته باشد. هیچ کس در غرب نمی‌گوید که این قید برداشته شود یا نشود نظام سرمایه‌داری این کار را می‌کند. هنوز هم در آمریکا انواع اقسام رده‌بندی وجود دارد مثل X و PG. هنوز خیلی از کانال‌های تلویزیونی آمریکا حق ندارند فیلم x پخش کنند. آمریکا جامعه‌ای نیست که مخالفت نکرده باشد. تلویزیون کابلی می‌تواند هرچیزی پخش کند. فلان جور رسانه حق ندارد از فلان نوع رده‌بندی استفاده کند. شاید در جامعه‌ی ما فکر شود که آنجا همه چیز آزاد است ولی اصلا اینطور نیست. فقط هم مساله‌ی sex نیست، سانسور در آمریکا در یک جهاتی معقول‌تر از سانسور در کشور ماست. در تلویزیون ایران ساده‌ترین نوع رابطه‌ی مرد و زن نشان‌داده نمی‌شود ولی خشونت در این حد که مثلا یک آرپیجی به سر کسی بخورد و منفجر هم بشود از نظر تلویزیون ما اشکال ندارد. از sex گرفته تا خشونت تا کلام بی‌ادبانه در x شدن یک فیلم موثر است. تهیه‌کننده وقتی تولید می‌کند روی این حساب می‌کند که اگر فیلمش x شود یک سری از مخاطب‌های خودش را از دست می‌دهد ولی در عوض یک سری مخاطب دیگر به دست می‌آورد. هنوز جامعه‌ی آمریکا یک جامعه‌ی اخلاقی است. احتمالا ندادید که ۲۰۰ سال قبل شدت اخلاقی بودن جامعه‌ی آمریکا در چه حدی بوده خیلی بیشتر از چیزی بوده که الان در ایران می‌بینید. مذهبی بودن و اخلاقی بودن در بنیان‌گزاری آمریکا بی‌نهایت قوی بوده،‌ انگیزه‌های مسیحی پیوریتنسیت که شاید شدیدترین نظام اخلاق و تقوا در همه‌ی فرقه‌های مسیحی بوده. آن جامعه به آنجا رسیده.

اگر اروپایی‌ها از شیرجه رفتن در نظام سرمایه‌داری خوشحالند، ما هم اگر شیرجه برویم ۱۰۰ بعد خوشحال خواهیم بود. بیشترین جایی که روشنفکران چپ هستند و با نظام سرمایه‌داری مخالفند قطعا اروپاست. فرانسه اولین جایی بود که در کل اروپا پیوست و الان چپ‌ترین نوع روشنفکری را در آن می‌بینید.


یونگ نظام اجتماعی که فردیت را به رسمیت نمی‌شناسد را نقد می‌کند

در مورد مردسالاری مدام به یونگ می‌توانم ارجاع بدهم ولی به‌نظر می‌رسید که در مورد سرمایه‌داری نمی‌شود. سعی شد که نشان دهم که سرمایه‌سالاری نه به عنوان یک نظام اقتصادی بلکه به عنوان نظام و جامعه‌ای که به فرد و فردیت فشار می‌آورد در آثار یونگ نقد شده است. از نظر یونگ مهم نیست که این نظام سرمایه‌داری باشد یا کمونیستی باشد یا هرچیز دیگری باشد. از نظر یونگ جامعه‌ای که فردیت را به رسمیت نمی‌شناسد جامعه‌ای است که با انسان دارد مبارزه می‌کند و غرب کاملا اینطوری است.

در مورد این نوع تکنولوژی که ما بسط دادیم صحبت کردم که با مردسالاری یک رابطه‌ی مستیقم دارد و با سرمایه‌داری هماهنگ است. در این بحث مختصر از یونگ استفاده کردم. البته مستقل هم در این مورد می‌توان بحث کرد. شاید هایدگر و بحث‌هایش برای این موضوع مرجع مناسبی باشد. کتاب خوبی به زبان فارسی به نام «فلسفهٔ تکنولوژی» ترجمه شده که از خیلی‌ها از جمله هایدگر مقالاتی دارد. نه تنها تکنولوژی حتی در science گرایش‌های تکنولوژیکی است که با سرمایه‌سالاری و ویژگی‌های مردسالارانه هماهنگ است. چرا science با سرمایه‌داری هماهنگ است؟ نظام سرمایه‌داری دانش‌هایی را تربیت و تقویت کرده که بدردش می‌خوردند. فیزیک به معنای ارسطویی‌اش به درد نظام سرمایه‌داری نمی‌خورد برای اینکه عمیقا به شناخت طبیعت معطوف است نه به پیشگویی رفتار طبیعت. فیزیک مدرن که باید قطعا یک مدل ریاضی هم باشد هدفش این نیست که بگوید در جهان خارج دقیقا چه چیزهایی وجود دارد - برای اینکه ممکن است اجزای این مدل را نتوان دقیقا به واقعیت‌های خارجی تطبیق داد چون مدل رئالیستی نباشد مثل مکانیک کوانتم - چیزی که از مدل طلب می‌کنیم پیشگویی طبیعت است.


۱:۲۸

مراجع