جلسهٔ ۷

از روانکاوی و فرهنگ
پرش به ناوبریپرش به جستجو

روان‌کاوی و فرهنگ، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه‌ی ۷، ۱۳۸۵

اهمیت فروید در رشد روانکاوی

ممکن است به قول آیسنک در «افول امپراتوری فرویدی»[۱]، بسیاری اجزای نظریه‌ی فروید مثل تحلیل رؤیا یا تداعی آزاد توسط افرادی پیش‌تر مطرح شده باشد، ولی این مهم نیست، چون اهمیت فروید در ارائه‌ی یک مدل تحلیلی بر اساس اجزایی است که این در گذشتگان بی‌سابقه است. پس از فروید هم آنچه در روان‌کاوی توسط دیگران بیان شده به نوعی ریشه در آثار فروید دارد، یا به نوعی ادامه و تکمیل حرف‌های فروید است و یا در مخالفت با او بیان شده است.

روان‌کاوی چندان مانند دانش‌های دیگر رشد نکرده است. یک عده روان‌شناس با ایمان به فروید دور او جمع می‌شوند و کم‌کم با پذیرش سخنان او و تکمیل‌هایی از سوی خود، مثل تدقیق مکانیسم‌های دفاعی یا مراحل رشد کودک، روان‌کاوی را بسط و گسترش می‌دهند. تکامل روان‌کاوی شبیه تکامل ادیان است. همیشه در میان طرفداران فروید بر سر این‌که چه کسی فرویدی واقعی است، بحث و اختلاف است. مثلاً لکانی‌ها خود را پیرو واقعی فروید می‌دانند، ولی کسانی که فرویدی شناخته می‌شوند مثل ارنست جونز و آنا فروید و … با تخطئه‌ی ادعای لکانی‌ها، خود را پیرو واقعی فروید می‌دانند. این‌ها همه نشان‌گر اهمیت فروید است.

تمرکز بحث‌های ما بیشتر بر فروید، یونگ و لکان است که تا حدّ زیادی آراء خود را در زمینه‌های انسان‌شناسی و فرهنگی نیز به کار گرفته‌اند. البته اریک فروم هم در این زمینه قابل‌توجه است. از افراد مهم در دوره‌ی معاصر، ژیژک و دولوز از روشنفکران پست‌مدرن‌اند که به مباحث روان‌کاوی نگاه کاربردی داشته‌اند. آنچه مقصود اصلی این جلسات است این است که با بررسی آراء کسانی چون فروید، یونگ و لکان و کاربست آن‌ها در زمینه‌های فرهنگی، توانایی تحلیل پدیده‌های انسانی بر اساس مبانی روان‌کاوی آموخته شود.

سلامت روان و مراحل رشد از نظر فروید

یکی از نقدها به نظریه‌ی فروید این است که در آن تصویری از سلامت روان و مراحل رشد وجود ندارد. انسان در همه‌ی حالات روانی خود، حتی رؤیا روان نژند محسوب می‌شود. من به این نقد چندان نمی‌پردازم، زیرا به نظرم جزء امور ذاتی نظریه‌ی فروید نیست و می‌توان در چهارچوب فرویدی، تصویری از سلامت روان و مراحل رشد به دست داد. مثلاً اریک فروم روان‌شناسی کمال خود را در چهارچوبی نسبتاً فرویدی ارائه کرده است.

علمی بودن روانکاوی

در جلسه‌ی پیش بیان شد که در دیدگاه علم‌شناسی پوپری، روان‌کاوی علم محسوب نمی‌شود، زیرا اگرچه پیش‌بینی‌هایی می‌دهد، ولی دقت لازم را ندارد و قابل آزمون تجربی نیست. در این جلسه انتقادها به فروید را ادامه می‌دهیم و دیگر البته نوع انتقادها کلی‌تر از شخص فروید و ناظر به خود روان‌کاوی است. صبغه‌ی بحث‌ها هم مانند جلسه‌ی پیشین ناظر به فلسفه‌ی علم است. نظریه‌ی علمی این‌گونه پدید می‌آید که پژوهشگر فکت‌هایی به دست می‌آورد و سعی می‌کند مدلی ارائه دهد که هم فکت‌های موجود را توجیه کند و هم توانایی پیش‌بینی فکت‌های جدیدی را ارائه کند.

علمی بودن در فلسفه علم متأخر

در فلسفه‌ی علم متأخر و بعد از پوپر دیگر لزومی ندارد که نظریه‌ی ما نتیجه‌ی منطقی و کلی داده‌هایی باشد. به قول پوپر اصلاً اگر در خواب هم نظریه‌ای به ذهن کسی خطور کند به شرط توجیه فکت‌های موجود و توانایی پیش‌بینی فکت‌های دیگر، معقول است. اساساً حل مسئله‌ی استقرا در پوپر به همین نحو است. در ضمن آنچه بیان شد، نظریه‌ی علمی می‌تواند حاصل گزاره‌های علمی‌ای باشد که پیش‌تر مقبول واقع شده است. مثلاً حاصل یک سری داده‌های فیزیکی باشد.

معرفت و نه علم بودن روانکاوی

انتقاد مشخصی که به روان‌کاوی شده است این است که روان‌کاوی به معنایی که علوم تجربی، علمی‌اند، علمی نیست. یک راه در برابر این انتقاد این است که بگوییم ایده‌ی پوپر را قبول نداریم، پوپر هم نظرش در مورد روان‌کاوی و اموری که قابل‌آزمایش نیست، این است که این‌ها ساینس نیستند نه این‌که بگوید جزء منظومه‌ی دانش بشری محسوب نمی‌شوند. مثلاً قانون علیت پیش‌بینی می‌دهد، ولی هم کاربرد علمی‌ای چندان ندارد و هم قابل‌نقض و ابطال نیست. از این نظر روان‌کاوی در واقع شبیه فلسفه است که می‌تواند پیش‌بینی‌هایی بدهد، ولی این پیش‌بینی‌ها به دلیل عدم دقت بالای داده‌های روان‌شناسی، قابل ردّ یا اثبات نیستند؛ و از این نظر کاربرد عملی روان‌کاوی زیر سؤال می‌رود. البته مشکل روان‌کاوی لزوماً یک مشکل ذاتی نیست و می‌تواند در آینده، پیشرفت تکنولوژی آن را رفع کند. مثلاً امکان دارد در آینده بتوان دستگاهی ساخت که رؤیاهای افراد را نشان دهد.

فکت در روانکاوی

ولی فارغ از این مسئله مشکل اصلی روان‌کاوی این است که در آن فکت به معنای واقعی کلمه نداریم و فکت‌های روان‌کاوی کمّی و آزمون‌پذیر نیستند. در اینجا پرسش مهم این است که چه چیزهایی فکت محسوب می‌شود و آیا لزومی دارد که فکت‌های روان‌شناسی مانند فیزیک باشد؟ فکت‌ها به قول خود پوپر چیزی نیستند جز گزاره‌هایی که مجامع علمی در زمینه‌های دانشی آن‌ها را به عنوان گزاره‌های مقبول پذیرفته‌اند، فارغ از واقعی بودن یا نبودن و درستی و نادرستی آن‌ها. در فیزیک هم این‌گونه است، مثلاً در حال انبساط بودن کیهان که در فیزیک به آن معتقدند، حاصل یک سری مشاهدات و محاسبات است که خود این‌ها البته بر اساس یک سری نظریاتی که پیش‌تر پذیرفته شده انجام شده است؛ یعنی این مشاهدات و محاسبات با ایمان به گزاره‌های نظری‌ای است که پیش‌تر پذیرفته شده است. مثلاً انبساط کیهان بر اساس مشاهده‌ی طیف ستارگانی است که تغییراتی در آن‌ها نشانه‌ی دوری آن‌ها دانسته می‌شود که امکان نادرستی پایه‌ی نظری و به تبع مشاهده‌ی انجام شده وجود دارد. یا پایه‌ی نظری، دارک متر نسبیت عام است. ولی با این وجود این گزاره‌ها فکت به حساب می‌آیند، چون حاصل یک سری گزاره‌هایی هستند که پیش‌تر در آن زمینه‌ی علمی پذیرفته شده‌اند.

علم به‌مثابه‌ی یک فعالیت اجتماعی

نکته‌ی مهم نظریه‌ی پوپر این است که علم را به عنوان یک فعالیت اجتماعی در نظر می‌گیرد، علم در معنای وقوعی خود و نه ایده‌آل، مبتنی بر فکت‌هایی است که بر سر درستی آن‌ها توافق شده، ولو درست نباشند. حتی در مواردی که مشاهده‌ی ما مبتنی بر امور نظری خاصی نیست، مثل زمانی که با تلسکوپ در حال مشاهده‌ایم که صرفاً قوانین ساده‌ی نور و عدسی دخیل‌اند، باز به نوعی فکت‌های ما فارغ از درستی یا نادرستی توسط جامعه‌ی علمی تعیین تکلیف می‌شوند.

مثلاً در جایی که حتی ظاهراً مشاهده‌ی مستقیم هست، به عنوان مثال همان مشاهده‌ی کسوفی که منجر به کشف نسبیت عام شد، این‌گونه بود که طبق مشاهده، نور در میدان جاذبه منحرف شده است. فرض می‌گیریم مشاهده‌ی چنین پدیده‌ای، هر صد میلیون سال ممکن است. در این وضعیت مشاهده به صورت عمومی برای تمام کسانی که نسبیت عام را پذیرفته‌اند، صورت نگرفته است. بلکه صرفاً سرپرست تیم علمی‌ای که توسط آن‌ها نسبیت کشف شده است، مشاهده کرده است و باقی افراد به او اعتقاد کرده‌اند و به صرف اعتماد جامعه‌ی علمی به آن فرد، سخن وی توسط دیگران پذیرفته می‌شود. حتی می‌توان فرض را قوی‌تر کرد، فرض می‌کنیم بعد از مشاهده، شهابی به زمین اصابت کرده و کل تیم تحقیقاتی از بین رفته‌اند و فقط از سرپرست تیم دفترچه‌ی یادداشتی باقی‌مانده است. اصالت و انتساب این دفترچه توسط خانواده و نزدیکان وی تائید می‌شود. در اینجا بعد از تائید صحت انتساب، مشاهده‌ی این واقعه پذیرفته می‌شود.

در روان‌کاوی هم می‌توان فرض کرد، عده‌ای از جامعه‌ی روان‌کاوان، نسبت به فکت بودن تعدادی گزاره، نظر اجماعی بدهند. البته برخی مشکلات مثل مسئله‌ی تلقین هست که نظیر آن مسئله‌ی خلأ در آزمایش‌ها فیزیکی است و در تعدّد و تکرار آزمایش‌ها می‌توان تا حدود زیادی مانع آن‌ها شد. ولی این فرض در مورد روان‌کاوی کارا نیست؛ زیرا اساساً جامعه‌ی روان‌کاوی نسبت به فکت‌های مشخصی اجماع ندارد و دلیل آن هم نبود دقت کاوی در آزمایش‌های روان‌کاوانه است. البته ممکن است در آینده چنین چیزی به دست بیاید.

بررسی ضرورت مؤلفه‌های بین‌الاذهانی در تحقق علم

نکته‌ی مهم آن است که پوپر درزمینه‌ی شرایط تحقق علم، وجود مؤلفه‌های بین‌الاذهانی ای را ضروری می‌داند که فقدان فکت‌های پایه در روان‌کاوی، چنین شرطی را فراهم نمی‌کند. ولی به نظر می‌آید شرط پوپر قوی است و ضروری نیست. مثلاً می‌توان میان نظریه‌ی فروید و یونگ در رؤیا بر اساس رؤیا بینی شخصی و نه بین‌الاذهانی داوری کرد و این منافی علم تلقی شدن روان‌کاوی نیست. روان‌کاوی حتماً کاربست‌هایی در نظر و عمل دارد که می‌تواند جبران ضعف‌های نظری آن را بکند.

مؤلفه‌ی ریداکشن در فعالیت علمی و ضرورت آن در روانکاوی

پیش‌تر بیان شد که مؤلفه‌ی دیگر علمی بودن، مقوله‌ی ریداکشن است که البته این مقوله امروزه به قوت پیشین خود نیست.

وضع فیلترهایی برای مشاهده‌ی تجربی

خود التزام به این مقوله، باعث می‌شود نوع نگاه و مشاهده با فیلترهای مشخصی باشد و از یک سری فکت‌ها و مشاهدات صرف‌نظر شود. مثلاً در جهان لاپلاسی، اختیار نفی می‌شود. با وجود آن‌که پیش از او، اختیار اعتقاد اجماعی انسان‌ها بوده و اساساً هم تجربه‌ی فردی موافق وجود اختیار است. از سوی دیگر اشکالات فلسفی آتئیست‌های یونان باستان نظیر جزء لایتجزی، به مدل لاپلاسی وارد نمی‌شود. به این خاطر که در زمانه‌ی لاپلاس، فیزیک علم معتبری دانسته می‌شود و فلسفه هم‌ارز با آن نیست.

تعیین‌کنندگی مسائل غیرمعرفتی در جریان علم

اعتبار علوم در دوره‌های مختلف لزوماً بر اساس ضوابط علمی نبوده است و امور اجتماعی حتماً در آن مدخلیت داشته است. با توجه به اعتبار فیزیک در علم معاصر، بر روی علومی سرمایه‌گذاری می‌شود که به فرآورده‌های تکنولوژیکی نزدیک‌تر باشد. مثلاً رشد علوم شناختی اگرچه به کتاب‌ها و آثار چامسکی منسوب می‌شود ولی در واقع به خاطر نزدیکی آن به روحیه‌ی فیزیکالیستی است.

باز همین مسئله است که جهت دهنده به گرایش‌های تحصیلی و شغلی عمومی در افراد نخبه می‌شود؛ که امروزه هم افراد بااستعداد بالا کمتر به سمت رشته‌های هنری و انسانی می‌روند. بسیاری فلاسفه در صدد بیان این مطلب برآمده‌اند. مثلاً فوکو معتقد بود دانش صرفاً نتیجه‌ی پژوهش‌های علمی نیست و با مؤلفه‌ی قدرت ارتباط مشخصی دارد یا فایرابند معتقد بود در دانش صرفاً کاربست روش علمی مدخلیت ندارد؛ و امور غیرمعرفتی و اجتماعی نیز دخیل است.

عدم اطلاع درست و جامع اندیشمندان علوم انسانی از واقعیت علوم پایه

اشکال دیگر ریداکشنیسم این است که افراد سطح بالا در دانش‌های غیر پایه مثل روان‌کاوی از علوم پایه مانند فیزیک اطلاعات اولیه و معمولی دارند و این اطلاعات دقیق و بروز و جامع نیست؛ و این باعث می‌شود هم از مسائل جاری فیزیک، هم واقعیت آن و هم امکانات آن بهره‌مند نباشند. مثلاً عموماً حیات و رشد را از موضوعات ناسازگار با فیزیکالیسم می‌دانند، درحالی‌که شرودینگر در آثارش سعی می‌کرد این مقولات را توضیح دهد؛ و یا سخن گفتن از غایت و علت غایی را ضامن مبنای فیزیکالیستی می‌دانند که این در خود فروید خصوصاً دوره‌ی اولیه‌ی او هم بوده است. درحالی‌که در خود فیزیک بسیاری پدیده‌ها وجود دارد که با مبنای موجبیت قابل تبیین و توجیه نیست. مثل سیستم‌هایی که قبل از آن‌که در معرض مخاطره‌ی جدی باشند، همه‌ی شرایط اولیه‌ی ممکن را نمی‌پذیرد و یا آزمایش‌هایی که وجود ناظر در تعین ماده در آن‌ها مدخلیت دارد. تمام این موارد باعث می‌شود ریداکشن‌های صورت گرفته در افراد دیگر رشته‌ها بیشتر ساده‌انگارانه باشد.

البته در مقابل نیز اطلاعات دانشمندان علوم تجربی از زمینه‌های دانشی علوم انسانی لزوماً دقیق و معتبر نیست. مثلاً آلن سوکال که فیزیکدان معروفی است، کتابی تحت عنوان چرندیات پست‌مدرن دارد که به فارسی هم ترجمه شده است و در آن در صدد است نشان دهد که سخنان فلاسفه‌ی پست‌مدرن چرند و مزخرف است؛ و مسبوق بر این کتاب مقاله‌ای نیز به یکی از ژورنال‌های فلسفی می‌نویسد و پس از چاپ مقاله اذعان می‌کند که تمام مطالب آن، چرند بوده است و البته داوری‌های سوکال درست و دقیق نیست.

ابهام در ماهیت امر فیزیکی

علاوه بر این، این‌که چه چیزی فیزیکی است، خود مبهم است. اگر موضوعات موردقبول فیزیکدان‌ها باشد که امری متغیر است و دیگر نوع تقید به فیزیک شبیه تقید ایمانی و بر اساس اتوریته می‌شود. مثلاً در زمان دکارت میدان یک مقوله‌ی فیزیکی محسوب نمی‌شده است، ولی امروزه مقوله‌ای فیزیکی است. یا فیلسوفی مثل چالمرز معتقد است آگاهی به دلایل فلسفی هیچ‌گاه نمی‌تواند در فیزیک موجود تبیین شود و باید در فیزیک برای آن‌ها مقوله‌ی جدیدی تأسیس شود. درهرصورت مقوله‌ی فیزیکی نیاز به پارامتر تعیین‌کننده دارد، مثل مدل ریاضیاتی و حداقل‌هایی برای فیزیکی بودن وجود دارد والا هرکسی می‌تواند تقاضای تأسیس مقوله‌ای جدید در فیزیک کند. مثلاً الهی‌دان‌ها، خواهان تأسیس مقوله‌ی الهیاتی شوند.

ابهام در کیفیت و اصل فروکاست و وجود مبانی هم‌ارز

اشکال بعدی ریداکشنیسم این است که اصلاً چرا باید فیزیک علم پایه محسوب شود و علوم دیگر روبنا باشند و فروکاست شوند. یک پاسخ ساده این است که مثلاً فیزیک علم عام‌تری است و می‌توان علوم دیگر را به ترتیب فیزیک بعد شیمی و بعد زیست و … از آن استخراج کرد. علوم دیگر هم‌چنین ظرفیتی ندارند و هم مبتنی بر نوعی نگاه متافیزیکی خاص‌اند که تحت عنوان فیزیکالیسم شناخته می‌شود.

ظاهراً فرض مبنایی فیزیکالیسم این است که حیطه‌ی تبیین موجودات، فیزیک است. به فرض که این مبنا بودن بدون نقص و خللی باشد، از صرف این‌که دانشی زیرمجموعه‌ی دانش دیگر است برنمی‌آید که علم روبنا الزام دارد که در تبیین، متوسل به علم زیربنا باشد. مثلاً نظریه‌ی اعداد زیرمجموعه‌ی اعداد حقیقی است، ولی تبیین مسائل آن به صورت مستقل نیز کاملاً میسر است. حتی چه‌بسا لحاظ استقلالی علوم به تبیین و پیشرفت بهتر آن‌ها کمک کند و مزیتی روش‌شناختی داشته باشد.

شما اگر دیدگاه عرفانی را لحاظ کنید، در دیدگاه عرفانی طبقات مختلفی برای حیات وجود دارد و تمام این طبقات تجلی خداوند است؛ و هر چه در عالم اجسام هست، صورت حقیقت عوالم بالاتر است. در مبنای عرفانی وقتی پدیده‌ای توضیح داده می‌شود که بتوان آن را به اسماء الهی مستند و یا با تسامح ریدیوس کرد. در این ریدیوس سویه‌ی ردیوس به سمت بالاست نه پایین. در واقع، در اینجا در باب جهان دو نظرگاه متقابل وجود دارد، یکی نگاه فیزیکالیستی که مبنای آن بنای عالم از پایین به سمت بالاست و همه‌چیز در عالم فیزیک است. آنچه تحت عنوان امور روان‌شناختی، سطوح بالای هستی یا امور مجرد یا کلی و … شناخته می‌شود، یکسره انتزاعات ذهن و کاربست‌های زبان است. توضیح و تبیین عالم بر محور علت فاعلی آن است و طبیعت به عنوان حقیقتی واحد منبع خودکفایی برای توضیح‌ها و تبیین‌ها درباره‌ی خود است. نگاه دوم نیز نگاه عرفانی است که مبنای آن بنای عالم از بالا به سمت پایین است و امور جسمانی و فیزیکی هم صورت و مرتبه‌ای از امور مجرد و غیرمادی است. توضیح و تبیین هستی در این مبنا بر محور علت غائی است و هستی برای غایت مشخصی پدید آمده است.

متودولوژیک بودن فرض فیزیکالیسم

خود نگاه فیزیکالیستی صرفاً باید فرض متدولوژیک تلقی شود و فراتر از آن دیگر مبنایی متافیزیکال است. خلط مداومی که بعضاً صورت می‌پذیرد این است که این فرض متدولوژیک تبدیل به متافیزیکال می‌شود. مثلاً این‌که فروید امر غیر جسمانی را بر مبنایی فیزیکالیستی، نفی می‌کند، حاصل چنین خلطی است. به بیان ساده فرض کنید می‌خواهید از کیسه‌ای مهره‌های رنگی‌ای را بیرون بیاورید و شرط می‌کنید که فقط مهره‌های آبی را بیرون بیاورید و از این نتیجه می‌گیرید که در کیسه فقط مهره‌های آبی وجود دارد.

هاوکینگ در سخنرانی‌ای ادعا کرده که می‌توان از وجود قوانین فیزیکی، وجود جهان خارج را توجیه کرد. این سخن هاوکینگ تا حدود زیادی نظیر همان هرم مراتب عالم در نظریه‌ی فلوطین است و هاوکینگ تا جایی از این هرم را آمده است. در مبنای فیزیکالیستی قوانین صرفاً انتزاعات ذهنی و مدل کردن ریاضیاتی نظم موجود برای پیش‌گویی رفتار جهان است و برای قوانین وجود خارجی قائل نیستند. البته در نظریه‌ی سنتی کسانی چون افلاطون یا معاصرینی مانند گودل و پن رز، قوانین علمی وجود خارجی و واقعی دارند. طبق این نظریه‌ی اخیر هاوکینگ دیگر ریداکشن از بالا به پایین رخ نداده است، بلکه به نوعی سطحی ورای علم فیزیکی که قوانین عالم است نوعی موجدیت نسبت به عالم فیزیکی داشته است که این مبنا مخالف مبنای فیزیکالیسم است که به ساحتی جز ساحت فیزیک معتقد نیست. مثلاً برای تقریب می‌توان گفت قوانین حامل انرژی‌اند و لایه‌ی بعدی خود انرژی است. انرژی هم که به ماده تبدیل می‌شود.

امکان رفت‌وآمد میان زمینه‌های دانشی متفاوت

به نظر می‌آید محور بودن یک لایه از سطوح تبیین، تفسیر و تطبیق و تعیین حیطه و محدوده‌ی آن‌ها بر این مبنا طریق درستی نیست. راه درست رفت‌وآمد میان سطوح مختلف ریداکشن است و هیچ منعی ندارد که از دیسیپیلین‌های بالا برای توضیح و تبیین دیسپیلین‌های پایین کمک گرفته شود. مثلاً اگر من از نظر روان‌شناختی به این دریافت می‌رسم که اختیار دارم، این را می‌توانم مبنایی برای ابراز نادرستی جهان لاپلاسی تلقی کنم. درهرصورت پذیرش سیطره‌ی فیزیک نادرست است. حتی می‌توان برای جهان انسانی اولویت قائل بود و معتقد بود که غایت جهان، پدید آوردن انسان بوده و فیزیک که نمی‌تواند برای مسئله‌ی غایت تبیین ارائه کند نادرست است و چه‌بسا بتوان فیزیک را به عالم انسانی ردیوس کرد و منع و اشکالی هم ندارد.

مراجع