جلسهٔ ۷۴
در این جلسه درباره ویژگیهای دوران مدرن، هنر مدرن و هنر پستمدرن صحبت میشود؛ نگاهی کلی در مورد گذار دنیا از دوران ماقبل مدرن به مدرن و بعد پستمدرن خواهم داشت؛ در چارچوب دیدگاههای یونگ بحث میکنم که نسبت به مدرنیته انتقادات فراوانی داشت و از مفاهیم فرویدی هم استفاده خواهم کرد.
در این جلسه به چرایی ایجاد دوران مدرنیته پرداخته نمیشود و بیشتر بحث به این معطوف است که «چه شد؟» در مورد زیرساختهای اجتماعی و اقتصادی دخیل در پیدایش مدرنیته سکوت میکنم و هدف بحث، بیشتر توصیف اتفاقات با استفاده از بحثهای روانکاوی است. در این مورد بین دیدگاههای یونگ و فروید تعارض فراوانی وجود دارد؛ یونگ، بر خلاف اروپائیان و فرهنگ غربی، گذار از دوران سنتی به مدرن را به عنوان یک تحول مثبت نمیبیند و به همین دلیل در فرهنگ غربی حاشیهنشین است و بیشتر به فرهنگ شرقیِ دور از مدرنیته متمایل است.
یونگ به جنبههای منفی این گذار، توجه خاص دارد و به ریشههای مدرنیته انتقادهای اساسی دارد ؛ یونگ معتقد است از مدرنیته نمیتوان انتظار داشت که به نتایج خوبی برسد، کما اینکه نرسید!
ویژگیهای دوران سنتی
در این دوران باور به مطلقها و الگوهای ازلی وجود دارد، مانند الگوی خوشنویسی در هنر خطاطی ایران که مثلا الف حتما باید 3 نقطه باشد. مردم به اتصال زمین و آسمان خوشبینانه نگاه میکنند؛ به همین دلیل عجیب نیست که هنر و علم در کلیسا متمرکز است و هنر با معیارهای دینی و الهی سنجیده میشود. در این دوران حس احترام به ارزشها غالب است؛ حقیقت در گذشته کشف شده است و ما باید آن را حفظ کنیم و وارث آن باشیم.
فرهنگ غالب، فرهنگ دینی است؛ و چون موضوع بحث در مورد مدرنیته است، منظور از دین، دین مسیحیت و مذهب کاتولیک است. اصلاحات مذهبی در اروپا، سرمایهداری و کشف آمریکا از عوامل مهمِ گذار از دوران سنتی به مدرنیته به شمار میآیند. در اکثر مناطق و فرهنگها در دوران سنتی مثلا در شرق یا در فرهنگ سرخپوستها این عقیده وجود دارد که معرفت در اثر طی کردن سیر و مراحلی، در اثر درست زندگی کردن به دست میآید و آمیخته با عمل است؛ کشف حقیقت از کتابها بدون طیِ طریق به دست نمیآید.
در فضای تفکر سنتی باید برای رشد قوای ادراکی تلاش کرد؛ بشر به حقیقت نمیرسد چون رشد نکرده است نه به این دلیل که کتاب نخوانده است و کسی در فرهنگ، حقیقت را بیان نکرده است! در دوران روشنگری، انحرافی واضح از این وضعیت اتفاق افتاد و بشر به انبوهی از اطلاعاتِ گاه متضاد، دست یافت بیآنکه وسعت اطلاعاتش عمقی داشته باشد.
در دوران سنتی نگاه عمیقتری به ادراک وجود دارد که از نکات مثبت این دوران است.اما در دوران سنتی خرافه را به عنوان حقیقت قبول داشتند و کلیسای قرون وسطی راهی برای رشد بشر نشان نمیدهد و اعتقادات دُگم را به بشر ارائه میکند؛ کلیسا تبلیغ میکند که بشر به این دنیا تبعید شده است و در دنیایی دیگر خوشبخت خواهی شد!
یونگ از تفکری سنتی مثل فرهنگ هندی دفاع میکند نه تفکر کلیسایی که خطِ مشی آن پیداکردن ادراکات عمیق برای بشر در طول دوران حیات اوست. در صورتی که دوران سنتی در اروپا فرهنگی مرده داشت که انقلابهای روشنگری و سخنان متفکران روشنگری را توجیه میکند که شباهتهایی به قیام «بالغ» بر علیه «والدی» دارد که حرفی برای گفتن ندارد. اما موضوع این است که میشد به جای تأکید بیش از اندازه بر تفکر منطقی و بازگشت به یونان، به آمیخته-ای از تفکر منطقی و روشهای عرفانی رسید که چنین اتفاقی رخ نداد؛ مثل این است که در اروپا از انحرافی به انحرافی دیگر رسیدهاند؛ پس از سیصد سال از انقلاب روشنگری در اروپا به نظر نمیرسد در اروپای اکنون، کسی حس کند که روشناییای وجود دارد؛ همه چیز در ابهام و تاریکی است؛ اروپائیان صراحتا بیان میکنند که راه درست طی شده است و حقیقتی وجود ندارد؛ کسی هم دنبالش نرود!
ویژگیهای دوران مدرن
تأکید بر خودآگاهی از ویژگیهای این دوران است؛ انسان با تکیه بر عقل و ادراک خود زندگی میکند، به بلوغ رسیده است و از سنتهای نامعقول دوری میکند؛ دوران روشنگری فضای گسستن از سنتهای نامعقول به تکیه بر عقل وجود دارد و به گذشته مانند دوران کودکی بشر نگاه کرده میشود. فضای دوران روشنگری فضای ضددینی نیست و بسیاری از متفکران دوران روشنگری ضددین نیستند اما مخالف نهادهای دینی مثل کلیسا هستند و معتقدند همهچیز باید دوباره تجدیدنظر(Revise) شود. روشنگری بازگشت اروپا به تفکر یونانی است؛ در صورتی که مسیحیت با این تفکر مخالف بوده است. میزان تأکید بر تفکر منطقی در مسیحیت وجود ندارد. در دوران روشنگری تفکر قیاسی وجود دارد که در دوران یونان پایهگذاری گذاشته شده است.
میتوان مانیفیست دوران روشنگری این جمله دکارتدانست که «من فکر میکنم، پس هستم.» یعنی من به همه چیز شک میکنم و در من نیروی عقل و تفکر منطقی وجود دارد که میتوانم از صفر شروع کنم و همه حقایق را میتوانم با قیاس ارسطویی به دست آورم.
اگر از دیدگاه فرویدی به این موضوع بپردازیم؛ سنت همان «سوپرایگو» هست که میتوان از آن به عنوان «والد» هم نام برد، دوران روشنگری همان «ایگو» است که میتوان عنوان «بالغ» را به آن داد. هنوز هم اروپاییان از این دیدگاه، سرسختانه دفاع میکنند.
در دوران مدرن، اومانیسم یا انسانگرایی وجود دارد؛ انسان به جای خدا مرکز همه چیز است در صورتی که در دوران سنتی یک خدا وجود دارد. این انسان است که همه چیز را ارزشگذاری میکند، انسان است که حقیقت را کشف میکند. من( عقل من) دیگر مفعول نیست، فاعل است. عقل در دوران مدرن یک ویژگی انسانی است.
مثبتترین نکته مدرن، علم است که از نظر یونگ هم بی ایراد نیست و مشکل دارد! جهان مدرن، جهانی علمزده است؛ جهانی است راززدایی شده! دنیای سنتی دنیایی است که هنوز جغرافیا در آن کشف نشده است؛ جا برای توهم در آن وجود دارد در صورتی که در دنیای مدرن، مجهولی وجود ندارد. از دیدگاه یونگ بشر در درون خود چیزهای فراوانی مثل غول و پری و تصویری از قهرمان دارد که دوست دارد آنها را در دنیای بیرون خود پروجکت کند. اگر انسان چیزی از دنیا نداند، میتواند آرکتایپ [archetype] خود را حتی روی خورشید پروجکت کند؛ و با خورشید مثل موجود جانداری رفتار کند که برایش اسطوره بسازد.
از نظر یونگ، پروجکت کردن برای بشر خیلی مهم است؛ در دوران راززدایی شده، بشر دیگر نمیتواند تخیلات درون خود را در دنیای بیرون پروجکت کند. در دنیای مدرن جایی برای تخیلات و ناخودآگاه وجود ندارد.
یونگ معتقد نیست که دین خوب است و چارهای جز دینداری برای بشر وجود ندارد، اما عقیده دارد که نمیتوان دین را کنار گذاشت و برای آن جانشینی در نظر نگرفت. یونگ معتقد است مهمترین بخش فرهنگ که در آن نمادسازیهایی انجام میشود و باعث تقویت جنبههایی از ناخودآگاه میشود، دین است؛ در دین موجودات ماورایی وجود دارد که منشأ ناخودآگاه و انسان با پروجکت کردن آنها به آرامش میرسد؛ پروجکت شدن از درون به بیرون واسطه خوبی است برای سیر فرایند فردانیت. بشر نمیتواند بدون آنکه آرکتایپ قهرمانش جایی پروجکت شده باشد، زندگی سالمی داشته باشد. اگر خدا و مسیح و الگوهایی این چنین برداشته شود، بشر موجود بیماری میشود که سراغ قهرمان زمینی مانند هیتلر می شود؛ و این خیلی خطرناکتر از این است که سلف روی مسیح پروجکت شود؛ یونگ معتقد است که مسیح موجودی ایدهآل برای پروجکشن سلف است.
انتقادات یونگ به مدرنیته
مدرنیته از همان ابتدای پیدایش، مبتلا به ویروس تأکید بیش از اندازه بر خودآگاهی و فراموش کردن منبع عظیم درون وجود انسان است و توهمی در بشر به وجود آمده است که میتواند با تکیه بر عقل (تفکر منطقی که با کلام قابل بیان است) حقیقت را کشف کند و همه مشکلات خود را حل کند و از نو همه چیز را بسازد، برخلاف دوران سنتی که این نگاه را ندارد.
بر طبق نظریات یونگ، بشری چیزی به نام سِلف در درون خود دارد و فرایندی به نام فردانیت وجود دارد که بشر باید آن را طی کند که در نهایت ایگو و سلف بر هم منطبق شوند و به وحدت برسند؛ منابع ناخودآگاه انسان به خودآگاهی او منتقل میشوند و در این صورت بشر به مرحلهی نهایی کمال و شناخت از خود میرسد. در صورتی در تفکر روشنگری به ایگو اهمیت داده میشود بدون آنکه فرایند فردانیت اتفاق افتاده باشد. اگر ایگو به مرحلهای نرسیده باشد که بتواند الهامات ناخودآگاه را برایتان ترجمه کند، ایگو به جایی نمیرسد.( در واقع باید گفت بشر از این راه به جایی نمیرسد در صورتی که غربیها معتقدند کلا چیزی وجود ندارد!)
روانکاوی از دیدگاه یونگ ضد مدرنیته است؛ چون دوران جدید روشنگری، رشد خودآگاهی نیست بلکه فراموشی ناخودآگاهی است. یونگ معتقد است «خودآگاهی جزیرهای است در اقیانوس ناخودآگاهی» و بر طبق این نظر، یونگ اعتقاد دارد که بشر در توهم است که فکر میکند، خودآگاهی همه چیز است. هایدگر و نیچه هم مانند یونگ، غرب را تحقیر میکنند.
فرق مدرنیته و مدرنیسم
بین مدرنیسم و مدرنیته تفاوت وجود دارد؛ مدرنیته حال و هوای اجتماعی اقتصادی سیصد - چهارصد سال پیش است در صورتی که مدرنیسم، جنبش هنری متعلق به اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است که در دل مدرنیته به وجود آمده است.
فراروایت
لیوتار برای اولین بار واژه پستمدرن را به کار برد و نخستین بار از اصطلاح « فراروایت» استفاده کرد؛ روایتهای که پنهان هستند، داستانهایی که گفته نشده اما پشت تفکرات بشر هستند. یک انسان در عصر روشنگری فکر میکند هیچ پیشفرضی ندارد؛ مثلا دکارت فکر میکند از نقطه صفر شروع کرده است؛ در صورتی که این دوران فراروایت خاص خودش را دارد. فراروایت دوران مدرن، فراروایت نیوتنی است؛ دنیای مدرن دنیایی است که علم به راه افتاده است و چیزی نمانده است که همه مسائل روشن شود و بشر همه چیز را بفهمد (البته اکنون میدانیم که پایههای مکانیک نیوتنی اشتباه بوده است و چنین عقیدهای نادرست است اما در آن زمان به هیچ وجه چنین نبود.)
فراروایت دوران پستمدرن، فراروایت انیشتنی است؛ فروریختن همه آنچه بدیهی به نظر میرسید و ساختن دنیایی جدید. انیشتین مسائل بدیهی را زیر سؤال برد و دنیایی نو را ساخت؛ کارهای نیوتن و اقلیدس زیرسؤال رفتند و یک فضای عدم اطمینان به وجود آمد. با کارهای انیشتین دیگر هندسه نااقلیدسی بازی روی کاغذ نبود، بلکه جهان هم فضایی ناقلیدسی شد! فروریختن کاخ نیوتنی، اثر خاص خود را روی بشر گذاشت؛ انسان دو قرن با تفکرات نیوتنی زندگی کرد و یک دفعه متوجه شد که کل مکانیک نیوتنی غلط بوده است! در دوران پستمدرن، متفکران دوست دارند بازی انتیشتین را تکرار کنند؛ همهچیز را ( به ویژه مسائل بدیهی که همه آن را قبول دارد) زیر سؤال ببرند و دنیای جدیدی بسازند.
بودریار:« دوران مدرن، مثل هندسه اقلیدسیاست؛ دوران پستمدرن مثل هندسه نااقلیدسیاست.» در هندسه اقلیدسی بین دو نقطه فقط یک خط راست وجود دارد، از یک نقطه خارج خط فقط میتوان یک خط موازی رسم کرد؛ در صورتی که در هندسه نااقلیدسی بین دو نقطه میتوان بینهایت خط رسم کرد و بیش از یک خط موازی از یک نقطه خارج یک خط میتوانیم داشته باشیم. فضای نااقلیدسی امکانات بیشتری دارد و محدودیتهای فضای نااقلیدسی را ندارد.
از نظر بودریار، دوران مدرن در مقایل دوران پستمدرن مثل خط راست در برابر منحنی است؛ مدرنیته تصوری از عقل میدهد که انگار واحد است و در همه انسانها وجود دارد و برای همه به نتیجه یکسانی میرسد؛ در صورتی که در دوران پستمدرن این عقل واحد انکار میشود؛ در واقع خطهایی به اشکل مختلف( مثلا منحنی) در این دوران وجود دارد و امکانات بیشتری را در اختیار بشر قرار میدهد.
هنر مدرنیستی و پستمدرنیستی
هنر مدرنیستی به شدت فرمال است؛ ابزارهای بیانی و فرم، بیش از محتوا اهمیت دارد. «چطور» بیان کردن مهمتر از «چه» بیان کردن است. در داستانهای مدرن مثلا داستانهای فاکنر، راوی دانای کل، کمکم از بین میرود؛ یک راوی و یک ناظر وجود ندارد و خواننده از برایند راویان، باید موضوع را درک کند. در مدرنیته انسان جای خدا را میگیرد؛ واضح است که انسان، دانای کل خوبی نیست و دیگر لزومی ندارد راوی، دانای کل باشد که حتی از دل شخصیتها هم خبر دارد! در دنیای مدرن توجه بیشتر به ذهن است تا دنیای بیرون؛ در دنیای مدرن با رشد سرطانی فرهنگ مواجه هستیم. شاعر دوران سنتی تحت تأثیر الهامات، شعر میگوید اما شاعر دوران مدرن، روی کاغذ شعر میگوید و فرمال، شعر میگوید و کمترتحت تأثیر احساسات قرار میگیرد. همه چیز به سطح آمده است و سرمایهداری عامل سطحی شدن همه چیز است.
در دوران پستمدرن، بشر در یک دنیای مجازی زندگی میکند، به ویژه از وقتی که اینترنت و بازیهای کامپیوتری به وجود آمده است؛ انگار بچه از بدو تولد در دنیایی دیگر زندگی میکند و دیگر کاری به طبیعت ندارد. بشر در محصولات فرهنگی خودش زندگی میکند. ریشههای این وضعیت به دوران روشنگری و همان گفته معروف دکارت برمیگردد که فرهنگ در مرکز قرار گرفت و خودِ فرهنگ موضوعیت قرار گرفت.
هنر پست مدرن هم مانند هنر مدرنیستی هنر تکثرگرا است و بر فرمالیستی بودن تأکید دارد؛ مدرنیستم و پستمدرنیسم بیشتر به هم شباهت دارند تا مدرنیته و پستمدرنیته.
سلف از نظر روانی به انسان وحدت میدهد؛ یونگ معتقد است اگر فرهنگی باشد که در آن سلف حذف شده باشد و انسان فرایند فردانیت را طی نکند، انسان به موجودی از همگسیخته تبدیل میشود؛ هنر مدرنیستی، هنر عدم انسجام ( در آن کلُاژوجود دارد)است. هنرمند مدرنیست از بیان این عدم انسجام غصه میخورد؛ در صورتی که هنرمند پستمدرن آن را صرفا بیان میکند و دیگر غصه نمیخورد؛ چون بر این باور است که توهم است که هنر باید منسجم باشد و وحدت داشته باشد، انسان یک موجود از همگسیخته است و هنرمند باید این از هم گسیختگی را بیان کند.